ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (10)

سلام سلاممممممم

خوب و خوش باشین انشااله. منم خوبم شکر خدا.


بس که هانیه دلش همستر می خواست این کوچولو رو گذاشتم این بغل بچه دلش نگیره! حالا زده قالبمو بهم ریخته و اینا... بماند. دوسش دارم. قالبم بالاخره درست میشه :)


این قسمت هرکار کردم بیشتر از دو صفحه نشد. حالا باید برم یه فکر اساسی برای قسمت بعدی بکنم طولانی تر بشه!


دیشب سعید که وارد اتاق شد، با ترس بلند شدم و کمی عقب رفتم. سر سه گوشه ی دیوار گیر کردم. سعید از دم در به سردی گفت: حاضر شو خودم می برمت.

با صدایی لرزان پرسیدم: تو... تو با کامیار بودی؟

_: آره. با داییتم حرف زده. قرار شد بری اونجا.

قیافه‌اش از فرط جدیت، ترسناک شده بود. با وحشت گفتم: ولی من نمی خوام برم.

_: تو میری. اشتباه از من بود که فکر می‌کردم بمونی درست میشه. هرچی برای امشب می خوای جمع کن. بقیشو فردا خودم برات میارم.

از اتاق بیرون رفت. با بغض لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. فقط موبایلم را برداشتم.بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بکند به طرف در رفت. از دم در گفت: من میرم تو ماشین. هرچی می خوای بردار بیا.

گریه کنان دنبالش رفتم.به امید کمک، نگاهی به خانه ی خاله فرح انداختم. ولی همه ی چراغهایشان خاموش بود. خانه نبودند. از وسط حیاط داد زدم: تو داری منو بیرون می کنی؟

رسیده بود کنار در خانه که نیمه باز مانده بود. نگاهی به من انداخت. دوباره رو به کوچه کرد و دستهایش را باز کرد. با عصبانیت گفت: من دیگه نمی تونم ادامه بدم کامیار!

در خانه کامل باز شد. با دیدن کامیار داد زدم: از جون من چی می خوای عوضی؟

با خنده گفت: هیچی سلامتیتون!

بعد ضربه‌ای سر شانه ی سعید زد و گفت: اوضاع که عادی شد، یه شام به من بدهکاری ها!

سعید با حرص گفت: اگر عادی شد!

کامیار با خنده گفت: میشه. من لپ تاپمو به این راحتی نمی بازم!

_: حالا می بینیم.

_: شبتون بخیر.

سعید در جواب فقط سری تکان داد، من هم مات رفتنش را تماشا کردم. سعید در را بست و به در تکیه داد. جلو رفتم و گفتم: شرط بندی بود؟ تو سر من شرط بستی؟!!!!!

سعید با خستگی گفت: سر رفتن و موندنت... تازه من حرفی نزدم. سر تا تهش کار پسر داییت بود.

بعد هم از کنارم رد شد و توی اتاق رفت. خسته... غمگین...

دلم برایش سوخت. ولی عصبانی تر از آن بودم که نازش را بکشم. رفتم توی اتاق. سعید با کفش و لباس روی کاناپه خوابیده بود و تلویزیون تماشا می کرد. ولی معلوم بود حواسش جای دیگریست.

رفتم وسایل مدرسه‌ام را آماده و مرتب کردم. بعد هم لباس عوض کردم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم سعید نبود. منم رفتم پایین که صبحانه بخورم. عمودکتر همراهم تا مدرسه آمد و غیبتم را حضوراً توجیه کرد. بچه‌ها دوره ام کرده بودند و هرکسی چیزی می گفت. دلم برای همه تنگ شده بود. حسابی گپ زدیم و خندیدیم. زنگ آخر معلم نداشتیم. بعضی‌ها همان اول رفتند. ولی من دلم نمی‌خواست زود بروم. خبری نبود که به خاطرش عجله داشته باشم. سعید اس ام اس زد: بیام دنبالت ناهار بریم بیرون؟

نوشتم: نه تا ساعت 3 کلاس فوق‌العاده داریم. باید بمونم.

نوشت: ساعت 3 میام دنبالت.

با حرص لب برچیدم. حوصله اش را نداشتم. دوباره برگشتیم سر جای اولمان. کاش نفهمیده بودم، شرط بسته اند. تصمیم گرفتم بروم خانه. خیلی عادی با خاله فرح ناهار بخورم و ساعت 3 به سعید خبر بدهم که خانه‌ام.

وسایلم را جمع کردم و رفتم. وقتی رسیدم بالا نرفتم. همان پایین دست و صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم. با سایه میز را چیدیم. عمودکتر هم آمد. همه دور میز نشسته بودیم که سعید از بالا آمد. هنوز من را ندیده بود. تمام تنم شروع به لرزیدن کرد. از عمودکتر سؤالی کرد. عمودکتر جوابش را داد و پرسید: حالا چرا نمیای نهارتو بخوری؟

_: با هانیه می خوایم بریم بیرون.

_: هانیه که اینجاست!

فقط می‌خواستم بروم زیر میز! چرا به فکرم نرسیده بود که لابد دانشگاه کاری نداشته، که با من برای ناهار قرار گذاشته است؟!!

دو سه قدم جلو آمد. حالت چهره اش در چند لحظه به چند حالت درآمد: ناباور، نامطمئن، شکست خورده، عصبانی و بالاخره با ماسکی از بی‌تفاوتی کنار پدرش نشست.

عمودکتر دستی توی پشتش زد و بدون اینکه حدس بزند که من چه کرده ام، گفت: حالا اشکال نداره. شب برین بیرون. اصلاً شام بیرون خوردن بیشتر خوش میگذره تا ناهار. ناهار خوبه آدم بره پیک نیک. مگه نه؟

سعید کمی سالاد برای خودش کشید و در حالی که با آن بازی می کرد، گفت: درسته.

خاله فرح برایش غذا کشید و سعید بدون علاقه مشغول خوردن شد.

بعد از ناهار از ترسم نمی خواستم بالا بروم. سعید هم نشست و با پدرش گرم صحبت شد. انگار نه انگار که من آنجا باشم. من هم تلویزیون را روشن کردم و مشغول تماشای تکرار سریال شب قبل شدم. بدون اینکه قسمتهای قبلی را دیده باشم و کوچکترین اطلاعی از داستان داشته باشم. سایه هم کنارم نشسته بود و حرف می زد. گاهی جواب کوتاهی به او می دادم.

بالاخره عمودکتر برای استراحت به اتاقش رفت. سعید هم با چهره ای جدی، زیر لب گفت: هانیه بریم.

وسایلم را برداشتم و با ترس و لرز برخاستم. جلوی خاله فرح لبخندی به لب نشاند و تا وقتی که در دیدش بودیم، دستم را هم گرفته بود. همین که بالای پله ها رسیدیم، دستم را رها کرد و به طرف اتاق رفت. به دنبالش وارد شدم. در اتاق را پشت سرم بست. بعد با نگاهی گرفته و کدر پرسید: چرا بهم دروغ گفتی؟

وسایلم را کنارم روی زمین انداختم و چشم به پاهایم دوختم.

با صدایی ترسناک گفت: اینا رو اینجا نریز! جواب منو بده!

وسایلم را جمع کردم و دوباره همان جا سر به زیر ایستادم. گفت: اگر رک و راست بهم گفته بودی دوست نداری ناهار باهام بیای بیرون اینقدر ناراحت نمی شدم!

با سر به اتاق خواب اشاره کرد و گفت: می تونی بری.

و من نتوانستم به او بگویم دوستش دارم!

 

نظرات 14 + ارسال نظر
... شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:05 ق.ظ

injaro negah!!!!sadegh umade sare khat hame daran inja vase ma toore mahigiri pahn mikonan!!!!bikhial baba....ghesse bein khoobi!!!!:D
baadesham,jeddan age az taraf ye hamchin dokhtari umadan vase tahghigh dame khunatun,hazerin mano badbakht konin?!!!!

:)) تو که نباید بدت بیاد!! تازه تو خیلی زودتر اومده بودی سر خط! اووووه سال ملخی بود یادت رفته!!
یعنی میگی اینا شمال سبز و پربارون رو ول می کنن میان در خونه ما تحقیق؟ نه بااا... حالا اگه اومدن باهات هماهنگ می کنم بعد حرف می زنم :پی

مونت جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ب.ظ

لیمو خانم ادرس بدین برای جناب...بیام خواستگاریتون.ولی قول بدین دور و بر من تاوقتی این اخلاقا رو دارین افتابی نشین!!!!!!!!!

هاااا ای خوب بید! این لیمویی رو من سه سال و نیمه که می شناسم و همه جوره ضمانتشو می کنم. فقط راش دوره. شمالن!

پرنیان جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

این هانیه شدید رو عصابمه!!کاش پسرهر دفتر خاطراتشو بخونه.

از فردا قراره بخونه :)

شایا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:46 ب.ظ

دلم میخواد هانیه رو خفه کنم.
دلم میخواد بگیرم تا جا داره بزنمش! یعنی اگر جای سعید بودم واقعا میگرفتم میزدمش!
یاد داستان دالان بهشت افتادم!‌دقیقا همین حس رو داشتم روزی که محمد رفت

به ستاره: این داستانش فقط نه! همه ی داستاناش خیلیییییییییییییی جالبن.

میدم دستت خفه اش کنی بعدشم خودت بری با سعید :) هورااااااااااا خوبه ها!!! حداقل تو قدرشو میدونی :)))

خداییش منم تو دالان بهشت هزار بار می خواستم بزنمش!!!

خیلی لطف داری شایا جونم :********

شایا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:38 ب.ظ

دقت نکرده بودم که همستر است نه موش
اومدم یه عااالمه غذا ریختم دور و برش تا من داستانت رو میخونم سرش گرم باشه

:) نو پرابلم دیر
:))) مرسی

س.و.ا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ب.ظ

سلام خوبین؟
خدارو شکر که مشکل حل شد.
از دست این هانیه.
نمیتونه بگه دوسش داره اذیتشم نکنه دیگه.

سلام
خوبم. تو خوبی؟

:)
بهش میگم بگه :))

مینا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:48 ب.ظ http://mimphoto.aminus3.com/

سلاااااااااااااااام
خب دیروز عصر گفتین نظر بدم. باشه از این بعد میدم:))
خوبم.خوبین؟
این دختره دوسش داره بلاخره یا نداره؟؟؟؟؟ ولی باااااازم دلم برایه دختره بیشتر از پسره میسوزه!
یه ذحمت بدم بهتون؟ میشه این داستان آخریتونو برام میفرستین؟برا همین آدرسم:))

سلاااااااااااااااااام
خیلی ممنونم مینا جون
خوشحالم که خوبی. منم خوبم

داره. ولی یه خورده هنوز با خودش درگیره. منم همینطور ؛)

می فرستم ولی کدوم یکی؟ اسمشو بنویس عزیزم

لیمو پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

میدونی شاذه چون من کلی واسه خودم فمنیستمو از این حرفا که جنس لطیف هر کار بکنه حق داره خوب کرده
ولی جدا و انصاا و حقیقتا این دختره نیاز به یه به یه نمیدونم دقیقا چی ولی نیاز به یه چیزی داره
ولی خداییش عمرا یه همچین پسر صبوری پیدا بشه ها
میگم من با اون سه نقطه بالا موافقم
بعدشم در مورد اون آخرش ای حناق بگیره این دختره کشت پسره مردمو

:))) ولی من اصلا فمینیست نیستم ولی یه جورایی هانیه رو درک می کنم. البته خدا رو شکر من هیچ وقت همچو مشکلی در زندگی نداشتم، ولی در تصمیم نگرفتن استادم!!! مثلا گیر سه پیچ میدم که می خوام اینو بخرم. همچین که رسیدیم در مغازه میگم نه ولش کن بریم خونه!!!

شعار من اینه:
گفت آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست!

تحویل بگیر جناب سه نقطه
:)))))))

نرگس پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

آهان
خوب چرا هانیه گفت که کاش نفهمیده بودم که شرط بستن ؟!

چون احساساتی شده بود و می خواست کلی سعید رو تحویل بگیره، ولی وقتی دید شرط بندی بوده باز عصبانی شد.

نرگس پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

یکم گنگ بود این قسمت ! :-؟
سعید و کامیار سر چی شرط بسته بودن آیا ؟!

سر این که کامیار می تونه هانیه رو راضی کنه بره خونه ی داییش یا نه. کامیار می گفته من سر لپ تاپم شرط می بندم که طوری بندازمش رو دنده ی لج که دو دستی تو و اتاقتو بچسبه!
سعیدم می گفته هانیه منو دوست نداره نمی مونه. اگر بهش بگی بیا می برمت، میاد. اگر نیومد بهت شام میدم.

خورشید پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ب.ظ

وای واییییی هانییییییییییییییییییییییییییه

:)))) می زنمش!

... پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ق.ظ

ye khabaraei shodeaaaaaaaa...shakhsiate dastanae shoma inqaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaadr ablah!!!!khar?!!!!bekhoda kash man zarrei az sabre in pesar dashtam...man age budam,dare otagho ke mibastam,ba tamame ghodratam ye sili minavakhtam be gooshe dokhtare!!!!!jeddan asabani shodam!!!!mikham bezanamesh!!!hamash daram behesh fosh midam!!!!

بابا عصبی!!! بابا خشن!! اینا رو به من نگو! پس فردا یه جا رفتی خواستگاری، اومدن در خونه ی ما واسه تحقیق، من وجدانم اجازه نمیده دختر مردمو بدبخت کنم ها!!!! :دی :پی

سحر (درنگ) پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ق.ظ

واایییییییی قسمت جدید
آخ جون!
سلام
امروز عکس هدر وب لاگ حالش خوب شده

آخی طفلی سعید!

خیلی قشنگ بود!

مرسیییییییییییییییییییی از اینکه مینویسی!

مرسییییییی

سلام

خب خدا رو شکر :)

:)
خیلی ممنونم
خواهش می کنم گلم

ستاره پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 ق.ظ http://violet-star.persianblog.ir

من دفعه ی اولمه که اومدم تو وبلاگ شما. از وبلاگتون خیلی خوشم اومد داستانتون هم خیلی جالبه

خیلی خوش اومدی
ممنونم :*)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد