ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آرد به دل پیغام وی (2)

سلام سلام سلام

سلامت باشید انشااله. اگر از احوال ما خواسته باشید ملالی نیست جز دوری از نت! که اونم رفع شد به حمداله. فکر کن شب تا دو و نیم بعد از نصفه شب تحت هجوم بی رحمانه ی الهام بانو پونزده صفحه نوشته باشی و صبح با سر و صدای سه فروند کودک از شیش و نیم بیدار باشی و تاااااازه نت قطع باشه و نتونی حداقل زحماتت رو ارسال کنی! یعنی بدبختی از این بالاتر!!!! کم کم داشتم فکر می کردم لپ تاپ رو کول کنم ببرم خونه ی اقوام آپ دیت کنم بیام خونه! خدا رحم کرد وصل شد!

و دیگر این که حواشی این داستان خیلی وقت بود از سر و کول من بالا می رفت. اما دست مایه ی اصلی نداشت که به لطف سوژه ی آقای ... یعنی همون پسر همسایه و نوه ی عمه جانم مشکل حل شد. جا دارد در اینجا تشکر وافر بنمایم!

دیگه این که ساراخانم نظرتونو خوندم. ممنونم. جواب دادم و تا حد امکان اصلاح کردم. پست قبلی ویرایش شده. اگر حوصله داشتین بعد از مطالعه ی جوابتون نگاهی بهش بندازین. بازم متشکرم و منتظر انتقاداتتون هستم.

بی ربط نوشت: برم پستامو بکنم چهار تا صفحه سبک شه بالا بیاد. من که طاقت نمیارم نصفشو بذارم فردا. اصلاً از کجا معلوم که فردا بتونم بیام؟


تمام طول روز بهاره با خودش در جدل بود که چرا اینطور دل باخته است. کلاسها را به دنبال فرزانه شرکت می کرد؛ اما فکر و ذهنش خیلی از درس دور بود.

بعد از آخرین کلاس باهم بیرون آمدند. بهاره متفکرانه گفت: فری هرچی حساب میکنم، این عشق یه عشق الکی نیست. انگار هزار ساله که میشناسمش. عاشق چشم و ابروش نشدم. نه... یه جور دیگه دوسش دارم. می دونی مثل عشق چهل ساله ی مامان و بابام. انگار همیشه می شناختمش و طبیعیه که دوسش داشته باشم. مطمئنم که اون نیمه ی گمشده ی منه!

فرزانه که از این که برای بار هزارم فری خوانده شده بود، حرصش گرفت. با بی حوصلگی گفت: ببین بی بی خانم! عشق که حساب کتاب برنمی داره. حساب کتابو من دارم می کنم که دارم می بینم تو دیوونه شدی. هیجان زیادی برات خوب نیست! امیدوارم دو روز بگذره عادت کنی حالت خوب بشه.

_: اه تو هم که فقط بزن تو ذوق آدم!

_: آخه چرت و پرت میگی! اگه می گفتی از یارو خوشم اومده می خوام برم مخشو بزنم، یه حرفی! ولی عاشقشم و دارم میمیرم و اینا، اونم همون نظر اول، بی معنیه!

بهاره با اخم رو گرداند. تمام راه در سکوت گذشت. جلوی شرکت تبلیغاتی ای که میتی در آن کار می کرد، پیاده شد.

میتی به شدت مشغول بود. طرح می کشید، اسکن می کرد. توی کامپیوتر اصلاحش می کرد، پرینت می گرفت و با اخم بررسی اش می کرد. بهاره به شدت احساس زیادی بودن می کرد، ولی خیلی دلش می خواست با او حرف بزند.

میتی بین کارش جرعه ای چای نوشید و بدون این که به او نگاه کند، پرسید: دانشگاه چه خبر بود؟

بهاره با بی قراری پرسید: میتی تو به عشق تو یه نگاه اعتقاد داری؟

میتی خطی روی کاغذ پرینت شده اش کشید. متفکرانه به طرحش نگاه کرد و گفت: نه.

_: به نیمه ی گمشده چطور؟

_: ببینم رشته ی تو صنایع دستیه یا عشق و عاشقی؟ چی تو کله ات فرو کردن؟

_: هیچی. خودمم نفهمیدم چی شد. یکی از استادا...

میتی طرحش را کنار گذاشت. عینک نزدیک بینش را برداشت و با دقت به بهاره نگاه کرد. حرف او را قطع کرد و گفت: ببین عزیز من، عشق تو یه نگاه بی معنیه. نیمه ی گمشده مال قصه هاست. ایده آل وجود نداره. همه ی ما آدمایی هستیم با اشتباهات فراوون. تو اگه می خواستی سیندرلا بخونی، غلط کردی رفتی دانشگاه. حالا که خودتو کشتی و رسیدی به اینجا، پاش وایسا و درستو تموم کن. تازه هیجده سالته. دنیایی پیش روته. خودتو اسیر عشق نکن. درست که تموم بشه، یه کار درست و حسابی که شروع کنی، بعدش کلی وقت داری که به آیندت فکر کنی.

_: ولی میتی... تو که اونو ندیدی... نمی دونی من چی میگم...

_: چرا نمی دونم؟ مگه من نوجوون نبودم؟ مگه من کله خراب و عاشق نبودم؟ ولی بلایی سرم اومد که تا عمر دارم دور این چرت و پرتا رو خط کشیدم.

_: چه بلایی؟ تو کی عاشق شدی؟ چرا هیچ وقت به من نگفتی؟

_: چه گفتنی داشت؟ یه بچه بازی احمقانه بود، نه یه داستان شیرین عاشقانه. دو روز عاشق بودیم، بعدم دعوامون شد و همه چی تموم! ولی ضربه ی بدی خوردم. خیلی طول کشید تا حالم خوب شد. بیا و الان تمومش کن. بهم قول بده که دیگه بهش فکر نمی کنی.

_: نمی تونم. برام مهم نیست که هیچ وقت بهش نرسم. من فقط دوسش دارم. همین!

میتی شانه ای بالا انداخت و گفت: خود دانی. امیدوارم قبل از این که شکست عشقی بخوری، مهرش از دلت بره.

بهاره با ناراحتی سر به زیر انداخت. مهتاب یا همان میتی، دوباره مشغول کارش شد. چند دقیقه بعد، بهاره برخاست و با آرامی خداحافظی کرد. مهتاب بدون این که سر بلند کند، گفت: صبر کن می رسونمت.

بهاره دوباره نشست. فضای دفتر میتی که همیشه خوشایند و مملو از خاطرات شیرین بود، ناگهان تنگ و خفقان آور شده بود. خیلی حرف بود که میتی اینطوری حرفش را رد کند. هرچند باید فکرش را می کرد. میتی سی و چهار ساله، مجرد، جدی و کاری بود. به شدت به خودش تکیه داشت و هرگز به ازدواج فکر نمی کرد.

بهاره لبش را گزید. سر بلند کرد و نگاهش کرد. با میتی همیشه خوش می گذشت. تمام شیطنت های نوجوانیش زیر نظر میتی بود. همینطور تمام بازیهای کودکیش. پدر و مادر بهاره بیشتر از چهل سال با او فاصله ی سنی داشتند. سالها بچه دار نشده بودند تا بالاخره خدا بهاره را به آنها داده بود. یک سال و نیم بعد از بهاره هم به طرز باورنکردنی ای صاحب یک دوقلو به نامهای بهنوش و بهرام شده بودند. بهاره طبق عادتش که اسمهای همه ی اطرافیان را کوچک می کرد، خواهر و برادرش را هم نوشی و رامی صدا می کرد. ولی خیلی بیشتر از خواهر و برادرش با میتی صمیمی بود.

مهتاب بالاخره دست از کار کشید. برخاست و باهم بیرون رفتند. سوار ماشینش شدند. قبل از این که ماشین را روشن کند، برگشت و نگاهی به قیافه ی درهم بهاره انداخت. خم شد، چند لحظه در آغوشش کشید و گفت: می دونم عزیزم، می فهمم. از سنگ که نیستم. دوست داشتن قشنگ و رویاییه. اما برات زوده. اونم اینطور ناگهانی. بذار با خیال راحت درستو بخونی. بعد از اون هم عاقلانه تر انتخاب می کنی و هم بیشتر قدرشو می دونی. باشه جوجوی من؟

بهاره با بی میلی سری به تایید تکان داد و گفت: باشه.

چند قطره اشک روی صورتش سر خورده بود، که پاک کرد و راست نشست. هرچه بود، دلش نمی خواست میتی عزیزش را ناراحت کند. نمی توانست به این راحتی فراموش کند، اما به خودش قول داد که دیگر نه با میتی و نه هیچ کس دیگر از این عشق ناگهانی حرف نزند.

جلوی در خانه پیاده شد. تو ماشین خم شد و پرسید: میای تو؟

قبل از این که میتی جواب بدهد، فکر کرد: کاش قبول نکنه. دلم می خواد تنها باشم. باید فکر کنم.

خوشبختانه مهتاب گفت کار دارد. بهاره هم بدون اصرار تایید کرد و به خانه برگشت. همه با خوشرویی پذیرایش شدند. اما بهاره خستگی را بهانه کرد و به اتاقش رفت. در را که پشت سرش بست، متحیر به اطراف نگاه کرد. اتاق هیچ تغییری نکرده بود. همانی بود که صبح ترکش کرده بود، اما خودش...

نگاهش توی آینه روی چهره اش ثابت ماند. جلو رفت. دستی به صورتش کشید. واقعاً شبیه استاد افروز بود؟ یعنی به خاطر شباهت ظاهری عاشقش شده بود؟ به یاد آورد که جایی شنیده است، آنهایی که در یک نگاه به هم علاقمند می شوند، قطعاً شباهت ظاهری دارند. چون آدمیزاد خودآگاه یا ناخودآگاه خودش را دوست دارد.  

اگر این فرضیه صحت داشت، این عشق کاملاً توجیه پذیر بود؛ اما مساله اینجا بود که بهاره نمی توانست این را بپذیرد. احساس می کرد علاقه اش ورای این حرفهاست.

با بیچارگی لب تخت نشست. مقنعه اش را درآورد و دستی به موهای پریشانش کشید. با عصبانیت به خود گفت: قوی باش دختر! خوبه هیچ زمزمه ی عاشقانه ای نشنیدی و اینطور از خود بیخود شدی!

از اتاق بیرون آمد. یک دوش آب گرم حالش را بهتر کرد. توی ذهنش شروع کرد به انکار کردن: خیالاته دختر! خیالات محض! بهت گفتن بهش شبیهی باورت شده! خیال کردی اون واست تره خورد می کنه؟ ززرشک! بشین تا صبح دولتت بدمد!

وقتی سر میز شام نشست حالش بهتر بود. با قدرشناسی به چهره ی تک تک افراد خانواده اش نگاه کرد. همه را دوست داشت. همه دوستش داشتند. چه خوب!

شانه ای بالا انداخت و با لبخند مشغول خوردن دستپخت خوشمزه ی مادرش شد.

صبح روز بعد با فرزانه راهی دانشگاه شد. تمام راه مثل همیشه می گفت و می خندید. خیال فرزانه هم راحت شد که دوستش از هوس زودگذرش دست برداشته است. اما همین که پا توی دانشگاه گذاشتند با استاد افروز روبرو شدند. خنده روی لبهای بهاره خشکید و مات و متحیر به استاد خیره شد. استاد که سنگینی نگاه او را حس کرد، به طرف آنها برگشت. چند لحظه چشم توی چشمهای بهاره دوخت، بلکه از رو برود، اما نرفت. فرزانه بازوی بهاره را کشید و غرید: باز شروع نکن دیوونه!

اما فایده ای نداشت. بهاره میخکوب شده بود. استاد چند قدم فاصله ی بینشان را طی کرد و جلوی بهاره ایستاد. فرزانه با ترس و لرز گفت: سلام استاد.

استاد بدون این که چشم از بهاره برگیرد، جواب داد: سلام.

اما بهاره نه سلام کرد و نه تکان خورد. تمام انکارها و دلایلش مثل پر کاه کنار آتش، دود شد و به هوا رفت.

استاد همان طور سرد و جدی به او خیره شده بود. بالاخره به حرف آمد و پرسید: مشکل شما چیه خانم برومند؟

بهاره بالاخره سر به زیر انداخت و گفت: هیچی. معذرت می خوام استاد.

فرزانه با ناراحتی بازویش را کشید و گفت: چیزیش نیست استاد. تازه وارده، هول کرده.

استاد نگاهی به فرزانه انداخت. انگار می گفت: خودتی!

بعد بدون حرف رو گرداند و رفت. بهاره به سختی پاهایش را از زمین جدا کرد و همراه فرزانه راه افتاد. تمام راه فرزانه داشت غر می زد: دیوونه! آبرو برام نذاشتی! اون از دیروز، این از امروز! آخه خل مشنگ ما اقلاً چهار سال دیگه اینجا مهمونیم. از روز اول اینجوری شروع کردی، بقیشو می خوای چکار کنی؟

بهاره گیج و منگ پرسید: مگه من چیکار کردم؟

_: چیکار نکردی؟ استادم به عقلت شک کرد!

بهاره آهی کشید. با خود گفت: تو قول دادی خودداری کنی. پس چی شد؟

بقیه ی روز به آرامی گذشت. با استاد افروز دیگر روبرو نشدند. عصر هم باهم برگشتند. به دیدن میتی نرفت. می ترسید نتواند مقاومت کند و دوباره داستان را پیش بکشد. میتی هم ناراحت میشد هم نصیحت می کرد. بهاره نه می خواست ناراحتش کند نه حوصله ی نصیحت شنیدن داشت.

ولی شب عمه و دایی برای شام مهمانشان بودند. میتی سومین و آخرین فرزند عمه و دایی بود. دو برادر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند. همه آمدند. مجلس مثل همیشه گرم و صمیمی بود. بهاره با بهنوش و بهرام مشغول پذیرایی بودند و به شدت سعی می کرد که ظاهرش طبیعی و آرام باشد. اما درونش غوغا بود. مادرش ناآرامیش را به حساب محیط جدید می گذاشت و پیگیری نمی کرد، اما مهتاب تمام شب با نگرانی مراقبش بود. چیزی نگفت. فقط آخر بار دست روی شانه ی بهاره گذاشت و دوستانه گفت: مراقب خودت باش عزیزم. خواهش می کنم.

_: هستم. مطمئن باش.

مهتاب آهی کشید و گفت: امیدوارم.

صبح روز بعد ساعت ده با استاد افروز کلاس داشتند. تمام طول کلاس گلیم بافی را فرزانه مثل زنبور بیخ گوش بهاره وزوزو می کرد و التماس می کرد که سر کلاس طراحی آبروریزی نکند. بهاره اعصابش خورد شده بود. با حرص قول داد آرام باشد. ولی دلش می پیچید و نگران بود. تا وقتی که استاد گلیم بافی ختم کلاس را اعلام کرد، آرام و قرار نداشت. اولین نفر از کلاس بیرون زد و شروع به دویدن کرد. فرزانه از پشت سرش داد زد؟ هووووی! کجا میری؟

بهاره به طرف او برگشت و با نگرانی گفت: الان کلاس شروع میشه!

_: بله شروع میشه. ولی از این طرف!

_: اوه!

به دنبال فرزانه رفت. همین که به در کلاس رسیدند، با تصمیم قبلی سر به زیر انداخت. فرزانه جلویش بود. زیر لب پرسید: استاد اومده؟

_: نه هنوز.

بهاره آهی کشید و سر بلند کرد. صدایی از کنارش گفت: خانم ببخشید.

واااااای! استاد بود. با عزمی راسخ نگاهش نکرد. سر به زیر انداخت و از سر راه استاد کنار رفت. تمام عضلاتش برای سر برداشتن و چشم دوختن به استاد، تقلا می کردند. دستهایش را مشت کرد و ناخنهایش را کف دستهایش فرو برد. به سختی وارد شد و سر جایش نشست. تخته شاسی و کاغذ را جلویش گذاشت و چشم به کاغذ سفید دوخت. استاد حضور و غیاب می کرد. چند لحظه بعد اسم او را خواند. بهاره می دانست اگر سر بلند کند، عنان اختیار از کف میدهد. مداد را توی مشتش فشرد. زبانش نمی چرخید جواب بدهد. استاد بدون حرف اسم نفر بعدی را خواند. فرزانه به پهلوی بهاره زد و پرسید: چه مرگته؟

بهاره از بین دندانهای بهم فشرده گفت: دارم آبرو داری می کنم.

استاد دو سه مکعب را روی میز گذاشت و مشغول توضیح دادن در مورد طرح اولیه و خطوط اصلی شد. بعد هم از دانشجویان خواست که کارشان را شروع کنند. بهاره از گوشه ی چشم فرزانه را دید که به دقت نگاه می کرد و خط می کشید. بهاره بدون این که سر بلند کند، شروع کرد. هر خطی فرزانه می کشید او هم می کشید. استاد توی کلاس قدم میزد. بالای سر یکی یکی می ایستاد و توضیحی می داد. اما کنار بهاره نایستاد.

بالاخره دو ساعت مبارزه ی سخت بهاره با خودش سپری شد. استاد همانطور که قدم میزد، کنار بهاره ایستاد و رو به جمع گفت: خب خسته نباشید. برای جلسه ی بعد چند تا طرح مشابه رو تمرین کنین.

بهاره فقط گوشه ی کتش را میدید و بوی ادکلنش را حس می کرد. احساس شکنجه می کرد. چرا اینجا ایستاده بود؟ می دانست چه بلایی سر بهاره می آورد؟

فرزانه کمی به طرفش خم شد و زمزمه کرد: عالی بود! پاشو بریم نهار.

بهاره عصبی گفت: تو برو.

فرزانه وسایلش را جمع کرد. نگاهی به بهاره انداخت. با کفش ضربه ی ملایمی به ساق پای او زد و گفت: پاشو دیگه.

_: بهت گفتم برو.

استاد همان طور ایستاده بود. تقریباً پشت به بهاره داشت. دانشجوها، یکی یکی خداحافظی می کردند و می رفتند. فرزانه هم از لاعلاجی خداحافظی کرد و رفت.

کلاس خالی شد. بالاخره استاد به طرف او برگشت و پرسید: شما با من کاری دارین خانم برومند؟

بهاره بدون این که سر بلند کند، با صدای گرفته ای گفت: نه.

_: پیشرفت کردین! امروز کار کردین! ولی چرا از روی دست دوستتون؟

بهاره به سختی برخاست. درحالی که وسایلش را جمع می کرد و هنوز هم با چشمانش می جنگید، گفت: هنوز اول کارمه. بلد نیستم از روی مدل بکشم. ببخشید استاد.

استاد مکثی طولانی کرد. بهاره زیر سنگینی نگاهش بیتاب بود. از جا کند و به طرف در دوید و استاد را متفکرانه بر جای گذاشت.

دو هفته طول کشید تا بهاره توانست کمی آرام بگیرد و با عضلات آرام سر به زیر بیندازد. دلش آشوب بود، اما خیال فرزانه راحت شده بود که آبروریزی نمی کند. مهتاب هم دیگر نگران نبود. این روزها بازهم بهاره مرتب به دیدنش می رفت و مثل سابق با هیجان اتفاقات روزش را برایش تعریف می کرد. میتی نمی فهمید که بهاره با ظرافت تمام اتفاقات کلاس طراحی را فاکتور می گیرد.

آن روز عصر بهاره وارد مغازه ای شد که استاد آدرس داده بود تا مقداری لوازم طراحی بخرد. داشت مدادهای مختلف را نگاه می کرد. کلمه کلمه توضیحات استاد، توی ذهنش مرور میشد. صدای پا را نشنید. اما بوی ادکلن بیچاره اش کرد. دستش لحظه ای دور چند مداد محکم شد، بعد همه را روی پیشخوان ریخت و گفت: ببخشید.

سر به زیر به سرعت برگشت. تنه ی محکمی به استاد زد، بدون ایستادن با ناراحتی عذر خواست و بیرون رفت.

استاد به دنبالش بیرون آمد و صدایش زد. چندین قدم دور شده بود، اما نمی توانست وقتی صدایش می زند، مقاومت کند. ایستاد. بغض گلویش را می فشرد. سر به آسمان بلند کرد و نالید: خدایا چرا؟؟؟

استاد پشت سرش رسید. نیازی نبود پشت سرش را ببیند تا بفهمد به او رسیده است.

_: حالتون خوبه؟

خدایا! خوب؟ چه بگوید؟

استاد چون جوابی نشنید، پرسید: می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ فکر می کنم لازمه که جدی باهم صحبت کنیم.

بازهم بهاره چیزی نگفت. شل شده بود. می ترسید نقش زمین بشود. استاد آرام شروع به قدم زدن کرد. بهاره هم بی اراده همراهش راه افتاد. کمی بعد جلوی یک سوپر توقف کوتاهی کردند. استاد یک آبمیوه خرید. نی را درون آن فرو کرد و دست بهاره داد. بهاره مثل کسی که هیپنوتیزم شده باشد، بدون حرف آن را گرفت و مشغول نوشیدن شد.

چند دقیقه بعد، استاد پرسید: حالتون بهتره؟

بهاره با صدایی خش دار که برای خودش هم ناآشنا بود، جواب داد: خوبم.

_: شما از من چی می خواین؟

_: از شما؟ هیچی.

_: پس چرا اینجوری می کنین؟

_: من خیلی سعی می کنم که مزاحمتون نباشم. چکار کردم که ناراحت شدین؟

_: چرا سعی می کنین؟ مگه قراره چکار کنین؟ چی از جون من می خواین؟

_: گفتم که! هیچی.

_: فکر کردی من چند سالمه؟

_: سن شما برام هیچ اهمیتی نداره.

_: ولی سن تو برای من اهمیت داره. چند سالته؟

_: هیجده سال.

_: من درست دو برابر تو سن دارم. برو با همقد خودت بازی کن.

بهاره با ناباوری گفت: من که کاری با شما ندارم. چرا دروغ می گین؟ شما سی و شیش سال ندارین.

_: خوشم میاد که مشاعرت اینقدر کار می کنه که هیجده رو با هیجده جمع کنی! جهت اطمینانت می تونی کارت شناساییمو ببینی. من واقعاً دو برابر تو سن دارم.

بهاره همانطور که به آسفالت پیاده رو خیره شده بود، پرسید: اهمیتی داره؟

_: پوه ه ه! نه در مقام استاد و شاگرد اهمیتی نداره.

بهاره پوزخندی زد و پرسید: مگه رابطه ی دیگه ای هم موجوده؟

_: اونی که تو دیوانه وار دنبالش هستی. چرا از نگاه کردن به من می ترسی؟ چرا وقتی نگام می کنی دیگه نمی تونی رو تو برگردونی؟ دختر بیدار شو! منو ببین! یه آدم معمولی. نه شاهزاده ام، نه اسب سفیدی دارم. حتی خیال ازدواجم ندارم.

_: چه اهمیتی براتون داره که من چی فکر می کنم؟ مگه مزاحمتون شدم؟ من که حتی نگاهم نمی کنم. به فرض که می کردم، نمی خوردمتون!

استاد کلافه دست توی موهایش فرو برد. آهی کشید و گفت: می خوای واقعاً بدونی؟

_: نه. مجبور نیستین حرف بزنین.

_: ولی بهتره بدونی. داری بدجوری رو اعصاب من راه میری. سر کلاست تمرکز ندارم. دارم یه مطلب رو توضیح میدم، وسط جمله یادم میره چی دارم میگم.

_: شما دیگه چرا؟

_: خواسته یا ناخواسته پا گذاشتی تو زندگیم. مثل یه خواهر کوچیکتر. ازم توقع نداشته باش بیشتر از یه خواهر بهت توجه داشته باشم، ولی می تونم به اندازه یه خواهر واقعی دوستت داشته باشم.

بالاخره بهاره با ناباوری سر بلند کرد. متحیر به او چشم دوخت و گفت: باورم نمیشه.

_: به شرطی که هیچ دخالتی با رابطه ی استاد و شاگردی نداشته باشه. درس و دانشگاه سر جای خودش.

_: چشم استاد!

استاد لبخندی زد و گفت: نه قاطیشون نکن.

_: چشم داداش!

استاد خندید و گفت: خیلی خب. اینجوری خیلی بهتره. گرچه هنوزم نمی فهمم منظورت چیه. ولی ازت خوشم میاد.

بهاره خندان نگاهش کرد. کیهان نگاهی به آسمان انداخت و گفت: هوا داره تاریک میشه. حتماً خونه منتظرتن.

_: نه خونه نمیرم. با میتی قرار دارم.

_: میتی کیه؟

_: دخترداییم. خیلی ماهه! بهترین دوستمه. یه روز باید ببینینش.

_: نه مرسی! ما همین یکی رو دیدیم بسمونه!

با خنده خداحافظی کردند. بهاره روی ابرها بود. نفهمید چطور خودش را به شرکت رساند و وارد دفتر میتی شد. مهتاب مشغول صحبت با یکی از همکارانش بود. با دیدن او به آرامی گفت: عزیزم بیرون منتظر باش تا کارمون تموم بشه.

بهاره با لب و لوچه ی آویزان بیرون رفت. توی راهرو به دیوار تکیه داد. اما دو ثانیه نگذشته، دوباره خوشحال بود، خیلی خوشحال.

نفهمید چقدر طول کشید تا مهتاب به شانه اش زد و پرسید: کارتت برنده شده دختر؟ کجایی تو؟

خندید. در حالی که به دنبال مهتاب از شرکت خارج میشد، گفت: از اونم بهتر. فکر نمی کنم اگه الان چندین ملیون برنده شده بودم، به اندازه ی این خبر خوشحالم می کرد.

_: چه خبری؟

_: باورت میشه میتی؟ اون استاده که گفتم...

رنگ از صورت مهتاب پرید. بریده بریده پرسید: تو چکار کردی؟

بهاره با حالت بچه ای که از تنبیه می ترسد، گفت: من هیچی. قسم می خورم کار بدی نکردم. اصلاً نگاشم نمی کردم. ولی امروز گفت... ازم خوشش میاد.

مهتاب پشت رل نشست. بدون این که به او نگاه کند، طوری که انگار با خودش حرف می زند، گفت: نکن بهاره. نکن. خواهش می کنم. آیندتو خراب نکن. بچگیتو از خودت نگیر. همین فردا برو بهش بگو نمی خوای باهاش باشی. بگو غلط کردم. ... خوردم. بگو دست از سرت برداره.

_: تو از کجا می دونی که اون آدم خوبی نیست؟ تو که اونو نمی شناسی!

_: عزیز دلم! تو رو که می شناسم. بچگیتو با این عجله مچاله نکن. بذار همه چی سیر طبیعی شو طی کنه.

_: خب منم گذاشتم سیر طبیعی شو طی کنه. دنبالش که نرفتم.

_: تو نمی فهمی چی میگم. نمی خوای بفهمی.

_: نه نمی خوام بفهمم. اگه هزار سال پیش یه نامرد به تو نارو زده، چه دلیلی داره که امروز همون اتفاق برای من پیش بیاد؟ اصلاً چه ربطی داره؟

مهتاب که دیگر جوابی نداشت با بیچارگی نگاهش کرد و نالید: بهاره بهم قول بده... بهاره مراقب خودت باش.

بهاره لب و لوچه برچید. با اخم سر به زیر انداخت و گفت: خب مراقبم دیگه! بچه که نیستم.

_: اتفاقاً خیلی بچه ای. خیلی نفهمی. منم بچه بودم. ولی اینقدر دردونه و لوس بودم که هیچ کس دلش نیومد دستمو از آتیش بیرون بکشه. دیدن خوشم میاد، اجازه دادن بسوزم!

_: رطب خورده منع رطب چون کند؟ کیفشو کردی عزیز من. چرا نمیذاری منم امتحان کنم؟ نگران نباش. من نمیذارم بسوزم.

مهتاب با ناامیدی سری تکان داد. سوئیچ را در جایش چرخاند و ماشین را روشن کرد.

حسابی توی ذوقش خورده بود. ولی نه اینقدر که از روی ابرها با دماغ به زمین بخورد. نه... اینقدر بود که آرام و طبیعی وارد خانه بشود. شب خوبی بود. در جمع گرم خانواده خوش گذشت. با بهنوش و بهرام شام درست کردند و در کنار پدر و مادر با شوخی و خنده خوردند. بعد هم یک فیلم ملایم خوشایند را خانوادگی تماشا کردند. یک شب ایده آل!

روز بعد هم جمعه بود. مثل خیلی از تعطیلات دیگر با خانواده ی دایی راهی گردش و تفریح شدند. نزدیک غروب به خانه برگشتند. بهاره تازه وسایل طراحی اش را پهن کرد. برای اولین بار بدون عذاب مشغول انجام تکالیفش شد.

شنبه صبح هم اولین روزی بود که راحت و شاد قبل از فرزانه وارد کلاس شد و سر جایش نشست. فرزانه که پشت سرش می آمد، با تعجب نشست و گفت: بزنم به تخته امروز حالت خوبه!

_: عالیه. شما چطورین؟

_: اتفاقی افتاده؟

_: حتماً باید اتفاقی افتاده باشه؟

_: نه... نمی دونم... هی استاد اومد.

بهاره با نیش باز برگشت و ورود استاد را نظاره کرد. استاد سلام و علیک گرمی با همه کرد. نگاه و لبخندش لحظه ای روی بهاره ثابت ماند و بلافاصله به طرف بقیه چرخید. ولی همان هم برای بهاره کافی بود. با شوق سر بزیر انداخت و مشغول خط خطی کردن گوشه ی کاغذش شد.

استاد مشغول حضور و غیاب شد. به اسم بهاره که رسید، بهاره بدون این که سرش را بلند کند، بلند گفت: غایبه استاد!

همه ی کلاس خندیدند. استاد گفت: وقتی کنار اسمتون غیبت گذاشتم، یاد می گیرین اینجور وقتا شوخی نکنین.

بهاره ناگهان سر بلند کرد تا جواب دستپاچه ای به استاد بدهد؛ اما توی نگاه مهربانش ذوب شد. چند لحظه بعد آرام سر به زیر انداخت و بدون جواب به خط خطی اش ادامه داد.

درس شروع شد و بهاره خودش را در خطوط سیاه غرق کرد.

 

 

مهتاب مشغول مرتب کردن کاغذهای روی میزش بود. بدون این که نگاهش کند، پرسید: از دوستت چه خبر؟

_: دوستم؟ فری؟

_: نه. استادت.

_: هااان! هیچی. یه کمی خورده تو ذوقم. می دونی؟ البته اسمش شکست عشقی نیست نگران نباش. فقط اونم مثل تو فکر می کنه من بچه ام و بهتره به درسم برسم.

_: خوشحالم که از اونی که فکر می کردم بهتره.

_: خوشحال باش. من نه شماره تلفنشو دارم، نه حتی یه بار باهم بیرون رفتیم. فقط همون یه دفعه که اونم اتفاقی بود. تازه جایی نرفتیم. سر و تهش ده دقیقه بود که باهم قدم زدیم. ولی خیلی خوب بود. عوضش الان دیگه سر کلاسش عذاب نمی کشم. خیالم راحته که از من خوشش میاد.

میتی تبسمی کرد و گفت: نمی خوام بزنم تو ذوقت، ولی شاید دروغ گفته باشه.

 _: اگه دروغ بود سر کلاس اینقدر مهربون نبود.

_: فقط با تو مهربونه؟

_: نه. کاری نمی کنه که جلب توجه کنه.

_: خب؟

_: به جمالت! منتظره من بزرگ بشم دیگه.

_: اوهوم.

_: اینقدر نفوس بد نزن!

_: من که چیزی نگفتم.

_: نگو دروغ میگه. من کیا رو دوست دارم.

_: اسمش کیاست؟

_: نه من بهش میگم کیا...

تلفن روی میز میتی زنگ زد. گوشی را برداشت. صحبت به درازا کشید. بهاره یک مجله را برداشت و مشغول تماشا کردن شد.

 

بهاره و فرزانه جلوی در دانشگاه منتظر سرویس ایستاده بودند. آسمان ابری بود. باران گرفت. بهاره با شوق گفت: بارون!

فرزانه نگاهی خسته به آسمان انداخت و گفت: خدا کنه سرویس زودتر بیاد. اولین بارون پر از خاک و دوده. ژاکت سفیدمو کثیف می کنه.

_: اهه فری! چقدر تو بی ذوقی! بعد بوقی بارون اومده ها! همین ناشکری ها رو می کنی که دیگه نمیاد!

_: از غرغر گربه سیاه بارون بند نمیاد! نگران نباش.

_: ضرب المثل اختراع می کنه واسه خودش! من که می خوام تو بارون بدوم. اونجا سر چارراه تاکسی می گیرم.

_: دیوونه ایییییین همه راه رو می خوای بدوی؟ خیس میشی.

_: می خوام خیس بشم دیگه!

_: خل نشو! سرویس اومد. بیا بریم.

_: تو برو به سلامت.

_: بی بی دیوونه بازی درنیار.

_: ببین تکلیف منو معلوم کن! یا هشتاد و پنج سالمه اسمم بی بیه، یا هیجده سالمه و این بازیا ازم بعید نیست.

_: تقصیر خودته.

_: آخه فری باکلاسه! بی بی سنمو می کنه هزار سال.

_: تا تو باشی. ببین من نمی خوام جا بمونم. خداحافظ.

بهاره شانه ای بالا انداخت و برای او که حالا سوار شده بود، دست تکان داد. بعد وسایلش را روی دوشش مرتب کرد و شروع به دویدن کرد. باران به سر و صورتش می خورد و وجودش را لبریز از شادی می کرد.

صدای بوق یک ماشین را می شنید. از گوشه ی چشم آن را میدید که پا به پایش می آید و سعی می کند توجهش را جلب کند. سر بلند کرد. نگاهی به آسمان و چراغهای خیابان انداخت. هوا زودتر از معمول تاریک شده بود. یک مزاحم خیابانی؟ جدا از مزاحم بودنش، دلش نمی خواست هیچ چیز و هیچ کس حال خوشش را خراب کند. تا چهارراه خیلی راهی نبود. حداکثر پنج دقیقه دیگر می رسید.

ماشین مزاحم کمی به سرعتش افزود. جلوتر از او، کنار جوی آب پارک کرد و راننده پیاده شد. بهاره ترسید و بی وقفه به دویدن ادامه داد.

صدای آشنایی داد زد: بهاره... وایسا!

باورش نمیشد. کمی از سرعتش کم شد. برگشت و نگاهی به راننده که حالا فقط دو سه قدم جلوتر از او ایستاده بود، انداخت. خودش بود. نگاهی به اطراف انداخت. پس مزاحم کی بود؟

نفس نفس زنان جلو رفت: سلام استاد.

_: علیک سلام! مامانت گفته وقتی یکی بوق می زنه واینستی؟

بهاره خندید و گفت: یه همچین چیزی. خیلی ببخشید، ولی فکر کردم مزاحمه.

_: زحمت نگاه کردنم به خودت ندادی. سوار شو.

_: ولی خیسم! ماشینتون...

_: دیوونه ای! برو سوار شو.

خودش نشست و در کنارش را باز کرد. بهاره ذوق زده ماشین را دور زد. قبل از سوار شدن نگاهی به آسمان انداخت و خندان شکر کرد.

_: حالا چی دنبالت کرده بود که می دویدی؟

_: هیچی! بارون گرفت، ذوق مرگ شدم!

_: دوستت کجاست؟

_:اون به اندازه ی من دیوونه نیست! با سرویس رفت.

_: آهان! از اون لحاظ.

پره های بخاری ماشین را به طرف او میزان کرد و درجه را تا آخر بالا برد. بهاره با وجود باد گرم، به خاطر لباسهای خیسش لرزید. محکم بازوهایش را فشرد و عطسه زد.

کیا جعبه ی دستمال را به طرف او گرفت و گفت: عافیت باشه.

_: ممنون.

_: یه هات چاکلت می خوری؟

_: البته!

جلوی یک کافی شاپ نگه داشت. ولی قبل از آن که پیاده شوند، موبایلش زنگ زد. بهاره با بی قراری فکر کرد: امیدوارم کار فوری پیش نیاد.

کیا مشغول صحبت شد: سلام پسر. خوبی؟ _ من نه خونه نیستم _ اه؟ چه خوب! دستت درد نکنه _ ببین اگه دیرت میشه بیار جلوی کافی شاپ گل سرخ _ آره آره. یه هات چاکلتم بهت میدم. _ از سرتم زیاده! _ پس اومدی. _ آره من دارم میرم تو. می بینمت. _ خداافظ

بهاره لب برچید. دلش نمی خواست بار اولی که چنین شانسی نصیبش شده است، با حضور یک مزاحم عیشش خراب شود. ولی هنوز هات چاکلتشان آماده نشده بود که مزاحم رسید. یک پسر بیست و یکی دو ساله با موهای خوش حالت کمرنگ و چشم و ابروی گرم قهوه ای.

جلو آمد. با دیدن بهاره با شیطنت ابروهایش بالا رفت و گفت: سلام. ببخشید که مزاحم شدم.

_: سلام. تو اصولاً مزاحمی! معرفی می کنم برادرزادم شایان و... خواهر کوچیکم بهاره.

بهاره لبخند خجولی زد. شایان نشست و گفت: از آشناییتون خوشوقتم. عمو این عمه ی ما رو کجا قایم کرده بودی تا حالا؟!

بهاره خنده اش را فرو خورد و سر به زیر انداخت. کیا نگاهی عمیق و مهربان به او انداخت که تا عمق وجود بهاره را گرم کرد. بعد دوباره به طرف شایان برگشت و گفت: حالا بماند. ببینم چی آوردی؟

شایان پوشه ی کیفی ای را روی میز گذاشت و یک دسته کاغذ آچهار از آن بیرون کشید. طرحهای نقاشی پرینت شده بودند. کیا نیمی از آنها را جلوی بهاره گذاشت و گفت: ببین چطوره؟ خوشت میاد؟

شایان گفت: حالا یعنی اگه عمه خانم خوشش نیاد، ما باید بریم کشکمونو بسابیم دیگه!

_: تو فعلاً تغارتو تهیه کن تا ببینم نظرش چیه.

بهاره با لبخندی شرمگین نگاهش کرد. کیا با مهر لبخندش را پاسخ گفت.

پیش خدمت فنجانهای داغ را روی میز گذاشت. بهاره فنجانش را کناری گذاشت و مشغول تماشای طرحها شد. روی یکی که زیباتر بود، مکث کرد. کیا پرسید: چطوره؟

_: خیلی قشنگه.

_: آره. پرسپکتیوش مشکله. فاصله ها رو ببین. کاملاً سه بعدی دیده میشه. البته یه چیزیم هست. احتمالاً از رو عکس کشیده.

بهاره منتقدانه به طرح چشم دوخت. بالاخره گوشه ی کادر کمی ناهمواری یافت. انگشت رویش گذاشت و گفت: اینجاش یه کم مشکل داره.

_: عالیه! دستم درد نکنه! می بینی شایان؟ استاد یعنی این!

_: نه بابا. اگه عمه خانم با شما یه ژن داشته باشن، لزومی نداره حضرت عالی خودتونو کشته باشین!

بهاره فکر کرد: اون از بی بی، اینم از عمه خانم!

کیا گفت: نه بابا ژنتیک دخالت نداره. همش زحمات خودمه و بس!

بهاره خجولانه پرسید: پس من چی؟

_: تو که قربونت برم تمام کلاس مشغول مداد تراشیدنی، تکلیفاتم یه خط در میونه!

_: ولی خودتون طرحمو بالا گرفتین و گفتین از همه بهتر کشیدم.

شایان گفت: حالا خوشش اومده تحویلتون گرفته. شما باور نکن. عموجان عادت نداره محض تشویق به شاگردا هات چاکلت بده!

کیا از بالای فنجانش به شایان نگاه می کرد. جرعه ای نوشید و بعد گفت: نه اون حسابش جداست. خداییش کارشو قبول دارم. درسته که خیلی کم کاره. اما اونی که می کشه خوب می کشه!

بهاره با لبخندی تشکرآمیز نگاهش کرد و گفت: خب شمام همینو می خواین دیگه! عوضش وقت می کنم به بقیه ی درسام برسم. به من باشه که فقط دوس دارم نقاشی کنم.

کیا خندید و گفت: به خودم رفتی!

بهاره خندید. موبایلش زنگ زد. مهتاب بود. گوشی را برداشت و با شوق گفت: سلام میتی جونم!

_: سلام به روی ماهت! کبکت خروس می خونه. کجایی؟

_: زیر سایه ی شما.

_: امروز عجیب سایمون بلند شده! نمی بینمت. میگم من دارم میرم خونه. نیومدی.

_: نه. تو برو.

_: کجایی بیام دنبالت؟

بهاره کمی چهره درهم کشید. به آرامی گفت: کافی شاپ گل سرخ.

مهتاب با بدبینی پرسید: تنها؟

_: نه.

نگاهی به کیا انداخت. حواسش به شایان بود. شایان داشت در مورد طرحها توضیح میداد.

مهتاب پرسید: با جناب استاد؟

_: آره. خودت بیا ببین.

_: میام!

قطع کرد. بهاره با ناراحتی به صفحه ی گوشی خیره شد. کیا به گرمی پرسید: چی شده بهاره؟

بهاره بدون این که سر بلند کند، با بدخلقی گفت: هیچی.

بعد فنجانش را برداشت و مشغول مزه مزه کردن شکلاتش شد. ماشین مهتاب را که دید، برخاست.

_: ببخشید خان داداش. من باید برم.

شایان غش کرد از خنده. میان قهقهه گفت: بابا حسابی باورتون شده ها!

ولی هیچ کس به او توجهی نکرد. کیا با اخم های درهم، نگران به بهاره نگاه می کرد. بهاره هم با بی قراری تشکر کرد. خداحافظی کوتاهی کرد و به طرف مهتاب که حالا توی قاب در ایستاده بود، رفت. مهتاب هم عصبانی بود. اما هیچی نگفت. بدون حرف سوار ماشین شدند و راه افتادند. چند دقیقه طول کشید تا مهتاب نفس عمیقی کشید و گفت: خب مبارکه! یکی کم بود با دو تا قرار میذاری. تو خجالت نمی کشی؟

_: ولی... میتی تو اشتباه می کنی.

_: من اشتباه می کنم؟ تو با دو تا مرد جوون سر یه میز چه غلطی می کردی؟ هان؟

_: من... میتی من...

_: ساکت باش. نمی خوام هیچی بشنوم. این دفعه رو هم به عمه هیچی نمی گم. ولی بهاره، عمه مامان من نیست که بذاره بچه اش خودشو بندازه تو آتیش. پس عاقل باش و قبل از این که پته هاتو بریزم رو آب دست و پاتو جمع کن.

_: باشه.

سکوت کرد و به موزیک ملایمی که از رادیو پخش میشد گوش سپرد. 

آرد به دل پیغام وی (1)

سلام

خوب هستین انشااله؟ منم خوبم. خدا رو شکر.

میگم نه به اون وقتایی که کفگیرمون می خوره به ته دیگ و یه دونه برنج ناقابلم به زور توش پیدا میشه، نه به این داستان که عینهو سلطان جنگل بهم حمله کرده و اجازه ی نفس کشیدنم نمیده!!! هرچی میگم بذار من اول تکلیف قبلی رو مشخص کنم بعد بیام سراغت، حالیش نمیشه! الهام بانو سوار بر خر مراد آی رو مخ نداشتم یورتمه سواری می کنه! حالا خدا کنه نتیجه واقعاً به اون مهیجی ای که این میگه در بیاد، والا من می دونم و الهام بانوی خر سوار!


پ.ن در مورد اسمم تفالی زدم به دیوان حافظ و چون شعر کاملاً زبان حال داستان دراومد مجبور شدم مناسبترین عبارتشو جدا کنم و بزنم تیتر داستان! حالا یه جورایی به اسم داستان بودن نمیخوره. ولی ضرب آهنگشو خیلی دوست دارم. شعر رو ببینین. مرده ی این دامبل و دیمبلشم 



آرد به دل پیغام وی

 

بهاره با شوق زاید الوصفی از دروازه ی دانشگاه گذشت. اول مهر بود، اولین روز دانشگاه. نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست. وقتی چشم باز کرد، بهترین دوستش فرزانه را دید. فرزانه با نگرانی پرسید: کجایی دختر؟ معلوم هست؟

بهاره با لبخند گفت: علیک سلام!

_: سلام! ساعت خواب! استاد سر کلاسه!

_: چی؟!!!!!

_: مردم از خجالت تا اجازه گرفتم بیام بیرون، ببینم تو کجایی!

بهاره نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: ای لعنت بر پدر جد شیطون! این ساعت چرا خوابیده؟

_: بسه دیگه بیا بریم.

_: استاد خیلی وقته اومده؟

_: نه بابا. الان اومد. داره حضور غیاب می کنه. بدو.

_: دارم میام دیگه! چرا دستمو می کشی؟ ولم کن فری.

_: صد و بیست و هفت بار بهت گفتم خوشم نمیاد بهم بگی فری.

_: آخه عجله داریم. فرصت نیست من سه سیلاب اسمتو بگم!

_: بانمک بدو بیا.

_: میگم فری استاده پیره؟ جوونه؟ زنه؟ مرده؟ ترسناکه؟

_: یه مرد جوون خوش تیپ. یه جورایی شبیه توئه.

_: اه؟!!! به همین خوش تیپی؟

_: یکی از بچه ها تو رو روز انتخاب واحد با من دیده بود. برگشته میگه این استاد شبیه اون دوستت نیست؟ دیدم راست میگه. مثل تو پوستش سبزه اس، چشماشم سبز یشمی، موهاشم سیاه و مجعده.

_: حالا نه این که تو ناف اروپا هستیم، موی سیاه و پوست تیره قحطیه! ای بابا!

هنوز جمله اش تمام نشده بود که فرزانه در کلاس را باز کرد و ضمن عذرخواهی و کسب اجازه از استاد وارد شد. بهاره تو قاب در ایستاد و نگاهش روی استاد قفل شد. نفهمید به استاد شباهتی دارد یا نه؟ متوجه نشد که استاد توضیح داد که چون جلسه ی اولش است، به خاطر تاخیرش او را می بخشد. اگر فرزانه به شدت او را به طرف صندلیها نمی کشید، تا ابد همان جا می ایستاد.

بهاره تا به حال به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت. اصلاً اهمیتی به عشق و عاشقی نمی داد. با داشتن خانواده ای مهربان و اقوام و دوستان خوب، احساس کمبودی نمی کرد که گرد این بازیها بگردد. دو سه سال اخیر هم که فکر و ذکرش ورود به دانشگاه بود. ولی حالا...

فرزانه کشان کشان او را برد و کنار خودش نشاند. دانشجوی پشت سرشان کمی خودش را جلو کشید و پرسید: استاد احیاناً برادر شما نیست؟

بهاره گیج و منگ نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: نه. واقعاً به من شبیهه؟

_: یه جورایی آره.

فرزانه گفت: استاد با توئه.

بهاره دوباره رو به استاد کرد. استاد نزدیک او ایستاده بود. دفتر حضور و غیاب دستش بود. پرسید: شما خانمِ؟

_: بهاره برومند.

_: بله متشکرم.

استاد برگشت. نگاهی اجمالی به جمع انداخت و گفت: خیلی از شما سابقه ی طراحی دارین. ولی به هر حال بعضیام تو عمرشون خط نکشیدن. بنابراین از اول شروع می کنیم با خط راست. شروع کنین.

همهمه ی ملایمی کلاس را پر کرد. همه مشغول آماده کردن وسایلشان شدند. بهاره خم شد و از فرزانه پرسید: اسمش چیه؟

_: کیهان افروز. مگه یادت رفته؟

_: اسم خودمم یادم رفته!

_: دیوونه!

کاغذ و تخته شاسی را حاضر کرد. قلم را روی کاغذ گذاشت و به استاد چشم دوخت. غرق خیالات خودش شد. سعی می کرد با دیدی منتقدانه ببیند واقعاً چرا این طور دل باخته است.

استاد بین کلاس قدم میزد و به هرکدام از شاگردان توضیح یا تذکری می داد. به او که رسید، بهاره سر بلند کرد و نگاهش کرد.

_: خانم شما چرا کار نکردین؟

_: من؟ بله. چشم.

سر به زیر انداخت. نوک قلم را به کاغذ فشرد. استاد که رد شد، رهایش کرد. واقعاً چرا؟

بعد از نیم ساعت خط کشیدن، نوبت به طراحی مکعب رسید. همه مشغول بودند غیر از بهاره!

یک ساعت دیگر هم گذشت تا استاد ختم کلاس را اعلام کرد. همه برخاستند. استاد پشت میزش نشسته بود و چیزی می نوشت. دانشجویان یکی یکی رد می شدند و می رفتند. کلاس داشت خالی میشد. بهاره هنوز نشسته بود. فرزانه بازویش را کشید و گفت: پاشو دیگه! آبرو برام نذاشتی!

بین آخرین نفرات داشتند از کلاس خارج می شدند، که استاد گفت: شما خانمِ...

بهاره ایستاد. استاد نگاهی روی دفترش انداخت. بهاره پرسید: با منین استاد؟

اسمش را پیدا کرد. سر بلند کرد و گفت: خانم برومند درسته؟

بهاره بازویش را از دست فرزانه آزاد کرد و به طرف میز استاد رفت. گفت: بله درسته.

استاد تیکی کنار اسم او زد و گفت: میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟

بهاره در حالی که می کوشید لرزش صدایش آشکار نشود، گفت: خواهش می کنم استاد.

استاد نگاهی به فرزانه انداخت و گفت: زیاد طول نمی کشه.

فرزانه لبهایش را با زبان تر کرد. سری تکان داد و گفت: روزتون بخیر.

_: خداحافظ.

استاد صبر کرد تا فرزانه بیرون رفت. بعد سر بلند کرد و چشم در چشمان بهاره دوخت. با لحنی ملایم و مطمئن پرسید: خانم شما مشکلی دارین؟

بهاره با گیجی گفت: نه چه مشکلی؟

_: شما نه یه خط کشیدین، نه مکعب رو. شایدم سابقه ی طراحی دارین و نیازی به درسهای ابتدایی ندارین. بله؟

_: اومممم. بله... یعنی نمی دونم. قبلاً یه کمی کار کردم. ولی...

_: بذارین سوالمو یه جور دیگه مطرح کنم. من شاخ یا چیز عجیب دیگه ای دارم؟

بهاره تکانی خورد. با دستپاچگی گفت: نه استاد.

_: نمی تونم امیدوار باشم که به خاطر جمال و زیباییمه که شما یک ساعت و نیم، فقط به من خیره شدین.

_: راستش استاد...

_: راستش چی؟

_: بچه ها میگن من خیلی شبیه شمام.

_: چطور؟

_: خب... پوست تیره و چشمهای سبز و ...

_: برعکس شما منو یاد کسی میندازین که هیچ شباهتی به من نداره.

_: یاد کی استاد؟

_: فراموشش کنین. اینجا مهدکودک نیست. منم با کسی شوخی ندارم. لطفاً درستونو جدی بگیرین.

_: چشم استاد.

_: بفرمایید.

_: با اجازه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

بهاره با دلی لرزان از کلاس خارج شد. فرزانه با هیجان پرسید: چکارت داشت؟

بهاره با بی حالی گفت: می خواست بگه عاشقمه!

_: بی مزه!

_: خب گفت حواستو جمع کارت بکن. انتظار داشتی چی بگه روز اولی؟

_: من؟ یا تو که وقتی گفت کارت داره اول رنگت پرید، بعدم مثل لبو سرخ شدی؟

_: برو بابا. من اینقدر سیاهم که هیچ وقت سرخ نمیشم. قصه نساز.

_: به هر حال قیافت داد میزد که دستپاچه شدی!

_: خب معلومه. تو بودی هول نمی کردی؟

_: نه... چیه چرا این جوری نگام می کنی؟ من که طراحیامو کرده بودم. احتیاجی به توبیخ نبود.

بهاره شانه ای بالا انداخت. بعد از چند لحظه با لحنی که انگار با خودش حرف می زند، پرسید: فری به نظر تو خیلی خوش تیپه؟

_: ای... آره. بد که نیست. چیه بابا؟ ندید بدید!

_: نمی دونم.

_: تو پاک خل شدی! دختر هنوز روز اوله. اینجام فشن شو! اگه تو هرکی رو ببینی بخوای اینجوری دل ببازی که آخر هفته باید برم بستریت کنم!

_: باید با می تی حرف بزنم.

گوشی اش را درآورد. فرزانه دستش را کشید و گفت: خانم محترم، ما کلاس داریم. درد و دل با دختر دایی جون عزیزتونو بذارین برای عصر! طاقت بیار عزیز من.

بهاره شماره دو را فشرد و گفت: فقط چند لحظه. داریم میریم دیگه.

بعد از دو سه بوق، صدای گرم و مهربان مهتاب، دختر دایی  و عمه اش توی گوشش پیچید. مهتاب اگرچه شانزده سال از او بزرگتر بود، اما بهترین دوستش محسوب میشد.

_: سلام کوچولو. دانشگاه چه خبر؟

_: سلام میتی. حالت خوبه؟

_: آره. خوبم. تو چطوری؟ خیلی سرحال نیستی.

_: خوبم. کلاس طراحی تموم شده. داریم میریم کلاس سفالگری.

_: عالیه! خوش بگذره. اینقدرم هیجان به خرج نده. واسه قلب کوچولوت ضرر داره.

_: من کوچولو نیستم.

_: آوو! ببخشید یادم رفته بود که دختر دایی کوچولوم دیگه دانشجو شده و واسه خودش شخصیتی بهم زده. شرمنده ام سرکار خانوم!

_: کلاسم شروع شده باید برم. خداحافظ.

_: عصر بیا ببینمت. خداحافظ.

 

 

 

دلم تنهاست (9)

سلام

خوب هستین انشاالله؟ منم خوبم خدا رو شکر

اینم از این قسمت. به نظرتون تمومش کنم یا ادامه بدم؟ راستش دیگه نمی دونم چی بنویسم. اگه می خواین ادامه داشته باشه، ماجرا پیشنهاد بدین.


دیگه این که شما صفحه ی وبلاگمو درست می بینین؟ به دو تا از دوستام آدرس دادن، ولی روی مانیتور نسخه ی موبایل می بینن! یعنی شکل یه گوشی آیفون وسطشم نوشته ها. فکر کردم مال بروزرشونه. با کروم و فایرفاکس و اکسپلورر امتحان کردم مشکلی نداشت. نمی دونم اونا چی دارن. نظر شما چیه؟ اپرا و سفری و غیره دارین امتحان کنین؟ 

دیگه همین. ممنون از همراهی همیشگی تون 


مرجان با ناراحتی روی مبل جابجا شد. اعصابش متشنج بود و بیشتر حرفهای اطرافیان را نمی فهمید. مامان حدود بیست نفر از اقوام نزدیک را برای مراسم خواستگاری دعوت کرده بود. از خانواده ی یاشار هم هفت هشت نفر آمده بودند. هرکسی حرفی میزد.

این خواستگاری ربطی به خواستگاری قبلی او نداشت. وقتی که همسر سابقش بالاخره پذیرفته شد و اجازه یافت که به خواستگاری بیاید، همه باهم ده نفر هم نمی شدند. فضا سرد و سنگین بود و مرجان فقط آرزو می کرد مجلس قبل از این که به دعوا بکشد، تمام شود. اما این بار فرق می کرد. جمع سی نفره صمیمی و راحت بود. بیشتر به یک مهمانی خانوادگی می مانست تا مجلس خواستگاری. اما مرجان راحت نبود. تمام تنش از ترس می لرزید؛ از وحشت این که اشتباه کرده باشد و روزی مجبور شود بر این وصلت هم نقطه ی پایان بگذارد، قرار نداشت. نگاه پریشانش دور مجلس چرخید. لحظه ای روی صورت یاشار ثابت ماند. یاشار اشاره کرد: چی شده؟

اما مرجان جوابی نداد. سرش را پایین انداخت و به گلهای قالی خیره شد. یاشار هم پریشان به نظر می رسید. آیا واقعاً این طور بود؟

دایی بزرگش پرسید: مرجان خانم شما موافقین؟

نمی دانست با چه باید موافقت کند. سر بلند کرد. نگاه گنگی به دایی و پدرش انداخت. بالاخره صدای خودش را شنید که گرفته و ناآشنا می نمود: نظر شما برای من محترمه. هر طور صلاح می دونین.

_: ولی بالاخره... شرطی... حرفی...

مرجان سری به نفی تکان داد و سعی کرد حواسش را روی حرفهای دایی متمرکز کند. افکار پریشانش به شدت میل گریز داشتند. دایی مکثی کرد و چون جوابی نشنید، گفت: پس اگر همه موافق باشن، یه خطبه ی دو ماهه می خونیم تا وقتی مقدمات مجلس رسمی فراهم میشه، مشکلی نداشته باشن.

نگاهی به جمع انداخت و اجازه گرفت. مرجان رد نگاه دایی را دنبال کرد و روی یاشار ثابت ماند. یاشار آرام و مطمئن گفت: من موافقم.

دایی برگشت و پرسید: مرجان؟

مرجان سری تکان داد و باز گفت: هرجور صلاح می دونین.

خطبه خوانده شد و بازار تبریک و دیده بوسی گرم شد. مرجان گیج و سردرگم ایستاده بود. افکار منفی اش فقط به جدایی کشیده میشد و این که هنوز این وصلت هیچ جا ثبت نشده بود.

دستی دستش را فشرد. برگشت. یاشار بود. کِی آمده بود این طرف اتاق؟ ایستاده بودند. بالاخره همه نشستند. مرجان هم نشست. یاشار زیر گوشش پرسید: چی شده؟ پشیمون شدی؟

_: نه. نمی دونم.

_: آروم باش. هیچ اتفاقی نمیفته.

_: امیدوارم.

_: با تو ان.

مرجان سر بلند کرد. زیر لب پرسید: کی؟ چی؟

_: بابات. می پرسه با مهریه موافقی؟

مهریه چی بود؟ مگر فرقی هم می کرد؟ تضمینی برای خوشبختی که نبود. بار دیگر گفت: هر طور صلاح می دونین.

یک نفر خندید و گفت: چه عروس مصالحه جویی!

مرجان فکر کرد: از دعوا خسته ام. خدا رو شکر که درک نمی کنین.

 

بابا شام از بیرون سفارش داده بود. دور هم خوردند. دقایق تمام نشدنی بالاخره به آخر رسیدند. همه راهی شدند. توی پاگرد راه پله شلوغ شده بود. اقوام مرجان پایین می رفتند و خانواده ی یاشار بالا. مرجان به سه گوشه ی دیوار تکیه داده بود و سعی می کرد با لبخند خداحافظی کند. اما نمی توانست. لبخند بیش از چند لحظه روی لبش جفت نمیشد. کم کم همه رفتند. پدر و مادر مرجان هم به اتاق برگشتند و عروس و داماد را جلوی در تنها گذاشتند. هنوز سر و صدای مهمانها از بالا و پایین می آمد.

مرجان احساس ضعف می کرد. بیشتر توی سه گوشه ی دیوار فرو رفت. به یاشار نگاه نمی کرد. اما یاشار سرگشته و نگران، به او خیره شده بود. خواهر یاشار دو سه پله پایین آمد و به ترکی چیزی گفت. چهره ی یاشار باز شد و با خنده جوابش داد. توجه مرجان جلب شد. خواهر یاشار جمله ی دیگری گفت. یاشار در حالی که به پایین پله ها اشاره می کرد، جوابش داد.

مرجان پرسید: چی میگه؟

یاشار دست توی جیبش برد. کلید آپارتمانش را در آورد و درحالی که به طرف خواهرش پرت می کرد، گفت: چرند میگه!

با خنده به طرف او برگشت و گفت: اصلاً حقشه بقیه رو بفرستم تو، این یکی رو تو پاگرد نگه دارم، تا صبح یخ بزنه!

مرجان خندید و گفت: فکر نمی کنم یخ بزنه. سرمای تبریز با اینجا قابل مقایسه نیست.

_: سرمای کویر رو دست کم می گیری! تازه این که به خاطر کار شوهرش ساکن کیشه.

_: اووه! تابستون چه کار می کنه؟

_: امسال که شوهر بدبخت رو کاشت و دو ماه رفت تبریز!

_: تو طرفدار خواهرتی یا شوهرش؟

_: من طرفدار تعهد و عدالتم. مشکل تو چیه؟

_: من مشکلی ندارم.

_: چرا از سرشب تا حالا ماتم گرفتی؟ اصلاً انگار یه جای دیگه بودی. نه می شنیدی چی میگن، نه اهمیتی میدادی. ناسلامتی صحبت جنابعالی بود!

مرجان دوباره شل شد و به دیوار تکیه داد. یاشار دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برده بود و نگاهش می کرد. مرجان آرام گفت: می ترسم. خیلی می ترسم.

_: دیگه از چی می ترسی عزیز من؟ دست و پامم که بستن. کجا رو دارم برم؟

_: چه بند و بستی؟ نه سندی امضا شده، نه حرفی جدیه. به فرضم که شده بود، مگه یه اسم تو شناسنامه چی رو تضمین می کنه؟

_: تو قول و تعهد منو قبول نداری؟

_: چرا... ولی...

یاشار دستهایش را گرفت و پرسید: ولی چی؟

مرجان دستهای او را فشرد و پرسید: تنهام نمیذاری؟

_: هرجا برم باهام میای؟

مرجان با بغض گفت: آره.

_: جات نمی ذارم. قول میدم.

یاشار دستهای او را به لب برد و بوسید. مرجان سر به زیر انداخت. اشکهایش روی گونه هایش غلتید. یاشار با لحنی نوازش دهنده گفت: تو خسته ای. برو استراحت کن. آروم بخواب.

مرجان زیر لب شب بخیری گفت و به خانه برگشت.

 

دو ماه مثل برق و باد گذشت. مرجان اینقدر کار داشت که نه فرصت غصه خوردن داشت و نه فکر و خیال بیهوده. مسئولیتهای رئیس بخش یک طرف، برنامه های ازدواجش طرف دیگر. مجلس کوچکی گرفتند. همان شب هم عازم تبریز شدند و آنجا هم مجلسی مشابه را برگزار کردند. فقط سه روز تبریز بودند و چون یاشار بیش از این نمی توانست درس و کارش را رها کند، به خانه برگشتند. 

دلم تنهاست (8)

سلام

وهذا قسمت ثامن!


تا یک هفته مرجان سر سنگین بود. در واقع قهر نبود، اما اسم دکتر را به خاطر نمی آورد! می دانست اگر از خودش بپرسید، مسخره اش می کند. از مادرش هم نمی خواست بپرسد. خیلی بد بود، حالا که تقریباً نامزد شده بودند، اسمش را نداند! مشکل اینجا بود، فقط یک بار آن هم بار اولی که آمده بود، اسم کوچکش را شنیده بود، کوچکترین اهمیتی نداده بود و سریع فراموش کرده بود. این یک هفته داشت خودش را می کشت که یا به خاطر بیاورد و یا راه غیر مستقیمی برای کشف اسمش پیدا کند؛ اما هیچی به خاطرش نرسید.

در طول این مدت دکتر دو سه باری سر راهش دم در، در زده بود و چند دقیقه ای حرف زده بودند. اما هر دفعه بهانه ای داشت که وارد نشود. مرجان هم دیگر بالا نرفته بود.

 

آن شب دلش خیلی گرفته بود. از سر کار که برگشته بود، هیچ کس خانه نبود. تا عصر بیکار و بی حوصله استراحت کرده بود. بعد هم تصمیم گرفت شام درست کند. یک سوپ عالی با مقداری پیراشکی که برادرهایش خیلی دوست داشتند. عمداً زیاد درست کرد.

اهل خانه یکی یکی وارد شدند. پسرها مشغول دستبرد زدن بودند، که مامان پرسید: مطمئنی ما این همه می خوریم؟

البته از نظر پسرها اشکالی نداشت. حاضر بودند ظرف چند دقیقه همه را نابود کنند. اما مرجان بشقابی برداشت و در حالی که چند تا از پیراشکی ها را توی آن می چید، گفت: می خوام یه کم برای دکتر ببرم.

صورتش از شرم گل انداخته بود و به مامان نگاه نمی کرد. مامان با رضایت لبخندی زد و گفت: سوپم ببر.

و خودش مشغول ظرف کردن سوپ شد. مرجان با لبخند نگاهش کرد. این بار با کمال میل حاضر بود سوپ ببرد. بشقاب پیراشکی ها را روی ظرف سوپ گذاشت و از پله ها بالا رفت. ولی این بار با وجود پیراشکی ها واقعاً سخت بود که در بزند. ظرفها را روی پله های بام گذاشت و زنگ زد.

دکتر با خوشرویی در را باز کرد و گفت: سلام خانوم! قدم رنجه فرمودین!

_: سلام!

برگشت و غذا را برداشت. دکتر یک پیراشکی برداشت. در را باز کرد و در حالی که گاز میزد، گفت: بفرمایین.

مرجان با تردید قدمی تو گذاشت و پرسید: مزاحم نباشم؟

دکتر در را بست و نالید: خیلی! ولی مجبورم تحمل کنم. اینا چه خوشمزه اس! داشتم از گشنگی می مردم!

مرجان ظرفها را روی اپن گذاشت و گفت: نوش جان.

نگاهی به قاب خطها انداخت. ناگهان جرقه ای در ذهنش درخشید! امضای کارهایش. در حالی که با احتیاط به طرف یکی از قابها می رفت، پرسید: دکتر خطاطی رو کجا یاد گرفتی؟

دکتر بین مرجان و قاب خط ایستاد و گفت: خطاطی رو بذار کنار. من ازت گله دارم.

مرجان با ترس و تعجب پرسید: از من؟ چرا؟

_: تو از من خوشت نمیاد؟

_: اگه خوشم نمیومد که...

_: نه رک و راست بگو. خود من بیشتر برات اهمیت دارم یا رشته ی تحصیلیم؟

مرجان که گیج شده بود، گفت: من نمی فهمم.

دکتر از جلوی او کنار رفت و در حالی که پشت به او داشت، گفت: تو قبلاً از من خوشت نمیومد، الان چرا قبول کردی؟ به خاطر شغلم؟

به طرف او برگشت و با ناراحتی پرسید: بین دوست و آشناتون باعث افتخاره که شوهرت دکتر باشه؟

مرجان جا خورده بود. پریشان بود. احساس می کرد، زانوهایش دیگر تحمل وزنش را ندارند. لرزان به طرف اولین مبل رفت و نشست. با ناراحتی پرسید: آخه چی باعث شده اینطوری فکر کنی؟ کسی چیزی گفته؟

دکتر نزدیکش نشست و با عصبانیت گفت: لازم نیست کسی چیزی بگه. اگه اهالی ساختمون یا هرکس دیگه منو دکتر صدا می کنن، چون واقعاً در مرحله ی اول پزشکشونم. اشکالی هم نداره. ولی در مورد تو فرق می کنه. اینجوری احساس صمیمیت نمی کنم. فکر می کنم دلت می خواد با سِمَتم پز بدی. یا این که برات مهمتره شغل من چیه تا خودم کیَم! واقعاً تو زندگی خصوصی اهمیتی داره که من شغلم چیه یا تو چکاره ای؟

مرجان مثل کره ی تو آفتاب وا رفت. فقط توانست زیر لب بگوید: تو اشتباه می کنی.

_: اگه این طور باشه خوشحال میشم. لطفاً توضیح بده.

مرجان با خجالت برخاست. در حالی که دستهایش را بهم می مالید دوباره به طرف قاب خطها رفت. این بار نه به قصد پیدا کردن امضا. پشت به او گفت: دلیلش اینقدر مسخره اس که تا حالا نگفتم، چون می ترسیدم بهم بخندی.

_: حالا بگو بخندم. خیلی بهش احتیاج دارم. این فکر بدجوری این چند روزه آزارم داده.

ناگهان امضا را دید و اسم فراموش شده به خاطرش آمد. همانطور که چشم به امضای ظریف پای قاب دوخته بود، با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، گفت: یاشار من... تا حالا اسمتو نمی دونستم.

دکتر پشت سرش ایستاد و با تعجب پرسید: نمی دونستی؟

مرجان با خجالت دستی به صورتش کشید و گفت: نه یادم نبود. فقط یه بار شنیده بودم... یادم رفته بود. الان امضاتو دیدم یادم اومد.

دکتر با حیرت پرسید: نمیشد زودتر بگی؟

مرجان از کنارش دور شد. با ناراحتی نالید: آخه همش مسخرم می کنی! برادرام دیگه بدتر از تو! از مامانم نمیشد بپرسم. هزار تا فکر و خیال می کنه و متلک میگه. پوه!

روی مبل نشست و سرش را میان دستهایش گرفت. دکتر دست روی پشتی مبلش گذاشت و گفت: مرجان... من معذرت می خوام.

مرجان سرش را به عقب تکیه داد و بدون این که به او نگاه کند، گفت: تو گفتی منو می شناسی... چطور به این راحتی بهم تهمت زدی؟ یعنی اینقدر منو نشناختی که بفهمی اگه شغل تو برام مهم بود، همون اول بله رو میدادم، نه بعد از آشنایی؟ جهت اطلاعتون شغلت اصلاً منو خوشحال نمی کنه. شغلی که یک دنیا مسئولیت داره، گرفتاری داره، درس خوندن داره، ساعت نداره و تا سالها درآمدی نداره.

دکتر نشست و گفت: حق با توئه. این چند وقت اعصابم خیلی بهم ریخته اس. کار دارم. تنهاییم اذیتم می کنه. میشینم یه مشت فکر و خیال الکی می کنم. می ترسم از دستت بدم.

_: میشه تمومش کنیم؟ من تحمل دعوا رو ندارم. فکر می کنم زیر پام خالی شده. می ترسم.

دکتر از جا برخاست و به طرف آشپزخانه رفت. خنده ی تلخی کرد و گفت: تو از من می ترسی، من از تو می ترسم. در واقع هر دو مون از تنهایی می ترسیم! آدمیزاد موجود مزخرفیه!

دستی به ظرف سوپ زد و گفت: بیا قبل از این که سردتر از این بشه، بخوریم.

بشقابها را روی اپن چید. یک قوطی سس کنارش گذاشت. مرجان صندلی را پیش کشید و نشست.

_: یاشار یعنی چی؟

_: پاینده.

_: فارسیه؟

_: نه ترکی.

_: تو خونه ترکی حرف می زنین؟

_: آره.

_: لحجه نداری.

_: من پونزده ساله دربدرم. لحجم کجا بود؟ البته هنوزم با خونوادم که حرف می زنم با لحجه حرف می زنم. ترکی رو با لحجه ی شیرازی حرف نمی زنم.

مرجان خندید و پرسید: حالا چرا شیرازی؟

_: دوره ی عمومی شیراز بودم. 9 سال. بعد دو سال طرح کذاییم بود. دو سال پشت کنکور تخصص بودم. یه سالش خونه بودم. یه سالش تهران پیش پسر عموم. تا قبول شدم و دو ساله در خدمت شمام. جمع کن ببین چند سال میشه!

_: اگه می دونستم اینقدر تنهایی کشیدی، زودتر میومدم خواستگاریت!

_: ما همینجوریشم مخلص شما هستیم!

_: درست که تموم شه برمی گردی تبریز؟

_: الان می پرسن؟ الان بگم برنامم چیه و مخالف باشی چی؟ تا سه چهار سال دیگه که همینجام. بعدشم خدا بزرگه!

_: خدا بزرگه، ولی برنامه ی تو چیه؟

_: تبریز دکتر خوب خیلی داره. راستش دلم می خواد برم یه جایی که بهم احتیاج داشته باشن. جای خاصی تو ذهنم نیست. تا حالا فکر می کردم یه جایی نزدیک تبریز، ولی خب الان تو هم حق انتخاب داری. شاید اصلاً نخوای اینجوری زندگی کنی.

_: و اگه نخوام؟

یاشار سر به زیر انداخت و گفت: نمی دونم.

_: جایی که میگی، یعنی یه ده؟

_: نه حداقل باید یه اتاق عمل داشته باشه. یه شهر کوچیک.

مرجان جوابی نداد. غرق فکر بود و با غذایش بازی می کرد.

_: شامتو بخور. بعداً در موردش حرف می زنیم.

بقیه ی شام در سکوت صرف شد. بعد از شام یاشار برخاست و میز را جمع کرد. پشت به مرجان مشغول مرتب کردن ظرفها بود، که مرجان گفت: یاشار...

مکث کرد، ولی جواب نداد.

مرجان نفس عمیقی کشید و گفت: اگه باهات بیام، کارمو از دست میدم. شرکتمون تو تبریز شعبه داره، فکر می کردم برمیگردی، منم می تونم منتقل بشم.

یاشار دستهایش را مشت کرد. بند انگشتانش سفید شده بود. هنوز پشت به او داشت و نگاهش نمی کرد. مرجان از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. به کابینت تکیه داد. حالا رو به او بود. یاشار رنگ به صورت نداشت. بازهم نگاهش نکرد.

مرجان کمی با دستهایش بازی کرد و بعد گفت: ولی هدف اصلی تو خدمت به مردمه. این که می خوای بری جایی که بیشتر مفید واقع بشی خیلی خوبه....

مکثی کرد. لبخندی به صورت سنگی یاشار که همانطور قفل شده بود، زد و گفت: ولی هرجا بری یه منشی که می خوای، نه؟

مشتهای یاشار آرام باز شد و رنگ به صورتش برگشت. مرجان با شیطنت پرسید: حقوق خوب میدی؟ باید صرف داشته باشه که بیام!

_: می کشمت مرجان! مرض داری اذیتم می کنی؟

_: تو هم خیلی ترسویی!

_: شجاعت تو رو هم دیدم!

مرجان خندید و گفت: بهم قول بده که دعوا نمی کنیم.

_: دعوا که نمک زندگیه، ولی قول میدم بهت اعتماد داشته باشم.

_: و ناراحتی رو تو دلت نگه نداری.

_: باشه.

_: ناراحتیت رو بدون عصبانیت بهم بگی. ببین واقعاً کارم اشتباه بوده؟ بعد داد بزن!

_: من داد زدم؟

_: خیلی عصبانی بودی. ترسیدم.

_: الهی من فدات شم. معذرت می خوام.

مرجان با شوق خندید. بعد نگاهی به ظرفشویی انداخت و اعلام کرد: ظرفا رو من می شورم. امشب نوبت منه!

_: چه خوب! با یه دونه هندونه هر شب تو بشور. قربون صدقه که خرجی نداره.

مرجان ملاقه ی خیس را بالا گرفت و گفت: یاشار می زنمتا!

یاشار به سرعت از آشپزخانه بیرون رفت. روی اپن خم شد و گفت: من که حرف بدی نزدم. تقسیم کار در زندگی مشترک امری بدیهیه! من فدات میشم تو ظرف می شوری. اصلاً خیلی بدجنسی. من دارم خودمو قربانی می کنم، تو با ظرف شستن مقایسش می کنی؟!!

_: الهی بمیرم!

_: نه عزیزم. تو ظرفا رو بشور، من میمیرم!

مرجان یک لیوان آب را به طرف او پاشید. یاشار با دستپاچگی گفت: وای مرجان چکار می کنی؟ گفتم میمیرم، ولی حالا عجله ای که نیست. می خوای همین امشب ذات الریه کنم، سرمو بذارم؟

_: آخه خنگ خدا یه لیوان آب کی رو کشته تا حالا؟

_: من خنگم؟ یه خنگی نشونت بدم، هفت تا دیوونه از بغلش سبز بشه!

_: یاشااااااااار... بس کن دلم درد گرفت.

_: آخه ظرف شستنم دل درد داره؟! نگاش کن! زن اینقد لوس؟!!! دو تا دونه بشقابه ها! چقد ادا در میاره!!!!

_: من ادا در میارم یا تو که اون پشت سنگر گرفتی؟

_: نه بیام جلو که تو خیس آبم کنی؟ یا کلّمو بکنی تو سینک خفم کنی؟

_: من به این آسونی شوهر پیدا نکردم که از راه نرسیده خفه اش کنم.

یاشار دست روی قلبش گذاشت. آه بلندی کشید و گفت: خدا رو شکر! هنوز فرصت دارم!

_: آره بگیر بخواب. وایساده خوابت برده! منم برم. دو دقه اومدم بالا، دو ساعت گذشت!

_: از مامانت از قول من تشکر کن.

_: واسه این که دختر به این ماهیشو داره بهت میده؟

_: اون که به جای خود، ولی برای شامم تشکر کن.

_: بشکنه این دست که نمک نداره! سه چهار ساعت وایسادم خودمو براش کشتم، میگه از مامانت تشکر کن!

_: آووو متشکرم! ولی عزیزم بعد از این مرگ و میر مال من، قرار شد تو ظرف بشوری.

_: باشه. آشپزی با تو، من ظرف می شورم.

_: دهه! آشپزی چه ربطی به مرگ و میر داره؟

_: خب من واسه شام پختن داشتم خودمو می کشتم.

_: ببین قسمت شامش با تو، کشتنش با من! هرجور حساب کنی مرگ سختتره. من از آنجایی که بسیار فداکارم...

مرجان با خنده حرفش را قطع کرد و گفت: آقای بسیار فداکار، شب بخیر، مامان منتظرمه.

بدون این که منتظر جواب شود، داشت در را پشت سر خودش می بست، که ناگهان برگشت و گفت: خیلی ببخشید، یاشار جان خان شبتون بخیر! فردا نیای بگی فداکاریمو بیشتر از خودم دوست داری!

_: برو مرجان. برو تا با تیپا بیرونت نکردم. شبت بخیر.