ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

روزهای آلبالویی (7)

سلاممممم

خوبین؟ خوشین؟ سلامتین انشااله؟

منم خدا رو شکر خوبم. مشغول تکانیدن خانه می باشم D:  الان که پستم تموم شه باید برم پرده ها رو از تو ماشین لباسشویی بیارم بیرون و آویزون کنم. نه یعنی توقع داری اتوشونم بکنم؟ پرده های اتاق بچه ها؟!!! نه دیگه زورم نمی رسه. خیس آویزون می کنم خودش صاف میشه دیگه! تنبلم گربه ی سر کوچه اس!


پ.ن الهام بانو خونه تکونی که نمی کنه. گمونم از حالا رفته جزایر قناری، تعطیلات نوروزی! خوش به حالش! امیدوارم حداقل چند تا قصه ی توپ سوغاتی بیاره!!


بدون آن که خداحافظی درستی از جمع بکند به دنبال سیاوش که شتابان بیرون رفته بود، رفت. سیاوش توی حیاط پرسید: با هاتف چی می گفتین؟

_: هیچی.

_: داشت مغزتو بر علیه من شستشو می داد، نه؟

_: نه اون هیچی بر علیه تو نگفت.

_: تو میگی و منم باور می کنم. اون حسود عوضی....

_: حسود عوضی تویی نه اون! از وقتی که از راه رسیده یکسره داری ازش بد میگی. آخه اون چه هیزم تری بهت فروخته؟

_: چی گفتی تو؟!

دست سیاوش بالا رفت و سیلی محکمی بر صورت ستایش نواخت. ستایش دوان دوان توی اتاق برگشت. مجلس بهم ریخت. هرکسی چیزی می گفت. سیاوش با لحنی حق به جانب می گفت: حق خیانتکار بدتر از اینه! تا چشمش به هاتف افتاد، زبونش دراز شد.

هرکسی چیزی می گفت. هیچ کس حرف سیاوش را باور نمی کرد. همه از سابقه ی حسادت او خبر داشتند. هرکس هم نمی دانست تا حالا شنیده بود.

نامزدی بهم خورد. همه حق را به ستایش می دادند. اما ستایش ته دلش خودش را محکوم می کرد. هزار بار به خودش گفت: هاتف گفته بود!

دوباره به وبلاگ نویسی پناه برد. تو دنیای حقیقی تا مدتها داشت به همه توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده و چرا بهم خورده است. اما در دنیای مجازی هیچ نگفت. وبلاگش را عوض کرد. آدرس را به دوستان صمیمی اش داد. برای هاتف هم در یک کامنت خصوصی نوشت:

"سلام

یه وقتی از وبلاگم خوشت اومده بود. شاید هنوزم دوست داشته باشی. شایدم نه. ولی من به دلگرمی های برادرانه ات احتیاج دارم تا بلند شم و آلبالوی قدیمی رو احیا کنم."

هنوز نیم ساعت نشده بود که هاتف برایش نوشت:

"به سلام آلبالوخانم قدیمی!

سرحال و سلامت و قبراق می بینمت! خونه ی جدید مبارک  (گل)

امضا: شاتوت خان. داداش بزرگه ی بداخلاق :D "

ستایش لبخندی از سر آسودگی زد. هاتف هنوز آماده بود تا دلداریش بدهد. به روش خودش با لحن مهربان و منطقی اش. بدون آن که پا از گلیمش درازتر کند یا گله و شکایتی از گذشته داشته باشد. مهربان و با گذشت و منطقی.

ستایش گوگل تاکش را باز کرد. آنلاین بود. نوشت: منو می بخشی؟

_: آلبالوها بخشیده نمی شوند!

_: فکر کردم بخشیدی که اومدی.

_: از این فکرا نکن. سلامت کو بچه؟ بهت یاد ندادن به بزرگترت سلام کنی؟

_: سلام J

_: علیک سلام به روی آلبالوییت!

_: حالت خوبه؟

_: نه به خوبی شما!

_: شاتووووت! اذیتم نکن اعصاب ندارم.

_: خب منم ندارم. نیم ساعته دارم سعی می کنم یه پشه رو بکشم، موفق نشدم! یعنی آدم دکترا گرفته باشه، ولی یه پشه رو نتونه بکشه! موندم تو این همه قابلیتم!

_: دارم باهات جدی حرف می زنم.

_: مگه من دارم شوخی می کنم؟

_: یه ذره جدی باش. بگو منو بخشیدی. روحم آروم نمی گیره. همش فکر می کنم این مصیبت به خاطر اذیت کردن تو سرم اومد. آهت دامنمو گرفته.

_: یعنی من موندم یه بند انگشت آلبالو این همه جمله ی ثقیل از کجا آورده!!! من که آه نکشیدم. تو که شلوار جین پوشیده بودی! آه کجا بود؟ دامن کجا بود؟ این چرندیات چیه آلبالو؟ چرا فکر کردی به من برخورده؟

_: خیلی بد باهات حرف زدم. مخصوصاً آخرین بار که گفتی باید باهات مشورت می کردم.

_: بچگی کردی. همین! منم بیش از این توقعی نداشتم. مگه یه بچه همیشه خوش اخلاق و مهربونه؟ نه والا گاهیم برمی گرده آدمو گاز می گیره! حتی اگه اسمش آلبالو باشه.

_: خیلی بهم امید میدی که همش میگی خیلی بچه ای! اصلاً مگه آدم بزرگا عصبانی نمیشن؟ تازه من دارم خیلی عاقلانه و بزرگوارانه ازت عذرخواهی می کنم، اون وقت تو هی مسخره می کنی!

_: باشه باشه من تسلیمم. عذرخواهی شما به دیده ی منت پذیرفته میشود بانو!

_: بازم داری مسخره می کنی.

_: بسه آلبالو. ادامه بدی کلامون میره تو هم ها!

_: من که کلاه ندارم!

_: آهان! حالا شدی یه آلبالوی خوشمزه! خب چه خبر؟

_: هیچی... داداشت و آبجیم تو مهمون خونه ان. مامانم آشپزخونه، بابا داره روزنامه می خونه، منم دارم چت می کنم.

_: جدی؟!! با کی چت می کنی؟

_: با نمکدون! هایده چطوره؟ چیکار می کنه؟

_: اونم خوبه. دو سه روز غصه خورد که تقصیر من بوده که گفتم ستایش داشته با تو حرف می زده. کلی باهاش حرف زدم که فرقی نمی کرده تو اینو بگی یا نگی. بالاخره سیاوش یه آتویی پیدا می کرد که همه چی رو بهم بریزه.

_: اوهوم. خیلی تصمیم احمقانه ای گرفتم.

_: فراموشش کن و بچسب به درس و مشقت.

_: این ترم ثبت نام نکردم.

_: تو غلط کردی! فقط دو هفته از مهر گذشته. فردا برو دنبالش.

_: یعنی من مرده ی این همه لطافت تو ام!

_: شوخی ندارم. می خوای تا آخر ترم بشینی تو خونه و الکی فکر و خیال کنی؟

_: بابامم گفت برم ثبت نام، گفتم اعصاب ندارم.

_: تابستون چرا ثبت نام نکردی؟

_: سیاوش گفت احتیاجی نیست که درس بخونی.

_: می ترسید بگن زنش از خودش باسوادتره.

_: هوم. منم همین فکر رو کردم. ولی مهم نبود. علاقه ای به درس خوندن ندارم.

_: علاقه به چکار داری؟ برو دونبالش. هفت روز هفته تو پر کن.

_: نمی دونم. برنامه ای ندارم.

_: در این صورت فردا میری ثبت نام.

_: هوم. شاید اینجوری بهتر باشه.

_: آره. ثبت نام کن، خبرشو به منم بده. مامان داره صدام می زنه. میرم شام.

_: نوش جان. شب بخیر.

_: شب تو هم بخیر.

نظرات 22 + ارسال نظر
دنا سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:34 ب.ظ

سلام وبلاگتووون خیلی جالبه کلییی سرگرم شدم و لذت بردم

سلام
مرسی دختر گل
بوس بوس

دانه سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:33 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

سلااام ایالا خانم دلمووون به شدت تنگ شده بووود هم واسه خودتوون هم واسه وبلاگتتتووونن میدوننییین که ما خیلی درس خونیمونن اینا الانم درگیریییم دیگه وقت نمیکنیم وب بخوونیم !

ولییی داستانه خیلیییی خوشگله

سلام دانه جوووونم
منم دلم برات یه ذره شده بود
آفرین دخمل درسخون
ممنوووونم
بووووووووووووووووووووووووس

هووووووم سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:30 ب.ظ

khiliin dastano midoostam

مرسی دوست عزیز

نینا سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:27 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

سیلام

به به میبینم که الهام بانو هنوز نیومده. برم بزنمش؟

سیلام

کلا ناپدید شده! گیرش آوردی بزن :))

پرنیان سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:15 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

این الهام بانوتون تا کی قراره جزایر قناری بمونن؟اون وقت اونجا اینترنت دارن؟می تونه ادامه داستانو واست ایمیل کنه یا ما باید ت ابرگشتنه خانوم بمونیم تو کف؟!

نمی دونم! غلط نکنم رفته تا بعد از عید. اگه نتم داشته باشه رو نمی کنه. فعلا داره خوش می گذرونه و به ریش من می خنده :دیییی

نرگس دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:21 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

نه بابا برداشت غلط چیه !
گفتم حتما دلیلی داشته که اون نظر پاک شده و این نظر هم چون مرتبط به اونه بهتره که تایید نشه به همون دلیلی که اون پاک شده .

هان از اون لحاظ!
اوکی...
نه بابا اشکالی نداشت :)

سحر دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:38 ب.ظ

سلام
تا آخرش خوندم
قشنگ بود.
مرسی
نظرم نمیاد حالا
بووووووس

سلام
مرسی
اشکال نداره
بووووووووووس

نرگس دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:15 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

نظر سحر پاک شده :-؟
خیلی فضولم نه ؟!
اگه دوس ندارین اینم تایید نکنین .

خودش خواست پاکش کنم
نه بابا :))
ای بابا افتادیم تو سیکل برداشتهای غلط :))))))))

maryam دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ب.ظ

سلام
ایمیلت را دیدم خیلی لذت بردم ممنون

اگر نگم دق می کنم خوشحال شدم نامزدی بهم خوردآخه بی ادب بود سیاوش

سلام

قابلی نداشت :*)

منم خوشحال شدم :))

نازلی دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:34 ق.ظ

سلام آیلا جونم
خوبی خانم ؟ حدس میزدم اینطوری بشه. از مراقبهای مرد داستان خوشم میاد.
مراقب خودت باش خانومی.

سلام نازلی جونم
خوبم. تو خوبی؟ کجایی؟ نامه نمیدی؟
آره. منم همینطور
تو هم همینطور :)

شایا دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:28 ق.ظ

راستی یادم رفت بگم که ببخشید نگرانت کردم و مرسی که به فکرم بودی.

خواهش می کنم عزیزم. مرسی که زود خبر دادی :*)

شایا دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:28 ق.ظ

1- خوبه رسید به جاهای خوبش فقط تند تند رسید!


2- کجا میخواد ثبت نام کنه؟ مدرسه؟

3- من حالم خوبه فقط از دست خواننده هام دلگیرم که من هرچی مینویسم فوری سیاسیش میکنن و بعد هم با من دعوا میکنن که چرا اینجور فکر میکنم ! من اصلا منظوری نداشتم از نوشتن اون مکالمه فکر نکنم حالا حالا حالا ها حس نوشتنم برگرده!

1- آره الهام رفته سفر و من دست تنها این شکلی میشم :)))

2- پیش دانشگاهی

3- خوشحالم که خوبی. درک می کنم. منم جا خوردم. نمی فهمم چرا به یه مطلب ساده اینقدر عمق میدن بعدم سرش دعوا می کنن!
اشکال نداره. هرچه دل تنگت خواست بگه به خودم بگو عزییییزم :*)

زهرا دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:41 ق.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

از راه نرسیده بهش تهمت خیانت زد!واقعا که چقدرجنتلمن بود سیاوش!
ولی اینا دو تا یخن یه ذره!

آره. خیلی!!

می خواستم این بار عشق شدید نباشه. برعکس عمق محبت رو نشون بدم.

نرگس دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:00 ق.ظ http://nargesb.blogsky.com

خاله اینا طعنه بود یا جدی ؟!
یعنی من الان موندم تو خوشبینی و لطف تو!!! ممنونم :*)
نه از اونا که تو داستان یک به دو میشه میان میگن حتما خودت اینجوری هستی و یه مشکلی هست، نه به تو که با وجود این که اون بالا نوشتم الهام رفته سفر بازم نمیگی ایراد از منه و تو داستان دنبال مشکل می گردی.


من نوع نوشتنتونو خیلی دوس دارم به خاطر همین بعضی جاهاش اگه نیمچه ایرادی ببینم میگم تا نوشتنتون عالی تر از اینی که هست بشه .
هرچند که من در حد این حرفا نیستم ! و شما خودتون یه پا استادین .
ولی شما بعضی جاها یهو عجول میشین ! که این باعث میشه توی داستان های قشنگتون یه نقطه ضعف هایی ایجاد بشه .
من نتونستم تشخیص بدم که از حرفم ناراحت شدین یا واقعا تشکر کردین .
به هر حال اگه ناراحتتون کردم ببخشید .

نه عزیزم طعنه نبود! جدی بود. ولی اینقدر خسته بودم که هرکار کردم لحنشو یه کم بهتر و مناسبتر کنم نشد :( ببخشید.
من تو نوشتن بدجور زبون تیزی دارم و وقتی بخوام دعوا کنم طرفو می کوبونم. در حالی که رودررو اصلا نمی تونم حرف بزنم!!! مخصوصا اگه یه کم خسته باشم. حرف زدنم فقط میشه گریه ولی نوشتنم هیهات! کسی رو سراغ نداری بخوای یه نامه ی محبت آمیز براش بنویسی؟ خوب می نویسم ها!!! :دیییییییییی
بازم ببخشید. خسته بودم و تشکرم هم شکل دعوا شد :S
نه بابا. ایرادای تو کاملا به جا و منطقیه و خیلیم ممنون میشم که بهم میگی. امیدوارم همیشه بگی عزیزم.
بوس بوس

شرلی یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:06 ب.ظ

آخی چه بهتر که همین الان به هم خورد
پسره ی بی شعور نفم حسود
ممنون که با این همه کار ادامه رو نوشتین

آره :)
خواهش می کنم عزیزم

نرگس یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:13 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com


همچینی یه جوری بود !
اول اینکه چه زرت نامزدی به هم خورد !
یه خورده کش مکش یه خورده دعوا ! تا گفتن بالا چشت ابرو که نمیشه همه چیزو به هم زد !
آخه ما نوشته بودین ساوش خیلی خوب و رویایی بود و با هدیه هاش ستایش رو غافلگیر و خوشحال میکرد . حالا فقط یه شب بد اخلاق شده و حساس !
همن زرت تموم شد ؟!
حداقل باید یه کم فکر می کردن !
بی فکر قبول کرد بی فکر هم به هم زد ؟!
به نظرم منطقی میاد ! :-؟
راست این هاتف هم گفته بود تا درسم به کل تموم نشه نمیام ایران . دیگه کلا درسش تموم شد ؟!
تو پست قبل هم من انتظار داشتم دیدار هاتف و ستایش هیجانش بیشتر باشه !

یعنی من الان موندم تو خوشبینی و لطف تو!!! ممنونم :*)
نه از اونا که تو داستان یک به دو میشه میان میگن حتما خودت اینجوری هستی و یه مشکلی هست، نه به تو که با وجود این که اون بالا نوشتم الهام رفته سفر بازم نمیگی ایراد از منه و تو داستان دنبال مشکل می گردی.
می دونی هفته ی پیش یه خبر نمی دونم خوب یا بد یه شوک بدی بهم وارد کرد که درست یه هفته هنگ هنگ بودم. طبیعتاً حس نوشتنم کلا مرد! الانم رشته ی کلام از دستم در رفته و حوصله نمی کنم درست جمع و جورش کنم. ولی سعی می کنم از این به بعد دوباره روال منطقی پیدا کنه. هرچند صحیح تر بود که کلا سه قسمت اخیر بازنویسی میشد، ولی منو که می شناسی. به شدت در این مورد تنبلم!

گل بانو یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:12 ب.ظ http://golbanoo22.blogfa.com/

سلام خانومی داستانتو شروع کردم خودمم یه چیزایی می نوشتم ولی خوب داستان کوتاهه زیاد جالب نیستن...بیشترش چرت و پرتهخواستم برات رمزمو بزارم اینجا گویا خصوصی نداره اگه لطف کنی ای میلتو برام بذاری تا برات ای میل کنم ممنون میشم

سلام گل بانو جونم
مرسی از توجهت. خوشحال میشم نوشته هاتو بخونم.
لطف کردی و گذاشتی. مرسی :*)

پرنیان یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:58 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

ای بابا به هم زدن؟چه سریع!
این دبیرستانیه؟یا دانشگاهی؟یادم نیست چند سالشه!
خوب به سلامتی دوباره با هم دوست شدن!!خیالم راحت شد!

ها دلم می خواست زود دوباره برگردم سر دوستیشون! این نامزدی فقط یه اعلام کم آوردن بود که به دلیل کمبود حس نوشتن ایجاد شد :دی
هفده سالشه. باید بره پیش دانشگاهی.

ها منم همطو :)))

مونت یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:45 ب.ظ

ممنون.فردا بایدبرم تهش رو بتراشم.اصلا به ...چه خوب که بازم نوشتی.این پستت واقعا یه حالی میده.موفق باشی.....عزیزم.بچههام ابله مرغون گرفتن.

آخییییییییی انشااله به آسونی رفع بشه.
مرسی عزیزم. بوس
شنیدم! انشااله زود زود خوب بشن :*)

ندا یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:50 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

به به!!!!دوتاااااااااااا پست نخونده!!
این یکی کوتاه بود ولی قبلی طولانی بود حالی کردمممممممممم...
اه اه!!! این سیاوشه...... به جاش هاتف جاااااااااااااااان
عالی شد که به هم خورداااا!!! اصلا لیاقت این دخی رو نداشت بچه پروووووو!!!!:)
به به..لینکدونی گوگل ریدری مبارک...
بووووووووووووووووووووووووووس......

کجایی ندایی؟!
مرسیییییییییییی
:دی
آرررره :))
مرسییییییییییییی
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

شی شی یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:47 ب.ظ

vaaaaaaay che jaleb !!az avalm fekr mikardam be sar anjam narese!!vali siavash ham nbayad in karo mikard

مرسی شی شی جووونم
آره... درسته :)

آزاده یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:35 ب.ظ

بی ادب سیاوش خوشحال شدم نامزدی بهم خورد

خیلی قشنگه، مرسی آیلا جونم

:))) منم خوشحال شدم :)

خیلی ممنونم عزیزم :***********

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد