ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (10)

سلام سلاممممممم

خوب و خوش باشین انشااله. منم خوبم شکر خدا.


بس که هانیه دلش همستر می خواست این کوچولو رو گذاشتم این بغل بچه دلش نگیره! حالا زده قالبمو بهم ریخته و اینا... بماند. دوسش دارم. قالبم بالاخره درست میشه :)


این قسمت هرکار کردم بیشتر از دو صفحه نشد. حالا باید برم یه فکر اساسی برای قسمت بعدی بکنم طولانی تر بشه!


دیشب سعید که وارد اتاق شد، با ترس بلند شدم و کمی عقب رفتم. سر سه گوشه ی دیوار گیر کردم. سعید از دم در به سردی گفت: حاضر شو خودم می برمت.

با صدایی لرزان پرسیدم: تو... تو با کامیار بودی؟

_: آره. با داییتم حرف زده. قرار شد بری اونجا.

قیافه‌اش از فرط جدیت، ترسناک شده بود. با وحشت گفتم: ولی من نمی خوام برم.

_: تو میری. اشتباه از من بود که فکر می‌کردم بمونی درست میشه. هرچی برای امشب می خوای جمع کن. بقیشو فردا خودم برات میارم.

از اتاق بیرون رفت. با بغض لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. فقط موبایلم را برداشتم.بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بکند به طرف در رفت. از دم در گفت: من میرم تو ماشین. هرچی می خوای بردار بیا.

گریه کنان دنبالش رفتم.به امید کمک، نگاهی به خانه ی خاله فرح انداختم. ولی همه ی چراغهایشان خاموش بود. خانه نبودند. از وسط حیاط داد زدم: تو داری منو بیرون می کنی؟

رسیده بود کنار در خانه که نیمه باز مانده بود. نگاهی به من انداخت. دوباره رو به کوچه کرد و دستهایش را باز کرد. با عصبانیت گفت: من دیگه نمی تونم ادامه بدم کامیار!

در خانه کامل باز شد. با دیدن کامیار داد زدم: از جون من چی می خوای عوضی؟

با خنده گفت: هیچی سلامتیتون!

بعد ضربه‌ای سر شانه ی سعید زد و گفت: اوضاع که عادی شد، یه شام به من بدهکاری ها!

سعید با حرص گفت: اگر عادی شد!

کامیار با خنده گفت: میشه. من لپ تاپمو به این راحتی نمی بازم!

_: حالا می بینیم.

_: شبتون بخیر.

سعید در جواب فقط سری تکان داد، من هم مات رفتنش را تماشا کردم. سعید در را بست و به در تکیه داد. جلو رفتم و گفتم: شرط بندی بود؟ تو سر من شرط بستی؟!!!!!

سعید با خستگی گفت: سر رفتن و موندنت... تازه من حرفی نزدم. سر تا تهش کار پسر داییت بود.

بعد هم از کنارم رد شد و توی اتاق رفت. خسته... غمگین...

دلم برایش سوخت. ولی عصبانی تر از آن بودم که نازش را بکشم. رفتم توی اتاق. سعید با کفش و لباس روی کاناپه خوابیده بود و تلویزیون تماشا می کرد. ولی معلوم بود حواسش جای دیگریست.

رفتم وسایل مدرسه‌ام را آماده و مرتب کردم. بعد هم لباس عوض کردم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم سعید نبود. منم رفتم پایین که صبحانه بخورم. عمودکتر همراهم تا مدرسه آمد و غیبتم را حضوراً توجیه کرد. بچه‌ها دوره ام کرده بودند و هرکسی چیزی می گفت. دلم برای همه تنگ شده بود. حسابی گپ زدیم و خندیدیم. زنگ آخر معلم نداشتیم. بعضی‌ها همان اول رفتند. ولی من دلم نمی‌خواست زود بروم. خبری نبود که به خاطرش عجله داشته باشم. سعید اس ام اس زد: بیام دنبالت ناهار بریم بیرون؟

نوشتم: نه تا ساعت 3 کلاس فوق‌العاده داریم. باید بمونم.

نوشت: ساعت 3 میام دنبالت.

با حرص لب برچیدم. حوصله اش را نداشتم. دوباره برگشتیم سر جای اولمان. کاش نفهمیده بودم، شرط بسته اند. تصمیم گرفتم بروم خانه. خیلی عادی با خاله فرح ناهار بخورم و ساعت 3 به سعید خبر بدهم که خانه‌ام.

وسایلم را جمع کردم و رفتم. وقتی رسیدم بالا نرفتم. همان پایین دست و صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم. با سایه میز را چیدیم. عمودکتر هم آمد. همه دور میز نشسته بودیم که سعید از بالا آمد. هنوز من را ندیده بود. تمام تنم شروع به لرزیدن کرد. از عمودکتر سؤالی کرد. عمودکتر جوابش را داد و پرسید: حالا چرا نمیای نهارتو بخوری؟

_: با هانیه می خوایم بریم بیرون.

_: هانیه که اینجاست!

فقط می‌خواستم بروم زیر میز! چرا به فکرم نرسیده بود که لابد دانشگاه کاری نداشته، که با من برای ناهار قرار گذاشته است؟!!

دو سه قدم جلو آمد. حالت چهره اش در چند لحظه به چند حالت درآمد: ناباور، نامطمئن، شکست خورده، عصبانی و بالاخره با ماسکی از بی‌تفاوتی کنار پدرش نشست.

عمودکتر دستی توی پشتش زد و بدون اینکه حدس بزند که من چه کرده ام، گفت: حالا اشکال نداره. شب برین بیرون. اصلاً شام بیرون خوردن بیشتر خوش میگذره تا ناهار. ناهار خوبه آدم بره پیک نیک. مگه نه؟

سعید کمی سالاد برای خودش کشید و در حالی که با آن بازی می کرد، گفت: درسته.

خاله فرح برایش غذا کشید و سعید بدون علاقه مشغول خوردن شد.

بعد از ناهار از ترسم نمی خواستم بالا بروم. سعید هم نشست و با پدرش گرم صحبت شد. انگار نه انگار که من آنجا باشم. من هم تلویزیون را روشن کردم و مشغول تماشای تکرار سریال شب قبل شدم. بدون اینکه قسمتهای قبلی را دیده باشم و کوچکترین اطلاعی از داستان داشته باشم. سایه هم کنارم نشسته بود و حرف می زد. گاهی جواب کوتاهی به او می دادم.

بالاخره عمودکتر برای استراحت به اتاقش رفت. سعید هم با چهره ای جدی، زیر لب گفت: هانیه بریم.

وسایلم را برداشتم و با ترس و لرز برخاستم. جلوی خاله فرح لبخندی به لب نشاند و تا وقتی که در دیدش بودیم، دستم را هم گرفته بود. همین که بالای پله ها رسیدیم، دستم را رها کرد و به طرف اتاق رفت. به دنبالش وارد شدم. در اتاق را پشت سرم بست. بعد با نگاهی گرفته و کدر پرسید: چرا بهم دروغ گفتی؟

وسایلم را کنارم روی زمین انداختم و چشم به پاهایم دوختم.

با صدایی ترسناک گفت: اینا رو اینجا نریز! جواب منو بده!

وسایلم را جمع کردم و دوباره همان جا سر به زیر ایستادم. گفت: اگر رک و راست بهم گفته بودی دوست نداری ناهار باهام بیای بیرون اینقدر ناراحت نمی شدم!

با سر به اتاق خواب اشاره کرد و گفت: می تونی بری.

و من نتوانستم به او بگویم دوستش دارم!

 

اولین بوسه (۹)

سلاامممم
خوب هستین؟ منم خوبم :)

اینم از این قسمت. از قول هرکدومتون یکی یه سیلی خوابوندم تو گوش هانیه، بلکه آدم شه!! 
اینجا تموم کردن این قسمت هم نهایت نامردیه، ولی من هرگز ادعای مرد بودن نکردم :دی
امیدوارم خوشتون بیاد :*)

عصر نوشتنم که تمام شد، یک دفعه لرز کردم. انگار تازه متوجه شدم که هوا چقدر سرد است! اینقدر سردم بود که نمی‌توانستم تکان بخورم.

همان موقع سعید در را باز کرد و گفت: یخ می‌زنی بیا تو!

با چانه ای لرزان گفتم: نمی تونم تکون بخورم. سردمه.

سعید عصبانی شد. در کشویی را تا ته باز کرد و جلو آمد. زیر بغلم را گرفت و در حالی که به زور بلندم می کرد، گفت: تو تا یه بلایی سر خودت نیاری، راحت نمیشی؟ ببین یه باره خودتو از این بالا بنداز پایین دیگه حل میشه!!!

به زور تا اولین مبل رسیدم. دو تا لحاف رویم انداخت و سشوار را هم روشن کرد و دستم داد. یک لیوان چای داغ به خوردم داد. پنج دقیقه بعد، گرم گرم بودم.

سعید با خستگی روبرویم نشست و گفت: من واقعاً ارزش خودکشی ندارم.

_: من قصد خودکشی نداشتم، فقط داشتم خاطرات می نوشتم!

_: به جای این همه خاطرات نوشتن، یه نگاهی به درسات بنداز! تو نمی خوای بری مدرسه؟

سر به زیر انداختم. حقیقت داشت. ولی خیلی بهم برخورده بود! چرا با من دعوا می کرد؟ البته ادامه نداد. بلند شد و شلوغی های دور و بر را مرتب کرد. بعد دوباره پشت میزتحریرش نشست. عینکش را کناری گذاشت. دستش را ستون صورتش کرد و زیر نور چراغ مطالعه مشغول خواندن شد.

از جا بلند شدم. با ناراحتی نگاهش کردم. دلم نمی‌خواست این‌طور آزارش بدهم. او واقعاً تقصیری نداشت. گوشه ی اتاق خواب زیر پنجره نشستم و با استفاده از آخرین نور روز مشغول خواندن شدم. درس خواندن یادم رفته بود! همه چیز برایم غریب بود و اصلاً حوصله نداشتم. کتاب‌ها را یکی یکی باز می کردم، دو صفحه می‌خواندم و دوباره می بستم. هی همه را زیر و رو کردم. دست آخر زانوهایم را بالا آوردم. کتاب تاریخ را روی پایم گذاشتم و مثل کتاب قصه البته بدون علاقه و توجه مشغول خواندن شدم. چشمم به کتاب بود و مثلاً مطالعه می کردم. اما افکارم خیلی دورتر از اینجا سیر می کردند.

با روشن شدن چراغ اتاق به خودم آمدم. هوا تاریک شده بود و من نفهمیده بودم. سر بلند کردم. سعید با لحنی سرزنش آمیز گفت: ما اینجا چراغم داریم ها!

بعد دوباره بیرون رفت. با دلخوری کتاب را کناری انداختم و به در باز اتاق خیره شدم. زمزمه کردم: دعوام نکن!

کتاب ریاضی را برداشتم. اه چقدر سخت بود! من که همیشه عاشق ریاضی بودم، الان هیچی نمی فهمیدم. روی زمین دمر خوابیدم و مشغول خواندن و نوشتن و حل کردن شدم. کم کم مغزم راه میفتاد. تازه گرم شده بودم که سعید دوباره سری زد و گفت: پاشو بیا پشت میز بشین. اینجوری چشم و دستتو از بین می بری.

اعصابم خورد شده بود. بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: گیر دادیا!!! گفتی درس بخون گفتم چشم، چراغ روشن باشه، گفتم چشم. حالا هم تا که گرم شدم و دارم می‌فهمم چی به چیه، میگی جمع کنم بیام اونور؟ نمی خوام.

_: هرجور دلت می خواد.

وارد شد. در حالی که سعی می‌کرد روی کتاب‌هایی که دورم پخش و پلا کرده بودم، پا نگذارد، خودش را به کمد رساند. یک جلیقه ی بافتنی و یک جفت جوراب برداشت. لب تخت نشست و مشغول پوشیدن شد. چند لحظه صبر کردم. هیچ توضیحی نداد. بلند شد. جلیقه اش را روی تنش مرتب کرد. موهایش را هم شانه زد. با تعجب پرسیدم: کجا؟

در حالی که از در بیرون می رفت، گفت: از آنجایی که شما تحمل دیدن روی ماه منو ندارین، با دوستام شام میرم بیرون. خداحافظ.

گیج و متحیر رفتنش را تماشا کردم. بالاخره هم دوباره خودم را با ریاضی سرگرم کردم. هرچند به زحمت می‌توانستم حواسم را جمع کنم.

موبایلم زنگ زد. شماره ناشناس بود. مکثی کردم و بالاخره جواب دادم. پسر جوانی پرسید: هانیه خودتی؟

قطع کردم. اس ام اس زد: دیوونه قطع نکن. کامیارم!

مسخره!! کامیار پسر داییم چکارم داشت؟ با سعید کار داشت؟ دوباره زنگ زد.

با بی حالی جواب دادم: سلام.

_: سلام. هانیه سعید چشه؟

_: من چه می دونم.

_: ببین من قصد دخالت تو رابطه ی شما رو ندارم. ولی سعید اصلاً حالش خوب نیست. چرا اذیتش می کنی؟

_: کی گفته من اذیتش کردم؟

_: یعنی اگه پیش تو خوش می گذشت، امشب پا میشد میومد الواتی؟ هانیه من خر نیستم. اگه دوسش نداری اذیتش نکن. پاشو برو خونه ی عمو.

_: یعنی من فقط منتظر نصیحت شما بودم!

_: سعید دوست منه، مثل برادرمه. نمی تونم ناراحتیشو ببینم. تو رو هم به اندازه ی خواهرم می شناسم. می دونم اگه بخوای اذیت کنی چه گربه وحشی ای میشی!

باید عصبانی میشدم. ولی کامیار چنان برادرانه حرف میزد که احساس کردم می‌توانم روی کمکش حساب کنم. با بغض گفتم: نمی ذاره برم. میگه این یه ماه رو بمون. بعدش اگه خواستی طلاقت میدم.

_: سعید عاشقته.

_: می دونم. ولی من نمی تونم دوسش داشته باشم. اینو به کی بگم؟

_: هانیه تو فقط داری لج می کنی. چون مجبورت کردن، زنش بشی، مقابله می کنی. اینقدر گارد نگیر. باور کن سعید پسر خوبیه.

_: نمی تونم.

_: لعنت به من! باشه. جمع کن وسایلتو. میام دنبالت میری خونه ی عمو.

_: ولی آخه...

_: ولی آخه چی؟ یا امشب آدم میشی یا میری خونه ی عمو.

_: اگه سعید بفهمه خون به پا می کنه.

_: سعید خون به پا نمی کنه. فقط خورد میشه، میشکنه، له میشه. اگه بمونی هم همین اتفاق میفته. زجر کشش نکن.

اشکهایم بی‌وقفه روی صورتم جاری بود. کامیار چون جوابی نشنید، دوباره گفت: زر نزن. به بچه‌ها می سپرم سر سعید رو گرم کنن. تا نیم ساعت دیگه وسایلتو بیار پایین پشت در خونه بچین میام دنبالت.

_: ولی من دلم نمی خواد مثل دزدا فرار کنم.

_: تو می خوای چه غلطی بکنی؟

_: با سعید حرف بزن. راضیش کن.

_: راضی کردنش با من. نیم ساعت دیگه میام دنبالت.

_: قول میدی باهاش حرف بزنی؟

_: تو از کی تا حالا اینقدر وجدان پیدا کردی، که نگران سعید شدی؟ مطمئن باش من بیشتر از تو نگرانشم.

قطع کرد. به جای جمع کردن، شروع به نوشتن کردم. تمام تنم می لرزد. نمی‌دانم چه کنم؟

نیم ساعت است که دارم می نویسم. دوباره زنگ زد: من پشت درم.

با گریه گفتم: من نمی خوام بیام. نمی تونم.

_: یعنی چی نمی تونی؟ من با سعید حرف زدم. راضیش کردم.

_: یعنی دیگه دوسم نداره؟

_: خیلی خری! چون دوستت داره راضی شده. می خواد تو خوشحال باشی.

_: من نمیام.

_: به درک!

قطع کرد. دارم گریه می کنم. صدای باز شدن در تراس می آید. سعید آمد. چی بگویم خدایا؟




اولین بوسه (8)

سلااااااااام

خوبین؟ من که خوبم. مهمترین دلیلشم اینه که برای بار هزارم بهم ثابت شد یه عالمه دوست خوب دارم که همه جوره همراهمن 


اینم از قسمت بعدی. امیدوارم خوشتون بیاد 



آقای سکته کرده! بعد از نوشتن آخرین جمله، دفترم را گرفت و گفت: بریم فیلم ببینیم!

چشمهایم را گرد کردم و گفتم: همون فیلم وحشتناک؟ نه مرسی!

_: همش که ترسناک نیست. بچه‌ها خیلی تعریفشو کردن!

_: خب این نظر دوستاته.

بازویم را گرفت و گفت: همین یه دفعه! هرجا ترسیدی نگاه نکن.

_: چه کاریه؟ من همین جا می مونم، شما هم تو اون اتاق فیلمتو ببین.

_: باز میگه شما!!! پاشو دیگه! چقدر می‌خوابی! زخم بستر گرفتی!

_: هی از زخم بستر یاد همستر افتادم!

_: چه ربطی داشت؟

_: خب تلفظشون شبیهه دیگه! من می تونم یه همستر داشته باشم؟

چند لحظه عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. بالاخره دوباره بازویم را کشید و گفت: باشه. همسترم می خریم. حالا بیا.

_: نه من وعده سر خرمن نمی خوام. می خریم؟

_: فعلاً که رئیس تویی! باشه عصر میریم می خریم.

_: جدی میگی؟

_: مگه من با تو شوخی دارم؟

_: هوراااااااااااا!!!

_: شرط داره.

_: باید فیلمو ببینم؟ باشه.

به گونه اش اشاره کرد و گفت: اول اینجا رو ببو س، بعد فیلم رو می بینیم، بعد میریم همستر می خریم.

نگاهی خجالت زده به گونه اش انداختم. اول نیم خیز شدم. بعد دوباره نشستم و گفتم: حالا خیلی هم... همستر دوست ندارم.

از جا برخاست و در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت گفت: اونی که خیلی دوست نداری همسره نه همستر!

از پشت سر نگاهش کردم. حقیقت خیلی تلخ بود!

صدای فیلمش را می شنیدم. صداهای ترسناکی که باعث شد دراز بکشم و بالش را روی سرم بگذارم تا کمتر بشنوم. چند دقیقه بعد دوباره آمد و لبه ی تخت نشست. بالش را آرام از روی سرم برداشت و گفت: پاشو. خاموشش کردم.

نشستم. نگاهش نمی کردم. به دیوار تکیه داد. زانوهایش را بالا آورد و بالش را روی پاهایش گذاشت. تلخ و گرفته به روبرو خیره شد. بالاخره آرام گفت: معذرت می خوام. من واقعاً فکر می‌کردم یه کم که فیلم رو ببینی، خوشت میاد.

همانطور که با لحاف بازی کردم، گفتم: مهم نیست.

چشمم به ساعت پشت دستش افتاد. چقدر به دستش می‌آمد و چقدر دوستش داشتم! یاد روزی که آن را پشت ویترین دیده بودم، افتادم. با مامان رفته بودیم خرید. دم ظهر بود. خسته شده بودم و مقصدمان هم خانه ی خاله فرح بود. داشتم دنبال مامان لخ لخ کنان می‌رفتم که ناگهان جلوی ساعت فروشی ایستادم. با هیجان گفتم: وای مامان نگاه کن! چه ساعت خوشگلی!!! بیا برای تولد بابا بخریم!

مامان جلو آمد. نگاهی به ساعت انداخت و گفت: آره قشنگه. می خریم.

رفتیم تو مغازه و خریدیم. فروشنده پرسید: کادوش کنم؟

جیغ جیغ کنان گفتم: بله لطفاً خیلی خوشگل کادوش کنین!

و الحق بسته بندیش واقعاً زیبا بود. وقتی بیرون آمدیم، مامان آن را دستم داد و گفت: بابات سه چهار تا ساعت داره. از این مدلام خوشش نمیاد. بدش به سعید.

_: مامااااان!!! من نمی خوام بدمش به سعید.

_: چرا نه؟ داریم اونجا. بده بهش.

_: آخه به چه مناسبتی؟

_: مناسبت نمی خواد. هدیه دادن باعث ایجاد مَحبت میشه؛ تازه بدون مناسبتش خوشحال کننده تره!

کلافه گفتم: ولی من اصلاً دلم نمی خواد سعید رو سورپریز کنم!

_: من نمی‌فهمم چه لجی داری باهاش! تو این ساعت رو بهش هدیه میدی.

_: نمیشه بریم پسش بدیم؟

_: نخیر نمیشه.

وقتی هم رسیدیم مامان کلی از هیجان و ذوق زدن من پشت ویترین ساعت فروشی تعریف کرد و مرا با ساعت به طرف سعید هل داد. با چنان قیافه ی بیزاری ساعت را به طرفش گرفتم، که به نظرم اگر به جای ساعت، فحش می‌دادم مودبانه تر بود! ولی سعید مثل همیشه ندیده گرفت. با ذوق و شوق بسته را باز کرد و ساعت را پشت دستش بست. حتی همان موقع هم فهمیدم خیلی به دستش می آید!

و حالا بعد از دو سال هنوز هم دستش بود. در حالی که من هدیه های او را اگر مجبور به مصرفشان بودم، با اکراه مصرف می کردم. آهی کشیدم و کمی جابجا شدم. سعید خیلی گرفته و درهم بود. دیگر تحمل افسردگی اش را نداشتم. احساس خفگی می کردم. خودم هم دیگر نمی خواستم غمگین باشم. از مبارزه خسته شده بودم.

برخاستم. جلوی آینه نشستم و مشغول بافتن موهایم شدم. همانطور که از توی آینه می دیدمش، گفتم: من دوست ندارم زنت باشم. ولی می تونیم این مدت باهم دوست باشیم، مگه نه؟

چهره اش شکفت. بالش را کناری پرت کرد و بلند شد. جلو آمد. موهایم را نوازش کزد و گفت: البته که می تونیم دوستای خوبی باشیم! راستی چرا داری موهاتو می بافی؟ باز باشه ناراحته؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. بیشتر از روی عادت. تو خونه هروقت باز بذارم مامان گرمش میشه! دادش در میاد که یا اینا رو بباف یا کوتاهشون کن.

کش را از دستم گرفت و جلوی آینه گذاشت. بعد همانطور که موهایم را نوازش می کرد، آرام آرام بافته را باز کرد. وای چه لذتی می بردم! تمام تلاشم را می‌کردم که چهره ام عادی باشد و نقطه ضعفم را دستش ندهم D:

یک دسته مو را مثل روبنده جلوی صورتم گرفت. دو تایی خندیدیم. گفت: نگهش دار، دوربینمو بیارم.

رهایش کردم و با خنده گفتم: چه کاریه!

دوربین را از توی کمد آورد و مشغول تنظیمش شد. توی آینه نگاه کردم و گفتم: عکس اینجوری با چشمای آرایش کرده قشنگ میشه.

همانطور که مشغول دوربینش بود، گفت: خب آرایش کن.

_: خوب بلد نیستم.

_: همونقدر که بلدی.

خنده ام گرفت. سعی کردم خط چشم بکشم، اما خط چشم مایع بود و هرکار می‌کردم خوب نمیشد.

سعید گفت: چیکار می کنی؟

با حرص گفتم: مثل هم نمیشه. بالاش باید نازک باشه و آخرش یه کم پهن بشه، ولی هی خراب میشه.

_: بذار ببینم من می تونم؟ چشماتو ببند.

چشم بسته پرسیدم: بلدی؟

_: آره چه جورم! بذار ببینم اینو چه‌جوری پاک کنم؟

پنبه و شیر پاک کن را دستش دادم. با رضایت مشغول شد.

_: نزنی کورم کنی!

_: زبونتو گاز بگیر. اینقدرم تکون نخور!

بعد از چند دقیقه تلاش گفت: خیلی خب. ببین چطوره؟

_: اوووه عالیه! مرسی! قبلاً این کارو کرده بودی؟

دوباره آن نگاه عاقل اندر سفیهش را تحویلم داد و پوزخند زد.

لبهایم را غنچه کردم و رو گرداندم. ضربه ای دوستانه به بازویم زد و خندید. جعبه ی سایه چشم را باز کردم و گفتم: اوممممم چه رنگی بزنم؟

سه درجه سبز زدم و بعد هم ریمل و فر مژه.

سعید که حوصله اش سر رفته بود، گفت: کشت منو! این عکس رو نمی خوام واسه مجله ی مدبفرستم!

خندیدم و گفتم: تموم شد!

بعد دسته ی مو را جلوی صورتم گرفتم و پرسیدم: خوبه؟

دستهایش را توی جیبهای شلوار سفیدش فرو برده بود. نگاهم کرد. عاشقانه لبخند زد. طاقت این نگاهش را نداشتم. سر به زیر انداختم. فهمید. دوربین را برداشت و سعی کرد دوباره عادی باشد. مشغول میزان کردن ژستم شد.

_: خب صاف بشین. نه نه منو نگاه نکن. تو آینه نگاه کن. یه کم کج بشین.

_: بالاخره کج یا صاف؟

_: پشتت صاف، پاهات رو به دست چپ من، اون طرف نه... دست چپ من اینه!

_: ولی دست چپ من اینه!

_: شوخی می کنی! اینجوری که پشتت شد به آینه! ببین روت به آینه، فقط یه وری بشین.

_: اینجوری خوبه؟

_: شونه هاتو بده عقب. آره خوبه. زانوهاتو جفت کن. بذار ببینم. حالا بدون اینکه برگردی تو آینه نگاه کن. عالیه! تکون نخور. یک... دو... سه! وَه ببین چه کردم!!!

_: سوژه اش خوب بوده!

_: اون که البته! بیا بریم چند تا تو تراس بگیریم.

_: پس بذار آرایشمو تکمیل کنم.

_: خیلی طولش نده.

_: بقیش آسونه.

سریع آماده شدم و باهم توی تراس رفتیم. کلی ژست و ادا و مسخره بازی و عکسهای تک نفره ی من.

کنارم توی تاب نشست و مشغول تماشای عکسها روی دوربین شدیم. داشتیم غش غش به مسخره بازیهایمان می خندیدم که وسط خنده گفتم: وقتی می‌خواستم برم خونمون، اینا رو بدی به خودم ها. پیشت نمونن.

خنده روی لبش خشکید. دوربین را بینمان گذاشت و رو گرداند. با اخم گفت: اینقدر وجدان دارم که اگه بری عکستو نگه ندارم.

_: من... من نمی خواستم ناراحتت کنم.

دست روی بازویم گذاشت و آرام گفت: بی خیال... مهم نیست. من میرم یه کم درس بخونم.

بلند شد و رفت. من هم دفترم را توی تاب آوردم و دارم می نویسم.



:|

سلاااام

خیلی از لطف همگی ممنونم. خییییییییییلی دوستتون دارمممم.

مدیر سایت لطف کرد و قصه ها رو حذف کرد. یک توضیح هم تو قسمت نظرات همین پست گذاشتن که می تونین بخونین.


دارم قسمت بعدی رو می نویسم. یا امروز یا فردا آپ می کنم.