ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

روزهای آلبالویی (8)

سلام سلامممممممممم

خوبین؟ من گفتم نمی نویسم؟ آره انگار من بودم. تا خود جزایر قناری رفتم و گوش این دختره ی الوات رو کشیدم و برش گردوندم! آره به من میگن آیلا نه برگ چغندر!


پ.ن مرسی ندا جونم 


ستایش به مدرسه برگشت. ثبت نامش آنقدری هم که فکر می کرد سخت نبود. مدیر که او را به عنوان شاگرد خوب مدرسه می شناخت، دلایلش را پذیرفت و او را سر کلاس فرستاد.

عصر برای هاتف آفلاین گذاشت: ای خدا بگم چه کارت کنه! به اندازه ی دو هفته مشق ننوشته دارم! بدبخت شدم رفت....

کامپیوتر را خاموش کرد و با عصبانیت سراغ مشقهایش رفت. البته ته دلش خیلی خوشحال بود. احساس آزادی می کرد. از این که مجبور نبود با سیاوش ازدواج کند، از این که دوباره شاگرد مدرسه و دختر خانه بود خوشحال بود. نگاهی توی آینه کرد و برای بار هزارم به خود گفت: احمقانه ترین اشتباه زندگیتو مرتکب شدی دختر! اگه هاتف نیومده بود تو الان داشتی می رفتی خونه ی شوهر و پس فردا کتک خورده و سیاه بخت برمی گشتی!

پوزخندی زد و کتابهای درسیش را که همان روز خریده بود، روی زمین پهن کرد. دفترها را هم دور و بر ریخت و مشغول جلد کردن کتابها و تعیین درس دفترها شد. احساس کلاس اولی بودن می کرد! کاغذهای نو را بو می کشید. عکسهای قشنگ جلد دفترها را با لذت تماشا می کرد.

تا به خود بیاید دو سه ساعت گذشته بود و او یک کلمه هم از مشقهایش را ننوشته بود. هین بلندی گفت و زیر لب غرید: ای خدا بگم چکارت کنه شاتوت!

خسته و گرسنه بود. الان که نمی توانست بنویسد! از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. مامان و بابا شام مهمان بودند. سمیرا هم رژیم داشت و شام نمی خورد. ستایش برای خودش شام کشید و کامپیوتر را روشن کرد. هاتف نوشته بود: منم از امروز رسماً استخدام شدم. بعد از چند روز تن پروری و تا لنگ ظهر خوابیدن، از حالا باید پنج و نیم صبح بیدار باشم و قبل از شش بدوم تا به سرویس برسم! تااااا چهار بعدازظهر که دوباره برسم خونه. اینقده حال میده که نمی دونی.

آنلاین نبود. ستایش با دلخوری نوشت: اَه چرا آنلاین نیستی؟ گرفتی خوابیدی؟ تنبل خان!

تو وبلاگستان خبری نبود.به دوستانش سر زد. وبلاگش را آپ کرد و بعد دوباره چک کرد. هاتف هنوز آفلاین بود. دو سه تا شکلک برایش گذاشت. با عصبانیت کامپیوتر را خاموش کرد و سراغ مشقهایش رفت.

تا دیروقت داشت می نوشت. شب در حال نوشتن خوابش برد و صبح گیج و خسته برخاست. به زحمت حاضر شد و به مدرسه رفت. ولی توی مدرسه خوش گذشت. دوستان قدیمی، معلمها، حال و هوای مدرسه... همه و همه احساس دوباره به دست آوردن عزیزی از دست رفته را به او می دادند.

تا دو سه روز سخت مشغول نوشتن و خواندن درسهای عقب افتاده بود. اینقدر که وقت سر خاراندن هم نداشت. چه رسد به روشن کردن کامپیوتر.

آن شب مامان خانواده ی هادی را برای شام دعوت کرده بود. نزدیک یک ماه از اولین و آخرین باری که هاتف را دیده بود می گذشت. خیلی هیجان زده بود. برای این که مامان و سمیرا بویی نبرند، خودش را توی اتاقش حبس کرده بود و طوری مشق می نوشت که انگار جانش به این نوشتن بسته است. سمیرا و مامان هم مشغول تر از آن بودند که نگرانش باشند.

هنوز غروب نشده بود که تمام نوشتنیهایش تمام شد. با کمال ناباوری صفحه هایی را که نوشته بود، دوباره خواند. به حساب دو سه روز گذشته، هنوز سه چهار روز مانده بود که تمام کند. لبخند عریضی روی لبش نشست. از جا برخاست و مچ خسته اش را مالید. از اتاق بیرون آمد. سمیرا داشت ظرف میوه را می چید. با لبخند گفت: خسته نباشی. هنوز خیلی مونده؟

ستایش با لاقیدی شانه ای بالا انداخت و گفت: نه تموم شد.

_: ظهر که می گفتی هنوز سه چار روز کار داری!

_: نمی دونم. دستم راه افتاده انگار. البته هنوز خوندنیهاش مونده. ولی الان خسته ام. از فردا شروع می کنم. اگه با من کاری ندارین، من برم حموم.

_: نه این که ما خیلی رو کمک تو حساب باز کرده بودیم، حالا سوالم می کنه! نه برو.

ستایش خندید و سر خوش به طرف حمام رفت. حدود یک ساعت حمام کردن و لباس پوشیدنش طول کشید. موهایش را مرتب کرد، آرایش خیلی ملایمی کرد و با صدای زنگ در از جا پرید.

چهره اش را توی آینه می دید که سرخ شده بود. با دو دست یخ کرده اش صورتش را پوشاند. قلبش دیوانه وار می کوبید. به خود نهیب زد: چه خبرته دختر! خواستگاریت که نیومدن!!

نفس عمیقی کشید و با قدمهای سنگین از اتاق بیرون آمد. وقتی رسید، همه وارد شده بودند. با خجالت سلام کرد و با گرمی جواب شنید. هایده با خوشحالی در آغوشش گرفت و توی گوشش زمزمه کرد: نمی دونم با چه رویی تو چشمات نگاه کنم. همش تقصیر من بود.

_: این چه حرفیه هایده جون. تو بهترین لطف رو به من کردی! خوب بود زنش می شدم و بعد کتک خورده و با هزار مصیبت ازش جدا می شدم؟ اون که دست بزن داشت، خوب شد همین الان رو کرد.

هایده سر به زیر انداخت و آرام گفت: آره شایدم اینجوری بهتر شد...

ستایش برای آوردن چای بیرون رفت و چند دقیقه بعد با سینی چای برگشت. نوبت هاتف که رسید، در حالی که با طمانینه توی فنجان قند می ریخت و آن را برمی داشت، زمزمه کرد: خیلی مشغولی... پیدات نیست!

ستایش از بین دندانهایش گفت: تقصیر کیه؟!

هاتف تبسمی کرد و از چای تشکر کرد. ستایش سر به زیر انداخت و سعی کرد لبخند نزند. اما چشمانش می درخشید. هادی که این روزها او را دیده بود، همان طور که چای برمی داشت، با خوشرویی گفت: خدا رو شکر رنگ و روت خیلی بهتره. مدرسه بهت ساخته!

ستایش خندید و گفت: آره به نظرم همینطوره.

کنار هایده نشست و گرم صحبت شدند. البته هنوز هم از این که در حضور هاتف بود، خجالت زده و معذب بود؛ و وقتی که هایده پیشنهاد کرد که به اتاقش بروند، با خوشحالی پذیرفت. باهم وارد اتاقش که این روزها حسابی بهم ریخته بود، شدند. ستایش خندید و گفت: ببخشید اینجوریه. بشین رو تخت و چشماتو ببند تا من یه کم اینجا رو روبراه کنم.

_: بیخیال بابا... بشین می خوایم گپ بزنیم.

_: تو حرف بزن من جمع می کنم.

_: امروز تو مدرسه....

هایده با هیجان و سر و صدا حرف می زد و خیلی منتظر جواب یا تایید هم نبود. ستایش دور و برش را مرتب می کرد و فکرش جای دیگر سیر می کرد. فقط گاهی کمی گوش می داد و اظهار نظری در حد یک کلمه می کرد و دوباره به افکارش اجازه می داد به مهمانخانه برگردند.

سمیرا در اتاق را باز کرد و گفت: هایده جون ببخشید. ستایش میشه یه کم کمک کنی سفره رو بچینیم؟

هایده از جا پرید و با خوشحالی گفت: منم میام کمک.

بعد هم به حرفهای خودش ادامه داد. ستایش سبزی ها را توی بشقاب می کشید و ماست ظرف می کرد و نانها را سر سفره می گذاشت. هایده هم پا به پای او می رفت و می آمد و کمک می کرد و حرف میزد. هاتف کنار میز آمد و از پارچ آب که ستایش همان موقع سر میز گذاشته بود، برای خودش آب ریخت. ستایش می خواست بگریزد، که هاتف زمزمه کرد: چرا از من فرار می کنی؟

ستایش پشتی نزدیکترین صندلی را محکم فشرد. با صدایی لرزان زمزمه کرد: من فرار نمی کنم.

_: چرا می لرزی؟

ستایش به دنبال راه فرار نگاهی به در انداخت. صندلی را رها کرد و در حالی که برمی گشت، که برود، به تندی گفت: سردمه.

هاتف متفکرانه به لیوانش چشم دوخت و کمی دیگر برای خودش آب ریخت.

سر شام بحث مدرسه رفتن ستایش و مشکلاتش با درسهای ریاضی و فیزیک پیش آمده بود. هادی خندید و گفت: منم همیشه با ریاضی و فیزیک مشکل داشتم. برعکس هاتف که همیشه درسش خوب بود.

پدر ستایش گفت: حتماً درس آقای دکتر خوب بوده!

هاتف متعجب خندید. ابرویی بالا برد و گفت: حالا نه این قدرا!

مادر ستایش گفت: میشه بعد از شام یه کمی با ستایش کار کنین؟ این چند روز داره خودشو می کشه! هرچی می خونه نمی رسه.

هاتف از گوشه ی چشم نگاهی به ستایش انداخت و گفت: البته.

پدر ستایش گفت: لطف می کنین. باعث زحمت.

هاتف گفت: نه خواهش می کنم.

مسیر گفتگوها بدون این که ستایش متوجه شود عوض شد. اصلاً نفهمید چی خورد یا چکار کرد. بعد از شام با کمک هایده و هادی و سمیرا، میز را جمع کردند. هاتف کنار بقیه نشسته بود.

ستایش کتابهایش را توی مهمانخانه آورد و روی میز غذاخوری که تقریباً خالی شده بود، گذاشت. با بی قراری به هاتف نگاه کرد. هاتف آخرین جرعه ی چایش را خورد و بدون عجله از جا برخاست. همان طور که کتابها را نگاه می کرد، صندلی را عقب کشید و نشست. ستایش هم نشست و به کتابها چشم دوخت. دستهایش را زیر میز برده بود و عصبی بهم می مالید.

هاتف آرنجش را روی میز گذاشت. کتاب فیزیک را باز کرد و همانطور که جدی و اخم آلود ورق میزد، پرسید: تو چرا آروم نمی گیری؟

ستایش زیر چشمی نگاهش کرد و لرزان گفت: من خوبم.

_: عالی! زبونت فقط تو چت درازه! اینقدر پاهاتو به پایه ها نزن. حالا ببین موفق میشی یه جو آبروی منو جلوی خلق الله بریزی!

ستایش در حالی که از ناراحتی نزدیک بود گریه اش بگیرد، گفت: من؟ من که کاری نکردم.

هاتف با بی حوصلگی کتاب را رها کرد. هنوز هم به او نگاه نمی کرد. قلمی برداشت و در حالی که از روی یک مسئله توی دفترش می نوشت، گفت: قرار نیست کاری بکنی. ولی قیافت یه جوریه که انگار من یه عمر برات ایجاد مزاحمت کردم و الانم می خوام یه بلایی سرت بیارم. از چی می ترسی؟

سر بلند کرد و با اخم نگاهش کرد. ستایش با ترس به مسئله ای که نوشته بود، چشم دوخت. زیر لب گفت: دعوام نکن. می ترسم.

هاتف آه بلندی کشید و شروع به خواندن مسئله و توضیح راه حلش شد. با خودکار آبی نوشته بود و با خودکار قرمز تند تند حل می کرد و توضیح میداد. ناگهان ماژیک هایلاتش را برداشت و درشت نوشت: BE COOL!!!

ستایش خنده اش گرفت. سر به زیر انداخت و خنده اش را فرو خورد. هاتف دست توی موهای فرفری کم پشتش فرو برد و پرسید: اینو فهمیدی؟

ستایش در حالی که هنوز با خندیدن مبارزه می کرد، سری به تایید تکان داد و گفت: بله ممنون.

هاتف با لحنی تمسخرآمیز گفت: خواهش می کنم.

رفت سراغ مسئله ی بعدی. یک ساعتی مشغول بودند، تا این که پدر هاتف پرسید: به کجا رسیدین؟

هاتف نگاهی به کتاب کرد و گفت: امشب که تموم نمیشه.

بعد رو به پدر ستایش کرد و گفت: اگه بخواین، می تونم هفته ای دو سه شب بیام باهاش کار کنم.

_: باعث زحمتتون میشه. اینجوری که خیلی بده...

_: نه زحمتی نیست. بعدازظهرا تا چار سر کارم. بعد از اون مثلاً ساعت شیش می تونم بیام.

پدر ستایش رو به او کرد و گفت: نظر تو چیه باباجون؟

ستایش که داشت گوشه ی دفترش را خط خطی می کرد، سر بلند کرد و گفت: من؟ چی بگم؟

بعد دوباره سر به زیر انداخت و گفت: اگه مزاحم نباشم که خوب میشه.

هاتف رو به پدر ستایش گفت: پس روزای زوج ساعت شیش میام. فکر می کنم یک ساعتم کار کنیم، کافی باشه.

_: خیلی از لطفتون ممنونم.

_: خواهش می کنم.

ستایش زیر لب گفت: خیلی ممنون.

هاتف با صدایی که فقط ستایش شنید، غرید: تشکر نکنی سنگینتری!

ستایش گوشه صفحه نوشت: شاتوووووت!

هاتف خندید. از جا برخاست و همراه با خانواده اش خداحافظی کرد. توی راهرو چند لحظه تنها شدند. ستایش با خستگی گفت: حیف که خوابم میاد. والا آنلاین جوابتو میدادم!

_: بگیر بخواب. حرصم نخور. کلی ایمیل و کامنت جواب نداده داری. من بدبختو بگو نگرانت شده بودم! فکر کردم جدی جدی قهر کردی!

ستایش با تعجب سر بلند کرد و پرسید: یعنی برات مهمه؟

هاتف در حالی که بیرون می رفت، گفت: نه چندان. خداحافظ.

ستایش که دوباره از اوج احساس سقوط کرده بود، بدون جواب، با دلخوری رفتنش را تماشا کرد. 

پیشنهاد

سلام

خوبین؟ منم خوبم. فقط هنگم منگم نمی دونم. الهام کلا بلاک کرده رفته!! خیلی ببخشید.

آخرین رو مبلیها رو بریدم و دارم می دوزم. خانه تکانی هم ادامه دارد.

جهت استراحت وسط کارام، کتابای "سیمون آر گرین" رو از تو سایت کتابناک دانلود کردم دارم می خونم. اگر ژانر فانتزی دوست دارین جالبن. من تو ژانر فانتزی فقط با دشمنای زیاد مشکل دارم. اگر خیلی تلخ باشه نمی تونم بخونم. این کتابا به شدت تلخ و تیره ان. ولی قلم جذابی داره که خوشم اومده. 

وبلاگاتونم می خونم و نظر میدم. انشااله چند روز دیگه با دست پر میام. الان اصلاً نمی تونم حدس بزنم قسمت بعدی باید چطور پیش بره  از کار نصفه متنفرم. ولی هرکار می کنم نمیاد! چند روز دیگه با بقیه اش میام انشااله.


روزهای آلبالویی (7)

سلاممممم

خوبین؟ خوشین؟ سلامتین انشااله؟

منم خدا رو شکر خوبم. مشغول تکانیدن خانه می باشم D:  الان که پستم تموم شه باید برم پرده ها رو از تو ماشین لباسشویی بیارم بیرون و آویزون کنم. نه یعنی توقع داری اتوشونم بکنم؟ پرده های اتاق بچه ها؟!!! نه دیگه زورم نمی رسه. خیس آویزون می کنم خودش صاف میشه دیگه! تنبلم گربه ی سر کوچه اس!


پ.ن الهام بانو خونه تکونی که نمی کنه. گمونم از حالا رفته جزایر قناری، تعطیلات نوروزی! خوش به حالش! امیدوارم حداقل چند تا قصه ی توپ سوغاتی بیاره!!


بدون آن که خداحافظی درستی از جمع بکند به دنبال سیاوش که شتابان بیرون رفته بود، رفت. سیاوش توی حیاط پرسید: با هاتف چی می گفتین؟

_: هیچی.

_: داشت مغزتو بر علیه من شستشو می داد، نه؟

_: نه اون هیچی بر علیه تو نگفت.

_: تو میگی و منم باور می کنم. اون حسود عوضی....

_: حسود عوضی تویی نه اون! از وقتی که از راه رسیده یکسره داری ازش بد میگی. آخه اون چه هیزم تری بهت فروخته؟

_: چی گفتی تو؟!

دست سیاوش بالا رفت و سیلی محکمی بر صورت ستایش نواخت. ستایش دوان دوان توی اتاق برگشت. مجلس بهم ریخت. هرکسی چیزی می گفت. سیاوش با لحنی حق به جانب می گفت: حق خیانتکار بدتر از اینه! تا چشمش به هاتف افتاد، زبونش دراز شد.

هرکسی چیزی می گفت. هیچ کس حرف سیاوش را باور نمی کرد. همه از سابقه ی حسادت او خبر داشتند. هرکس هم نمی دانست تا حالا شنیده بود.

نامزدی بهم خورد. همه حق را به ستایش می دادند. اما ستایش ته دلش خودش را محکوم می کرد. هزار بار به خودش گفت: هاتف گفته بود!

دوباره به وبلاگ نویسی پناه برد. تو دنیای حقیقی تا مدتها داشت به همه توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده و چرا بهم خورده است. اما در دنیای مجازی هیچ نگفت. وبلاگش را عوض کرد. آدرس را به دوستان صمیمی اش داد. برای هاتف هم در یک کامنت خصوصی نوشت:

"سلام

یه وقتی از وبلاگم خوشت اومده بود. شاید هنوزم دوست داشته باشی. شایدم نه. ولی من به دلگرمی های برادرانه ات احتیاج دارم تا بلند شم و آلبالوی قدیمی رو احیا کنم."

هنوز نیم ساعت نشده بود که هاتف برایش نوشت:

"به سلام آلبالوخانم قدیمی!

سرحال و سلامت و قبراق می بینمت! خونه ی جدید مبارک  (گل)

امضا: شاتوت خان. داداش بزرگه ی بداخلاق :D "

ستایش لبخندی از سر آسودگی زد. هاتف هنوز آماده بود تا دلداریش بدهد. به روش خودش با لحن مهربان و منطقی اش. بدون آن که پا از گلیمش درازتر کند یا گله و شکایتی از گذشته داشته باشد. مهربان و با گذشت و منطقی.

ستایش گوگل تاکش را باز کرد. آنلاین بود. نوشت: منو می بخشی؟

_: آلبالوها بخشیده نمی شوند!

_: فکر کردم بخشیدی که اومدی.

_: از این فکرا نکن. سلامت کو بچه؟ بهت یاد ندادن به بزرگترت سلام کنی؟

_: سلام J

_: علیک سلام به روی آلبالوییت!

_: حالت خوبه؟

_: نه به خوبی شما!

_: شاتووووت! اذیتم نکن اعصاب ندارم.

_: خب منم ندارم. نیم ساعته دارم سعی می کنم یه پشه رو بکشم، موفق نشدم! یعنی آدم دکترا گرفته باشه، ولی یه پشه رو نتونه بکشه! موندم تو این همه قابلیتم!

_: دارم باهات جدی حرف می زنم.

_: مگه من دارم شوخی می کنم؟

_: یه ذره جدی باش. بگو منو بخشیدی. روحم آروم نمی گیره. همش فکر می کنم این مصیبت به خاطر اذیت کردن تو سرم اومد. آهت دامنمو گرفته.

_: یعنی من موندم یه بند انگشت آلبالو این همه جمله ی ثقیل از کجا آورده!!! من که آه نکشیدم. تو که شلوار جین پوشیده بودی! آه کجا بود؟ دامن کجا بود؟ این چرندیات چیه آلبالو؟ چرا فکر کردی به من برخورده؟

_: خیلی بد باهات حرف زدم. مخصوصاً آخرین بار که گفتی باید باهات مشورت می کردم.

_: بچگی کردی. همین! منم بیش از این توقعی نداشتم. مگه یه بچه همیشه خوش اخلاق و مهربونه؟ نه والا گاهیم برمی گرده آدمو گاز می گیره! حتی اگه اسمش آلبالو باشه.

_: خیلی بهم امید میدی که همش میگی خیلی بچه ای! اصلاً مگه آدم بزرگا عصبانی نمیشن؟ تازه من دارم خیلی عاقلانه و بزرگوارانه ازت عذرخواهی می کنم، اون وقت تو هی مسخره می کنی!

_: باشه باشه من تسلیمم. عذرخواهی شما به دیده ی منت پذیرفته میشود بانو!

_: بازم داری مسخره می کنی.

_: بسه آلبالو. ادامه بدی کلامون میره تو هم ها!

_: من که کلاه ندارم!

_: آهان! حالا شدی یه آلبالوی خوشمزه! خب چه خبر؟

_: هیچی... داداشت و آبجیم تو مهمون خونه ان. مامانم آشپزخونه، بابا داره روزنامه می خونه، منم دارم چت می کنم.

_: جدی؟!! با کی چت می کنی؟

_: با نمکدون! هایده چطوره؟ چیکار می کنه؟

_: اونم خوبه. دو سه روز غصه خورد که تقصیر من بوده که گفتم ستایش داشته با تو حرف می زده. کلی باهاش حرف زدم که فرقی نمی کرده تو اینو بگی یا نگی. بالاخره سیاوش یه آتویی پیدا می کرد که همه چی رو بهم بریزه.

_: اوهوم. خیلی تصمیم احمقانه ای گرفتم.

_: فراموشش کن و بچسب به درس و مشقت.

_: این ترم ثبت نام نکردم.

_: تو غلط کردی! فقط دو هفته از مهر گذشته. فردا برو دنبالش.

_: یعنی من مرده ی این همه لطافت تو ام!

_: شوخی ندارم. می خوای تا آخر ترم بشینی تو خونه و الکی فکر و خیال کنی؟

_: بابامم گفت برم ثبت نام، گفتم اعصاب ندارم.

_: تابستون چرا ثبت نام نکردی؟

_: سیاوش گفت احتیاجی نیست که درس بخونی.

_: می ترسید بگن زنش از خودش باسوادتره.

_: هوم. منم همین فکر رو کردم. ولی مهم نبود. علاقه ای به درس خوندن ندارم.

_: علاقه به چکار داری؟ برو دونبالش. هفت روز هفته تو پر کن.

_: نمی دونم. برنامه ای ندارم.

_: در این صورت فردا میری ثبت نام.

_: هوم. شاید اینجوری بهتر باشه.

_: آره. ثبت نام کن، خبرشو به منم بده. مامان داره صدام می زنه. میرم شام.

_: نوش جان. شب بخیر.

_: شب تو هم بخیر.

روزهای آلبالویی (6)

سلام :)

عیدکم مبروک... 


این سایت رو ببینین. جای باحالیه. یه عالمه کتاب داره. فقط برای دانلود یا آپلود باید حتماً عضو بشین. میگه یا آدرس ایمیلتون رو بدین یا پسورد ایمیلتون. آدرس دادن رو امتحان کردم نشد. نتیجه این که یه ایمیل الکی ساختم بهش پسوردشو دادم. 


مجلس نامزدی اش خیلی مجلل تر از سمیرا برگزار شد. ستایش خیلی ناراحت بود. می ترسید سمیرا ناراحت باشد. اما سمیرا هزار بار گفت که اصلاً ناراحت نیست، برعکس از این که همسران آینده شان باهم قوم و خویش هستند، خیلی خوشحال است.

یکی دو ماه اول همه چیز رویایی و قشنگ بود. رفتار سیاوش عالی بود، هدیه های رنگارنگش چشمهای ستایش را خیره می کرد و خانواده اش پروانه وار دورش می گشتند. اما همه چیز با بازگشت هاتف عوض شد. سیاوش درست از روزی که شنید هاتف دارد برمی گردد، از این رو به آن رو شد. به همه چیز ایراد می گرفت، با همه دعوا می کرد و آرام و قرارش را از دست داده بود. ستایش نمی فهمید موضوع چیست. خیلی بعید بود که هاتف یا هایده ماجرای دوستی شان را به سیاوش گفته باشند.

روز بعد از ورود هاتف، مادرش یک مهمانی خانوادگی ترتیب داد. قرار شد ستایش با سیاوش برود. سیاوش تمام راه عصبانی بود و به زمین و زمان فحش می داد. فقط چند دقیقه ساکت شد، که ستایش جرات کرد و با احتیاط پرسید: هاتف چه جور آدمیه؟

سیاوش با عصبانیت غرید: هاتف؟ یه حسود عوضی! تمام عمرش به من حسودی کرده. همیشه به زور خودشو تو دل فامیل جا می کنه و کاری می کنه که منو از چشم همه بندازه. بایدم حسودیش بشه. همیشه خانواده ی من وضعشون بهتر بود. خود من ظاهرم خیلی چشمگیرتر از اونه. خب طبیعیه که همه خوششون بیاد. بعد اون عوضی هی پشت سر من بد میگه، هی سعی می کنه یه جوری منو ضایع کنه. آخرشم که دید خیلی کم آورده پا شد رفت یونان که مثلاً بگه من یه مدرک قلابی از یونان دارم. تازه به هزار جا نامه نوشت، راش ندادن. والا کدوم احمقی دانشگاه های امریکا و انگلیس رو ول می کنه، پا میشه میره یونان؟!! شم تجارت نداره، آداب معاشرت بلد نیست، حالا عوض این که بره یاد بگیره، هی می خواد منو خراب کنه!! ولی تا چشمش در بیاد. الان که اون بی کار و بی پوله، من هم کار دارم، هم پول، هم محبوبیت و البته دارم با یه دختر خوشگل ازدواج می کنم!

نگاهی خریدار به ستایش انداخت. ستایش با ناراحتی خودش را جمع و جور کرد. از لحن سیاوش اصلاً خوشش نیامده بود. حتی اگر سیاوش راست می گفت، ستایش دلش نمی خواست نامزدش با این صراحت از پسرخاله اش بد بگوید.

سیاوش جلوی در خانه ی خاله اش پارک کرد. ستایش زمزمه کرد: جلوی دَره ها!

_: اینا که مهمون دارن. جایی نمی خوان برن.

ستایش چیزی نگفت، ولی از لحن بی ادبانه ی سیاوش خیلی ناراحت شده بود. به دنبال سیاوش وارد شد. هادی و هاتف با خوشرویی به استقبالشان آمدند. ستایش با حیرت به هاتف خیره شد. هاتف شبیه عکسش بود. قد متوسط، پوست تیره، زمخت و خشن. ولی مهربانیش اینقدر طبیعی و دوست داشتنی بود که از پس ظاهر خشنش کاملاً مشهود بود. رفتارش خیلی بدون تظاهر و ساده بود. سیاوش را در آغوش گرفت و ورودش را خوشامد گفت. بعد هم خیلی دوستانه به هر دویشان نامزدیشان را تبریک گفت.

ستایش منتظر نگاهی یا حرفی حاکی از آشنایی قبلی بود، اما هاتف هیچ اشاره ای نکرد. فقط با خوشرویی آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. ستایش کلافه و گیج به دنبالشان روانه شد. تصاویر ذهنیش بهم ریخته بود. دیگر نمی فهمید چی درست و چی غلط است. دلش نمی خواست فکر کند سیاوش از خرفهایش غرضی داشته است. بخش خوش بین ذهنش می گفت "سیاوش دوستت داره. بهت اعتماد کرده و درددلشو گفته"

اما بخش واقع بین ذهنش می گفت "اون چه که تو ظاهر سیاوش غلط بود و تا حالا نمی فهمیدی چیه، همین تظاهر کردنشه. تلاش برای نشون دادن چیزی که نیست. در حالی که هاتف هرگز به هیچ چیز تظاهر نکرده. ظاهر و باطن همینیه که می بینی."

هایده سر شانه اش زد و گفت: هیییی ستایش کجایی؟

ستایش گیج و منگ سر بلند کرد. نگاهی به او انداخت و گفت: اِ سلام!

_: علیک سلام! ساعت خواب! دستم شکست. شیرینی می خوری یا نه؟

_: اوه معذرت می خوام. نه ممنون.

_: ریجیم دارین؟

_: چی؟ نه بابا نه.

_: داداشمو دیدی؟

_: آ... آره. چشمت روشن.

_: مرسی. اومدم مامان.

به سرعت به طرف مادرش برگشت و ستایش را با افکارش تنها گذاشت. همه دور هاتف جمع شده بودند. اما سیاوش مجلس را به دست گرفته بود و در مورد اقتصاد مملکت داد سخن می داد، آن هم با لحنی که انگار بقیه زیر دستانش هستند و وظیفه دارند حرفهایش را بشنوند. طوری حرف می زد که انگار زندگیش بسته به این سخنرانی و توجه اطرافیان است.

ستایش لبهایش را بهم فشرد. احساس شرمندگی می کرد. حسادت سیاوش خیلی بچگانه به نظر می رسید.

سمیرا کنار ستایش نشست و با خنده گفت: یه اس ام اس بزن به نامزدت، بگو بقیه هم حق حرف زدن دارن.

ستایش با ناراحتی نگاهی به سمیرا کرد و سر به زیر انداخت. سمیرا گفت: ناراحت نشو، من منظوری نداشتم. فقط نمی فهمم چرا امشب این جوش آورده و نمیذاره هیچ کس حرف بزنه. کاش اقلاً ولومشو میاورد پایین!

ستایش با ناراحتی دستهایش را بهم مالید. سمیرا دست روی شانه اش گذاشت و گفت: خیلی خب بابا غلط کردم. نامزدت معرکه اس. این همه اطلاعات اقتصادی عالیه! هیچ وقت تو زندگیش لنگ نمی مونه.

این را گفت و از جا برخاست. طوری که انگار با خودش حرف می زند، گفت: برم ببینم مامان شو تو آشپزخونه چکار می کنه.

ستایش بالاخره تبسمی کرد که البته سمیرا ندید. همیشه از این "مامان شو" گفتن سمیرا خنده اش می گرفت.

سر بلند کرد و دوباره نگاهی به سیاوش انداخت. نخیر! خیال پایین آمدن از منبر نداشت! ستایش از جا برخاست و به بهانه ی آب خوردن از اتاق بیرون رفت. دم در آشپزخانه به هاتف برخورد. هاتف دهان باز کرد که چیزی بگوید، اما لبهایش را بهم فشرد و بدون حرفی از کنارش رد شد. ستایش برگشت. تمام جسارتش را جمع کرد و از پشت سرش گفت: ببخشید...

هاتف ایستاد. رویش را به طرف او برگرداند و پرسید: بله؟

ستایش سر به زیر انداخت و پرسید: شما می خواستین حرفی به من بزنین؟

_: می خواستم بپرسم واقعاً احساس خوشبختی می کنی؟ بعد دیدم به من ربطی نداره.

ستایش قدمی به طرف او برداشت و در حالی که از فرط خجالت برای گفتن هر کلمه با خودش می جنگید، به زحمت گفت: اون موقع که گفتین باید در مورد سیاوش از شما می پرسیدم، چی می خواستین بهم بگین؟

_: فکر می کنم دیگه برای گفتن اون حرفا دیره. یه ضرب المثل فرانسوی میگه، قبل از ازدواج چشماتو خوب باز کن، اما بعدش نیمه باز نگهشون دار. حالا حکایت توئه. الان مهم نیست سیاوش چه جوریه. مطمئن باش عیبهای خطرناکی نداره که نتونی باهاش زندگی کنی.

_: ولی ما هنوز ازدواج نکردیم.

_: ببین تو ازش خوشت اومده، قبول کردی، تو یکی دو ماه گذشته هم مشکلی نداشتین. چه اصراری داری که من بیام ذهنیت قشنگتو بهم بزنم؟

_: چرا ازش دفاع می کنین؟ شما دوتا چه مشکلی باهم دارین؟ این مشکلتون چه ربطی به من داره؟

_: یکی یکی! من ازش دفاع کردم؟

_: گفتین عیب خطرناکی نداره.

_: اونوقت اسمش شد دفاع؟!! می خوای اسمشو بذار تعریف! راحت باش.

ستایش لب برچید و نگاهش کرد. درست مثل آن وقتها که چیزی می نوشت و او مسخره اش می کرد. آن موقع از آن فاصله حالش را می فهمید. رودررو که زحمتی نداشت. لبخندی دلجویانه زد و گفت: ما مشکلی باهم نداریم. اگر هم اختلاف سلیقه ای در بین باشه، قطعاً روی زندگی تو تاثیری نمی ذاره.

_: ولی اون خیلی ازتون بد میگه! میگه بهش حسودی می کنین!

_: حسودی؟ باشه. بذار اینجوری فکر کنه و اعتماد بنفسشو حفظ کنه.

_: ولی حقیقت چیه؟ شما که حسودی نمی کنین!

_: بهت گفتم چشماتو نیمه بسته نگه دار. مشکل من و سیاوش هیچ ربطی به تو نداره.

_: ولی من ناخواسته درگیرش شدم.

هاتف با حالت مهربان یک برادر بزرگتر نگاهش کرد و گفت: تمومش کن آلبالو. تو بیخودی حساس شدی. بهش فکر نکن.

ستایش با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت: یعنی دلت راضی میشه آلبالو بدبخت بشه؟

هاتف که داشت به طرف اتاق پذیرایی می رفت، دوباره ایستاد. لبهایش را بهم فشرد و بعد از چند لحظه گفت: سیاوش می تونه خوشبختت کنه، البته اگه تو بخوای.

ستایش مثل بچه ها پا به زمین کوبید و گفت: ولی من می خوام حقیقت رو بدونم.

هاتف خنده اش گرفت و گفت: چیز مهمی نیست که تو اینقدر شلوغش کردی.

هایده از مهمانخانه بیرون آمد و گفت: کجایی دختر نامزد بی قرارت ده بار پرسید ستایش کجاست؟

ستایش پایش پیش نمی رفت. نگاهی ملتمسانه به هاتف انداخت. هاتف با نگاهی خندان و مهربان گفت:  برو.

ستایش راه افتاد. کنار هاتف مکثی کرد. سر بلند کرد و نگاهش کرد. زمزمه کرد: خیلی نامردی.

هاتف به شوخی گفت: اوه کجاشو دیدی؟

با هایده وارد شد. هایده دست روی شانه اش گذاشت و گفت: بفرما. اینم خانم خوشگل شما. تو هال بود. داشت با هاتف حرف میزد.

سیاوش از جا برخاست. به طرفشان آمد و بدون این که چشم از ستایش بردارد، از هایده پرسید: داشت چکار می کرد؟!!!!

هایده با حیرت گفت: با هاتف حرف میزد. چیه مگه؟

_: بیخود می کرد با هاتف حرف میزد. حاضر شو بریم.

ستایش با تعجب پرسید: کجا بریم؟

_: ما باید باهم حرف بزنیم.

هایده گفت: ولی هنوز شام نخوردین.

_: ممنون. همه چی صرف شده. بدو ستایش!

_: اصلاً قرار نبود برگشتن با تو بیام. با بابام اینا برمی گردم.

_: ولی ما باید باهم حرف بزنیم. می خوای جلوی همه شروع کنم؟

_: نه نه... الان میام.