ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

روزهای آلبالویی (2)

سلام سلام سلاممممم

اوممم بالاخره اومدم!! اینترنت نداریم. بعد از کلی تلاش امروز بالاخره یک عدد کارت خریداری نموده و موفق شدم به دنیای مجازی راه یابم!! پسر همسایه مشغول تعویض اشتراک اینترنتمونه و معلوم نیست کی اشتراک جدیدمون نصب بشه :(( سه نقطه زوووود باش پلیززززز

خب خوبین خوشین سلامتین انشااله؟ منم خوبم خدا رو شکر. همچنان مشغول دوختن رومبلی ها هستم. نسبتاً خوب پیش میره خدا رو شکر. دستم راه افتاده.

این قسمت رو داشته باشین، انشااله زود میام. دیگه کارت دارمممم :) 

میرم کامنتاتونو جواب بدم 



به صفحه ی مدیریت وبلاگش برگشت. مدتی به صفحه ی سفید و ابزارهای مختلف بالای صفحه چشم دوخت. اما ذهنش خالی خالی بود. هیچ مطلبی برای نوشتن به فکرش نمی رسید. امتحانات؟ مطلب جالبی نبود! دیدنیهای یونان؟ دلش نمی خواست برای این پسرک پررو تبلیغ کند! انگشتهایش روی کلیدها لغزید. در آخر با بی حوصلگی نوشت:

"می تونی فعل امتحان دادن رو صرف کنی؟ آی باریکلا همون! امتحان می دهم امتحان می دهی امتحان می دهد امتحان می دهیم هممون. هنوز یه هفته مونده و من از همین تریبون اعلام می کنم که کم آوردم. خسته ام. خیلی...

صبر کن امتحانا تموم شه، اول یه خواب اساسی می کنم و بالاخره بعد از ده دوازده ساعت که چشمامو باز کردم، میشینم پشت پی سی و تا خود شب نت گردی می کنم! حالا می بینی!

بی ربط نوشت: من یه دماغ یونانی دارم. فروشی نیست. هویجوری گفتم که گفته باشم! "

 

دکمه ی انتشار را زد و متفکرانه به مانیتور چشم دوخت. حتی به خودش هم حاضر نبود اعتراف کند که چرا جمله ی آخر را اضافه کرده است!

کمی وبگردی کرد. اما همه مشغول امتحان دادن بودند و وبلاگستان خلوت بود. کامپیوتر را خاموش کرد و به سراغ مسائل خسته کننده ی فیزیک رفت.

نتیجه ی یکی دو ساعت سر و کله زدن، حل نشدن سه چهار تا مسئله ی سخت بود. اعصابش خورد شد. توی خانه کسی نبود کمکش کند. مامان که هیچ، سمیرا هم ادبیات خوانده بود. از معلم مدرسه هم خوشش نمی آمد. دبیر فیزیک با آن دماغ کوفته ای آبله رو و اخلاق تندش موجود منفوری بود. هرچند می گفتند معلم خوبیست! ولی ستایش این را قبول نداشت.

مشتی روی کتابش زد. حل نمی شد که نمی شد. با عصبانیت غرید: اگه شانس کچل منه همینا تو امتحان میاد!!

دستی به صورتش کشید. فایده نداشت. اعصابش بدجوری بهم ریخته بود. از جا برخاست و با خود گفت: برم ببینم گلی خانم که منتظر آپ گهربارم بود، کامنت گذاشته یا نه؟!

هنوز هم حاضر نبود اعتراف کند که واقعاً منتظر کامنت کیست! هاتف اولین پسری نبود که برایش کامنت می گذاشت، حتی اولین کسی هم نبود که با نظرش لبخند به لبش آورده بود، اما فرق می کرد. ولی ستایش نمی خواست به این تفاوت فکر کند.

اینترنت کند بود. صفحه ی مدیریت به سختی باز شد. ستایش با حرص فکر کرد: این همه زحمت بکش و بازش کن، تازه هیچی نظر نداشته باشی. حال میده ها!

ولی یک نظر بود. احتمالاً گلی. ستایش روی نظرات کلیک کرد و رفت تا یک لیوان آب بخورد. وقتی برگشت و اسم هاتف را دید، ناگهان آرام گرفت. تمام اعصاب خوردیها و حرص و جوشها به فراموشی سپرده شدند.

"دماغ یونانی تان را بگردم!

تو درسا اگه بتونم کمکت کنم خوشحال میشم."

ستایش لبخندی زد. بلافاصله روی آدرسش کلیک کرد. پست جدیدش را با علاقه خواند و نظر داد. بعد کتابش را آورد و مشغول تایپ کردن مسائل فیزیک شد. و در انتها نوشت: تعارف اومد نیومد داره!

لبخندی زد و دوباره مشغول گشتن توی آرشیو هاتف شد. هرجا را دوست داشت، دوباره خواند و نظر داد. بعد از نیم ساعت به مدیریت وبلاگش برگشت. دو تا از مسئله ها طی دو نظر حل شده بودند. بعد از چند دقیقه ریفرش کرد. مسائل سوم و چهارم هم رسیدند. به علاوه توضیحاتی که دبیر فیزیک طی چهارماه نتوانسته بود برای ستایش مفهوم کند.

ستایش با ذوق و شوق خواند و جیغ و ویغ کنان توی نظرات هاتف تشکر کرد. هاتف زیر نظرش نوشت: قابلی نداره. ولی اگه ایمیل می دادی خیلی ساده تر بود.

ستایش با دلخوری نوشت: زود پسرخاله میشی!

هاتف با زیر نظرش جواب داد: نه این که تو خیلی غریبی کردی و چایی نخورده مسئله فیزیک پرسیدی. از اون گذشته، من که نمی خواستم قربونت برم! می خواستم کمکت کنم. همین.

ستایش با عصبانیت نوشت: اینو پاکش کننننننننننن! دیگه ازت نمی پرسم.

هاتف نظر قبلی را پاک کرد و در جواب آخری نوشت: باشه عصبانی نشو. خوشت میاد اینجا رو بکنی مسنجر؟ بکن. من که حرفی ندارم. گفتم اونجوری آسونتره. حالا اگه اینجوری راحتی باش. می خوای مسئله ی فیزیک بپرسی؟ بپرس. تو هم مثل خواهرم. بابا منم آدمم. خوشم میاد یه نفر این گوشه ی غربت ازم بپرسه بنده ی خدا خرت به چند!

ستایش که کمی آرام گرفته بود، با ناراحتی نوشت: تو که اینقدر غربت غربت می کنی، چرا رفتی اونجا؟ چرا برنمی گردی؟

_: اومدم اینجا تا خودمو بسنجم. ببینم چند مرده حلاجم؟ چقدر تنهایی از پس خودم و مشکلاتم برمیام؟ یونان برام یه سرزمین افسانه ای بود. سرزمین اسطوره ها و دانشمندان. اومدم دو سه سالی اینجا زندگی کنم، درس بخونم، ببینم، یاد بگیرم و وقتی کوله بارمو پر کردم برگردم. حالا اگه از غربت می نالم عجیب نیست. دو سال و نیمه اینجام. دلم برای وطنم، شهرم، خونه و خونوادم یه ذره شده. ولی ترجیح میدم بکوب بخونم و وقتی تموم شد برگردم. وسطش بیام هوایی میشم  :D"

_: چقدر دیگه مونده؟

_: چیه نیومده دلت برام تنگ شد؟ آخی ناااازی :D هنوز یه شیش ماهی مونده... بچه برو بشین سر درست! نشسته منو سین جیم می کنه!!! سوال فیزیک داری بپرس. من و یونان رو بذار بعد از امتحانا. ما فرار نمی کنیم. قول میدم!

ستایش خندید. کتابش را برداشت و مشغول خواندن و پرسیدن شد.

امتحان فیزیک را عالی داد. بعد نوبت به هندسه و جبر و بقیه ی درسها رسید. یک هفته مثل برق و باد گذشت. در طول این مدت ساعتها با هاتف مکاتبه کرده بود. احساس می کرد مثل برادر نداشته اش او را می شناسد و دوست دارد. هاتف آدرس وبلاگ او را به خواهرش هم داد. هایده هم به اندازه ی برادرش مهربان بود و خیلی پرشر و شور تر. او هم امتحان داشت و زیاد وقت سر زدن به نت را نداشت، به اندازه ی ستایش هم به نت گردی علاقمند نبود. همانطور که برادرش می گفت زیاد حوصله نداشت.

دو سه بعد از امتحانها بود. ستایش طبق برنامه ی هرروز و هر ساعتی که پشت کامپیوتر بود، وبلاگ هاتف را باز کرد. امتحانات هاتف تازه شروع شده بود و سخت مشغول بود. در ادامه هم نوشته بود: "دلم می خواد لینکامو گوگل ریدری کنم. اما نه حوصله شو دارم نه وقتشو. به یک عدد پترس فداکار بیکار نیازمندیم! "

ستایش که به شدت احساس دین می کرد، خوشحال از این که موقعیتی که برای جبران پیش آمده بود، نوشت: " نمیشه پترس نباشه، آلبالو باشه مثلاً؟! البته اگه ناراحت نمیشی بهم پسورد بدی."

هاتف جواب داد: "پسوردش مهم نیست آلبالویی. ولی سی چهل تا لینکه. تو هم با اون نت کم سرعت سختته. نمی خوام تعارف کنی. اصلاً مهم نیست. نشدم نشد."

_: نه بابا!!! خودم دلم می خواد. امتحانام تموم شده، بیکارم به شدت!!!

هاتف پسورد جیمیل و وبلاگش را توی کامنتهای ستایش نوشت و تاکید کرد که مجبور نیست این کار را بکند.

ستایش نگاهی به پسورد وبلاگ انداخت و با خود فکر کرد: دیگه چرا رمز وبلاگشو داده؟؟ خب کدشو می دادم می ذاشت تو قالبش دیگه! این که زحمتی نداشت.

شانه ای بالا انداخت و جیمیلش را باز کرد. فکر کرد یک اکانت جدید برای استفاده از گوگل ریدر باز کرده باشد. اما وقتی با تمام نامه ها و آی گوگل هاتف روبرو شد، با ناراحتی عقب کشید.

نظرات وبلاگش را باز کرد و نوشت: تو دیوونه شدی؟ دو هفته نیست منو می شناسی، اونم مجازی. اون وقت زار و زندگیتو برام رو کردی؟ حتی یه بچه هم می فهمه اینا خصوصیه! فکر نکردی نامه هاتو باز کنم؟ از عکسات استفاده کنم؟ تو وبلاگت مزخرف بنویسم؟ فکر کردم یه اکانت جدا برای این کار باز کردی! ببین. اینا رو درست می کنم. بعدش سریع پسورداتو عوض کن.

هاتف با چند سمایلی خنده برایش نوشت: اوه هو هو! چه گرد و خاکی به پا کرده! می تونستم می تونستم! حالا یه دونه از نامه ها رو باز کردی؟ وبلاگمو به روز کردی؟ آی دور دستت اگه به روزش کنی که خوب میشه. این روزا فرصت ندارم، بیخودی واسه خودش خاک می خوره! تو نامه هام چیزی که به دردت بخوره پیدا نمیشه، ولی اگه وجدانت اجازه داد بازشون کن. من طرفمو شناختم. اینقدرا گاگول نیستم که به هرکی جواب سلاممو داد پسورد بدم. نترس. ضمناً حوصله ی رمز عوض کردن ندارم. این روزا اینقدر درس برای حفظ کردن دارم که تحمل یه رمز جدید ندارم.

ستایش به ناامیدی به جواب هاتف چشم دوخت. مسخره! اصلاً از این اعتماد خوشش نیامده بود. خودش هنوز آدرس ایمیلش را به او نداده بود. احتیاط می کرد. فقط ترس نبود. دلش نمی خواست اینقدر سریع پیش برود. و حالا هاتف طوری رفتار می کرد که انگار واقعاً خواهرش بود، شاید هم نزدیکتر!

ستایش سرش را به شدت تکان داد و آخرین فکرش را بیرون راند. بعد مشغول آماده کردن لینکها شد. بعد هم کد را توی قالب وبلاگش جا داد. همه چیز را برای آخرین بار امتحان کرد و بالاخره همه ی پنجره ها را بست.

این بحث و مذاکرات دو سه روزی طول کشید و بالاخره ستایش کارش را تمام کرد و سراغ وبلاگ خودش برگشت. چند نفری از دوستانش نگران نبودنش شده بودند. هایده برایش یک نظر خصوصی گذاشته و نوشته بود:

" سلام آلبالو جونم.

کجایی دختر؟ پیدات نیست. می دونی چند وقته دارم فکر می کنم آیا تو چه شکلی هستی! خیلی دلم می خواد ببینمت. اما شاید تو به اندازه ی من کنجکاو نباشی L به هر حال آدرس مغازه ی مامانمو برات می نویسم. مامانم مغازه ی لوازم آرایشی داره و منم از وقتی امتحانام تموم شده، اومدم کمکش. اگه دوست داشتی بیا ببینمت. خیلی خوشحال میشم.

بووووووووووووس"

ستایش با نگرانی فکر کرد: یعنی چه؟ آیا این یه دامه؟ صفحه ی حوادث روزنامه ها پره از دخترایی که گول دوستای اینترنتی رو خوردن و رفتن سر قرار و هزار بلا سرشون اومده! یعنی این مغازه کجاست؟ منظورش چیه؟

نگاهی به وبگذرش انداخت. هاتف واقعاً از یونان بود. تا اینجا هم هیچی از او نخواسته بود. برعکس هرچه داشت برای او رو کرده بود. خب همین هم عجیب بود. ستایش کلی با خودش کلنجار رفت. آدرس مغازه خیلی سرراست و ساده بود. به راحتی حفظش کرد. بعد نظر را پاک کرد و متفکرانه به اتاقش برگشت. احساس دل آشوبه می کرد.

تا چند روز با هاتف سرسنگین بود. هاتف هم اینقدر گرفتار درسهایش بود که توجهی نمی کرد. هایده کمتر به نت سر میزد. اهلش نبود.

ستایش کم کم آرام می گرفت. توی خانه بود و کسی نمی توانست به او آسیب بزند.

آن روز توی اتاقش کتاب می خواند که سمیرا در را باز کرد و گفت: می خوام برم چند قلم لوازم آرایش بخرم. باهام میای؟

از شنیدن اسم لوازم آرایش مو به تن ستایش راست شد. نشست و پرسید: از کجا؟

_: احتمالاً همون جای همیشگی... چطور مگه؟

ستایش آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: یه نفر یه آدرس به من داده. آرایشی طنّاز...

_: آره... تعریفشو خیلی شنیدم. میشه بریم اونجا. اگه میای زود حاضر شو.

سمیرا بدون این که متوجه ی رنگ پریده ی او بشود از اتاق بیرون رفت. ستایش لباس پوشید. با سمیرا می رفت. لزومی هم نداشت که خودش را معرفی کند. آنها که عکسی از او ندیده بودند. سمیرا تمام راه داشت حرف میزد و ستایش آرزو می کرد او همینطور به تعریف خاطره هایش ادامه بدهد و متوجه ی چهره ی گناهکار او نشود.

مغازه را راحت پیدا کردند. سمیرا وارد شد و ستایش به دنبال او رفت. بالای در زنگوله ی ملایمی ورودشان را اطلاع داد. بلافاصله دختر تپل و سفید بامزه ای به استقبالشان آمد. لبهای غنچه اش سرخ بود و مژه های برگشته اش، چشمهای قشنگش را زیباتر نشان میداد. رفتارش شاد و بی پیرایه بود.

_: سلام! خیلی خوش اومدین. بفرمایین خواهش می کنم.

از آن سوی ویترین مادرش هم سلام کرد و خوشامد گفت. او زنی شیک پوش و مهربان به نظر می رسید. سمیرا خوشامدها را جواب گفت و به طرف خانم فروشنده رفت. ستایش گیج و منگ دم در ایستاده بود. دختر دستش را گرفت و گفت: بفرمایین. شما چی می خواین؟

ستایش سرش را تکان داد و گفت: من... من هیچی نمی خوام.

_: برس نمی خوای؟ این برسای جدید ما رو ببین. اینقده خوبن که نمی دونی. اصلاً مو رو نمی کشن. مارکشونم اصله. یا این آینه های تو کیفی رو ببین. جون میدن واسه کادو دادن. خیلی خوشگلن.

زن فروشنده صدا زد: هایده جون... اون کرم پودر رو بده. آره همون...

ستایش نگاهش کرد. پس واقعاً این هایده بود. همان قدر مهربان و پر شر و شور که خیال می کرد. 

هایده کرم پودر را داد و برگشت. نگاهی به ستایش انداخت و پرسید: لوازم آرایش نمی خوای؟

ستایش آخرین تردیدهایش را کنار گذاشت و به آرامی طوری که سمیرا و مادر هایده نشنوند، گفت: من آلبالوئم.

هایده چند لحظه با ناباوری نگاهش کرد. ستایش با خود گفت: خراب کردی دختر. سر کارت گذاشته بودن. نفهمید منظورت چیه. حالا به خودش میگه، دختره رو! خل شده میگه من آلبالوئم!

اما هایده ناگهان جیغ زد: مامااان این آلبالوئه! الهی قربونت برم آلبالو جونم.

به سرعت ویترین را دور زد و او را محکم در آغوش گرفت. مادرش هم جلو آمد و گفت: خوش اومدی آلبالو خانوم. مشتاق دیدار!

سمیرا مات و متحیر نگاه می کرد. او ابداً اهل وبگردی نبود و هیچ اطلاعی هم از اسم مستعار خواهرش نداشت. مادر هایده برایش توضیح داد: والا از وقتی که هایده وبلاگ خواهر شما رو پیدا کرده، دیگه آلبالو از دهنش نمیفته. اینقده خوشش اومده که نگو!

هایده جیغ جیغ کنان گفت: مامان من و آلبالو بریم بیرون یه چیزی بخوریم؟

بعد رو به سمیرا کرد و به سرعت گفت: اممم شمام تشریف بیارین.

_: برین مامان جون. خوش بگذره.

هایده یک پارچه شور و هیجان بود. تمام مدت حرف می زد و ابراز احساسات می کرد. حتی سمیرا هم عاشقش شده بود و به ستایش برای این دوست جدیدش تبریک می گفت. 

روزهای آلبالویی (1)

سلاممم

خوب باشین انشااله. منم خوبم خدا رو شکر. 

عید نزدیکه و منم مثل دیگر کوزت های هموطن! مشغولم. از دو سه هفته پیش با سرعت لاک پشتی دارم روکش مبل می دوزم! اما دستم درد می کرد و فقط ده روز طول کشید تا الگوها آماده و یک روکش دوخته شد. تازه فقط زیرش. بالشاش مونده. الانم یکی و نصفی دیگه دوختم. زیادم خوب نشدن. ولی دیگه حوصله ی حرص خوردن ندارم. همین که هست!

خلاصه... حالا دستم بهتره خدا رو شکر و می خوام هرچه زودتر این روکشا رو تموم کنم و برم دنبال خونه تکونی. نتیجه این که زیاد وقت نت گردی و قصه نویسی ندارم. همین جا از همه ی دوستان عذرخواهی می کنم.


روزهای آلبالویی

 

همه چیز از یک وبلاگ روزانه نویسی ساده شروع شد، با یک کامنت ساده تر "وبلاگ زیبایی داری"

ساعت دوازده شب بود؛ یک شب گرم خرداد ماه. ستایش بعد از کلی درس خواندن، با خستگی کامپیوتر را روشن کرد تا نگاهی به نظراتش بیندازد و شاید برای خالی شدن ذهنش از معادلات چند مجهولی، کمی وبگردی کند.

با دیدن تنها کامنتش، خسته و دلخور دستی به موهایش کشید. کامنت نداشتن خیلی بهتر از این نظرات تبلیغاتی بود! قبل از پاک کردن نظرش، روی آدرسش کلیک کرد. در چند لحظه ای که مشغول پاک کردن نظر و انتظار برای باز شدن وبلاگ نظر دهنده بود، با خود فکر کرد: چه اسمی! هاتف! لابد یه پسرک پونزده شونزده ساله ی احساساتیه که چند روزیه وبلاگ درست کرده و دنبال بازدیدکننده می گرده. از اون وبلاگای سیاه قلب قلبی بارونی، که علاوه بر بارون نشونگر موسشم دنباله داره و عکس زمینه هم همراه موس حرکت می کنه. چند خط شعر آبدوغ خیاری هم با رنگ قرمز کل مطالب وبلاگشو تشکیل میده!

وقتی وبلاگی با زمینه ی سفید و نوشته های سیاه جلویش باز شد، ابرویی بالا برد. اسم وبلاگ "خاطراتم و دیدنیهای یونان" بود و به نظر نمی آمد چندان احساساتی باشد. برعکس مطالب جدی، به همراه عکسهای دیدنی از یونان داشت. همینطور یک آرشیو دو سه ساله و به طور متوسط روزی صد بازدید کننده.

ستایش با بدبینی نگاهی به پروفایل نویسنده انداخت. یک دانشجوی 26 ساله که یونان درس می خواند.

ستایش شانه ای بالا انداخت و فکر کرد: خب... هر وبلاگ نویسی از بازدیدکننده ی بیشتر خوشش میاد. ولی خیلی احمقانه است که فکر کنم حتی یه خط از وبلاگ منو خونده! یه وبلاگ شاد و شنگول دخترانه، چه جذابیتی می تونه برای یه دانشجوی بیست و شیش ساله داشته باشه؟

ولی گذشته از برداشتهای منفی اش، وبلاگ پر مطلب و جالبی بود. هاتف با قلمی که ته مایه ی طنز داشت، از همه چیز نوشته بود. از آداب و رسوم مردم، قوانین دانشگاه، روزانه های خودش و عکسهای مختلف از آثار باستانی و سواحل زیبا و عمارتهای دیدنی.

ستایش نفهمید چطور شد که تمام آرشیو را زیر و رو کرد. وقتی به خود آمد ساعت از دو صبح گذشته بود. محکم به پیشانی اش کوبید و گفت: دیوونه فردا صبح می خوای چه جوری امتحان بدی؟؟؟ از دیدنیهای یونان؟؟؟ پوه ه ه ...

نگاه دیگری به وبلاگ انداخت. مرامش اجازه نمی داد، که با این علاقه بخواند و بدون کامنت رد شود. صفحه ی نظرات آخرین پست را باز کرد. اما بدجوری خوابش می آمد و خسته بود. اسم و آدرسش را نوشت. نگاهی به صفحه ی سفید انداخت. یاد آن کامنت اعصاب خورد کن افتاد. نوشت: وبلاگ زیبایی داری!

لبخندی شیطنت بار بر لبش نشست و کامپیوتر را خاموش کرد.

روز بعد به سختی بیدار شد و به مدرسه رفت. ساعت نه و نیم امتحانش تمام شد و به خانه برگشت. یک راست به رختخواب رفت و تا وقت نهار خوابید.

با صدای سمیرا، خواهر بزرگترش، از خواب بیدار شد. سمیرا بیست و یک ساله و دانشجوی مترجمی زبان بود. ستایش هم هفده سال داشت.

بعد از صرف نهار، پشت کامپیوتر نشست. روز بعد امتحان نداشت و دلش می خواست از تعطیلی اش نهایت استفاده را بکند.

طبق معمول اول صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کرد. با دیدن دو نظر جدید، با خوشحالی لبخند زد. اولی از دوست اینترنتی اش گلی بود که می پرسید کی آپ می کند؟

و دومی... ستایش نگاهی به نظر بلند بالای هاتف انداخت و دستی به موهایش کشید.

"سلام آلبالو خانم

نظر منو پاک کردی چون فکر کردی یکی از آن علافها هستم که دنبال بالابردن آمارم هستم. به این هم بسنده نکردی و وبلاگم را باز کردی و عین جمله ی مرا با اضافه کردن یک علامت تعجب برام گذاشتی. که چی؟ مثلاً انتقام گرفتی؟ حالا دلت خنک شد عزیزم؟ خدا رو شکر.

و اما من... دیشب که اتفاقی به وبلاگت رسیدم، با وجود محدودیت وقتم، تمام آرشیوت رو خوندم. و وقتی به ساعت نگاه کردم اینقدر دیرم شده بود که کوتاهترین جمله ای که احساسم رو بیان کنه، برات نوشتم و رفتم دنبال تحقیقاتی که برای پروژه ام لازم داشتم که تا خود صبح طول کشید. قبل از خوابیدن، سری به وبلاگم زدم و نظرت رو دیدم. الان دارم از خواب میمیرم، ولی باید از اشتباه درت بیارم.

اولین چیزی که نظر منو جلب کرد، این بود که همشهری هستیم. آدرسا خیابونا رستورانها و پارکها برام کلی خاطره ی شیرین زنده کرد. و بعد لحن نوشتنت که بسیار شبیه حرف زدن خواهر کوچیکترمه. خواهرم یک سال از تو کوچیکتره و اگر وبلاگ می نوشت، حتماً به همین شادی و بانمکی می نوشت، ولی اصلاً حوصلشو نداره.

در پایان... خواهش می کنم به من سر نزن! من می دونم که وبلاگ معمولی پسرانه ی من مطلب جالبی برای یک دختربچه، ببخشید نوجوان! نداره. هیچ توقعی ازت ندارم. فقط اجازه بده وبلاگتو بخونم و مرهمی روی دلتنگیام بذارم. اگه ناراحت میشی، بگو نظر ندم. و اگر واقعاً نمی خوای بخونم هم بهم بگو. گرچه خوشایند نیست، ولی مردونه بهت قول میدم دیگه نیام.

آرزو دارم همیشه خوشحال و سالم باشی. "

ستایش بارها و بارها نظرش را خواند و بالاخره در پاسخ نوشت: "از آشناییتون خوشوقتم."

آدرسش را لینک کرد و دوباره سر زد. پست جدیدی اضافه نشده بود. برایش نوشت: "سلام

برخلاف تصورتون از وبلاگتون خیلی خوشم اومد. منم دیشب تمام آرشیوتونو خوندم. ولی اینقدر خوابم میومد که نظر مفصلتری به ذهنم نرسید.

لینکتون هم کردم.

ممنونم."

لبخندی زد. با ظرافت از کنار حدس صحیح هاتف در مورد برداشتش از کامنتش، گذشت. 

بهاریه

سلامممم علیکمممم

ربیع الاولتون بیسیار مبارک باشد انشااله...

هیییییی بالاخره این ماه بلا هم گذشت و بهار ماهها رسید. هوا هم که اینجا بهاری شده کلاً! امروز از آخرین روز تعطیلات چند دقیقه ای استفاده کردم و زدم به کوه! نه بابا فقط با ماشین از تو کوچه هایی که براشون غش می کنم رد شدیم :دی ولی خوش گذشت ها! کلاً برم اون محله حالم جا میاد. مخصوصاً که هوا عالی و پنجره ی ماشین باز بود.

می خوام بازی کنم دو دو رو دودوووو!

I.            بهترین فیلمی که دیدم: اممم فیلم خوب زیاد دیدم. ولی رخساره تنها فیلمیه که هزار بار تماشاش کردم. حالا نگو چه بی سلیقه! دهه... از نظر داستان پردازی و بازی هنرپیشه ها و اون خونه ی خوشگل عاشقشم. ولی از میترا حجار اصلاً خوشم نمیاد :S

II.            بهترین دوست: دوست خوبم زیاد دارم خدا رو شکر. ولی با نینا و ماتیلدا بیشتر از همه حرف دارم!

III.            بهترین درس دانشگاه: دانشگاه که نرفتم، ولی از نقشه کشی و طراحی صنعتی خوشم میاد.

IV.            سمج ترین فردی که باهاش بودم: خودم! شرمنده :") از لجبازی رو دست ندارم عزیزم. ولی سعی می کنم با افراد کاری نداشته باشم و تو محدوده ی خودم باشم. من آزاردهنده ام؟ نه رک بگین خواهشاً! اصلاً برای یه بارم که شده بیاین عیبامو رودررو یعنی تو کامنتا بهم بگین.

V.            وحشتناک ترین صحنه ای که به عمرم دیدم: بی خیال... بذار فراموش کنیم.

VI.            بهترین سفری که رفتم: مشهد پنج سال پیش.

VII.            خوشمزه ترین غذا: من کلاً شیکموام! لیست خوشمزه هام طولانیه :دی

VIII.            خوش اخلاق ترین آدمی که دیدم: گمونم دکتر لهسایی متخصص گوارش. اولین باری که رفتم پیشش، ساعت ده و نیم شب بود و من نفر صد و هفتاد و یکم بودم گمونم! ولی چنان با خوشرویی تحویلم گرفت که انگاری الان به خاطر من لباس پوشیده و اومده مطب!

IX.            بیمزه ترین غذایی که خوردم: بعضی سوپها که آب خالین! بدتر از اون این که توشون گوجه باشه، دیگه گلاب به روتون...

X.            باحال ترین فرد در اقوام: هرکی دو روز با من باشه می فهمه! خان دایی جان معلم زبانم. حالا که به اینجا رسید یه کمکی هم بکنید! چار تا جمله ی طنز مودبانه که بشه برای یه آقای هفتاد و چهار ساله اس ام اس کرد برام بنویسین. کلمه ی کلیدیشم ترجیحاً ماست باشه! حالا دلیلش بماند.

XI.            شیرین ترین روز عمرم: عروسی پسرعموم.

XII.            ورزش مورد علاقه ام: اول پیاده برم تا برسم کوه! بعد برم بالای کوه! بعد از اون بالا با پاراگلایدر بپرم پایین! گرفتی؟

XIII.            تاثیر گذارترین فرد در زندگیم: یه خانم عزیز.

XIV.            خواننده ی مورد علاقه ام: آهنگ گوش نمیدم. یعنی خیلی کم. ولی قدیما ابی و سیاوش قمیشی دوس داشتم.

XV.            بازیگر مرد مورد علاقه ام: شهاب حسینی.

XVI.            بازیگر زن مورد علاقه ام: ادری هیپبورن.

XVII.            مسخره ترین ورزش: شطرنج.

XVIII.            گرونترین کادویی که خریدم: یادم نی.

XIX.            کادویی که دوست دارم دیگرون برام بخرن: دوست ندارم! باور کن!

XX.            تلخ ترین خاطره: بیخیال جانم! بیخیال...

دوست داشتم عددا رو یونانی بنویسم. حالا بلد نیستم بخونمشون مهم نیست. اگه تو بلدی یادم بده.

دوست داشتم رنگی رنگی بنویسم. قالب رو بهاری کنم.  عید گرفتم واسه خودم!

دوست داشتم قصه بنویسم. اما نشد. سوژه هام هی باهم قاطی شدن و آخرش داستان درست و درمونی از توش درنیومد. انشااله به زودی میام.

دعوا دارم انگار! نه بابا خیلی هم دوووووستون دارم. بووووووووووووووووووووس

آرد به دل پیغام وی (14)

سلامی چو بوی خوش آشنایی

وه که چه بوی خوبیه این بوی آشنایی! چقدر این چند روز خوشحال شدم خدا می دونه. از داشتن این همه دوست خوب که ایییییینقدر به فکرمن و سلامتیم براشون مهمه... هییییی خدایا شکرت. امیدوارم لیاقت این همه مهربونی رو داشته باشم. از دعاها و راهنماییهاتون خیییییلی ممنونم. دستام خیلی بهترن خدا رو شکر. سعی می کنم بعد از این قصه ها رو حتماً سر میز تایپ کنم و کار سنگینم کمتر بکنم. البته تا بتونم... :دی می دونین که نمی تونم بیکار بشینم!

این قصه هم احتمالاً تموم شد. دوسش داشتم. خیلی. دلم نیومد امضا بزنم و بگم قسمت آخر... هرچند الهام بانو کلاً از اون خر مراد کذایی پیاده شده، روی مبل راحتی لمیده، پا رویهم انداخته، یه لیوان بزرگ آبمیوه هم گرفته دستش، خوش و خرم و از خودراضی! به نظر نمیاد هیچ علاقه ای به ادامه ی همکاری برای این قصه داشته باشه. منم عین بچه ای که چوب آب نبات چوبیشو به زور ازش گرفته باشن و انداخته باشن دور، که بابا تموم شد، نیست! همینجور به امید یه لیس دیگه تماشاش می کنم!

خل شدم؟ نه بابا. اینست ماجرای من و الهام بانو!

خوش باشین همیشه 


منوچهر گفت: نگفتی شام چی می خوری؟ اهل فست فودی یا چلو کباب؟ یا دلت می خواد دل و جیگر بزنی به بدن؟

_: اگه فکر نمی کنی خیلی بچه ام... سیب زمینی سرخ کرده.

_: موووووش موشک!

بهاره بدون فکر اعتراض کرد: اِه منووووچ!

_: ای جااااااااان!

بهاره که حسابی از رو رفته بود، با خجالت سر به زیر انداخت و گفت: معذرت می خوام.

_: برای چی؟

_: نباید اینجوری می گفتم.

_: خودم گفتم هرجور دلت می خواد بگو. غیر از اینه؟

بهاره جوابی نداد. منوچهر با خوش خلقی پرسید: چی شد؟

_: هیچی.

بعد از چند لحظه سکوت، منوچهر گفت: می دونی واقعاً دلم برای کیهان می سوزه. آدم بعد عمری یه دونه دخترشو پیدا کنه، بعد هنوز بهش عادت نکرده یه نفر به زور ازش بخوادش.

بهاره شانه ای بالا انداخت و گفت: اگه بتونم راضیش کنم، تا یکی دو ماه دیگه میره سر خونه زندگیش. سرش گرم میشه حساسیتش کم میشه. منم که خیال ندارم تا قبل از لیسانسم عروسی کنم.

_: جدی؟!!! نه بابا!!! ببخشین من اینجا برگ چغندرم؟

_: نه... ولی من هنوز خیلی بچه ام.

_: عاشق بچگیتم!

_: ولی برای یه بچه مسئولیت یه خونه آسون نیست.

_: مسئولیت خونه با خودم، تو فقط مهمون دلم باش.

_: میشه بسه؟ من نه ظرفیتشو دارم، نه باورم میشه... بذار کم کم باهاش کنار بیام.

_: باشه. هر جور میلته. اینجا رو ببین. سیب زمینی سرخ کرده ی خوشمزه ای داره. فقط جای پارک نداره. سمت راست تو اولین فرعی یکی دیگه هست به این خوبی نیست. می خوای تو سرما قدم بزنی، یا به یه درجه پایینتر راضی میشی؟

_: قدم می زنم.

ماشین را پارک کرد و قدم زنان به طرف رستوران راه افتادند. بهاره نگاهی به تفاوت قدشان انداخت. در حالی که از سرما می لرزید، گفت: مُرده ی این همه تناسبمونم! قد، هیکل، سن و سال، اخلاق!

_: ولی من قدتو دوست دارم. سنتم همینطور.

_: تازه دفعه ی پیش کفشم پاشنه داشت!

منوچهر تبسمی کرد و گفت: ببین اصلاً مهم نیست.

موبایل بهاره زنگ زد. این بار کیهان بود.

_: سلام.

_: سلام عزیزم. حالت خوبه؟ اوضاع احوال چطوره؟

_: ای بد نیست.

_: این بابا چرا موبایلش خاموشه؟

_: نمی دونم. کارش داری؟

_: آره گوشی رو بهش بده.

منوچهر گوشی را گرفت و گفت: سلام علیکم... جانم... نه... تو دفترمن... آره... نه قیمت همونه که گفتم... آره... اگه قسطی بخوای بیشتر میشه... هروقت بخوای... فردا؟... بعدازظهر یه جا قرار دارم ولی حدود پنج پنج و نیم میتونین بیاین....... اصلاً ببین کیهان... می خواین الان بیاین باهم شام می خوریم، بعد میریم دفتر من... نه یعنی تو الان فکر کردی منتظرم بیای تو حساب کنی؟ آره والا! باشه تو پیک فرنچ فرایز دخترتو بده! ... خسیس!!! خب نده. رو چشمم. من که قبلاً گفتم جهاز نمی خوام. نگاه کن حالا از کجا به کجا می رسه! ... چیه؟ ...باشه. منو رو ببینم بهت زنگ می زنم. فعلاً...

خندان قطع کرد و گوشی را به بهاره داد. با خنده گفت: هنوز امیدواره من پشیمون بشم!

_: یعنی امیدی نیست؟

_: بهاره!!! اذیت نکن دیگه! حالا کیهان یه چیزی میگه. دردشو می فهمم. هرچی بگه حق داره. ولی تو دیگه چرا؟!

بهاره با لحنی حق به جانب گفت: به هر حال من طرف بابامم. می دونی که!

_: ای خداااا... باشه. چی بگم دیگه؟

_: حالا چکار داشت؟

_: یه پروژه دارم روش کار می کنم، واحداشو با شرایط مناسبی پیش فروش می کنه. می خواستن با مهتاب خانم شریکی بخرن. البته اول می خوان نقشه ها رو ببینن.

در رستوران را برایش باز کرد و نگه داشت تا داخل شود. اول برایش یک پاکت سیب زمینی سرخ کرده گرفت و بعد آمد نشست.

بهاره با هیجانی کودکانه مشغول سس زدن به سیب زمینی ها شد. منوچهر با لبخند نگاهش می کرد. بهاره سر بلند کرد و ناگهان پرسید: به من می خندی؟

_: تو وقتی با تمام وجود لذت می بری نمی خندی؟

_: سیب زمینی رو من می خورم، کیفشو تو می کنی؟!

_: بهاره!

_: خیلی خب... خیلی خب... نگو این چقدر خنگه! ولی باور کن برام قبولش مشکله. آخه من چی دارم که اینقدر جذابه؟

_: نمی دونم. بهش فکر می کنم جوابتو میدم. فعلاً بذار به ابوی محترمت زنگ بزنم.

موبایلش را درآورد و مشغول شماره گرفتن شد. بهاره پرسید: موبایلت خاموش بود؟

_: آره... چطور مگه؟

_: کیا گفت زنگ زده خاموش بوده. چرا؟

_: نمی خواستم کسی مزاحم صحبتمون بشه... کیهان؟... سلام... ببین منوی اینجا... هان؟ آره... مواظب باش من ورشکست نشم. حواست باشه چی می خوری!... چی؟ آره هست... دو تا؟ وای چه عاشقانه!... آخ مردم از ترس. باشه بیا منو بزن قول میدم دفاع نکنم... باشه باشه... قربانت... خداحافظ.

بهاره با خنده گفت: هرکی ندونه فکر می کنه شما صد سال باهم رفیق بودین!

_: آره! چه جورم... تا همین چند روز پیش به خونم تشنه بود. کشتم خودمو تا الان می تونم یه کم سربسرش بذارم.

_: کیا خیلی دل نازکه. راحت میشه باهاش دوست شد. تو دانشگاه همه دوسش دارن.

_: آره تا وقتی که نگاه چپ به تو نکردن!

_: خب چپ چپ نیگا نکن!

_: باشه خانوم گل از این به بعد فقط راست راست نگات می کنم. بعد از فرنچ فرایز چی میل دارین خانم؟

_: فکر کنم سیر بشم.

_: بهاره؟!

_: چیه؟

_: سیب زمینی که نشد شام!

_: اگر خیلی گرسنم شد میگم دیگه. برای این که ناراحت نشی به غذای کیا و میتیم ناخونک می زنم.

_: پس من چی؟

_: حالا...

_: بگو چی دوس داری برای خودم سفارش بدم.

_: جای کیا خالی مسخره ات کنه!

_: الان میاد. خواستی بخندی براش تعریف کن. بگو دیگه می خوام سفارش بدم.

_: اوممم بذار ببینم... اگه دوس نداشتی چی؟

_: تقریباً همه رو دوس دارم. هیچ کدوم نیست نتونم بخورم. کلاً خیلی بدغذا نیستم.

_: چه خوب! پس اگه غذای نصف سوخته و نصف خام تحویلت دادم، مشکلی نیست.

_: نه البته که نیست!

_: یادم باشه ازت امضا بگیرم.

_: نه تو فکر می کنی با این بابای قلچماقت، جرات دارم بهت جسارت کنم؟

_: بابای چی چیم؟

_: من معذرت می خوام. حرفمو پس می گیرم. بذار برم سفارش اینا رو بدم، الان می رسن، میگن شام ما چی شد.

_: برای خودت کنتاکی سفارش بده.

_: باشه.

تازه برگشته بود که کیهان و مهتاب وارد شدند. منوچهر به استقبالشان رفت و مشغول گپ زدن با کیهان شد. مهتاب جلو آمد و با چشمکی پرسید: چه خبر؟

_: خبرا پیش شماست. می خواین خونه بخرین؟

_: هنوز که چیزی معلوم نیست. شاید اصلاً نقشه هاش خوب نباشه. شما چی؟ راضیت کرد؟

_: نمی دونم.

_: نمی دونی یا نمی خوای بگی؟ داشتیم بهاره؟ از کی تا حالا؟

_: از وقتی که کنار تو و کیا زیادی شدم.

_: بهاره چی میگی؟!!!

منوچهر و کیهان نشستند. کیهان با خوشرویی پرسید: چی میگه؟

مهتاب با دلخوری گفت: چه می دونم.

_: از راه نرسیده دعواتون شده؟

بهاره با تشویش نگاهی به کیهان انداخت و دوباره سر به زیر انداخت. کیهان پرسید: آخه یعنی چی؟ موضوع چیه؟

مهتاب با بی حوصلگی گفت: هیچی. ولش کن.

پیش خدمت غذاها را سر میز گذاشت. منوچهر مال خودش را جلوی بهاره گذاشت. بهاره اخم آلود آن را به طرف منوچهر هل داد و دست روی پیشانیش گذاشت.

کیهان با دلخوری پرسید: این مسخره بازیا چیه؟

بهاره با اخم گفت: مسخره بازیای یه بچه ی پنج ساله. می خوای کتکم بزن شاید خوب شم.

کیهان با حرص غذایش را عقب زد و پرسید: تا زهرمون نکنین راحت نمی شین؟ مهتاب چی میگه این؟

_: نمی دونم. باور کن نمی دونم.

بهاره برخاست و گفت: میرم یه آبی به صورتم بزنم.

دو سه مشت آب به صورتش زد. لبه ی شالش خیس شده بود. سردش بود. با حرص توی آینه نگاه کرد و پرسید: تو چته بهاره؟

ضربه ای به در دستشویی خورد. بهاره با دلخوری در را باز کرد تا نفر بعدی استفاده کند. اما با منوچهر مواجه شد. منوچهر آرام پرسید: حالت خوبه؟

بدون این که سر بلند کند، گفت: آره خوبم.

بعد نفس عمیقی کشید و به زحمت افکار مزاحمش را پس زد. سر بلند کرد و با لبخندی زورکی گفت: خوبم دیگه. بریم.

تلاش سختی کرد تا شامشان را به کامشان تلخ نکند. با کلی مسخره بازی به غذای همه ناخنک می زد و حاضر نبود برای خودش سفارش بدهد. البته غذاخوردنش هم بیشتر سر و صدا بود، تا خوردن...

بعد از غذا دوباره قدم زنان تا ماشین رفتند که به دفتر منوچهر بروند. این بار شوخیهایشان ته کشیده بود. منوچهر و کیهان خیلی جدی در مورد شرایط ساختمانی که می خواستند، نقشه هایش را ببینند حرف می زدند. مهتاب هم گاهی اظهارنظر یا سوالی می کرد. فقط بهاره بود که آخر صف و با کمی تاخیر می آمد.

بالاخره رسیدند. منوچهر در را برای بهاره باز کرد و صبر کرد تا دخترک مغموم سوار ماشین بشود. کیهان خندید و گفت: خوب تحویلش می گیری ها!

_: چرا نه؟ خیالت راحت باشه. دخترتو لای پر قو نگه می دارم.

کیهان آهی کشید و متبسم به طرف ماشین خودش رفت. مهتاب هم به دنبالش رفت.

منوچهر سوار شد و در حالی که کمربند می بست پرسید: به منم نمی خوای بگی چی شده؟ یا نه... صبر کن. من غریبه بودم که حرف نزدی؟ آره؟

_: نه. فقط نمی دونم چه جوری بگم. تازه نمی خواستم مزاحم غذاخوردنتون بشم.

_: دیدم. تلاش مذبوحانه ای برای مثلاً شاد بودن. ولی ما هممون فقط می خواستیم تو خوشحال باشی. شام خوردن یا نخوردن مساله ای نبود.

_: نمی خوام خودخواه باشم.

_: تو خودخواه نیستی. وقتی سه نفر خوشحالیشون اینه که تو خوشحال باشی، به جای غصه خوردن و تو دستشویی قایم شدن، مشکلتو بگو. مطمئن باش ما فکر نمی کنیم تو خودخواهی.

_: خب آخه مشکلم خودخواهی محضه! برای همینه که لازم نیست بگم. باید با خودم حلش کنم.

_: باشه. با خودت حلش کن کوچولوی لجباز.

_: من کوچولوی لجباز نیستم. فقط از خودراضیم که اونم مشکل خودمه. اصلاً چیز مهمی هم نیست که شماها اینقدر شلوغش کردین. موضوع اینه که من دلم می خواد کیا و میتی مال خودم باشن! فقط مال خودم! این که این روزا باهم صمیمین و کمتر فرصت توجه به منو دارن یا این که اشاره هایی بهم می کنن که من معنی شونو نمی فهمم عصبانیم می کنه. می دونم اشتباه می کنم. آره باید باهاش کنار بیام. اینقدر احمق نیستم که به خاطر خودم نذارم بهم برسن.

_: دلم می خواد ببینم وقتی یه خواهر یا برادر کوچولو هم واست بیارن، چیکار می کنی!!

_: اذیت نکن منوچهر! اعصاب ندارما!

_: الهی قربونت برم. یه جوری لب برمی چینی که آدم هوس می کنه سربسرت بذاره. لبات میشه عین نوک جوجه!

بهاره ادای عق زدن را درآورد و گفت: حوصله ی عشقولانه ندارم. من حالم خوب نیست، ولم کن.

_: باشه باشه... اصلاً بگو من چیکار باید بکنم که مقبول طبعتون باشه؟

_: هیچی... ولی ببین به کیا هیچی نگی ها!!! یه کلمه به گوشش برسه می زنه زیر همه چی و صد سال دیگه هم زن نمی گیره.

_: اصلاً یه پیشنهاد... من و کیهان تو یه روز عقد می کنیم و از همون تو مجلسم من و تو ازشون جدا میشیم و میریم یه ماه عسل دبش... تا بیای عادت کنی به این وضعیت، ماجرای اونام کهنه شده. برمی گردیم و خوش و خرم کنار هم زندگی می کنیم. خوبه دیگه.

_: نه! گفتم که من باید درسم تموم شه.

_: بهاره! من فکر کردم این مشکلو حل کردم.

_: نخیر تو هیچی رو حل نکردی. فقط مغشوش ترش کردی. حالا به تو هم باید فکر کنم.

_: ببین اصلاً مجبور نیستی به من فکر کنی ها!

_: چه خوب. پس وقتی کارشون تموم شد، من سوار ماشین کیا میشم و به خاطر گردش امروز ازت تشکر می کنم. دیدار به قیامت!

همان موقع رسیدند و هنوز منوچهر درست پارک نکرده بود که بهاره از ماشین پایین پرید.

_: وایسا بهاره...

منوچهر با عجله پارک کرد. کیهان هم کمی جلوتر پارک کرد و پیاده شد. منوچهر خودش را به بهاره رساند و پرسید: معنی این مسخره بازی چیه؟

_: معنی اون مسخره بازی چیه؟ دارم بهت میگم من هنوز با خودم کنار نیومدم، اومدی به زور خودتو جا کردی، توقع اضافیم داری؟

منوچهر آهی کشید و بدون جواب به طرف کیهان و مهتاب برگشت. در دفترش را باز کرد و کلید چراغ را زد. مهتاب وارد شد. کیهان قدمی تو گذاشت؛ بعد رو گرداند و به بهاره که توی تاریکی زیر درخت ایستاده بود، گفت: تو چرا اونجا وایسادی؟ بیا تو.

بهاره در حالی که با هر قدم محکم پایش را به زمین می کوبید، به دنبال او وارد شد. وقتی دم در رسید، کیهان بالای پله ها بود. منوچهر که هنوز پایین پله ها بود، زیر لب گفت: کوچولوی لجباز... تمومش کن.

بهاره با وجود این که حق را به او می داد، با چهره ای درهم وارد شد. منوچهر چراغها را عوض کرده بود. بهاره نگاهی کرد و گفت: می بینم یه کم پرنورتر شده.

_: هم لامپا قویتره، هم دیوارا سفید شدن.

_: میگم بوی رنگ میاد!

_: فقط به خاطر تو.

_: نه جدی به خودت بیشتر خوش نمی گذره؟

_: به یاد تو باشه چرا.

_: بسه منوچهر. خواهش می کنم.

_: باشه. برو بالا.

کیهان و مهتاب منتظر ایستاده بودند. منوچهر ضمن عذرخواهی به سرعت در دفتر را باز کرد و همگی وارد شدند. کیهان و مهتاب نشستند و بهاره کنار کتابخانه ای که بیشترش کتابهای تخصصی بود، ایستاد و خودش را سرگرم کرد. منوچهر نگاهی به او انداخت و در حالی که سعی می کرد جدی باشد، گفت: خواهش می کنم بفرمایید.

بهاره کتابی درباره ی پنجره ها برداشت و در حالی که ورق می زد، آرام گفت: همینجا راحتم.

کیهان برخاست. دست روی شانه اش گذاشت و پرسید: می خوای بریم تو ماشین حرف بزنیم؟

بهاره سری به نفی بالا برد و به تماشای کتاب ادامه داد.

منوچهر لبهایش را بهم فشرد و کلافه رو گرداند. در حالی که بین  نقشه هایش می گشت، گفت: ولش کن کیهان. طوریش نیست. از من دلخوره.  

بهاره متعجب سر برداشت. کیهان نگاهی به او انداخت و به بهاره گفت: منوچهر چی میگه؟ خب نمی خوای بگو نمی خوام.

_: باید همین امشب جواب بدم؟

کیهان سری تکان داد و گفت: نه می تونی دربارش فکر کنی.

_: ممنون.

کیهان سر جایش برگشت. بهاره کتاب پنجره ها را سر جایش گذاشت و دیوان حافظ را برداشت. منوچهر نقشه ها را پیدا کرد و آنها را جلوی کیهان و مهتاب روی میز گذاشت. به طرف دستگاه چای ساز رفت و پرسید: چای میل دارین یا قهوه؟

کیهان در حالی که نقشه ها را تماشا می کرد، گفت: من هیچی نمی خورم. خوابم نمی بره.

مهتاب گفت: منم امروز چایی خیلی خوردم.

منوچهر نگاهی به بهاره انداخت. بهاره با اخم آلود گفت: منم نمی خوام.

منوچهر چیزی نگفت. کنار کیهان نشست و مشغول توضیح دادن در مورد نقشه ها شد. کارشان که تمام شد، مهتاب گفت: بده ببینم اون دیوان خواجه حافظ رو...

بهاره بدون حرف کتاب را به مهتاب داد و کنار کیهان نشست. کیهان دست دور بازوهایش حلقه کرد و با مهربانی فشاری داد. بهاره تبسمی کرد.

مهتاب از منوچهر پرسید: اهل شعرم هستین؟

_: گاهی می خونم.

_: بذارین یه فال بگیریم ببینیم نتیجه ی تفکرات بهاره به کجا می رسه؟

چشمهایش را بست؛ زیر لب دعایی خواند و دیوان را باز کرد. لبخندی زد و در حالی که کتاب باز را به طرف منوچهر می گرفت، گفت: خودتون بخونین.

منوچهر دیوان را گرفت. نگاهی به شعر انداخت و بعد با صدای دلنشین و ملایمی شروع به خواندن کرد:

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

برجای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی، آرد به دل پیغام وی

وانگه به یک پیمانه می، با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او، کام دلم نگشود از او

نومید نتوان بود از او، باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده ام، زان طُرّه تا من بوده ام

گفتا منش فرموده ام تا با تو طَرّاری کند

پشمینه پوش تند خو، از عشق نشنیده است بو

از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

چون من گدای بی نشان، مشکل بود یاری چنان

سلطان کجا عیش نهان، با رند بازاری کند

زان طُرّه ی پر پیچ و خم، سهلست اگر بینم ستم

از بند و زنجیرش چه غم، هرکس که عیاری کند

شد لشکر غم بی عدد، از بخت می خواهم مدد

تا فخر دین عبدالصمد، باشد که غمخواری کند

با چشم پر نیرنگ او، حافظ مکن آهنگ او

کان طُرّه ی شبرنگ او، بسیار طَرّاری کند