ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (۳)

سلاااااام

خوب هستین انشاالله؟ منم خوبم. لپ تاپمم خوبه! پیرمردی دلش گرفته بود. لج کرده بود نتمو قطع کرده بود! باور ندارین؟ خب منم اولش باور نکردم. تا ساعت ۴ بعدازظهر نت وصل بود و خوب بود. ساعت پنج بالاخره پستم آماده ی ارسال شد دیدم اککهی! نیست که نیست. هر بلایی بلد بودم سرش آوردم. ریستش کردم. سندباکسیمو خالی کردم. هاب رو از برق کشیدم و دوباره وصل کردم. نشد که نشد. منم پاشدم رفتم دنبال کارم. بعد از دو ساعت برگشتم دیدم نخیر هنوزم نیست. باز دوباره همان مراحل رو تکرار کردم دیدم نخیر آدم نمیشه! از پسر همسایه خواهش کردم، اونم گمونم ریست کرد و مال خودش وصل شد، ولی مال من نشد. بالاخره لپ تاپ رو از تو مهمونخونه آوردم تو تختخواب فکر کردم شاید با سیم درست شه، ولی با همون وی فی حالش خوب شد!!! خوابش گرفته بود گمونم!!!


پ.ن این عکس غارای دست کنده که نرگس جون از تو نت پیدا کرده.


پ.ن ۲ به خواهش دوستان اسمم به همون شاذه تغییر یافت! راستشو بخواین خودمم به آیلا عادت نمی کردم. به دلایلی اسممو عوض کرده بودم که الان حل شدن. این قالبم یه مشکلی داره اسم نویسنده رو نمی نویسه! ولی به هر حال دوباره شدم همون شاذٌه! توضیح برای دوستان جدید هم این که شاذه با تشدید روی ذال یعنی کمیاب. اسم قدیمیم بود. آیلا هم معنی اسم واقعیمه. ولی شاذه رو بیشتر دوست دارم.



سهرابی و زارع را وسط محوطه در کنار پنج شش پسر دیگر پیدا کردم. با فاصله نسبتاً زیادی از آنها، کنار باغچه زیر یک درخت ایستادم و سعی کردم اول حرفهایی که می‌خواستم بزنم را توی ذهنم مرتب کنم. چشم به آن‌ها دوخته بودم و از آن فاصله فقط صدای قهقهه های گاه بگاهشان به گوشم می رسید. داشتم فکر می‌کردم چه می گویند؟ به ما می خندند؟ به فرض اینکه با همکاری ما موافقت کنند، همان روز اول سهرابی و مریم به جان هم نمی افتند؟ بهتر نبود برویم دنبال پیشنهاد گلنوش؟

غرق فکر بودم و متوجه نبودم که به آن‌ها زل زده ام. گرد ایستاده بودند و زارع رو به من بود. انگار گوشی اش زنگ زد. چون همان‌طور که حرف میزد، از جمع جدا شد و به طرف من آمد.

دستپاچه و ناراحت نگاهش کردم. با خودم گفتم: این کاره نیستی دختر! پشه های میمند خیلی قابل تحمل‌تر از زخم زبونای اینا هستن! ولش کن برو. تا بهت نرسیده جیم شو!

ولی انگار پاهایم به زمین چسبیده بودند! اینقدر دست دست کردم تا به من رسید. به مخاطبش گفت: بعداً باهات تماس می گیرم.

گوشی کشویی اش را بست و پرسید: کاری داشتین؟

_: نه... من نه...

لبم را لیسیدم و گاز گرفتم. کمی مو تو صورتم ریخته بود، با دستهای لرزان زیر مقنعه بردم. دستم را که پایین آوردم دیدم هنوز جدی و آرام روبرویم ایستاده است. پرسید: با محراب کار دارین؟

گرد نگاهش کردم و با تعجب پرسیدم: محراب؟!!

حرفش را تصحیح کرد: سهرابی.

رو گرداندم و گفتم: آه نه... نه نه اصلاً!

مکثی کرد. انگار دنبال سؤال مناسبی می گشت. بالاخره باید دلیلی داشته باشد که حدود ده دقیقه به تماشایش ایستاده بودم! تعجبش را می فهمیدم، ولی توضیح بدرد بخوری به ذهنم نمی رسید. خدا را شکر نپرسید: پس برای چی به من زل زده بودی؟!

پرسید: می خواین با ما همکاری کنین؟

با حالتی عصبی موهایی که دیگر توی صورتم نبودند را بیشتر زیر مقنعه راندم و گفتم: نه نه. ما می خوایم در مورد غارهای دستکند تحقیق کنیم.

با دستپاچگی اضافه کردم: میمند... می دونین که؟

سری به تأیید خم کرد و گفت: بله. پروژه ی پارسال منم همین بود. متأسفم جدید نیست.

با حرص گفتم: ولی شاید ما حرفای تازه‌ای داشته باشیم.

از اینکه حرف سهرابی را تکرار کرده بودم، پوزخند نامحسوسی زد و گفت: حتماً همینطوره. اگر بهتون کمک می کنه می تونم پروژه مو در اختیارتون بذارم.

محکم گفتم: نه متشکرم. ترجیح میدم خودمون تحقیق کنیم.

با لحنی که انگار می‌گفت «من قصد دعوا ندارم» گفت: هر طور میلتونه. ببخشید.

از کنارم رد شد و خلاف جهتی که دوستانش ایستاده بودند، به طرف کتابخانه رفت. مکثی کردم. پروژه اش حتماً خیلی کمک می کرد. اقلش این بود که با کلی زحمت نمی رفتیم یک مشت حرف تکراری بنویسیم. برگشتم و صدایش زدم: ببخشید... آقای...

برگشت. با تبسم کمرنگی گفت: زارع هستم خانم مهرنیا!

با حرص نگاهش کردم. چون سکوتم طولانی شد، پرسید: امرتون؟

زیر لب گفتم: عرضی نیست.

و رد شدم. از دست خودم عصبانی بودم. از او عصبانی بودم. از دانشگاه و پروژه عصبانی بودم. خسته بودم!

از پشت سرم گفت: فردا براتون پروژه رو میارم.

جوابش را ندادم. به طرف بچه‌ها رفتم. گلنوش با دیدن چهره ی درهمم پرسید: چی شد؟ قبول نکردن؟

مریم با حرص گفت: به درک!

بینشان روی نیمکت نشستم و گفتم: استاد قبول کرد.

باهم گفتند: خب؟

ادامه داد: به پسرا هم نگفتم. یعنی به زارع گفتم... می خوایم در مورد غارای میمند بنویسیم. گفت این پروژه ی پارسالش بوده.

گلنوش محکم روی پایش کوبید و گفت: اککهی!!! موضوع پیدا کرده بودم ها!!

با بدبینی گفتم: چیه؟ نکنه تو کشفشون کرده بودی که حالا ناراحتی! این غارا چند هزار سال قدمت دارن. بالاخره چند نفری به فکرشون رسیده راجع به تاریخچه شون تحقیق کنن!

گلنوش اعتماد به نفسش را به دست آورد و گفت: ولی ما اطلاعات تازه‌ای پیدا می کنیم. چیزایی که زارع پیدا نکرده باشه.

_: منم بهش همینو گفتم. ولی بلوفه! آخه چی رو می خوایم بنویسیم؟ سر و تهش چقدره اصلاً؟ مونده گوسفنداشو بشمریم!

_: تو که واقعاً نمی دونی اون چی نوشته تو گزارشش!

_: نه نمی دونم. ولی گفت فردا پروژه شو برامون میاره.

مریم گفت: اینکه عالیه! زحمتونم کم میشه. می مونه یه سری تحقیق تو اینترنت و در اولین فرصت یه سفر میمند.

از جا بلند شدم و گفتم: برین بابا دلتون خوشه!

_: ببین وقت کردی یه کم ضد حال بزن دلت نگیره!

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: من مواظب دلم هستم! میاین بریم؟

گلنوش گفت: من نه. پیمان گفته میاد دنبالم.

پوزخندی زدم و گفتم: خوش بگذره. مریم تو چی؟

از جا برخاست و گفت: نه می خوام برم کتابخونه یه کم درس بخونم. با تو بیام حالم گرفته میشه!

_: نه اینکه تو حالی برای ما گذاشتی با این خرابکاری امروزت!

_: خودم درستش کردم. چه ربطی به شما داشت؟

_: چه می دونم. من حالم خوش نیست. هر فکری می خواین برای این پروژه ی لعنتی بکنین. هرجا می خواین هم برین. یادداشت کنین، ضبط کنین، عکس بگیرین، من نمیام. یعنی نمی تونم. فقط آخر بار بدین ادیت و تایپشون کنم.

گلنوش مهربانانه گفت: برو استراحت کن. خیالت راحت. خودمون یه فکری می کنیم.

مریم گفت: آره بابا...ما سفرشو میریم تو حمالیشو بکن!

_: می دونین که نمی تونم بیام.

مریم دست روی شانه ام گذاشت و گفت: آوین خودآزاری داری! چی میشه بسپری دست یه نفر دیگه، یه روز بیای سفر؟

_: حرفشم نزن. می دونی که نمیشه.

_: وقتی نخوای... نه نمیشه.

خسته از بحث تکراری، سری تکان دادم و خداحافظی کردم. دوباره ساعت را نگاه کردم. دیر شده بود. فقط یک ساعت تا وقت انسولین مادرجون مانده بود. قدم تند کردم. با صدای رعد سر بلند کردم. باران شروع به باریدن کرد. اشکهایم همراه باران از گوشه ی چشمهایم نیش زد. ولی پسشان زدم. به ماشین که رسیدم، در را باز کردم. کیفم را روی صندلی کنار راننده انداختم و پشت رل نشستم. دستهایم می لرزید. یادم رفته بود ناهار بخورم. چند شب بود درست نخوابیده بودم. مامان بزرگ بد می‌خوابید و هر شب چند بار صدایم میزد.

نمی دانم. شاید مریم درست می گفت. شاید من لج می‌کردم که تمام مسئولیتش را به عهده گرفته بودم. اما در مورد خاله که حاضر نبود انسولین بزند، که لج نمی کردم! دایی هم که یک بار بد زده بود و مامان بزرگ گفته بود فقط آوین!

شبها هم که هر دو سر خانه زندگیشان بودند. البته کار زیادی نداشت. ولی وقتی همیشگی بود کمی سخت میشد.

با حرص به قطرات باران روی شیشه نگاه کردم و گفتم: لعنت به من! مهم نیست که سخت باشه. مهم آینه که سایه اش رو سرم باشه. من که دیگه کسی رو ندارم.

آن بیرون برادر یکی از بچه‌ها دنبالش آمده بود. دو تا کیسه نایلون روی سرشان گرفته بودند و خندان به طرف ماشینشان می دویدند. آن طرفتر هم پیمان عاشق پیشه بود که چترش را روی سر گلنوش گرفته بود. ای کاش من هم یک برادر داشتم. آن وقت مجبور نبودم توی این جاده ی خیس رانندگی کنم.

نگاهی به ساعت انداختم. ده دقیقه گذشته بود. توی صورتم زدم. پهنای صورتم مثل روی شیشه خیس بود. سعی کردم سویچ را سر جایش بچرخانم، اما نتوانستم. دلم نمی‌خواست رانندگی کنم! نمی توانستم!!

ناگهان از ماشین پیاده شدم. یک نفر پشت به ماشین من، کنار جاده منتظر تاکسی بود، که با حرکت ناگهانی من از جا پرید. برگشت. زارع بود. با دیدن قیافه ی داغانم جلو آمد و پرسید: چی شده؟!

سویچ را به طرفش گرفتم و پرسیدم: میشه منو برسونین؟

_: بله حتماً!

در عقب را باز کردم و خودم را توی ماشین انداختم. زارع پشت فرمان نشست و پرسید: کمک دیگه ای از دستم بر میاد؟

_: نه متشکرم.

تکیه دادم و در حالی که چند لحظه یک بار قطره اشکی آرام روی صورتم می غلتید، به قطره های باران که پشت شیشه می‌خورد و کشیده میشد خیره شدم. فکر کردم چقدر آرام و مطمئن می راند. اگر من بودم تمام مدت با عضلات منقبض سیخ نشسته بودم و فرمان را می فشردم که زیر باران سر نخورم!

ربع ساعت در سکوت گذشت تا وارد شهر شد و پرسید: حالا کجا برم؟

با صدایی گرفته گفتم: ساختمان پزشکان...

ناگهان به طرفم چرخید و گفت: چرا از اول نمی گین؟!! برم اورژانس؟

جا خوردم. بی‌اختیار خنده ام گرفت و گفتم: من خوبم! می خوام برم نسخه ی مادربزرگمو تجدید کنم. اونهاش دفتر بیمه اش جلوی فرمونه.

انگار باور نکرده بود. چون برگشت و نگاهی به دفتر انداخت. بعد آهی کشید و پرسید: پس چرا آروم نمی گیرین؟

آخرین دستمال توی قوطی را بیرون کشیدم و صورتم را خشک کردم. از زیر دستمال گفتم: من فقط خسته ام. همین!

با حرص گفت: همین! هیچ وقت دخترا رو درک نکردم!

دوباره در سکوت به راه افتاد. نگاهی به انبوه دستمالهای مچاله ی کنار دستم انداختم. یکی یکی توی جعبه ی خالی فرو کردم. حالم خیلی بهتر بود. لبخندی زدم. فقط خوابم می آمد. از ته دل دعا کردم مادربزرگ امشب خوب بخوابد. شاید میشد از دکتر بخواهم خواب آوری برایش تجویز کند.

جلوی ساختمان پزشکان ترمز کرد و گفت: شما برین تا من جای پارکی پیدا کنم.

_: نه دیگه خیلی مزاحمتون شدم.

_: این چه حرفیه؟ راستی کدوم دکتر؟

اسم دکتر را گفتم و پیاده شدم. با خودم فکر کردم همینجور پیاده شدی؟ اگر ماشینت را بدزدد چی؟!

جعبه خالی دستمال را توی سطل کنار خیابان انداختم. سر بلند کردم، داشت از بین ترافیک سنگین دنبال راهی برای عبور می گشت. سر به زیر انداختم. درست بود که در این سه سال غیر از چند باری که به دلایلی مثل امروز پیش آمده بود، حتی سلام و علیکی هم با او نداشتم، ولی حقیقت این بود که از بقیه به نظرم قابل اعتمادتر می رسید. حسی می‌گفت می‌توانم روی کمکش حساب کنم. و امیدوار بودم که این حسم دروغ نگوید.

بالای آسانسور نوشته بود: برای استفاده ی بیماران و سالمندان.

من نه بیمار بودم نه سالمند! جلوی آسانسور هم شلوغ بود. پله ها را نفس نفس زنان بالا رفتم و به خودم برای این بی حرکتی که نفسی برایم نمی‌گذاشت غر زدم! قول دادم از فردا هرروز نرمش کنم!

دکتر مریض داشت. روی تنها صندلی خالی به انتظار نشستم. چند دقیقه بعد یک پیرمرد با کمک پسرش وارد شد. از جا برخاستم و جایم را به او دادم. به دیوار تکیه زدم، زانویم را خم کردم و کف پایم را هم به دیوار تکیه دادم.

مریضها را تماشا می‌کردم و برای هرکدام قصه ای می ساختم. صدایی از کنارم پرسید: هنوز خیلی معطلی دارین؟

جا خوردم! یادم رفته بود! با تعجب نگاهش کردم. دستپاچه گفت: ببخشین نمی خواستم بترسونمتون.

لبخندی شرمگین زدم و گفتم: نه نه خواهش می کنم. راستش نمی دونم چقدر کار دارم. دیگه مزاحم شما نمیشم.

همان موقع منشی گفت: خانم شما برین نسختونو بگیرین.

_: ممنون.

وارد مطب شدم. دکتر نسخه را نوشت. داروی خواب آورش را هم عوض کرد و در آخر با آرزوی سلامتی راهیم کرد. از دکترش خوشم می آمد. پیرمرد مهربانی بود.

در را که پشت سرم بستم، نگاهی به ساعت انداختم. محکم توی صورتم زدم. زارع جلو آمد و پرسید: چی شده؟

عصبانی از دیر شدنش، از گیجی خودم و از زمین و زمان، نالیدم: وقت انسولینشه.

دفتر را از دستم گرفت و گفت: تا شما برسین سر کوچه من می‌دوم ماشینو میارم. جای پارک نبود. راش دوره. ولی بیاین سر کوچه، یه طرفه اس نمی تونم بپیچم جلوی ساختمان. نسخه رو هم بعداً میگیرم. تو خونه انسولین دارین؟

گیج گفتم: آره داریم.

دوید و رفت. به دنبالش از پله ها سرازیر شدم و او را که شتابان می‌رفت نگاه کردم. سر کوچه کنار تیر چراغ ایستادم. پسربچه ای دسته گلی جلویم گرفت و گفت: خانم گل نمی خوای؟

بدون فکر گفتم: نه نمی خوام.

_: برای عشقت بخر.

_: من عشقی ندارم.

_: مریض چی؟ برای مریضت بخر.

لبخندی زدم و دسته گل را خریدم. زارع جلوی پایم توقف کرد. در عقب را باز کردم و گفتم: خیلی زحمتتون دادم.

_: لطف می کنین به جای تعارف تکه پاره کردن، آدرس بدین که دیر نشه؟

از تندی کلامش جا خوردم. مثل بچه‌ای که انتظار تنبیه نداشته باشد، توی صندلی فرو رفتم و آدرس را دادم. جلوی در خانه توقف کرد و گفت: شما بفرمایین، من نسخه رو می‌گیرم و میام.

با ناراحتی گفتم: نه خواهش می کنم. من خجالت می کشم. یه ساعته که علافتون کردم.

در حالی که می کوشید، سرم داد نزند، گفت: من علاف نیستم خانم مهرنیا، بفرمایین انسولینتونو بزنین!

به سرعت پیاده شدم. با دستپاچگی در را باز کردم و توی اتاق دویدم. مادربزرگ حالش خوب بود. فقط کلی غر زد که چرا خبر نداده‌ام که دیرتر می آیم.

با ناراحتی گفتم: من که صبح گفته بودم، عصر میرم دنبال داروهاتون.

یادش رفته بود و به کلی منکر شد. انسولینش را زدم. گلها را توی گلدان گذاشتم. دور و بر را مرتب کردم و به غرغرهایش گوش دادم. از صبح تنها مانده بود. خاله مهمان داشت و سر نزده بود. دایی به یک سفر کوتاه کاری رفته بود. بچه‌های دایی و خاله هم یادشان نیامده بود که احوالی از مادربزرگ بپرسند. حتی زن همسایه هم که بعضی از روزها سر میزد، نیامده بود. مادربزرگ تنها می‌ترسید. بهش حق می دادم. برای بار هزارم با ملایمت گفتم: من درسمو می ذارم کنار. احتیاجی بهش نداریم. حقوق بابا و بابابزرگ که هست.

و برای بار هزارم جواب شنیدم: من می خوام تو این مدرک رو بگیری. این همه زحمت باید یه نشونه داشته باشه.

آهی کشیدم. شام را آماده کردم. میلی نداشت. با قربان صدقه و حرف به خوردش دادم. حالا خودم خسته بودم. دیگر حوصله ی خوردن نداشتم. ولی با غرغرهای مادربزرگ خوردم. ظرفها را جمع کردم. بازهم ساعت را نگاه کردم. دو ساعت گذشته بود!

صدای زنگ در بلند شد. مادرجون با دستپاچگی پرسید: کیه این وقت شب؟

جوابی ندادم. رفتم دم در. باران بند آمده بود. زارع کیسه ی محتوی داروها و دفتربیمه را به طرفم گرفت و سویچ را رویش گذاشت. احوال مادربزرگ را پرسید. بعد توضیح داد: چند جا رفتم. هر کدوم یه قلمشو نداشتن. آخری هم که داشت، خیلی شلوغ بود. ببخشید دیر شد.

همانطور که چشم به سوئیچ و کیسه دوخته بودم، گفتم: من چه‌جوری جبران کنم؟

لبخندی زد و گفت: بخیل نباشین بذارین ما هم از این رهگذر ثوابی ببریم! شبتون بخیر.

سر بلند کردم و با لبخند به او که پیاده می رفت، گفتم: شب بخیر.

در را بستم و به پشت در تکیه دادم. لبخندم هنوز روی لبم بود. مادربزرگ در اتاق را باز کرد و پرسید: کی بود مادر جون؟

کیسه ی دارو را نشانش دادم و گفتم: یکی از همکلاسیام. لطف کرد و داروهاتونو گرفت.

_: چرا به دوستات زحمت میدی مادر؟

با رندی گفتم: اجرشو میبره مادرجون!

_: حسابشو کردی؟

ای دل غافل! به کلی فراموش کردم! سری تکان دادم و گفتم: یادم رفت. ولی فردا حتماً می کنم.

تلفن زنگ زد. خاله بود. مادربزرگ گرم صحبت شد. قرص خواب آورش را آوردم. در حال صحبت خورد. لباسهایم را برداشتم و توی هال برگشتم. گفتم: من میرم حمام.

مادر جون سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد. با حوصله دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی بیرون آمدم، روی تخت توی هال خوابش برده بود. اول نگرانش شدم. جلو رفتم. ولی حالش خوب بود و آرام نفس می کشید. پتویش را تا روی شانه اش بالا کشیدم و به اتاقم برگشتم. موهایم را شانه زدم و با روسری بستم. حوصله نکردم خشکشان کنم. بالش و پتویم را آوردم و مثل همیشه نزدیکش خوابیدم.




پروژه پرماجرا (2)

سلااااام

خوب هستین؟ سریع برگشتم با پست بعدی! 

دیدین چی شد؟ چند روز پیش داشتم دنبال یه برنامه می گشتم دیدم یه جا نوشته اگه می خواین آمارتون بالا بره، اسم و آدرس وبلاگتونو تو این سایتا بدین. یه عالمه سایت بود که من از فرط اطلاعات، فقط گوگلش رو می شناختم. هویجور الکی الکی اسممو تو گوگل نوشتم. بقیه رو هم ننوشتم. بعد حالا یهو آمارم دو برابر شده! مال اونه آیا؟؟؟ در جبین خودم نمی بینم یه دفعه اینقدر خوشگل و پرطرفدار شده باشم!!!


همین که استاد کمی دور شد، سهرابی پیش آمد و به مریم گفت: حساب ما هنوز صاف نشده خانم. بازم خدمت می رسم.

مریم با عصبانیت رو گرداند. چند تا از پسرها بلند خندیدند. با حرص دور شدیم. یکی از دخترهای پرافاده ی کلاس دنبالمان آمد و کلی با مریم دعوا کرد که آبروی هرچی دختر بود برده است!

یعنی این دیگر آخرش بود. دلم می‌خواست با مشت توی دهانش بکوبم. آن عشوه های خرکی برای همه ی استادها و همکلاسیها حفظ آبرو می‌کرد و همین یکی دو جمله ی مریم آبروی ایشان را برده بود! خوشبختانه گلنوش نگذاشت مریم جوابی بدهد، والا به این راحتی ها خلاصی نداشتیم.

چند دقیقه بعد چشممان به جمال یک بانوی همکلاسی دیگر روشن شد که چون از بقیه مسنتر بود، دائم داشت همه را نصیحت می کرد. جلو آمد و با لحن مادری که بچه ی دو ساله‌اش را توجیه می کند، برای مریم توضیح داد که کارش اشتباه بوده است.

بدتر از مخالفان، موافقان این ماجرا بودند که حالا یک مناظره ی اساسی با پسرها که سردسته شان سهرابی بود، راه انداخته بودند. همه باهم داشتند داد می‌زدند و به طرف مقابل تکه می پراندند. من و گلنوش دو بازوی مریم را محکم گرفته بودیم تا دوباره خودش را قاطی نکند. مریم با حرص نگاه می‌کرد و دندان قروچه می رفت. بالاخره هم به زور دستهایش را آزاد کرد و به طرف جمعیت خروشان رفت.

من و گلنوش با نگرانی بهم نگاه کردیم. فقط خداخدا می‌کردم زد و خوردی پیش نیاید! گلنوش با نگرانی پرسید: بریم جلوشو بگیریم؟

با ناامیدی گفتم: فکر نمی‌کنم دیگه کاری از دست ما بربیاد.

لبم را محکم گاز گرفتم. مریم جلو رفت. جمعیت را یکی یکی پس زد تا رودرروی سهرابی قرار گرفت. با صدایی که همه بشنوند، گفت: من از شما معذرت می خوام آقای سهرابی!

بعد رو به جمع گفت: همگی بفرمایین. نمایش تموم شد.

پسرها با پوزخندهای فاتحانه باز متلک می گفتند. دخترها هم با عصبانیت خواستار ادامه ی بحث بودند؛ که سهرابی و مریم از جمع بیرون آمدند. سهرابی از بیرون گود داد زد: آقایون خواهش می کنم. من که جوابمو گرفتم، شما هم طلبی ندارین، کوتاه بیاین.

ما که رفتیم سر کلاس بعدیمان، ولی آنطور که شنیدیم، ماجرا نیم ساعتی دیگر ادامه داشت و کم کم اوضاع دوباره آرام گرفت. بعد از کلاس روی یکی از نیمکتهای محوطه نشستیم.

نالیدم: حالا بعد از تمام این سر و صداها که به نظرم گرد و خاکاش حالاحالاها ادامه داشته باشه، بگین واسه این پروژه ی لعنتی چه غلطی بکنیم؟

مریم که غرق در خیالات خودش بود، همانطور که به نقطه ی نامعلومی چشم دوخته بود، گفت: ولی خیلی دلم می‌خواست همچین حالشو بگیرم که دیگه نتونه سرشو بالا بگیره.

با عصبانیت گفتم: بس کن مریم! تو سه سال گذشته، هیچ وقت اینجوری انگشت نما نشده بودیم.

_: آخه من از این پسره خوشم نمیاد.

_: منم از خیلیا خوشم نمیاد. باید به جرم اینکه باب طبع من نیستن، بزنم لت و پارشون کنم؟

گلنوش گفت: تو رو خدا بس کنین! آوین بیا و با همین غارای دست کند موافقت کن، قال قضیه رو بکنیم.

_: اَه گلنوش باز شروع کردی؟ آخه من راجع به اون غارا چی بنویسم؟ کل گزارشمون یه پاراگرافم نمیشه. صد رحمت به بناهای تاریخی یزد! تا بیام راجع به کلونها و هشتی و حیاط و حوض و ارسی و پنج دری و بادگیر و مطبخ و گلاب به روتون توضیح بدم، پروژهه تکمیل شده رفته.

مریم گفت: حرف همکاری رو نزن!

گلنوش گفت: درسته طولانی میشه، ولی تازه نیست. مگه نشنیدی استاد چی گفت؟

_: چرا شنیدم. ولی مخم درد گرفته. دو هفته است داریم مخ می سوزونیم و به هیچ جا نرسیدیم.

_: چون تو حاضر نیستی به پیشنهاد من توجه کنی.

_: وای! آخه تو توی اون غارهای تو در تویی که هنوز توشون گوسفند نگه می دارن چی دیدی که اینقدر جالبه؟ تازه معماری چند هزار سال پیش چه مصرفی تو قرن بیست و یک می تونه داشته باشه؟ باز بناهای یزد خوشگلن!

مریم با عصبانیت گفت: تو باز گفتی یزد؟

_: آره گفتم یزد! حیف این لقمه ی حاضر و آماده نیست که از دستش بدیم؟ اصلاً اگه می خوای از این پسره انتقام بگیری این بهترین راهه، اول بهش نزدیک میشی، بعد ضربه رو می زنی. از راه دور هرچی هارت و پورت بکنی، نتیجه‌ای بهتر از اونچه که دیدی عایدت نمیشه.

_: می خوام صد ساله دیگه باهاش روبرو نشم.

_: شرمنده ولی با این وضع درس خوندن ما اقلاً یک سال و خورده‌ای دیگه در خدمتشون هستیم. می خواد خوشت بیاد، می خواد نیاد.

گلنوش گفت: راستش منم خسته شدم مریم. اصلاً بیا من و تو بریم سراغ غارها و آوین بره یزد!

با دلخوری گفتم: دست شما درد نکنه. نخیر تنهایی نمیرم. پسرای پررو فکر می کنن چه خبره.

مریم بالاخره به غائله خاتمه داد. از جا برخاست و گفت: باشه میریم یزد. شاید به قول آوین... یه راه بی سروصدا برای له کردن این پسره پیدا کنم.

از جا پریدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: هوراااا... آفرین مریم.

گلنوش آهی کشید و گفت: باز خدا رو شکر. تکلیفمون معلوم شد.

از ترس اینکه مریم تغییر عقیده بدهد، گفتم: من همین الان میرم استاد رو پیدا می‌کنم و بهش میگم.

مریم گفت: باشه. گفتن به آقایونم با خودت! من محاله پا پیش بذارم.

گلنوش گفت: منم حوصله ندارم.

دستم را توی هوا تکان دادم و گفتم: باشه خودم میگم.

استاد را با کمی معطلی بعد از یکی از کلاسهایش گیر آوردم، گفت در صورتی که پسرها موافق باشند مشکلی نیست. لحنش طوری بود که غم عالم به دلم ریخت. خیلی بعید به نظر می‌رسید موافقت کنند.


پروژه پرماجرا (1)

سلام علیکم!

حال همگی خوبه انشااله؟ آخر هفته خوش گذشته؟ منم خوبم. آخر هفته ام با مهمونی دادن و مهمونی رفتن گذشت. خوب بود خدا رو شکر.



الهام جان ناگهان نتیجه گرفت که داستان خاطرت خوش باد به پایان رسید! از اولم گفتم یه داستان ساده ی بدون فراز و نشیبه، تا وقتی که سوژه ای که تو ذهنم بود پخته بشه. خب هانیه هم عاشق شد و کدبانو شد و همه چی به خیر گذشت. و حالا داستان جدید که امیدوارم جالب باشه. این قسمت خیلی بلند نیست. از صبح تا حالا داشتم اسم پیدا می کردم و دایالوگها رو بالا پایین می کردم، تا شخصیتا برای خودم جا بیفتن و باهاشون آشنا بشم. انشااله زود و با دست پر برمی گردم.


بعداً نوشت: با این پایان ناگهانی داستان قبلی به پیشنهاد نرگس جون، اسم داستان قبلی به اولین بوسه تغییر یافت!




پروژه پر ماجرا


آن روز یک بعدازظهر ملایم اواخر اسفند بود. استاد بعد از درس، شروع به تعیین پروژه های تحقیقاتی مان کرد. بعضیها خودشان پیشنهادی داده بودند و بقیه را استاد تعیین می کرد. با آن صدای یکنواخت استاد، هوای مست کننده ای که بوی بهار میداد و بالاخره کمبود خواب شبهای گذشته‌ام به زحمت چشمانم را باز نگه می داشتم. گروه‌ها و پروژه ها یکی یکی معین می شدند. خواب آلود نگاهی به مریم و گلنوش انداختم و گفتم: خدا کنه پروژه مون خیلی سخت نباشه.

مریم لب برچید و گفت: من از اولش گفتم خودمون یه فکری بکنیم. الان معلوم نیست چی بهمون برسه!

گلنوش پیشنهاد کرد: تحقیق در مورد معماری غارهای دستکند!

غرغرکنان گفتم: بلند نگو، استاد همینو میگیره، میگه برین دنبالش.

گلنوش گفت: جالبه که! یه سر میریم میمند.

همانطور که خمار به استاد چشم دوخته بودم. از بین لبهای نیمه بازم گفتم: تو برو. خوش بگذره.

مریم نگاهی به ما کرد و گفت: دارم کم کم استرس می گیرم. همه تکلیفشون معلوم شد غیر از ما.

آهی کشیدم و زمزمه کردم: چه فرقی می کنه اول بگه یا آخر؟

مریم که داشت با ناراحتی کاغذی را خط خطی می کرد، گفت: می‌ترسم یادش رفته باشه.

گلنوش گفت: خب اینکه ترس نداره. بدون پروژه حالی به هولی! آخر ترمم میگیم استاد به ما پروژه نداده بودین.

از گوشه ی چشم نگاهش کردم و گفتم: یه یه یه... اون وقت نمره ی پروژه رو از کجا میاری؟ اگه نگفت، خودمون بهش می گیم.

مریم همانطور که سرش روی کاغذش بود، غرید: یه دقه ساکت باشین، ببینم بالاخره به ما می رسه یا نه؟

گلنوش گفت: اگه یادش رفت من پیشنهاد غارهای دستکند رو میدم ها!

با نوک کفش ورزشی ام به پایش زدم و گفتم: برو بابا تو ام!


استاد گفت: آقای سهرابی هم به پیشنهاد خودشون در مورد بناهای تاریخی یزد تحقیق می کنن. امیدوارم حرف تازه‌ای برای گفتن داشته باشید آقای سهرابی.

سهرابی گفت: الان که ندارم استاد. ولی حتماً پیدا می کنم.

استاد دستی به ریش پروفسوری اش کشید و گفت: انشااله. و هم گروه‌های شما...

سهرابی با حرکتی نمایشی دست دور گردن کناری اش که بهترین دوستش بود انداخت و با چشم و آبرو هم به او اشاره کرد.

استاد لبخندی زد و گفت: بسیار خب. آقای زارع هم با شما و خانمها...

نگاهی به دور کلاس انداخت. فقط ما سه نفر مانده بودیم که انتهای کلاس کنار هم نشسته بودیم. استاد نگاهش روی ما ثابت ماند و گفت: شما که پیشنهادی نداشتید.

گلنوش گفت: استاد... من...

نیشگون محکمی از پهلویش گرفتم که لحظه‌ای نفسش بند آمد.

استاد پرسید: بله؟

گلنوش نفسی کشید. از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت و گفت: نه استاد. ما هیچ نظری نداریم.

استاد نگاهی به پسرها انداخت و گفت: پس اگر موافق باشید، با آقایون همکاری کنید.

مریم که هنوز سرش پایین بود و کاغذش را خط خطی می کرد، بلند گفت: شرمنده استاد، من مخالفم. از این بابا خوشم نمیاد.

متعجب و عصبانی زمزمه کردم: این چه طرز حرف زدنه مریم؟

مریم سر بلند کرد و با نگرانی به من نگاه کرد. زیر لب پرسید: بلند گفتم؟

آهی کشیدم و رو گرداندم. کلاس منفجر شد از خنده.

استاد گفت: هرطور میلتونه. پس لطفاً باهم صحبت کنین و حداکثر تا پس فردا موضوع موردنظرتونو پیشنهاد بدین.

سهرابی گفت: د نه استاد!!! اگر خانوما نباشن، پس کی گزارش بنویسه؟ نه اصلاً زشت نیست ما دو تا گزارش بنویسیم؟ مردی گفتن، زنی گفتن!!

مریم این بار واقعاً عصبانی شد و گفت: استاد ایشون داره به شخصیت ما توهین می کنه!

استاد رو به‌ سهرابی کرد و گفت: درسته. خواهش می‌کنم از خانم عذرخواهی کنین.

سهرابی سرش را خاراند و گفت: ولی استاد...

نگاهی به استاد کرد. نگاه استاد جدی و تیره بود. نه راه پس داشت نه راه پیش. وسط ترم و چپ افتادن با استاد، اصلاً به صرفه نبود؛ از آن طرف هم دست گرفتن بچه‌ها سر عذرخواهیش وسط کلاس، خودش مقوله ای بود قابل بحث!

بالاخره نمره ی قبولی را ترجیح داد و با بی میلی از جا برخاست. گوشه چشمی به مریم انداخت و گفت: من معذرت می خوام خانوم.

مریم سری تکان داد و حرفی نزد. استاد ختم کلاس را اعلام کرد و بیرون آمدیم.

اولین بوسه (15)

سلام :)

خوب و خوش باشین انشااله :) منم خوبم. فقط یه نموره کر شدم! این قسمت با موزیک متن سه فروند کودک در حال بازی و خنده و گریه و جیغ نوشته شد! در نتیجه نشد که طولانیتر از این بشه. پنج ساعته که دارم می نویسم و نتیجه اش شده دو صفحه! ولی عشقولانه در حد تیم ملی!


این جناب سه نقطه یه مسابقه مطرح کرده، جایزه هم نمیده! گفته برای برنده دعا می کنه که گفتم نکنه بهتره   موضوع اینه که من گفتم یه اسم درست و درمون برای خودش پیدا کنه، اونم اینو به عنوان مسابقه گذاشته. پیشنهادات همگی مورد توجه قرار می گیرد  نرگس اولین پیشنهاد رو داده، غضنفر!  منم به عنوان دومین پیشنهاد میگم باگز بانی! 


اینم دنباله ی ماجرا...


صبح وقتی بیدار شدم سعید داشت حاضر میشد که برود. نیم خیز شدم. با لبخند گفت: بگیر بخواب. جمعه اس.

دوباره دراز کشیدم و پرسیدم: حالا حتماً باید بری؟

لب تخت نشست. خم شد بعد از بو سه ای طولانی، به شوخی بینی به بینی ام مالید و گفت: آخه عزیز من اگه مجبور نبودم، مگه مرض داشتم زن خوشگلمو ول کنم و برم؟ حالا بو سم می کنی، همچین با انرژی برم؟

شرم زده لب به دندان گزیدم. لپم را کشید و گفت: خدا عقلت بده!

آن یکی لپم را هم یک گاز کوچک گرفت و بلافاصله جایش را بو سید و برخاست که برود.

پرسیدم: صبحانه خوردی؟

_: آره همینجا یه چیزی خوردم. خوب بخوابی. از قول منم استراحت کن.

لبخندی زدم و خداحافظی کردم. او رفت و من چند دقیقه‌ای به سقف خیره شدم. ولی دیگر خوابم نمی آمد. بلند شدم و دور و بر را مرتب کردم و دستمال کشیدم و لیوان شیر سعید را شستم. بعد هم رفتم پایین. میز صبحانه را چیدم. عمودکتر نیمرو درست کرده بود. بچه‌ها بیدار شدند و صبحانه ی مفصلی خوردیم. بعد هم به پیشنهاد بچه‌ها رفتیم بیرون شهر برف بازی کردیم. ناهار هم توی رستوران خوردیم. خیلی خوش گذشت، فقط جای سعید خیلی خالی بود.

وقتی برگشتیم لباسها را توی ماشین لباسشویی انداختم. عمودکتر روشنش کرد و طرز کارش را یادم داد. از روی کتاب آشپزی شام درست کردم. حسام را هم مجبور کردم بنشیند درس بخواند. سایه هم توی اتاقش بود. عمو دکتر هم روزنامه می خواند. ساعت هفت و نیم شب بود که سعید آمد. از خوشحالی از جا پریدم و به استقبالش رفتم. دستم را گرفت و در حالی که می فشرد باهم بالا رفتیم. همان‌طور که کتش را آویزان می‌کرد و آماده میشد که به حمام برود، برایش از گردشمان گفتم و اینکه اگر او بود خیلی بیشتر خوش می گذشت. سعید هم فقط با لبخند گوش می داد. بعد هم رفت دوش بگیرد. من هم برگشتم پایین و لباس شسته ها را پهن کردم. بعد دوباره رفتم بالا. سعید یک فیلم ملایم گذاشت. روی کاناپه نشستم. خیلی خسته بود. دراز کشید و سرش را روی پایم گذاشت. وسط فیلم هم خوابش برد. از ترس اینکه بیدار نشود تکان نمی خوردم. تا اینکه فیلم تمام شد.

هانیه در زد و گفت عمودکتر میز شام را چیده است. سعید بیدار شد. باهم پایین رفتیم و شام خوردیم. بعد از شام ساعتی دور هم نشستیم تا عمودکتر همه را مرخص کرد!



این از جمعه ی پیش! الان هم درست یک هفته گذشته است. دیگر حسابی حرفه‌ای شده ام. هر شب به اندازه ی دو وعده شام درست می کردم. خانه تمیز می‌کردم و به بچه‌ها و درسهایشان می رسیدم. دارم از خستگی می میرم! امروز باز جمعه بود. شکر خدا حال مامان بزرگ سعید خیلی بهتر است. خاله فرح امشب می آید. امروز جایی نرفتیم. از صبح تا حالا با سعید و بچه‌ها مشغول تمیز کردن خانه بودیم. عمودکتر صبح تا بعدازظهر یک جلسه ی پزشکی داشت. ناهار هم نیامد. دیشب شام کم بود و به اندازه ی امروز زیاد نیامد. ناهار سعید از بیرون غذا گرفت و خوردیم. بعد آی کار کردیم، آی کار کردیم! ولی خوب بود. هم خانه تمیز شد و هم خودمان سر این همکاری کلی خندیدیم.

سر شب دوش گرفتم. سعید پایین پیش بچه‌ها بود. داشتند اسم فامیلی بازی می کردند! عمودکتر فرودگاه بود. زنگ زد گفت هواپیما تأخیر دارد، دیرتر می آیند.

با موهای خیس، خسته و عصبانی جلوی آینه نشسته بودم. دلم می‌خواست سعید موهایم را شانه بزند. نازم را بکشد. این یک هفته هر وقت خانه بود، هم من خیلی خسته بودم، هم او... دلم می‌خواست موهایم را شانه بزند، باهم حرف بزنیم... دلم برایش تنگ شده بود.

ولی نیامد. از لجم صدایش هم نزدم. فقط در حالی که گاهی قطره اشکی روی گونه ام می غلتید، آرام آرام مشغول شانه زدن موهایم شدم.

حسام ضربه‌ای به در نشیمن زد و صدایم کرد: هانیه!

با خستگی گفتم: بیا تو. اینجائم.

اشکم را پاک کردم و به قیافه ی خسته ی تو آینه نگاه کردم. تو این یک هفته سه چهار کیلو وزن کم کرده ام.

حسام در حالی که وارد میشد، گفت: تو نمیای بازی؟ کلی داریم می خندیم. هنوز تو حمومی؟

_: نه اینجام. تو اتاق خواب.

لب به دندان گزیدم و سعی کردم ظاهرم عادی باشد. با این حال حسام پرسید: حالت خوبه؟

موهایم را توی صورتم ریختم و که دیگر صورتم را نبیند. همانطور که شانه می زدم، گفتم: آره خوبم. ولی حوصله ی بازی ندارم. خسته ام. موهامو که خشک کردم، می خوام بخوابم.

با تردید پرسید: مطمئنی چیزی نمی خوای؟

ته مانده ی بغضم را به سختی فرو دادم. نفسی کشیدم و گفتم: ممنونم. هیچی نمی خوام.

آهی کشید و گفت: باشه.

و رفت. اشکهایم این بار شدیدتر جاری شدند. حتی این پسرک دوازده ساله هم فهمید من احتیاج به توجه دارم! برسم را انداختم، با سر و صدا روی میز آینه افتاد. همان‌طور که موهایم توی صورتم بودند، روی میز مشت کوبیدم. دستی محکم مچم را گرفت.

_: هانیه چکار می کنی؟

_: برو سعید... تنهام بذار!

_: تا نفهمم چی شده، نمیرم.

_: هیچی نشده. فقط خسته ام. می خوام بخوابم. اینو می فهمی؟

موهایم را از روی صورتم کنار زد و گفت: نه نمی فهمم. خستگی که گریه کردن و مشت کوبیدن نداره.

از جا بلند شدم و در حالی که می کوشیدم، دستم را آزاد کنم، گفتم: پس حتماً دیوونه شدم. بذار برم.

_: کجا بری؟ وایسا بچه!

_: من بچه نیستم!

_: خیلی بچه ای! چرا لج می کنی؟ حرف بزن بگو چته؟

اولین بهانه‌ای که به ذهنم رسید، به زبان آوردم: دلم برای مامان بابام تنگ شده.

در حالی که موهای خیسم را نوازش می کرد، گفت: این یکیش... دیگه؟

نگاهش کردم. لب برچیدم و گفتم: خب همین دیگه!

_: اینکه عصبانیت نداره. از چی عصبانی هستی؟

نگاهی به دفتر خاطراتم که کنار کتاب‌های مدرسه‌ام بود، انداخت و پرسید: تو دفترت نوشتی؟

_: یه هفته است که هیچی ننوشتم.

در آغو شم گرفت. سرم را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: اینجوری دیگه صورتمو نمی بینی. حالا بگو چی شده؟

هق هق کنان به سینه اش تکیه کردم. سر خم کرده بود و موهایم را می بو سید. کم کم با صدای ضربان منظم قلبش، آرام گرفتم. بعد از چند دقیقه با ملایمت پرسید: هانیه؟ هنوزم نمی خوای حرف بزنی؟

سر بلند کردم و چشمهای مهربانش نگاه کردم. دست برد و آرام اشکهایم را پاک کرد. دست روی شانه اش گذاشتم. تنم می لرزید. چند لحظه سر به زیر انداختم. زیر لب گفتم: دلم برای تو... بیشتر از همه تنگ شده بود.

بعد ناگهان سر بلند کردم. روی نوک پنجه ایستادم و لب بر لبانش نهادم.