ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آرد به دل پیغام وی (9)

سلام سلام سلااااااااااااام

خوبین؟ خوشین؟ سلامتین انشااله؟ کسالتی ندارین؟

منم خدا رو شکر خوبم.

این داستان هم همچنان ادامه دارد! دوسش دارم. دلم نمیاد دست از سرش بردارم 


توی خانه همه استقبالی گرم و عادی کردند. انگار از یک اردوی دانشجویی برگشته بود! البته تلاشها برای حفظ موقعیت عادی مشهود بود. هیچکس حرفی از اتفاقات پیش آمده نمی زد. هیچ کس نمی پرسید این دو روزه چه بر او گذشته است. همه فقط گرم و مهربان بودند.

تنها بعد از شام بود که بابا آرام شروع به حرف زدن کرد: بهاره جون، اینجا خونه ی خودته. اتاقت، وسایلت، هرچی داری، هرچی بخوای و بتونم تهیه کنم، مال خودته. نه منتی دارم، نه بیرونت می کنم. ولی کیهان و مهتاب هم به گردنت حقی دارن. کمترینش اینه که بهشون محبت کنی. هر دوشونو داغون کردی، کیهان بیشتر، در حالی که گناهی نداشت. چند ساعتی که ازت خبر نداشت، تا دم مرگ رفت. من بعد از 24 ساعت دیدمش. دیشب کیهان، اونی نبود که پریشب اومد خواستگاری. یک شبه پیر شد. از مهتابم که هیچی نگم بهتره. فقط یه شبح ازش مونده. ولی من سرزنشت نمی کنم. شاید اگر منم تو موقعیت تو بودم، عکس العملم همین بود. ولی دیگه کافیه. ببخش و فراموش کن.

بهاره سر به زیر انداخت. جوابی نداشت. آن شب به آرامی گذشت.

صبح روز بعد هنوز ساعت هفت و نیم نشده بود که از خانه بیرون زد. تا به خانه ی دایی برسد، غرق فکر بود. وقتی به خود آمد که زنگ در را هم زده بود. عمه یا در واقع مادربزرگش در را گشود و به استقبالش آمد. چند لحظه در آغو شش کشید. بغض داشت. مهتاب اصلاً حالش خوب نبود. تو اتاقش بود. آشفته گرفته...

با دیدن بهاره پرسید: منو می بخشی؟

مگر می توانست نبخشد؟ جلو رفت. در آغو شش گرفت و بعد از چند دقیقه هم برخاست. موهای پریشانش را شانه زد. با کلی قربان صدقه لباسش را عوض کرد. صبحانه اش را لقمه لقمه دهانش گذاشت. جای مادر و دختر عوض شده بود. کم کم رنگ به صورت مهتاب برمیگشت.

حالا نوبت کیهان بود. به او زنگ زد. صدای کیهان عادی بود. لحنش هیچ حسی نداشت. این بار هم خیلی ساده سلام کرد.

بهاره نگاهی به مهتاب انداخت و به کیهان گفت: سلام جناب استاد. دانشگاه تشریف دارین؟

_: نه گالریم.

_: ااا الان باید سر کلاس باشین.

_: حالم خوب نیست. نمی تونم درس بدم. تو کجایی؟

_: پیش میتی. نومزدت رو به موته، یه احوالی ازش نمی پرسی؟

_: چطوره؟

مهتاب با اخم زمزمه کرد: چرند نگو. من حالم خوبه.

_: میگه خوبم. ولی دروغ میگه. ببینم میتی تا حالا گالری اومده؟

_: نه... فکر نمی کنم براش جالب باشه.

_: فعلاً که هرچی مترادف با کیا باشه براش جالبه.

مهتاب در حالی که سعی می کرد، صدایش بلند نشود، با عصبانیت گفت: چرا مزخرف میگی بچه؟

کیهان گفت: تو مجبور به فداکاری نیستی بهاره. من و مهتاب همین جوری که هستی دوستت داریم. لازم نیست برای ما کاری بکنی.

_: من نمی خوام فداکاری کنم. فقط می خوام میتی رو از تو خونه بکشم بیرون. یا گالری یا هرجای دیگه.

کیهان پوزخندی زد و گفت: ببرش یه مرکز خرید. بیشتر بهش خوش می گذره. تو چی فکر می کنی بهاره؟ مهتاب مثل من و تو عاشق نقاشی نیست. جایی ببرش که دوست داشته باشه.

بهاره با دلخوری گفت: منم نمی خواستم بیارمش اونجا که نقاشی کنه. تازه میتی نقاش قابلیه!

مهتاب آهی کشید و خود را روی تختش رها کرد. فایده نداشت. بهاره داشت کار خودش را می کرد.

کیهان گفت: نقاشیش خوبه، چون من یادش دادم. به عنوان کار ازش استفاده می کنه. ولی بهاره درک کن. مهتاب طبق وظیفه قلم دست می گیره و کارش رو هم عالی انجام میده. اما وقتی نقاشی می کنه از خود بیخود نمیشه!

_: هوم. آره. راست میگی. اما اصلاً منظور من این نبود. می خواستم بیاد، تو و اون محیطو ببینه.

_: بهاره بازم میگم. فداکاری نکن. اصلاً لازم نیست به ما و ازدواجمون فکر کنی. اون موضوع تموم شده. خوشحالی تو از همه چی برای ما مهمتره.

بهاره با عصبانیت گفت: من خوشحالم و دلم می خواد برم عروسی!

_: خب برو عزیزم. خوش بگذره.

بالاخره لحن کیهان از آن حالت سرد و جدی در آمد و عادی شد.

_: اوووووف کیا اذیت نکن!

کیهان خندید و گفت: من نمی خوام اذیتت کنم.

_: ما میایم اونجا.

_: بفرمایین.

_: پس می بینمت.

مهتاب با چهره ای دلخور مانتویش را پوشید و اتاق بیرون رفت. بهاره به تندی پرسید: کجا؟

_: شرکت.

_: ولی تو حالت خوب نیست!

_: من حالم خوبه و دارم میرم سر کار.

_: من به کیا گفتم...

_: تو هرجا می خوای بری برو. من کلی کار عقب افتاده دارم. باید برم.

_: ولی میتی...

_: ولی چی؟ آبرو برام نذاشتی. نمی تونم بعد از این مسخره بازیت پاشم بیام به اون گالری لعنتی.

_: مگه من چی گفتم؟

_: ببین بهاره! ما قصد ازدواج نداریم. بچه هم نیستیم. منتظر اجازه تو هم همینطور. بذار زندگیمونو بکنیم.

_: ولی شما...

_: تمومش کن.

بغض کرد. از در خانه بیرون زد که بهاره اشکش را نبیند. بهاره با کلافگی رفتنش را تماشا کرد. این همه با خودش جنگیده بود، تا دلش را قانع کرده بود که مهتاب و کیهان باید باهم ازدواج کنند؛ آن وقت حالا هر دو انکار می کردند!! تازه برای این که راحتتر کنار بیاید کلی در ذهنش برای جشن عقد و عروسی و حتی تزئین ماشینشان هم نقشه کشیده بود!!!!! حیف!!

ذوقش کور شد. حس دیدن کیهان را هم دیگر نداشت. برگشت خانه. وسایلش را برداشت و به دانشگاه رفت. به کیهان اس ام اس زد: مهتاب نمیاد. منم میرم دانشگاه.

کیهان هم نوشت: هرجور میلته.

وقتی رسید کلاس قالی بافی تمام شده بود و تا کلاس بعدی هم هنوز چند دقیقه فرصت باقی بود. فرزانه را توی صحن دانشکده پیدا کرد. غرق فکر گوشه ای نشسته بود و ته خودکارش را به دندانش می زد.

کنارش نشست. خودکار را از او گرفت و گفت: سلام!

_: سلام.

_: چته؟

_: چُم.     (چه می دانم با لحجه ی کرمانی)

_: تو چه فکری؟

_: هیچی.

_: هیچی یعنی شایان مثلاً؟

_: نه.

بعد ناگهان اشکهایش روی گونه هایش غلتید.

_: وایییییی خدا! مردم بس که این چند روز اشک ریختم و اشک دیدم! تو چته؟

_: پسر یکی از همکارای بابام اومده خواستگاریم!

_: خب قدمش مبارک باشه.

_: چی چی رو مبارک باشه؟ اونم درست بعد از این که من شایانو دیدم!

_: مجبوری قبول کنی؟

_: نه. قبول که نکردم. ولی مامانم اینا خیلی ناراحتن. حقم دارن. میگن پسر خوبیه. تحصیلکرده اس. خونوادشونو می شناسن. ولی....

_: یعنی اگه شایانو ندیده بودی، الان بادابادا مبارکبادامون به راه بود دیگه!

_: حتی نمی خوام بهش فکر کنم. ولی آره. حتماً قبول می کردم. خودشو تا حالا ندیدم. ولی مامانش خیلی خانوم خوبیه. باباشم که بابا خیلی قبولش داره. و من همشونو ناراحت کردم. حتی نتونستم بهانه ای بیارم. فقط گفتم نه.

بهاره دست روی پشت او گذاشت و گفت: نگران نباش. حتماً قسمت نبوده.

_: نمی دونم. مامان میگه دارم به بختم پشت پا می زنم. اصرار داره که بدونه موضوع چیه. منم نمی تونم بهش بگم. به فرض که بگم... چی داره که بگه جز این که خیلی احمقم؟ فقط یه نظر دیدمش، نه می شناسمش، نه اون علاقه ای که منو بشناسه. ولی بهاره.... همش نگاهش پیش چشممه.

_: خیلی خب. یه دقه آروم بگیر ببینم این کیه داره میاد طرف ما. لامصب چه خوش تیپه! از بچه های دانشگاه که نیست، نه؟

فرزانه با بی میلی نگاهی به روبرو انداخت و گفت: نه تا حالا ندیدمش.

_: اه اه چه از خود راضی. عینکشو! انگاری الان از لای مجله ی مد بیرون اومده. خوشم نیومد.

با نفرت رو گرداند. مرد جوان هم آمد و درست جلوی پای آنها ایستاد. عینکش را برداشت. قد بلند و چهارشانه بود. سفیدرو، چشم و ابرو مشکی و نگاهی خمار و فاخر داشت.

حتی صدایش هم خاص بود. سنگین و کمی زنگ دار. خیلی جدی سلام کرد، که فقط بهاره جواب داد. بعد گفت: من منوچهر صالح پور هستم. با خانم فرزانه فاطمی کار داشتم. گفتن اینجا می تونم پیداشون کنم.

فرزانه رنگش پرید و همانطور که دستش روی نیمکت بود، نیشگون محکمی از پای بهاره گرفت. بهاره لحظه ای از درد چهره درهم کشید. بعد برخاست و گفت: خودم هستم. بفرمایید.

_: می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟

_: خواهش می کنم. حقیقتش من فقط نزدیک ده دقیقه وقت دارم. بعدش کلاسم شروع میشه.

مرد با ظرافت سر خم کرد و گفت: اشکالی نداره.

بعد رو به فرزانه کرد و گفت: از شما هم عذر می خوام.

فرزانه که هنوز عصبی بود، نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت: خواهش می کنم.

بهاره خنده اش گرفت. با خود فکر کرد: اوه هو! چه مبادی آداب!

خنده اش فرو خورد. در کنار او به راه افتاد و گفت: بفرمایید.

_: ممنونم. حقیقتش اینه که من چیز زیادی راجع به شما نمی دونم. بابا شما رو دیده بود و به حساب دوستی چندین و چند ساله با پدرتون، این پیشنهادو مطرح کردن.

_: خب؟

_: و شما رد کردین.

_: بله.

_: به من گفتن یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم.

بهاره نگاهی تحقیرآمیز به سر تا پای او انداخت و گفت: تا حالا برای خودم دلایل خوبی برای نپذیرفتن شما داشتم، اما الان دیگه واقعاً مطمئنم!

_: منظورتون چیه؟

_: شما چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟

_: سی سالمه و فوق لیسانس عمران هستم. چطور؟

_: برام جالبه که یه فوق لیسانس سی ساله، اینقدر از خودش اراده نداره، که دیگران باید براش تصمیم بگیرن که برای زندگی شخصیش چکار باید بکنه!

بهاره سرمست از جمله ی دندان شکنی که تحویل خواستگار از خود راضی داده بود، با لبخند سر خم کرد و گفت: روزتون بخیر.

بعد هم رو گرداند که برود. اما صدای قاطع او را از پشت سرش شنید: صبر کنین خانم. هنوز وقت دارین.

بهاره با حالتی پرسشگرانه و اندکی تحقیر آمیز نگاهش کرد. مرد قدمی جلو گذاشت. ملایم ولی محکم گفت: متهم می کنین، قضاوت می کنین، محکوم می کنین، حتی اجازه ی دفاع هم نمی دین؟ این چه دادگاهیه؟!

بهاره با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت: می شنوم. بفرمایین.

_: من قصد ازدواج دارم. اما شخص خاصی رو در نظر ندارم. چون اصولاً این سالها اینقدر درگیر کارم بودم که فرصتی برای فکر کردن به این موضوع و آشنا شدن با مورد مناسب نداشتم. پدرم، بزرگترم، کسی که غیر از این که بهش اعتماد دارم، حق پدری به گردن من داره، بهم پیشنهادی کرد. از کمبود اراده نبود؛ از احترام بود که قبول کردم. بعد از رد شدن این پیشنهاد از طرف شما، درخواست مادرم بود که یک بار رودررو با شما حرف بزنم. چون شما رو بسیار دوست داره و به این وصلت علاقمنده. ولی در آخر اراده ی خودم رو اعمال می کنم، همونطور که در تمام این سالها کردم. روزتون بخیر. کلاستون دیر نشه.

بهاره اینقدر شرمنده شده بود که نمی توانست، قدم از قدم بردارد. با ناراحتی گفت: من معذرت می خوام.

_: خواهش می کنم. میشه یه سوالی ازتون بکنم؟

بهاره همانطور که به کفشهای واکس خورده ی او نگاه می کرد، گفت: بفرمایین.

_: من و شما سابقه ای باهم نداشتیم که دشمنی ای ایجاد شده باشه. تحقیر من چه لذتی برای شما داشت؟

بهاره به دنبال راه گریزی اطراف را جستجو کرد. و بالاخره با سرگشتگی سر بلند کرد و گفت: شما... شما... هیچی... من معذرت می خوام.

و به سرعت دور شد. توی راه فرزانه بازویش را گرفت و با نگرانی پرسید: چی شد؟ فهمید که بهش دروغ گفتی؟

_: نه بابا گند زدم ولم کن.

_: یعنی چی ولم کن؟ آبروی منو بردی!

_: هیچی بابا. بهش گفتم بچه ننه!

فرزانه با چشمهای گشاد نگاهش کرد و گفت: همون جمله ی اول برداشتی بهش گفتی بچه ننه؟!

_: نه دقیقاً این کلمه. ولی یه چیزی تو همین مایه ها. اونم خیطم کرد.

_: دستت درد نکنه. ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم! فکر کردم الان میری یه ماست مالی تر و تمیز می کنی. نگو همون یه ذره آبرو رو هم به باد فنا دادی! جواب بابامو چی بدم؟

_: خیلی خب. خیلی خب. بسه دیگه. یه قرار بذار من دوباره ببینمش. یه عذرخواهی بکنم که هفت جد و آبادت آبرومند بشن!

_: دستتون درد نکنه. تو فقط بهش بگو که فرزانه نیستی، آبروی جد و آبادم پیشکش خودت!

آرد به دل پیغام وی (8)

سلااااام!

حالتون خوبه؟ منم خوبم خدا رو شکر.

خیلی ممنون از نظراتتون. واقعاً باعث آرامشم شد. یه سری حرف و حدیث چه کامنتی چه رودررو پیش اومده بود که وقتی باهم شد بهم ریختم. ولی خدا رو شکر. با این همه لطفتون دوباره آروم گرفتم و هدفمو پیدا کردم. 


و اینک دنباله ی داستان:


با صدای فرزانه از خواب پرید: پاشو پاشو دیگه! چقد می خوابی؟! من از هیجان شب تا صبح چشم روهم نذاشتم، تو هم که عین خیالت نیس! پاشو دیگه!

_: ساعت چنده؟

_: هفت و نیم.

_: کله سحری چه سر و صدایی راه انداختی ها! یه جوری میگه چقد می خوابی، انگار لنگ ظهره!

_: رو روبرم! بیشتر از دوازده ساعت خوابیدی بازم خوابت میاد؟

_: پریشب که نخوابیدم. از اون بدتر دیروزم ساعتها راه رفتم. هنوز تنم کوفته اس.

_: پاشو بریم رو کوه صبحونه بخوریم، حالت جا بیاد.

_: سرما کجا بریم؟ ولم کن.

مادربزرگ دم در آمد و گفت: چرا اذیتش می کنی فرزانه؟ بذار بخوابه خب.

_: نه دیگه پرید، ولی الان نمیام کوه.

_: هیییییییین!

_: چیه؟ چرا شیهه می کشی؟

_: باید برم دانشگاه! استاد زمانی گفت اگه جلسه ی دیگه غیبت کنی، نمره ی میدترمتو نمیدم.

_: نوش جونت!

_: تو نمیای؟

_: نه مرسی. خوش بگذره.

بعد از رفتن فرزانه، بهاره به سنگینی از جا برخاست. مادربزرگ برایش تخم مرغ محلی آب پز کرده بود و با شیر و نان تازه و کره و مربای خانگی جلویش گذاشت.

_: وای خدا! چه همه زحمت کشیدین!

_: بخور جونم. بخور جون بگیری.

_: خیلی ممنون.

مادربزرگ زن کم حرف و مهربانی بود. به آرامی میرفت و می آمد و کاری به کار او نداشت.

صبحانه را با حوصله خورد. گیج و خواب آلود به روبرو خیره شده بود، که مادربزرگ گفت: آفتاب بالا اومده. هوا خوبه. برو سری به کوه بزن.

_: چشم.

از جا برخاست. چند دقیقه بعد حاضر شد و از خانه بیرون زد. وای که چقدر دلش تنگ شده بود. چه هوایی!!! انگار از شهر بیرون آمده بود. قدم بر دامنه ی کوه گذاشت. پاهایش هنوز کوفته بودند، اما تا نیمه ی راه بالا رفت. آنجا زیر آفتاب دلپذیر زمستانی روی تخته سنگی نشست و به روبرو چشم دوخت. نفس عمیقی کشید. حالش خیلی بهتر بود. گوشی اش را روشن کرد. پیغامهای تلنبار شده پشت گوشی خاموش یکی بعد از دیگری می رسید. سی چهل تا از کیهان بود که اصلاً نخواند. مال مهتاب را گذرا نگاهی انداخت. التماس بود و عذرخواهی و این که تمام این سالها فقط از ترس از دست دادنش حقیقت را نگفته بود. بقیه از طرف مامان، بابا، دایی، عمه، بهروز و بهنوش و حتی شایان بودند. همه سعی در تسلی اش داشتند. بهروز نوشته بود هرجا بری خواهرمی. بهنوش هم همینطور. شایان خواهش کرده بود که برگردد. می گفت عمو اصلاً حال خوشی ندارد.

آهی کشید. به مامان تلفن زد. هنوز نمی توانست او را به نام دیگری بخواند. عمه؟ مسخره به نظر می رسید.

_: سلام مامان.

_: سلام عزیز دلم. حالت خوبه؟

_: آره. خوبم. ببخشید که نگرانتون کردم.

_: نه. مهتاب تا وقتی که فرزانه گفت پیش اونی، اصلاً بهم نگفت. حالا کجایی؟ خونه ی مادربزرگ فرزانه؟

_: آره. اینجام.

_: برمی گردی خونه؟

_: امروز نه. هنوز احتیاج دارم که تنها باشم. ولی هروقت که حالم بهتر شد، برمی گردم.

_: اینجا خونه ی خودته.

_: منم به همون جا برمی گردم.

_: کیهان... باهات بدرفتاری کرده؟

_: نه. ولی نمی خوام ببینمش.

_: چی شده؟ به من نمیگی؟

_: چیزی نشده. فقط نمی تونم به عنوان پدر قبولش کنم. من بابا دارم.

_: ولی عزیزم این حقیقت داره. هیچ کس نمی خواد به تو دروغ بگه، یا اذیتت کنه. تو هرجا دوست داری زندگی کن. ولی اشتباه ما رو به پای کیهان نذار. دیشب اومده بود اینجا. التماس می کرد که آدرس اونجا رو بهش بدیم. آدرس دقیق رو نداشتم. هیچی نگفتم. ولی خیلی دلم براش سوخت.

_: امیدوارم به این زودی پیدا نکنه. حاضرم میتی رو ببینم، ولی کیا نه. هنوز خیلی مونده که بتونم باهاش روبرو بشم.

_: آخه چی شده؟

_: هیچی مامان. فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ. منو بی خبر نذار.

گوشی را دوباره خاموش کرد و سر به زیر انداخت. صدایی از چند قدم پایینتر پرسید: فقط منو نمی خوای ببینی؟ حداقل بگو به چه جرمی اینجوری باید مجازات بشم؟ یه عده ی دیگه بهت دروغ گفتن، من باید تنبیه بشم؟ مگه من دروغ گفتم؟ جرمم اینه که بیش از اندازه دوستت دارم؟ خیلی معذرت می خوام. سعی می کنم بعد از این همون قدری که می خوای، تو قالبی که می خوای دوستت داشته باشم. یعنی هیچ راهی برای بخشیده شدنم نیست؟

بهاره فقط لحظه ای ترسیده و نگران کیهان را نگاه کرد و بعد دوباره سر به زیر انداخت. کیهان مکثی کرد و با ملایمت گفت: اگه جوابمو بدی رفع زحمت می کنم.

بهاره احساس کرد قلبش تیر می کشد. چقدر دوستش داشت! می دانست اگر سر بلند کند، در مقابل نگاهش نمی تواند مقاومت کند. همانطور که به دستهایش که روی زانوهایش گذاشته بود، چشم دوخته بود، آرام گفت: تو رو بخشیدم. همه رو بخشیدم. فقط با خودم کنار نیومدم. برگردم اذیتتون می کنم. به این تنهایی نیاز دارم.

کیهان پایین پایش، پشت به او نشست و گفت: بودنت هیچ وقت باعث آزار نیست. ولی اگه اینجوری دوست داری باشه. هرطور راحتی. فقط اومدم بگم ما نوزده سال پا روی دلمون گذاشتیم، با همدیگه لج کردیم، ترسیدیم و به هر دلیل دیگه بهم نرسیدیم. از حالا به بعدم می تونیم تحمل کنیم. این حرف خودم نیست. با مهتابم حرف زدم. در مقابل دروغی که بهت گفته، اینو بهت بدهکاره که با ازدواجش ناراحتت نکنه. پای ازدواج دیگه ایم در بین نیست. اگر بود خیلی پیش از این، اتفاق افتاده بود.

از جا برخاست. نگاهی به بهاره انداخت و آرام گفت: دیگه مزاحمت نمیشم. برای دیدنت نمیام. راحت باش و زندگی تو بکن.

صدایش لرزید. بغضش را فرو داد و بدون خداحافظی برگشت. بهاره سر بلند کرد و رفتنش را تماشا کرد. شکسته شده بود. انگار توی این یک روز ده سال پیر شده بود. شبیه یک پدر واقعی شده بود!

سعی کرد صدایش بزند. اما بغض داشت، صدایش بالا نیامد. او هم با شانه های فرو افتاده آرام رفت. پای کوه سوار ماشینش شد و از کوچه خارج شد.  

بهاره آرام آرام بالا رفت. روی قله نشست و به شهر زیر پایش چشم دوخت. کم کم احساساتش تعدیل میشد. کیهان می توانست پدرش باشد یا ترجیحاً برادر بزرگترش. ولی مهتاب؟ مهم نبود. مهتاب همیشه بهترین دوستش باقی می ماند.

گذر زمان را احساس نکرد. ظهر شده بود که فرزانه با نهار بالا آمد.

_: سلام بر بانوی متفکر!

_: سلام بر بانوی دانشمند!

_: نه! خدا رو شکر حالت بهتره! چه کردی بالاخره با این مساله ی فیثاغورثی؟

_: رهاش کردم. برمی گردم خونه ی خودمون. میتی و کیام برن باهم. می دونی الان که فکرشو می کنم، می بینم حتی اگه کیا پدرم نبود، بازم من حقی نداشتم. اونا سالها عاشق همدیگه بودن. منم نمی خوام آشیانه مو رو آتیش زیر خاکستر یکی دیگه بسازم. اصلاً آینده ای نداره. از همه بدتر این که اون شخص نزدیکترینم باشه.

_: به به چه منطقی! عالیه!

_: آره به حرف آسونه. ولی مونده که ته دلم صاف بشه.

_: هی هی تمومش کن! تو الان فقط گرسنته! بخور دلت حال بیاد. یه نگاهی هم به اطرافت بنداز. ببین آسمون چقدر آبیه. این ابرای سفیدو نگاه کن. تو هیچی به این زیبایی دیدی؟ کاج و سروای اون پایینو ببین چه سبز زنده ای هستن! اصلاً همین صخره های زیر پامون، محکم مطمئن، آسوده!

_: آره. حق با توئه. یه روزی میام اینجا زندگی می کنم. کنار اون پارک.

_: اون وقت منم سال به دوازده ماه خونه ات تلپم!

_: باشه بیا. به نظرت چطوره اون خونه کوچیکه رو اجاره کنم و تنهایی زندگی کنم؟ فکر نمی کنم این گوشه ی دنیا هیچ وقت افسرده بشم.

_: تنهایی؟ نه بابا! به خودت رحم نمی کنی به اطرافیانت رحم کن که عاشق جمال مهروی تو ان! یعنی واقعاً که! بیا بریم پایین. مامان بزرگم بنده خدا گناه داره. هم مهمونشیم و باعث زحمتش، هم ولش کردیم رفتیم.

_: راست میگی. بریم.

گرم صحبت پایین آمدند. جلوی در خانه ی مادربزرگ که رسیدند، ماشین کیهان توی کوچه پیچید. فرزانه با تعجب پرسید: آقای پدرت اینجا چکار می کنه؟

_: سربسرم نذار فرزانه.

ماشین ترمز کرد. ولی کیهان نبود. شایان پیاده شد. بر خلاف همیشه، جدی و محکم سلام کرد. جلو آمد. یک بسته ی بزرگ به طرف بهاره گرفت و گفت: عمو یه مقدار لوازم نقاشی برات فرستاده که آروم بگیری. خودشم نیومد که اذیتت نکنه. ولی این حقش نبود بهاره.

بهاره احساس کرد نفسش بند آمده است. سر بلند کرد و سعی کرد چیزی بگوید. اما شایان دستش را بالا آورد و به تلخی گفت: هیچی نگو. هیچی!

برگشت. سوار ماشین شد و از کوچه بیرون رفت.

بهاره به سختی نفس عمیقی کشید و به سر کوچه خیره شد. فرزانه دست روی شانه ی او گذاشت و با صدای لرزانی پرسید: این کی بود بی بی؟

_: نمونه ی مذکر تو!

به طرف در برگشت و پرسید: کلید داری یا زنگ بزنم؟

_: اول جواب منو بده. منظورت چیه؟

_: یه پسر احساساتی آتشین مزاج، که احساساتشو زیر نقاب لودگیش قایم می کنه. ولی گاهی مثل الان نقابش می شکنه.

_: گفت عمو؟

_: آره. پسر عمومه. شایان. شایان افروز. تو چته؟

_: بهاره تو به عشق تو یه نگاه عقیده داری؟

بهاره ناگهان از خنده ترکید. بسته را کنار دیوار گذاشت. دلش را گرفته بود و قاه قاه می خندید.

فرزانه با ناراحتی گفت: ای کوفت! ای درد! ای مرض! من جدی دارم حرف می زنم!

_: خیلی بانمک بود فری! خیلی!

_: هی می شنوی چی میگم؟ من کاملاً جدی ام! به نظرت باید چکار کنم؟

_: نمی دونم. واقعاً نمی دونم.

هنوز داشت می خندید. احساس سبکی می کرد. فرزانه با اخمهای در هم به طرف کوه برگشت. بهاره خندان صدایش زد: هی چی شد؟ نمیای تو؟

فرزانه بدون این که برگردد، دستش را بالا آورد و گفت: اعصاب ندارم. ولم کن!

_: آخه خداییش فری مسخره نیست؟ حال و روز منو که دیدی، تو دیگه چرا؟

ولی فرزانه بدون جواب دور شد. بهاره با خنده سر تکان داد. احساس زندگی می کرد. حالش خیلی بهتر شده بود. موبایلش را درآورد و روشنش کرد. حالا وقت برگشتن به زندگی بود. نگاهی توی شماره ها کرد. My love  را تبدیل به dady  کرد و شماره را گرفت.

کیا بلافاصله جواب داد: سلام.

بهاره با خوشرویی گفت: سلام! مرسی از وسایل نقاشی.

_: خواهش می کنم. قابلی نداشت.

_: حالت بهتره؟

_: الان که توخوبی، آره. خوبم.

_: اگه بدونی اینجا چه منظره هایی داره. جون میده برای کشیدن.

_: دیدم که فرستادم.

_: ولی من الان می خوام برگردم. شایان رسید خونه؟

_: نه بهش زنگ می زنم میگم بیاد دنبالت.

_: مرسی!

_: خواهش میکنم.

_: کاری نداری؟

_: نه. به سلامت.

_: خدافظ!

قطع کرد. صدای کیهان، هنوز هم رنجیده و غمگین بود. کلمات را با دقت انتخاب می کرد، مبادا کلمه ای بر خلاف میل بهاره بگوید.

بهاره آهی کشید. لبهایش را بهم فشرد. در خانه ی مادربزرگ را زد. وارد شد و با کلی تشکر و عذرخواهی خداحافظی کرد. دم در برگشت. شایان توی کوچه پیچید. چهره اش اینقدر سخت و سنگی بود که بهاره ترسید جلو بنشیند. در عقب را باز کرد و سوار شد. تمام راه در سکوت گذشت. فقط اول بار پرسیده بود: کجا میری؟

و بهاره آدرس خانه ی خودشان را داده بود.

طول راه هر بار بهاره یاد عکس العمل فرزانه می افتاد خنده اش می گرفت. اما یک نگاه به نیم رخ خشمگین شایان کافی بود که خندیدن را فراموش کند.

جلوی در خانه پیاده شد. حتی زبانش نچرخید تشکر کند. فقط زیر لب خداحافظی کرد و رفت.

چرا می نویسم؟

سلام

خوب باشین!

این چند روز یه فکری بدجور ذهنمو مشغول کرده. امروز هم به جایی رسید که هر کار کردم نتونستم برم سراغ قصه ام. گفتم بیام اینجا بگم عقده هام یه وقت رو دلم نمونه غم باد نگیرم خدای نکرده!

چند روز پیش دکتر آرش (حوصله ندارم بگردم لینکشو پیدا کنم. شرمنده) تو وبلاگش یه بحثی راه انداخته بود بر این مبنا که چرا وبلاگ می خونین؟ چرا وبلاگ می نویسین؟ 

خب اون یه تحقیق کاملی برای خودش بود و هیچی. ولی سوالاتش بعد از یه هفته ده روزی که از خوندن این پستش می گذره از کله ی من بیرون نرفته و تازه بهش یه چیزایی هم اضافه شده! مثلاً این که وبلاگ نویسی چه منافع و مضراتی برام داره؟ یا اصولاً چرا داستان می نویسم؟

1- وبلاگ خوندن در اصل برام یه سرگرمیه. بعد از اون میشه یه سری اطلاعات و تبادل نظرها و جویای حال دوستان شدن. تا اینجاش که خوبه. ولی این که تو ده تا وبلاگ سر بزنم و همه مشغول نالیدن اونم الکی باشن خلقمو بدجوری بهم میریزه. (حالا تو هم به خود نگیر دیگه!)

2- رک و راست و بی پرده بگم؟ برای ابراز وجود وبلاگ می نویسم! می خوام بگم هستم. ولی خب فقط این نیست. داستان می نویسم چون می خوام داستان شاد بخونم. داستان شادی که رو اعصاب آدم نره هم این روزا کیمیاست. داستانا رو دیدین؟ تمام دخترهای شخصیت اول بسیار زیبا، بسیار مثبت، بسیار بدبخت و مورد هجوم مردهای بدجنس و خطرناک هستن. تا این که شیرمردی پیدا میشه و اونا رو از اوج بدبختی نجات میده. حالا یا هپی اند و یا نه یکی میمیره یا هر دوشون. 

من می خوام بگم آدما می تونن به سادگی خوب باشن. می خوام بگم زن یه موجود توسری خور و مرد یه مستبد بالفطره نیست. اووووووف نمی خوام بحث کنم. 

حالا نمیگم خیلی خوب می نویسم. والا اگه رمان درست و حسابی فراوون بود، سال تا سال نمی نوشتم. حداقل تا وقتی که مطلبی برای نوشتن پیدا می کردم. نه این که کلا بنویسم که نوشته باشم. 

یه نکته هست، اینجا نوشتنم پیشرفت می کنه. سعی می کنم پخته تر و بهتر بنویسم. از انتقاد به جا هم لذت می برم. واقعاً خوشحال میشم وقتی اشتباهاتم رو یادآور میشین. ولی انتقاد به جا با متلک و تحقیر و تهدید خیلی فرق می کنه! 

حرف که خیلی هست. اگه دوست داشتین بحث رو ادامه بدین، بازی راه بندازین یا هرچی. اگه نه هم که ما رو به خیر و شما رو به سلامت. صبر کنین حس و حالم برگرده سر جاش و بیام قسمت بعدی رو بنویسم. می تونه دو ساعت دیگه باشه، می تونه سه روز دیگه باشه. الهام بانو حساب کتاب نداره مادرجان! دعوا نکن چرا نمی نویسی!


آرد به دل پیغام وی (7)

سلام علیکم

شنبه ی عالی بخیر! 

انشااله که سلامت و خوشحال باشید.


یکی دو ساعت بی هدف می دوید. گاهی قطره اشکی روی صورتش می غلتید. بالاخره احساس کرد، بیش از حد دارد جلب توجه می کند. قدمهایش را آهسته تر کرد. نگاهی به اطراف انداخت. نمی دانست کجاست. اهمیتی هم نداشت. گوشی اش را درآورد. تعداد زیادی میسد کال داشت. ولی آمادگی جواب دادن نداشت. تلفن توی دستش زنگ زد. کیهان بود. شماره اش را با اسم my love سیو کرده بود. با نفرت نگاهش کرد. گوشی را خاموش کرد. به راه رفتن ادامه داد. به فکر کردن، به هیچ چیز فکر نکردن، افکارش منظم نمی شدند.

وقتی به خود آمد که از خستگی دیگر نای راه رفتن نداشت. آفتاب داشت غروب می کرد. چند ساعت بود که داشت راه می رفت؟ پنج ساعت؟ شش؟ و یا هفت ساعت؟

موبایلش را درآورد. روشن کرد و به فرزانه زنگ زد. بلافاصله بعد از اولین بوق فری برداشت و داد زد: معلوم هست کدوم گوری هستی دختر؟

بهاره با شنیدن آن صدای آشنا لبخندی زد و با خستگی گفت: علیک سلام.

_: سلام. کجایی تو؟ نگرانی خودم به کنار، این جواب تلفنای تو رو دادن منو کشته. هرکدوم از اعضای خونوادت اقلاً هفت هشت بار بهم زنگ زدن. استاد عزیزم که قربونت بره، پنج دقیقه یه بار زنگ می زنه. بدجوری داره میره رو اعصاب من. یه زنگ بهش بزن بگو اینقدر مزاحم نشه.

_: شماره ی تو رو از کجا آورده؟

_: من چه می دونم؟ کجایی تو؟

_: فری می خوام دو سه روزی خودمو گم و گور کنم. می تونم رو کمکت حساب کنم؟

_: اصلاً! من برقتو ببینم کَت بسته تحویلت میدم. حوصله ی دردسر ندارم.

_: فری!!!

_: فری و برگ چغندر! استاد به زور آدرس خونمونو می خواست. من که ندادم. ولی غلط نکنم از همون جایی که شماره رو گیر آورده، آدرسم پیدا می کنه و خودشو می رسونه اینجا که خونه رو بگرده. انگار باور نمی کنه من ازت خبر ندارم. آخه با کی دعوات شده که اینجوری خودتو گم و گور کردی؟

_: با همشون. نمی خوای کمکم کنی؟ به کیا میگم پاشو در خونتون نذاره.

_: زکی! اونم میگه چشم! داره خودشو می کشه دختر!

_: میگی چکار کنم؟

_: می خوای بریم خونه ی مامان بزرگ؟ آدرس اونجا رو دارن؟

_: نه آدرس دقیق کسی نداره. مزاحمش نمیشم؟

_: تو همیشه مزاحمی! اینم روش. اومدی ها.

_: جامو لو نمی دی؟

_: نه فقط میگم زنده ای و من مواظبتم.

_: دستت درد نکنه.

_: پس اومدی ها!

_: خودتم بیا. تنهایی که نمیشه برم در بزنم.

_: باشه خانم. ما که همیشه در خدمتیم. الان آژانس می گیرم میرم.

_: ببین منم باید با تاکسی برم. بعد...

_: چی؟ مسیرت به من می خوره بیام دنبالت؟ من خونه ام.

_: نه بابا مسیرم که بهت نمی خوره... فقط... پول ندارم.

_: هی کشت منو! نگران نباش. وایمیستم دم در پول تاکسیتم حساب می کنم.

_: اگه من زودتر برسم چی؟

_: ای خداااااا چقدر بهانه میگیری بهاره!!!!! من با جت میرم. اومدی ها!

_: باشه. یه دنیا ممنون.

_: خواهش می کنم. فقط بهاره... مواظب خودت باش. هر ماشینی سوار نشی ها! تاکسی زرد خط دار. ترجیحاً راننده اش پیر باشه. بیشتر از این جون به لبم نکن.

_: چشم. حتماً!

گوشی را دوباره خاموش کرد. کنار خیابان ایستاد. با تمسخر فکر کرد: جوش چی رو می زنه؟ این قیافه ی خسته و داغون به درد سوار کردن می خوره؟

اما همان لحظه ماشینی جلویش ترمز کرد که با انزجار عقب کشید. جلوی اولین تاکسی را گرفت و آدرس را داد. راننده پیرمردی اخمو بود که برای خودش رادیو گوش میداد.

بهاره غرق افکار خودش شد. خانه ی مادربزرگ فرزانه جای دلپذیری بود. وسط شلوغی شهر، در یک خیابان پر رفت و آمد، توی یک کوچه می پیچید، بعد یک کوچه ی دیگر و آنجا درست روبروی آدم دامنه ی کوه جلوه می کرد. آخرین خانه سمت راست، درست کنار کوه، خانه ی مادربزرگ فرزانه بود. جایی که روزها و شبهای زیادی به بهانه ی درس خواندن برای کنکور با فرزانه به آنجا رفته بودند و از سکوت دلپذیر محله برای درس خواندن استفاده کرده بودند. بهاره صبحهای زودی را به خاطر می آورد که آفتاب نزده، با کوله پشتی هایی محتوی صبحانه ی خوشمزه ی مادربزرگ از در بیرون می زدند و نیم ساعت بعد، سر قله، زیر اولین اشعه های آفتاب مشغول صرف صبحانه بودند.

از بعد از کنکور دیگر به دیدن مادربزرگ فرزانه نرفته بود. آهی کشید. دلش برای آن محیط آرامبخش تنگ شده بود.

راننده ی تاکسی پرسید: همین کوچه؟

_: بله بپیچین به راست.

با نمایان شدن کوه، لبخند بر لبش نشست. هنوز پیاده نشده بود، که فرزانه توی ماشین خم شد و پرسید: آقا چقدر میشه؟

بهاره پیاده شد و بی حس و خسته به طرف در باز خانه رفت. پاهایش  انگار دو چوب خشک شده بودند و نگاهش تهی بود. فرزانه به دنبالش در را بست. اما قبل از این که وارد بشوند موبایلش زنگ زد. با ناراحتی غرید: بیا خودت جواب این عاشق دلخسته تو بده.

_: نمی تونم فرزانه. فقط بهش بگو حالم خوبه.

_: اککهی! سلام استاد... بله رسید. حالش خوبه. ولی نمی خواد حرف بزنه. به محض این که راضیش کنم میگم بهتون زنگ بزنه... نه نه قراره شب مهمون من باشه... نه خونمون نیستیم. راستش منو می کشه اگه جاشو لو بدم... وقتی زنگ زد از خودش بپرسین. با اجازه تون من برم بهش برسم... خواهش می کنم. شبتون بخیر.

آهی کشید و زیر بازویش را گرفت و او را به طرف اتاق راهنمایی کرد. مادربزرگش به استقبالشان آمد.

بهاره سلام بی رمقی کرد و سر به زیر انداخت. فرزانه هم در حالی که سعی می کرد با صبوری او را همراهی کند، سلام کرد.

_: سلام! چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟

_: هیچی مامان بزرگ. بهاره دلش براتون تنگ شده بود، گفتم بیاد دیدنتون.

_: پس چرا زیر بغلشو گرفتی؟ چی شده؟ بذار بشینه.

_: نه بریم تو آشپزخونه راحتتره. راه بیا دختر!

_: جون به لبم کردی فرزانه. می گی چی شده یا نه؟

_: هیچی مادر جون. با ننه باباش دعواش شده. همین. می خواد یه دو سه روز نره خونه. میشه اینجا بمونه؟

_: خونه ی خودشه. تا هر وقت دلش می خواد بمونه. ولی آخه چی شده؟ کتکش زدن؟

_: منم هیچی نمی دونم. بشین بهاره.

بهاره پشت میز آشپزخانه نشست. فرزانه لیوانی را از توی ظرف شسته ها برداشت و جلویش گذاشت. شکردان را برداشت و توی لیوان خالی کرد. بعد برگشت و از پشت سرش بین شیشه های عرقیجات مادربزرگ هرچه که به نظرش آرامبخش بود برداشت و جرعه ای توی لیوان ریخت. بیدمشک، بیدکاسنی، مفرح، بهارنارنج، نسترن. به این هم بسنده نکرد. بعد از همه اینها از توی کشوی ادویه ای شیشه ای محتوی گل خشت برداشت و مشتی کف دستش سابید و روی معجونش ریخت. آخر بار هم دو سه تکه یخ ریخت و در حالی که آن را بهم میزد، گفت: زود بخور.

بهاره با بی حالی زمزمه کرد: نمی تونم.

_: غلط می کنی نمی تونی! حقت بود یه جوشونده ی مردافکن برات حاضر می کردم. این شربته دختر، بردار بخور ادا در نیار.

_: خیلی شکر ریختی.

_: جان من یه امشبه رژیمو بیخیال شو. تو داری میمیری.

_: بخور مادرجون. الان برات یه سوپ خوشمزه درست می کنم.

_: خیلی مزاحم شدم.

_: بهت گفتم همیشه مزاحمی. این که خبر تازه ای نیست. خبر تازه اونه که بین تو و جناب استاد گذشته! بفرما اینم میتی جونت. برای بار هزارم! حرف می زنی؟

_: نه.

_: پس بخور. زود باش. سلام مهتاب خانم... پیش منه. حالشم خوبه... به محض این که راضی شد میگم بهتون زنگ بزنه... بله بله خوبه. امشب پیش من می مونه... نه من خونه نیستم. ولی نگران نباشین جاش امنه. چشم چشم. ببینین شمام یه زحمتی بکشین به بقیه هم خبر بدین. من دیگه شارژ ندارم. الان گوشیم خاموش میشه. ملت نگرانتر میشن. خداحافظ...

_: پوه ه ه ه! اینم از این! نه بابا چشات داره باز میشه. قندت افتاده بود اساسی.

_: آره گمونم همینطور بود. دستت درد نکنه.

بعد از شام هنوز سر میز آشپزخانه بودند که بهاره آرام آرام قصه اش را باز گفت. مادربزرگ که ناراحتی اش را دید، برایش یک جوشانده هم حاضر کرد و او هم نوشید. ساعت تازه هفت شب شده بود که او را به رختخواب فرستادند. تخت چوبی، تشک پنبه ای و لحاف پنبه دوزی، بالش پر و ملافه های نخی تمیز، با بویی خوشایند و آرامش بخش خیلی زود او را به خوابی عمیق بردند.


پ.ن منم می خوام برم خونه ی مامان بزرگ فرزانه! هییییییییی