ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آرد به دل پیغام وی (13)

سلامممممممممم

خوب هستین شما؟ هییییی چقدر دلم تنگ شده بود!!! 

می دونین نوشتن سخته. خیلیم سخته. ولی ننوشتن سخت تره! اینقدر دلم تنگ شده بود که نگو. دست رو کیبورد می ذاشتم عین این که انگشتامو بذارم رو سوزن. تا سر شونه ام تیر می کشید. دیگه همش مچ بند بستم و مراقبت کردم تا امروز که دوباره با کلی سلام و صلوات شروع به نوشتن کردم و ده صفحه تایپ کردم. (کمک! الان سحر منو می زنه!!!) با کلی آداب لپ تاپ جان را بردم مثل دور از جان آدم نشستم سر میز و سعی کردم کمترین فشار رو به دستم بیارم. ولی برای نت دوباره برگشتم تو تخت. سیمش به میز نمی رسه. حالا هم اول اشتباهی صفحه ی خالی رو ارسال کردم. فحش نده پدرجان. دارم می نویسم!


نمایشگاه بالاخره به آخر رسید. روز بعد باز گروه چهارنفره برای جمع کردن سالن، به محل نمایشگاه رفتند. مهتاب هم آمد. بهاره و شایان و فرزانه با سر و صدا مشغول جمع کردن بودند. به شدت از این که این روزها به پایان رسیده بود، ناراحت بودند و سعی می کردند، روز آخر با شوخی و خنده خاطره انگیز تر بشود.

برعکس مهتاب و کیهان خیلی جدی کارشان را انجام می دادند و تمام مدت باهم پچ پچ می کردند. کم کم همه چیز مرتب شد. بهاره به طرف کیهان و مهتاب رفت و چون دید مهتاب می خندد، گفت: اگه جوک جالبی بود، بگین ما هم بخندیم.

_: نه این که کم خندیدین تا حالا!!! اگه سر کلاس بودین، کیهان تا حالا شیش بار بیرونتون کرده بود.

کیهان گفت: من غلط بکنم به این خانم بگم بالا چِشِت ابرو! چنان لب برمی چینه، انگار باباش مرده!

_: راستی بهتون گیر نمیدن باهم میرین دانشگاه؟ نمی پرسن چه نسبتی باهم دارین؟

_: دخترت با یه اعتماد بنفسی میگه خواهر ناتنی منه که بیا و تماشا کن. تازه بچه ها میگن از شباهتتون معلوم بود. حالا چرا اول انکار میکردین، خدا عالمه.

مهتاب با خنده گفت: خب می گفتی پسر خالمه مثلاً.

بهاره لب برچید و گفت: بابام که برادر ناتنی مو نشونم نمیده. من عقده دارم.

کیهان نگاه متعجبی به بهاره انداخت. مهتاب از جا پرید و پرسید: تو زن داری؟

کیهان به تندی از بهاره پرسید: چرا مزخرف میگی بچه؟

بهاره نگاهی شماتت بار به آنها انداخت و گفت: نگاشون کن. اون وقت میگن ما نمی خوایم عروسی کنیم! پس واسه چی اینقدر تعصب به خرج میدین؟ منو مسخره کردین؟

کیهان نگاه سردرگمی به مهتاب انداخت و گفت: ولی ما یه مسائلی داریم... اول باید اونا رو حل کنیم.

_: چه مسائلی؟

مهتاب خودش را وسط انداخت و با دستپاچگی گفت: آخه الکی که نیست عزیز من. ما باید راجع به خیلی چیزا به توافق برسیم.

بهاره با دلخوری گفت: مثلاً چی؟ بچه این؟ مشکل شغل دارین؟ درآمدتون کفاف اجاره خونه نمیده؟ کیا باید بره سربازی؟ همدیگه رو دوست ندارین؟ آخه دردتون چیه؟

کیهان خیلی جدی گفت: همه چی به این سادگی نیست.

_: هست! دارین برای خودتون سختش می کنین. مگه این که پشت پرده خبرای دیگه ای باشه. مثلاً تو واقعاً زن داشته باشی!

کیهان پوزخندی زد و گفت: من الان دو هفته است که بیست و چهار ساعت کنار تو بودم. زن دیدی همرام؟ تلفن مشکوکی داشتم؟ چرا توهم ایجاد می کنی؟ مشکل ما اصلاً این نیست!

_: مشکل شما چیه؟

مهتاب گفت: بهاره تمومش کن. هروقت لازم باشه بهت میگیم! بذار این مساله حل شه، قول میدم در مورد ازدواجم فکر کنیم.

_: حالا دیگه من غریبه ام؟

مهتاب گفت: نه غریبه نیستی، بچه ای. ما نمی خوایم زودتر از موعد آلوده ی زندگی بزرگترا بشی.

_: اوه اوه. این قدر فاضلانه با من حرف نزن! من نه این که بچه ام، نمی فهمم چی میگی! باشه بین خودتون حلش کنین.

رو گرداند و به قهر دور شد. مهتاب با عصبانیت به کیهان گفت: مجبور بودی حساسش کنی؟ خب هیچی نمی گفتی؛ چرا این مساله رو وسط کشیدی، که فکر کنه آیا چه خبره؟

کیهان دست توی جیبهای شلوارش فرو برد و با ناراحتی گفت: آخرش که چی؟

_: خودت جوابشو بده!

_: منم خواهش نکردم که تو جوابشو بدی.

_: نه به اون همه قسم و آیه دادن که مواظب باش بهاره نفهمه، نه...

_: بس کن مهتاب! من خودم اعصابم بهم ریخته اس، تو دیگه اینقدر تو سرم نزن!

بهاره چند قدم آن طرفتر پشت به آنها به ستونی تکیه داده بود و گوش میداد. دلش می خواست در مشکلات پدر و مادرش شریک باشد. آنها آنقدر با او فاصله ی سنی نداشتند که او را بچه بدانند؛ یا اقلاً تا به حال این طور نبود.

با غم سر بلند کرد و به آفتاب بی رمق پاییزی خیره شد. صدای خنده ی فرزانه و شایان به گوش می رسید. ولی بهاره آنجا نبود. انگار این صدا را از فاصله ای دور می شنید.

کیهان دست روی شانه اش گذاشت و گفت: بهاره؟ بریم.

نگاهی غمگین به او انداخت و به دنبالش روان شد.

از روز بعد گردشهای مشکوک کیهان و مهتاب شروع شد. هرروز که از دانشگاه برمی گشتند، بهاره را به خانه می رساند و خودش با مهتاب بیرون می رفت. حداقل سه چهار ساعت طول می کشید. ولی هیچ وقت نمی گفتند کجا می روند و چکار می کنند.

نزدیک دو هفته گذشت. آن روز جمعه بود. این بار گردششان از صبح زود و به اسم کوه رفتن شروع شده بود.

ظهر مادربزرگ تمام خانواده ی مهتاب را دعوت کرده بود. قرار بود مهتاب و کیهان نهار از رستوران بخرند و بیاورند. همه قبل از ساعت یک بعدازظهر آمدند، ولی مهتاب و کیهان حدود دو و نیم رسیدند.

با کلی عذرخواهی مشغول چیدن میز شدند. بهاره در حالی که تند تند روکش ظرفها را باز می کرد، غرغرکنان گفت: معلوم هست کجایین؟ از کله ی سحر رفتین بیرون، حالا میاین؟ این مشکلات مرموز چیه آخه؟

بعد ناگهان حدسی زد که با نگرانی سر بلند کرد. نگاه پریشانش بین کیهان و مهتاب چرخید و پرسید: ببینم کسی مریضه؟ یه مرض خطرناک؟ یکی از شماها؟

کیهان با عصبانیت گفت: زبونتو گاز بگیر بچه! این چه حرفیه!

مهتاب گفت: برای این که خوشحال بشی امروز تمام حرفمون راجع به ازدواج بود. حتی یه خونه هم بهمون نشونی داده بودن، رفتیم دیدیم. مشکل اصلی مون سر اینه که تو با کی زندگی کنی.

_: پوه! هفت هشت تا پدر مادر دارم، بازم نگران آوارگی منین؟ بیخیال. بهتون قول میدم که مزاحم زندگی تون نباشم. بالاخره یا اینجا، یا خونه ی دایی یا بابا زندگی می کنم دیگه! شما به فکر خودتون و مشکل مرموزتون باشین.

مهتاب سر به زیر انداخت. کیهان خودش با پر رومیزی سرگرم کرد. مادربزرگ جلو آمد و پرسید: همه چی حاضره؟

کیهان سر بلند کرد و گفت: بله. بفرمایید نهار.

همه سر میز بزرگ نهارخوری نشستند. بهاره حواسش به کیهان بود که با غذایش بازی می کرد. اصلاً انگار آنجا نبود. مهتاب حالش بهتر بود. می خورد و با بقیه حرف میزد، ولی او هم حواسش جمع نبود.

بعد از نهار باز سه تایی مشغول جمع کردن میز شدند. شایان هم چای ریخت و به اتاق برد. توی آشپزخانه کیهان داشت بشقابها را خالی می کرد و توی ماشین ظرفشویی می چید، مهتاب هم کمکش می کرد. بهاره سینی لیوانها را روی کابینت گذاشت و گفت: بالاخره می خواین بگین چی شده یا نه؟

مهتاب نگاهی به کیهان انداخت. کیهان گفت: تو بگو. این مسائل بین مادر دخترا حل بشه بهتره.

بهاره گفت: کشتین منو با این مساله مساله تون!!!! بگین دیگه.

مهتاب لبهایش را بهم فشرد. نفس عمیقی کشید و بالاخره گفت: برات خواستگار اومده.

شایان وارد آشپزخانه شد و در حالی که سینی خالی را کنار سماور می گذاشت، گفت: آخ جون داریم از شرش راحت میشیم!

کیهان با عصبانیت گفت: شایان حرف نزن. برو بیرون!

شایان با لودگی گفت: من معذرت می خوام عموجان. قصد استراق سمع نداشتم.

_: خیلی خب برو!

شایان تعظیم غرایی کرد و بیرون رفت.

بهاره نگاهی کرد و با بی توجهی پرسید: خب که چی؟ چرا حرفو می پیچونین؟ اون مساله چیه؟

کیهان گفت: مساله ی دیگه ای نیست. باور کن. شاید من خیلی کم ظرفیتم. باورم نمیشد که به این زودی بخوان دخترمو ازم بگیرن. خیلی زوده. خیلی زود.

رو گرداند و سعی کرد بغضش را فرو بخورد. مهتاب با ناراحتی لبش را می جوید.

بهاره با عصبانیت گفت: یعنی من باور کنم یه خواستگار!!! دو هفته اس شما رو علاف خودش کرده؟ خب مگه زوره؟ همون اول می گفتی نمی خوام.

مهتاب گفت: موبایلشو سوزونده بس که زنگ زده.

بهاره پوزخندی تمسخرآمیز زد و گفت: به جرم مزاحمت ازش شکایت کنین.

مهتاب باز گفت: کاش فقط این بود. باباش به بابای کیهان زنگ زده، به بابای من... به دایی... کلی التماس کردن. آخرین بهانه مون این بود که آشنا نیستیم. گفتن بیاین هرچی می خواین ببینین. این چند روز من و کیهان با تمام اعضای خانواده شون حرف زدیم. خونه هاشونو دیدیم. محل کارشون، همسایه هاشون. خداییش آدمای خوبین. فرهنگشون بهمون می خوره. حالا دیگه فقط نظر خودت مهمه. همه راضین.

بهاره نگاهی به کیهان انداخت و گفت: اگه رضایت اینه می خوام صد سال سیاه نباشه. رو دست بابام نموندم که! بهشون بگین من نمی خوام.

به طرف در رفت. کیهان صدایش زد: صبر کن بهاره... تو حتی نپرسیدی این عاشق شیفته که دست از سرت برنمی داره کیه!

_: چون برام مهم نیست. زنش که نمی خوام بشم. ولی اگه می خوای بگی، بگو.

کیهان نگاه تلخی به او انداخت و گفت: منوچهر صالح پور.

_: چی؟؟؟؟؟ کیا تو باورت شد که منو دوست داره؟ تو که می دونی، اون فقط می خواد سربسرم بذاره. انتقام بگیره.

_: مگه جرمت چی بوده که انتقام بگیره؟ نه بهاره بحث انتقام نیست. واقعاً دوستت داره.

_: مسخره اس. بهش بگین اگه آخرین مرد مجرد روی زمینم باشه، من زنش نمیشم.

مهتاب گفت: بریم تو اتاق.

بهاره با دلخوری به دنبال آنها رفت. بحث خواستگار بهاره، توی مهمانخانه بسیار داغتر بود. بهاره به هر زبان سعی کرد مخالفت کند. ولی فایده ای نداشت. هرکسی چیزی می گفت. پدر مهتاب گفت: باباجون اینا خیلی اصرار کردن. بذار حداقل یه بار بیان. شاید ببینیش نظرت عوض شه.

_: من دیدمش! ازش خوشم نمیاد.

عمه ی مهتاب، زنی که بهاره به عنوان مادر می شناخت، با لحنی دنیا دیده گفت: عزیز دلم همه چیز که به ظاهر نیست. ممکنه قیافش زشت باشه، ولی دل مهربونی داشته باشه.

بهاره خنده اش را فرو خورد و گفت: اون زشت نیست.

پدر کیهان گفت: من خودشو ندیدم. ولی پدرشو دیدم و کیهانم کلی تحقیق کرده. خونواده ی درستین. پسره اهل کاره. ممکنه اهل قرتی بازیای دختر پسند نباشه و ظاهرش معمولی باشه، ولی پسر خوبیه.

بهاره این بار واقعاً خنده اش گرفت و گفت: ولی بابابزرگ ظاهرش هیچ ایرادی نداره. برعکس انگار از لای مجله ی مد دراومده.

بعد زیر لب اضافه کرد: البته خودشم اینو می دونه.

پدر مهتاب پرسید: پس باباجون تو برای چی ناراحتی؟

_: ازش خوشم نمیاد. از خود راضیه.

_: شاید واقعاً این طور نباشه. تو که درست نمی شناسیش.

بهاره شانه ای بالا انداخت و گفت: شاید. علاقه ای هم ندارم که بشناسم.

_: خیلی اصرار کرده باباجون. کیهانم خیلی گشته تا بهانه ای برای رد کردنش پیدا کنه، اما واقعاً همه ی شرایطش مناسبه.

_: از من خیلی بزرگتره.

_: ما هم ده سال تفاوت سنی داریم.

بهاره دلیلی نمیدید که توضیح بدهد که او دوازده سال از منوچهر کوچکتر است؛ می ترسید اگر بگوید مجبور باشد اضافه کند که از کجا میداند! به هر حال فرقی هم نمی کرد. هرچه می گفت آنها حرف خودشان را می زدند.

_: بذار بیان باباجون. اونم تو رو نمی شناسه. باهم آشنا بشین. وقت برای مخالفت بسیاره.

فایده ای نداشت. بالاخره هم بزرگترها حرف خودشان را به کرسی نشاندند و از خانواده ی منوچهر دعوت کردند که عصر برای خواستگاری بیایند.

ساعت تازه چهار و نیم بود که آمدند. بهاره کلافه بود. اصلاً احساس یک دختر خجالتی که برای اولین بار برایش خواستگار می آمد را نداشت. فقط می خواست این مجلس هرچه زودتر بگذرد. اگر از بزرگترها نمی ترسید، کاری می کرد که مهمانها بروند و پشت سرشان را هم نگاه نکنند. ولی فعلاً مجبور بود عاقل و مودب بنشیند. تنها کاری که موفق شد سر حرفش بماند، این بود که چایی نیاورد. شایان با هزار لودگی و متلک چای را ریخت و آورد.

بهاره با بی قراری نشسته بود. گاهی سوالی از او می کردند که سر بلند می کرد و با بی حوصلگی جواب می داد. نمی فهمید چه فرقی می کند که او چند سالش باشد یا چه رشته ای بخواند؟

منوچهر راضی و خشنود به نظر می رسید. از نظر بهاره مثل کسی بود که فتحی کرده باشد و مثل همیشه به خود می بالید. بهاره حرصش گرفته بود و در دل برایش خط و نشان می کشید: داغ این پیروزی رو به دلت می ذارم آغا منوچ! به من میگن بهاره نه برگ چغندر.

بزرگترها بدون هیچ تنشی خیلی عادی قرارهایشان را گذاشتند. در مورد همه چیز از کار و زندگی داماد گرفته تا مهریه و جهاز عروس حرف زدند. در آخر هم با احتیاط اضافه شد: در صورت رضایت طرفین!

بهاره دندان قروچه ای رفت. محال بود راضی شود. صحبتها به نتیجه رسیده بود و همه توافق کرده بودند، که منوچهر از پدر کیهان پرسید: اجازه میدین من و بهاره خانوم یک ساعتی بریم بیرون، باهم صحبت کنیم؟

بهاره با حرص نفسش را بیرون داد و ناخنهایش را کف دستهایش فرو کرد. سر به زیر انداخت و آرزو کرد که با این خواسته ی منوچهر مخالفت کنند. اما همه راضی بودند.

مهتاب دست روی پشت بهاره گذاشت و آرام گفت: پاشو حاضر شو. هر حرفی داری به خودش بگو.

بهاره از جا برخاست و زیر لب غرید: باشه. به خودش میگم.

از جا برخاست. چند دقیقه بعد حاضر و آماده دم در بود. شایان که داشت رد میشد، خندید و یواش گفت: چه عروس پا به رکابی!

_: شایان می کشمت. اذیت نکن. من فقط می خوام زودتر بهش بگم  ازش متنفرم.

با گفتن این حرف بغض کرد. شایان جلو آمد و با مهربانی گفت: معذرت می خوام. برو. رو کمک منم حساب کن.

_: ممنون.

لبخندی زد و قدرشناسانه به شایان نگاه کرد. نگاهی که البته از دید منوچهر دور نماند و باعث شد کمی لب برچیند. بهاره خنده اش گرفت و سر به زیر انداخت. با خود گفت: اینجوریه آغا منوچ! از تو خوشم نمیاد، ولی شایان پسر عمومه. دوسش دارم. مهم نیست که فقط به اندازه ی پسرعمو یا برادر دوسش دارم، مهم این بود که تو حرصت در بیاد، که دراومد! من بردم!

سوار ماشین شدند. هنوز استارت نزده بود، که بهاره گفت: یه لحظه صبر کنین.

منوچهر دست از روی سوئیچ برداشت و پرسید: چیزی جا گذاشتی؟

_: نه. ولی جهت اطلاعتون، من هنوز احساسم راجع به شما عوض نشده. نمی فهمم چرا فکر کردین که ممکنه به این وصلت علاقمند باشم؟

منوچهر تبسمی کرد. ماشین را روشن کرد و در حالی که از پارک خارج میشد، گفت: اگر با دیگرانش بود میلی... سبویم را چرا بشکست لیلی؟

بهاره با عصبانیت پرسید: منو مسخره کردین؟

_: نه. ولی دخترا عادت دارن حرفشونو برعکس بزنن. همه چی رو باید بپیچونن و تحویل آدم بدن. فکر می کنن اینجوری جذابتره.

_: نخیر اینطوری نیست. یا حداقل در مورد من صدق نمی کنه!

_: آروم باش عزیز من. تو می خوای ناز کنی؟ باشه منم خریدارم.

بهاره با عصبانیت رو گرداند و از پنجره به بیرون خیره شد: پوففففف. به چه زبونی باید بگم؟ من _ از شُ ما_ مُ تِ نَ فِ رَ م! باور کنین! نه شوخی دارم، نه ناز می کنم.

_: ولی من تو رو دوست دارم.

_: این مسخره ترین حرفیه که تا حالا شنیدم. خیال می کنین نمی فهمم؟ از نظر شما اون به اصطلاح مناظره هنوز تموم نشده. هنوز می خواین سربسرم بذارین و برنده بشین. بازی تموم شد آغا! باید بگم غلط کردم؟ خیلی خب غلط کردم. خوشحال شدین؟ شما بردین؟ می تونین اون خنده ی مغرورانه تونو حفظ کنین و بگین یه موش رو که هوس کرده بود با دم شیر بازی کنه، چنان زمین زدم که این روزا هوس بلند شدن نکنه. باشه. شما برنده شدین. لطفاً منو برسونین خونه.

_: خیلی خب باشه. تو حرفاتو زدی. حالا میشه به حرفای منو گوش بدی؟ دیر نمیشه. می رسونمت.

بهاره نگاهی به او انداخت و دوباره رو گرداند. آرام گفت: می شنوم.

منوچهر نفسی تازه کرد. به عقب تکیه داد و ساعد چپش را روی فرمان گذاشت. همان طور که با دقت رانندگی می کرد، گفت: می دونی؟ با تمام تنفری که از من داری، بهم اعتماد داری. این برای من خیلی ارزشمنده. این که تو واقعاً خیالت راحته. احساسی هم نیست که من کاری براش کرده باشم. از همون اول که راضی شدی بیای تو دفترم، بدون هیچ سوال و جوابی...

بهاره با غیظ گفت: حماقت بچگانه ی منو به حساب محبت نذارین.

_: نذاشتم. گفتم اعتماد. تو هنوزم به من اعتماد داری، نداری؟

_: نمی دونم. چه اهمیتی داره؟

_: برای من خیلی مهمه! این که من بخوام محبت تو دلت ایجاد کنم خیلی راحتتره تا اعتماد. فرض کن برعکس بود. تو عاشق من بودی، اما اینقدر اعتماد نداشتی که سوار ماشینم بشی.

بهاره نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت و گفت: در این صورت عاشق نمی شدم.

_: به هر حال فرضش ممکنه. ولی مهم نیست. فقط می خواستم بهت بگم که خیلی برام ارزش داره.

_: باشه. اینم به لیست افتخاراتتون اضافه کنین و باهاش پز بدین!

_: تو اعتقاد شدیدی داری که من از خود راضیم!

_: مگه غیر از اینه؟ با قدتون، با کت شلوارتون، با عینکتون، با ماشیتنون، با لفظ قلم حرف زدنتون دارین پز میدین! چه خبره؟ پیاده شین باهم بریم!

_: خیلی وقته تو منو پیاده کردی. وقتی گفتم به خاطر تو نمیرم خودمو بکشم دروغ گفتم. باورم نمیشد که از کار و زندگی بیفتم و به زمین و زمون التماس کنم. من؟ من که به قول تو همیشه از بالا به همه نگاه کرده بودم. نه منصف باش، اینطوریام نبود. سرم به کار خودم بود. حوصله ی درگیر شدن با اجتماع رو نداشتم. فقط می خواستم کارمو بکنم. معمولی. مثل بقیه. صبح برم، شب بیام. محاسبات ساختمان و مصالح و معمار بیشتر زندگیم بود. باقیشم خانواده. دلم به همینا خوش بود. هیچ وقت چیز بیشتری نخواستم و نداشتم. ولی بعد از اون روز همه چی فرق کرد. منی که کافی بود یه پروژه یه ذره پیشرفت کنه، یا مامانم یه لبخند بهم بزنه و دیگه دنیام رنگی میشد، شدم یه آدم بداخلاق گوشه گیر که به پر و پای همه می پیچم. نه حوصله ی کار دارم، نه لبخند زدن. کاری کردم که بابام به هر دری زده که بتونه خونواده ی تو رو راضی کنه. خودمم همه جوره با کیهان حرف زدم. روز اول می خواست سرمو ببُره. کم کم بهتر شد. حالام راضی راضی که نیست. حقم داره. دختر منم بودی به این راحتی ازت نمی گذشتم.

بهاره که بی اختیار نرم شده بود، برای پنهان کردن نرمشش، با عصبانیت گفت: تو و کیهانم خیلی شلوغش کردین. آخرش که چی؟ کیهان که بره سر خونه زندگیش من محاله باهاش همخونه بشم. حالا هی دخترم دخترم می کنه.

منوچهر با حیرت پرسید: از کیهانم بدت میاد؟ چرا؟!!!

_: نخیر. از کیا بدم نمیاد. در واقع عاشقش بودم. ولی وقتی فهمیدم پدرمه یهو همه چی بهم ریخت. خیلی طول کشید تا دوباره خودمو پیدا کنم.

_: کیهان همه چی رو برام گفت. نمی دونم. شاید به این امید که من منصرف بشم، که فایده ای نداشت. حالا چرا بهش میگی کیا؟

_: من همه ی اسما رو کوچیک می کنم. تو تحقیقاتتون به این نکته نرسیدین؟ کیا، میتی، نوشی، رامی، فری...

_: به من نگی منوچ، خیلی بدم میاد.

بهاره با حیرت پرسید: پس چی بگم؟

خودش متوجه نشد که با این جواب، موافقتش را سربسته اعلام کرده است. اما منوچهر لبخندی از سر آسودگی زد و گفت: اینم برای خودش بحثیه! جداً چی می خوای صدام کنی؟

بهاره سر به زیر انداخت و با ناراحتی گفت: هیچی.

_: آخه هیچی که نمیشه. هی، هوی، ایش، اوممم بالاخره یه چیزی باید بگی.

بهاره از پنجره به بیرون خیره شد و آرام پرسید: از کجا بدونم که راست میگین؟

_: چی رو؟ این که به یه اسمی باید صدام کنی؟ این یه امر بدیهیه خب! احتیاجی به تحقیق در مورد راست و دروغش نیست. از همون جا که می دونی ماست سفیده!

بهاره با دلخوری نگاهش کرد و بعد سر به زیر انداخت.

منوچهر با لبخندی مهربان گفت: آخه عزیز دلم، من اگه دوسِت نداشتم، مگه مرض داشتم خودم و یه ایل تبارو از کار و زندگی بندازم، که ملت بیاین کمک من دارم میمیرم؟ هان؟ خوشم میومد مضحکه ی مردم بشم؟ میگن یارو خله. سر سی سالگی عین بچه ی شونزده ساله عاشق شده! ناسلامتی آبرویی داشتیم برای خودمون.

بهاره به عنوان آخرین اعتراض، همان طور که سرش پایین بود، گفت: اگه خونه ات به اندازه ی دفترت دلگیر باشه، من محاله که پامو توش بذارم.

_: فدات شم خونه که خونه ی توئه و هرجور دوست داری تزئینش می کنی. دکور دفترم با خودت. هرچه امر بفرمایید می کنم. فقط خواهشاً خیلی اجق وجق دخترانه نباشه، به هر حال محل کاره دیگه، نه اتاق بازی!

بهاره از لحن جمله ی آخرش خنده اش گرفت و سر بلند کرد. منوچهر پرسید: آشتی؟

این بار بهاره خودش در داشبورد را باز کرد و چند لحظه بعد با ناراحتی گفت: اه؟ کیت کت نداری؟

منوچهر با لبخندی متعجب پرسید: دوست داری؟!

_: اگه منو با خواهرزاده ات مقایسه نکنی، خیلی!

جلوی یک سوپر توقف کرد و پرسید: قول میدم. دیگه چی می خوای؟

_: بستنی... مگنوم!

منوچهر یک سلام نظامی داد و با لبخند گفت: اطاعت.

چند دقیقه بعد با خریدهای مربوطه، به اضافه یک بطر آب برگشت و کیسه را به طرف بهاره گرفت. بهاره یک بستنی را برداشت و باز کرد. نگاهی به آن انداخت و بعد به طرف منوچهر گرفت.

منوچهر بستنی را گرفت و آرام گفت: این قشنگترین هدیه ای بود که تو عمرم گرفتم.

بهاره بستنی دوم را باز کرد و با خنده گفت: خیلی خوبه هدیه ای که خودت پولشو داده باشی، که از طرف من قبولش کنی.

_: باشه... هرچی تو بگی. راستی نگفتی می خوای چی صدام کنی.

_: منوچهر که خیلی طولانیه. خسته میشم!

منوچهر با لبخندی لبریز از عشق نگاهش کرد. بهاره سر به زیر انداخت و گفت: نمی دونم.

_: صالح چطوره؟

_: هومم. خوبه. ولی طول می کشه تا بهش عادت کنم.

منوچهر با ناامیدی آهی کشید و گفت: یعنی اگه بخوای بگی منوچ، الان راحت می تونی بگی؟

بهاره خندید و لقمه ای بزرگ از بستنی بلعید.

_: هی... باشه... برای این که باورت بشه همه جوره اسیرتم بگو منوچ! کشت منو!

موبایل بهاره زنگ زد. منوچهر با ناراحتی پرسید: کیهانه؟

_: نه. فری... سلام فری جون.

_: علیک سلام... ای خدا بگم چکارت کنه!!!!! فری که بخوره تو سرت! حالا دیگه من غریبه ام؟ برات خواستگار میاد به من نمی گی؟ کم مونده بود از عصبانیت به شایان لو بدم این خواستگار من بود، بهاره وسط راه قر زده!

_: نه می گفتی بهش! قیافه اش دیدنی میشد. می خوای من بهش بگم؟

_: مگه دستم بهت نرسه بهاره. منو بگو زنگ زدم دلداریت بدم!

_: دلداری؟

_: شایان بدبخت داشت از نگرانی می مرد. گفت فرزانه زنگ بزن چار کلمه با این حرف بزن، حالش خیلی بده. من گفتم برو بابا این اداشه. الان تو دلش عروسیه! گفت نه... داشت گریه اش می گرفت! یه زنگ بهش بزن. حالا که خوبی؟ می دونستم که گولش زدی.

_: همین جور می بری و می دوزی واسه خودت! نخیر. اصلاً این جوریا نیست.

_: خب چه جوریاس؟ رفتین بر نمی گردین؟ قراره شامم باهم بیرون باشین؟

_: بهم می رسیم فری! من یه صحبتی باهاش می کنم بهش میگم رو دیوار کی یادگاری نوشته!

_: جناب صالح پور رو میگی؟ آخی... بهش از قول منم تسلیت بگو با این انتخابش!

_: نخیر منظورم جناب افروز بود.

منوچهر گفت: راستی جناب افروز اجازه صادر کردن شام بیرون باشیم. چی می خوری؟

شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم. ببین فری بعداً صحبت می کنیم.

_: باشه. خوش بگذره. وای به حالت اگه همه شو برام تعریف نکنی.

_: آخه من چی دارم که برای تو تعریف کنم؟ گیری داده ها! برو از خودش بپرس.

_: اککهی... به تو هم میگن رفیق؟ باشه. از خودش می پرسم. حداقل شایان از تو بامرام تره!

_: خدا رو شکر. کاری نداری؟

_: نه. خداحافظ.

_: خداحافظ.


آرد به دل پیغام وی (12)

سلام

ببخشید. هم کوتاهه هم با تاخیر. انگشتام خیلی درد می کنه. نمی تونم زیاد تایپ کنم. همینم به چند نوبت نوشتم.


چند روز بعد کیهان با شرکای گالری اش تصمیم به برپایی یک نمایشگاه داشتند. اما بیشتر دوندگیها با کیهان بود. البته کورش سعی خودش را می کرد، اما به اندازه ی کیهان وقت آزاد نداشت. کتایون هم که ازدواج کرده و از کشور رفته بود. فخری هم بزرگترین هنرش تلفنهای پی در پی به کیهان بود و ریختن یک عالمه نگرانی بر سرش که بدجوری اعصاب کیهان را بهم می ریخت.

شایان و بهاره قول دادند که تا حد امکان کمکش کنند. آن روز سه شنبه بود. قرار بود بعد از دانشگاه به دنبال شایان بروند تا باهم برای آماده کردن سالنی که کیهان و کورش اجاره کرده بودند، بروند. صبح تا عصر بهاره توی دانشگاه و شایان بیرون، آگهی می چسباندند.

ماجرای تلخ هفته ی گذشته کم کم فراموش میشد، تنها چیزی که به جا مانده بود، قهر فرزانه بود که بهاره از هر راهی وارد شده بود، نتوانسته بود دلش را به دست بیاورد. آن روز هم با دو بسته شیر و کیک به طرف فرزانه که تنها روی نیمکت نشسته بود، رفت. کنارش نشست. فرزانه رو گرداند. بهاره کیسه ی خوراکی را وسط گذاشت و گفت: باشه قهر باش. ولی دلم برات تنگ شده. بیا حداقل هم سفره ام باش، دلم خوش باشه. تو اینقدر بد کینه نبودی. ببینم نکنه اون آقاهه چیزی به بابات گفته؟

فرزانه بدون این این که نگاهش کند، سری به نفی بالا برد. بهاره دوباره گفت: من اشتباه کردم. من غلط کردم. تاوان لحظه لحظه شو پس دادم. اینقدر تو و کیا و میتی رو اذیت کردم که از خودم بیزار شدم. ولی دیگه بسه دیگه! حتی اگه مرده بودم خاکم تا حالا سرد شده بود!

فرزانه نگاهی بی حوصله به او انداخت و دوباره رو گرداند. بهاره آهی کشید و به روبرو نگاه کرد. با دیدن شایان چشمانش درخشید. شاید شایان غیرمستقیم می توانست وساطت کند.

_: سلام عمه جون!

به فرزانه هم سلام کرد که فرزانه زیر لب جواب داد.

بهاره گفت: علیک سلام بابابزرگ! اینجا چیکار می کنی؟ این دانشگاه اینقدر بی در و پیکره که هرکی رد شد راش میدن؟

در واقع رویش به شایان نبود. داغ ماجرای هفته ی گذشته در دلش تازه شده بود.

_: نه بابا اتفاقاً تازگی خیلی سخت می گیرن. کارتم دم دست نبود، سه ساعت قسم خوردم که دانشجویم باز رام نداد، بالاخره گشتم کارت بی زبونو از هفت تا سوراخ کشیدم بیرون تا اجازه داد بیام تو!

_: تقصیر خودته. قیافت خیلی خلاف می زنه.

_: امروز از دنده ی چپ پا شدی ها! پاچه می گیری!

بهاره نگاهی ناامید به فرزانه انداخت و گفت: بعضیا اینقدر بدکینه ان که دل و دماغ واسه آدم نمی ذارن.

_: بی خیال... پاشو بریم، دو تا تابلو تراز کنی، حال و روزت میاد سر جاش!

_: فرزانه هم بیاد؟

_: اگه بیان که لطف می کنن. کلی کار داریم.

_: بیا دیگه فرزانه!

فرزانه نگاهی دلخور به بهاره انداخت. اما همراهی شایان اتفاقی نبود که هرروز برایش پیش بیاید. بنابراین برخاست و گفت: میام.

شایان گفت: باعث زحمتتونه.

_: نه چه زحمتی؟

بهاره با شوق بلند شد و باهم به دنبال کیهان رفتند. توی راه پرسید:  تو اگه دانشجویی چرا من تا حالا اینجا ندیدمت؟

_: این ترم مرخصی گرفتم یه خورده کارامو راست و ریس کنم.

_: چوخوب.

دوباره نگاهی پر از لذت به فرزانه انداخت. خیلی از شایان ممنون بود. امیدوار بود آن دو حسابی باهم جور شوند.

کیهان نزدیک در منتظر آنها بود. باهم به سالن رفتند. چهار نفری مشغول مرتب کردن سالن و نصب تابلوها شدند. بهاره همانطور که کنار کیهان مشغول کار بود، در ذهنش به دنبال راهی می گشت که شایان و فرزانه را بیشتر بهم معرفی کند. تازه ده دقیقه بود که شروع کرده بودند. برگشت پیش شایان تا سوالی بپرسد که با تعجب دید آن دو چنان گرم شوخی هستند که انگار صد سال قوم و خویش درجه یک هم بوده اند!

_: هی این تابلو رو نگه دار.

_: خودت نگهش دار.

_: د بگیرش لوس نشو. حالا برو یه کم عقبتر...

_: می خورم تو دیوار.

_: طوری نیس. بلکه هیکل کج و کوله ات صاف شه!

_: من کج و کوله ام گامبو؟

_: من خیلیم باربی ام! دیگه این حرف زشتو به من نزن.

_: باشه باربی خانم. ولی به جان خودت این تراز نیست.

_: از جون خودت مایه بذار. خیلیم ترازه.

_: نیست. والا نیست. عمه جون یه کم برو عقبتر ببین ترازه؟

بهاره قدمی به عقب برداشت و منتقدانه به تابلو خیره شد.

_: هی عمه جون، نگفتم تابلو رو تفسیر کن. رفت تو بحر نقاشی! با تو ام. صافه؟

_: نه سمت راستشو یه کم بده بالا.

فرزانه گفت: هر چی کجی هست مال طرف خودته!

_: به شما توهین نکردم باربی خانم!

_: هی بگیرش نیفته.

بهاره لبخندی زد. خیالش راحت شد. سوالی که می خواست از شایان بپرسد یادش رفت. آن دو را به حال خود گذاشت و پیش کیهان برگشت.

آن روز به هر ترتیب سالن را آماده کردند. از روز بعد هم نمایشگاه آغاز شد و به مدت ده روز هم ادامه داشت. هرروز بهاره و کیهان و فرزانه از دانشگاه و شایان هم از هر جا بود، خودشان را به نمایشگاه می رساندند و تا ده شب از بازدید کنندگان استقبال می کردند. اگر خلوت بود، سر شب شایان، به خرج کیهان، ساندویچ می خرید و همان توی سالن می خوردند. اگر هم شلوغ بود، بعد از نمایشگاه شام می خوردند؛ بعد کیهان شایان و فرزانه را می رساند و با بهاره به خانه می رفت. وقتی می رسیدند، بهاره از خستگی بیهوش میشد.

 یک هفته از شروع به کار نمایشگاه گذشته بود. آن شب نسبتاً خلوت بود. بهاره نزدیک شایان و فرزانه ایستاده بود و به شوخی های بی وقفه ی آنها می خندید.

شایان گفت: این عمه خانم که ولمون نمی کنه دو کلمه خصوصی اختلاط کنیم!

بهاره در حال خندیدن دو سه قدم عقب رفت و گفت: بفرمایید. راحت باشین!

ناگهان پایش سر خورد و اگر یک نفر مثل دیوار پشت سرش نایستاده بود، حتماً به پشت زمین می خورد. بهاره محکم به مرد پشت سرش برخورد کرد. محافظش لحظه ای او را دو دستی گرفت تا تعادلش را به دست آورد و بعد رهایش کرد.

بهاره هنوز داشت می خندید. در میان خنده گفت: ببخشید. خیلی ببخشید.

و برگشت تا رودررو از ناجی اش تشکر کند. اما با دیدن منوچهر صالح پور، خنده بر لبش ماسید. به دنبال کمکی سر به اطراف چرخاند. فرزانه جلو آمد و خیلی رسمی سلام و علیک کرد. بهاره با ناراحتی عقب کشید. اما منوچهر صدایش زد و گفت: صبر کنین خانم برومند. من می خوام یکی دو تا تابلو برای دفترم بخرم. میشه لطفاً راهنماییم کنین؟

بهاره به شدت سرش را تکان داد و در حالی که دور میشد، گفت: نه نه. از من نخواین.

کیهان دست روی شانه ی منوچهر گذاشت و گفت: میشه خواهش کنم از اینجا برین بیرون؟

منوچهر نگاهی به کیهان انداخت و بدون اعتراض خارج شد. 

آرد به دل پیغام وی (11)

سلاممممم

خوبین؟ منم خوبم. ملالی نیست جز انگشت درد که نفری یه صلوات خرجش کنین خوب شه که قسمت بعدی زمین نمونه! قربون یو :***

به بازی زندگی نامه دعوت شدیم. و چون اصولاً بازی برای بچه ها خوبه، بازی می کنیمممم!


1- متولد 20 تیر 1359 هستم! 

2- بچگیم هوشم خوب بود ولی درس نمی خوندم.

3- صبح تا شب کتاب قصه و علمی و غیره می خوندم.

4- کلاس خیاطی و انگلیسی و قلاب بافی و گلدوزی و غیره رفتم و از هر انگشتم مشت مشت هنر می ریزه!

5- پونزده سالگی در یک اقدام انتحاری ترک تحصیل کردم. 

6- شونزده سال و نیمگی نامزد شدم. هیجده و نیم ازدواج کردم. نوزده و نیم دخترم به دنیا اومد.

7- دو تا پسرم دارم. یکی هفت سالشه یکی سه سال و نیم.


و اینم بقیه ی داستان...


باید آرام می گرفت؛ باید فکر می کرد؛ و کجا بهتر از کوه عزیزش؟

اولین کوچه را پیچید و مستقیم به طرف کوه رفت. بعد از چند تا کوچه پس کوچه، بالاخره رسید. کمی بالا رفت و نشست. سرش را بین دستهایش گرفت و شروع به جنگیدن با وجدان زخم خورده اش کرد.

صدای زنگ موبایلش او را به خود آورد. فرزانه بود. آهی کشید و چشمهایش را بست. با صدای گرفته ای پرسید: بله؟

_: بله و زهرمار! کجایی هرچی بهت زنگ می زنم در دسترس نیستی؟ معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟ تو مگه صبح نرفتی به این بابا بگی سر کارش گذاشتی؟ قرار واسه عصریت چی بود؟ ببینم آبروی من یه ذره برات مهم نیست؟ می دونی اگه بابام بفهمه چی میشه؟ تو خجالت نمی کشی؟ نکنه عاشقش شدی و می خواستی قاپشو بدزدی! موفق شدی یا نه؟ نه صبر کن! اصلاً مهم نیست. بعد از این دوستی به اسم بهاره ندارم. تموم شد.

فرزانه مثل مسلسل حرفهایش را زد و قطع کرد. بهاره ناباورانه به گوشی خیره شد. فرزانه به این راحتی عصبانی نمی شد، ولی وقتی هم میشد، طوفان به پا می کرد! حالا باید چطور از دلش در می آورد؟ می دانست الان با تلفن و عذرخواهی حل نمی شود. باید می گذاشت آرام بگیرد بعد اقدام می کرد.

هنوز غرق فکر بود که دوباره موبایلش زنگ زد. کیهان بود. با بیحالی جواب داد: سلام.

_: علیک سلام. چطوری؟ گریه کردی؟

_: نه. خوبم. شاید یه کم سرما خوردم. چه خبر؟

_: از یه ساعت پیش داریم دنبالت می گردیم، موبایلت در دسترس نیست.

_: می گردین؟ با کی؟

_: با مهتاب. می خواستم سه نفری باهم شیرکاکائو بخوریم.

صدای مهتاب را شنید که میگفت: این بابای خسیست شام که نمیده. همینم غنیمته. پاشو بیا.

کیهان گفت: بذار بیاد، شامم میدم.

مهتاب دوباره توی گوشی گفت: مگه به خاطر تو سر کیسه رو شل کنه. زود باش بیا دیگه!

بهاره گفت: نه به اون نمی خوام و نمیشه ی صبحتون، نه به قرار گذاشتن عصری!

کیهان گفت: هنوزم قراری باهم نداریم. فقط فکر کردم ما هیچ وقت یه جمع سه نفره نداشتیم. خوشم اومد دور هم باشیم. حالا میای یا نه؟

_: آره میام. ولی یه کم طول می کشه.

_: می خوای بیام دنبالت؟

_: نه نه میام. خدافظ.

قطع کرد. نگاهی به آسمان انداخت.هوا داشت تاریک میشد. بهتر بود که تنها این مسیر طولانی را نمی رفت، اما روی آن که برای کیهان توضیح بدهد که آنجا چه می کند را نداشت. توان دروغ گفتن را هم در خود نمی دید. هنوز آرام نشده بود؛ اشتباه خودش یک طرف، قهر کردن فرزانه از طرف دیگر اعصابش را می کشیدند.

کوچه پس کوچه ها را برگشت و بیرون آمد. باید دوباره از جلوی دفتر منوچهر رد میشد؛ ولی الان این موضوع آنقدر اهمیت نداشت که تاریکی اذیتش می کرد. هوا کاملاً تاریک شده بود و توی خیابان پرنده پر نمی زد. حتی چراغها هم کامل روشن نبودند و بدتر آن زیر درختهای پیاده رو هیچ نوری نمی تابید. با قدمهای سریع راه افتاد تا هرچه زودتر از این کابوس نجات یابد. نفهمید کی جلوی دفتر منوچهر رسید، اما تازه دو قدم رد شده بود که با صدای باز و بسته شدن در پشت سرش، در آن سکوت و خلوت، از جا پرید و جیغ کوتاهی کشید.

منوچهر از پشت سرش گفت: نترسین خانم.

قدمی به جلو برداشت و وقتی بهاره را شناخت، با تعجب پرسید: شما هنوز اینجایین؟

بهاره با عصبانیت گفت: نخیر رفته بودم جایی، دارم برمی گردم.

_: اجازه بدین برسونمتون.

_: شما از دخترای شل و ول و آویزون بدتون میاد، اتفاقاً منم از اوناش نیستم. مزاحمتون نمیشم.

_: ولی رشادت شما تو این خیابون تاریک و خلوت، جسارتاً احمقانه اس!

_: من می تونم از خودم دفاع کنم!

_: جداً؟ چطوری؟

بهاره مشتش را نشان داد و در حالی که از عصبانیت می لرزید، گفت: مشت می زنم!

منوچهر دستش را مشت کرد و کنار مشت گره کرده ی او گرفت. با تبسم تایید کرد: مشت می زنی.

بهاره نگاهی به مشت او انداخت. اقلاً دو برابر مال خودش بود. با نارا حتی دستش را انداخت و گفت: خب نمی زنم.

منوچهر با مهربانی لبخندی زد و گفت: سوار شو.

بهاره اعتراض کرد: نمی خوام با شما بیام.

_: چرا؟ می ترسی یه لقمه چپت کنم؟ تو دفترم آسونتر بود.

_: نخیر من از شما نمی ترسم.

_: خوبه. پس سوار شو.

بهاره با صدایی لرزان پرسید: چطور انتظار دارین بعد از اون حرفا....

_: بعد از کدوم حرفا؟ این که من خیلی از خودراضیم و با خواستگاریم به شما لطف کردم؟ باید بگم هیچ لطفی در کار نبوده و فقط چون هم قصد ازدواج دارم و هم از شما خوشم اومد، این درخواست رو کردم. الانم که شما رد کردین خیال ندارم برم خودمو بکشم. و تمام اینا هیچ ربطی به این که وجدانم اجازه نمیده شما رو وسط خیابون ول کنم نداره.

_: شما وجدانم دارین؟

_: شما دست از جنگ لفظی نمی خواین بردارین؟ خیلی خب، سوار شین تو ماشین ادامه میدیم.

بهاره به دیوار تکیه داد و گفت: زنگ می زنم میگم بابام بیاد دنبالم.

_: بسیار خب. ولی اینجا خیلی سرده. تا می رسه بریم بالا. اتفاقاً خوشحال میشم با ایشون آشنا بشم.

_: ولی من دلم نمی خواد...

_: دلت نمی خواد چی؟ این آشنایی چه ضرری بهت می زنه؟ می ترسی بابات عاشقم بشه و به زور دخترشو بهم قالب کنه؟

بهاره به دنبال جوابی دندان شکن، چشمهایش را بست و سعی کرد کلمات مناسبی پیدا کند. منوچهر گفت: دختر کوچولو اینقدر ادا درنیار. سوار شو.

بهاره چشمهایش را باز کرد و با عصبانیت گفت: من کوچولو نیستم.

_: ولی درست عین خواهرزاده ی پنج ساله ی من لج می کنی! تمومش کن دیگه!

بالاخره لحنش کمی تهدیدآمیز شده بود. اما نه تهدیدی خطرناک، درست مثل همان دایی که حوصله اش از دست خواهرزاده سر رفته باشد.

بهاره لب برچید سر به زیر انداخت و به طرف ماشینش رفت. در پشت سر راننده را باز کرد و با دلخوری خودش را توی ماشین انداخت.

منوچهر سوار شد و پرسید: کجا برم؟

_: کافی شاپ گل سرخ. می دونین کجاست؟

_: البته. مهمون من؟

_: نخیر مهمون بابام! گفت منتظرمه. من احمق نگفتم بیاد دنبالم!

_: آروم باش. اتفاقی نیفتاده.

_: اتفاقی نیفتاده؟ دیگه از این بدتر؟

_: آره خیلی بده! واقعاً غم انگیزه! بهت تسلیت میگم. تو یه مناظره ی بزرگ بازنده شدی. نه این که از شبکه ی سراسری هم به صورت زنده پخش شده، اینه که...

بهاره از جا جهید با عصبانیت گفت: چرا مسخره ام می کنین؟ شما خیلی خیلی...

_: ادامه بده. خیلی چی؟ بگو. همه رو بریز بیرون، بعداً افسوسشو نخوری که چرا نگفتی.

_: ازتون متنفرم!

_: بسیار خب. اینو از اول بگو! چرا اینقدر می جنگی! داری فقط خودتو خسته می کنی کوچولو.

_: من کوچولو نیستم!

_: می خوای بگم موش موشک؟

_: نخیر!

_: خیلی خب. آروم باش. تمومش کن. اصلاً من تمام افتخار برنده شدن تو این مناظره رو به تو تقدیم می کنم. اگر لوحی تقدیری چیزی هم گرفتم، حتماً برات ارسال می کنم. تو برنده. کم آوردی داد می زنی. بسه دیگه!

بهاره دستهایش را روی سینه بهم گره زد و با عصبانیت به بیرون خیره شد. این مرد چه اصراری داشت که این طور آزارش بدهد؟

منوچهر در داشبورد را باز کرد. یک شکلات کیت کت برداشت و بدون این که برگردد به طرف عقب گرفت. با ملایمت گفت: آشتی.

_: نمی خوام.

_: باشه قهر، ولی بگیرش.

_: دوس ندارم.

_: جداً؟ خواهرزاده ی من عاشق کیت کته. همیشه باید همرام داشته باشم.

بهاره  اخم آلود به بیرون خیره شد. ولی از این حرف اینقدر بهش برخورد که بی اختیار اشکش ریخت. فکر نمی کرد منوچهر ببیند. ظاهراً آینه اش رو به او نبود. هوا هم تاریک بود. اما او بلافاصله کنار زد و به عقب برگشت. چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد. بعد دوباره صاف نشست و به روبرویش چشم دوخت. با صدای گرفته ای گفت: معذرت می خوام.

بهاره بغض داشت. جوابش را نداد. منوچهر مکثی کرد و گفت: بی شوخی تو بردی.

بهاره با دلخوری سری به نفی بالا برد و به بیرون خیره شد. منوچهر گفت: چی می خواستی؟ می خواستی این مردک از خود راضی رو که به همه از بالا نگاه کنه، بکشیش پایین و بندازیش زیر پات؟ خب. موفق شدی. تبریک میگم. در حالی که از اولم این قدری تو فکر می کنی از خودراضی نبودم.

بهاره سر به زیر انداخت. منظورش را نمی فهمید. علاقه ای هم نداشت بفهمد. زنگ موبایلش نجاتش داد. مهتاب بود. بغضش را به سختی فرو داد و جواب داد: سلام.

_: علیک سلام! بدجوریم سرما خوردی! با این حالت داری پیاده میای؟ کجایی تو؟

_: تا ده دقیقه دیگه می رسم.

منوچهر ماشین را روشن کرد و راه افتاد.

مهتاب گفت: ببین بیا این رستوران سنتیه هست یه کم بالاتر از کافی شاپ...

کیهان توضیح داد: یه صدمتری بالاتر.

مهتاب ادامه داد: آره صدمتر بالاتر. اینقد نیومدی گشنه ام شد. اومدیم اینجا. برای تو چی سفارش بدیم؟

_: فرقی نمی کنه.

_: یعنی چی که فرقی نمی کنه؟ تو چته دختر؟ کجایی اصلاً؟ بیام دنبالت؟

_: نه دارم میام. یه کم خیابونا شلوغه.

_: بهاره؟

_: ولم کن میتی.

بهاره جمله ی آخر را با خستگی گفت و قطع کرد. سرش را روی پشتی تکیه داد و به چراغهای خیابان که از کنارشان رد می شدند، خیره شد.

صدای منوچهر او را به خود آورد: رسیدیم.

بهاره انگار از خوابی عمیق بیدار شد. نگاهی گیج به کافی شاپ انداخت و گفت: رفتن تو همین رستوران سنتی... می دونین کجاست؟ یه صد متر بالاتر...

نمی خواست اینطور از او در خواست کند. ولی واقعاً توان راه رفتن را در خود نمی دید. مطمئن بود بعد از آن همه پیاده روی با پوتین های شیکش، پاهایش تاول زده است. گذشته از آن روح و جسمش خسته بود.

منوچهر چیزی نگفت. فقط ماشین را روشن کرد و صد متر بالاتر دوباره توقف کرد. بهاره نگاهی به تابلوی رستوران انداخت. فکر کرد با این حال و روزش اگر برود تو، مهتاب که حتماً سکته می کند؛ کیهان هم که این روزها امتحان نگرانی را پس داده بود. کاش گفته بود نمی آید. ولی حالا دیر شده بود. نمی توانست برگردد.

در را باز کرد و با صدای گرفته ای گفت: خیلی متشکرم.

منوچهر چیزی نگفت. پیاده شد و بعد از این که بهاره پیاده شد، در را بست. کنار ماشین ایستاد تا بهاره برود. بهاره مثل یک برگ لرزان پاییزی به طرف رستوران رفت. بیش از تحملش شنیده بود و بدتر از آن این که گرسنه مانده بود. صبح صبحانه ی مهتاب را داده بود، اما خودش نخورده بود، نهار هم از هیجان روبرو شدن با منوچهر از گلویش پایین نرفته بود. حالا فشارش افتاده بود و هر لحظه آماده ی سقوط بود.

تا این که ناگهان نفهمید چطور شد. افتاد، ولی به زمین نرسید. یک نفر بین زمین و هوا او را گرفت و از زمین برداشت. اتفاقات را می فهمید، ولی درک نمی کرد. منوچهر پله های رستوران را به سرعت پایین رفت و از دم در صدا زد: آقای برومند؟

بهاره این را شنید و سعی کرد بگوید حالش خوب است، اما نتوانست. کیهان و مهتاب باهم به طرف منوچهر دویدند. منوچهر او را روی اولین تخت رستوران گذاشت و مهتاب کمی آب به صورتش پاشید. کیهان برایش آب قند آورد و کم کم به حال آمد. منوچهر با رنگی پریده تر از همیشه کنار تخت ایستاده بود و نگاهش می کرد.

مهتاب یک تکه ی کوچک کباب را جلو آورد و به زور دهانش کرد. کیهان با مهر صورتش را نوازش کرد و گفت: بخور عزیزم.

بعد از جا برخاست. جلوی منوچهر ایستاد و گفت: از لطفتون متشکرم.

منوچهر با لحنی بی احساس گفت: خواهش می کنم. شبتون بخیر.

رو گرداند و بدون هیچ حرف دیگری از رستوران خارج شد.

مهتاب و کیهان تمام تلاششان را کردند که بهاره در آرامش و با علاقه شامش را بخورد؛ و تازه وقتی که دسرش را هم تمام کرد، سوالاتشان شروع شد.

کجا بودی؟

چکار کردی؟

چرا این اتفاق افتاد و....

بهاره داستان را از اول تا آخر تعریف کرد. فقط خواستگاری منوچهر و حرفهای ناراحت کننده را فاکتور گرفت، چون اصلاً نمی خواست بهشان فکر کند.

کیهان بعد از یکی دو سوال ساکت شد. باقی سوالها را مهتاب می پرسید و با هیجان به ماجرا گوش می داد. اما کیهان در سکوت گوش می داد و هر لحظه برافروخته تر میشد. بالاخره وقتی ماجرا تمام شد، رگ گردن کیهان برجسته شده بود و به شدت نبض میزد.

بهاره با شرمندگی سر به زیر انداخت. مهتاب با نگرانی نگاهی به کیهان انداخت و گفت: تو حالت خوب نیست؟ یه چیزی بگو!

_: دختره پررو خجالتم نمی کشه. اگه خونه ی داییتم بود، به همین راحتی همه رو واسه باباجونش تعریف می کرد؟

_: به جای خوشحال شدنته؟ دلت می خواست از اعتمادت سوءاستفاده کنه؟

کیهان رو گرداند. با عصبانیت غرید: خیلی احمقی بچه! خیلی! آخه چرا با دم شیر بازی می کنی؟ یارو با این هوا هیکل هر بلایی می تونست سرت بیاره! اون وقت تو پا شدی رفتی تو دفترش، اونم واسه چی؟؟؟؟؟ مسخره بازی!!!!!! تو کله ی پوک تو چی فرو کردن؟

بهاره سر بلند کرد و با ترس و شرمندگی گفت: اگه می خوای بزنی، بزن. حق با توئه. می خوای حبسم کنی یا هرکار دیگه بکنی، بکن. من اعتراضی ندارم.

کیهان از جا برخاست. دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و چند قدم راه رفت. بعد برگشت و گفت: امشب می برمت وسایلتو جمع می کنی، میریم خونه ی ما. از فردا خودم می برمت دانشگاه و برت می گردونم. بدون اجازم آبم نمی خوری! هیچ بهانه ای هم پذیرفته نیست.

بهاره سر به زیر انداخت. چون انتظار تنبیهات خیلی سخت تری داشت، این برایش مثل یک هدیه بود. بدون اعتراض قبول کرد.

توی خانه توضیحی نداد. فقط گفت می خواهد پیش کیهان زندگی کند. بابا و مامان حرفی نداشتند. می دانستند دیر یا زود این اتفاق می افتد.

کیهان منتظرش بود. مهتاب کمکش می کرد تا هرچه سریعتر آماده شود. وسایلش را تا حد امکان جمع کردند. با غمی سنگین با خانواده اش خداحافظی کرد و بیرون آمد.

پدر و مادر کیهان به گرمی از او استقبال کردند. اتاق کار پدربزرگش را به او دادند و قول دادند به زودی دکور دخترانه ای برایش تدارک ببینند. کیهان هم هیچ توضیحی به خانواده اش نداد.

آن شب حتی یک لحظه هم نخوابید. صبح هم بعد از صبحانه با کیهان راهی دانشگاه شد. 

آرد به دل پیغام وی (10)

سلاملیکم

خوب هستین شما؟ خوش اومدین. بفرمایین. آخر هفته خوش گذشته انشااله؟


بهاره با ناراحتی نگاهی متفکرانه به فرزانه انداخت و ناگهان گفت: می خوای برم الان بهش بگم؟ یه عذرخواهی تر و تمیزم می کنم.

_: آره برو. من حوصله ی قرار گذاشتن ندارم. به قدر کافی آبروم رفته. بدو دیگه!

_: خیلی خب. وسایل منو بگیر.

کوله پشتی بزرگش را بین دستهای فرزانه رها کرد و شروع به دویدن کرد. چند قدم مانده بود تا به او برسد که صدایش زد: آقای صالح پور!

مرد رو گرداند. بهاره نفس نفس زنان خم شد و زانوهایش را گرفت. آقای صالح پور با قدمهای مقطع جلو آمد و یک قدمی او ایستاد.

بهاره همان طور که سرش پایین بود، گفت: من... راستش من اومدم عذرخواهی کنم ازتون. رفتارم درست نبود.

بالاخره نفسش جا آمد. سر بلند کرد و توی چشمانش نگاه کرد، تا اثر عذرخواهیش را ببیند. ولی نه... با آن عینک و کت شلوار بی اندازه مغرور به نظر می رسید. انگار انتظار این عذرخواهی را داشت و از کنف شدن بهاره لذت می برد. بهاره حرصش گرفت. این مرد لیاقت شنیدن حقیقت را نداشت. دلش می خواست با مشت به آن لبهای باریک بکوبد.

یک کلمه هم جواب نداد. همانطور منتظر ایستاده بود. انگار می دانست که بهاره حرف دیگری هم دارد. ولی محال بود که بهاره حقیقت را بگوید. تا او را از رو نمی برد، دلش خنک نمیشد.

_: می تونم بعدازظهر شما رو ببینم؟ من تا ساعت دو و نیم کلاس دارم.

_: شما رو ساعت سه تو دفترم می بینم.

از توی جیب بغلش کارتی درآورد و به او داد. بهاره از این همه غرور حالش بهم خورده بود. دلش می خواست روی کت شلوار شیکش بالا بیاورد!

کارت را گرفت و بدون نگاه کردن توی جیب مانتویش گذاشت. سرد و جدی گفت: خیلی ممنون.

_: خواهش می کنم. به امید دیدار.

رو گرداند و رفت. بهاره هم رو گرداند و در جهت مخالف شروع به دویدن کرد. وقتی به کلاس رسید، استاد آمده بود. بهاره با ناراحتی عذر خواست و کنار فرزانه نشست. فرزانه زمزمه کرد: چی شد؟

بهاره با دهن کجی گفت: عذرخواهی کردم. حالمو بهم می زنه با این همه غرورش. به سایه اش میگه دنبال من نیا بو میدی!

فرزانه که قانع شده بود، رو به استاد کرد و مشغول درسش شد. بهاره با عذاب وجدان از گوشه ی چشم نگاهش کرد. امیدوار بود آبروی فرزانه و خانواده اش را نبرد. ولی بازی ای بود که شروع کرده بود و دلش نمی خواست الان پا پس بکشد. تا این حریف را سر جایش نمی نشاند، آرام نمی گرفت.

بعدازظهر سر کلاس طراحی لباس بودند. ساعت هنوز دو نشده بود. بهاره این را خوب می دانست. از وقتی که وارد شده بود، هزار بار ساعت را نگاه کرده بود. خانم فروغی استاد طراحی لباس، صدایش زد: خانم برومند؟

_: هان؟ بله استاد؟

_: کار واجبی دارین؟

_: راستش... بله استاد.

_: می تونین برین.

_: ممنون استاد.

مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد، از کلاس بیرون پرید. جلوی دانشگاه تاکسی دربست گرفت و خودش را به خانه رساند. بی صدا وارد شد. بچه ها نبودند و مامان و بابا هم خواب بودند. با حداقل سر و صدای ممکن دوش گرفت و لباس پوشید. پالتوی مشکی شیکی را که فقط در مناسبتهای خاص می پوشید به تن کرد. شال بزرگی با گلهای سبز و آبی و صورتی به سر انداخت و خط چشم آبی هم کشید. نگاهی توی آینه کرد. می توانست کمی بیشتر آرایش کند، اما او نمی خواست زیبا به نظر برسد، فقط می خواست شیک باشد.

موهایش را محکم بست و با شال کاملاً پوشاند و صورتش را به زیبایی قاب گرفت. عینک آفتابی زد و نگاهی رضایتمند به آینه انداخت. بالاخره هم کیف و پوتینهای چرمش را به دست گرفت و روی نوک پنجه از خانه خارج شد. توی حیاط کفشهایش را پوشید. کارت را که لحظه ی آخر از جیب مانتویش برداشته بود، نگاه کرد. "خیابان آلاشت" اگر قرار به بخششی بود به خاطر این که دفترش نزدیک کوه واقع شده بود، می بخشید! ولی نبود! می خواست بجنگد.

وقتی رسید ساعتش را نگاه کرد. یک دقیقه تا سه مانده بود. عقب رفت. نگاهی به پنجره ها انداخت. دوباره جلو رفت و بالاخره زنگ زد. در بدون سوال باز شد. آیفون تصویری نبود. نگاهی به پنجره ها انداخت. اما از پشت آن کرکره های بسته چیزی دیده نمی شد.

برای آخرین بار توی شیشه ی رفلکس در، نگاهی به خودش انداخت. در مشکی بود و با فرفوژه تزئین و محفوظ شده بود. با احتیاط وارد شد. پله ها گرانیت خاکستری تیره و دیوارها فیلی بودند. ساده و بدون هیچ تزئینی. راه پله گرچه یک خط پله بود و دو طرفش دیوار داشت، اما زیاد باریک نبود. شاید همین تیرگی اش بود که قلبش را فشرد. به پاگرد که رسید توانست بالا را ببیند. فقط چهار پنج پله مانده بود. پاگرد هم خالی بود. نه گیاهی، نه قاب عکسی! بی اختیار یاد گالری و محیط تزئین شده و آرام بخشش افتاد. ولی این راه پله عصبیش کرده بود. برای این که آرام بگیرد، توی پاگرد مکث کرد. عینکش را برداشت و با دقت به اطراف نگاه کرد. سعی کرد به این فکر کند که با چه نوع تزئینی می تواند این راه را به راهی دلپذیر تبدیل کند. چند گلدان کوچک توی راه پله، قاب عکسهایی از مناظر بدیع به دیوارها...

احتمالاً لبخندی رویایی هم بر لبش نشسته بود که صدایی از بالای پله او را به خود آورد: تشریف نمیارین خانم؟

آه! آن بالا ایستاده بود. کت و عینک نداشت. اما جلیقه ی کت شلوارش روی پیراهنش به تنش بود و دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برده بود. بهاره بازهم عصبانی شد و گارد گرفت. امیدوار بود او لبخندش را ندیده باشد. حرصش گرفته بود. دلش می خواست با همان ژست او ، عینک از چشم برگیرد و از بالا نگاهش کند. اما واقعاً کار سختی بود! عینکش توی دستش بود و او بود که چهار پنج پله بالاتر از ایستاده بود و مغرورانه نگاهش می کرد.

سر به زیر انداخت و با عصبانیت پله ها را بالا رفت. غرغرکنان در دل گفت: معلوم هست می خوای چکار کنی؟ بگو فرزانه نیستی و راه آمده رو برگرد.

بالای پله ها رسید و سر برداشت. اقلاً بیست و پنج سانتیمتر از او بلندتر بود. انگار با قدش هم داشت پز می داد! بهاره سر به زیر انداخت. نه! نمی توانست برگردد. دلش می خواست او را با دستهای خودش خفه کند.

آقای صالح پور در دفترش را کامل باز کرد و گفت: بفرمایید.

بهاره از درگاه گذشت. امیدوار بود صدای سنگین پاشنه های کلفت کفشش تاثیر لازم را بگذارد!

وارد شد. فضای دفتر هم مثل راه پله ترکیبی از فیلی، خاکستری و مشکی بود. کرکره ها کشیده و چراغ نه چندان پرنوری روشن بود. بهاره چهره درهم کشید و با ناراحتی پرسید: اینجا قلبتون نمی گیره؟

منوچهر از پشت سرش گفت: مشغول تر از اونم که به دلم فکر کنم.

بهاره نیم چرخی به طرف او زد و با تحقیرآمیزترین لحنی که صدای لرزان و خجالت زده اش اجازه میداد، پرسید: کور نمی شین؟

هیچ تعارفی در کار نبود. دلش می خواست خوردش کند. اما او هم بیدی نبود که به این بادها بلرزد. بدون هیچ تغییری در چهره و ژستش آنجا ایستاده بود و اگر صورتش به لبخندی باز میشد، چیزی جز یک نیشخند تمسخرآمیز نبود. با همان لحن پر نخوت جواب داد: تا حالا که مشکلی نداشتم.

به مبلهای چرم سیاه اشاره کرد و پرسید: چرا نمی شینین؟

بهاره به تندی گفت: چون کسی بهم تعارف نکرده.

منوچهر در حالی که ادبش کمی لحن تمسخرآمیزش را می پوشاند، گفت: خواهش می کنم بفرمایید خانم!

_: متشکرم.

روی مبل نشست و کیفش را کنارش گذاشت. پاهایش روی هم انداخت، تا هم شیک باشد و هم پوتین هایش را به نمایش بگذارد. عینکش هنوز توی دستش بود.

منوچهر پشت به او کرد و در حالی که کتری برقی را به برق می زد، پرسید: چای میل دارین یا قهوه؟

بهاره با دیدن دستگاه قهوه فرانسه، با مغرور ترین لحنی که می توانست گفت: قهوه فرانسه لطفاً. بدون شیر و شکر.

فکر کرد خانمهای شیک توی فیلمها همیشه رژیم دارند و قهوه ی سیاه می نوشند!

منوچهر سری به تایید خم کرد و مشغول آماده کردن قهوه فرانسه شد. بهاره با نگاهی منتقدانه به اطراف خیره شد و پرسید: میشه لطف کنین کرکره ها رو بکشین؟ من واقعاً احساس خفگی می کنم.

_: بله حتماً.

بدون هیچ احساسی در چهره اش، به طرف پنجره رفت و کرکره ها را باز کرد. بعد هم برگشت و مشغول سرو قهوه شد. بهاره از پشت سر نگاهش کرد. به نظر نمی آمد با این حرفها ناراحت شده باشد، یا اصولاً رگ غیرتی داشته باشد که به آن بربخورد.

دو فنجان قهوه ی سیاه روی میز گذاشت و نشست. فنجان خودش را برداشت و به لب برد. بهاره فکر کرد: نه دیگه. این یکی از عهده ام خارجه! قهوه ی تلخ و گرم را ممکنه بتونم فرو بدم، اما تلخ و داغ هرگز!

فنجانش را به دست گرفت و در حالی که آرام آن را توی نعلبکی می چرخاند، پرسید: میشه لطفاً در مورد اومدن من به اینجا به هیچ کس حرفی نزنین؟

_: دلیلی نداره که این کارو بکنم. بحث من و شما راجع به ازدواج، یه مطلب کاملاً خصوصیه.

بهاره متفکرانه سری به تایید تکان داد. به نظر نمی آمد دروغ بگوید. امیدوار بود آبروی فرزانه و خانواده اش را نبرد. سر بلند کرد و پرسید: شما چرا می خواین ازدواج کنین؟

_: آدما زوج آفریده شدن. هرکسی نیاز به یه همدم داره.

_: از همسر آینده تون چه توقعی دارین؟

_: صداقت، وفاداری.

بهاره ابروهایش بالا برد و با لحنی که بوی تمسخر می داد، گفت: همین؟ چه قانع!

_: نه اتفاقاً. این روزا این دو مورد کیمیاست. غیر از اینام... می خوام همسرم همین جوری که هستم قبولم کنه و دوستم داشته باشه.

_: و برای این دوست داشته شدن چکار می کنین؟

_: سعی می کنم نیازهای معقول مادی و معنویش رو تا حد امکان برآورده کنم.

_: نیازهای معقول از نظر شما چه ربطی به نیازهای معقول یک دختر هیجده ساله داره؟

بهاره نگاهی به اطراف کرد و افزود: شما خیلی خشنین!

منوچهر به نرمی گفت: لطافت شما رو هم دارم می بینم!

بهاره به تندی پرسید: منظورتون چیه؟

برای اولین بار تبسم ساده ای بر لب منوچهر نشست و بهاره کشف کرد، چقدر وقتی می خندد، زیبا می شود!

_: شما چرا شمشیر از رو بستید خانم؟

آخرین دیوارها هم فرو ریخت. بهاره با لحنی تحقیرآمیز گفت: آخه شما خیلی از خودراضی هستین! فکر می کنین لطف بزرگی کردین که ازم خواستگاری کردین و می خواین تا آخر عمر منتشو بذارین. ولی من رو دست بابام نموندم، نیازی هم به این لطف شما ندارم. مطمئن باشین اگر سی سالم هم بود، باز ترجیح می دادم زن یه پیرمرد مهربان بشم، تا یه جوان از خودراضی!

منوچهر برای اولین بار خندید. همانطور که می خندید، سر خم کرد و آرنجهایش را روی پاهایش گذاشت. بعد از چند لحظه آرام گرفت و سر بلند کرد. صورتش از خنده سرخ شده بود.

_: ولی من هرگز از شما خواستگاری نکردم خانم برومند. هیچ منتی هم بر سرتون ندارم.

دهان بهاره از ترس و تعجب باز ماند و عینکش از دستش افتاد. منوچهر بین زمین و هوا آن را گرفت و روی میز گذاشت. در همان حال گفت: نیم ساعت پیش کاری برام پیش آمد که مجبور بودم برم. زنگ منزل آقای فاطمی که ساعت قرار رو تغییر بدم. با فرزانه خانم صحبت کردم و اون بنده خدا هم با کلی شرمندگی حقیقت رو بهم گفت. گفت بهتون زنگ می زنه که نیاین. ولی ظاهراً موفق نشد. برنامه ی منم بهم خورد و همین جا موندم. باید از هر دوتون تشکر کنم، چون بعدازظهر فوق العاده ای بود.

بهاره گیج و گنگ نگاهش کرد. قاعدتاً باید برمی خاست و بعد از عذرخواهی از آنجا می رفت. اما خشکش زده بود. مغزش هیچ فرمانی نمی داد. اینجایش را نخوانده بود.

منوچهر دوباره جدی شد و با تبسم ملایمی گفت: قهوه تون سرد شد.

اما بهاره فقط توانست نگاهش را از او برگیرد و سر به زیر بیندازد. چقدر همه چیز مصنوعی به نظر می رسید! او اینجا چه می کرد؟ اگر می پرسیدند، کجا بوده؟ چه داشت بگوید؟

منوچهر به آرامی گفت: از سرسختی شما خوشم اومد. از دخترای شل و ولی که همش منتظرن یکی زیر بازوشونو بگیره خوشم نمیاد. در واقع می خوام ازدواج کنم که کنار همسرم زندگی کنم؛ نمی خوام بچه بزرگ کنم.

بهاره طوری که انگار توی خواب حرف می زند، همان طور که میز چشم دوخته بود، پرسید: پس چرا رفتین سراغ یه دختر هیجده ساله؟

_: به من گفتن فرزانه خانم خیلی خانم و مسئولیت پذیره.

بهاره لب برچید و سری به تایید تکان داد. کم کم مغزش بیدار می شد. باید برمی خاست.

منوچهر بعد از مکثی گفت: ولی به هر دلیل درخواست منو رد کرده.

بهاره باز هم بدون این که نگاهش کند، با سر تایید کرد.

منوچهر پرسید: می تونم از شما تقاضا کنم که با من ازدواج کنین؟

بالاخره بهاره بیدار شد. از جا پرید و در حالی که کیف و عینکش را چنگ می زد، گفت: من قصد ازدواج ندارم آقا!

پله ها را دوان دوان پایین آمد و در را بهم کوبید.