ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (2)

سلااااام

خوب هستین؟ سریع برگشتم با پست بعدی! 

دیدین چی شد؟ چند روز پیش داشتم دنبال یه برنامه می گشتم دیدم یه جا نوشته اگه می خواین آمارتون بالا بره، اسم و آدرس وبلاگتونو تو این سایتا بدین. یه عالمه سایت بود که من از فرط اطلاعات، فقط گوگلش رو می شناختم. هویجور الکی الکی اسممو تو گوگل نوشتم. بقیه رو هم ننوشتم. بعد حالا یهو آمارم دو برابر شده! مال اونه آیا؟؟؟ در جبین خودم نمی بینم یه دفعه اینقدر خوشگل و پرطرفدار شده باشم!!!


همین که استاد کمی دور شد، سهرابی پیش آمد و به مریم گفت: حساب ما هنوز صاف نشده خانم. بازم خدمت می رسم.

مریم با عصبانیت رو گرداند. چند تا از پسرها بلند خندیدند. با حرص دور شدیم. یکی از دخترهای پرافاده ی کلاس دنبالمان آمد و کلی با مریم دعوا کرد که آبروی هرچی دختر بود برده است!

یعنی این دیگر آخرش بود. دلم می‌خواست با مشت توی دهانش بکوبم. آن عشوه های خرکی برای همه ی استادها و همکلاسیها حفظ آبرو می‌کرد و همین یکی دو جمله ی مریم آبروی ایشان را برده بود! خوشبختانه گلنوش نگذاشت مریم جوابی بدهد، والا به این راحتی ها خلاصی نداشتیم.

چند دقیقه بعد چشممان به جمال یک بانوی همکلاسی دیگر روشن شد که چون از بقیه مسنتر بود، دائم داشت همه را نصیحت می کرد. جلو آمد و با لحن مادری که بچه ی دو ساله‌اش را توجیه می کند، برای مریم توضیح داد که کارش اشتباه بوده است.

بدتر از مخالفان، موافقان این ماجرا بودند که حالا یک مناظره ی اساسی با پسرها که سردسته شان سهرابی بود، راه انداخته بودند. همه باهم داشتند داد می‌زدند و به طرف مقابل تکه می پراندند. من و گلنوش دو بازوی مریم را محکم گرفته بودیم تا دوباره خودش را قاطی نکند. مریم با حرص نگاه می‌کرد و دندان قروچه می رفت. بالاخره هم به زور دستهایش را آزاد کرد و به طرف جمعیت خروشان رفت.

من و گلنوش با نگرانی بهم نگاه کردیم. فقط خداخدا می‌کردم زد و خوردی پیش نیاید! گلنوش با نگرانی پرسید: بریم جلوشو بگیریم؟

با ناامیدی گفتم: فکر نمی‌کنم دیگه کاری از دست ما بربیاد.

لبم را محکم گاز گرفتم. مریم جلو رفت. جمعیت را یکی یکی پس زد تا رودرروی سهرابی قرار گرفت. با صدایی که همه بشنوند، گفت: من از شما معذرت می خوام آقای سهرابی!

بعد رو به جمع گفت: همگی بفرمایین. نمایش تموم شد.

پسرها با پوزخندهای فاتحانه باز متلک می گفتند. دخترها هم با عصبانیت خواستار ادامه ی بحث بودند؛ که سهرابی و مریم از جمع بیرون آمدند. سهرابی از بیرون گود داد زد: آقایون خواهش می کنم. من که جوابمو گرفتم، شما هم طلبی ندارین، کوتاه بیاین.

ما که رفتیم سر کلاس بعدیمان، ولی آنطور که شنیدیم، ماجرا نیم ساعتی دیگر ادامه داشت و کم کم اوضاع دوباره آرام گرفت. بعد از کلاس روی یکی از نیمکتهای محوطه نشستیم.

نالیدم: حالا بعد از تمام این سر و صداها که به نظرم گرد و خاکاش حالاحالاها ادامه داشته باشه، بگین واسه این پروژه ی لعنتی چه غلطی بکنیم؟

مریم که غرق در خیالات خودش بود، همانطور که به نقطه ی نامعلومی چشم دوخته بود، گفت: ولی خیلی دلم می‌خواست همچین حالشو بگیرم که دیگه نتونه سرشو بالا بگیره.

با عصبانیت گفتم: بس کن مریم! تو سه سال گذشته، هیچ وقت اینجوری انگشت نما نشده بودیم.

_: آخه من از این پسره خوشم نمیاد.

_: منم از خیلیا خوشم نمیاد. باید به جرم اینکه باب طبع من نیستن، بزنم لت و پارشون کنم؟

گلنوش گفت: تو رو خدا بس کنین! آوین بیا و با همین غارای دست کند موافقت کن، قال قضیه رو بکنیم.

_: اَه گلنوش باز شروع کردی؟ آخه من راجع به اون غارا چی بنویسم؟ کل گزارشمون یه پاراگرافم نمیشه. صد رحمت به بناهای تاریخی یزد! تا بیام راجع به کلونها و هشتی و حیاط و حوض و ارسی و پنج دری و بادگیر و مطبخ و گلاب به روتون توضیح بدم، پروژهه تکمیل شده رفته.

مریم گفت: حرف همکاری رو نزن!

گلنوش گفت: درسته طولانی میشه، ولی تازه نیست. مگه نشنیدی استاد چی گفت؟

_: چرا شنیدم. ولی مخم درد گرفته. دو هفته است داریم مخ می سوزونیم و به هیچ جا نرسیدیم.

_: چون تو حاضر نیستی به پیشنهاد من توجه کنی.

_: وای! آخه تو توی اون غارهای تو در تویی که هنوز توشون گوسفند نگه می دارن چی دیدی که اینقدر جالبه؟ تازه معماری چند هزار سال پیش چه مصرفی تو قرن بیست و یک می تونه داشته باشه؟ باز بناهای یزد خوشگلن!

مریم با عصبانیت گفت: تو باز گفتی یزد؟

_: آره گفتم یزد! حیف این لقمه ی حاضر و آماده نیست که از دستش بدیم؟ اصلاً اگه می خوای از این پسره انتقام بگیری این بهترین راهه، اول بهش نزدیک میشی، بعد ضربه رو می زنی. از راه دور هرچی هارت و پورت بکنی، نتیجه‌ای بهتر از اونچه که دیدی عایدت نمیشه.

_: می خوام صد ساله دیگه باهاش روبرو نشم.

_: شرمنده ولی با این وضع درس خوندن ما اقلاً یک سال و خورده‌ای دیگه در خدمتشون هستیم. می خواد خوشت بیاد، می خواد نیاد.

گلنوش گفت: راستش منم خسته شدم مریم. اصلاً بیا من و تو بریم سراغ غارها و آوین بره یزد!

با دلخوری گفتم: دست شما درد نکنه. نخیر تنهایی نمیرم. پسرای پررو فکر می کنن چه خبره.

مریم بالاخره به غائله خاتمه داد. از جا برخاست و گفت: باشه میریم یزد. شاید به قول آوین... یه راه بی سروصدا برای له کردن این پسره پیدا کنم.

از جا پریدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: هوراااا... آفرین مریم.

گلنوش آهی کشید و گفت: باز خدا رو شکر. تکلیفمون معلوم شد.

از ترس اینکه مریم تغییر عقیده بدهد، گفتم: من همین الان میرم استاد رو پیدا می‌کنم و بهش میگم.

مریم گفت: باشه. گفتن به آقایونم با خودت! من محاله پا پیش بذارم.

گلنوش گفت: منم حوصله ندارم.

دستم را توی هوا تکان دادم و گفتم: باشه خودم میگم.

استاد را با کمی معطلی بعد از یکی از کلاسهایش گیر آوردم، گفت در صورتی که پسرها موافق باشند مشکلی نیست. لحنش طوری بود که غم عالم به دلم ریخت. خیلی بعید به نظر می‌رسید موافقت کنند.


نظرات 30 + ارسال نظر
شایا دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:22 ب.ظ

بابا یهو داستان تموم کن! بابا فعالیت فوری داستان جدید شروع کن
درمورد گوگل عجیبه چون معمولا یه دوهفته ای طول میکشه تا تاثیر بگذاره!‌مگر اینکه اونم مثل تو فعال شده باشه زود زود شناسایی میکنه

با تغییر اسم به شاذه هم موافقم
این داستانم با اینکه تازه شروع شده ولی به نظر بامزه میاد. دانشگاهیه

:))) اینقدرام فعال نیستم. داستان قبلی که یه روزمره ی قدیمی که از سالها پیش گوشه ی ذهنم بود. اما چون سر و تهی نداشت نمی نوشتمش. این یکی هم درست قبل از شروع اون یکی رسید به ذهنم که گفتم هنوز خامه. اونو برای خالی نبودن عریضه نوشتم که خیلی بیکار نباشین، تا این بپزه! :))

گوگل دید منم گفت بچه ها بدوین این دختره عجوله! اگه زود تحویلش نگیرین میاد سر و صدا می کنه :))

مرسی! منم موافقم!

امیدوارم تا آخرش خوشت بیاد :)

آنیتا دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:00 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir


یعنی عاشفتم.... میتونم حدس بزنم ادامه داستان با پروژه توی یزد چقدر هیجان انگیزه!
داستان قبلی خیلی بی مقدمه تموم شد!!!!

:))) مرسی! امیدوارم هیجان انگیز تر از اونی باشه که فکر می کنی :))

الهام بانو شترق تمومش کرد. خودمم جا خوردم! ولی دیگه به این کاراش عادت کردم :دی

نرگس دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:53 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

آخی ! کدوماشون مریضن ؟!!
از طرف من بوسشون کنین تا شفا پیدا کنن ! بوسای من شفاست
منم اسم شاذه رو بیشتر دوس دارم !
هنوز گاهی میام بنویسم خاله شاذه ! بعد میگم شاید دوس نداشته باشین بعد شاذه رو پاک میکنم !!
اصلا به این اسم جدید عادت نکردم .

زهره و محسن!
مرسی. حتما :))
منم همینطور. تا الان فکر می کردم آیلا هم معنی اسم خودمه و بیشتر دوسش دارم. ولی الان که عوضش کردم یه جوری احساس راحتی کردم. انگار از یه سفر دور برگشتم خونه!

ملودی دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ب.ظ

سلام ایلای گلم من هنوز داستان جدیدو نخوندم فقط اومدم بگم اخ جون داستان جدید و بوس میخونم میام

سلام ملودی جونم
امیدوارم خوشت بیاد :*****

سحر (درنگ) دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ

سلام عزیزم
خوبی؟
بچه ها بهترند؟
بووووووووووووووووووووس

سلام سحر جون
خوبم. تو خوبی؟
بچه ها هم شکر خدا بهترن. دیگه تب ندارن. ممنونم.
بووووووووووووووووووس

باران دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ب.ظ

این موشه هم خیلی بامزهست از صدقه سر من کلی از دیروز تپل مپل شد!!!!!!!!!۱
از کارو زندگی افتادم به خدا!!
تورو خدا زود زود بنویس اخه از دیروز پشت هم خوندم حالا حوصله ندارم صبر کتم!

بهش توهین نکن! این همستره نه موش :))
ولی من هنوز کار و زندگی دارم. یادت که هست سه تا بچه دارم. الانم دو تاشون مریضن. ولی به هرحال سعی می کنم تا عصر آپ کنم.

باران دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 ب.ظ

سلام من تو وبلاگ قبلیت یکی از پر طرفدارترین خواننده هات بودم اما از وقتی وبتو عوض کردی با اینکه ادرستو داشتم دیگه نیومودم پیشت تا دیروز که یهو دلم واسه شاذه تنگ شد و اومدم تو وبت. اومدن تو وبت شد همانا و کور شدن من!!! برگشتم به دوران خوب شاذه از دیروز یه بند دارم میخونم خیلی کیف کردم مخصوصا اخرین بوسه! میتونم یه خواهش ازت بکنم؟ میشه اسمت و دوباره بذاری شاذه؟ اخه من فقط با شاذه میتونم راحت باشم! لطفا! من از دیروز دوباره به جمع خوانندهات پیوستم!! بوووس

سلام باران جان
خاطرم هست. چی شد نیومدی؟ فکر کردی به غریبی میفتی؟ :))
در مورد اسم شاذه هم چشم. یه نظر سنجی می ذارم ببینم بقیه چی میگن.
خوش اومدی
بووووووووووووس

نرگس دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

قسمت بعد

هنوز فرصت نکردم بنویسم.

soso دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ق.ظ

omidvaram pedar va pedar bozorge 3bache,mano bebakhshan!!!:D:))

از چه نظر؟؟؟!

soso دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ق.ظ

man raFTAM!!!:d
jaye bahalie...rahnamamoon dasht tozih midad ke ina male 2 3hezar saal pisheo mardomane inja injuri budano folano bahman,baad ye dafe gof ke inja hoseiniei ham dare ke ghedmatesh be 2500saal pish mirese!!!!ino ke gof bache ashnaha zadim zire khande!!!!ghariba ke faqat ajab ajab migoftano migoftan che jaaaleb!!!!bad ke be yaroo goftym agha joon eslam 1400 500 saal bishtar ghedmat nadare,chejuri inja 2500saal pish masjedo hoseinie dare?!?!!!kolli hame khandidim!!!ama jaye bahali bud!!!!:D

باریکلا! :دی
بعله می دونم. برای همین می خوام برم!
حسینیه ی 2500 ساله؟؟ :))))))

مونت دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:47 ق.ظ

سلام.یادته یه دوست داشتی اسمش فاطمه بود.یه اهنگ تو وب گیلاسی بود که خیلی خوشم امد برام ازش گرفتیش؟؟؟؟؟؟؟حالا اگه یادته یه بیت ازاهنگش اگه نه وب فاطمه رو بهم میدی؟

سلام
فاطمه بعد از عروسیش دیگه وبلاگ ننوشت.
نیمکت خیس و لباس خیس و اینا.... ؟ منظورت همینه؟
http://ninna.blogsky.com/1389/01/29/post-20/
اینجا می تونی هم متنشو بخونی هم دانلودش کنی.

مونت یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ب.ظ

متشکرم خانمی.

خواهش می کنم عزیزم.

زهرا یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ب.ظ

داستان نو!بابا اونا از خداشونه
ولی دلم میخواست داستان قبلی ادامه میداشت تا بازم شباهتهامونو!بیابم

:) آررره :))
الهام بانو که نقطه ی پایان می زنه، دیگه هیچ کار نمی تونم بکنم !

س.و.ا یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:33 ب.ظ

سلام خوبین؟
ایول تفاهم...
اگه من جای این سه تا بودم ...
خودمون میرفتیم تحقیق میکردیم و تحویل میدادیم بدون پسرا بعد میشد رقابت و رو کم کنی.
یه سفر دخترونه ی جنجالی!

سلام
خوبم. تو خوبی؟
ایول :)
منم همینطور... ولی موضوع اینه که اینا الان سال سومن. کلللللی درس و کار و خستگی... منت کشی آسونتره :))

نینا یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:42 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

اخ جووووووووووووووووووووون اونههههه؟

فکر کردم کلا کنسل شد اهااااااااان اینا ک جفت نیستن اااا من هیچی نمیگم قضیه لو میرههه

ها :))

نه بابا خوابونده بودمش تو آب نمک قوام بیاد!!! :دی
جفت؟ یادم نمیاد چی جفت بود؟

نرگس یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

من طفل معصوم دیشب این پست رو داغ داغ خودنم داغ داغ هم نظر دادم !!
اما میدونین چی شد ؟! :((
قبل از این که نظر رو پست کنم برق رفت :(((((((
http://smosavie.ir/wp-content/uploads/custom/2.jpg
کنجکاو شدم ببینم این غار دست کند چیه ! رفتم سرچ کردم این عکسه در اومد ! جالبه !!
در مورد آمار وبلاگتون هم فکر کنم نصفش کار منه :دی
دیگه خلاصه دیشب کای نوشتم ولی همش رفت :(((((
همچینم یه کامنت طولانی ای بود !!!!!!

اااا چقدر حرص خوردی!!! آخی...

چه عکس محشری!!! میذارم بالای پست بعدی ملت ببینن.
جالبیش به اینه که یه عالمه اتاق تو در تو ان که چند هزار سال پیش همشون با دست کنده شدن. تلویزیون یه بار مفصل نشون می داد. شهری بوده واسه خودش. حموم و مسجد و خونه ها و هرجایی به منظور خاصی ساخته شده بوده.
بعد از اون برنامه کلی سر و صدا کردم که راه نداره ، من باید برم ببینم. (تا کرمون سه چهار ساعت راهه) بابام و بقیه گفتن حرفی نیست، ولی تو این غارا گوسفند نگه می دارن. تنها جایی که می تونی راحت تماشا کنی مسجد و حمومشه. بعدم یه عااالمه پشه و جونور داره به خاطر گوسفندا و کوه...
خلاصه دماغم سوخت! ولی گاهی با خودم فکر می کنم ولی یه روز میرم می بینم!
آمار وبلاگ که مسلما نصفش مال توئه! گفتم که حتما گذاشتی هوم پیج :)) به هر حال من همیشه ممنون این همه لطفتم :*)
آخخخخخخخ.... عوضش من جواب طولانی دادم این دفعه!

Miss o0o0om یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:41 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

ایلا جون دوست دارم تو ای ن داستان یه اتفاقی بیوفته که مثلا هیچ کدوممون مخمون فاز نده...یه اتفاق جالب....
دوستی اینا و عشق و عاشقیشونو الان هممون حدس می زنیم..... داستانو خودت برامون سو پرایزی کن.....
بزار هیشکی نتونه حدس بزنه که قراره چی بشه....
مرسی برای این همه زحمتت.... واقعا مرسی....
...
:****!

این داستان عشق و عاشقی فقط نمکشه، اصلش ماجراییه که امیدوارم بتونم خوب بنویسمش
خواهش می کنم :**********

الهه و چراغ جادو یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ب.ظ

همین که مریم اسم غار میاره خنده ام میگیره
همستر خوابیده بود موس تکون دادم بیدار شد . تو همسترتو نباس جلو این دختر هلاک همستر بذاری

گلنوش اسم غار میاره :)) تازه این غارهای دست کند واقعا جالبن! حیف که با این همه قدمت تاریخی توشون گوسفند نگهداری می کنن!!!!!

اینقدر سر و صدا نکن بیدار شه نحسی می کنه :)))

ماه من یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ق.ظ http://meslemahbash.persianblog.ir/

سلام
من تازه با بلاگ شما آشنا شدم قصه آلبالوئی رو خوندم الانم که این پروژه پر ماجرا باید بگم که خیلی قشنگ مینوسین
خلاصه خوشحال شدم
موفق باشین

سلام
خوش آمدی
سلامت باشی

خورشید یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ

من بودم قبول نمیکردم منت کشی از پسرا؟؟؟ وای عمرا

گاهی چاره ای نیست :))

نینا یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ق.ظ http://ninna.blogsky.com

من واقعا هرچی مخ میسوزونم چیزی به ذهنم نمیرسه. چی بوددد؟ یه خیلی کوچولو چیزایی یادم میاد ولی کلا قضیه چی بود...؟

صمدآقا یادت نیست؟!!! :))

خانوم گلی یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ق.ظ http://www.m-ylife2.persianblog.ir

سلام!
به به داستان جدید!
چه خوب محیط دانشجوییه.

سلام!
مرسی!
:)

مهگل یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ق.ظ

مرسی داره جالب میشه منتظر ادامه اش هستم

ممنون مهگل جان

نازلی یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ق.ظ

سلام آیلا جونم
بابا اکتیو ترکوندیا. خیلی باحاله خوشم میاد اینهمه ایده داری این همه اطلاعات معماری رو از کجا آوردی خیلی کارت درسته خیلی زیاد خیلی زیاد.
حال کردم.
امیدوارم بقیه اش هم باحال باشه.

سلام نازلی جونم
اوه مرسی دوستم! ایده ها اتفاقی میان. خودت که دستت تو کاره. گاهی سه هفته دنبالش می گردی و دریغ از یه خط، گاهی هم مثل طوفان حمله می کنن :))
اطلاعات؟؟ مگه توضیح خاصی دادم؟ خیلی سعی می کنم حاشیه برم که گرفتار کمبود اطلاعاتم نشم. ولی به هرحال معماری خیلی دوست دارم و در موردش مطالعه کردم.

ممنونم عزیزم :*)

سحر (درنگ) یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ق.ظ

سلاام
به به! دست شما درد نکنه!
این پسره هی مانیتور را سرش را میده پایین!‌فکر کنم واسه همین گردن گرد گرفتم. منم هی کله ام را میدم پایین!‌امان از دستش!
به! آمار را داشته باش! ۵۶۰ خورده ای! ای ول بابا! نمیدونم مال چیه. به هر حال تو که پرطرفدار هستی!
بابا اعتماد به نفس! بابا لوتی! بابا متواضع! این کار مریم از هر کسی برنمیادها!
هوم!
من هنوز تو فکر داستان قبلی ام!
دیگه دانشگاه را دوست ندارم

سلااام
سلامت باشی!
ای جااان :*) امان از دست جوجه ها :))
حالا نه دیگه اینقدرا!!! بلاگ قبلی دو سه سال زحمت کشیدم تا یه بار رسید ۵۴۷! بعد الان با این لینک گوگل ناگهان پیشرفت نمودم!
آره به الهام بانو هم گفتم این خیلیه! گفت وقتی مریم این سر و صدا رو راه انداخته خودشم باید جمعش کنه!
:) دیگه باید به کجا می رسید آخه؟
چرا؟؟؟

جودی آبوت یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:39 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com/

داستان نو مبارک !
نه بابا فکر کن پسرا قبول نکنن !

مرسی!

اون وقته که دخترا بیفتن به منت کشی!!!

ندا یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ق.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

یه کم سایز نوشته هات بزرگه بعد آدمو گول میزنه! میام پایین میبینم اووووووووه چه طولانیه... بعد که می خونم می بینم این که یه ذره بود..
قشنگه... من بگم من بگم؟ آخرش مریمه با سهرابی عروسی میکنه من کلا کتاب و فیلم زیاد میبینم و می خونم بعد برا همین حس ششمم خوب کار میکنه! هه هه!

این اپرا قاط زده. دفعه ی پیشم با همین اپن آفیس می نوشتم ریزشون می کرد. حالا درشت می کنه. داستان راه بیفته طولانیترم میشه.
وای چخده تو باهوشی!!!

soso یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ق.ظ

khob,esmam soso!!!tamoom!!!:P
ye nazar...pesara ghabul mikonan,amma ruze avvali ke bayad beran yazd,sa@e harkato be dokhtara avazi migan...yani khodeshun ba ye parvaze dige mirano dokhtararo zudtaraz khodeshun mifrestan unja!!!in iideye mane age hamchin ettefaghi vasam mioftad...:D;)

باشه قبول!
اینم جالبه. اگه شد جاش میدم :)

ندا یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

بعد از تبلغاتی ها،معلومه که اولم

به طرز جالبی این بار تبلیغاتی نداشتم!!!

آزاده یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 ق.ظ

:*)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد