ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (۳)

سلامممم
خوب هستین انشااله؟ منم خوبم.
هورااااااا این اولین پست من با وی فیه!!! الان این بابابزرگ (لپ تاپم) پیشرفته شده اساسی! موهای سفیدشو شونه زده و کللللللی احساس جوانی بهش دست داده . تازه هوس کردم از این چسبای جلد لپ تاپ خوشمل هم بخرم یه دست کت شلوار نو هم تنش کنم.   خیلی مرسی نینا ماتیلدا!

خب این قسمت رو داشته باشین، می خوام برم قالب عوض کنم 


یک هفته از نوشته ی قبلیم می‌گذرد و دو روز از روزی که عقد کردیم. هنوز هم باورم نمی‌شود که چطور لال شدم و گذاشتم برایم تصمیم بگیرند. درست مثل وقتی که به دنیا آمدم و نافم را برای سعید بریدند! اه چقدر از این کلمه ی ناف بر بدم می آید.

این‌طور که می‌گویند به دنیا آمدن من مصادف می‌شود با طلاق خاله ی سعید که توی دانشگاه با همسرش آشنا شده بود. آن دو در پی یک عشق آتشین باهم ازدواج کرده بودند و به سال نرسیده جدا شده بودند.

در تفسیر این اتفاق، خاله فرح و مامان نتیجه می‌گیرند اگر به روش قدیم اسم دختر را وقت تولد برای همسر آینده‌اش ببرند، باعث می‌شود این دو به اخلاق هم عادت کنند و ازدواجشان به جدایی نیانجامد. این شد که سعید شش ساله را به نام من نوزاد خواندند و فی المجلس شیرینی خوردند.

از وقتی که یادم می‌آید می‌گفتند باید به سعید مَحبت کنم و دوستش داشته باشم. زور که نیست! نمی شود! دوستش ندارم. هیچ وقت نداشته ام. همیشه مطمئن بودم روزی اینقدر جسارت پیدا می‌کنم که به خاطر مرد دیگری، جلوی مامان زانو بزنم و التماس کنم دست از سرنوشت از پیش نوشته شده‌ام بردارد. آن مرد پیدا نشد و آن اتفاق هم نیفتاد. حالا نمی‌دانم چه پیش می آید. آینده‌ای که برای خودم رنگی و زیبا نقش زده بودم، نقش بر آب شده و رنگهایش با موجهای گرد قاطی شده اند. حالا از آن رؤیای قشنگ دایره های زرد و قرمز و آبی و سبز به جا مانده است، بدون هیچ تصویر امیدوار کننده ای. کاش سعید خودش به جدایی رضایت بدهد. می‌دانم که خوشبختش نمی کنم.

و این روزها...

تمام این یک هفته به شدت سرما خورده بودم و هنوز هم خوب نشده ام. روز عقد با صدای گرفته و دل گرفته تر، بله دادم و نخواستم مامان و بقیه را که شانزده سال چشم انتظار این روز بودند، ناراحت کنم. گیج بودم. فقط می‌خواستم این کابوس تمام شود. نمی‌دانستم تازه شروع می شود. حالا چکار کنم؟ :(

فقط نیم ساعت سر سفره ی عقد نشستم. بعد از جاری شدن خطبه و امضاهایی که باید می‌کردم به اتاقم برگشتم و از شدت تب بیهوش شدم. گویا در آن حال تنها حرفی که می‌زدم این بوده که سعید پیشم نباشد. بیچاره سعید از در اتاقم تو نمی آید.

امروز کمی بهترم. روی تختم نشستم و دارم می نویسم. مامان بیرون رفته تا برایم از مغازه ی بابا چند دست لباس بیاورد. سعید توی هال نشسته است که مثلاً مراقب من باشد. کاش تنهایم می گذاشت.

مامان و بابا فردا نصف شب باید به فرودگاه بروند. پرواز ساعت سه و نیم صبح سه شنبه است. قرار بود من و حسام به خانه ی دایی برویم. اما حالا قرار شده من به خانه ی خاله فرح بروم. از فکرش مو به تنم راست می شود. ترجیح می‌دهم تمام این یک ماه را توی خانه ی خودمان تنها باشم، ولی هیچ‌کس اجازه نمی دهد. هییییییییی...

***********

الان مامان آمد. برای آخرین بار محتویات چمدانم را بررسی کرد و درش را بست. بعد هم بلند شد، با مَحبت گونه ی داغم را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد و از اتاق بیرون رفت. همین که در پشت سرش بسته شد، دفترم را از زیر تشکم درآوردم و شروع به نوشتن کردم.

حالم اصلاً خوب نیست. روزها تبم تا حدود سی و هفت و نیم درجه پایین می آید، اما از غروب به بعد شروع به بالا رفتن می‌کند و روی چهل درجه ثابت می شود. الان نزدیک غروب است و بالا رفتن درجه حرارتم را حس می کنم. این روزها کلی آنتی بیوتیک به خوردم داده‌اند و تزریق کرده اند؛ سرما خوردگی برطرف شده است، اما تبم پایین نمی آید. خودم می‌دانم عصبی است، اما دیگران نگران عفونتهای پنهان هستند. پدر سعید دکتر داخلی است. دائم برایم آزمایش می‌نویسد و گوشه گوشه ی بدنم را تست می کند. حالم از این همه دوا و درمان بهم می خورد. سوراخ سوراخ شده ام.

وسایل مورد علاقه ام دور و بر اتاق پراکنده اند. مامان حتی حاضر نشد یک تکه از آن‌ها را توی چمدانم بگذارد. این آخرین بحث ما در این مورد بود:

_: مامان عروسکام.

_: دختر خجالت بکش داری میری خونه ی شوهر! عروسک با خودت ببری؟!!!

_: شلوار جین کم رنگم.

_: پایین پاچه هاش ریش شده، زشته.این همه شلوار نو برات گذاشتم.

دهانم را بستم و دیگر حرف نزدم.

تازه می‌خواستم در مورد بالش و لحاف خودم هم سؤال کنم که نپرسیدم. می‌دانم فایده‌ای ندارد. بهتر است دیگر درباره‌شان فکر نکنم. بدتر اعصابم خورد می شود. آه چشمهایم میسوزند.


اولین بوسه (2)

سلااااام
سلامت و خوش باشید انشااله. منم بحمدااله خوبم.
این گوگل کروم باز لج کرده. دیروز که کلا بلاگ سکای رو باز نمی کرد. امروزم کپی قصه رو قبول نمی کنه  اپرا و فایرفاکسم فونت نوشته رو ریز می کنن. دیگه نمی دونم چکار کنم. خودتون کنترل مثبت بزنین چشماتون درد نگیره انشااله...

هیییی! چه روزی بود امروز! صبح نازی یکی از دوستانم آمد و گفت برادرش نادر از من خوشش آمده و می‌خواهد با من دوست شود. اول جوابی ندادم. البته تردیدم هیچ ربطی به سعید و نامزدیم نداشت. من حلقه ندارم. از سعید هم خوشم نمی آید. توی مدرسه هم کسی نمی‌داند نامزد دارم. ولی خب جواب مامان را چه می دادم؟
دو ثانیه فکر کردن کافی بود که سیل نیش و کنایه ها به طرفم سرازیر شود.
آره می ترسی! - بچه مثبت پاستوریزه! - اوه اوه ولش کنین. هانیه و این حرفا؟! - تو اصلاً لیاقت نداری. حیف نادر با این تیپ و قیافه! - اوا مامانم اینا! - نینی کوچولو! - و و و و...
این شد که برای اولین و آخرین بار در زندگیم رضایت دادم. گفتم: نه بابا چه ترسی؟ بهش بگو هستم.
صدای جیغ و دست و هورایشان به آسمان رفت! ای دوستان ناباب!
ظهر موقع برگشتن نادر دنبال نازی آمد. من هم عقب ماشین نشستم تا مثلاً آشنا بشویم. تمام تنم مثل بید می لرزید، اما خودم را سفت و جدی گرفته بودم که بچه‌ها نفهمند و دوباره برایم دست بگیرند. گردنم را شق و رق گرفتم و گذاشتم از حسودی بترکند! خب نادر واقعاً خوش تیپ است، اگر غیر از این بود محال بود کوتاه بیایم.
توی راه یک مقدار از خودش گفت. بیست ساله، دانشجوی اقتصاد و کمی هم از علایقش حرف زد. در آخر گفت شماره ام را از نازی گرفته است. برایم یک missed call انداخت و گفت شماره اش را سیو کنم که من نکردم. مامان معمولاً موبایلم را چک نمی کرد، ولی احتیاط شرط عقل است.
تا سر خیابانمان مرا رساند. آنجا تشکر کردم و پیاده شدم. وقتی وارد خانه شدم، هنوز ضربانم بالا بود و آرام و قرار نداشتم. توی دستشویی دو سه مشت آب خنک به صورتم زدم و چند نفس عمیق کشیدم که مامان متوجه ی تغییر حالتم نشود. ولی سر ناهار هرکار می‌کردم غذا از گلویم پایین نمی رفت. بالاخره هم بلند شدم و گفتم می‌روم حمام.
تازه از حمام بیرون آمده بودم که موبایلم زنگ زد. با خودم گفتم حتماً یکی از بچه هاست. بدون عجله مشغول پیچیدن حوله دور موهایم بودم. مامان گوشیم را از روی میز برداشت و با سوءظن گفت: شماره ناشناسه!
دستش رفت طرف دکمه ی سبز که شستم خبردار شد که شماره ی ناشناس کی می‌تواند باشد!!! خشکم زد. 
مامان پرسید: بله؟ و چند لحظه بعد گفت: خودم هستم بفرمایید.
قلبم دیوانه وار میزد و احتمالاً رنگم مثل لبو سرخ شده بود. من بد سرخ می شوم. هیچ وقت نمی‌توانم احساساتم را مخفی کنم.
مامان چند لحظه گوش داد و بعد فریادش به آسمان رفت! رکیک ترین فحشهایی که به عمرم از زبانش نشنیده بودم را نثار نادر کرد و گفت اگر یک بار دیگر زنگ بزند، حسابش با کرام الکاتبین است!
بالاخره قطع کرد. با قیافه ی ترسناکی پرسید: این کی بود؟  
با ترس و لرز گفتم: من چه میدونم؟
_: اسمتو از کجا می دونست؟
_: چی بگم؟ شاید یکی از بچه‌ها بهش شماره داده.
_: یعنی کار تو نبوده؟
_: نه مامان نه... قسم می‌خورم من به کسی شماره ندادم.
گریه ام گرفت. مامان با حرص گفت: اگه الان نامزدیت رسمی بود، این اتفاق نمی افتاد. زود باش... موهاتو خشک کن باید بریم تکلیفتو معلوم کنم.
با ترس و لرز گفتم: چه تکلیفی مامان جون؟ مگه ما باید بریم خواستگاری؟
_: خواستگاری که مال خیلی وقت پیشه. باید رسمیش کنیم. زود باش آماده شو.
هزار بار مردم و زنده شدم. بالاخره آماده شدم و با مامان به خانه ی خاله فرح رفتیم. پدرهای دو خانواده هم برای جلسه ی اضطراری احضار شدند.
از ترس تب کرده بودم. ولی مامان عقیده داشت موهایم را درست خشک نکرده‌ام و سرما خورده ام. روی مبل بیحال نشسته بودم. از گرما داشتم هلاک می شدم. خاله فرح با لحن مهربانی که از بچگی مرا به یاد جادوگر توی داستان سفیدبرفی می انداخت، گفت: هانیه جون تو حالت خوب نیست. برو بالا تو اتاق سعید استراحت کن.
عق! همین مانده بود که به اتاق سعید تبعید بشوم. چاره‌ای نبود. همه روی این رأی اتفاق نظر داشتند. سعید هم کنارم ایستاد تا اگر کمکی بخواهم همراهیم کند. از ترس اینکه بازویم را بگیرد، تند برخاستم. سرم گیج رفت. به زحمت تعادلم را حفظ کردم و همراهش از پله ها بالا رفتم. اتاق سعید یک سوئیت کامل، انتهای یک راهروی باریک و جدا از بقیه ی اتاق خوابها بود. هیچ وقت پا توی اتاقش نگذاشته بودم. طبقه ی بالا از پایین گرمتر بود. دلم می‌خواست سر راهم تمام پیچهای رادیاتورها را تا آخر ببندم!
بالاخره به اتاق سعید رسیدیم. در را باز کرد و کنار رفت تا وارد شوم. سمت راستم پنجره ی قدی رو به تراس باز بود و پرده ی حریر سفیدش با نسیم ملایم شبانه تکان می خورد. هوای اتاق بر خلاف بقیه ی خانه بسیار خنک و لذت بخش بود. سعید به طرف راهرویی که یک طرفش سرویس ، طرف دیگرش آشپزخانه ای کوچک و انتهایش اتاق خواب بود، رفت و گفت: ببخشید. چند دقیقه اینجا استراحت کن من اتاقمو مرتب کنم.
پوزخندی زدم. هوای تازه حالم را بهتر کرده بود. از پنجره ی باز بیرون رفتم. آنجا روی تراس تاب بزرگی بود. بچه که بودم این تاب توی حیاط بود. تنهای چیزی در این خانه که من به خاطرش حاضر بودم همراه مامان بیایم. اما الان دو سه سالی میشد که سعید تاب را توی تراس اتاقش گذاشته بود و با وجود آنکه تراس به حیاط هم راه پله داشت، اما من محال بود بالا بیایم. حالا اجباراً اینجا بودم. آرام روی تاب نشستم و چشمانم را بستم. چند دقیقه بعد سعید آمد و با خنده‌ای از سر خجالت گفت: ببخشید طول کشید. می تونی بری دراز بکشی.
آرام گفتم: ممنون. مزاحم نمیشم.
با دستپاچگی گفت: نه چه زحمتی؟ من میرم پایین. شما راحت باشین.
_: همینجا خوبه. متشکرم.
_: ولی اینجا خیلی سرده!
_: من تب دارم. همینجا خوبه.
بالاخره آهی کشید و گفت: هرجور راحتی. چند لحظه مکث کرد. بعد جلو آمد و پرسید: حالشو داری یه کم باهم حرف بزنیم؟
سر به زیر انداختم و گفتم: نه معذرت می خوام. حالم اصلاً خوب نیست.
_: یه مسکّن بیارم برات؟
_: خوردم. ممنون.
_: باشه. اگه کاری داشتی از تلفن اتاق زنگ بزن.
_: چشم. متشکرم.
بالاخره رفت و تنهایم گذاشت. نیم ساعتی گذشت. در اتاق به شدت باز شد و سایه صدایم زد. حال جواب دادن نداشتم. توی اتاق خواب را گشت و برگشت. اتفاقاً متوجه ام شد. به تراس آمد و با هیجان گفت: وای هانیه جون اینجایی؟!! می دونی چی شد؟ قرار شد جمعه نامزدی و عقد کنون باهم باشه!
با حیرت نگاهش کردم. باورم نمیشد. از جا بلند شدم و همان موقع سعید آمد. با ناراحتی پرسیدم: این چی میگه؟
سعید گفت: گفتن عقد کنیم. فقط اسم منو تو شناس‌نامه ی تو نمی نویسن که برای مدرسه‌ات مشکلی پیش نیاد.
زانوهایم لرزید. دیگر نمی‌توانستم بایستم. دوباره روی تاب نشستم و سرم را پایین انداختم. سعید جلو آمد و گفت: دیگه واقعاً سرما می خوری. بیا تو اتاق.
نالیدم: من حالم خوبه.
_: هنوزم نمی خوای حرف بزنی؟
_: نه لطفاً تنهام بذارین.
سری تکان داد و رفت.
تا وقتی که برای برگشتن صدایم زدند همانجا ماندم. توی راه هم از فرط ناامیدی و عصبانیت هیچی نگفتم. مامان تمام مدّت از کارها و برنامه هایش می گفت. آخر دوشنبه هم به همراه بابا عازم حج هستند. حالا چه عجله‌ای است که همه ی این کارها را قاطی کنند، نمی فهمم! الان نیم ساعتی می‌شود که آمده ایم. دوباره مسکّن خورده ام. گوش و گلویم می سوزد. بعد از یک ساعت توی سرما نشستن، واقعاً سرما خوردم! ************


اولین بوسه (۱)

سلاممممم

خوبین انشااله؟ منم خوبم خدا رو شکر.

دارین جذبه رو؟ یه داد زدم همه ترسیدن :)) هم نت برگشت هم الهام بانو! مرسی پسر همسایه. لطف کردی :)

الهامم یه داستان ماجرایی تدارک دیده. ولی هنوز خیلی خامه. این یکی رو داشته باشین تا من اون یکی رو بپزم.

بی ربط نوشت: این یکی رو با برنامه ی open office.org نوشتم. بماند که از ورد سنگینتره و تو این لپ تاپ فوق پیشرفته ی من هزار سال طول میکشه تا لود شه و اینا. اما تصحیح کننده ی فارسی داره توپ!! آی کیف می کنم. اشتباه می زنم اسن، خودش درستش می کنه است! خودش نقاشی داره میشه تو متن نقاشی کرد یا عکس گذاشت و اینا. خودش پی دی اف می کنه. خودش ایمیل می کنه و کلی امکانات دیگه. حالام دارم روده درازی می کنم بلکه بیاد بالا قصه رو از توش کپی کنم. 



اولین بوسه



اسمم هانیه ست. شانزده سال دارم و به زودی هفده ساله خواهم شد. به نظرم هفده سالگی خیلی قشنگ و رویایی است. شاید هم نه... اما خیلی منتظر تولد هفده سالگی ام هستم.

از امروز می‌خواهم خاطراتم را بنویسم.

امروز مثل هرروز مامان کنار در اتاقم ایستاد و به نرمی صدایم زد: هانیه... بیدار شو.

عاشق این بیدار کردن با ملایمتش هستم. از اینکه با صدای شماطه یا صدای خشن دیگری بیدار شوم متنفرم!

صبحانه حاضر و آماده بود. به نظرم خوشمزه ترین وعده ی غذایی صبحانه است. طبق معمول مامان برایم یک لیوان شیر سرد و یک لیوان چای داغ گذاشته بود. تا شیر و بیسکوییت را بخورم، چای کمی خنک شده تا آن را با نان و پنیر و گردو نوش جان کنم!

همیشه همین‌طور است. مامان تا بتواند لی لی به لالایمان می گذارد. با وجود کار بیرون، تلاش سختی می‌کند که برای من و برادرم حسام کم نگذارد. حسام دوازده سال دارد. ولش کنی صبح تا شب سرش توی کامپیوتر است. ولی بابا در باشگاه بدن سازی ثبت نامش کرده است که اینقدر بی حرکت نماند.

بابا فروشگاه لباس دارد. به نظرم خیلی با سلیقه است. ترجیح میدهم همیشه او برایم لباس انتخاب کند.

مامان مدیر مدرسه راهنمایی است. اینکه مامان آدم مدیر باشد اصلاً خوب نیست. توی راهنمایی هیچ‌کس با من خیلی صمیمی نمیشد. می ترسیدند خطاهای کوچکشان را گزارش بدهم! اما من حرف معمولی را هم با مامانم نمی زنم، چه رسد به اشتباهات دوستانم! البته الان که دبیرستان می‌روم دوستان خیلی خوبی دارم.

حرف زدن با مامان خیلی آسان نیست. او همیشه کار دارد. از وقتی که به خانه می‌رسد تا وقت خواب یکسره مشغول است. گذشته از این ما دنیایی تفاوت سلیقه داریم. مامان اصلاً احساساتی نیست. همیشه جدی منطقی و مهربان است. بسیار از خودگذشته است و هیچ چیز را برای خودش نمی خواهد. همین قدر که ظاهرش مرتب و تمیز باشد برایش کافی است. نیمی از زندگیش مدرسه و نیم دیگرش خانواده اش است. مامان هوس شکلات و بستنی و یا هر تنوع دیگری را درک نمی کند. زندگیش باید روی مدار ثابت و یکنواختی طی شود تا احساس امنیت و خوشحالی کند. برنامه‌های از پیش تعیین شده و زندگی مرتب تمام احتیاجات حیاتی اش را تشکیل می دهند.

برعکس من که آرزوی هیجان و سفر و اتفاقات جالب را دارم. ولی از وقتی که یادم می‌آید زندگیم طبق روال منظم و برنامه‌ریزی شده بود. حتی برای آینده‌ام هم از وقت تولد تصمیم گرفته اند. قرار است با پسر بهترین دوست مامان ازدواج کنم. نظر او را نمی دانم؛ ولی من اصلاً از او خوشم نمی آید. این یکی از مواردی است که نمی‌توانم در مورد آن با مامان حرف بزنم. مامان سعید را اگر نگویم بیشتر از من و حسام، ولی به اندازه ی ما دوست دارد. یک بار که جرأت کردم و گفتم از او خوشم نمی آید، چنان چشم غره ای برایم رفت که انگار گناهی بزرگ مرتکب شده ام. بعد هم گفت هنوز بچه‌ام و عقلم نمی‌رسد که صلاحم چیست. خب عقلم نمی‌رسد دیگر! فعلاً این بحث را رها کردم تا روزی که عاقل شوم!

بگذریم. داشتم از صبح می‌گفتم که صبحانه را خوردم و با مامان از خانه بیرون رفتم. مرا دم مدرسه‌ام پیاده کرد و خودش هم سرکارش رفت. از ماشین که پیاده شدم شادی را دیدم که سر کوچه با دوست جدیدش گرم صحبت بودند. وقتی که آمد توی پشتش زدم و گفتم: بابا تو دیگه کی هستی! چه جرأتی داری روز روشن وایمیستی سر کوچه با یارو گپ می زنی!

گفت: چیه؟ همه که مثل تو وا رفته و ترسو نیستن!

گفتم: من نه وا رفته‌ام نه ترسو. وجدانم اجازه نمیده.

خندید و گفت: وجدانتو بذار سر کوزه آبشو بخور.

بعد هم رفت. خیلی دلم می‌خواست بکوبم تو دهنش! دختره بی‌ادب فکر می‌کند من عرضه ندارم که تا به حال نتوانسته‌ام یک دوست برای خودم دست و پا کنم! حالا نشانش می دهم.

باری تمام روز اعصابم سر این موضوع خورد بود. تازه وقتی برگشتم خانه هم، مامان گفت زنگ بزنم خاله فرح و خانواده را برای شام دعوت کنم. وای خیلی بد بود. سعید گوشی را برداشت، حالا مگر تمامش می کرد؟ یک ساعت طولش داد تا بالاخره گفت می آیند. نزدیک بود گوشی را بکوبم روی تلفن! ولی نه... خیلی خانمانه گوشی را گذاشتم و رفتم کمک مامان. تمام شب هم خودم را توی آشپزخانه مشغول کردم تا کمتر با سعید و خاله فرح روبرو بشوم. نتیجه این شد که تمام ظرفها را شستم و جمع کردم و کابینتها را هم دستمال کشیدم. مامان و خاله فرح هم هی قربان صدقه رفتند و گفتند عروسی شده ام! اه ه ه ه ه!

سعید یک خواهر به اسم سایه دارد که از او هم خوشم نمی آید. خیلی دردانه و لوس است. بچه ی دوازده ساله از هیچ‌کس حساب نمی برد. البته به طرز عجیبی به من علاقمند است و هروقت که مجبور باشند حکمی برایش صادر کنند، باید من بگویم تا راضی شود. هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم چرا دوستم دارد! من هیچ وقت ابراز علاقه‌ای حتی دروغین به او نکرده ام. شاید به همین خاطر از من خوشش می آید.

خیلی خسته ام. بروم بخوابم...

*************

:((

سلام


خوبین؟ خوش گذشته انشااله؟ منم الهی شکر. خوبم. همه چی آرومه و خبری نیست. جز این که مثل همیشه مشغول کارهای فوق برنامه ام. تغییر دکوراسیون دادم و حالا هم خیال دارم دوباره دیوار رنگ بزنم! 

تو محله مون قحطی نت و داستان اومده :(((( پسر همسایه که رسماً مودم رو خاموش کرده رفته پی زندگیش! منم از بی نتی دارم دق می کنم. داستانم ندارم. یعنی یکی هست. مثل همیشه یه دختر 16 ساله و یه پسر 22 ساله و یه عشق افسانه ای! بی تعارف حوصله دارین بذارم؟ در مورد بالا بردن سنشون هیچی نگین که جون داداش راه نداره!


پ.ن هیییییی روزگار... من نت می خواممممم