ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (1)

سلام علیکم!

حال همگی خوبه انشااله؟ آخر هفته خوش گذشته؟ منم خوبم. آخر هفته ام با مهمونی دادن و مهمونی رفتن گذشت. خوب بود خدا رو شکر.



الهام جان ناگهان نتیجه گرفت که داستان خاطرت خوش باد به پایان رسید! از اولم گفتم یه داستان ساده ی بدون فراز و نشیبه، تا وقتی که سوژه ای که تو ذهنم بود پخته بشه. خب هانیه هم عاشق شد و کدبانو شد و همه چی به خیر گذشت. و حالا داستان جدید که امیدوارم جالب باشه. این قسمت خیلی بلند نیست. از صبح تا حالا داشتم اسم پیدا می کردم و دایالوگها رو بالا پایین می کردم، تا شخصیتا برای خودم جا بیفتن و باهاشون آشنا بشم. انشااله زود و با دست پر برمی گردم.


بعداً نوشت: با این پایان ناگهانی داستان قبلی به پیشنهاد نرگس جون، اسم داستان قبلی به اولین بوسه تغییر یافت!




پروژه پر ماجرا


آن روز یک بعدازظهر ملایم اواخر اسفند بود. استاد بعد از درس، شروع به تعیین پروژه های تحقیقاتی مان کرد. بعضیها خودشان پیشنهادی داده بودند و بقیه را استاد تعیین می کرد. با آن صدای یکنواخت استاد، هوای مست کننده ای که بوی بهار میداد و بالاخره کمبود خواب شبهای گذشته‌ام به زحمت چشمانم را باز نگه می داشتم. گروه‌ها و پروژه ها یکی یکی معین می شدند. خواب آلود نگاهی به مریم و گلنوش انداختم و گفتم: خدا کنه پروژه مون خیلی سخت نباشه.

مریم لب برچید و گفت: من از اولش گفتم خودمون یه فکری بکنیم. الان معلوم نیست چی بهمون برسه!

گلنوش پیشنهاد کرد: تحقیق در مورد معماری غارهای دستکند!

غرغرکنان گفتم: بلند نگو، استاد همینو میگیره، میگه برین دنبالش.

گلنوش گفت: جالبه که! یه سر میریم میمند.

همانطور که خمار به استاد چشم دوخته بودم. از بین لبهای نیمه بازم گفتم: تو برو. خوش بگذره.

مریم نگاهی به ما کرد و گفت: دارم کم کم استرس می گیرم. همه تکلیفشون معلوم شد غیر از ما.

آهی کشیدم و زمزمه کردم: چه فرقی می کنه اول بگه یا آخر؟

مریم که داشت با ناراحتی کاغذی را خط خطی می کرد، گفت: می‌ترسم یادش رفته باشه.

گلنوش گفت: خب اینکه ترس نداره. بدون پروژه حالی به هولی! آخر ترمم میگیم استاد به ما پروژه نداده بودین.

از گوشه ی چشم نگاهش کردم و گفتم: یه یه یه... اون وقت نمره ی پروژه رو از کجا میاری؟ اگه نگفت، خودمون بهش می گیم.

مریم همانطور که سرش روی کاغذش بود، غرید: یه دقه ساکت باشین، ببینم بالاخره به ما می رسه یا نه؟

گلنوش گفت: اگه یادش رفت من پیشنهاد غارهای دستکند رو میدم ها!

با نوک کفش ورزشی ام به پایش زدم و گفتم: برو بابا تو ام!


استاد گفت: آقای سهرابی هم به پیشنهاد خودشون در مورد بناهای تاریخی یزد تحقیق می کنن. امیدوارم حرف تازه‌ای برای گفتن داشته باشید آقای سهرابی.

سهرابی گفت: الان که ندارم استاد. ولی حتماً پیدا می کنم.

استاد دستی به ریش پروفسوری اش کشید و گفت: انشااله. و هم گروه‌های شما...

سهرابی با حرکتی نمایشی دست دور گردن کناری اش که بهترین دوستش بود انداخت و با چشم و آبرو هم به او اشاره کرد.

استاد لبخندی زد و گفت: بسیار خب. آقای زارع هم با شما و خانمها...

نگاهی به دور کلاس انداخت. فقط ما سه نفر مانده بودیم که انتهای کلاس کنار هم نشسته بودیم. استاد نگاهش روی ما ثابت ماند و گفت: شما که پیشنهادی نداشتید.

گلنوش گفت: استاد... من...

نیشگون محکمی از پهلویش گرفتم که لحظه‌ای نفسش بند آمد.

استاد پرسید: بله؟

گلنوش نفسی کشید. از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت و گفت: نه استاد. ما هیچ نظری نداریم.

استاد نگاهی به پسرها انداخت و گفت: پس اگر موافق باشید، با آقایون همکاری کنید.

مریم که هنوز سرش پایین بود و کاغذش را خط خطی می کرد، بلند گفت: شرمنده استاد، من مخالفم. از این بابا خوشم نمیاد.

متعجب و عصبانی زمزمه کردم: این چه طرز حرف زدنه مریم؟

مریم سر بلند کرد و با نگرانی به من نگاه کرد. زیر لب پرسید: بلند گفتم؟

آهی کشیدم و رو گرداندم. کلاس منفجر شد از خنده.

استاد گفت: هرطور میلتونه. پس لطفاً باهم صحبت کنین و حداکثر تا پس فردا موضوع موردنظرتونو پیشنهاد بدین.

سهرابی گفت: د نه استاد!!! اگر خانوما نباشن، پس کی گزارش بنویسه؟ نه اصلاً زشت نیست ما دو تا گزارش بنویسیم؟ مردی گفتن، زنی گفتن!!

مریم این بار واقعاً عصبانی شد و گفت: استاد ایشون داره به شخصیت ما توهین می کنه!

استاد رو به‌ سهرابی کرد و گفت: درسته. خواهش می‌کنم از خانم عذرخواهی کنین.

سهرابی سرش را خاراند و گفت: ولی استاد...

نگاهی به استاد کرد. نگاه استاد جدی و تیره بود. نه راه پس داشت نه راه پیش. وسط ترم و چپ افتادن با استاد، اصلاً به صرفه نبود؛ از آن طرف هم دست گرفتن بچه‌ها سر عذرخواهیش وسط کلاس، خودش مقوله ای بود قابل بحث!

بالاخره نمره ی قبولی را ترجیح داد و با بی میلی از جا برخاست. گوشه چشمی به مریم انداخت و گفت: من معذرت می خوام خانوم.

مریم سری تکان داد و حرفی نزد. استاد ختم کلاس را اعلام کرد و بیرون آمدیم.

نظرات 17 + ارسال نظر
نینا یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ق.ظ http://ninna.blogsky.com

این کدومه؟ فراموشیم گرفته؟داسان چی بود؟ موندم تو فضولی

راسی روزنامه ها به دستتون رسید؟ اپدیت بودنا

همون جنایی که گفتیم به اون یکی نمی خوره باید جدا باشه!

بهله خیلی ممنون. چرا آپدیت!! خونده بودینشون؟

سحر (درنگ) یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ق.ظ

گیج بودن که شاخ و دم نداره!

ای بابا... این روزا اگه آدم حواس جمع دیدی به منم معرفی کن تا راز موفقیتشو بپرسم!

پرنیان شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

دِکی!!تموم شد؟همممم ایکشال نداره!!
خوش به حال خواننده های دعوایی!!یه حالی می کنن با این داستان!!

هوممم... الهام آدم بشو نیست که نیست!
فقط اولشه :) بعدش میشه ماجرا که امیدوارم جالب بشه.

مونت شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 ب.ظ

واقعا لذت بردم.هرجور تموم میکردی یه فکری تو ذهن هر ادمی میبود و خلاصه هر کسی و هرنظری.اینجوری شوکه شدیم و هر کی هرجایی از داستان رو کیف کرده به عنوان مزه داره تو ذهنش.عااااالی بود.واقعا خیلی خوشم امد.این واقعی ترین نظر منه.

خیلی لطف داری مونت عزیزم :*****

نینا شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

سیلام
خوب هستین؟
چی شد؟ شک زده کردین ملت رو تو حال هوای هانیه و سعید بودیما. من با الهام بانو مشکل دارم

نظری خاصی راجب به داستان جدید ندارم. یکم خواب بود... چه استاد جالبی. ندیدم ازینا تا حالا (نکه من سه تا دکترا دارم زیاد دانشگاه رفتم الانم دارم دکترا چهارمیم رو میگیرم واسه همینه استاد زیاد دیدم از همین لحاظ میگم)

سیلام
خوبم. تو چطوری؟
عزیزم این همون داستانه که کلی روش بحث کردیم!! مشکلت چیه؟
بیدار میشه حالا...
بله البته خانم دکتر. متوجه ام :))

نرگس شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

دیدی خاله اول شدم ؟!
میبینم که الهام بانو از اسمم خوششون اومده
اصلا این بچه خلاقه ! خلاقیت تو ذاتشه !!!
منم با کل کل و دعوا موافقم
یه خورده بزنن تو سر هم بعد عاشق شن !

بهله :) گاهی فکر می کنم وبلاگ من هوم پیجته :))

بعله! عالی بود. الان نگاه کردم می بینم جوابت سیو نشده!!! ببخشید جواب داده بودم ها!
بر منکرش لعنت :)
خوووووبه :))
آره ولی ماجرا فقط این نیست. این یکی اگه خدا بخواد یه کم داستان داره!

مهگل شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:23 ب.ظ

از این بیشتر از قبلی خوشم میاد فکر میکنم جالب باشه مرسی

اون یه عاشقانه ی ساده بود. این ماجرا داره. امیدوارم تا آخرش خوشت بیاد :*)

maryam شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:47 ب.ظ

داستان قبل رو دوس داشتم....ولی حیف زود تمام شد
اینم حتما قشنگه...!

متشکرم :*)

ندا شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:30 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

خدا بده از این اساتید!
باید قشنگ باشه...
بوووووووووووس..

الهی آمین :)
مرسی
بوووووووووس...

harche dele tangetun mikhahad,sedam konin!!!! شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:09 ب.ظ

dige kollan gheide esmo gozashtam kenaaaaaar!!!:P
oh oh oh!!!jesaratan!!!maloom mishe hichvaght sare kelas naraftyn,chun ostad hichvaght hamchin kari nemikone!!!aghallan male man ke ta hala azin kara nemikardan...akhe age in karo konan nishtar beine daneshjua davao do dastegi mishe...amma age chizi nageo bezare yekho shukhi beine dokhtar pesar bashe,majara faqat dar hadde shukhi mimuneo jeddi nemishe...inaro goftam ke bedunin alaan bein dokhtarao pesara tuin kelas jange!!!:D kholase yejuri in elhaam banoo in dafaro vase maa davasho jooor kone!!!:D

از توضیحات کارشناسانت ممنونم. باشه یه جنگ زرگری را بندازم حالشو ببری!!!
همون میگ میگ خوبه ها!

pari شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:01 ب.ظ

salam man ye khanandeye khamusham ke tahala taghriban hameye dastanatuno khundam hamashunam ye eshkal dashtan unam in bud ke tamum shodaneshun kheili yehoio az sare bihoselegi bood omidvar boodam khaterat khoshe baad be in zoodia tamoom nashe :)

سلام پری جان
از آشناییت خوشحالم.
کاملا درست میگی. این بزرگترین عیب منه! البته چند تایی از داستانام هست که واقعا پایانشو دوست دارم. حتی این داستان قبلی هم خودم پایانشو دوست داشتم.
ولی گذشته از اینها من اگر می تونستم خوب و پرحوصله تموم کنم که الان اوه!! واسه خودم نویسنده شده بودم :))

سحر (درنگ) شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ

این وفا http://www.va-fa-86.blogfa.com/ هم مثل تو بدجور استعداد اختراع غذا داره. کاش منم داشتم

مرسی از لینک. الان میرم ببینم. احتیاج مادر اختراعه. هروقت مجبور شدی اختراعم میکنی :)

Miss o0o0om شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:30 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

داستان قبل رو دوس داشتم....
....
قشنگ بود...
اینم حتما قشنگه...!

متشکرم اوووم عزیز :****

سحر (درنگ) شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:23 ب.ظ

هان؟؟؟
جان؟
واااااا!!!!
داستان قبلی کی تموم شد؟

سلام
کاش منم میتونستم داستان تعریف کنم.
هان؟ میدونم داستان نوشتن با داستان تعرف کردن فرق داره. خب اولی را که نمیتونم. دومی را گفتم کاش٬نیدونم بابا بیخیال! خودم هم نفهمیدم چی گفتم.
برم سر داستان
بابا حالا منم خوابم میبره (خمیازه بـــــــلند) چرا اینقدر این دختر خوابش میاد.
از این بابا؟ جان!؟ یه کم مودب. بگه نه فکر نمیکنم بتونم با ایشون همکاری کنم! وا!
حقش بود! مریم را گفتم! دختره پررو!
هووووم؟؟؟
خب به نظر من حقش بود. من از این بابا خوشم نمیاد. باید یه جوابم میشنید! استادم بیخود گفت که سهرابی ازش عذرخواهی کنی؟
هوووم؟ کجای حرفم عجیب بود؟

من که صبح زود برات نوشتم!!

سلام
تو که داستانای منو برای دوستات تعریف می کنی!
فعلا رو تصورت کار کن کم کم راه میفتی :)

آخه بعدازظهر اونم شب عید... از تصورش خوابم می گیره!
:))
عجیب نبود. اینم برداشتی بود. استادها هم جایزالخطا هستن!

لیمو شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 ب.ظ

مگه دستم به این الهام خانم نرسه چه ما رو میذاره سر کار چش سفید
قیافم شبیه علامت سوال شده بود وقتی دیدم اسم داستان عوض شده خب
من اگه جای اون سهرابی بنده خدا بودم میگفتم شما از من خوشت نمیاااااااد منم از شما خوشم نمیاد یه زبونم در میاوردم
این استاده عجب طرفداره خانما بوده ها
اوه اوه منم یه بار این جوری فکرمو با صدای بلند جایی که نباید میگفتم گفتم دلم میخواست فقط خودمو زود تند سریع گم و گور کنم

باور کنی یا نه، خودمم دهنم وا می مونه! دیشب ناگهان تصمیم جدیدش رو اعلام کرد.

ها والا :))))

آرررره :))

وای منم همینجورررررررر. خییییلی بد بود! کم آورده بودم اساسی!!!

خورشید شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:58 ب.ظ

اخ خوشم اومدددد همچین استاد سهرابی رو ضایع کرد

مرسی :)

نرگس شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

حالا مریم عاشق سهرابی میشه و سهرابی عاشق راوی !
یا شاید هم برعکس !!
ولی اصلا خاطرت خوش باد جاش برای تموم شدن مناسب نبود
باید اسمشو می ذاشتین اولین بوسه پس !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد