ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

روزهای آلبالویی (۵)

سلاممم

ببخشید دیر شد...


سمیرا و هادی یه توافق رسیدند و چند روز بعد مراسم خواستگاری و بله برون با حضور بزرگترهای فامیل برگزار شد.

ستایش با وجود آن که خودش نخواسته بود رابطه را بهم بزند، اما هرکار می کرد ته دلش صاف نمیشد. کم کم ارتباط را کم کرد تا این که به صفر رسید. هرچند سخت و دلتنگ کننده بود، اما اتفاق افتاد. نوشته های ستایش رنگ و بوی شادش را از دست داد و توی نت هم شد همان دختر کم حرف و کمرویی که در دنیای واقعی اطرافیانش می شناختند.

در طول تابستان سرگرم مهمانی های آشنایی دو خانواده و خرید جهیزیه ی سمیرا بودند. هرچه پیشتر می رفت، پدر و مادر بیشتر از این انتخاب اظهار رضایت می کردند. هادی خوش اخلاق و مهربان بود. خانواده ها هم توافق داشتند.

توی یکی از این مهمانی ها پسرخاله ی هاتف، ستایش را دید و پسندید. روز بعد هم مادرش زنگ زد و با مادر ستایش صحبت کرد. ستایش سیاوش را دیده بود. خیلی خوش تیپ و قدبلند و خوش قیافه بود. اما... ستایش نمی دانست اشکالش چیست. شاید زیاد جذاب نبود. ولی بعد از تحقیقات جایی برای ایراد گرفتن نماند، جز این که سیاوش دیپلمه بود. بعد از دیپلم رفته بود تو کار تجارت و حالا سرمایه ای بهم زده بود. البته وضع پدرش هم خوب بود، هم او بود که سرمایه ی اولیه را در اختیارش گذاشته بود؛ ولی حالا سیاوش از تمام فامیل درآمدش بیشتر بود. رفتارش بسیار مبادی آداب و فاخر بود. و بالاخره ستایش قبول کرد.

درست بعد از اعلام موافقت ایمیلی از هاتف دریافت کرد:

سلام آلبالو

درسته از من خوشت نمیاد، ولی اینقدرم به من اعتماد نداشتی که قبل از اعلام تصمیم نهاییت، برادرانه منو در جریان بذاری و یه سوالی از من بکنی؟ توقع نداشتم با من درد دل کنی، یا دوستانه بهم خبر بدی. ولی سیاوش پسر خاله ی منه و همسن و سالم. دوازده سال باهم همکلاسی بودیم. فکر می کنی هیچ کس به اندازه ی من اونو می شناسه؟ چه اشکالی داشت اگر فقط تو یه جمله از من می پرسیدی، سیاوش چه جور آدمیه؟

بیشتر فکر کن ستایش. بیشتر بشناسش و عجله نکن.

 

ستایش مدتی به صفحه ی مانیتور چشم دوخت و بالاخره با حرص نوشت: علیک سلام آقای همه چی دون!

چی شده؟ فکر می کردی برای همیشه منو داری؟ بعد از اون همه حرفا من باید تا آخر عمر ماتم بگیرم؟ حالا یادت اومده حسودی کنی؟ اونم به پسر خاله ای که هم از تو خوش تیپ تره هم پولدارتر و هم بسیار مبادی آدابه؟ دیر اومدی آغاجان. خدا روزیتو جای دیگه بده.

 

به محض ارسال شدن پیامش صفحه را بست و کامپیوتر را خاموش کرد. از جا برخاست و با آرامش حاضر شد. از آرایشگاه وقت داشت. می خواست برای روز خواستگاری موهایش را های لایت کند. وقتی کارش تمام شد، خوشحال و راضی به آینه چشم دوخت. موبایلش زنگ زد. شماره ناشناس بود. با تردید جواب داد: بله؟

صدای خوش آهنگ سیاوش توی گوشی پیچید: سلام ستایش خانوم.

آهی کشید و با لبخند گفت: سلام.

_: زنگ زدم خونتون، گفتن آرایشگاه تشریف دارین. می خواستم اگه اجازه بدین قبل از روز خواستگاری چند کلمه ای باهم صحبت کنیم. می تونم الان بیام دنبالتون؟

ستایش نگاهی رضایتمند به آینه انداخت و گفت: بله.

_: آدرس رو مرحمت می کنین؟

ستایش آدرس را از روی کارت خواند و سیاوش گفت: تا ده دقیقه دیگه اونجام.

 

ده دقیقه بعد، ستایش نگاهی به ماشینی که از خیابان توی کوچه پیچید، انداخت. حتی به خواب هم نمی دید که شوهرش اینقدر پولدار باشد.

سیاوش جلوی پایش ترمز کرد. پیاده شد و در را برای ستایش باز کرد. ستایش با شرم خندید و سوار شد.

سیاوش پشت فرمان نشست. قبل از روشن کردن ماشین، نگاهی طولانی به ستایش انداخت و گفت: زیبایی شما ستودنیه!

ستایش حیران از جمله ی سنگین او،  سر به زیر انداخت و تشکر کرد.

_: شنیدم شما خیلی خجالتی هستین.

ستایش تبسمی همراه با تایید و حیرت کرد، ولی جوابی نداد.

_: خب این اصلاً خوب نیست. دلم می خواد با من راحت باشین.

ستایش به زحمت زمزمه کرد: سعی می کنم.

_: خب اینجوری بهتره. سوالی چیزی هست که بخواین بپرسین؟

ستایش بدون این که نگاهش کند، سرش را به نفی تکان داد.

_: خب پس با اجازتون من شروع می کنم. اوممم فکر کنم اول با محل زندگی شروع کنیم. دوست دارین کجا زندگی کنین؟ خب من یه آپارتمان و یه خونه ی ویلایی دارم. خونه تا آخر سال اجاره اس، ولی بعدش میشه برای زندگی آماده اش کنم. آپارتمان هنوز دو سه ماه کار داره تا تموم بشه. و البته هر دو تاشون بهترین نقاط شهرن.

ستایش جویده جویده گفت: نمی دونم. فرقی نمی کنه.

_: فکر می کنم آپارتمان امنیتش بیشتره. ضمناً زودتر حاضر میشه. دلم می خواد قبل از زمستون عروسی بگیرم.

_: من نمی دونم.

_: من نمی دونم که نشد جواب! آپارتمان دوس دارین یا به حیاط علاقه دارین؟ البته این آپارتمان اصلاً کوچیک و خفه نیستا! نزدیک سیصد متر زیر بنا داره.

_: خوبه.

_: عالیه! این از این. برای درستون چه برنامه ای دارین؟

_: مطمئن نیستم.

_: به نظر من این همه زحمت برای چی؟ من قول میدم هرگز احتیاج به کار کردن نداشته باشین. برای چی بخواین ادامه بدین؟

ستایش فکر کرد: می ترسه سطح سوادم بالاتر از خودش بره! باشه. مهم نیست.

آرام گفت: باشه نمی خونم.

_: خوبه! به چه ماشینی علاقه دارین؟

_: نمی دونم. بهش فکر نکردم.

_: در موردش فکر کنین. می خوام برای تولدت هیجده سالگیتون ماشین مورد علاقتون حاضر باشه.

ستایش با تعجب گفت: متشکرم.

_: مجلس عروسی دوس دارین کجا باشه؟

_: تو باغ. هوای آزاد.

_: اوه نه! اون وقت مجبوریم تا تابستون صبر کنیم. من نمی تونم. بهترین سالن شهر رو کرایه می کنیم. فکر می کنم جمعیت حدود پونصد نفر خوب باشه.

ستایش خواست چیزی بگوید، اما ترجیح داد سکوت کند.

وقتی به خانه رسیدند، ستایش گیج و خسته بود. سیاوش مهربان و پرهیجان و جالب بود. خوبیش این بود که خیلی نگران کم حرفی او نبود، خودش به جای هر دو یشان حرف میزد و تصمیم می گرفت و بهترین پیشنهادها را میداد.

عکس

سلام دوستام :*)


امروز اصلاً حس نوشتن ندارم. عکس کاناپه رو داشته باشین، انشااله به زودی میام. 

یعنی خودم موندم تو این همه هنر!! بگو ماشااله!  د نزنین خب! خودم می دونم تحفه ایم نیست. خودتون عکس خواستین :)


پ.ن همه مستفیض شدن؟ عکس باز شد یا از جای دیگه آپلود کنم؟


پ.ن 2 لیوانا خودشون کج و کوله ان. به گیرنده هاتون دست نزنین :دی

روزهای آلبالوئی (4)

سلاممممم

خوبین؟ منم خوبم خدا رو شکر. نت دارممممممممم. هوراااااااااااا. وسط هوار تا کار گفتم راه نداره ساعت سه تا چهار نت گردی می کنم 

شام هم بنا به اکثریت آراء مرغ می پزم، البته به تنبلانه ترین روش یعنی ته چینش می کنم اونم دم پخت! خیلیم خوشمزه میشه انشااله. سالاد خیار گوجه، اگه حسش بود سوپ، اگه خیلی حسش بود سوفله بادمجون نسخه ی ندا جون :)

یه رو کش دیگه دوخته شد. فرصت کردم عکسم می ذارم فیض ببرین :دی 

ایمیلا رو در اولین فرصت می زنم. فقط اگه زحمتی نیست یادآوری کنین و بگین چی می خواین. اگه نه ایمیل گروهی 20 تا قصه می فرستم! نامه ها هم انشااله جواب میدم. الان فقط بیست دقیقه فرصت دارم. 

یه بازی هم ندا جون دعوت کرده. معرفی اعضای خانواده.

آقای همسر پسر عمه ام 39 ساله  لیسانس الکترونیک کت شلواری جدی کم حرف مهربون

خودم شناسنامه و بدنم 29 ساله ولی هیچ وقت از چهارده سال اون ورتر نرفتم  چادر تیره ی گل ریز می پوشم، مشکی نه. مارک لباس آخرین چیزیه که بهش اهمیت میدم. راحتی و زیبایی از همه چی برام مهتره. تنوع طلبم به شدت. همیشه برای ایده آلهام می جنگم. اگه موجود نباشه درستش می کنم.

دخترم ده سالشه. کلاس چهارمه. بچه اولی و اجباراً مستقله. درسش خوبه. نقاشی خیلی دوست داره.

پسر بزرگه هفت سالشه. کلاس اوله. مثل مامانش عاشق تغییر و تنوعه. دو دقه بیکار بشه حوصله اش سر میره.

پسر کوچیکه نینی دردونه سه سال و نیمشه. نسبتاً ملایمه. البته گاهی هم خیلی شیطون میشه. مثلاً از صبح تا حالا 5 بار رفته آب بازی و لباساشو خیس کرده!



خانواده ی هاتف به گرمی از آنها استقبال کردند؛ اما این استقبال گرم هم یخ ستایش را باز نکرد. او هنوز هم بی قرار و ناراحت بود و دلش می خواست هرچه زودتر به خانه برگردد.

مدتی کنار سمیرا نشست. هایده و هادی پذیرایی می کردند و بزرگترها گرم صحبت بودند. بالاخره هایده سرش خلوت شد. جلو آمد. دست ستایش را گرفت و گفت: بیا بریم اتاقمو ببین.

به دنبال هایده از هال گذشت و به اتاقش رسید. همین که در باز شد، روبروی در چشمش به قاب عکسی افتاد که توی کتابخانه بود. یک عکس پرتره ی سیزده در هیجده که با وجود آن که صاحبش را ندیده بود، یقین داشت که می داند از آن کیست.

هایده او را به دنبال خودش توی اتاق کشید و گفت: بیا دیگه چرا ماتت برد؟

ستایش بدون آن که چشم از عکس بردارد، وسط اتاق ایستاد. هایده نگاهی به عکس انداخت و پرسید: تا حالا عکسشو ندیده بودی؟

ستایش سری به نفی تکان داد. هایده عکس را برداشت و به طرف او گرفت. اما ستایش نتوانست به آن دست بزند. هاتف زشت نبود. اما زمخت و کلفت و خشن بود! نگاه تیره اش خشمگین بود.

ستایش بدجوری تکان خورده بود. هرکار می کرد که حداقل احساسش را آن طور آشکار بروز ندهد، نمی شد. بدون آن که حرفی بزند، صورتش همه چیز را می گفت. هایده عکس را سر جایش گذاشت و با لحن شوخ و شاد معمولش گفت: خودش از عکسش خیلی بهتره، مگه نه؟

ستایش زیر لب گفت: آره.

_: چرا نمی شینی؟

ستایش طوری روی تخت نشست که چشمش به عکس نیفتد. هایده هم موضوع را عوض کرد و مشغول حرف زدن شد.

تا وقت شام توی اتاق بودند. بعد از شام دوباره پیش بقیه نشستند. ستایش غرق فکر بود. دلش نمی خواست ظاهر هاتف تاثیری روی رابطه ی بی دغدغه شان بگذارد. اما فکر نمی کرد بتواند به آسانی فراموش کند. هرکار می کرد این عکس با تصورش از هاتف جور نمیشد.

ناگهان صدای پدر هاتف حواسش را پرت کرد. همانطور که سرش پایین بود، گوش داد. داشت می گفت: والا این روزا ذکر خیر دخترخانمای شما مرتب تو خونه ی ما میشه. تعریفی هم هستن ماشالا! خانوم... با شخصیت... خواستم خواهش کنم اگه ممکنه، منت بذارین سر ما و پسرمونو به غلامی قبول کنین...

رنگ از روی ستایش پرید. هاتف!!!

با خود گفت: مگه دستم بهت نرسه! که خبری نیست، ها؟ خواستگاری می کنی؟ غلط می کنی!

اما ادامه ی صحبت پدر هاتف، رشته ی افکار خشمگینش را پاره کرد:  هادی ما ظاهر و باطن همینیه که می بینین. لیسانسه، کارمند، حقوق و مزایای متوسط، طبقه ی بالا خونه هم دو تا واحد ساختیم که یکیش مال هادیه. حالا دیگه تا نظر شما و سمیرا خانم چی باشه...

ستایش آهی از آسودگی کشید. پس موضوع صحبتشان او نبود! ولی بازهم دلخور بود. هاتف حتماً می دانست و به او نگفته بود! نامرد!

غمگین سرش را بلند کرد. پدر و مادرش ظاهراً بدشان نیامده بود. گفتند در مورد این موضوع فکر می کنند. شاید هم درست ندیده بودند که وقتی مهمانشان شده بودند، نمک بخورند و به سادگی نمکدان بشکنند. ولی به چشم ستایش ناراضی به نظر نمی رسیدند.

بالاخره مهمانی به آخر رسید و ستایش اولین کسی بود که خداحافظی کرد و به کنار ماشین گریخت.  بقیه هم کم کم آمدند و به خانه برگشتند. ستایش از راه نرسیده، همانطور که مانتویش را در می آورد، کامپیوتر را روشن کرد. مامان نالید: وای ستایش نصف شبه بگیر بخواب!

_: چشم چشم. یه کاری دارم تموم که شد می خوابم. زیاد طول نمی کشه.

لباس عوض کرد و برگشت. همین که گوگل تاکش باز شد، هاتف نوشت: سلام خواهر عروس!

_: علیک سلام. می کشمت هاتف! چرا به من نگفتی؟

_: باید چی می گفتم؟ هادی که خواهرتو ندیده بود. اگر خوشش نمیومد این اتفاق نمی افتاد.

_: ولی تو می دونستی!

_: معلومه که می دونستم. ولی دلیلی نداشت بهت بگم. برای چی باید ذهنتو مغشوش تر از اونی که بود می کردم؟ بی خیال... شنیدم از عکس منم خوشت نیومده!

ستایش با ناراحتی نوشت: باید خوشم میومد؟

_: هایده می گفت بدجوری جا خوردی :D

_: امان از این خواهر دهن لق تو!! نگفت چند تا لقمه شام خوردم؟

_: دست بردار آلبالو! خودم دلم می خواست عکس العملتو بدونم.

_: که چی بشه مثلاً؟

_: هیچی... همینجوری.

_: فکر کردی خیلی خوشگلی؟!

_: خیلی! می خواستم برم مدل بشم، پول خوب نمی دادن، گفتم ولش کن :D

_: احمقانه اس. من هنوزم خیلی دلخورم. می دونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس. باید بهم می گفتی. مهم نبود خوشش نمیومد. الان فکر می کنم سرم کلاه گذاشتی.

_: ولی من واقعاً نمی خواستم سرت کلاه بذارم. اصلاً دلیلی نمی دیدم که بهت بگم.

_: یعنی یه ذره هم به من اعتماد نداری.

_: مشنگ جان این چه ربطی به اعتماد داره؟ من به تو اعتماد ندارم؟ من نبودم تمام پسوردامو در اختیارت گذاشتم؟

_: تو اینقدر منو بچه می دونستی که می دونستی محاله خلافی بکنم، الانم اینقدر منو آدم حساب نکردی که وقتی داشتم از نگرانی می مردم بهم نگفتی چه خبره.

_: تمومش کن ستایش!

ستایش با عصبانیت کامپیوتر را خاموش کرد و به رختخواب رفت. ولی ساعتها خوابش نمی برد. از یک طرف از این که هاتف بچه حسابش می کرد، دلخور بود و از طرف دیگر از عصبانیتش می ترسید. تا حالا هاتف اینطور عصبانی نشده بود.

تا سه روز طرف کامپیوتر نرفت. هربار از فکر این که چی بگوید و چطور عذرخواهی کند، از روشن کردنش منصرف میشد.

مامان و بابا به شدت مشغول تحقیق بودند. خانواده ی هاتف بین همسایه ها و کسبه ی محل معقول و پذیرفته بودند. ظاهراً مشکلی نبود. قرار شد سمیرا و هادی چند باری باهم صحبت کنند تا در صورت توافق، خانواده ی هادی رسماً به خواستگاری بیایند.

بعد از سه روز، ستایش بالاخره طاقت از کف داد و ساعتی که می دانست هاتف بیکار و احتمالاً آنلاین است، کامپیوتر را روشن کرد. هاتف نبود. هیچ پیغامی هم نگذاشته بود. ستایش با بغض به چراغ خاموشش نگاه کرد. بالاخره نوشت: سلام

معذرت می خوام شاتوت. من فقط می خوام بدونم کجای این رابطه هستم؟ قهر کردی رفتی؟ این سه ماه هیچ؟!

 

جوابی نبود. وبلاگش را باز کرد. کامنت داشت، ولی نه از کسی که می خواست. با دلخوری مشغول جواب دادن شد. با آنلاین شدن هاتف، گل از گلش شکفت. به گوگل تاکش برگشت.

_: سلام آلبالویی! خوبی؟

_: خوبم. جوابمو ندادی.

_: چی بهت بگم؟ چرا شما دخترا سریع رویا پردازی می کنین و همه چی رو جدی می کنین؟

_: چرا شما پسرا اینقدر به احساسات ما بی توجه هستین؟

_: برای این که احساسات بیخود به خرج میدین! آلبالو من و تو داشتیم باهم حرف می زدیم. نه تعهدی نسبت به هم داریم، نه موضوع عاشقانه ای! چرا اینقدر جدی می گیری؟

_: برای این که نمی خوام اینجوری ادامه بدم.

_: مشخصه! مجبور نیستی.

_: چرا اینقدر بد پیله ای؟

_: بد پیله؟! من فقط گفتم نمی خوام وارد یه عاشقانه ی بی معنی بشم! ما باهم حرف می زنیم شوخی می کنیم و کلی هم خوش می گذره. ولی گذشته از اینها تو هفده سالته و من بیست و شیش سال. من دارم دکترا مو میگیرم و کلی مشغولیت فکری دارم که هیچ ربطی به دنیای لطیف و دخترونه ی تو نداره. حرف زدن با تو برام مثل یه نسیم خنک وسط تابستونه. ولی واقع بین باش. قیافه ی منو که دیدی. من همونم. شاید تو دنیای واقعی صد درجه بدتر. چرا یه تفریح خوشایند رو آلوده ی این فکرهای اعصاب خورد کن می کنی؟ چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟ اگه می خوای اینقدر جدی بگیری همین الان تمومش کن. من و تو هیچ آینده ی مشترکی نداریم.

_: من به آینده ی مشترک فکر نمی کنم. پوه! خودمم نمی دونم چی می خوام.

_: می دونم. برای همین سه روز سراغتو نگرفتم تا تکلیفتو با خودت مشخص کنی. ولی مثل این که کافی نبوده!

_: چرا بوده. بی خیال... کم کم خوب میشم. چه خبر؟

_: هیچ... امتحان دارم. درس می خونم. اعصاب ندارم. با هم اتاقیم دعوام شده قهر کرده رفته بیرون.

_: پس فقط مشکلت من نبودم. حق با کی بود؟

_: تو مشکل نیستی. نمی دونم. یکی من میگم یکی اون میگه. حوصله ی یکی بدو ندارم. اون طرفا چه خبر؟ به نتیجه ای رسیدن یا نه؟

_: امشب رفتن باهم بیرون شام بخورن و حرف بزنن. نمی دونم. راستشو بگو. واقعاً این داستان زیر سر تو نبوده؟

_: چرا. ولی به مامان نگو. هادی دنبال یه دختر خونواده دار می گشت. منم خواهرتو بهش معرفی کردم.

_: ندیده؟ از راه دور؟!!!

_: می فهمیدم که اصیل و با شخصیتین. بقیشم با خودش بود که خوشش بیاد یا نیاد.

_: ولی مامانت می گفت از روزی که با سمیرا رفتیم تو مغازش، ازش خوشش اومده.

_: تو هنوز متخصص زبون بازی خونه ی ما رو نمی شناسی! هادی طوری به خورد مامان داده که خودشم باورش شده اینجوری بوده!

_: چرا بهش دروغ گفته؟

_: هادی نمی خواد دروغ بگه! ولی مامانم نمی خواد به هادی حق انتخاب بده. اگه هادی مستقیم پیشنهاد می داد، محال بود قبول کنه.

_: تو هم برای این که از زیر نفوذش خارج بشی رفتی یونان؟ فرار کردی؟

_: نه من فرار نکردم. شاید به اندازه ی هادی زبون باز نباشم، اما کار خودمو می کنم. ولی به هر حال سعی می کنم مامانو ناراحت نکنم.

_: نمی دونم چی بگم. به نظر من که زن مهربونیه.

_: هیچ کس منکر مهربونیش نیست. فقط نمی خواد باور کنه که ما بزرگ شدیم.

_: مثل خیلی از مادرای دیگه.

_: درسته. خیلی درس دارم آلبالویی. باید برم.

_: باشه. خداحافظ.

_: خدا نگهدارت. 

روزهای آلبالویی (3)

سلااااام

خوبین؟ خوابین یا بیدار؟ ساعت یک و بیست دقیقه اس و به دو دلیل بیدار موندم! اول این که این روزا اینقدر کار دارم که صبح و ظهر و شب وقت قصه نوشتن ندارم و دلیل دومیش این که اینترنت کارتی شب نیم بهاست و جوش نمی زنم الان یهو تموم شه  حالا فردا پس فردا انشااله وصل میشه. مرسی از زحمتات پسر همسایه.

یک کاناپه تموم شد! هوراااااا. دو تا مبل تکم تا فردا عصر باید تموم کنم. پس فردا شب مهمون داریم. دو تا مبل دیگه می مونه که میذارمشون بیرون فعلاً! 

پ. ن 1 پیشنهاد شام آسون خوشمزه بدین لطفاً!

پ.ن 2 اگه گذرتون احیاناً به خونه ی ما افتاد خیییییلی از روکشا تعریف کنین خوشال شم :دی فقط سعی کنین قیافتون خیلی دروغ گو نزنه! می تونین سوت بزنین 



وقتی برگشتند، ستایش پشت کامپیوتر نشست و با قیافه ای خطاکار گوگل تاکش را باز کرد. احساس می کرد وارد مرحله ی جدیدی از رابطه اش شده است. هرچند هنوز هم مطمئن نبود. آدرس جیمیلش هم به اسم آلبالو بود. اسم هاتف را به آدرسهایش اضافه کرد و با دیدن چراغ روشنش، نوشت: سلام

بلافاصله جواب آمد: علیک سلام! خودتی آلبالو؟!!

_: آره. خوبی؟ فکر کردم مشغول درس خوندنی.

_: خوبم. درسم می خونم. دارم چند تا مطلب رو دانلود می کنم که بخونم. الانم اومدم ایمیلامو چک کنم و ببینم تو چند تا از نامه هامو باز کردی بعد از اون همه تهدید!    :D

_: نخوندم. ولی به هر حال بی احتیاطی بود.

_: هییییییی الان یه اس ام اس برام رسید. خانم بی احتیاط رفتی مغازه ی مامان؟؟؟!!! نه فکر نکردی هایده درسته قورتت بده؟ هاهاها! جوک سال بود ها! جدی چطور همچو بی احتیاطی ای کردی؟!

_: مسخره می کنی؟ حالا من یه ذره هم بخوام آروم بگیرم، با این مسخره بازیات پشیمونم می کنی.

_: خیلی خب، خیلی خب، نمی خندم. ولی بگو چی شد رفتی؟ آخ کاش اونجا بودم.

_: اگه تو بودی که محال بود برم!

_: آخ اینقدر منو تحویل نگیر پررو میشم. ضمناً اگه فکر کردی منم مثل هایده واست غش و ضعف می کنم کور خوندی!

_: دست شما درد نکنه.

_: خواهش می کنم! دست تو هم درد نکنه. وسط خستگی درس، فان جالبی بود! هم آدرست هم رفتنت. نگفتی چی شد رفتی؟

_: سمیرا می خواست لوازم آرایش بخره، من گفتم بریم اونجا.

_: بهش گفتی می خوای هایده رو ببینی؟

_: نه. وقتی فهمید خیلی تعجب کرد. به نظرش مسخره بود. اصلاً اهل این بازیا نیست.

_: یاد بگیر. یه کم سنگین باش.

_: جااان؟ به تو چه؟

_: به من خیلی چه!

ستایش با حرص صفحه را بست و به عکس بک گراند چشم دوخت. یکی از سواحل یونان بود که از وبلاگ هاتف کپی کرده بود.

با حرص عکس را عوض کرد و یک عکس خانوادگی را گذاشت. اما انگار همه ی افراد توی عکس با نگاهی سرزنش آمیز او را می پاییدند. باز هم عکس را عوض کرد و یک بک گراند ساده ی ویندوزی گذاشت. دوباره گوگل تاکش را باز کرد. هاتف رفته بود. ولی یک پیغام گذاشته بود:

معذرت می خوام آلبالویی

قصد ناراحت کردنتو نداشتم.

اصلاً آلبالو همین جوری خوبه. خوشمزه و مهربون

مرسی که آدرس ایمیلتو بهم دادی ستایش خانم!

ستایش که داشت با عذرخواهی اش آرام می گرفت. با دیدن اسمش دوباره بُراق شد. بعد از چند لحظه فکر کردن نوشت: اون خواهر دهن لقت دیگه راجع به من چی بهت گفته؟ خوشم نمیاد به اسم خودم صدام کنی. من تو نت آلبالوئم. همین.

مشغول وبگردی شد. نیم ساعتی بعد هاتف جواب داد: هایده فقط نوشته تو رو دیده. خیلی از اونچه فکر می کرده خوشگلتری و اسمتم اینه. ولی به نظر من آلبالو بیشتر بهت میاد!

_: به چشم مهربونیای هایده شاید، ولی به چشم منتقد تو حتماً خیلی زشتم. خیالی نی. خوشحالم که آلبالو برات راحتتره.

_: حالا تو هم هی منو بکوب! نمیشه ما وارد معقولات نشیم؟ اصلاً تو خوب خوشگل ماه! ولش کن. بذار زندگیمونو بکنیم. تو آلبالو باش به منم بگو شاتوت!

_: باشه شاتوت خان. تمومش می کنیم. من می خوام برم نهار. کاری نداری؟

_: چرا! نهار چی دارین؟

_: فسنجون.

_: اومممممم جای منم بخور.

_: من فقط یه شکم دارم! فعلاً خداحافظ.

_: خدافس!

 

زندگی مجازی و حقیقی بدون تداخل دیگری کنار هم پیش می رفت. معاشرتش با هایده بیشتر شده بود. یکی دو بار او را به خانه دعوت کرد. اما پیش نیامده بود که به خانه ی آنها برود.

خوبی معاشرت با هایده این بود که هایده برای هر چیز کوچکی ذوق می کرد و کلاً ستایش را سر حال می آورد. بر خلاف تصور هاتف، ستایش اصلاً به آن شادی و راحتی نبود. فقط سعی می کرد نوشته هایش شاد باشد. ولی خودش بسیار محتاط، کم رو و کم حرف بود.

یک خوبی دیگر هایده این بود که هیچ وقت به باعث آشناییشان اشاره نمی کرد. اصلاً نه یک کلمه درباره ی هاتف می گفت و نه راجع به نت حرف می زد. برعکس راجع به موضوعات حاضر حتی پشه ی روی دیوار می توانست یک ساعت وراجی کند!

ستایش با هاتف هم کماکان در ارتباط بود. چت و ایمیل و کامنت... متلک دعوا آشتی دلسوزی... عین دو تا خواهر برادر واقعی!

هایده که کلاً ترک نت کرده بود. حتی ایمیل هم برای هاتف نمی فرستاد. فقط تلفنی حرف میزد و گاهی اس ام اسی میزد. میدان را تمام و کمال برای ستایش خالی گذاشته بود.

بعد از چند بار تلاش نافرجام هایده، برای دعوت کردن ستایش به خانه شان، یک روز مادر هایده زنگ زد و کل خانواده را برای شام دعوت کرد. ستایش خیلی تعجب کرد. اما مادرش که با مادر هایده حرف زده بود، (قبلاً هم به مغازه اش رفته و او را دیده بود) می گفت خانواده ی خوبی به نظر می رسند و اشکالی در معاشرت نمی دید.

سر شب ستایش پشت کامپیوتر نشسته بود و با بی صبری انتظار آنلاین شدن هاتف را می کشید. چند تا کامنت و آف برایش گذاشته بود که زود بیا کارت دارم!

_: هی! چه عجب! بالاخره تشریف آوردین!

_: علیک سلام! چه خبره؟ چرا هولی؟

_: سلام. تو از کجا فهمیدی من هولم؟ قیافمو که نمی بینی!

_: یعنی بعد از سه ماه باید قیافتو ببینم که بدونم در چه حالی؟!

_: سه ماه مدت زیادی برای آشنایی نیست.

_: چرا طفره میری؟ چته؟ تو الان باید مهمونی باشی!

_: منتظر باباییم. هنوز نیومده. می خواستم ببینم چرا مامانت همه رو دعوت کرده؟

_: مامانه دیگه! عاشق مهمونی! چرا نداره.

_: مطمئنی؟

_: مثلاً چه دلیلی باید داشته باشه؟

_: چه می دونم. چی بپوشم؟

_: لباس!

_: اه نه بابا! خونوادتون چه جورین؟ اسپرت بپوشم؟ ساده بپوشم یا نه... توقع دارن با لباس شب برم؟

_: ای بابا چقدر شلوغش کردی! مگه قراره بیان خواستگاریت؟!! یه تیشرت شلوار جین بپوش برو دیگه! دیر شد. مامانم از انتظار بدش میاد.

_: ولی بابا هنوز نیومده.

_: تا تو لباس بپوشی تنبل خانم، صبح میشه. پاشو.

_: تنبل خودتی.

_: خیلی خب زرنگ خانم. برو حاضر شو.

_: بابات اینا چه جورین؟

_: شاخ دارن، دم دارن، غریبه ها رو هم گاز می گیرن! زره بپوش برو.

_: شاتووووووت...

_: خودتو لوس نکن.

_: چرا فکر کردی دارم خودمو لوس می کنم؟

_: حرف جدی بخوای بزنی میگی هاتف. ولی می خوای خرم کنی میگی شاتوت! امشبه رو خر خودتی! برو!

_: آخه یه ذره به من اطلاعات بده لعنتی!

_: چیزی نیست که ازش بترسی آخه! مامان و هایده رو که دیدی. بابا و هادی هم دو تا آدم معمولین! تا حالا شام مهمونی نرفتی؟ مامانم چلو خورشت قیمه درست کرده و کبابم از بیرون سفارش داده. اینم اطلاعات! لو ندی ها! کله مو می کنه!

_: خسته نباشی! انگاری من نگران شکم بودم!!! مامانم صداش دراومد. میرم لباس بپوشم. هییییی بابا هم اومد.

_: نه می خوای بشین چه عجله ایه؟!!!

_: شب بخیر.

_: شبت قشنگ. مامان و هایده رو از قول من ببوس.

_: حتماً. ولی بهشون نمیگم ؛)

هاتف چند سمایلی خنده گذاشت و آفلاین شد.