ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دلم تنهاست (3)

سلام 

خوب باشین ایشالا! منم خوبم خدا رو شکر

دارم با مرجان آشنا میشم. دختر بدی نیست :))


مرجان وارد خانه شد. از حیاط کوچک گذشت و سه طبقه را بالا آمد. هر نیم طبقه یک واحد داشت و کل ساختمان از هفت واحد تشکیل میشد.  گاراژ زیر واحدهای بزرگ و حیاط  جلوی واحدهای کوچک واقع شده بودند. طبقه ی همکف اولین واحد کوچک متعلق به یک زوج سالخورده بود. نیم طبقه ی اول اولین واحد بزرگ متعلق به صاحب اولی ساختمان بود که هنوز هم مالک چند واحد بود. یکی مال خودش، یکی پسرش که واحد بزرگ بعدی ساکن بود و یکی هم آخرین واحد کوچک که دکترخیراندیش اجاره کرده بود. پدر مرجان صاحب آخرین واحد بزرگ بود و دو واحد کوچک دیگر را هم دو زوج جوان در اختیار داشتند.

 

از خستگی به دیوار تکیه داد و کلید را توی در چرخاند. مامان پرسید: کیه؟

_: منم مامان سلام.

_: سلام. فکر کردم پسرا باز یه چیزی جا گذاشتن! داشتن می رفتن سینما، هرکدوم یه بار برگشتن، یکی کلیدشو جا گذاشته یکی موبایلشو.

_: بابا کجاست؟

_: گفت ظهر نمیاد. کار داره. خوب شد اقلاً تو اومدی مجبور نیستم تنها غذا بخورم. تا لباس عوض کنی غذا رو می کشم.

سری به تایید تکان داد و به طرف اتاقش رفت. چند دقیقه بعد برگشت و کنار مامان پشت میز آشپزخانه نشست. مامان در حالی که برایش غذا می کشید، گفت: امروز خانم خیراندیش اینجا بود. مادر دکتر.

مرجان با بی حوصلگی نفسش را بیرون داد و گفت: دلم براش میسوزه. این مردیکه اینقدر خودشو تو درس و کار غرق کرده که پاک مادرشو فراموش کرده. پیرزن برای دیدنش نه تنها باید رنج سفر رو به جون بخره تازه به اینجام که برسه چار طبقه رو بدون آسانسور بالا بیاد که روی ماه شازده رو ببینه!

_: این حرفا چیه مرجان؟ تو از کجا می دونی دکتر دیدن مادرش نمیره؟ مگه تو از وضع کار و زندگیش خبر داری؟ چرا اینقدر بددلی؟

_: بددل نبودم مامان! شدم! بی وفایی رو یادم دادن!

_: دو سال از اون روزا گذشته. چرا نمی خوای فراموش کنی؟ همه که مثل هم نیستن. مثلاً همین دکتر. تا حالا صداش بلند شده؟ یک کار غلط ازش دیدی؟ همیشه آسه میاد آسه میره که نکنه یه وقت مزاحم کسی بشه. آدم به این خوبی. این عینک بدبینی رو از چشمات بردار. دنیا به این بدیام نیست.

_: مامان اونیم که من باهاش سه سال زندگی کردم آدم خوبی به نظر میومد. خیلی خوب!

_: ولی از روز اول به دل من ننشست. ولی دکتر خیلی نجیبه.

مرجان لیوان آبی برداشت. از بالای لیوان مادرش را نگاه کرد و گفت: مشکوک می زنی.

_: مشکوک چیه؟ من اومدم حرف بزنم تو شروع کردی بدگویی. آره مادرش اینجا بود. رنج سفر و پله ها رو برای امر خیر به جون خریده بود. گفت از همون دفعه ی اول که تو رو دیده پسندیده. ولی تا حالا پسرش نمی خواست ازدواج کنه. حالا راضی شده.

_: به به ازدواج تحمیلی!

_: نه تحمیلی نیست. موقعیتشو نداشته! مادرش اصلاً نمی خواست مجبورش کنه. هیچ اصراری نداشت.

مرجان در حالی که برمی خاست، گفت: بسیار خب. بهش بگین مرجان قصد ازدواج نداره. ظرفا رو هم نشورین. یه استراحت می کنم میام.

_: صبر کن مرجان. حتی نمی خوای در موردش فکر کنی؟ دو ساله با دکتر همسایه ایم. با خودش و خونوادش تو این مدت آشنا شدیم. آدمای خوبین.

_: من مشکلم با خودشه. اینقدر بی اعتماد بنفسه که هنوز یکی رو می خواد دماغشو بگیره. مامان من به یه مرد احتیاج دارم. کسی که اینقدر جربزه داشته باشه که هم خودشو جمع و جور کنه هم منو.

_: در مورد دکتر اشتباه می کنی. اون دو ساله که داره تنها زندگی می کنه. معلومه که از پس خودش برمیاد.

_: مامان تو دوسش داری، عیباشو نمی بینی. اگه قراره من باهاش زندگی کنم، من نمی تونم. شرمنده.

از در بیرون رفت و مادرش را با آه بلندش تنها گذاشت. روی مبل هال نشست و پاهایش را دراز کرد. نمی خواست مادرش را برنجاند، اما نمی توانست. آنهم دکتر که با دستپاچگی دائمی اش همیشه حوصله اش را سر می برد.

عصر مرجان داشت ظرفها را می شست. مامان دور آشپزخانه را مرتب می کرد. در یخچال را باز کرد و آه از نهادش بلند شد. مرجان برگشت و پرسید: چی شده؟

_: واسه شام نون نداریم. باباتم که دیر میاد، بچه هام معلوم نیست اصلاً برای شام برگردن.

_: فکر کردم آیا چی شده! خب میگیرم. این که غصه نداره مادر من.

_: تو این سرما؟

_: بالاخره اش که چی؟ نگران نباش. لباس گرم می پوشم.

 

بعد از شستن ظرفها لباس عوض کرد و اینقدر پوشید تا مامان رضایت داد، روانه اش کند. نان خرید و برگشت. اما همین که وارد کوچه شد، دکتر را دید. چهره درهم کشید و کنار کشید تا دکتر مثل همیشه با یک سلام کوتاه نیم جویده و سریع، سر به زیر از کنارش رد شود. این بار هم سرش پایین بود و دستهایش را توی جیبهای بارانی سفیدش فرو برده بود. شال و گردن و کلاه داشت و سرش را توی یقه اش فرو برده بود. نزدیک شد. زیر لب سلام کرد. مرجان سرد و محکم جواب داد و منتظر شد که برود. اما این بار بر خلاف معمول راهش را جدا نکرد و با مرجان هم قدم شد. بدون این که سر بلند کند، پرسید: حالتون خوبه؟

مرجان به روبرو چشم دوخت و گفت: ممنون.

_: مادرتون... در مورد این که... در مورد من باهاتون صحبت کردن؟

_: بله و جوابم منفیه. از لطفتون ممنونم.

_: میشه بگین چرا؟

_: نه. دلیلش شخصیه.

_: از نظرتون من ایرادی دارم؟

مرجان نگاهی به او انداخت. با وجود آن که حداقل بیست سانتیمتر از او بلندتر بود، باز هم مثل یک بچه می نمود. نگاهش نگاه ترسیده ی یک بچه بود. هرچند اختلاف قدشان هم به خاطر سر به زیری بیش از حد دکتر آنقدرها به نظر نمی رسید.

چون سکوتش طولانی شد، دکتر به آرامی گفت: بهم بگین. من ناراحت نمیشم.

مرجان بند ساک خرید مادرش را روی شانه اش انداخت. دستهای یخ کرده اش را مثل او توی جیبهایش فرو برد و گفت: مشکل منم. خودم. بعد از یه تجربه ی ناموفق دیگه شجاعت دل به دریازدن ندارم.

_: می فهمم. منم این تجربه رو داشتم. پس خوب درک می کنم.

با تعجب برگشت و پرسید: شما زن داشتین؟!

دکتر برای اولین بار سر بلند کرد و نگاهی گذرا به چشمان متعجب او انداخت. بعد چند بار پلک زد و با ناراحتی گفت: معذرت می خوام. قصد مخفی کردن نداشتم. فکر می کردم مادرم در این مورد گفته.

مرجان که برای اولین بار از دستپاچگی او خنده اش گرفته بود، گفت: نه نه مهم نیست. یعنی من هنوزم جوابم منفیه و هیچ ربطی هم به سابقه ی شما نداره.

دکتر دوباره سر به زیر و جویده گفت: ما هر دو زخم خوردیم. فکر کردم همدیگرو درک می کنیم.

مرجان به تلخی گفت: فکر نمی کنم.

دلم تنهاست (2)

سلام 

هنوز تو عمق داستان نرفتم که پستاش طولانی بشه. ایشالا کم کم...


ساعت کاری تازه تمام شده بود. مرجان کامپیوتر را خاموش کرد و سرش را بین دستهایش گرفت. ترانه که پشت میز کناری اش می نشست، پرسید: سرت درد می کنه؟

این روزها بیش از همیشه باهم صمیمی شده بودند. مرجان برخاست و گفت: نه.

کیفش را برداشت و به طرف در رفت. ترانه به دنبالش آمد و پرسید: پس چته باز غمبرک زدی؟

_: هیچی. فقط خسته ام.

_: سه روز داری مثل برج زهرمار میای و میری. هی ملاحظه تو کردم چیزی نپرسیدم. باز چی شده؟ اون مرتیکه برگشته؟

مرجان عصبی و غمگین گفت: نه.

_: ولی یه چیزیت میشه.

_: دلم تنگه. همین.

_: برای کی دلت تنگه؟ اون مرتیکه نامرد که داشت زندگیتو ازت می گرفت؟

_: برای خودش نه... برای شونه هاش. خسته ام. می خوام به یکی تکیه کنم.

_: خدا عقلیت بده. ننه و بابا و دو تا داداشات و از همه مهمتر رفیق به این ماهی رو ول کردی و می خوای به اونی که زندگیتو از هم پاشیده تکیه کنی؟

_: همه ی شماها خوب، اما هیچ کدوم جای همسر رو نمی گیرین. من نمی گم اون خوبه. اگه خوب بود که جدا نمی شدم. نه... ولی یه تکیه گاه می خوام. کسی که وقتی می ترسم پناهم باشه، وقتی گریه می کنم اشکامو پاک کنه...

_: این حرفا از تو بعیده مرجان! تو همیشه مثل یه صخره محکمی!

_: فقط یه ماسکه. ولی ماسکم داره می ریزه پایین و من نمی خوام فرو ریختنم رو هیچ کس ببینه. بخصوص خونوادم که این همه نگرانمن.

_: تو نباید بشینی یکی دیگه بیاد آرومت کنه. شادی درون توئه نه یه جایی کنار یه مرد.

_: تو خیلی خوشی. موهبت بزرگیه که هنوز این آرامش رو نچشیدی و درک نمی کنی چی رو از دست دادم.

_: نه درک نمی کنم. نمی خوام هم درک کنم. خیلی به تو خوش گذشته، منم برم تست کنم! چقدر بهت گفتم دست از این ازدواج بردار. تاهل یعنی اسارت! گوش نکردی که!

_: ازدواج موفق اسارت نیست، کماله.

_: خیلی خری. من که ترجیح میدم نصفه بمونم!

مرجان لبخندی زد و گفت: آره خطرش کمتره.

_: معلومه که کمتره. خودتم خوب میدونی. وگرنه تو دو سال بالاخره دو سه تا خواستگار داشتی که عزب اوغلی نمونی.

_: آخه می ترسم. رو پیشونی هیچ کس ننوشته این آدم تو رو خوشبخت می کنه. ولی عیبش اینه که همونقدرم از تنهایی می ترسم. احساس پوچی می کنم.

_: خانم توخالی! سعی کن این خلاء رو با چند تا سرگرمی مفید پر کنی، به جای این فکرای چرند! مثلاً می تونی امروز منو به نهار مهمون کنی و کلی سرگرم بشی و منم بهت نصایح مفید بکنم!

_: نه باید برم. مامان منتظرمه. الان بگم نمیام خوشش نمیاد.

ترانه شانه ای بالا انداخت و گفت: به هر حال از ما گفتن. خودت نخواستی.

مسیرشان جدا شده بود. دوستانه خداحافظی کردند و هریک به راه خود رفتند. 

دلم تنهاست (1)

سلاممم 

خوبین انشااله؟ 

منم خوبم خدا رو شکر 

اینم داستان جدید که امیدوارم خوشتون بیاد. سوژه اش رو چند ماه پیش سحرجونم داده بود. که به دلایل مختلف نشد که مهمترینش عدم همکاری الهام بانو بود، نشد زودتر بنویسم. الان هم با یه سوژه ی قدیمی خودم ترکیبش کردم و امیدوارم نتیجه خوب از کار دربیاد. اسمش قرار نبود اینقدر غمگین باشه. ولی از صبح تا حالا یه لنگه پا حیرون این اسمم. اگه اسم امیدوارکننده تری سراغ دارین، پیشنهاد بدین. 

این آقای دکتر داستان با توضیحاتی که سحر داد (کچل و خوشتیپ) و تصوری که من کردم شبیه کیهان ملکی در اومد. شما هرجور دوست دارین تجسمش کنین :) 

پ.ن هرچی گشتم یه عکس خوش تیپ از این بنده خدا پبدا نکردم. منظورم جوونیاش بود تو اون سریال دانشجوی پزشکی بود. اسمش یادم نیس!


دلم تنهاست

 

مرجان در حال بهم زدن سوپ روی گاز از پنجره بیرون را نگاه کرد. برف می بارید و زیر نور چراغ کوچه منظره ی قشنگی داشت. از لیوان چایش که کنار گاز گذاشته بود، جرعه ای نوشید. برف و سوپ و چای ترکیب نوستالوژیکی به وجود آورده بود. لبخندی رویایی بر لبش نشست.

مادرش پشت میز آشپزخانه نشسته بود و سبزی پاک می کرد. با دلسوزی گفت: بیچاره چه سرفه ای می کنه!

مرجان کمی از سوپ چشید. خوش طعم بود. پرسید: کی سرفه می کنه؟

مادر شاخه ای جعفری برداشت. برگهایش را جدا کرد. در همان حال گفت: دکتر خیراندیش. بیا یه کم سوپ براش ببر. بنده خدا گناه داره.

_: نمیشه بیاد پایین بخوره؟

_: نخیر نمیشه. از راه رسیده می خواد بره استراحتشو بکنه. یه کم سوپ براش ببر. راه دوری نمیره.

مرجان قابلمه ی لعابی کوچکی برداشت و مقداری سوپ توی آن ریخت. کنار گاز کمی جعفری تازه ی خورد شده گذاشته بود تا بعد آماده شدن سوپ به آن اضافه کند. کمی روی سوپ دکتر خیراندیش ریخت و در قابلمه را بست. غرغرکنان گفت: تا برسم بالای پله ها حتماً می ریزه روی لباسم!

_: خب مراقب باش نریزه! کی می خوای دست از این ادا اصولات برداری؟ بچه که نیستی.

 

جوابی نداد. بیرون رفت. با حرکت سر، موی بافته ی کلفت و سیاهش را پشتش انداخت. چهره اش گندمگون و چشمهای بادامی اش مشکی بود. پولور دست باف بنفش با یقه ی بزرگ و برگشته و شلوار جین به تن داشت. نسبتاً استخوان درشت بود.

نیم طبقه را بالا رفت و جلوی در همسایه ایستاد. نگاهی به سوپ و لباسش انداخت. بر خلاف پیش بینی اش نریخته بود. از بس مراقبت کرده بود که نریزد کلافه بود و حالا نمی دانست چطور زنگ بزند. بالاخره یک دستش را آزاد کرد و زنگ را زد. ملودی کوتاه و خوشایندی نواخته شد. و در پی آن دکتر که تازه کتش را درآورده بود، در را باز کرد. جلیقه ی بافتنی ظریفی روی پیراهنش به تن داشت. چهره اش مثل همیشه کمی دستپاچه و سردرگم بود. این حالتش حوصله ی مرجان را سر می برد. به نظرش مثل بچه ها بی پناه می نمود. و البته مرجان هم بر خلاف مادرش احساس مادرانه ای در خود سراغ نداشت که بخواهد از او حمایت کند.

سرد و جدی سلام کرد و قابلمه ی سوپ را به طرفش دراز کرد. دکتر سر خم کرد. دست جلوی دهانش برد. سرفه ای کرد و در حالی که قابلمه را می گرفت، گفت: سلام خانم. چرا زحمت کشیدین؟

_: زحمتی نبود. شبتون بخیر.

بدون این که منتظر جواب شود از پله ها پایین رفت. دکتر جویده جویده  چیزهایی به عنوان تشکر گفت که مرجان نشنید. باز ذهن نافرمانش سراغ شوهر سابقش برگشته بود. مردی بلند بالا و خوش تیپ و زبان باز که همیشه او را سرگرم می کرد. البته گاهی هم خیلی بد میشد. وقتی که شک مثل خوره به جانش می افتاد و هزار سوال نامربوط می پرسید یا از آن بدتر به محل کارش می آمد و از رییس و همکارانش بازپرسی می کرد، مبادا کسی نظر سوئی به همسرش داشته باشد. جدا از اینها عادت دروغگوییش بود. خیلی حرف می زد، ولی نصف حرفهایش دروغ محض بود. دیگر این که خیلی حسابگر بود و روی هر ریال حقوق زنش حساب می کرد. مرجان بعد از سه سال زندگی مشترک برید و تقاضای طلاق داد. او هم از خدا خواسته بدون دادن مهریه طلاقش داد تا به دنبال سرگرمی جدیدی برود.

نزدیک دوسال از جداییش گذشته بود، اما هنوز گاه و بیگاه یاد او میفتاد. یاد مهربانیهایش، نامهربانیهایش... هزاران بار از خودش پرسیده بود: اشتباه نکردم؟

خانواده همیشه حمایتش کرده بودند. چه وقتی که تلاش می کرد زندگیش را حفظ کند، چه آن وقت که تصمیم گرفت جدا شود.

غرق فکر بود. نفهمید کی وارد خانه شد و روی مبل هال افتاد. دستی شانه اش را تکان داد.

_: هی آبجی باز رفتی تو هپروت؟ پاشو بیا شام.

سر بلند کرد. لبخندی به روی برادر کوچکش زد و با بیحالی برخاست. سر میز آشپزخانه پدر و برادر دیگرش نشسته بودند. به آرامی پشت میز نشست و مشغول شد. 

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (قسمت آخر)

سلام 

عزاداریاتون قبول 

می خواستم همینجور ادامه بدم، اما مخ نم کشیدم دیگه همکاری نکرد، شرمنده فعلاً همینو داشته باشین تا چند روز دیگه با یه قصه ی جدید برگردم انشااله...


آزاد هنوز کنار جاده منتظر ماشینی بود که او را خارج از شهر ببرد. با احتیاط عرض جاده را طی کردم و بدون حرف کنارش ایستادم. در حالی که نگاهش به جاده بود، گفت: یه روز تحمل کنی و جوابشونو بدی، همه چی تموم میشه.

_: تو اگه تحمل می کردی و جواب نمی دادی، این حرفا پیش نمیومد. الان همه فکر می کنن ما از اول دانشگاه باهم دوست بودیم.

_: حالا دیگه چه فرقی می کنه؟

_: وجهه ی منو خراب می کنه. من همیشه سعی کردم خیلی معقول باشم.

_: الانم معقول باش. بهشون بگو نامزد بودیم.

_: گفتن من تا باور کردن اونا...

از پنجره ی یک ماشین عبوری خم شد و آدرس را داد. راننده رضایت داد و سوار شدیم. آزاد جلو نشست. دلم گرفت. دلم می خواست کنارم بنشیند، دستم را بگیرد و آرامم کند. رادیوی ماشین روشن بود. هیچ کدام حرف نمی زدیم. هرکسی غرق افکار خودش بود.

بالاخره رسیدیم. آزاد در حالی که در باغ را باز می کرد، پرسید: به بابات زنگ زدی؟

_: نه.

_: نگران میشه. بهش زنگ بزن. امشب می مونیم.

آهی کشیدم. موبایلم خیلی شارژ نداشت. زنگ زدم و بعد از توضیحاتم موبایلم خاموش شد. پرهام و سوگل آنجا بودند. خوشحال شدم که تنها نبود.

آزاد در اتاق را باز کرد. وسایلش را گذاشت و به دنبال باغبان که خانه اش همان نزدیکی بود، رفت و چند دقیقه بعد با او برگشت. رفتم توی اتاق و گوشه ای چمباتمه زدم. از پنجره آزاد را می دیدم که با باغبان حرف می زند. نیم ساعتی بعد آمد. از دم در پرسید: حالت خوبه؟

اخم آلود پرسیدم: به نظر خوب میام؟

خندید و گفت: پاشو بابا تو هم شلوغش کردی! پاشو دیگه. گفتم باغبون بره برامون نون و پنیر تازه بیاره. پاشو کتری رو بذار جوش بیاد.

از جا برخاستم. هنوز دلگیر بودم. کتری را آب کردم و گاز را روشن کردم. دست و صورتم را شستم و سفره را انداختم. باغبان نان و پنیر را آورد و آزاد گرفت و توی سفره گذاشت. کنارم نشست. مشتی به بازویم زد و با لحن شادی گفت: تمومش کن دیگه. اصلاً بیا فکر کن برای مجلس عقدکنون چکار می خوای بکنی؟ کیا رو دعوت کنی؟ منم میشه بیام؟ قول میدم پسر خوبی باشم!

بالاخره خنده ام گرفت. سر بلند کردم و نگاهش کردم. با رضایت گفت: حالا بهتر شد. یه چایی به ما میدی؟

چای ریختم و دوباره کنارش نشستم. بعد از خوردن عصرانه سفره را باهم جمع کردیم. آزاد دوباره سراغ باغبان رفت و من هم از پله های پشت بام بالا رفتم. روی قوس گنبد لم دادم و به تماشای غروب نشستم. چند دقیقه بعد، آزاد هم بالا آمد. کنارم نشست و زانوهایش را در بغل گرفت. نگاهم کرد و پرسید: بهتر شدی؟

_: اینجا با این غروب قشنگ با این هوای عالی با این همه آرامش، هر مشکلی داشته باشم حل میشه.

_: حضور منم که اصلاً مهم نیست!

_: باید باشه؟!

_: پرستو!!!

خندیدم. سرم را روی بازویش گذاشتم و گفتم: بهشت هم کنار تو معنی پیدا می کنه.

دست دور بازوهایم انداخت و باهم به عظمت زیبای غروب خیره شدیم.

 

                                                                       تمام شد.

                                                شنبه شب پنجم دی ماه هشتاد و هشت