ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (۱۴)

سلاممم

خوب هستین انشااله؟امنم خوبم شکر خدا...  

دیدم ملت حالشون گرفته شد از عقشولانه، گفتم تنوع ایجاد کنم! 


دیشب هوا تاریک شد و سعید نیامد. من هم حوصله ام سر رفت و رفتم پایین. با دیدن خاله فرح که داشت گریه می کرد، شوکه شدم! با اشاره از سایه پرسیدم: چی شده؟

سایه زمزمه کرد: مامان بزرگ مریض شده. فردا باید عملش کنن.

تلفن زنگ زد. خاله فرح گوشی را برداشت. همانطور که اشک می‌ریخت صحبت کرد و بعد گوشی را گذاشت. با عجله به طرف راه پله دوید. من و سایه هم به دنبالش رفتیم. خاله فرح یک چمدان روی تخت گذاشت و چند دست لباس تویش پرت کرد. من که نمی‌دانستم باید چه کنم، کنار چمدان نشستم و مشغول تا زدن لباسها شدم.

سایه پرسید: همین امشب میری؟

خاله فرح با پریشانی دستی به موهایش کشید و گفت: آره بابات بلیت گرفته.

_: بابا هم میاد؟

_: نه نمی تونه بیاد.

بعد مثل اینکه ناگهان چیزی را به خاطر آورده باشد، برگشت. نگاهی به من و سایه انداخت و پرسید: شما دو تا می تونین به خونه برسین؟

با اطمینان گفتم: خیالتون راحت باشه. من آشپزی بلدم!

البته آشپزی ای که از آن دم می زدم، نیمرو بود و کته و دیگر هیچ! اما به روی مبارک نیاوردم و سعی کردم با اطمینان راهی اش کنم. او هم اینقدر پریشان بود که بیش از آن پیگیر نشد. فقط صد بار عذرخواهی کرد که باید برود.

در همین حین سعید با یک جعبه شیرینی وارد شد. با دیدن وضعیت درهم و برهم خانه، جعبه را روی میز گذاشت و با حیرت پرسید: چی شده؟

او را کناری کشیدم و گفتم: مامان بزرگت مریضه. خاله فرح داره میره پیشش.

با نگرانی پرسید: حالش خیلی بده؟

_: نمی دونم. فردا باید عملش کنن.

_: مامان الان داره میره؟

_: آره.

جلو رفت. خاله فرح داشت به زحمت در چمدانش را می بست. اما بس که عصبی بود، بسته نمی شد. سعید با آرامش چمدان را گرفت. نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: همه چی برداشتین؟ برس، مسواک، لباس خونه، بیرون، حوله، شارژر گوشی، قرصاتون...

هیچ کدام را برنداشته بود! فقط چند دست لباس بود. سعید یکی یکی را می‌آورد و جا میداد. بالاخره هم وقتی اطمینان پیدا کرد که هیچی جا نمانده است، در چمدان را بست و از پله ها پایین آورد. همان موقع عمودکتر از بیرون رسید. با حالتی دلگرم کننده بازوی خاله فرح را گرفت و گفت: بیا بریم.

خاله فرح نگاهی به من و سایه انداخت و گفت: بچه ها...

_: بچه‌ها همین جا می مونن. نگرانشون نباش. سعیدم هست.

سعید پرسید: به کمک من احتیاجی ندارین؟ اگه شما خسته این، من مامانو می برم.

_: نه باباجون. بمون پیش دخترا. خودم میرم.

خاله فرح یکی یکی در آغو شمان گرفت و با بغض خداحافظی کرد.

بعد از رفتنشان سه تایی پکر و خسته توی هال نشستیم. بالاخره سایه سکوت را شکست و پرسید: شیرینی برای چی بود؟

سعید لب برچید و گفت: خیر سرم استخدام شدم!

با تعجب پرسیدم: استخدام شدی؟ کجا؟

_: پیش یکی از آشناهای بابا. یه شرکت خصوصی داره. البته هنوز رسمی نیست. قراره دو ماه آزمایشی کار کنم، تا هم درسم تموم بشه، هم اونا ببینن به دردشون می خورم. فعلاً عصرا میرم تا ده شب.

با ناراحتی پرسیدم: تا ده شب؟!!!

_: فقط دو ماهه. یا کمتر. درسم که تموم شه میشه صبحا.

_: باباتم که شبا مطبه. بعد من و سایه هر شب تنها باشیم؟

سایه با ناراحتی گفت: من می ترسم.

سعید آهی کشید و متفکرانه نگاهم کرد. سایه پیشنهاد داد: میشه بگیم حسام بیاد اینجا بمونه.

سعید سری تکان داد و گفت: فکر بدی نیست. تو چی میگی هانیه؟

_: من که از خدامه. اینجوری زحمت زندایی هم کم میشه. ولی بابات چی میگه؟

سعید برخاست و در حالی که می‌رفت لباس عوض کند، گفت: فکر نمی‌کنم مخالفتی داشته باشه.

آخر شب عمودکتر از فرودگاه برگشت. شام را گرم کردم و دور هم خوردیم. در مورد حسام هم حرف زدیم. عمودکتر با خوشرویی موافقت کرد.

ظرفها را جمع و میز را تمیز کردم. می‌خواستم همه چیز همانطور که خاله فرح می کرد، باشد. آخر شب خسته، ولی راضی از پله ها بالا رفتم. سعید داشت طول اتاق را بالا و پایین می‌رفت و فکر می کرد. رفتم توی اتاق خواب. در را طبق عادت قفل کردم. اما از ترس سعید بلافاصله قفل را باز کردم. لباس عوض کردم و بیرون رفتم. دستش را گرفتم و دلجویانه گفتم: خوب میشه. باید بشه! آروم باش.

نگاهی گیج به من انداخت و گفت: ممنون. برو بخواب.

_: تو هم بخواب. فردا باید بری دانشگاه... بعدم سر کار. اگه نخوابی نمی کشی.

_: الان خوابم نمیبره. تو برو.

فایده‌ای نداشت. رفتم خوابیدم. صبح سعید در حالی که موهایم را نوازش می کرد، صدایم زد: هانیه. پاشو.

رفتیم پایین. عمودکتر صبحانه را چیده بود. باهم خوردیم. با عجله دور و بر را تمیز کردم. ظرفها را برای بعد گذاشتم. رفتم حاضر شدم.

تمام راه تا مدرسه سعید ساکت بود. سر کوچه ایستاد. از توی جیبش دسته کلیدی درآورد و گفت: کلیدای مامانه. باید برات بسازم، ولی الان فرصت ندارم. فعلاً اینا پیشت باشه. ظهر نمی‌رسم بیام دنبالت.

گرفته و مغموم خداحافظی کردم.

بازهم امتحان داشتیم. البته به بدی روز قبل نبود، ولی خوب هم ندادم. بعد از امتحان یقه ی سمانه را گرفتم و گفتم: سمانه من امروز ناهار چی بپزم؟

_: خاک به سرم باید ناهار بپزی؟!

_: تو رو خدا مسخره نکن! خاله فرح رفته سفر. من باید غذا درست کنم. اونم یه غذای فوری. چون تا برسم خونه عمودکتر و سعید و سایه میان.

_: خب کوکوسبزی درست کن.

_: خب چه جوری؟ اصلاً اگه موادش تو خونه نبود چی؟

_: ماکارونیم می تونی بپزی.

_: ماکارونیم خوبه. دیگه چی؟

_: کشک بادمجون.

_: هوم... دیگه؟

_: ورقه.

_: ورقه چیه؟

_: همون سبزیجات ورق ورق روهم گذاشته بودم، باهم پخته بودن، خوردی خوشت اومد...

_: هان یادم اومد.

_: ببین برو خونه. ببین مواد اولیه چی دارین، بعد به من زنگ بزن. فردا که جمعه اس. ولی روزای غیر تعطیل غذای فردا رو هم شب درست کن که ظهر با خیال راحت بری خونه.

_: هان. باشه. ممنون.

بیشتر راه را دویدم. بعد از بررسی یخچال فریزر و کابینتها به سمانه زنگ زدم. بعد با سایه مشغول آشپزی شدیم. نتیجه ی کار یک کوکوسبزی کم نمک کمی سوخته بود که عمودکتر کلی تشویقمان کرد و تحویل گرفت. سعید ولی دیر آمد، با عجله خورد و رفت.

به حسام زنگ زدم و دعوتش کردم. وسایلش را جمع کرد و عمودکتر قبل از اینکه به مطب برود، رفت دنبالش. از وقتی هم رسید، با سایه رفتند سراغ کامپیوتر. دو سه تا سی دی بازی همراهش بود که مشغول نصب و راه اندازیشان شد. بعد هم تا آخر شب با سایه بازی می کردند.

من هم دور و بر می چرخیدم. درس می خواندم، ظرف می شستم، گردگیری می کردم، شام درست می‌کردم و بین هرکاری به سمانه تلفن می کردم. نتیجه کمی بهتر از ظهر بود. ورقه ها واقعاً خوشمزه شده بود. ولی بدبخت شدم تا آماده شد!

عمودکتر و سعید هر دو حدود ده شب رسیدند. شام خوردیم. ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. از خستگی نای بالا رفتن از پله ها را نداشتم. سعید بازویم را گرفت و آرام آرام بالا رفتیم.

فکر می‌کردم سرم به بالش نرسیده خوابم می برد، اما خواب نرفتم! بلند شدم آمدم این اتاق و مشغول نوشتن شدم. سعید پشت میزش نشسته بود، درس می خواند. چند دقیقه پیش هم بلند شد که برود بخوابد. از پشت کاناپه خم شد، گونه ام را بو سید و گفت: با کمال تأسف و تاثر من فردا هم صبح تا شب نیستم.

با ناراحتی پرسیدم: با دوستات میری پیک نیک؟

_: نه عزیز من! مرد خانواده پیک نیکش کجا بود؟ صبح دانشگاه کلاس فوق‌العاده داریم، بعدشم برم شرکت. این روزا مشغول یه تغییراتین، کار زیاده.

_: ناهار میای؟

_: فکر نمی‌کنم بتونم بیام.

سر به زیر انداختم و با ناراحتی گفتم: هوم... باشه.

شانه ام را فشرد و گفت: دیروقته. بگیر بخواب.

با لجبازی گفتم: خوابم نمیاد.

_: هرطور میلته. شب بخیر.

_: شب بخیر...

حالا رفته است بخوابد. خوابم می آید. دلم خیلی گرفته است. دلم می‌خواست فردا یک پیک نیک دو نفره ی جالب برویم ولی نمی شود. هیییییی....

اولین بوسه (13)

سلام!

نه تو رو خدا یه نگاهی به ساعت این پست بندازین؟ آخه چند تا موجود مثلاً عاقل رو می شناسین که دوازده شب تا سه صبح قصه بنویسن؟ خداییش اگه کامنت نذارین نامردیه!!!


ساعت دو بعد از نصفه شب با یک جیغ بنفش سعید را از خواب پراندم! البته دستم را جلوی دهانم گرفتم، والا خاله فرح و عمودکتر را هم بیدار می کردم. موضوع این بود که از مزاحمت حشره ای از خواب پریدم. هرکار کردم نتوانستم دورش کنم. بالاخره چراغ آباژور کنار تخت را روشن کردم و یک سوسک بزرگ!! با دو شاخ دراز روبرویم روی لحاف دیدم! داشتم از ترس قالب تهی می کردم.

جیغ که کشیدم، سعید خودش را پرت کرد توی اتاق. لحاف را تکان دادم. سوسک وسط اتاق و تقریباً جلوی پای سعید افتاد. نگاهی خسته به آن انداخت. انگار از اینکه به خاطر آن موجود بدترکیب از خواب پرانده بودمش ناراحت شده بود؛ اما چیزی نگفت. با اولین لنگه کفشی که پیدا کرد، آن را کشت و بیرون انداخت.

بعد خسته و خواب آلود توی اتاق برگشت. لب تخت نشست و پرسید: خوبی؟

با خجالت گفتم: ببخشید که بیدارت کردم.

سری به نفی بالا برد و در حالی که متفکرانه لحاف را بازرسی می کرد، گفت: معمولاً از تخت بالا نمیان.

_: سر لحاف روی زمین افتاده بود.

_: هوم... خب... ببینمت.. خوبی؟

چانه ام را گرفته بود و خمار نگاهم می کرد. خنده ام گرفت.

_: خوبم. ممنون.

_: بگیر بخواب. صبح بیدار نمیشی.

_: فکر نمی‌کنم دیگه خوابم ببره. هنوز از یادش تنم مورمور می کنه.

_: آخه اینکه نه نیش داره، نه گاز می گیره! فقط زشته.

نالیدم: می‌ترسم خب...

_: حیف که کشتمش! والا می‌خواستم یه کنفرانس برای رفع هراست از هر دومون ترتیب بدم!

با خنده گفتم: من مطمئنم قوم و خویشاش هنوز تو اتاقن!

خمیازه ای کشید و پرسید: می خوای چراغو روشن کنم و یه عملیات سوسک یابی راه بندازم؟

_: نه خواب از سرت می پره. ولش کن.

_: اجازه هست همین جا بمونم، اگر دشمن حمله کرد، زره و شمشیرمو بردارم ازت دفاع کنم؟

_: مردم این روزا بمب اتم دارن، تو هنوز زره و شمشیر داری؟

_: از اونم بدتر! فقط یه لنگه کفش ناقابل دارم!

_: اونو که خودمم دارم.

_: پس ببخشین میشه بپرسم برای چی منو بیدار کردین؟

_: داشتن سلاح باعث نمیشه که به اندازه ی کافی احساس امنیت کنم!

_: غلط نکنم تو سوسکه رو استخدام کرده بودی منو بکشونی اینجا!!! ببینم قراره چقدر به خونوادش غرامت بدی؟

با مشت روی پایش کوبیدم و گفتم: نخیر. هیچم اینطور نیست.

دراز کشید و گفت: خیلی خب بابا. بسه. باور کن خوابم میاد.

به بالای تخت تکیه دادم. زانوهایم را به بغل گرفتم و با غم به او خیره شدم. پشت به من کرد. عینکش را روی پاتختی گذاشت، آباژور را خاموش کرد و دو دقیقه بعد صدای نفسهای بلند و منظمش خبر از خواب رفتنش می داد. نیم ساعت بعد بالاخره خوابم برد.

صبح دستش توی صورتم خورد که از خواب پریدم. با عصبانیت گفتم: چکار می کنی؟

از خواب پرید! نشست و پرسید: چکار کردم؟

از رو رفتم. مطمئن بودم به عنوان شوخی، برای بیدار کردنم توی صورتم زده است. البته ضربه اش محکم نبود، ولی بیدارم کرد.

سر به زیر و با خجالت گفتم: زدی تو صورتم.

نگاهی ناباور به دستش انداخت. بعد با ملایمت دستی به صورتم کشید و گفت: معذرت می خوام. نفهمیدم. خواب بودم.

_: من معذرت می خوام. فکر کردم عمدی بوده. فکر کردم می‌خواستی بیدارم کنی.

آه بلندی کشید. دست دور شانه هایم انداخت و مرا به طرف خودش کشید. صورتم را روی شانه اش گذاشتم.

بالاخره گفت: هر چقدرم بد بودم، یادم نمیاد هیچ وقت دست روت بلند کرده باشم.

بدون اینکه سر بلند کنم، پرسیدم: سعید... چرا دوستم داری؟

موهایم را نوازش کرد و پرسید: هانیه... چرا دوستم نداری؟

سر بلند کردم و معترضانه گفتم: ولی من دوستت دارم!

خندید. چند بار صورتم را بو سید و بالاخره پرسید: پس چرا عشق من عجیبه؟

_: آخه من خیلی اذیتت کردم!

دماغم را گرفت و گفت: کوچولوی خوشگل! همون روزهایی که تو بذر نفرت از منو تو دلت پرورش می دادی، منم ذره ذره عاشقت شدم. به قول سعدی:

سعدی به روزگاران، مهری نشسته بر دل

بیرون نمی‌توان کرد، الا به روزگاران!

سر به زیر انداختم و گفتم: ولی اگه من به جات بودم...

_: اگه به جای من بودی چی؟ چی داری میگی هانیه؟ حسام صد تا بلا سرت میاره. مثلاً همون دیشب که اینقدر دلت براش تنگ شده بود و انتظار داشتی خیلی تحویلت بگیره، ولی نگرفت، تو رنجیدی؟ درسته یه کم ناراحت شدی، اما از برادری خلعش نکردی! منظورم آینه که باید جرمی برابر با اون عشق باشه که آدم چشماشو روی همه چی ببنده. میفهمی چی میگم؟

سری به تأیید تکان دادم. با خوشرویی گفت: البته اعتراف نکردم که هر سوءاستفاده ای دلت خواست بکنی! پاشو. امروز صبحونه با توئه.

از جا بلند شدم و غرغرکنان گفتم: من مامانمو می خوام!

_: الهی بمیرم! خوبه صبحونه ازت خواستم، اگه گفته بودم ناهار بپزی چیکار می کردی؟

با خوشی گفتم: نیمرو می خوردیم!

هلم داد توی آشپزخانه و خودش رفت صورتش را بشوید و اصلاح کند.

صبحانه را حاضر کردم و باهم خوردیم. ظرفهایش را هم شستم و بعد باعجله حاضر شدم. خود سعید هم عجله داشت. این بار سر خیابان پیاده ام کرد و رفت. دوان دوان خودم را به مدرسه رساندم. سمانه جلو آمد و با دیدن چهره ی برافروخته ام پرسید: چی شده؟

نگاهی محتاط به اطراف انداختم و گفتم: بیخود نیست که آدمای متاهلو تو مدرسه راه نمیدن! امروز هم صبحونه حاضر کردم هر ظرفاشو شستم! کلی دیرم شد.

سمانه خندید و گفت: الهی بمیرم! دفعه ی اولته؟ من که از وقتی یادم میاد مامانم میرفت سر کار و من باید سارا رو بیدار می‌کردم و صبحانه شو می‌دادم و می‌بردم دم مهدکودک بعد خودم می‌رفتم مدرسه!

_: حالا تو هم مسخره کن! سعیدم بهم می خنده. من چکار کنم خب... مامان هیچ وقت ازم تو خونه کاری نخواسته. هرکار کردم به میل خودم بوده، صبحانه هم که همیشه حاضر بوده.

_: ناهار چی کار می کنی؟

_: میریم خونه ی خاله فرح! اصلاً مگه میشه تو وجب آشپزخونه ناهار پخت؟ نمیشه جانم. اونجا فقط صبحونه اونم به زور. اصلاً تا خاله فرح هست چه اصراریه که من مستقل بشم؟

_: ای تنبل!

_: ایششششش... گفتم که مثلاً باهام همدردی کنی!

_: آخه دردت چیه که من همدردی کنم؟ درساتو خوندی؟ امروز امتحان داریما!

_: امتحان؟ مگه فردا نبود؟

_: نخیر خانم. امروز چهارشنبه اس. امتحان داریم.

_: واییییییی سمانه! من که فاتحه ام خونده اس!

سمانه خیلی جدی دست روی پیشانی من گذاشت و مشغول فاتحه خواندن شد. بعد هم با سر انگشت یک ستاره ی پنج پر روی پیشانیم کشید. در حالی که غش غش می خندیدم باهم به سمت سالن رفتیم.

امتحان قطعاً بدترین امتحان عمرم بود! البته پاس می کردم. ولی موضوع این بود که من همیشه درسم خوب بود! عصبانی بیرون آمدم. ساعت آخر بود. همانطور که از مدرسه بیرون می رفتم، به هر ریگ و آشغال سر راهم لگد می زدم. وقتی به ماشین رسیدم، با اخم در را باز کردم و سوار شدم.

سعید گفت: سلام عرض کردم.

با ناراحتی گفتم: سلام.

_: حالا چند تا بودن؟

_: یه دونه بیشتر نبود. ولی خراب کردم. ولی صبر کت ببینم... چی رو داری میگی چند تا بودن؟

_: کشتیات که غرق شدن!

خنده ی کوتاهی کردم و گفتم: نهههه.... امتحان داشتیم. افتضاح بود.

_: پاس نمیشی؟

_: چرا. ولی معدلمو میکشه پایین... اه حرصم گرفت! اصلاً همش تقصیر توئه!

_: دست شما درد نکنه! من چکار کردم؟

_: چکار نکردی! اگر تو این چند سال یه کمی سعی کرده بودی بهت علاقمند بشم، برای عقد اینجوری تب نمی کردم. اصلاً نمی‌رفتم سراغ اون پسره که مامان اینجوری به هول و ولا بیفته و دو روزه شوهرم بده.

_: ببینم حالا من باید از خودم دفاع کنم در برابر این اتهامات، یا کلاً گفتی که درددلی کرده باشی؟

در حالی که هنوز خسته و پکر بودم، گفتم: اگه دفاعی داری بکن.

_: تو هیچ وقت به من اجازه دادی بهت نزدیک بشم؟ من هرکاری که فکر می‌کردم ممکنه خوشحالت بکنه می کردم، ولی در نهایت می‌دیدم تنها چیزی که واقعاً خوشحالت می کنه ا ینه که زیاد دور و برت آفتابی نشم.

نگاهش کردم. بعد سر به زیر انداختم و گفتم: من... خیلی بدم نه؟

دستم را گرفت. لبخندی مهربان زد و گفت: اگه بد بودی ارزش این همه جنگیدن نداشتی.





بالاخره به خانه رسیدیم. باز ناهار پایین خوردیم و برای درس خواندن رفتیم بالا. سعید بعدازظهر کار داشت و بیرون رفت. الان دو سه ساعت است که رفته است. هوا دارد تاریک می شود. خیلی دلتنگش هستم. کاش بعدازظهرها هیچ وقت تنهایم نمی گذاشت.


اولین بوسه (۱۲)

سلامممم

چطورین؟ خوبین؟ منم شکر خدا... خوبم. الهامم بد نیست. یه کمی بازیش میاد. درست میشه انشااله :)



دیشب بعد از اینکه سعید موهایم را شانه زد و خشک کرد، رفتم که بخوابم. اما خواب از سرم پریده بود و با خوشی مستانه ای سقف را تماشا می کردم. بالاخره هم دفترم را برداشتم و بیرون آمدم. توی راهروی جلوی آشپزخانه نشستم و زیر نور چراغ کوچک راهرو که سعید شبها روشن می گذارد، مشغول نوشتن شدم. سعید روی کاناپه خواب بود. چند بار وسط نوشتن هوس کردم بیدارش کنم و بگویم خوابم نمی برد! اما بهش رحم کردم D: بالاخره هم وقتی دفترم را کنار گذاشتم، خوابم گرفت و رفتم خوابیدم.

صبح با ناز و نوازش و ملایمت بیدارم کرد. چشم باز کردم. لبه ی تخت نشسته بود. با لبخند گفت: سلام! نمی خوای بیدار شی؟

خواب آلود گفتم: سلام... مگه ساعت چنده؟

_: هفت.

از جا پریدم و گفتم: وای نه! دیرم شد! حالا باید تا مدرسه بدوم!

بازویم را گرفت و گفت: من اینجا برگ چغندرم؟ یه بو س بده می رسونمت.

گونه ام را پیش کشید و بو سید. بعد هم یک تیپا حواله ام کرد و گفت: بدو حاضر شو!

خندیدم. با عجله صورتم را شستم و مسواک زدم. تا لباس می پوشیدم، صبحانه را روی کابینت چید. هر دو سر پا تند تند صبحانه خوردیم و راه افتادیم.

سر کوچه ی مدرسه پیاده ام کرد و گفت ظهر هم دنبالم می آید. با خوشحالی خداحافظی کردم و رفتم. نازی جلویم را گرفت و گفت: ببینم این خوش تیپه که پاجرو داره کیه که به خاطرش اونطور به داداش من توهین کردی؟

لبخندی زدم و گفتم: امیدوارم داداشت بهتر از من گیرش بیاد.

_: اون که البته! لنگ تو نمونده.

_: خدا رو شکر.

بازهم خندیدم و دور شدم. فقط دو سه تا از دوستان صمیمیم می‌دانستند عقد کرده‌ام و قرار بود به هیچ‌کس نگویند که مشکلی برای درسم پیش نیاید.

ساعتهای مدرسه با اس ام اسهای گاه به گاه سعید شیرین میشد. حال و احوال، گاهی هم جک می فرستاد.

ظهر با بی‌قراری تا سر کوچه دویدم و سوار ماشین شدم. نفس نفس زنان سلام کردم.

با خنده گفت: علیک سلام. حالا چرا می دوی؟

_: هان؟ هیچی... یه لحظه فکر کردم نیومدی، بعد دیدمت ذوق‌زده شدم!

_: خوشحالم که دیگه دیدنم عذاب آور نیست.

با شرمندگی سر به زیر انداختم و گفتم: هیچ وقت عذاب آور نبوده. فقط اجباری بودنش...

_: هیچ اجباری نبوده. نه قبلاً نه حالا! اینقدر با خودت نجنگ... یه کم خودتو ول کن و راحت باش. این فکر اعصاب خورد کن منو مجبور کردن و این حرفا رو بریز دور. باید قبلاً به من می گفتی، که نگفتی، الانم هرچی بوده گذشته. طرف تو منم نه مامانت. راحت آزاد ساده، منو ببین! بدون قیدها و حرص خوردنای قبلی فکراتو بکن. بعد ببین واقعاً چی می خوای.

_: من می دونم چی می خوام. فقط زمان می بره که عادت کنم. وقت می خوام برای اینکه از اون طرز فکری که از وقتی که چشم باز کردم با من بوده، جدا شم.

_: می فهمم. تمام امید منم تا حالا به همین بوده.

_: راستی! کجا داریم میریم؟

_: کجا بریم خوبه؟

_: نمی دونم... دلم می خواد وسط بیابون بدوم! بس که این دو روزی درس خوندم. سرم داره می ترکه!

رفتیم بیرون شهر و توی یک رستوران ناهار خوردیم. بعد از ناهار هم همان اطراف کمی قدم زدیم و کمی هم دویدیم! بعد هم چون خیلی سرد بود، خیلی زود برگشتیم خانه.

تا شب باز درس خواندیم و درس خواندیم. شب خانه ی دایی حمید مهمان بودیم. دلم برای حسام خیلی تنگ شده بود. همین که رسیدیم به طرفش دویدم. او هم خوشحال شد، اما خیلی عکس‌العملی نشان نداد.

تازه نشسته بودیم که دایی احمد هم با خانواده آمدند. کامیار همین که جلوی من رسید، زیر لب پرسید: چمدونتو آوردی؟

سعید که کنارم ایستاده بود، دور از چشم بقیه لگد محکمی به ساق پایش زد. کامیار از درد چهره درهم کشید و از بین دندانهای بهم فشرده، غرغرکنان گفت: هانیه این الاغو از کجا پیدا کردی؟

با عصبانیت گفتم: حرف دهنتو بفهم! خودتی!

رو به سعید گفت: سعید نبینم اون شامی که به من بدهکاری بخوری و یه بطر نوشابه هم روش!

گفتم: تا وقتی که حرفتو پس نگیری و نگی معذرت می خوام، از شام خبری نیست.

_: ببین ما بی حسابیم. اون زد، من گفتم.

_: الکی که نزد! بیخود گفتی!

سعید بازویم را آرام فشرد و همانطور که با لبخند به کامیار نگاه می کرد، زمزمه کرد: هانیه تمومش کن.

با وجود صورت خندانش، لحنش اینقدر قاطع و جدی بود، که ترسیدم و سر به زیر انداختم.

کامیار گفت: بابا جذبه!!!

سعید آرام گفت: بشین کامیار تا ننشوندمت!

_: اوه اوه! ترسیدم!

خندان کنار سعید نشست.

نیم خیز شدم و با ناراحتی غریدم: سعید من می خوام اینو بزنم!

بازهم با قیافه ی مهربان، ولی لحن ترسناک زمزمه کرد: بشین هانیه.

کامیار کمی به جلو خم شد و گفت: حرص نخور هانیه. من و سعید عادت داریم همدیگه رو بجویم! یه جور اظهار علاقه اس!

با حرص گفتم: خیلی مسخره اس!

سعید گفت: به هر حال روشیه برای خودش! ما دوازده ساله که اینجوری باهم کنار اومدیم.

کامیار گفت: آره بابا.. زبون ما با شما دخترای تیتیش مامانی فرق می کنه! نمی تونم صبح تا شب واسه هم الکی زبون بریزیم و قربون هم بشیم. ولی پاش بیفته از جونم دریغ نداریم.

همان موقع زن دایی صدایم زد و بحث همانجا رها شد.

شام خوشمزه ی دست پخت زن دایی را خوردیم. بعد از شام هم به مامان و بابا تلفن زدیم و هرکدام چند کلمه‌ای با آن‌ها حال و احوال کردیم. ساعت نزدیک یازده هم برگشتیم خانه.

حالا نیمه شب است و سعید دارد درس می خواند. من هم دارم می نویسم. حالا آمد کنارم روی کاناپه نشست و دست دور شانه ام انداخت. دفتر را به طرفش گرفتم و گفتم: بازم میتونی بخونی.

_: بنویس... می خونم.

_: تموم شد. می خوام برم بخوابم.

_: شب بخیر.

_: شب بخیر.

اولین بوسه (۱۱)

سلام سلام سلامممممم


کیف حالکم. انا بخیر الحمدلله! 


سرعت رو می بینین؟ منتظرم ساعت 12 بشه که تاریخ رو بزنه جمعه، که من بزنم انتشار! 


خوااابم میاد اساسی. خوابای خوش ببینین 


جمعه ی خوبی داشته باشین 


دیشب هم مثل پریشب هر دو بدون شام خوابیدیم. من که اینقدر ترسیده بودم که جرأت نداشتم از اتاق خواب بیرون بیایم. سعید هم بدون اینکه تلویزیون را خاموش کند، خوابش برد.

شب خیلی بد خوابیدم و صبح دیر بیدار شدم. سعید نبود. بدو بدو لباس پوشیدم و همان توی اتاق صبحانه خوردم و به مدرسه رفتم.

درس درس درس... حتی زنگهای تفریح هم داشتم می خواندم. خیلی عقب بودم. زنگ آخر کلافه بودم. برای اولین بار در زندگی دلم برای سعید تنگ شده بود. دلم می‌خواست فقط ببینمش. هیچ نگوید و نگاهش کنم. با کلی ترس و تردید اس ام اس زدم: می تونی بیای دنبالم؟

بلافاصله نوشت: نه کار دارم.

دلم گرفت. هرچه عوض دارد گله ندارد. بی حوصله و غم زده بقیه ی درس را گوش دادم تا زنگ خورد. بین هیاهوی بچه‌ها بیرون رفتم. دوستم سمانه سر شانه ام زد و پرسید: هی چته؟

_: هیچی. فقط خسته ام.

_: مامانم اومده دنبالم. بیا می رسونیمت.

_: نه می خوام قدم بزنم. حالم خوش نیست.

_: داره تگرگ می باره. خیلی سرده.

_: لباسم گرمه. بذار برم.

_: هرجور میلته. خداحافظ.

_: خداحافظ.

از کوچه ی شلوغ بیرون آمدم. با خودم گفتم امروز از آن طرف خیابان می‌روم که خلوت تر باشد. این طرف بچه‌ها جیغ جیغ کنان دسته دسته باهم می رفتند، اگر مسیرشان هم آن طرف بود، می گذاشتند در آخرین لحظه از هم جدا می شدند.

خیلی حواسم به ماشینها نبود. خودشان دقت کردند که به من نزنند! آن طرف خیابان یک ماشین پارک کرده بود. نگاهش نکردم. بوق زد و در کنار راننده را باز کرد. اصلاً متوجه نشدم با من است. در را دوباره بست. خودش پیاده شد و صدا زد: هانیه کجا میری؟

برگشتم و با شگفتی نگاهش کردم. قفل شده بودم!

سعید با حرص نفسش را بیرون داد و گفت: سوار شو!

چند قدم برگشتم و سوار شدم. سعید در حالی که کمربندش را می بست، بدون اینکه نگاهم کند، غرغرکنان گفت: معلوم هست حواست کجاست؟ ملت خیال کردن می خوام بدزدمت!

با لبخند نگاهش کردم. ناگهان برگشت و پرسید: چیه؟

با خجالت گفتم: ممنونم که اومدی.

رو گرداند و با بی حوصلگی گفت: خواهش می کنم.

لبخندم را فرو خوردم. اما همانطور نگاهش می کردم. هیچ کدام حرفی نمی زدیم. جلوی در خانه پارک کرد. ناهار را پایین خوردیم و بعد هم خیلی زود به بهانه ی درس خواندن رفتیم بالا. سعید پشت میز تحریرش رو به دیوار نشست و شروع به درس خواندن کرد. من هم کتاب‌هایم را روی میز جلوی کاناپه پهن کردم و پشت به سعید مشغول خواندن و نوشتن شدم. گاهی روی کاناپه می‌نشستم، یا می خوابیدم، گاهی هم روی زمین می‌نشستم و توی دفترم روی میز می نوشتم. هر دو سخت مشغول بودیم و کاری بهم نداشتیم. گاهی برمی گشتم و یواشکی نگاهش می کردم. اما مطمئن بودم که او اصلاً نگاهم نمی کند.

خواندنیها را می خواندم. اما ریاضی سخت بود. به زحمت از روی توضیحات کتاب حل می کردم، تا اینکه واقعاً گیر کردم. بهانه ی خوبی بود. کتاب و دفترم را بردم کنارش و پرسیدم: میشه این مسأله رو برام توضیح بدی؟

کتاب را پیش کشید و مسأله را خواند. بعد هم دفترم را جلو برد و شروع به نوشتن و توضیح دادن کرد. هنوز هم نگاهم نمی کرد. لحنش سرد و جدی بود. با دست چپ تند تند می‌نوشت و من به این فکر می‌کردم که نمی‌دانستم چپ دست است!

مسأله حل شد. کتاب را به طرفم هل داد و به کار خودش ادامه داد. می‌خواستم تشکر کنم، اما اینقدر سرد و سخت بود که ترسیدم. فقط لحظه‌ای دست روی شانه اش گذاشتم و بعد سر جایم برگشتم.

ساعت 9 شب بود. داشتم از خستگی می مردم. روی زمین پشت میز نشسته بودم. از بس نوشته بودم دستم کرخ شده بود. سرم گیج می‌رفت و از گرسنگی احساس تهوع می کردم. روی این را نداشتم بروم پایین ببینم شام خورده اند یا نه.

سعید روی مبل تک نشسته بود. پاهایش روی میز و لپ تاپ روی پاهایش بود. با تردید صدایش زدم: سعید؟

همانطور که چشم به مانیتور دوخته بود، جواب داد: هوم؟

_: میشه برای شام... بریم بیرون؟

چند لحظه جوابم را نداد. فکر کردم الان چنان جواب دندان‌شکنی می‌دهد که گرسنگی از یادم می رود! اما با همان لحن سردش گفت: بپوش میریم.

ذوق‌زده از جا پریدم؛ وقتی که داشتم از کنارش رد می شدم، دستم را گرفت و پرسید: شام رو هم به اندازه ی همستر دوست داری؟

یک لحظه منظورش را نفهمیدم. اما بلافاصله شرطی را که برای خرید همستر گذاشته بود، به خاطر آوردم. وا رفتم. چند لحظه مکث کردم. بالاخره دستم را آزاد کردم و به طرف آشپزخانه رفتم. یک لیوان آب ریختم و جرعه ای نوشیدم.

سعید پرسید: اینقدر سخته؟

نالیدم: خیلی سخته!

سری به تأیید تکان داد. گر گرفته بودم. لیوان را کنار گذاشتم و به حمام رفتم. همانطور با لباس زیر دوش آب سرد ایستادم. اشکهایم آرام روی صورتم می ریخت. سردم که شد آب را گرم کردم و حمام کردم. حوله پالتویی سفیدم را پوشیدم و بیرون آمدم. سعید هنوز پشت به اتاق خواب، روی مبل لم داده بود. گفت: زود لباس بپوش بیا که از گشنگی مردم!

کتاب‌هایم را رویهم دسته کرده بود. وسط میز هم یک کیسه ی سفید با نشان یک ساندویچ فروشی معتبر بود. لبخندی زدم و به اتاق رفتم. طیق عادت در را قفل کردم. با آخرین سرعتی که می‌توانستم لباس پوشیدم و موهایم را با یک حوله ی دستی پوشاندم.

بیرون که آمدم با عصبانیت پرسید: نمیشه این درو قفل نکنی؟ اگه اون تو موندی و زبونم لال یه بلای تازه سر خودت آوردی، من چه غلطی باید بکنم؟

با خوشی گفتم: هیچی! شکر خدا!! از شرم خلاص میشی!

_: روشهای کم ضررتری هم برای خلاص شدن هست.

وسط کاناپه نشستم و کیسه را باز کردم. دو تا قارچ برگر دوبل با نوشابه بود. به طور عادی، قارچ برگر معمولی را هم به زور تمام می کردم، ولی الان دلم می‌خواست یک گاو درسته را بخورم!

در سکوت مشغول خوردن شدیم، من خوش و خرم، سعید سرد و جدی.

ساندویچم را بلعیدم. نوشابه را هم رویش سرازیر کردم و پیروزمندانه کاغذش را توی کیسه ی خالی انداختم. سعید که هنوز تمام نکرده بود، با تعجب پرسید: سیر نشدی؟

تکیه دادم و گفتم: اوه چرا!!!! خیلی ممنونم. داشتم از گشنگی می مردم!

با نگاهی معنی دار گفت: خواهش می کنم.

دستهایم را بالا بردم و گفتم: نه ببین الان که اصلاً راه نداره. یک بوی ساندویچی میدم اهههههههه. حالتو بهم می زنم!

پوزخندی تمسخر آمیز زد و سر تکان داد. برخاستم، کیسه ی آشغالها را توی سطل انداختم و رفتم تا مسواک و صابون بزنم. زیادی خورده بودم. بوی ساندویچ داشت حال خودم را بهم می زد.

به اتاق خواب رفتم. حوله ی دور موهایم را باز کردم و جلوی آینه نشستم. نگاهی به موهای آشفته و گره خورده‌ام انداختم. چقدر دلم می‌خواست که سعید باز شانه شان بزند. اما هنوز عصبانی بود. داشتم فکر می‌کردم موهایم را شانه بزنم ساده‌تر است یا اجرا کردن شرطش؟! شاید اگر یک بار امتحان می‌کردم ترسم می‌ریخت و حاضر می‌شدم یک بار دیگر هم به خاطر موهایم تکرارش کنم! روز اول فکر می‌کردم دوستش ندارم که اینقدر بو سید نش برایم سخت است؛ اما حالا دوستش داشتم و هنوز نمی توانستم.

نگاهی به ساعت انداختم. ده و نیم بود. داشتم از خواب می مردم. ولی اگر با این موها می خوابیدم، صبح بیچاره بودم. برس برداشتم و به هال رفتم، به امید اینکه دل سعید به رحم بیاید. با چنان قیافه ی ناامیدی روی کاناپه ولو شدم، که پرسید: باز چی شده؟

سر به زیر انداختم. همانطور که با برس بازی می کردم، گفتم: می‌خواستم یه خواهشی بکنم، اما دیدم هنوز دلخوری. می‌خواستم عذرخواهی بکنم، اما دیدم بخشیده شدنم فقط یه راه داره. می‌خواستم کاری که می خوای بکنم، اما به حد مرگ می ترسم.

نرم شد. دوباره لبخند زد. با مهربانی پرسید: آخه از چی می ترسی؟

سری تکان دادم و گفتم: نمی دونم. سخته برام، خیلی.

_: حالا خواهشت چی بود؟

برس را توی دستم فشردم. احساس بدجنسی می کردم. از جا برخاستم و گفتم: هیچی. مهم نیست.

خواستم بروم. اما باز دستم را گرفت و پرسید: حالا چرا ناز می کنی؟

_: به خدا می ترسم!

_: ترستو نمی گم. چی می خواستی؟

نگاهش کردم. دوباره با سرگشتگی سر به زیر انداختم. خنده‌اش گرفت: هانیه... چی می خوای؟

برسم را بالا آوردم و با خجالت گفتم: موهام... ولی نه... خودم می کنم.

_: کشت منو!! فکر کردم نصف شبی هوس گوهر شب چراغ کرده روش نمیشه بگه!!! تو از کی تا حالا اینقدر خجالتی شدی بچه؟

دستم را کشید و جلوی پایش نشاندم. سرم را به زانوهایش تکیه داد و موهای خیسم را روی پاهایش ریخت. داشت شانه میزد، که پرسیدم: هنوزم دوستم داری؟

_: هنوزم دوستت دارم.

سرم را عقب کشید. خم شد و لبهایم را بو سید.