ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آرد به دل پیغام وی (6)

سلام سلام خیلی سلاااام 

مرسییییییییییییی الان دیگه فول آف انرژی شدم از این همه تعریف! بعد یه جورایی از فرط اعتماد به نفس فکر کردم چرا من لینک ندارم در وبلاگ دوستان که بازدید کننده هام زیاد شن؟! بعد از اونجایی که دیوار موش داره و موشم گوش داره به هرحال این محل لو رفته و اشخاصی که مایل نبودم هم از اینجا سر درآوردن (با شما نیستم. به خود نگیر دوست عزیز!) باز تو پرانتز (اون شخصی هم که به بعضیا گفتم نه! چند نفر دیگه!) خلاصه این که هرکی دوست داشت لینک کنه، تبلیغ کنه، اسم سابق رو ببره، اصلاً هرچی :) ضمن این که اجباری نیست. هیچ قانونی وجود نداره که هرکی من لینکش کردم باید منو لینک کنه یا برعکس! 

دیگه این که بازم ممنون. این پست بعد از چند تا پست طولانی، یه پست سه صفحه ای شده. فعلاً داشته باشین تا فرداشب یا شنبه صبح ببینم چه بلایی سر بقیش بیارم :)


بهاره خوش و خندان بود. انگار هیچ غمی در دنیا وجود نداشت. از خوشی خوابش نمی برد. کیهان هم که بدتر از او نخورده مست بود. تمام فیلمها و عکسهایی که مهتاب از بهاره داشت را گرفته بود و تا صبح با بهاره سرگرم بودند. تماشا می کردند، حرف می زدند، می خندیدند، عکسهای بچگی بهاره را اسکن می کردند و با عکسهای همان زمان کیهان مونتاژ می کردند. سر نامتناسب شدن عکسها کلی مسخره بازی می کردند و خلاصه شبی به یادماندنی را گذراندند.

صبح روز بعد بهاره در کنار پدر و مادربزرگ و پدربزرگی که تا به حال به این عناوین نمی شناخت، صبحانه خورد. بعد از صبحانه با وجود بی خوابی شب گذشته، هنوز کلی انرژی داشت و سر حال بود. کیهان یک بوم بزرگ برداشت تا تصویری از دو سالگی بهاره نقاشی کند. باهم مشغول شدند. هیچ کدام خیال دانشگاه رفتن نداشتند. دانشگاه و وظایف روزانه و عادات همیشگی، بعد از این اتفاقات جدید، بی معنی به نظر می رسیدند.

بهاره می خندید و می کشید. هیچ لذتی بالاتر از این که در کنار کیهان نقاشی کند، برای آن لحظه متصور نبود. با سرخوشی پرسید: کیا یه چیزی بپرسم راستشو بهم میگی؟

_: من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم، الانم نمی گم.

_: اون روز اول... که من دم در ماتم برد، تو هیچ حسی داشتی؟ هیچ فرقی با بقیه داشتم؟

کیهان چند لحظه عاشقانه نگاهش کرد. بعد دوباره رو به بوم کرد و در حالی که ماهرانه قلم میزد، گفت: لحظه ی اول منم ماتم برد. فکر کردم مهتابه. یه لحظه رفتم تا عرش و برگشتم. درست که نگاه کردم، شباهت چندانی هم نداشتی. اون لحظه نفهمیدم چرا اشتباه گرفتم. گذاشتم به حساب هزاران باری که افراد مختلف رو می دیدم و فکر می کردم مهتاب برگشته تا دوباره باهم باشیم. ولی بعدها هر بار بیشتر متوجه می شدم، که چقدر حرکات و سکنانت، حالت حرف زدنت، خندیدنت، قهر کردنت شبیه مهتابه. نوزده سال گذشته بود ولی هنوز عاشقش بودم. حتی تو رو با تمام شباهتی که بهش داشتی، نمی تونستم به جاش بذارم. اصلاً تو رو از همون اول مثل بچه ام دوست داشتم. یا ساده تر مثل خواهر کوچیکه که همیشه بهت می گفتم.

_: پس میتی  رو از من بیشتر دوس داری!

کیهان خندید و گفت: حالا من حسودترم یا تو؟

_: خب....اه... تو!

_: ای قربون اون خنده ات برم من! فدات بشم که به مامانت حسودی می کنی.

_: کیا شما دو تا که همدیگه رو گم نکرده بودین. هنوزم همدیگه رو دوست دارین. پس چرا این همه سال صبر کردین؟

_: چرا؟ چی بگم؟ وقتی که از خونشون رفتم تا یه مدت حال خودمو نمی فهمیدم. مامان میگه شده بودم عین همون موقع که مهتاب بهم گفت تو دخترمی. کم کم که حالم بهتر شد، دلم براش تنگ شد. رفتم سراغش، اما حالش خوب نبود. حاضر نشد آشتی کنیم. حتی حاضر نشد باهام حرف بزنه. یکی از ناراحتیهای مهتاب از من این بود که اهل درس نبودم. فقط نقاشی می کشیدم که نون و آب نمیشد، کلیم خرج داشت. مهتاب خودش همیشه درس خون بود. به خاطر مهتاب خوندم و دانشگاه هنر تهران قبول شدم. رفتم تهران. تصمیم گرفتم لیسانسمو بگیرم و برگردم سراغش. لیسانس گرفتم و برگشتم. اما اون با چنان ترس بی معنی ای باهام برخورد کرد که انگار یه مزاحم خیابونیم و می خوام بدزدمش! اون موقع که نفهمیدم. ولی الان می دونم دلیلش تو بودی. می ترسید هم تو رو بگیرم، هم از خودش دلزده بشم. احتمالاً همینطورم میشد. مهتاب می دونست من عاشق بچه ام. دیده بود چه جوری برای شایان پرپر می زنم. حتی تو خیابونم یه بچه ی خوشگل میدیدم دست و پام شل میشد.

از مهتاب ناامید نشدم. فکر کردم حتماً مشکلی داره. خوندم برای فوق و دوباره رفتم تهران که حداقل بتونم تو دانشگاه درس بدم. که مهتاب خوشحال باشه که شغل آبرومندی دارم. فوقمو خوندم و برگشتم. با خودش نتونستم حرف بزنم. پیغوم دادم می خوام ببینمت. پیغوم داد که من نامزد دارم و خیلیم دوسش دارم و دیگه از من سراغ نگیر.

دنیا رو سرم خراب شد. من هفت سال کفش آهنی پوشیده بودم و کلی راه رفته بودم تا دوباره به مهتاب برسم، اما به همین سادگی تموم شد. بعد از اون خیلی سعی کردم فراموشش کنم. خیلیا بهم پیشنهاد شدن. اما... نمیشد. یه امیدی همیشه گوشه ی ذهنم می گفت که مهتاب برمی گرده. می گفت هنوزم دوسِت داره.

قلم را کناری گذاشت. بهاره را در آغو ش گرفت و گفت: تمام این مدت عشقی از این بالاتر برام متصور نبود. اما وجود داشت و من خوشحالم که برام پیش اومده. حسود کوچولوی من، عشق به همسر توقعاتی در پی داره، اما عشق به فرزند صددرصد بی قید و شرطه. نمی دونی چقدر قشنگه!

بهاره با بغض نگاهش کرد. اثر آرامبخش کم کم زایل میشد، و به جای آن شادی بی دلیل، غمی عمیق می نشست. سر به زیر انداخت. با ناراحتی گفت: کیا ولم کن!

کیهان با تعجب رهایش کرد و پرسید: چی شده عزیزم؟ به جایی فشار آوردم؟ دردت اومد؟

_: چرا با من اینجوری می کنی؟

_: چه جوری؟!

بهاره از جا برخاست. عرض اتاق را پیمود. به دیوار روبرو تکیه داد و کف دستهایش را از پشت روی رادیاتور گذاشت. حالا بغض نداشت. غمی تلخ توی نگاهش بود. به آرامی پرسید: وقتی مهتاب گفت دخترتم، یه لحظه هم شک نکردی؟ فکر نکردی مهتاب به من حسودیش شده که اینا رو گفته؟

_: حسودی؟ به تو؟ چرا باید حسودیش بشه؟

_: چرا که نه؟ من داشتم عشق قدیمیشو ازش می دزدیدم. درسته که غرورش اجازه نمیداد برگرده پیش تو و اعتراف کنه؛ اما قطعاً چشم دیدن کسی که داره تو رو اسیر می کنه رو هم نداشت. پس چه راهی بهتر از این که برات حرومش کنه که مطمئن بشه مال خودشی!

کیهان با رگه ای از تمسخر در کلامش، گفت: اون که نمی دونست استاد تو کیه، این داستان ناب رو همون لحظه ای که منو دید اختراع کرد؟ منطقی باش عشق من! نمیشه.

_: چرا نمیشه؟

_: به فرض که دروغ گفته بود. دیشب دو تا خانواده جمع شدن و این قصه رو برای تو تعریف کردن. اونام حسودیشون شده بود؟ همه شون باهم؟

خندید. از جا برخاست و به طرف بهاره آمد. دست به طرفش دراز کرد. اما بهاره با حالتی عصبی گفت: به من دست نزن. برو عقب. عقب تر. برگرد بشین.

کیهان با تعجب سر جایش نشست و گفت: هرچی تو بگی فدات شم.

_: ساکت باش! دیگه اینجوری با من حرف نزن. همینجوری حرف زدی که باورم شد. به همین راحتی خر شدم. فکر کردم عاشقمی. فکر کردم منو می خوای!

_: آروم باش عزیز دلم. البته که عاشقتم!

_: کدوم پدری با دخترش اینجوری حرف میزنه؟ این یه لحن پدرانه اس؟ نه کیا نه... من باور نمی کنم. تو پدر من نیستی. تو نمی تونی اینجوری منو کنار بذاری و برگردی پیش مهتاب!

_: عزیز دلم، من که شکی ندارم، ولی برای این که تو هم خیالت راحت بشه می تونیم آزمایش DNA بدیم گلم!

_: باشه. تو شک نداری. ولی این چه طرز حرف زدنه؟

_: عزیزم من تا حالا دختر نداشتم، یعنی داشتم و نمی دونستم، بالطبع نمی دونم باید با دخترم چه جوری حرف بزنم. ولی باور کن تو ابراز احساساتم غلو نکردم! ولی بازم هرچی تو بگی. از این به بعد همون جوری حرف می زنم که تو می خوای.

بهاره نگاهی تلخ و طولانی به او انداخت. بعد به سرعت از اتاق بیرون رفت. مانتو و روسری اش را از روی جالباسی برداشت و تند تند مشغول پوشیدن شد.

_: چکار می کنی بهاره؟ کجا میری؟

_: خودمم نمی دونم. از همتون بدم میاد. از این همه دروغ متنفرم. از تو ، از مهتاب، از همه تون متنفرم.

_: بذار برسونمت.

_: لازم نیست.

_: پس بیا سویچو بگیر. یه بار بهت گفتم ماشین مال خودته.

_: نمی خوام.

بیرون رفت و دوان دوان از حیاط گذشت و کیهان را متحیر بر جا گذاشت.

آرد به دل پیغام وی (5)

مرسی از کامنتاتون. ذوق مرگ شدم اساسی!

و این داستان ادامه دارد....

پ.ن قابل توجه آقای سه نخطه! امیدوارم به اندازه ی سوژه ات از ضدحالش حال کنی :) بازم مرسی.


صبح روز بعد بهاره قبل از دانشگاه تلفنی جویای احوال مریضهایش شد. اول به میتی تلفن زد که از عصر روز قبل دیگر خبری از او نداشت. میتی با صدای گرفته و حال خراب جوابش را داد: سلام.

_: سلام میتی جونم. چطوری؟

_: چطور؟ عالی! از این بهتر نمیشه. شب تا صبح عین دور از جونم ننه مرده ها گریه کردم. الانم دارم از سردرد و چشم درد کور میشم. مسکن خوردم اما انگار نه انگار... دختر یعنی آدم قحط بود تو پیدا کنی؟

_: ای بابا... مگه من رفتم دنبالش؟ خودش جلوم سبز شد. کف دستمو که بو نکرده بودم!

_: خیلی خب. خیلی خب. بالاخره یه روز این اتفاق می افتاد.

_: خب... آره.

_: ازش خواستی منو ببخشه.

_: آره... ولی راستش...

_: می دونستم. حالا بگم خودشم مقصر بود که قبول نمی کنه. ولی هرچقدرم که تقصیر داشته باشه، بازم از بار گناه من کم نمیشه.

_: کاش یه نفر به منم می گفت این گناه کبیره چیه؟!

_: صبر داشته باش عزیز من. می فهمی.

_: هوم.... می خوای بیام پیشت؟

_: لطف می کنی.

_: سر کار نمیری؟

_: نه بابا نمی تونم.

_: باشه میام.

قطع کرد. دانشگاه را بیخیال شد. به کیهان زنگ زد. بلافاصله جواب داد. صدای او هم خسته بود.

_: سلام عشق من!

_: سلام کیا جون. چطوری؟

_: تا صدای تو رو می شنوم که عالیم.

_: دیشب خوابیدی؟

_: خواب؟ نه بابا. عین دیوونه ها تا صبح چارزانو نشستم رو تختم. مات جلومو نگاه کردم. یا خندیدم یا گریه کردم. باید بودی و مجنون واقعی رو میدیدی.

_: الان بهتر شدی؟

_: خوبم. تو خوبی؟

_: چی بگم؟ شما دو تا خوب بشین منم خوب میشم.

_: باور کن مهتاب هرچی بکشه حقشه. حقی که از من خورده چیزی نیست که با یکی دو روز حال خراب جبران بشه.

_: لابد تو هم نمی خوای به من بگی که چکار کرده.

_: نه عزیزم. هنوز نه. ولی قول میدم که بگم. به خاطر دل خودمم که شده باید بگم.

_: هی... باشه. ولی هنوزم میگم اگه ببخشی خیلی بهتره. این تنها چیزیه که ازت می خوام.

_: خیلی سخته بهاره. باور کن.

_: می دونم. ولی به خاطر من... حداقل سعی کن بهش فکر کنی. نبخشیدنت چیزی رو عوض نمی کنه نه؟

_: می تونم انتقام بگیرم. می تونم شکایت کنم. می تونم....

_: و می تونی ببخشی. میتی تحمل انتقامتو نداره. من نمی دونم چکار می کنی. ولی از پا درمیاد. بهش فکر کن. به خاطر من ببخش.

_: به خاطر تو بهش فکر می کنم. فقط به خاطر تو.

_: مرسی عزیزم.

_: قربونت برم.

_: دانشگاه میری؟

_: نه بابا خیلی خرابم. تو چی؟ می خوای ماشینو بیارم بدم بهت؟

_: نه. منم نمیرم. دارم میرم یه سر به میتی بزنم. راهی نیست.

_: پس من چی؟

_: نوبتی هم که باشه، نوبت میتیه.

_: تو میتی رو بیشتر از من دوست داری.

_: کیا جون، عزیزم، چقدر شما دو تا حسودین!!!! اوففففف باهم دعوا می کنین عین بچه ها میشین. منو بگو که تا حالا چقدر جلوی شما دو تا کوچولو بودم.

کیهان خندید و گفت: باشه عزیزم. هرجا دوست داری برو. فقط بدون که همیشه چشم براهتم.

_: مرسی!

 

حال میتی خیلی بد بود. حال عمه هم که مشغول پرستاری از او بود تعریفی نداشت. انگار همه غیر از بهاره می دانستند موضوع چیست.

بهاره هر جنگولک بازی ای بلد بود اجرا کرد تا لبخند به لب میتی بیاورد. اما فایده نداشت. غصه ی میتی فقط با یک کلام برطرف میشد. بخشش کیهان.

_: حاضرم به پاش بیفتم بهاره. دیگه دلم نمی خواد زنش بشم. چون می دونم ازم متنفره. فقط آرزو دارم منو ببخشه.

بهاره آهی کشید. خب پس اگر کیهان می بخشید، میتی کنار می کشید.

 

یک هفته طول کشید تا کیهان رضایت داد که یک بار دیگر با مهتاب روبرو بشود، بلکه بتواند از گناهش بگذرد. توی یک پارک قرار گذاشتند و به بهاره هم اجازه ی حضور ندادند. ولی یک قطره اشک بهاره پیش کیهان، او را نرم کرد. کیهان اجازه داد بهاره هم بیاید، به شرطی که از دور شاهد باشد و حرفهایشان را گوش ندهد.

باهم رفتند. مهتاب توی پارک منتظرشان بود. بهاره عقب کشید و اجازه داد حرفهایشان را بزنند. خیلی دورتر، جایی فقط می توانست آنها را ببیند، سه پایه و وسایل نقاشی اش را علم کرد و مشغول شد. برای اولین بار غرق در کارش نشد. چند لحظه یک بار سر می کشید و با نگرانی آنها را که به شدت بحث می کردند، می پایید. بلند می شدند، می نشستند، با حرکت سر و دست عصبانیتشان را نشان می دادند، ولی صدایشان به گوش بهاره نمی رسید. می ترسید کم کم این جدال بالا بگیرد و کار به زد و خورد بکشد. اما بعد از یکی دو ساعت بحث بی وقفه، کم کم هر دو آرام گرفتند. حالا کنار هم نشسته بودند و با خستگی به روبرویشان نگاه می کردند. دیگر حرف نمی زدند.

بهاره یواش یواش وسایلش را جمع کرد و به طرف آنها رفت. هر دو خسته از جنگ برگشته بودند. با دیدن او لبخند بر لبهایشان نشست. میتی کمی عقب کشید و به بهاره گفت: بیا بشین.

داشت جای کنار کیهان را به او تعارف می کرد. بهاره با ناباوری لبخند زد. وسط نشست و با شوق گفت: اگه شما دو تا خوشحال باشین، دیگه هیچی تو این دنیا نمی خوام!

کیهان خندید و گفت: الهی قربون دل کوچیکت برم من!

مهتاب گفت: قدیما اینقدر قربون صدقه بلد نبودی.

_: قدیما بهاره رو ندیده بودم.

بهاره گفت: تو رو خدا باز شروع نکنین. اصلاً هرچی بوده، گذشته. حتی دیگه دلم نمی خواد بدونم که موضوع چی بوده. فقط می خوام شما دوتا دیگه دعوا نکنین.

کیهان پرسید: واقعاً نمی خوای بدونی؟

_: نه واقعاً نمی خوام بدونم. میتی کار بدی کرده. به اشتباهش معترفه، تو هم بخشیدیش. برای چی به من بگین که دل چرکین بشم؟ من سردمه. هات چاکلت می خوام.

_: تو جون بخواه عشق من!

_: کیا اگه بازم اینو بگی می زنمت. جون تو نه گرمم می کنه، نه سیر. بریم سه تایی هات چاکلت بخوریم؟ شیرینی آشتی کنون؟

کیهان که ایستاده بود، وسایل بهاره را برداشت و گفت: بفرمایین بانو!

_: باید از میتی هم دعوت کنی.

_: البته. میتی خانم میشه دعوت منو به صرف هات چاکلت بپذیرین؟

مهتاب خندید و قبول کرد. فضای کافی شاپ گرم و دعوت کننده بود. سر یک میز نشستند، به گرمی گفتند و خندیدند و نوشیدند.

دو سه روز دیگر هم گذشت، تا روزی که مامان با شادی به بهاره گفت که برای مهتاب خواستگار می آید. بهاره از ته دل خوشحال شد. پس مهتاب واقعاً آرام گرفته بود و می خواست بالاخره گذشته را فراموش کند.

بهاره تا عصر دانشگاه بود. عصر با عجله خودش را به خانه رساند. دوش گرفت و لباس پوشید و آرایش کرد. همه رفته بودند. غروب بود که به خانه ی دایی رسید. دو خانواده در انتظار مهمانها بودند. پدر و مادرها خواهر برادر دیگری نداشتند. پدربزرگ مادربزرگها هم خیلی وقت بود که از دنیا رفته بودند. تنها خواهر و برادر بهاره و برادرها و زن برادرهای مهتاب بودند. بهاره بدون توجه به جمع به اتاق میتی رفت. مدتی در آغوش هم گریستند. خیلی خوشحال بود.

تا این که مهتاب با خنده گفت: نگاه کن چکار کردیم! کل آرایشمون از بین رفت. بشین اول یه دستی به صورت تو بکشم.

_: نه بابا عروس تویی. من دیر بیام تو اتاق، اتفاقی نمیفته.

مهتاب هنوز مشغول بود که مهمانها رسیدند. بهاره با عجله کمکش می کرد، تا ظاهرش هرچه بهتر شود. عمه با نگرانی دم اتاق آمد و پرسید: شما دو تا چکار می کنین؟ بیاین دیگه.

_: برو میتی جون. خوبه دیگه. خیلیم دلشون بخواد. بذار ببینم من چیکار کنم؟ سایه ی آبی خوبه به نظرت؟

_: نمی دونم. هرکار دوست داری بکن.

تمام تنش از اضطراب می لرزید. برعکس بهاره کاملاً آرام بود. با خونسردی مشغول ترکیب رنگها و آرایش شد. نیم ساعتی کارش طول کشید. بالاخره خوشحال و خرم از اتاق بیرون آمد تا با خواستگارها آشنا شود.

اما چه می دید؟!!!!! آنجا روی مبل دو نفره، مهتاب و کیهان کنار هم نشسته بودند. بهاره نفهمید چه شد. مثل عروسک خیمه شب بازی روی زمین افتاد. از ته دل جیغ می کشید و تمام وجودش می لرزید. کیهان طول مهمان خانه را با جهشی پیمود و روی زمین کنار او افتاد. شانه هایش را گرفت و در حالی که به شدت تکانش میداد، نعره زد: بهاره! آروم باش. بهاره... عزیزم.... بهاره... خواهش می کنم... بهارهههه

بهاره جا خورد. برای لحظه ای آرام گرفت. یک نفر یک قرص آرام بخش و یک لیوان آب زیر دهانش گرفت. مطیعانه آن را خورد و جیغهایش تبدیل به گریه شد. کیهان با یک حرکت او را از زمین بلند کرد و سر جایش برگشت. حالا بهاره جای مهتاب نشسته بود. با این تفاوت که سرش روی سینه ی کیهان بود. کیهان با یک دست در آغو شش گرفته بود و با دست دیگر نوازشش می کرد. و آرام آرام توی گوشش زمزمه ای محبت آمیز می گفت. گه گاه آرام موهایش را می بو سید.

بعد از نیم ساعت کم کم هوش و حواسش برمی گشت. گرچه بر اثر آرامبخش خواب آلود شده بود. اما تازه داشت وقایع دورش را درک می کرد. همه او را تماشا می کردند و هیچ کس چیزی نمی گفت. مگر گفتگویی ملایم با کناریشان. پس چرا هیچ کس اعتراضی نمی کرد؟ مهم نبود که کیهان تمام مدت او را در آغو ش گرفته است؟ شاید می ترسیدند دوباره حالش بد بشود. بد یا خوب، بهاره چنان ترسیده بود، که نمی خواست یک سانتیمتر از کیهان فاصله بگیرد. نگاهش دور مجلس چرخید. آماده بود در برابر کوچکترین اعتراضی دو دستی کیهان را بگیرد و نگذارد رهایش کند. دایی، پدر مهتاب لبخندی زد و پرسید: بهتر شدی عزیزم؟

بهاره سرش روی سینه ی کیهان جابجا کرد و گارد گرفت. دایی نگاهی به جمع کرد و پرسید: اجازه میدین؟ این مساله هرچی عقب بیفته بغرنج تر میشه.

همه تایید کردند. دایی دوباره رو به بهاره کرد و گفت: می خوام برات یه قصه تعریف کنم. قصه ی یه عشق قدیمی.

بهاره با بغض نگاهش کرد. نمی توانست حرف بزند. می ترسید بخواهند قانعش کنند که کیهان حق مهتاب است. ولی نه... او نمی گذاشت. کیهان این کار را نمی کرد.

دایی بعد از مکثی ادامه داد: نوزده سال پیش، وقتی مهتاب پونزده ساله و کیهان هفده ساله بودن، تو یه مهمونی خونوادگی باهم آشنا شدن. خیلی زود این آشنایی تبدیل به یه عشق آتشین شد. ما هیچ کدوم موافق نبودیم. هر دوشون خیلی بچه بودن. ولی نه ما تونستیم در مقابل اشکها و اعتصاب غذای مهتاب مقاومت کنیم، نه اونا در مقابل عربده کشی و از خونه رفتن کیهان. خیلی زود خلع سلاح شدیم و تو یه مجلس کوچیک به عقد هم دراومدن. عقدی که هیچ جا ثبت نشد. هنوز خیلی بچه بودن و ما مطمئن بودیم پشیمون میشن. همینطورم شد. سر دو ماه چنان دعوایی باهم کردن که کیهان داد زد تو دیگه زن من نیستی. درو بهم کوبید و رفت. مهتابم تا یه هفته به رختخواب افتاد. یکی دو ماه بعد بود که فهمیدیم حامله اس. تمام این مدت حالش بد بود و ما می گذاشتیم به حساب شکستش و پیگیری نمی کردیم. دائم گریه می کرد. افسرده بودتا بالاخره فهمیدیم دردش چیه. شرط عقل این بود که فوراً کیهان رو مطلع کنیم. اما مهتاب فقط گریه می کرد و می خواست از شر بچه و هر چیزی که به کیهان ربط داشت خلاص بشه. تنها کاری که تونستیم بکنیم این بود که به زور بچه رو نگه داریم. خواهرم بچه دار نمیشد. چند ماه آخر مهتاب رو برد شمال، تا وقتی که وضع حمل کرد. شناسنامه رو به اسم خواهرم گرفتیم. قدمت خوب بود که چند ماه بعد خواهرم بعد از بیست سال که از ازدواجش می گذشت، حامله شد و بهنوش و بهرام رو خدا بهش داد. تو هرروز عزیزتر شدی و مقاومت مهتاب هرروز بیشتر. حالا به خاطر علاقه ای که بهت داشت اجازه نمیداد که به کیهان بگیم. به شدت می ترسید که کیهان تو رو ببره. گناهی که کیهان فقط به خاطر تو و به سختی بخشید همین بود و چون از این گذشت، دوباره مهتاب بود و همون عشق قدیمی. وقتی باهم حرف زدن و لجبازیاشونو کنار گذاشتن، باورشون شد که هنوز همدیگه رو دوست دارن.

بهاره با ناباوری سر برداشت و کیهان را نگاه کرد. پس این بود دلیل آن علاقه ی بدون دلیل؟!

کیهان لبخندی پر مهر زد. خم شد و گونه اش را بوسید. به آرامی گفت: من بهت قول دادم که هر تصمیمی بخوام بگیرم باهات مشورت کنم. الانم درسته که مهتاب رو خیلی دوست دارم، ولی  حالا اینجا تو هم مدعی هستی. تا تو رضایت ندی، من هیچ تقاضایی نمی کنم.

بهاره به مهتاب نگاه کرد. برای اولین بار به چشمش، مثل یک مادر نگران آمد. دستهایش را با بی قراری بهم می فشرد و چشم از آن دو برنمی داشت. بهاره خنده اش گرفت. مهتاب؟ مادرش؟

همه با احتیاط لبخند زدند. عمه ی مهتاب، زنی که بهاره به عنوان مادر شناخته بود، با لبخند گفت: عزیز دلم مطمئن باش برای من هیچ وقت با بهنوش و بهرام فرق نداشتی.

بهاره بالاخره سر برداشت و گفت: می دونم.

مهتاب با بغض پرسید: منو می بخشی؟

_: می بخشم؟

نگاهش کرد. نگاهی طولانی. بالاخره از جا برخاست. به طرفش رفت و در آغوشش گرفت. بعد از چند دقیقه دست او را گرفت و با خود پیش کیهان برد. البته تنهایشان نگذاشت. به هر زحمتی بود، بین آنها خودش را جا داد و خوشحال به جمع لبخند زد. شایان دوربین به دست فوراً جلویش زانو زد و گفت: عمه خانم یه نگاه به لنز من بنداز.

_: خیلی بدجنسی شایان!

_: وقتی بابات همسن تو بود، دو ساله بودی. تو نمی تونی این سنی عمه باشی؟

_: نخیر نمی تونم. چون داداش بزرگ ندارم.

کیهان دست دور بازوی او انداخت و با خنده گفت: بگیر شایان بحث نکن.

بعد از کلی مسخره بازی شایان، مادر کیهان جلو آمد و پرسید: کیهان اجازه میدی منم نوه مو ببو سم، یا همه شو برای خودت می خوای؟

شایان دست و صورت روی شانه ی مادربزرگش گذاشت و به دروغ شروع به گریه کردن کرد. میان گریه غرغر کنان گفت: اگه عمه خانمو بیشتر از من دوست داشته باشین، من می دونم و اون.

کیهان گفت: بکش کنار. بهاره به اندازه ی هیجده سال لوس شدن از مامان بزرگ طلبکاره. حالا حالاها دیگه نوبت تو نمی رسه.

_: داشتیم عمو؟ داشتیم؟ یعنی تو منو به دخترت می فروشی؟

_: آره می فروشم.

_: عموووو؟

_: بکش کنار دستت به ناموس من نخوره!

_: ارزونی خودتون. کی خواست؟

_: خودم! رو تخم چشمام می ذارمش.

بهاره خندید و بازویش را فشرد. مهتاب گفت: تو از بابای منم بیشتر لوس می کنی.

_: باید قضای هیجده سال رو به جا بیارم یا نه؟ هنوز جگرم آتیش می گیره که انگشت مکیدنشو ندیدم. تاتی تاتی کردنشو. اولین بابا رو از زبونش نشنیدم. اولین روز مدرسه اش....

دایی مهتاب شانه اش را فشرد و گفت: اینجا همه بهت حق میدن. دخترت رو عین دختر خودم بزرگ کردم. از امشب مال خودت. می تونی ببریش. 

آرد به دل پیغام وی (4)

سلاممممممم

امیدوارم خوب و خوش باشین و از این قسمتم خوشتون بیاد :)


بهاره با اعتماد به نفس وارد کلاس طراحی شد. دلش پر می کشید تا دوباره کیهان را ببیند. روی صندلی جلویی اولین ردیف وسط کلاس نشست و وسایلش را پهن کرد.

فرزانه گفت: بیا بریم عقب. من ردیف جلو اعتماد بنفس ندارم.

_: هرجا دوس داری بشین. دلم براش تنگ شده. می خوام جلو بشینم.

_: بابا تو که پاک دیوونه ای! بعد از اون دعوای اساسی دیروزی، بازم دلت تنگه؟! تازه 24 ساعتم نیست که دیدیش!

_: الهی دلت گرفتار بشه، بفهمی چی می کشم!

_: خدا نکنه! من ترجیح میدم سنتی و منطقی ازدواج کنم.

_: خیلی خب. خودم یه خواستگار خوب برات پیدا می کنم با دسته گل می فرستم دم خونتون.

_: اوه مرسی!

با ورود استاد فرزانه عقب رفت و لبخندی لبریز از عشق روی لبهای بهاره نشست. استاد لبخند گرمی به همه زد و نشست. بعد از یک سلام و علیک دوستانه مشغول تدریس شد.

بهاره به شدت مشغول بود که موبایلش زنگ زد. با دیدن شماره ی مهتاب، آهی کشید و با صدایی یواش جواب داد: الو سلام.

_: سلام بهاره کجایی؟

_: سر کلاسم. رفتم بیرون بهت زنگ می زنم.

_: این استاد عزیزتم اومده؟

_: آره. کارش داری؟

_: عصر بعد از ساعت کاری بیارش شرکت. بذار ببینم حرف حسابش چیه.

_: البته بانو.

_: پس ساعت چهار منتظرتونم.

_: ok dear. Thanks

استاد کنار صندلی اش ایستاد. آه چقدر دوستش داشت. به شدت سعی کرد از لرزش دستش جلوگیری کند. استاد قلمش را گرفت و ضمن توضیحاتی کمی کارش را اصلاح کرد. بهاره به دست او خیره شده بود و به عصر فکر می کرد. امیدوار بود از امتحان مهتاب سربلند بیرون بیاید. استاد قلم را رها کرد و رفت.

بهاره دوباره مشغول شد. غرق فکر بود. نفهمید دو ساعت چطور گذشت. همیشه وقتی که گرم نقاشی میشد، گذر زمان را فراموش می کرد. فرزانه به شانه اش زد و گفت: پاشو دختر. پاشو. بسه. امضا کن بریم.

_: تو برو. من با استاد کار دارم.

_: استاد که اول از همه رفت.

_: جدی؟

با نگرانی سر برداشت. حقیقت داشت. برخاست و وسایلش را جمع کرد.

_: زود باش دیگه. باید بریم کلاس سفالگری.

_: اومدم بابا چقد تو هولی!

_: راستشو بگو با استاد چکار داری؟

_: می خواستم بپرسم از نقطه نظر زیبایی شناختی، من خوشگلترم یا تو؟

_: این که پرسیدن نداره!

هر دو خندیدند. بیرون آمدند. بهاره موبایلش را برداشت. شماره ای که دیروز سیو کرده بود، گرفت. چند لحظه بعد، صدای آشنایی دلش را لرزاند.

_: بله؟

_: سلام من بهاره ام.

ارتباط قطع شد. از پشت سرش گفت: سلام سرکار خانم!

بهاره و فرزانه هر دو برگشتند. فرزانه نگاهی به آن دو انداخت و بعد آرام گفت: تو کلاس می بینمت.

بهاره لبخندش را فرو خورد و سعی کرد توی جمع ظاهرش سنگین باشد. ولی از شوق داشت منفجر میشد. چند لحظه سر به زیر انداخت تا آرام بگیرد. بعد دوباره سر بلند کرد. چشم توی آن چشمهای مهربان دوخت و پرسید: عصری ساعت چهار وقت آزاد دارین؟

_: اگه تو بخوای حتماً!

واااایییییی!! کم مانده بود بهاره از خوشی ضعف کند! با تلاشی سخت لبخندش را که می رفت به فریاد شوق تبدیل شود فرو خورد و گفت: میتی می خواد باهات حرف بزنه. گفت بریم شرکتی که کار می کنه.

_: اوه چه خوب! بعدازظهر میرم گالری. بیا اونجا باهم میریم.

_: یک دنیا ممنون!

کیهان تبسمی کرد و دور شد. بهاره دوان دوان خودش را به کلاس سفالگری رساند. استاد کمی از بالای عینک نگاهش کرد، ولی بالاخره رضایت داد که دیر رسیدنش را ببخشد.

کنار فرزانه ایستاد. مشتی گِل روی میز گذاشت و مشغول ورز دادنش شد. چهره اش از شادی می درخشید. فرزانه زمزمه کرد: نه. از اونی که فکر می کردم زرنگتری. دو ماه نشده، قاپشو دزدیدی!

_: چیه؟ ما رو دست کم گرفتی!

_: نه آخه بهت نمیومد.

_: حالا دیگه...

_: ما که بخیل نیستیم. خوش باشین.

_: مرسی.

 

ساعت تازه دو ونیم بود که به گالری رسید. می ترسید زود باشد و کیهان هنوز نیامده باشد. با کمی تردید وارد حیاط شد. یک نفر دوربین به دست، سر پا نشسته بود و لنزش را روی رز نوشکفته ای تنظیم می کرد. بهاره ایستاد و با علاقه کارش را تماشا کرد. عکاس عکسش را گرفت و برخاست تا از زاویه ای دیگر بگیرد. اما با دیدن بهاره، هر دو جا خوردند. شایان بود. بهاره با کمی دستپاچگی سلام کرد.

شایان قدمی به طرف او برداشت و گفت: سلام! میبینم که قضیه داره جدی میشه عمه خانم!

_: کیا... کیهان.... به شما چیزی گفته؟

_: یعنی لازمه که حرفی بزنه؟ عمو تا حالا شاگرداشو کافی شاپ نمی برد که شما رو برد. حالا اونم بشه یه جوری ازش گذشت، آدرس گالری رو دیگه به هرکسی نمیده. فکر کنم باید بهتون تبریک بگم!

بهاره با لبخندی شرمگین گفت: هنوز که خبری نیست.... ببینم... اومده؟

_: هنوز نه. ولی کم کم پیداش میشه.

دوباره مشغول عکس گرفتن شد. بهاره مقداری سوال راجع به دوربینش پرسید و یکی دو تا عکس هم گرفت تا کیهان وارد شد. سلام و علیک گرمی کردند.

_: خیلی منتظر شدی؟

_: نه تازه اومدم.

شایان پرسید: عموجان کی باید تبریک بگیم خدمتتون؟

_: تبریک؟ به خاطر چی؟

_: اوای! پیدا شدن عمه جانم!

_: باید قبلاً می گفتی. دیگه الان گذشت.

_: یعنی قضیه جدی شده و ما نباید بدونیم؟

_: کدوم قضیه؟ بهاره شاگرد منه. جای خواهر کوچیک منه. خیلی هم دوسش دارم. اینا رو قبلاً بهت گفته بودم.

بهاره سر به زیر انداخت. دلش نمی خواست خواهرش باشد. خواهر شایان شاید، موجود بامزه ای بود. اما کیهان...

_: بریم عزیزم. دلت می خواد امروز یه کمی رو تابلوی من کار کنی؟

بهاره با تعجب پرسید: تابلوی تو؟! خرابش می کنم.

_: اگه فکر می کردم خراب می کنی، محال بود بهت پیشنهاد بدم.

باهم وارد شدند. از دیروز خلوت تر بود. پنج شش نفر اینجا و آنجا مشغول بودند. بهاره با تردید بسیار روی چهارپایه ی کیهان، جلوی بوم نشست. کیهان تو قاب پنجره نشست و مشغول آماده کردن رنگها و توضیحاتی در مورد آنها شد. بعد هم اولین قلم مو را دست او داد. بهاره قلم را گرفت. نگاهی به طرح هنرمندانه ی روی بوم انداخت و گفت: کیا خرابش می کنم.

_: فدای سرت!

_: یعنی چی فدای سرت؟ تو روی این کلی زحمت کشیدی. می دونم چقدر دوسش داری.

_: می دونی چقدر دوسِت دارم؟

اشکهای بهاره از شوق فرو چکید. کیهان با آرامی گفت: کاش می دونستم چرا؟ این با جنس تمام دوست داشتنهایی که تا حالا می شناختم فرق می کنه. خیلی فرق می کنه.

بهاره با سر تایید کرد و گفت: برای منم همینطوره.

کیهان لبخندی زد. قلم را از او گرفت و توی رنگ زد. بعد مشغول رنگ زدن گوشه ی نقاشی اش شد. کمی بعد دوباره قلم را به بهاره داد. بهاره این بار شروع به کشیدن کرد. نقاشی التهابش را فرو می نشاند. گذر زمان را فراموش می کرد. به نظرش فقط چند دقیقه گذشته بود، که کیهان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ساعت بیست دقیقه به چاره. پاشو. دلم نمی خواد این میتی خانمت روز اولی منو بدقول ببینه.

بهاره با بی میلی برخاست. دلم می خواست تا ابد نزدیک او بنشیند و نقاشی کند. ولی دستهایش را شست و راهی شدند. وقتی رسیدند نگاهی روی ساعت انداخت و گفت: کاملاً خوش قول! امیدوارم میتی هم همینقدر خوش قول و آماده باشه.

وارد شرکت شدند. نزدیک دفتر میتی که رسیدند، میتی بیرون آمد. اما با دیدن کیهان خشکش زد! چهارچوب در را گرفت که نیفتد. کیهان هم حال بهتری نداشت. مات و متحیر به او خیره شده بود. بهاره با تعجب نگاهی به این و آن انداخت و بالاخره پرسید: شما همدیگه رو می شناسین؟

کیهان بدون این که نگاهش را از مهتاب برگیرد، با صدای گرفته و ناآشنایی گفت: می شناختیم.

مهتاب که تمام تنش می لرزید، گفت: بهاره بیرون باش. ما باید باهم حرف بزنیم.

کیهان متعجب پرسید: یعنی حرفیم مونده بعد از این همه سال؟

_: خودت می دونی که تقصیر من نبود، کیهان.

_: البته! تو همیشه بی تقصیر بودی. تو دادگاهی که شاهدی نداشت، قاضیشم خودت بودی.

_: منصف باش. تو هم بی تقصیر نبودی. ولی همه ی اینا گذشته. بیا تو کیهان. باید باهات حرف بزنم.

_: حرفی نیست که نخوام در حضور بهاره بزنم. تو کافی شاپ من ندیدمت، ولی تو منو دیدی و اینطوری بهاره رو اذیت کردی.

_: نه ندیدمت. اگر دیده بودم، همون جا باهات حرف می زدم. کاش زودتر فهمیده بودم این استاد دوست داشتنی کیه.

_: مثلاً می خواستی چکار کنی؟

_: کیهان باید باهات حرف بزنم. بیا تو.

کیهان نگاهی به بهاره انداخت. بهاره با نگاهی پرمهر گفت: همین جا منتظر می مونم.

بعد لبخندی چاشنی کلامش کرد و گفت: سرتو که نمی بره. برو تو!

کیهان پوزخندی زد و بدون حرف به دنبال مهتاب رفت. مهتاب دوباره تاکید کرد: بهاره نمیای تو!

_: ای بابا! باشه نمیام! حالا مثلاً می خواد چی بهش بگه! اصلاً چه ربطی به من داره؟

روی یکی از صندلیهای راهرو نشست و مشغول تکان دادن پاهایش شد. نگاهش روی ساعت ثابت مانده بود. ثانیه ها پیش نمی رفتند. از جا بلند شد. پشت در اتاق ایستاد. کمی گوش داد، ولی یواش حرف می زدند. چند دقیقه بعد دوباره دعوا شد. اما حرفهایشان مفهوم نبود. بهاره شانه ای بالا انداخت و مشغول قدم زدن شد. دو سه تابلوی تبلیغاتی قد راهرو را کلمه به کلمه خواند. نگاهی به ساعت انداخت. نیم ساعت گذشته بود. جر و بحث همچنان ادامه داشت. بهاره دوباره نشست. کیفش توی ماشین کیهان مانده بود. با انگشت توی هوا مشغول نقاشی شد. باز برخاست و قدم زنان تا انتهای راهرو رفت. در همه ی دفاتر بسته بود. وارد دستشویی شد. دستهایش را با حوصله صابون زد و توی آینه ی دستشویی مشغول بررسی دقیق دو سه جوش روی صورتش شد.

با صدای باز شدن در دفتر مهتاب و غرش سهمگین کیهان، خودش را بیرون پرتاب کرد. یک ساعت گذشته بود. این دعوا هرچه بود، طرفین را داغون کرده بود.

کیهانی که یک ساعت پیش وارد شرکت شده بود، هیچ شباهتی به این مرد آشفته ای که از دفتر مهتاب بیرون آمد، نداشت. انگار کتک سیری خورده بود! نگاهی گنگ و گیج به بهاره انداخت و بعد بیرون رفت. بهاره با حیرت نگاهش کرد. بعد وارد دفتر مهتاب شد. میتی هم حال و روز بهتری نداشت. روی صندلی نشسته بود و به شدت می لرزید. صورتش سرخ و چشمهایش از فرط گریه متورم بود. بهاره با تعجب پرسید: همدیگه رو زدین؟

مهتاب گیج و منگ گفت: کاش میزد. کاش میزد و اینجوری نمی رفت. بهاره برو جلوشو بگیر. حالش بده. نذار رانندگی کنه. چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟ برو!!!

بهاره به سرعت بیرون رفت. ماشین کیهان جلوی شرکت نبود. مشتی به پیشانیش زد. اما ناگهان ماشین را دید. کمی جلوتر پارک کرده بود. بهاره خودش را به ماشین رساند. ظاهراً خواسته بود برود، اما نتوانسته بود. ماشین را با بی حواسی، کج کنار خیابان پارک کرده بود. سرش روی فرمان بود و ضجّه میزد. بهاره با ترس در ماشین را باز کرد.

_: کیا؟ کیا عزیزم چی شده؟

_: می کشمش. می کشمش بهاره. می کشمش.

بهاره نشست و گفت: آروم باش کیا. هرچی بوده، مال هزار سال پیش بوده. اینقدر خودتو آزار نده.

سوییچ را برداشت و پیاده شد. کیهان دست دراز کرد و گفت: اونو بده به من.

_: نمیدم. تو نباید با این حالت رانندگی کنی. می زنی خودتو می کشی.

_: بهاره میمیرم برات.

_: ولی من تو رو زنده می خوام. میرم برات آب بیارم.

اما وقتی برگشت، کیهان نبود. ماشین را با در قفل نشده، رها کرده بود و رفته بود. بهاره کمی دور وبر گشت. اما نبود. ماشین را درست پارک کرد و درهایش را قفل کرد و پیاده شد. به شرکت برگشت. مهتاب هم حال بهتری نداشت. کنارش نشست و لیوان را به او داد. مهتاب با صدایی گرفته و لرزان پرسید: چکار کرد؟

_: نمی دونم. ماشین رو ول کرده رفته. امیدوارم بلایی سر خودش نیاره.

_: خدا کنه منو ببخشه.

_: تو چکار کردی مهتاب؟

_: الان نپرس. یه روز بهت میگم.

_: آخه چی بوده که بعد از این همه سال، هنوزم مهمه؟

_: دعوای کیهان هم سر این همه ساله. حقم داره. حق داره. بهاره مراقبش باش. براش خواهری کن، همون طور که برای من خواهری کردی.

_: ولی من نمی خوام خواهرش باشم. بین تو و اون هرچی بوده تموم شده. مگه نه؟

مهتاب چنان فریادی زد که بهاره عقب کشید و گفت: باشه. اگه تو هنوز دوسش داری، من دیگه حرف نمی زنم. به تو که خیانت نمی کنم میتی جونم.

باهم بیرون آمدند. بهاره نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: ماشینت کجاست؟

_: تو پارکینگ.

_: خیلی خب. ماشین تو تو پارکینگ چیزیش نمیشه. ولی ماشین کیا نمیشه اینجا بمونه. تو رو با ماشین کیا می رسونم، میرم بهش پس میدم. ببینم تو آدرس خونشونو داری؟

_: اگه جابجا نشده باشن، آره.

_: خوبه. اگرم نبود، به خودش زنگ می زنم. ولی فعلاً بهتره کاریش نداشته باشم.

_: فکر نمی کنم کیهان خوشش بیاد من سوار ماشینش بشم.

_: فعلاً من رییسم. سوار شو. قول میدم بهش نگم.

_: بزرگ شدی بچه!

_: وقتی شما دو تا اینقدر احمقانه رفتار می کنین، من بزرگ میشم. بشین دیگه.

بهاره پشت رل نشست و ماشین را روشن کرد. مهتاب سرش را عقب برد و چشمهایش را بست. در همان حال گفت: بهاره ازش بخواه منو ببخشه. اگه نبخشه دیگه هیچ وقت آروم نمی گیرم. التماسش کن که انتقام نگیره. من طاقت بلایی که سرش آوردم رو ندارم. میمیرم. بهاره خواهش می کنم.

_: باشه بابا. بهش میگم. ولی کاش می دونستم موضوع چیه!

_: بذار حالم خوب بشه، بهت میگم.

_: باشه. منتظر می مونم.

آدرس را گرفت. او را در خانه ی دایی پیاده کرد و رفت. خانه را راحت پیدا کرد. یک خانه ی آجری سی چهل ساله که در زمان خودش مجلل بود. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. نگاهی به زنگ در انداخت. اسمی نداشت. زنگ را فشرد. زنی جواب داد: کیه؟

_: سلام خانم. منزل آقای افروز؟

_: بله.

_: ببخشید. آقای کیهان افروز تشریف دارن؟

_: هست ولی حالش خوش نیست.

_: مزاحم نمیشم. فقط سوئیچ ماشینشونو آوردم. لطف کنین بیاین بگیرین.

در خانه باز شد. بهاره آهی کشید و به انتظار صاحب خانه ماند. زن میانسالی با چهره ای نگران دم در آمد.

_: سلام خانم. بفرمایین اینم سوئیچ. ماشینشونم اینجاست. می خواین بزنم تو؟

_: سلام. نه زحمت نکش. بیا تو.

به زور بهاره را تو برد و در را پشت سرش بست. با نگرانی پرسید: تو می دونی چه بلایی سر بچه ام اومده؟ تصادف کرده؟

_: نه خانم. تصادف نکرده.

_: پس چی شده؟ دعوا کرده؟

_: یه جورایی آره. با مهتاب. مهتاب شاکری. می شناسینش؟

زن سر به زیر انداخت و گفت: البته که می شناسمش. بچه ام فقط یه بار دیگه حالش اینطور بد شده بود. اونم روزی بود که با مهتاب بهم زد.

صدای خورد شدن شیشه به گوش رسید. زن چنگ به صورتش زد و گفت: داره همه چی رو خورد می کنه. می ترسم بلایی سر خودش بیاره. رفته تو اتاق و درشو قفل کرده.

بهاره با نگرانی از کنار زن رد شد. وارد راهرو شد. اولین اتاق سمت راست. لزومی نداشت بپرسد. صدای نعره اش می آمد.

بهاره با مشت به در کوبید و داد زد: کیهان باز کن. کیهان! منم بهاره. کیا هر اتفاقی که افتاده دلیل نمیشه که خودتو بکشی. درو باز کن. به خاطر مادرت. به خاطر من. می خوای مادرتو بکشی؟ به چه جرمی؟ میشنوی کیا؟ به خدا اگه باز نکنی، درو با پتک می شکنم میام تو!

کلید توی در چرخید. بهاره در دل دعا کرد، با صحنه ی خونینی مواجه نشود. نه خون نبود. اما چشمانش سرخ، پیراهنش چاک خورده و وسایلش همه خورد شده بود.

در را گرفته بود و بهاره را نگاه می کرد. هرچند به نظر نمی رسید، آن چه میدید را درک کند. مادرش به سرعت رفت و با لیوانی شربت برگشت. آن را به طرف او که همانطور بی حرکت به بهاره چشم دوخته بود، گرفت و التماس کرد: بخور مادرجون. بخور آروم بگیری.

با صدایی که هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت، گفت: بده بهاره بخوره.

بهاره لیوان را گرفت و گفت: من حالم خوبه. اینو می خوری و بعدم به من میگی چی شده. مهتاب چکار کرده؟

کیهان چنان نعره ای زد که بهاره با دستپاچگی گفت: خیلی خب، خیلی خب. آروم باش. هیچی نگو. فقط اینو بخور.

کیهان لیوان را گرفت. جرعه ای نوشید و بعد دوباره چند لحظه مات نگاهش کرد. زمزمه کرد: میمیرم برات بهاره.

بلافاصله نعره زد: مهتاااااااااااب! مگه دستم بهت نرسه.

_: آروم باش. آروم باش.

_: از اینجا نرو بهاره. تنهام نذاری.

_: نه تنهات نمی ذارم. آروم باش. بیا بشین.

کیهان لب تخت نشست. لیوان را دو دستی گرفت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. بهاره کنارش نشست و گفت: بخور عزیزم.

لبخند بی رنگی بر لب کیهان نشست. برگشت و عاشقانه به او چشم دوخت.

نیم ساعتی طول کشید تا شربت را خورد و کمی آرام گرفت. نگاهی به اتاق بهم ریخته اش انداخت و گفت: حالا یه لشکر لازمه تا همه چی دوباره مرتب بشه.

بهاره برخاست و گفت: کمکت می کنم.

_: بشین عشق من. محاله بذارم دست بزنی. اونم با این همه خورده شیشه. نه کار خودمه. بشین.

_: نه. حالت بهتره. منم باید برم. هوا داره تاریک میشه. خونه منتظرمن. سوئیچتو دادم به مامانت. ماشینم دم دره. می خوای بزنمش تو؟

_: فسقلی تو رانندگیم می کنی؟

_: یه شیش ماهی هست گواهینامه دارم. آب نیست. والا شناکردن بلدم.

_: قربونت برم. ماشین چه قابل؟ مال تو.

بهاره خندید و گفت: کیا تو اصلاً حالت خوب نیست. میارمش تو گاراژ. با اینحال بخوای رانندگی کنی یا خودتو له می کنی یا ماشینو.

_: هیچ وقت به این خوبی نبودم بهاره. تعارف نکردم. مطمئن باش پشیمون نمیشم. میای بریم یه دوری بزنیم؟ احتیاج مبرمی به هواخوری دارم.

_: باشه. ولی زیاد طول نکشه.

_: زیاد طول نکشه؟ فکر می کنی به این راحتی میتونم دل بکنم؟ بهاره هرجوری هست باید اجازتو بگیری. اگه امشب با من شام نخوری میمیرم. حداقل تا ساعت ده. ببین دارم انصاف میدم.

_: باشه. تو لباس بپوش من یه کاریش می کنم.

از اتاق بیرون رفت و به خانه زنگ زد. بهرام گوشی را برداشت.

_: رامی سلام.

_: سلام.

_: مامان خونه اس؟

_: نه با بهنوش رفتن خرید.

_: من دارم میرم پیش فرزانه درس بخونم. شام هم همون جا می خورم. به مامان بگو نگران نشه.

_: باشه.

قطع کرد. مکثی کرد و بعد به فرزانه زنگ زد.

_: الو فری؟

_: فری هفت جد و آبادته! سلامت کو دختر؟

_: سلام.

_: به روی چرک و سیاهت!

_: لوس نشو فری. ببین یه زحمتی بکش. اولاً امشب خونه ی ما زنگ نزن، بعد از اونم این که اگه احیاناً مامان زنگ زد اونجا سراغ منو گرفت...

_: الان رفتی دسشویی! وقتی اومدی بهش زنگ میزنی.

_: آی قربون دهنت!

_: حالا دسشویی کجاست؟

_: جانم؟

_: جانم و برگ چغندر. چه غلطی می خوای بکنی؟

_: هیچی بابا شام مهمونم.

در همین حین کیهان بیرون آمد و در اتاقش را قفل کرد. مادرش که همان جا ایستاده بود، گفت: حالا چرا درو قفل می کنی. بازش کن برم تمیزش کنم.

_: چون می خواستم شما زحمت نکشین قفلش کردم. قول میدم وقتی برگشتم تمیزش کنم.

فرزانه پرسید: مهمون کی اونوقت؟!

بهاره نگاه پرمهر کیهان را پاسخ گفت و در حالی که از مادرش خداحافظی می کرد، از در خارج شد.

فرزانه غر زد: هی کجا؟ اگه جواب ندیدی، الان زنگ می زنم به مامانت!

_: با تو که نبودم!

_: خب؟

_: با جناب استاد! اینم پرسیدن داره آی کیو؟

کیهان خندید. فرزانه گفت: نه کارت درسته! شیرینی فراموش نشه.

_: سهم تو محفوظه. مطمئن باش.

_: مرسی.

بهاره سوئیچ را گرفت و پشت رل نشست. با اعتماد به نفس ماشین را از پارک خارج کرد و دور زد. کیهان چشم از او برنمی داشت. بعد از چند دقیقه بهاره پرسید: آقا شما مشکلی دارین؟

_: مشکل؟

_: بذارین یه جور دیگه بپرسم. من شاخ یا چیز عجیب دیگه ای دارم؟

هر دو از یادآوری روز اول خندیدند. کیهان در بین غش غش خنده گفت: میمیرم برات بهاره!

_: نه. نمیر. خواهش می کنم.

_: هرچی تو بگی. هرچی تو بخوای.

_: هرچی؟

_: هرچی که بتونم.

_: مهتاب رو می بخشی؟

کیهان در حالی که به سختی جلوی فریادش را می گرفت، گفت: اینو ازم نخواه بهاره. نمی تونم.

_: چرا؟ اگه برعکس بود، دلت نمی خواست از گناهت بگذره؟ خودتو بذار جای اون. ببین چی داره می کشه!

_: من.... هرگز.... همچو ظلمی به غیر دشمن خونیم نمی کردم. من و مهتاب تو اوج اون دعوا همدیگر رو دوست داشتیم. یه دعوای احمقانه ی بچه گونه بود، خودمونم می دونستیم. هر دومونم مقصر بودیم. یا به اعتقاد مهتاب من بیشتر. ولی نه اونقدر که اینطوری از من انتقام بگیره!

_: چرا هیچ کدوم حاضر نیستین بگین چی شده؟

_: نپرس. نپرس بهاره. بذار با این قضیه کنار بیام. همه چی رو برات میگم. تا جایی که می دونم میگم.

_: مهتاب هنوزم عاشقته.

_: عاشق؟؟؟ عاشق اینجوری زیر پای معشوقشو خالی می کنه؟؟؟ تازه خدا خیری به اطرافیان بده که بدتر از این نکرد!

_: من نمی دونم. ولی اون بهت حق میداد. التماس می کرد ببخشیش.

_: نمی تونم. نخواه از من.

بهاره ساکت شد. به آرامی دور شهر می چرخید. شام را در یک رستوران دنج و خلوت خوردند. طبق قرار سر ساعت ده به جلوی در خانه ی بهاره بودند.

_: مطمئنی می تونی رانندگی کنی؟

_: آره. حالم خوبه. نگران نباش قربونت برم.

_: وقتی رسیدی به من زنگ بزن.

_: فدات شم. باشه. حتماً.

بهاره پیاده شد. برای آخرین خداحافظی توی ماشین خم شد که کیهان گفت: بهاره در مورد ماشین شوخی نکردم. یا همینو بردار یا می فروشمش هر ماشینی با قیمت مشابه بخوای برات می خرم. الان بیشتر از این موجودی ندارم.

_: بیخیال کیا! ما رو گرفتی نصف شبی؟ نگران نباش. وقت برای هدیه دادن بسیاره.

بالاخره به خانه برگشت. عذاب وجدان مثل خوره وجودش را می خورد. نباید به مهتاب خیانت می کرد. شاید اگر می فهمید گناه مهتاب چه بوده است، راهی برای پادرمیانی پیدا می کرد. ولی کیهان چی؟ عاشق بهاره بود. انتخاب سختی بین عزیزترینهایش بود. 

آرد به دل پیغام وی (3)

سلام

بابا یکی بیاد افسار این الاغ الهام بانو رو بگیره!!! انگشتا و چشمام له شد!!!! حالا همه ی اینا به کنار وای به حالش اگر با این همه جفتک اندازی بازم آخر این داستان رو لوله کنه!! خودش کم بود، خرشم اضافه شد!!! آیییی انگشتامممم



صبح روز بعد بعد از کلاس سفالگری بهاره و فرزانه بیرون آمدند. هنوز نیم ساعتی تا کلاس قالی بافی وقت داشتند. هوا نسبتاً سرد بود. اما آفتاب مطبوعی می تابید. توی محوطه روی نیمکتی نشستند. بهاره تخته شاسی و کاغذی بیرون کشید و مشغول طراحی از درخت روبرویش شد. فرزانه گفت: می خوام برم بوفه کیک و آبمیوه بگیرم. تو چیزی می خوری؟

بهاره بدون این که نگاهش را از کارش برگیرد، گفت: نه ممنون. من که رژیمم. تو هم اینقد نخور.

_: واسه لج تو هم که شده می خورم. آخه این هیکل نیم وجبی تو چی داره که رژیم می گیری؟

_: باید برم زیر پنجاه.

_: منم باید برم زیر هفتاد! فکر کردی ککم می گزه؟ اصلاً کی گفته اینقد لاغر مردنی قشنگه؟

_: میتی میگه خیلی گامبو شدم.

_: میتی میگه میتی میگه! مگه حرف میتی وحی منزله که ردخور نداره؟ تو بدون اجازه ی میتی آب نمی خوری؟

بهاره با ناراحتی نگاهی به او انداخت. بعد دوباره سر بزیر انداخت و گفت: نه. خودمم دلم می خواد از پنجاه کیلو کمتر باشم. البته الان رسیدم به پنجاه.

_: پوففففف! هی عشقت داره از این طرف میاد. من برم مزاحم گفتگوی عاشقانه تون نباشم.

_: عشقم؟!

جهت نگاه فرزانه را دنبال کرد و با دیدن استاد افروز با ناراحتی به کارش ادامه داد. استاد جلو آمد و سلام کرد. ظاهراً توجهش به آنچه که می کشید، جلب شده بود. بهاره با دلخوری جواب سلامش را داد. هرچند از او دلخور نبود. ناراحتی اش از میتی بود که عشقش را محکوم می کرد. از فرزانه بود که سرسپردگی به میتی را اشتباه می دانست. از خودش بود که این روزها نمی فهمید چه کاری درست است و چه کاری غلط.

استاد کنارش ایستاد. دست روی پشتی نیمکت گذاشت و در حالی که ظاهراً به دقت کارش را تماشا می کرد، پرسید: دیشب چی شد؟

_: دعوام کرد. چی باید میشد؟

_: خونوادتم می دونن؟

_: گفت اگه تکرار بشه بهشون میگه.

قلم را با عصبانیت روی کاغذ کشید. وسط طرح زیبایش خط پررنگ و کلفتی انداخت. بعد دوباره آرام ادامه داد.

_: باید می گفتی بیاد تو. داشتیم در مورد طرحها بحث می کردیم. شایانم اونجا بود. یه بحث کاملاً رسمی و کاری. قرار عاشقانه ی دو نفره که نبود!

_: به خاطر شایانم کلی دعوام می کرد. میگه یکی کم بود، با دو نفر رفتی.

_: ای بابا. باید امضا بدم که هیچ نظر سوئی بهت ندارم؟ اگه راضی میشه میدم! اصلاً یه بار قرار بذار من می خوام باهاش حرف بزنم. چرا یه مساله ی ساده رو اینقد گنده اش کرده؟

_: بی خیال. اون نمی خواد در موردش حرف بزنه. مار گزیده است و از ریسمان سیاه و سفید می ترسه. جای بحث نداره.

استاد مدادش را گرفت. روی طرحش خم شد و گفت: تو که اینو خرابش کردی، پس بذار همینجا بنویسم. این آدرس یه گالریه که با چند تا از دوستام اونجا کار می کنیم. معمولاً بعدازظهرا اونجام. اینم شماره ی موبایل و خونمه. کاری داشتی زنگ بزن. و اگه این میتی خانمت حاضر نیست با من حرف بزنه، آدرس گالری و شماره تلفن منو بهش نده!

استاد قلم را روی کاغذ رها کرد و رفت. بهاره با ناراحتی به آدرس چشم دوخت. دلش نمی خواست برود. چرا همه ی مسائل اینقدر پیچیده شده بود؟ چقدر روز اول این داستان قشنگ و رویایی به نظر می رسید! فکر می کرد اگر استاد هم متقابلاً به او علاقمند شود، دیگر کوه هم جلودارشان نیست. خیلی راحت بهم می رسند و همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود. اما الان...

فرزانه با کیک و آبمیوه برگشت و خودش را روی نیمکت انداخت. بهاره به آرامی ساعدش را روی نوشته های استاد گذاشت.

_: هی چته؟ عشقولیت چی بهت گفته که پته هات غرق شده؟

_: فرزانه نمیشه تو ضرب المثل مصرف نکنی؟

_: چطور مگه؟

_: اون کشتی بود که غرق میشد!

_: هان. یعنی پته غرق نمیشه؟

_: پته رو می ریزن رو آب.

_: خب هر دوتاش آب و دریا و اینا داره دیگه! حالا به جای حرف عوض کردن، زود بریز بیرون ببینم چی بهت گفته اینجوری رفتی تو هم؟

_: هیچی بابا. نقاشی مو دید، خیلی دعوام کرد. گفت تو هزار سال دیگه ام هیچی نمیشی.

_: دروغ نگو. اون که سر کلاس گفت از همه بهتر کشیدی.

_: به خاطر همون ازم توقع داره. میگه تکلیفامو درست نمی کشم و سر کلاسشم فقط دارم مداد می تراشم و بازی می کنم.

_: دروغ میگه؟

_: نه بابا. من اعصاب ندارم. می خوام بکشمش.

_: جدی دیگه دوسش نداری؟!!

_: باز شروع نکن فری. بهت میگم اعصاب ندارم!

_: خیلی خب بابا. تو هم شلوغش کردی. بیا بریم. الان کلاس شروع میشه.

_: امدم.

بعد از دانشگاه به دیدن میتی رفت. میتی اتفاقاً سرش خلوت بود و مثل همیشه با روی باز پذیرایش شد. بهاره خودش را روی صندلی انداخت و گفت: میتی کاش دیشب خودت میومدی می دیدی. بحث ما کاملاً کاری و جدی بود.

چهره ی مهتاب سخت شد و گفت: باز شروع نکن.

_: تو باید بشنوی. اگه متهمم بودم حق دفاع داشتم. دارم میگم ما باهم قراری نداشتیم. اصلاً خلوت عاشقانه ای نبود که تو اینطوری جوش آوردی.

_: می خوای بگی خیلی اتفاقی شد که تو کافی شاپ رسیدین بهم. بله؟ منم باور کنم؟

_: نه. من داشتم تو بارون می دویدم.

_: کنار خیابون؟ تو کی می خوای بزرگ شی؟

_: خواهش می کنم میتی. بذار حرفمو بزنم. کیا با ماشین جلوم وایساد. دعوام کرد و گفت سوار شم. لباسام خیس شده بود. داشتم از سرما می لرزیدم. گفت یه هات چاکلت بخوری گرم میشی. رفتیم. برادرزادش زنگ زد کارش داشت. چند تا طرح پرینت کرده بود که می خواست براش بیاره. اونم گفت بیاد اونجا. داشتیم در مورد طرحا حرف می زدیم که تو رسیدی.

_: طرحا اینقدر خنده دار بودن که اون پسره داشت ریسه می رفت؟

_: نه برادرزادش خیلی شوخه. باور کن من هیچ علاقه ای به اون ندارم.

_: نه بابا. می خوای اونم دوست داشته باش. من این حرفا حالیم نمیشه.

_: اون فقط می خواد برادرم باشه. همین.

_: لازم نکرده. خودت برادر داری.

_: باشه. هرچی تو بگی.

از جا برخاست که برود. میتی جلو آمد و دست روی بازویش گذاشت. با مهربانی گفت: عزیز من، من فقط نگرانم. همین. بهش بگو اگه واقعاً بهت علاقه داره، با خونوادش بیان خواستگاریت. اون وقت رسماً تحقیق می کنیم ببینیم چه جور آدمایی هستن، کین؟ چین؟

_: آخه میتی جونم اون که نمی خواد بیاد خواستگاریم. میگه تو مثل خواهرمی.

مهتاب با دلخوری رو گرداند و گفت: یعنی فقط موش و گربه بازیه! باور نکن عزیز دلم.

_: من مراقب خودم هستم. برای بار هزارم بهت قول میدم.

_: قول میدی دیگه باهاش قرار نذاری؟

_: من تا حالاشم باهاش قرار نذاشتم. چرا اذیت می کنی؟

_: باشه. من دیگه هیچی نمی گم. حالا کجا؟ بشین کارم تموم بشه می رسونمت.

_: نه. می خوام قدم بزنم.

غرق فکر به طرف خانه راه افتاد. حدود یک ساعت پیاده روی در پیش داشت. مهم نبود. می خواست فکر کند. آدرس گالری را به خاطر داشت. بیست دقیقه ای راه رفته بود که متوجه شد، در همان خیابان است. به طرز وسوسه انگیزی نزدیک بود. آهی کشید. با خود گفت: فقط یه سری می زنم. می خوام گالری رو تماشا کنم. یه کمی هم باهاش حرف بزنم. کاش می دونستم باید با کی حرف بزنم!

کوچه را پیدا کرد. کمی توی کوچه پس کوچه ها گشت تا بالاخره تابلوی گالری را دید. یک خانه ی قدیمی کوچک بود. از در باز نگاهی به حیاط انداخت. حیاط مربع کوچک با حوض و باغچه ی باصفا.

صدای زیبای زنی از پشت سرش گفت: با کی کار داشتین؟

برگشت. یک زن خوش قیافه ی سی و چند ساله با مانتو کرم و روسری قرمز بود. چند لحظه نگاهش کرد. فکر کرد برگردد و وانمود کند از آنجا رد می شده و فقط کنجکاو شده است. اما بعد از مکثی گفت: با آقای افروز کار داشتم.

_: اوه افروز! بله. بفرمایید. بذار ببینم تو خواهرشی؟

_: من... نه... شاگردشونم.

_: ولی قیافت خیلی بهش شبیهه.

_: بله بچه ها میگن.

از حیاط گذشتند و وارد یک راهروی باریک شدند که به هال مربعی می رسید. سمت راست در چهار لنگه ای با شیشه های رنگین مهمانخانه را از هال جدا می کرد. سمت چپ هم در اتاق کوچکی بود که مثل مهمانخانه پنجره ی رو به حیاط داشت. روبرو هم در آشپزخانه و حمام و یک اتاق خواب دیگر بود. هال از نورگیری شیشه ای که وسط سقف تعبیه شده بود، نور می گرفت.  فضای خانه جمع و جور و بسیار صمیمی بود.

درها همه باز بود. بهاره وسط هال ایستاده بود و به همه جا سرک می کشید. تقریباً تمام دیوارها با تابلوهای نقاشی پوشیده شده بود. اینجا و آنجا هم نقاشها مشغول بودند. کنار هال یک مرد جوان با موهای فرفری بلند و ریش پروفسوری مشغول طراحی از دختری زیبا با هفتاد قلم آرایش بود که روی چهارپایه ای روبروی نقاش نشسته بود. بهاره با احتیاط وارد اتاق سمت چپ شد. یک نفر داشت روی در کمد دسته گلی را با رنگ اکریلیک می کشید. یک نفر دیگر هم کنار او ایستاده بود و نظر میداد. گاهی خودش هم قلمی میزد.

زنی که اول همراه بهاره شده بود، وارد اتاق شد و گفت: تو اینجایی؟ کیهان تو مهمونخونه اس. بیا بریم.

_: بله چشم.

به دنبال او به هال برگشت. کیهان از مهمانخانه بیرون آمد. با دیدن بهاره چهره اش شکفت. با خوشحالی جلو آمد و گفت: به سلام آبجی خانم گل من! صفا آوردین!

زن پرسید: خواهرته؟

کیهان بدون تردید گفت: بله.

زن با تعجب از بهاره پرسید: پس چرا میگی خواهرش نیستی؟

یک زن تپل بامزه با یک فنجان چای و یک شیرینی از آشپزخانه بیرون آمد. خندان ساعدش را روی شانه ی زن اول گذاشت و گفت: فخری جون آخه این سوال کردن داره؟ قیافه هاشون کپی همه! به چی شک کردی آخه؟ خدا عقلیت بده. از منم می پرسیدی بهت می گفتم.

کیهان خندید. سری تکان داد و رو به بهاره گفت: بیا اینجا.

توی مهمانخانه یک دست مبل تمام پارچه ی قدیمی بود. روی یکی از مبلها مردی نشسته بود و مجله می خواند. روی مبل دیگر زنی نشسته بود و با مدادرنگی طرح گلدان روی میز را می کشید.

سمت راست کنار پنجره بوم و سه پایه و بساط رنگ و روغن به راه بود. کیهان جلوی بوم نشست و مشغول کارش شد. بهاره کنارش ایستاد و با لذت مشغول تماشا شد. داشت درختهای حیاط و نور قشنگ آفتاب را که لابلای آنها می تابید را می کشید.

درحالی که با مهارت قلم میزد، گفت: خیلی خوش اومدی.

_: ممنون. چه جای قشنگیه!

_: آره. دنج و با صفاست.

_: دو وجب جا ولی کلی منظره برای کشیدن داره.

_: واقعاً. امروز نسبتاً شلوغه. ولی گاهی وقتا فقط خودمونیم. هرکسی هم مشغول کار خودشه. آی حال میده سکوت و نقاشی.

_: خودتون یعنی کی؟ اصلاً اینجا مال کیه؟

_: خودمون یعنی من و فخری و کورش و کتایون. تو دانشگاه هنر تهران باهم بودیم. خونه مال پدربزرگ فخری بوده. الان رسیده به پدرش. من و کورشم گردنمون از مو باریکتر اجاره شو میدیم!

خندید. بهاره پرسید: چرا کتایون نمیده؟

_: کتایون خواهر کورشه. فخری هم که صاحب خونه اس.

نگاهی به او کرد و گفت: چرا سر پا؟ یه صندلی پیدا کن بیار بشین.

بهاره کنارش تو قاب پنجره نشست و گفت: همینجا خوبه. جلوی دیدتونو که نمی گیرم؟

_: نه ابداً. راحت باش.

بهاره به دیوار تکیه داد و باز به تماشای کار او سرگرم شد. بعد از چند دقیقه سکوت بدون مقدمه پرسید: همتون مجردین؟

_: نه کورش زن داره. کتایونم عقد کرده. دارای کارای اقامتشو درست می کنه بره پیش شوهرش. فخری هم جدا شده.

از شنیدن جمله ی آخرش، حسی ناخوشایند به گلوی بهاره چنگ انداخت. سر بلند کرد. فخری دم در مهمانخانه ایستاده بود و با کسی که بهاره نمی دید حرف می زد. گاهی صدای لطیف خنده اش بلند میشد. خوشگل و خوش ادا بود. پوست سفید و لبهای ظریف و سرخی داشت. بهاره سر به زیر انداخت. نگاهی تلخ به پوست پررنگ دستهایش انداخت.

_: به چی فکر می کنی؟

_: به این چقدر سیاهم.

_: بده یا خوبه؟

_: قشنگ که نیست.

_: توهین نکن. ببین. درست همرنگ دست منه!

_: برای یه مرد که مهم نیست. خیلیم قشنگه.

_: بهاره تو از چی ناراحتی؟

_: هیچی.

سر به زیر انداخته بود و سعی می کرد بغض نکند. چرا فخری اینقدر خوشگل بود؟

_: بهاره؟

_: بله؟

_: با داداشت رو راست باش.

نگاهش کرد. خدایا چقدر دوستش داشت. دوباره سر به زیر انداخت. جویده جویده گفت: کیا... من...

چون ادامه نداد، کیهان با آرامش گفت: اسمم کیهانه.

_: می دونم. من عادت بدی دارم. همه ی اسما رو کوچیک می کنم. الانم اصلاً نمی خواستم اسم ببرم. از دهنم پرید. معذرت می خوام. شما خیلی از من بزرگترین.

_: چرا شعر و ور میگی بچه؟ چه فرقی می کنه چی صدام کنی؟ اصلاً همون کیا خوبه. جواب منو ندادی.

همان موقع فخری به طرف آنها آمد. بهاره از ناراحتی چهره درهم کشید و سر به زیر انداخت. دستهایش بی اختیار مشت شدند. فخری کنار کیهان ایستاد و با لحنی تحسین آمیز گفت: این نورها رو عالی میکشی.

_: چوبکاری می فرمایید. این هنوز زیر کاره.

_: به هرحال در استاد بودن شما شکی نیست.

_: چی می خوای فخری؟ سلام روستایی بی طمع نیست!

_: اااا تو هم که نمیشه سرتو شیره مالید!

_: برو سر اصل مطلب.

_: یه شاگرد پولدار دارم ولی تا عید وقت ندارم باهاش کار کنم. اگه بهش نه بگم کلاً می پره، حیفه! این چند ماه رو تو باهاش کار می کنی تا بعد از عید که من وقت کنم؟

_: نوچ! شرمنده فرصت ندارم.

_: کیهاااان!

کیهان را با چنان عشوه ای گفت که بهاره داشت بالا می آورد!

کیهان نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت: وقت ندارم.

_: خیلی پولداره.

_: خب باشه. به کتایون بگو.

_: من قول تو رو بهش دادم.

_: بدون این که با من حرف بزنی؟

_: تو دنبال شاگرد خصوصی می گشتی دیگه.

_: من؟ اول تابستون یه حرفی زده بودم. چه ربطی به الان داره؟

_: این حرف آخرته؟

_: البته.

_: باشه.

این را گفت و دور شد. کیهان بدون این که نگاهش را از کارش برگیرد، از بهاره پرسید: از فخری خوشت نمیاد؟

_: باید خوشم بیاد؟

_: نه. اتفاقاً مجبور نیستی. نگران نباش. اگر یه روز بخوام تصمیم جدی ای بگیرم حتماً باهات مشورت می کنم.

بهاره به تندی پرسید: به من چه ربطی داره؟

_: تو خواهرمی دیگه! نیستی؟ من که خواهر دیگه ای ندارم.

از جا برخاست و با غم گفت: شمام خیلی شلوغش کردین.

_: من یا تو که به همه چی گیر میدی؟ اصلاً فراموشش کن. یه سری به آشپزخونه بزن، از خودت پذیرایی کن. خیلی حسش بود برای منم چایی بیار. اگه منتظری داداش بزرگه پاشه ازت پذیرایی کنه کور خوندی!

بهاره تبسمی کرد و بیرون رفت. با دو فنجان چای برگشت. دوباره تو قاب پنجره نشست. تخته شاسی و کاغذی حاضر کرد و مشغول کشیدن منظره ی حیاط شد.

خورشید داشت غروب می کرد، که کیهان جمع کرد و گفت: بریم.

_: مزاحم نمیشم.

_: چرت و پرت نگو.

کنار ماشینش ایستادند. کیهان در حال باز کردن در گفت: به خاطر میتی خانم عقب بشین عذاب وجدان نگیری!

بهاره با لبخندی تشکر آمیز پشت سرش نشست. کیهان کمربندش را بست. آینه را میزان کرد و با خنده پرسید: اینقد ازش می ترسی؟

_: فقط ترس نیست. میتی همه ی زندگی منه. تا حالا باهام دعوا نکرده بود. ولی الان...

_: گفتی مار گزیده اس. معلومه بدجوری نارو خورده که حتی حاضر نیست با من روبرو بشه ببینه من مار نیستم!

_: آره. تا حالا حتی حرفشم نزده بود. الانم نمیگه چی شده. فقط میگه قصه ی تلخی بوده. عاشق شدیم. دعوامون شد. تموم شد. این کل قصه شه که همه ی مردا رو خطرناک کرده.

_: مسخره است!

بهاره به عقب تکیه داد و با ناراحتی گفت: آره.

_: حالا کجا تشریف می برین خانم؟

بهاره توی آینه نگاهش کرد. اگر تردیدی هم داشت، با همان یک نگاه برطرف شد. آدرس خانه را داد و غرق افکار خودش شد.

نزدیک در خانه توقف کرد. بهاره گفت: خیلی متشکرم. زحمت کشیدین.

_: بهاره؟

_: بله؟

_: تمومش کن.

_: چشم.

_: برو به سلامت.

_: ممنون. خداحافظ.

پیاده شد. با دیدن ماشین مهتاب خیس عرق شد. به سرعت کلید را توی در چرخاند و وارد خانه شد. مهتاب توی هال پیش مادر بهاره نشسته بود.

بهاره با ترس سلام کرد. برعکس انتظارش هر دو با خوشرویی جواب دادند. این بار با تعجب جلو رفت و پرسید: چیزی شده؟

مامان گفت: نه. چی باید بشه؟ مهتاب اومده تو رو ببینه.

بهاره آب دهانش به سختی قورت داد. نگاهی به مهتاب انداخت و گفت: من که بعدازظهر اونجا بودم.

_: تو چت شده بهاره؟ حالت خوب نیست؟

_: چرا مامان خوبم. میرم لباسمو عوض کنم.

به سرعت از اتاق بیرون رفت. دو سه مشت آب به صورت گر گرفته اش پاشید تا کمی آرام گرفت. لباس که عوض کرد، مهتاب وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست.

بهاره با ناراحتی مشغول مرتب کردن وسایلش شد. مهتاب گفت: نیومدم تنبیهت کنم. دلم برات تنگ شده بهاره. از این یارو دلخورم که تو رو از من گرفته. هنوز خیلی زوده. خیلی زود.

_: پس بگو حسودی می کنی!

_: نگرانتم هستم.

_: چرا باهاش روبرو نمیشی؟

_: دلم نمی خواد. نمی خوام باور کنم که اومده تو رو ببره.

_: کی گفته می خواد منو ببره؟ به شدت بهم میگه خواهر کوچولو. من مطمئنم اختلاف سنی ما هیچ وقت مشکلی پیش نمیاره. ما باهم تفاهم داریم. همدیگه رو دوست دارین. حالا چه اصراری داره بگه من تو رو مثل خواهرم دوست دارم، نمی فهمم.

_: شاید یکی دیگه رو دوست داره.

_: نه. فکر نمی کنم. نگاهش اون جوری نیست. ولی حتماً یه مشکلی داره.

_: داره بازیت میده بهاره.

_: اگه بهم قولی داده بود، داشت بازیم میداد، حالا که قولی نداده هم داره بازیم میده؟

_: داره وابسته ات می کنه.

_: وابسته؟ میتی من میمیرم براش! اونم از همون روز اول! چه ربطی به الان داره؟

_: نمی بینی که داری بدتر میشی؟

_: نخیر خیلیم بهتر میشم. تازه دارم به تعادل می رسم. به شرطی که اینقدر رو اعصابم پیاده روی نکنی. من هیچی جز یه دوستی صادقانه ازش نمی خوام.

_: خودت داری میگی صادقانه، از کجا معلوم که راست بگه؟

_: از کجا معلوم که دروغ بگه؟ میتی تو رو خدا دست از سرم بردار. من می تونم مراقب خودم باشم.

_: به هر حال رو کمک من همیشه حساب کن. البته که می کنم. تو بهترین دوست منی.

_: من یا اون؟

_: اینقدر جبهه نگیر میتی. هر دوتون. اصلاً چه ربطی داره؟

_: نمی دونم. می ترسم. این روزا از همه چی می ترسم.

بهاره کنارش لب تخت نشست. دست دور بازوهایش انداخت و سرش را روی شانه اش گذاشت. میتی آهی کشید و در سکوت به پیش پایش چشم دوخت.