ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تبریک

سلام دوست جوووونام
سال نو با تاخیر مبارک :********
می خواستم دم تحویل آپ کنم ولی نت قطع بود 
الانم با دابال آپ اومدم. خیلی شارژ نداره. تا هرجا بکشه بهتون سر می زنم.
بوووووووووووووووووس


روزهای آلبالویی (۱۰)

سلاممم

خوبین؟ منم خوبم. کمی با لپ تاپ دعوام شده حرصم گرفته! گوگل کرومم دلش آپدیت می خواد احتمالاً، صفحه ی مدیریتمو باز نمی کنه. فایر فاکسم که هرچی قسمش بدم که فونتمو بکنه دوازده باز آخر بار ده سیو می کنه میره. شما یه لطفی بکنین کنترل + بزنین زوم شه ، چشم و چارتون در نیاد.

این قصه هم به سر رسید و کلاغی نبود که به خونه اش برسه یا نرسه. ببخشین که به خاطر مشغله ی فکری و جسمی در طول این قصه حس نوشتن نداشتم و اونی که باید در نیومد.

تعطیلات بهتون خوش بگذره. ما که برنامه ی سفری نداریم. ولی به هر حال عیده و همه مشغول دید و بازدید. انشااله دو سه هفته دیگه قصه ی بعدی رو شروع می کنم.


ستایش آخر هفته ی بدی را گذراند. مادربزرگش مریض شد و پنج شنبه شب او را به بیمارستان بردند و در سی سی یو بستری کردند. روز جمعه با نگرانی گذشت. روز شنبه هم به اصرار مادرش به مدرسه رفت. اصلاً دلش نمی خواست برود. اما مامان و سمیرا قانعش کردند که با نرفتنش کمکی نمی کند. معلم فیزیک کلاس فوق العاده گذاشته بود که تا سه بعدازظهر طول کشید. از مدرسه مستقیم به بیمارستان رفت. ساعت پنج وقت ملاقات تمام شد و به زور بیرونش کردند. فقط مامان ماند. سمیرا با دوستش کار داشت رفت. بابا هم ستایش را به خانه رساند و خودش دنبال کارش رفت.

ستایش عصبانی بود. نگران بود. داد می زد و حرص می خورد. لباس عوض کرد. دست و صورتش را شست. اما فایده نداشت. اشکش بند نمی آمد. ساعت پنج و نیم بود که با صدای زنگ در از جا پرید. نگاهی به اطرافش انداخت. هوا تاریک شده بود و او نفهمیده بود. نگاهی ساعت انداخت. منتظر کسی نبود. حوصله ی هیچ کس را نداشت. ولی وقتی دو سه بار دیگر هم زنگ به صدا درآمد، از جا برخاست تا مزاحم را رد کند برود.

با صدایی گرفته جواب داد: کیه؟

_: هاتفم. باز کن.

دستش روی دکمه ی آیفون لغزید. گوشی را سر جایش گذاشت و با نگاهی گنگ به روبرو خیره شد. هاتف؟ قرار بود ساعت شش بیاید. تازه یادش آمد. ولی هنوز که پنج و نیم بود!

در اتاق به سرعت باز و به دنبال آن چراغ راهرو روشن شد. ستایش هنوز کنار آیفون به دیوار تکیه داده بود. هاتف سلامی کرد، وارد شد و چراغ هال را روشن کرد. ستایش با صدای خسته ای گفت: سلام... زود اومدی.

هاتف نگاهی نگران و عصبانی به او انداخت. جلو آمد. دستش را بالای سر ستایش به دیوار تکیه داد و گفت: نه اتفاقاً دیر اومدم. این چه قیافه ایه دختر؟

ستایش گیج و گنگ نگاهش کرد. بالاخره آرام گفت: حالم خوبه.

از زیر دستش بیرون آمد و روی مبل نشست. هاتف بالای سرش ایستاد و گفت: مشخصه که خوبی! هادی می گفت عصری خیلی بی قراری می کردی.

ستایش سر به زیر انداخته بود. خسته و بی حال بود. پرسید: چرا باهام دعوا می کنی؟

هاتف نشست. به طرفش خم شد و با عصبانیت گفت: از این که یه آدم زنده رو بکشن و تو قبر بذارن و براش عزاداری کنن، متنفرم. مادربزرگت هنوز زنده اس و قرار هم نیست بمیره.

_: ولی اون مریضه هاتف. عزیز منه! نباید گریه کنم؟

_: نه! برای چی گریه کنی؟ به جای گریه کردن بشین فکر کن که چکار کنی که زودتر روحیه و امید به زندگی بهش برگرده. برو خونه شو برای برگشتنش آماده کن. همه جا رو تمیز کن. ملافه های تختشو عوض کن. یه دسته گل رو میزش بذار. چه می دونم!

با دلخوری رو گرداند.

_: فقط این نیست. امروز با دبیر فیزیک دعوام شد.

_: خب که چی؟ باید بشینی زار بزنی؟

_: اعصابمو خورد کرده.

_: اصلاً برام مهم نیست.

_: نه هیچی برات مهم نیست. از کی دلخور بودی که اومدی سر من خالی می کنی؟

هاتف تکیه داد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: من نیومدم باهات دعوا کنم.

_: حالا که داری می کنی!

_: فقط می خواستم یه شوک بهت بدم یه کمی از تو خودت بیای بیرون.

_: متاسفم. موفق نشدی. حوصله ی درس خوندن ندارم. دیگه مزاحمت نمیشم. می خوام ترک تحصیل کنم.

_: مگه مردم مسخره ی تو ان یه روز شروع می کنی، یه روز ول می کنی؟

_: از دبیر فیزیکمون متنفرم. نمی تونم یه سال دیگه هم تحملش کنم. از درس ریاضی هم بدم میاد. تو هم هیچ حقی نداری که مجبورم کنی بخونم.

_: من مجبورت نکردم بری مدرسه، بهت گفتم بیکار نباش. تو افسرده بودی. بیکار بودن برات سمّه. تا کی می خوای بشینی فکر کنی که سیاوش می تونست چه بلاهایی سرت بیاره، یا من چقدر ازت بدم میاد؟

_: راستی چقدر از من بدت میاد؟ اگه مثل سیاوش دست بزن داشتی، الان دلت می خواست یه کتک سیر بهم بزنی.

هاتف رو گرداند و غرید: دیوونه!

از جا برخاست. دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و پرسید: اگر من ازت بدم میومد، الان اینجا بودم؟

_: نه. ولی از چی می ترسی؟ چرا اذیتم می کنی؟

هاتف با درماندگی نگاهش کرد. دوباره رو گرداند و گفت: من نمی خوام اذیتت کنم.

به طرف در رفت.

_: نرو هاتف. امشب باید بهم بگی. همه چی رو...

_: من به مامانت قول دادم. مجبورم نکن که بزنم زیر قولم.

این را گفت و از در بیرون رفت. ستایش به دنبالش دوید.

_: وایسا. به مامانم زنگ می زنم. تو باید بهم بگی.

هاتف سری تکان داد و ایستاد.

ستایش به مادرش زنگ زد. مامان با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، جواب داد: ستایش؟

_: سلام مامان.

_: سلام عزیزم. چه خبر؟

_: مامان بزرگ چطوره؟

_: همونطوری که بود.

_: مامان... هاتف چه قولی بهت داده؟ چی رو دارین از من قایم می کنین؟

_: هاتف اونجاست؟

_: آره.

_: بذار برای بعد عزیزم. امشب درستو بخون.

_: نه. من می خوام امشب بدونم. از این موش و گربه بازی خسته شدم.

_: موش و گربه بازی؟ هاتف بهت چی گفته؟

_: هاتف بهم هیچی نمیگه!!!  میگه به مامانت قول دادم.

مامان آهی کشید و گفت: انگار جلوی سرنوشت رو نمیشه گرفت. بگو بهت بگه!

_: یه دنیا ممنونم مامان جون!

قطع کرد و پیروزمندانه به هاتف نگاه کرد.

هاتف خندید و گفت: حاضر شو بریم بیرون. تو که نمی خوای درس بخونی.

ستایش ظرف دو دقیقه حاضر شد و به دنبال هاتف بیرون رفت. هاتف گفت: متاسفم که باید پیاده بیای. ماشین ندارم.

ستایش آهی کشید و گفت: می دونی... سیاوش یه بار ازم پرسید چه ماشینی دوست دارم؛ می خواست برای تولد هیجده سالگیم برام بخره.

_: خب؟

_: من اگه علاقه ای داشتم، موقعیتشو داشتم. سیاوش همه چی داشت غیر از اونی من می خواستم.

_: و من دارم؟

_: تو فقط همونو داری، و من به همون دلخوشم.

بعد با سرخوشی اضافه کرد: تازه پیاده روی دوست دارم.

_: خوبه. منم دوست دارم.

_: خب؟ من منتظرم!

_: باشه. میگم. از کجا شروع کنم؟

_: از اول اولش! ببینم نکنه تو وبلاگ منو اتفاقی پیدا نکردی!!!

_: نه دیگه... اون اتفاقی بود. خیلیم خوشم اومد. از شخصیتت، از پاکی کودکانه ات و بقیه ی چیزایی که برات نوشتم. هیچ منظور دیگه ای هم نداشتم. اصلاً دلم نمی خواست از راه دور یه رابطه ی جدی رو شروع کنم. ممکن بود هیچ کدوم از ما تو دنیای واقعی اونی نباشیم که تصور کرده بودیم. پس هر موضوع جدی تری رو گذاشتم برای بعد از برگشتنم. ولی تو ناراحت شدی و تصمیم گرفتی به سیاوش جواب بدی. وقتی شنیدم ازت خواستگاری کرده، جوش آوردم. می دونستم چرا این کارو کردی و واقعاً چی می خوای. به بابا گفتم سریع ازت خواستگاری کنه. ممکن بود که برگردم و اصلاً ازم خوشت نیاد. ولی مطمئن بودم ضربه ای که من بزنم قابل تحمل تره تا سیاوش! تو هم که نمی خواستی صبر کنی! ولی بابات گفت جواب قطعی رو دادین و همه چی تموم شده.

_: ولی هیچ کس به من هیچی نگفت!

_: به فرض که می گفت! یه چیزی شبیه همونی که وقتی پرسیدم چرا به من نگفتی، جواب می دادی! از من عصبانی بودی. ولی یه درصد احتمال می دادم منو ترجیح بدی و همون یه درصد ارزش امتحان کردنو داشت، که البته نتیجه ای نداد.

_: خب؟

_: شبی که با سیاوش دعواتون شد، بابات پشیمون بود. برگشت و به من گفت کاش تو زودتر پا پیش میذاشتی و این اتفاق نمیفتاد. گفتم به هر حال من هنوزم سر حرفم هستم. گفت الان که نه... نامزدی بهم خورد. یکی دو هفته هم گذشت. با مادرت حرف زده بود که اونم گفته بود، من توبه کار شدم قبل از بیست سالگیش اصلاً نمی خوام حرفشو بزنیم.

_: کاش بهم گفته بودن!

_: نمیشد. از این طرف مامان خودم بود. می گفت اگه اینجوری بشه من چه جوری تو روی خواهرم نگاه کنم؟ حداقل بذار یه سال بگذره. خب... خودمم دلم می خواست بعد از یک سال فکرشو بکنم. آبا از آسیاب بیفته، هادی بره سر خونه زندگیش، همه چی آروم بگیره و با خیال راحت پا پیش بذارم. ولی من آب بخورم سمیرا به مامانت میگه. ظاهراً دیروزم بهش گفته بود من دیگه دارم خیلی تند میرم. مامانتم زنگ زد بهم. درست قبل از این که حال مامان بزرگت بهم بخوره. ازم قول گرفت که بکشم کنار و بذارم تو راحت باشی. منم قول دادم.

_: یعنی سمیرا هم از همه ی این جریانات خبر داشت؟

_: اگه می خوای سر منو بذاری رو سینه ام، بذار. حتی هایده هم می دونه.

ستایش چرخی زد. روبروی او قرار گرفت و با لبخند نگاهش کرد. بالاخره خندید و گفت: حیف که امشب خیلی خوشحالم! والا تکه بزرگت گوشِت بود!

_: نیشتو ببند دختر! خجالت بکش! نازی عشوه ای... حالا فکر می کنم بعداً جواب میدمی... خوبه والا!

_: آ... اوووم... باشه. می دونی من فعلاً که قصد ادامه تحصیل دارم...

_: از شنیدنش خوشحالم.

_: بعداً فکر می کنم بهت جواب میدم.

_: اوکی...

_: میگم چطوره به جای مدرسه برم کلاس فرانسه؟

_: یا یه کاری رو شروع نکن، یا اگه می کنی تمومش کن.

_: ولی من می خوام فرانسه بخونم. خیلی دوست دارم.

_: اونم به چشم. یادت میدم. ولی اول مدرسه تو تموم کن.

_: مگه فرانسه بلدی؟

_: هم اتاقیم یه فرانسوی مسلمون بود. در حد حرف زدن روزمره یادم داده. نوشته بودم که.

_: هان! همون که اصلیتش الجزایری بود؟

_: آره. ببینم این همه جنگیدی که برگردیم سر حرفای همیشگی؟ بدون بحث ازدواجم می تونستیم راجع به درس فرانسه حرف بزنیم.

_: هان خب... من چی بگم الان؟ هرچی بگم می گی جوگیر شدی، مسخره ام می کنی!

_: آخه بالاخره سوالی... شرطی... حرفی...

_: خب... تو شروع کن.

_: ممکنه نامزدیمون طول بکشه. مشکلی نداری؟

_: این یه حرف تازه بود مثلاً؟

_: نه. جهت یادآوری گفتم. بازم جهت یادآوری باید بگم برای این که روابط مامان و خاله ام بهم نخوره، یه مدتی نباید علنیش کنیم.

_: باشه. حالا که خیالم راحته که دوسم داری، عجله ای ندارم.

_: خوشحالم که خیالت راحته. ولی من همچو ادعایی نکردم!

_: شاتووووووووت!

هاتف غش غش خندید.

 

پایان

دوشنبه 23/12/1388

بازی!

سلام

به دعوت اوووووم جون و ندا جون منم اومدم بازی! راستش از این بازی خوشم اومد. یه جور بازنگریه به سالی که گذشت. هر کی دوست داره هم بازی کنه. 


بهترین روز سال 88 - شب بود! یکی از افطاریهای ماه مبارک رمضان.


بهترین هدیه ی سال 88 - بماند...


بهترین سفر سال 88 - سفر مشهد هفته ی آخر تابستون.


بهترین کتابی که سال 88 خوندم - رازی را به من مگو نوشته ی جوی فلدینگ (تو کتابناکم موجوده)


بهترین دوست سال 88 - همه ی دوستام عزیزن.


بهترین کاری که سال 88 انجام دادم - کمی طرز فکرم رو اصلاح کردم. 


بهترین غذایی که سال 88 خوردم - دو بار نهار خیلی عجله ای درست کردم ولی خیلی خوشمزه شد! یه بار ته چین ماست با قورمه سبزی، یه بارم چلو با کباب بشقابی! حالا اگه من چار ساعت وقت گذاشته بودم عمراً به اون خوبی نمی شد!!!


بهترین فیلمی که سال 88 دیدم - این زمستون به اندازه ی تمام سال فیلم دیدم. ولی از جنایات ذهنی که تی وی پخش کرد از همه بیشتر خوشم اومد. 


بهترین پستی که سال 88 نوشتم - قسمت پنجم آرد به دل پیغام وی.


انشااله فردا قسمت بعدی قصه رو می نویسم.

روزهای آلبالویی (9)

سلاممممم

خوبین؟ منم خوبم خدا رو شکر.

الهام برگشته و این بار 9 صفحه نوشتم! حالشو ببرین 


هرکار کرد خوابش نبرد. از جا برخاست و در حالی که مراقب بود کسی را بیدار نکند، کامپیوتر را روشن کرد. هاتف ظاهراً این روزها خیلی بیکار بود! چپ و راست برایش آفلاین و ایمیل و کامنت گذاشته بود. ستایش اول تصمیم گرفت بدون خواندن همه را دیلیت کند. اما بعد از لحظه ای فکر کردن، از دلش نیامد. هر چقدر هم از هاتف دلخور بود، از خیر نوشته های خنده دارش نمی توانست بگذرد. فقط به خودش قول داد، همه را بی جواب بگذارد.

از آفلاینها شروع کرد: "کجایی؟ - چطوری؟ - آلبالو هوووو – خوبی بچه؟ - اوضاع روبراهه؟ - تحویل نمی گیری! – اون طرفا هوا خوبه؟ - غرق شدی تو درسات؟ - آلبالویی؟... "

جستجویش به دنبال یک کلمه ابراز دلتنگی یا محبت بی نتیجه ماند. ایمیلها را باز کرد. بعضیها جوک و عکس و مطالب فورواردی بودند که قطعاً همه دیدنی بودند.

نامه ها هم یک مشت آسمان و ریسمان از اتفاقهای روزانه گرفته تا برداشتها و اظهارنظرهای خودش بودند. درست بود، همین که آنها را برای او نوشته بود به نوعی ابراز محبت بود. حتی از خط به خط نوشته ها هم میشد این برداشت را کرد. اما ستایش به دنبال چیزی فراتر از این میگشت که نبود.

کامنتها هم به همان ترتیب. ستایش که بالاخره ناامید شده بود، همه را دیلیت کرد و رفت تا بخوابد. اما خوب نخوابید. چند بار از خواب پرید و بالاخره هم خواب عمیقی نرفت. صبح روز بعد گیج و خواب آلود به مدرسه رفت. دو ساعت ریاضی، دو ساعت فیزیک و ساعت آخر هم ورزش نفسش را بریدند. بالاخره ساعتهایی که به نظر می آمد کش می آیند و تمام نمی شوند، تمام شدند و زنگ آخر خورد.

تازه بیرون آمده بود که سمیرا زنگ زد. خواب آلود جواب داد: سلام...

_: سلام. خوبی؟

_: بد نیستم. تو خوبی؟ چه خبر؟

_: میای خونه ی من؟ سرم سوت کشید.

_: خب دارم میام خونه دیگه!

_: نه خونه ی من! داریم در مورد طرح کابینتا و کاشیا و اینا با هادی بحث می کنیم، دیگه کم آوردیم. تو هم بیا یه نظری بده.

_: سر ظهری گرفتی ما رو؟ گشنمه. می خوام برم خونه.

_: هادی رفته نهار بگیره. گفتم برای تو هم بگیره. بیا دیگه ناز نکن.

_: ناز چی چیه؟ زشته من بیام.

_: یعنی چی زشته؟ خونه ی خواهرته بیا دیگه!

_: هنوز که خونه ی تو نیست.

_: اه ستایش لوس نشو بیا دیگه. به مامانم گفتم میای اینجا.

_: باشه.

با بی حوصلگی قطع کرد. خمیازه ای کشید. با همکلاسیها خداحافظی کرد و در حالی که پاهایش را به زور دنبال خودش می کشید به طرف ایستگاه اتوبوس رفت. تمام مدت داشت ایستگاه مقصد را به خودش یادآوری می کرد که اشتباهاً جای دیگری پیاده نشود. بالاخره رسید. ایستگاه سر خیابانشان بود. ستایش پیاده شد و کولی اش را به زور روی شانه اش مرتب کرد. ولی اینقدر خواب بود که حال نگه داشتن خودش را هم نداشت، چه رسد به کولی!

یک تاکسی نزدیکش ترمز کرد و هاتف از آن پیاده شد. از روی جو پرید و به پیاده رو آمد. با خوشرویی گفت: سلام علیکم!

ستایش از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت و زیر لب با لحنی طلبکار گفت: سلام.

_: هی کیفت!

کیف کولی را که داشت از روی شانه ی ستایش سر می خورد، گرفت و پرسید: چطوری؟ دیشب نخوابیدی؟

ستایش در حالی که خواب آلود به روبرویش نگاه می کرد و هنوز هم لحنش طلبکار و عصبانی بود، گفت: نه. با یکی دعوام شده، اعصابم خورد بود.

_: احتمالاً اول اسمش هاتف نبود که؟ هان؟

_: اتفاقاً چرا.

_: چی شده؟

_: از این که اسباب بازیت باشم خسته شدم.

_: منظور؟

_: دیشب از حرصم همه ی ایمیلاتو دیلیت کردم.

هاتف خندید و پرسید: trash تم خالی کردی؟!

ستایش با دلخوری لب برچید و گفت: نه ولی برم خونه می کنم.

_: تو sent میلم موجودن. دوباره برات می فرستم!

_: میام sent میلتم خالی می کنم. البته اگر پسوردتو عوض نکرده باشی.

_: نه نکردم. ولی می خوای با این لجبازیا به چی برسی بچه جان؟

_: من بچه نیستم، جان تو هم نیستم.

_: خیلی خب، خیلی خب. آتش بس. تو محله ی ما چکار می کنی؟ گمونم امروز هایده اردو بود.

_: پیش هایده نمیرم.

_: یعنی امیدوار باشم داری میای دیدن من؟!

_: نخیر دارم میرم دیدن خواهرم.

_: اِ ؟! مستقر شدن؟ صبح که من می رفتم خونشون هنوز خیلی کار داشت!

_: اذیت نکن هاتف. خوابم میاد. اگر سمیرا اینقدر اصرار نکرده بود، محال بود پامو تو محله ی شما بذارم.

_: من اذیت کردم؟

_: یه جوری میگی محله ی ما، انگار کلشو خریدی! تازه هی مسخره ام می کنی.

_: من معذرت می خوام. کل محله که مال من نیست، ولی هرچه هست تقدیم!

_: ارزونی خودت!

_: بفرمایید خواهش می کنم.

در را برایش باز کرد. ستایش نگاهی به راه پله انداخت و پرسید: باید برم بالا؟

_: احتمالاً. در اول سمت چپ.

ستایش با سر تایید کرد و از پله ها بالا رفت. بالای پله ها به اندازه ی یک راهروی کوچک به عرض یک متر بدون سقف بود. سمت چپش خانه ی هادی بود و روبرویش خانه ی هاتف که پشت خانه ی هادی قرار می گرفت. سقف خانه ها شیب دار بود. طوری که سقف خانه ی هادی شیبش که به پایینترین سطحش که می رسید، شیب خانه ی هاتف از بالاترین سطحش آغاز می شد و در فاصله ی ارتفاع دو سقف پنجره های جنوبی خانه ی هاتف قرار داشت. نماها سیمان سفید ساده با شیروانیهای قرمز و پنجره های فرفوژه ی مشکی بودند. ساده و زیبا.

در خانه ی هادی باز بود. ستایش قدمی تو گذاشت. ضربه ای به در زد و پرسید: سمیرا؟

صدایش توی خانه ی خالی پیچید. سمیرا از اتاقی که قرار بود آشپزخانه بشود بیرون آمد و گفت: بالاخره اومدی؟ سلام.

_: سلام.

_: بیا اینجا رو ببین...

ستایش کیفش را که دم در از هاتف گرفته بود، توی تاقچه ی سیمانی پنجره گذاشت و به دنبال او رفت.

_: یه نگاهی به اینجا بنداز. اینجا جای یخچال و ماشین رختشوییه. بعد اینجا هم سینک ظرفشویی. این گوشه فضا از دست میره. چون آشپزخونه کوچیکه می خوام حتما از این فضا استفاده کنم... بعد هادی می گه این وسطم یه کابینت بذاریم که هم میز باشه هم کابینت. میشه گاز هم گوشه اش باشه. ولی من فکر می کنم وسط راهه. از اون طرفم خب اینم میشه یه کابینت... هوم؟ تو چی میگی؟

ستایش خواب آلود سری تکان داد و گفت: نظری ندارم.

_: دهه!! یعنی چه نظری ندارم؟؟؟ اومدی یعنی کمک فکری بکنی!

_: خب بذار فکر کنم. بعد از نهار بهت میگم.

_: باشه. بعد بیا این اتاق رو ببین. افتاده گوشه پنجره نداره. به نظرت یه پنجره وسط شیروونی مثل تو کارتونا بزنیم چطوره؟

_: خوبه.

_: یه کمی مشکلات داره. ولی باید هادی رو راضی کنم. اینجوری نمیشه.

_: هوم.

_: بیا از این طرف... به نظرت تو این یکی سرویسم دوش بذاریم؟

_: اوف سمیرا خونه ی خودته! هرجور دلت می خواد!

_: خب نمی دونم چی دلم می خواد. به نظرت زشت نمیشه؟ استفاده داره؟

_: خب اگه من بخوام تو خونتون برم حموم ترجیح میدم اینجا برم. ولی آخه چی بشه که من قرار باشه تو خونه ی تو برم حموم؟! یا این که مهمون شب خواب داشته باشین.

_: آره خب... مثلاً داییش اینا اگه بیان...

_: داییش اینا به تو چه مربوط؟ میرن پایین که.

_: خب شاید مهموناشون زیاد شدن، چند نفر خواستن بیان بالا. راست میگی. دوش لازمه.

_: اتاق مهمونتون کی مبله میشه؟ من خوابم میاد!

سمیرا خندید. هادی وارد شد و با دیدن ستایش با خوشرویی گفت: به به سلاااام! خواهر خانم عزیز! خوش اومدین! ببخشین این کلبه خرابه ی ما هنوز خیلی خرابه!

ستایش تبسمی کرد و خواب آلود جواب سلامش را داد. هادی رو به سمیرا کرد و گفت: نهار پایینه. بیاین بریم تا سرد نشده.

سمیرا گفت: بله چشم. بریم ستایش.

_: تو به من نگفتی پایین!

_: چیه می خوای وسط خاک و سیمانا نهار بخوریم؟!

_: نمی دونم. ولی حداقل میذاشتی برم خونه لباس عوض کنم! با این سر و وضع افتضاح مدرسه ای، تازه ورزشم داشتیم!

هادی با خنده گفت: بیخیال... بابا سخت نگیر! بیا بریم از دهن افتاد.

_: زشته. من نمیام. پر خاکم.

_: مهمون که نداریم. خونه ی خودته. بیا.

با ناراحتی به دنبال آنها روانه شد. هایده نبود. اما هاتف و پدر و مادرش منتظر آنها بودند. ستایش سلام کوتاهی کرد و خودش را توی دستشویی انداخت. تا جایی که میشد سر و وضعش را مرتب کرد و با نارضایتی بیرون آمد.

سر میز بین هاتف و سمیرا نشست. سمیرا و هادی با سر و صدا و شوخی داشتند در مورد سر و وضع مدرسه ای ستایش و این که نمی خواست بیاید، توضیح می دادند. پدر و مادر هاتف هم با محبت از او می خواستند آنجا را خانه ی خودش بداند. ولی ستایش داشت از خجالت میمیرد. بحث طول کشیده بود و او آرزو می کرد هرچه زودتر از مرکز صحبت خارج شود. هاتف از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت و ناگهان بلند پرسید: راستی هایده کجاست؟

مادرش با تعجب گفت: گفتم که اردو.

_: می دونم. اردو کجا رفته؟

ستایش آهی از آسودگی کشید. موضوع عوض شد. ولی هرکار می کرد غذا از گلویش پایین نمی رفت. آستین مانتویش را که میدید زهرش میشد. مادر هاتف با نگرانی پرسید: ستایش جون دوست نداری؟ می خوای برات تخم مرغ نیمرو کنم؟

ستایش با دستپاچگی گفت: نه نه دوست دارم.

دستی به صورتش کشید. قاشقش را پر کرد و در حالی که از دیدن آن دچار تهوع میشد، چشمهایش را بست و آن را به دهان برد. از فرط تهوع نزدیک بود اشکش بریزد.

هاتف از جایش برخاست. مادرش پرسید: چی می خوای؟

_: ترشی.

_: ترشی که هست.

_: نه ترشی آلبالو می خوام.

 ستایش به زحمت لقمه اش فرو داد. آرزو می کرد مادر هاتف اسم اینترنتی او را فراموش کرده باشد، یا حداقل رابطه ای بین آن اسم و ترشی آلبالو پیدا نکند. هاتف با شیشه ی کوچک ترشی برگشت. درش را باز کرد. یک قاشق پر برای خودش ریخت؛ بعد طوری که انگار فقط می خواهد از جلویش دورش کند، آن را جلوی بشقاب ستایش گذاشت.

ستایش زیرچشمی نگاهی به جمع کرد. گرم صحبت بودند. دست برد و برای خودش ترشی ریخت. اینطوری راحتتر می توانست غذا بخورد.

از گوشه ی چشم به هاتف نگاه کرد. لبخند کمرنگی سرشار از تشکر بر لبش نشست. هاتف در جواب تبسمی کرد و بلافاصله لیوان آبش را به لب برد تا کسی نبیند.

پدر هاتف رو به ستایش کرد و گفت: ستایش خانم صفا آوردین. لطف کردین. کم به ما سر می زنین.

ستایش با ناراحتی سری تکان داد و زمزمه ای نامفهوم کرد. پدر هاتف ادامه داد: راستی کلاس چندمی؟ همسن هایده ای؟

ستایش به زحمت گفت: یه سال بزرگترم.

_: خوبه. خوش به حال هایده. می تونی کلی تو درسا کمکش کنی!

ظاهراً گفتگو ادامه داشت. ستایش با بیچارگی به دنبال راه فرار می گشت. از گوشه ی چشم نگاهی به هاتف انداخت. هاتف پرسید: بابا به این بنده خدا برای سرامیک کف زنگ زدین؟ می خوام قبل از این که کار هادی تموم بشه کف سازی منم تموم بشه، بعداً کمتر مزاحم همسایه ها بشم.

هادی گفت: راستشو بگو، عجله ات به خاطر ما که نیست! کی رو زیر سر داری؟

هاتف ابرویی بالا انداخت و گفت: نه انتظار داری الان بیام جار بزنم تو دلم چی می گذره؟

این حرفش مثل خنجری به دل ستایش نشست. مطمئن بود که هاتف یک نفر را دوست دارد. یک نفر که از او بزرگتر و به ایده آلهای هاتف نزدیکتر باشد. قاشق را رها کرد.

هاتف لبهایش را بهم فشرد. ظرف سالاد را جلوی او گرفت و پرسید: سالاد می خوری؟

ستایش سری به نفی تکان داد و گفت: نه ممنون.

برای خودش کمی کشید. هادی گفت: ولی باحال میشه عروسیمون باهم باشه!

سمیرا گفت: نه اصلاً! من عروسیمو با هیچ کس شریک نمیشم.

هادی با قیافه ی غمگینی پرسید: حتی با من؟!

سمیرا خندید و گفت: حالا در مورد تو فکر می کنم.

بالاخره آن نهاری که به نظر می رسید تا ابد ادامه دارد، تمام شد و همه از سر میز بلند شدند. ستایش یواش از سمیرا پرسید: حالا میریم بالا؟

سمیرا بلند گفت: حالا چه عجلیه؟ یه دقه می شینیم.

مادر هاتف گفت: ولی ستایش جون، هیچی نخوردی ها! برم برات نیمرو بیارم؟ زحمتی نیسته ها!

ستایش با دست پاچگی گفت: نه نه ممنون. نمی خورم.

هاتف گفت: ولش کنین مامان. چار روز دیگه عروسی خواهرشه. لابد رژیم داره!

مادرش سری تکان داد و گفت: رژیم با خوشحالی اشکالی نداره. خدا کنه افسرده نباشه.

_: افسرده چی چیه مادر من؟ ول کنین اون داستانو! حالا خودشم بخواد فراموش کنه شما که نمیذارین!

_: آخه هر دفعه یادم میاد، دلم می سوزه.

هاتف با حرص به اطرافش نگاه کرد. بالاخره نگاهش روی سقف ثابت ماند و گفت: اه چقدر این سقف سیاه شده. تو رو خدا یه نقاش بیارین قبل از این که هوا سرد بشه رنگش کنه.

مادرش با تمسخر گفت: دیوارا بدترن.

_: خب هرکی سقف رو رنگ کرد دیوارارم رنگ می کنه دیگه!

پدر هاتف گفت: ستایش خانم بشین عزیزم. چرا وایسادی؟

ستایش با ناراحتی لب اولین مبل نشست. هاتف با حرکتی نمایشی خود را روی مبل کناری او انداخت و گفت: اوف چقده خوردم! کاش منم واسه دامادی داداشم رجیم بگیرم!

هادی گفت: لازم نکرده. کم بخوری بیحال میشی، جون نداری کمک کنی. اصلاً همینجوری با شکم خیلی خوشگلتری! مگه این که بنوی مربوطه مشکلی داشته باشن ؛)

_: اون که مشکل خودشه!

_: بنازم مرد سالاری رو! خیلی دلم می خواد بدونم جلوی خودشم همینو میگی؟

_: چرا که نه؟

_: ببینیم و تعریف کنیم!

سمیرا گفت: هادی نقشه ی خونه رو میاری؟ رو نقشه بهتر میشه راجع به کابینتا تصمیم گرفت.

هادی از جا برخاست و بدون حرف به اتاقش رفت. سمیرا هم با پدر و مادرش مشغول بحث در مورد کابینتها و بقیه ی برنامه هایشان شد.

ستایش زیر لب به هاتف گفت: کم کم داشت خیلی تابلو میشد!

_: اونش مهم نیست. تو چطوری؟ چرا اینقدر به خودت فشار میاری؟

_: آخه... خیلی قیافه ام ضایع اس.

هاتف خیلی جدی گفت: نه. به اون بدی که تو فکر می کنی نیست.

_: احساس زیادی بودن می کنم.

هاتف نگاهی حاکی از سرزنش، خیلی احمقی و یا چه حرفها به او انداخت و رو گرداند.

_: خب راست میگم دیگه! سمیرا که هنوز اینجا صابخونه نیست که منو دعوت کرده.

_: اگه من رسماً ازت دعوت کنم راضی میشی؟

_: نه. دلیلی نداره تو منو دعوت کنی.

_: چه اشکالی داره؟ قراره بهت درس بدم. امروز یه جلسه ی فوق العاده میذاریم. کتابات کجاست؟

_: من برای درس خوندن نیومدم اینجا.

_: داری خیلی شلوغش می کنی آلبالو.

_: میشه برام یه آژانس بگیری؟

هاتف نفسش را با کلافگی بیرون داد. سر بلند کرد و گفت: هادی سوئیچتو بده.

هادی سوئیچ را از کمرش باز کرد و به طرف او پرت کرد. هاتف آن را به راحتی گرفت. هادی گفت: عصر کارش دارم.

هاتف برخاست و گفت: تا عصر طول نمی کشه. میرم ستایشو می رسونم خونه، میام.

ستایش هم برخاست. سمیرا با تعجب پرسید: ستایش کجا میری؟

_: خیلی خسته ام. معذرت می خوام.

مادر هاتف به طرفش آمد و با ناراحتی گفت: می دونم اینجا خاطرات بدی رو برات زنده می کنه.

ستایش کلافه دورش نگاه کرد. نالید: اصلاً اینطور نیست.

هاتف دوباره میانه را گرفت و گفت: اصلاً مجرد بودن خیلی بهتره مادر من! ستایش الان خیلیم خوشحاله!

_: خدا از دلش خبر داره.

ستایش ملتماسانه گفت: باور کنین ناراحت نیستم.

به هر مشقّتی بود خداحافظی کرد و بیرون آمد. هاتف با ریموت درهای ماشین را باز کرد. ستایش در پشت شاگرد را باز کرد و سوار شد. هاتف پشت رل نشست و گفت: تقصیر خودته عزیز من! با این قیافه ی دور از جونت مادرمرده، منم اگه نمی شناختمت، هر مزخرفی ممکن بود به فکرم برسه.

ستایش به آرامی پرسید: هاتف این راسته؟ تو یکی رو دوست داری؟

_: خب معلومه که راسته! تازه یکی نه، خیلی بیشتر. من پدرمو دوست دارم. مادرمو دوست دارم. هادی و سمیرا رو دوست دارم. تو و هایده رو دوست دارم. همه ی دوستامو دوست دارم. فامیل آشنا... خیلیها هستن که دوسشون دارم. مشکل تو چیه؟

ستایش سر به زیر انداخت و چیزی نگفت.

هاتف با ملایمت گفت: ببین ستایش برادرانه ازت خواهش می کنم، این یک سال رو بچسب به درست، بخون واسه کنکور. هر رشته ای دوست داری قبول شو. درستو شروع کن. یه کمی جا بیفت. بعداً در مورد آینده ات تصمیم بگیر. من که بدتو نمی خوام. نمی خوام اذیتت کنم! اصلاً منم نمی خوام تا دو سال آینده ازدواج کنم. مگه آسونه؟ هنوز اول کارمه. نه پس اندازی دارم، نه درآمد درست حسابی. خونه ام که فقط کلفت کاریاش شده. تزئینات داخلیش دوبرابر دیوارا و سقف خرج داره. تازه فقط من نیستم. الان خیلی هنر کنم بتونم زیر بازوی هادی رو بگیرم که بتونه زودتر خونه شو تموم کنه و عروسی بگیره. تا دو سال دیگه هم هیچ کس نمی دونه قراره چی پیش بیاد. پس بیا و این دو سال رو به من و خودت و همه ی اطرافیانی که نگرانتن زهر نکن. باشه؟

ستایش سری به تایید تکان داد و آرام گفت: باشه.

هاتف آهی کشید و گفت: حالا شدی آلبالوی خوشمزه ی خودم. خب! تا شنبه حسابی روی درسات کار کن. نیام ببینم لای کتاباتو باز نکردی ها. الان برو یکی دو ساعت بخواب. بعد بشین سر درسات. سوالی بود من شب آنلاینم. اوکی؟

ستایش به آرامی گفت: باشه.

_: نشد آلبالو. هنوز شنگول نشدی! خوب بخون. میان ترم اگه نمره هات خوب بشه پیش من جایزه داری ها!

ستایش که کمی کنجکاو شده بود، چشمهایش برقی زد و پرسید: مثلاً چی؟

_: سورپریز که خوشت نمیاد. هرچی خودت بخوای.

_: هرچی؟

_: هرچی که بتونم. وسط درسات زنگ تفریح بشین فکر کن ببین چی دوست داری.

ستایش خندید و گفت: باشه. ممنونم.

_: خواهش می کنم. بپر پایین.

_: متشکرم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

ستایش پیاده شد، اما قبل از این که در را ببندد، هاتف صدایش زد: ستایش؟

سرش را توی ماشین خم کرد. هاتف با لبخند نگاهش کرد و گفت: هیچی. خداحافظ.

ستایش خندید و گفت: خداحافظ.