ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (11)

سلام دوستام :) سرعت نت از صبح تا حالا افتضاحه. خدا کنه این دفعه بتونم ارسال کنم!



راه افتادیم. اخمهایم توی هم بود. دنبال بهانه‌ای برای راضی کردن حامد می گشتم، در حالی که ته دلم خیلی هم مخالف نبودم که زودتر همه چی را تمام کند. هرچه بود هم خوب می‌شناختمش و هم دوستش داشتم.

حامد داشت با سوت آهنگی را می نواخت و اهمیتی به ناراحتی من نمی داد. بعد از چند دقیقه با دلخوری گفتم: حامد ارسلان چی؟

دست از سوت زدن برداشت. از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت و گفت: ارسلان چی؟

_: خب هرچی باشه برادرمه.

_: فکر نمی‌کنم مخالفتی با من داشته باشه. در‌واقع از نظر اون که همه چی تموم شده بود. حتی می‌پرسید تاریخ عروسی هم مشخصه یا نه.

_: خیلی نامردی حامد! بدون اینکه نظر منو بخوای یه جوری رفتار می‌کنی که انگار همه چی تموم شده!

_: برای اینکه اگر منتظر نظر شما بشم موهام رنگ دندونام میشه!

صدایم بلند شد: هیچ‌کس ازت نخواسته منتظر بمونی! حامد نصف این داستان منم! نظرم مهمه!

با لحن آرام و خنده داری گفت: آوین... آروم باش. باشه. اگه نمی خوای نمیام خواستگاریت.

با حرص گفتم: نمی خوام بیای.

رو گرداندم و از پنجره به بیرون چشم دوختم. ولی در سکوت زیر چشمی می پاییدمش. بدون اینکه چشم از جاده بردارد، دو سه دکمه روی گوشیش فشرد و گوشی را دوباره کنارش گذاشت.

با ناراحتی یواش پرسیدم: چکار می خوای بکنی؟

_: قرار خواستگاری رو بهم بزنم.

جا خوردم و متعجب نگاهش کردم. صدای عارفه توی ماشین پیچید.

_: سلام! باز چی شده داماد عجول؟

_: علیک سلام. چکار کردی؟

_: نه به اون ناز و عشوه هات، نه به این همه عجله! با خاله‌اش صحبت کردم. قرار شده با مادربزرگش حرف بزنه خبر بده. اتفاقاً اونم می‌خواست حتماً امشب باشه. چون فردا باید بره مسافرت.

_: آره می دونم. منم واسه همین گفتم امشب. ولی...

_: ولی چی؟ حامد تو از کجا می دونستی خاله‌اش داره میره مسافرت؟ حالا دیگه منو دور می‌زنی داداش؟ این آوین مهرنیا کیه؟ داستانش چیه؟

_: همکلاسیمه. ولی ببین... به مامان نگو. دیگه داستانی نداره. زنگ بزن کنسلش کن.

با ناراحتی سر به زیر انداختم.

عارفه هم که معلوم بود تعجب کرده است، با لحنی گرفته گفت: من کی تو رو لو دادم که دفعه ی دومم باشه؟ آوین مهرنیا فقط یه دختره که من و مامان پسندیدیم. برای چی کنسلش کنم؟ دعواتون شده؟

_: نه دعوایی نیست. اصلاً هیچی نیست. خداحافظ.

_: حامد...

_: پشت فرمونم. نمی تونم زیاد حرف بزنم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

صدایش غمی داشت که خوردم کرد. به سختی گفتم: من فقط ازت یه فرصت خواستم...

بدون اینکه چشم از جاده برگیرد، گفت: منم بهت فرصت دادم. به اندازه ی تمام عمرت...

سکوت تلخی حکمفرما شد. جدال سختی توی ذهنم درگرفته بود. می‌دانستم باید عذرخواهی کنم، اما چطوری؟ نمی‌دانستم بعد از این همه با پا پس زدن و با دست کشیدن دوباره چطور شروع کنم؟ حالا که دلش شکسته بود چه بگویم؟

نگاهش کردم. لبهایم از ناراحتی می لرزید. سرد و سخت به جاده چشم دوخته بود.

بقیه ی راه در سکوت گذشت. وقتی وارد شهر شدیم کنار زد. محراب هم توقف کرد. حامد بدون اینکه نگاهم کند، به سردی گفت: خوش گذشت در خدمتتون. خداحافظ.

پیاده شد. اینقدر دلم گرفته بود که حتی نتوانستم خداحافظی کنم. مریم و محراب هم پیاده شده بودند. محراب از شیشه ی باز طرف راننده توی ماشین خم شد و گفت: خب اگر بار گران بودیم رفتیم. انشااله سفر بعدی تهران. فعلاً خداحافظ.

به زحمت لبخندی زدم و گفتم: خداحافظ.

مریم همانطور که با سر و صدا خداحافظی می کرد، در راننده را باز کرد و پرسید: آوین زنده‌ای یا نه؟ بشینم پشت فرمون؟

بی‌حال گفتم: بشین.

رو گرداند و به پسرها گفت: این مُرده!!! حاضر شده ماشین عزیزتر از جانشو بده دست من.

محراب گفت: بس که به این و اون داده عادت کرده.

بعد این حرف، باز توی ماشین خم شد و گفت: گمونم بعد از آب بازی یه کم سرما خوردین.

لبخند کمرنگی زدم و گفتم: آره تمام بدنم درد می کنه.

لبخند مهربانی زد و گفت: انشااله بهتر باشین.

برگشت و به حامد حرفی زد که نشنیدم. نگاهشان کردم. تا همین یک هفته پیش سهرابی و زارع همکلاسیهای معمولی ای بودند مثل بقیه. ولی حالا...

مریم بالاخره پشت فرمان نشست و راه افتاد. بیحال پرسیدم: بالاخره فرصتی شد که سهرابی رو له کنی؟!

خندید و گفت: نه ولی بالاخره حقشو کف دستش میذارم. تو چته؟ دعوا کردین؟

_: نه گمونم همون که محراب گفت... سرما خوردم.

_: اوه دیر شد! مامانم منتظره. تو چی؟ حتماً مامان بزرگت خیلی نگرانه.

_: نه. چون نگران میشد، بهش گفتم بعد از نهار راه میفتیم. راستش اصلاً دلم نمی خواد برم خونه. می تونم بیام خونه ی شما؟

با تعجب گفت: البته. ولی چی شده؟

_: هیچی نپرس مریم. خواهش می کنم. حالم که بهتر شد همه چی رو توضیح میدم.

_: باشه. دیگه نمی پرسم. ولی اینقدر همه چی رو تو ذهنت پیچیده نکن. اینقدر با خودت نجنگ. اگر دوسش داری بهش بگو.

_: موضوع فقط این نیست. همه چی قاطی شده. ارسلان، حامد، پروژه، امتحان، تز....

_: عزیز من نردبون پله پله! الان نوبت حامده. ارسلانم که چهاردهم میریم تهران. پروژه هم که فعلاً فرصت داریم. امتحانات پایان ترم و تز و این‌ها هم که هنوز خیلی مونده.

با ناراحتی گفتم: نمی دونم.

_: خب ندون! میریم خونه ی ما... یک دوش مشتی میگیری، ناهار خوشمزه ی مامان جان رو می خوری، یک چرت حسابی می‌زنی و بعدش بهت قول میدم که دنیا بسیار جای دلپذیرتری شده باشه!


مادر مریم مثل همیشه با خوشرویی از من استقبال کرد. بعد هم با امریه ی جدی مریم توی حمام پرتاب شدم. یک دوش گرم و حسابی گرفتم. لباس پوشیدم و بیرون آمدم. مطابق برنامه ی مریم ناهار خوشمزه ی مادرش منتظرم بود. دور هم خوردیم و بلافاصله به تختخواب نرم و راحت مریم تبعید شدم!

خستگی و بی خوابی و حمام گرم و ناهار خوشمزه دست به دست هم دادند و مرا به خوابی عمیق فرو بردند.

وقتی بیدار شدم همانطور که مریم می‌گفت دنیا بسیار دلپذیرتر شده بود! با کلی تشکر از مریم و مادرش خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم.

ماشین را توی گاراژ گذاشتم. پیاده شدم، چمدانم را از توی صندوق پایین گذاشتم که خاله سراسیمه به استقبالم آمد. متعجب گفتم: سلام خاله! چی شده؟

_: سلام عزیزم. آوین تو رو خدا آبروریزی راه ننداز. من سعی کردم بهت زنگ بزنم، ولی گوشیت خاموش بود. گفتم حتماً تو جاده ای نمی خوای به تلفن جواب بدی.

_: خب... حالا چکار داشتین؟

_: اون خانمه که اون روز با دخترش اومده بودن...

متعجب نگاهش کردم. خاله آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: گویا خیلی ازت خوششون اومده. دوباره اومدن. میگن صبر می کنن تا درست تموم بشه. الانم اومدن در مورد این حرف بزنن که با مامان یه جا زندگی کنی و... چه میدونم. آوین اگر نمی خوای مهم نیست. ولی آبروی منو نبر.

چمدانم را رها کردم و پرسیدم: الان اینجان؟

_: آره تازه رسیدن. سریع لباس عوض کن بیا.

بی‌تفاوت گفتم: باشه. چشم.

خاله با خوشحالی صورتم را بوسید و باهم وارد خانه شدیم. ناچار بودم از جلوی مهمانها رد شوم و بعد به اتاقم بروم. لباس ساده ی دانشجویی تنم بود. مانتو و شلوار و مقنعه ی سورمه ای. دور مجلس چشم گرداندم و سلام کردم.

همه با خوشرویی ورودم را خوش آمد گفتند. مادر حامد گفت: ببخشید آوین خانم ما دوباره مزاحم شدیم. من و دخترم شیفته ی خانمی و مسئولیت پذیری شما شدیم. این شد که دوباره برگشتم.

لبخندی زدم و مودبانه تشکر کردم. بعد عذرخواهی کردم و رفتم لباس عوض کنم. لباسهای توی کمد را پس و پیش می‌کردم و به دنبال لباس مناسبی می گشتم. بالاخره پیراهن بلندی که از زیر زانو کلوش میشد و آستینهایش هم از زیر آرنج کلوش میشد پوشیدم. یاسی بود با گلهای زرد و صورتی و برگهای سبز. یک چادر نماز یاسی با گلهای بنفش هم سر کردم و با یک آرایش سریع حاضر شدم و با وقار به اتاق برگشتم.

دور اتاق پذیرایی پر بود. خاله و دایی و خانواده هایشان، به علاوه عمو و پدر و مادر حامد و تمام خواهر و برادرهایش و همسرانشان، فقط بچه‌ها را نیاورده بودند.

صحبتهای معمول جریان داشت و بالاخره هم پدر حامد از مادربزرگ اجازه گرفت تا قبل از هر نتیجه‌گیری ای من و حامد چند دقیقه‌ای صحبت کنیم.

خیلی عجله داشتم تا سوالاتم را از او بپرسم. با تلاش فراوانی آرامشم را حفظ کردم و صبر کردم تا بلند شد و به طرفم آمد. من هم برخاستم و آرام به هال رفتیم.

همین که نشستیم با صدایی که می کوشیدم از زمزمه بلندتر نشود، پرسیدم: چی شد؟ مگه تو کنسلش نکردی؟

با نگاهی خندان بهم خیره شد. بعد از چند لحظه گفتم: با توام! میگم چی شد؟

به پشتی مبل تکیه داد و آرام گفت: من گفتم، ولی عارفه روش نشد دوباره زنگ بزنه. صبر کرد تا خودم برسم خونه و بفهمه چی به چیه.

_: خب چی به چی بود؟

_: صبر کن. حالا نوبت منه سؤال کنم! چرا ظهر نیومدی خونه؟

_: حالم خوب نبود. رفتم پیش مریم.

لب برچید و گفت: بعله... از در اومدیم اومدیم تو میگن ببخشین عروس خانم مسافرت بوده، هنوز تو راهه. دلم ریخت پایین. گفتم آیا چه بلایی سرت اومده. یه شماره هم که ازت ندارم. یعنی داشتم هم فرقی نمی کرد، خاله‌ات گفت موبایلت خاموشه. پا شدم رفتم بیرون به محراب زنگ زدم. اونم به مریم زنگ زده و بالاخره گفت خانم خواب بودن! یعنی اگه اون موقع دستم بهت می‌رسید می زدمت! دلم هزار راه رفت.

لبخندی زدم و گفتم: آقای همیشه نگران!

_: آخه به من حق بده! من ساعت یازده ونیم اول شهر از ماشینت پیاده شدم، وقتی اومدیم اینجا ساعت شش و نیم بود! مثلاً مسافرت بودیها! تویی که از کلاسات می‌زدی که مامان بزرگ تنهاست، به فکرت نرسید از راه می‌رسی اول وارد خونه ی خودتون بشی؟!

_: حالم خیلی بد بود!

دستش را توی هوا تکان داد و با حرص ادایم را درآورد: حالم خیلی بد بود!!! چطورت بود؟ نکنه خانم صراحی بلایی سر ماشین جونت آورده بود؟

_: نه ماشینم خوبه. داشتم از عذاب وجدان میمردم.

با تعجب پرسید: عذاب وجدان؟! تو قاموس شما وجدانم پیدا میشه؟ حالا چی شده بود وجدانتون درد گرفته بود؟

_: اذیت نکن! به خاطر اینکه ناراحتت کرده بودم، دلم گرفته بود.

رو گرداند و گفت: الهی بمیرم!

سر به زیر انداختم و گفتم: اگه یه ذره غرور برام مونده بود، الان پا می‌شدم می‌رفتم تو اتاقم و دیگه باهات حرف نمی زدم. ولی حامد...

منتظر نگاهم کرد. ساکت شدم. پرسید: ولی چی؟

سر برداشتم و نگاهش کردم. امیدوار بودم از نگاهم بخواند. چقدر نگاه مهربانش را دوست داشتم.

بالاخره خنده‌اش گرفت و گفت: خیلی خب. نگو. ولی بالاخره یه روز میگی. من صبرم زیاده.

_: تو صبرت زیاده؟ تو که حاضر نشدی شیش ماه صبر کنی؟

_: آوینم... عشقم... من سه سال و نیم صبر کردم. باور کن دیگه بریدم. مخصوصاً بعد از این سفر دیگه نمی تونم مثل قبل روزا بیام دانشگاه و بی توجه از کنارت رد بشم.

سر به زیر انداختم و آرام گفتم: حامد دوستت دارم.

خندید و گفت: خوشحالم که مجبور نشدم بازم امتحان صبر بدم!

عارفه تقه ای به در باز هال زد و گفت: مبارک باشه.

حامد سر برداشت و با لبخندی پرمهر نگاهش کرد. عارفه افزود: قصد مزاحمت ندارم. بزرگترا میگن اگر موافق باشین برای آشنایی بیشتر یه خطبه ی شیش ماهه بخونن که انشااله بعد از فارغ التحصیلی، عقد و عروسی رو یک‌جا بگیریم.

حامد برخاست و به طرفش رفت. ضربه ی دوستانه ای به شانه اش زد و گفت: شیرینی من فراموش نشه.

حامد محکم در آغو شش گرفت و گفت: شیرینی شما محفوظه!

با لبخند نگاهشان کردم. چقدر دلم برادر می‌خواست که در آن لحظه در آغو شم بگیرد و از تصمیمم مطمئنم کند. یاد ارسلان افتادم. گرچه شباهتی به امید خودم نداشت، ولی به هر حال برادرم بود. کاش در این روز مهم اینجا بود.

عارفه به طرفم آمد و آغوش به رویم گشود. خواهر کوچولوی خوشگل خودم، بهت قول میدم حامد تمام تلاششو برای خوشبختیت بکنه.

بغضی سنگین روی گلویم نشست. در حالی که به زحمت اشکهایم را پس می زدم، به دنبال حامد وارد اتاق شدم. عارفه پشت سرمان دست میزد و لی لی میکشید.

عموی حامد به عنوان بزرگ‌تر خانواده‌شان خطبه را جاری کرد و مادر حامد حلقه ای را که به عنوان نشان آورده بودند به حامد داد تا دستم کند. حامد برای اولین بار دست سرد و لرزانم را توی دستش گرفت و آرام گفت: یخ کردی. نترس نمی خورمت!

خنده ام گرفت. هنوز بغض داشتم. خنده و گریه قاطی شده بود و اشکهایم روی صورتم غلتید. حامد انگشتر را به انگشتم کرد و دستم را چند لحظه فشرد. مادربزرگ جلو آمد. از جا برخاستیم. حامد زمزمه کرد: نذار بغضت بترکه. ناراحتش می کنی.

به سختی بغضم را فرو دادم و به طرف مادربزرگ رفتم. از ترس اینکه نتوانم خودداری کنم، سریع او را بوسیدم و عقب کشیدم تا حامد جلو بیاید. حامد خم شد و دستش را بوسید. وقتی سر بلند کرد، چشمهایش تر بود.

یک نفر سر شانه ام زد. پریا دختر خاله‌ام بود. یک لیوان شربت و دو سه دستمال کاغذی تا شده ستم داد. سریع نوشیدم و اشکهایم را خشک کردم. حالم خیلی بهتر شد. همه تبریک می‌گفتند و روبو سی می کردند.

ساعت 9 شب بود که همگی رفتند، غیر از حامد که در آخرین لحظه دم در ایستاد و از مادربزرگ اجازه گرفت که مرا برای شام بیرون ببرد. مادربزرگ با مهربانی اجازه داد و من رفتم حاضر شدم.

چند دقیقه بعد بیرون آمدم. حامد توی حیاط منتظرم بود. سوئیچ را از توی کیفم در آوردم و گفتم: هنوز وسایلم تو ماشینه!

_: بذارش تو کیفت. با ماشین بابا میریم.

متعجب گفتم: بابات اینا رو پیاده فرستادی؟ ماشین من که بود!

_: ماشینم ماشینم! کشتی منو! نخیر با ماشین محمد رفتن.

_: باور کن منظوری نداشتم.

_: باور می کنم. ولی آزارم میده.

آرام دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: معذرت می خوام.

دستم را از روی شانه اش برداشت و گفت: امشب حوصله ی هیچ بحث و عذرخواهی ای ندارم. تمومش کن.

نگاهی به دستم که توی دستش بود انداخت. دستم را بالا آورد و انگشت انگشترم را بوسید.


پروژه پرماجرا (10)

سلاااااام :)

خوب و خوش و سلامتین؟ منم خوبم. الان سورپریز شدم اساسی!  به خاطر این کامنت:

دوست عزیز سلام
من نفیسه نظری(صبا) نویسنده ی کتاب( رعنا) هستم کهشما خلاصه اش را نوشته بودید اول از اینکه کتاب رو خواندید تشکر میکنم .
ولی من متولد سال۶۵ هستم و زمانیکه این داستان رو نوشتم و چاپ شد بیشتر از ۱۸سال سن نداشتم
از انتخابت ممنون
موفق باشی


بعد این که می خوام همسترمو از این بغل بردارم. هرکی کدشو می خواد بگه تو جواب کامنتش بذارم. 

بعدم سریع بریم سر قصه...



صبح روز بعد حدود ساعت ده بود که محراب همه را جمع کرد که باهم برای دیدن بناهای قدیمی برویم. مریم، حامد، من و ارسلان هم به عنوان راهنما همراهمان شد. مریم به گلنوش هم زنگ زد، ولی پیمان گفته بود که می‌خواهند برگردند.

با حرص به مریم گفتم: آخه آدم قحط بود اینو انتخاب کرد؟

_: گلنوش رو دوست داره. مهم همینه.

_: اگه دوسش داره چرا نمی ذاره به برنامه هاش برسه؟ گلنوش برای پروژه اش اومده بود اینجا!

_: خب آخه کار دارن. عروسیشونه. اینو بفهم و اینقدر حرص نخور!

حامد جلو آمد و پرسید: باز چی شده؟

عصبانی گفتم: پیمان و گلنوش دارن برمیگردن.

_: بهتر!

_: دهه!! قرار بود گلنوش با ما بیاد! مثلاً این یه پروژه ی مشترکه ها!

_: مشترک محترم، غلط نکنم جنابعالی هم با کلی التماس راضی شدین که تشریف بیارینا!!!

_: خب من گفتم می مونم تایپ و ادیت می کنم، ولی گلنوش چی؟

_: بدین بهش تایپ و ادیت کنه.

_: اونم میگه چشم! به جای بادگیر و پنجدری راجع به رنگ و کاشی و جشن عروسیش پروژه می نویسه!

_: حالا چرا سر من داد می زنی؟ مگه من گفتم برن؟

_: نه. ولی حامد...

نگاه کلافه و عصبانی‌ام دور حیاط بیرونی چرخید.

_: بعله؟ دنبال چی می گردی؟

_: چه می دونم. اینا کجان؟

مریم گفت: رفتن ماشینا رو بیارن.

_: ماشینا رو؟! سوئیچ من پیش کیه؟ حامد پیش تو بود؟

_: نه. پیش ارسلان موند. الانم رفته ماشینو بیاره.

_: طفلک ماشینم دیگه صاحبشو نمی شناسه! نامردا اقلاً بنزینشم بزنین گشنه نمونه!

_: آزاد بزنم؟! جیبم درد می گیره! کارتشو بده، چشم میرم می زنم.

_: الهی بمیرم! نکشی منو با دست و دلبازیت!!

محراب وارد شد و گفت: بریم بچه ها.

پرسیدم: پس ارسلان کو؟

_: ماشینتون بنزین نداشت، رفت بنزین بزنه. قرار شد بریم دم پمپ بنزین تا کارش تموم شه.

من و مریم خندیدیم و به حامد گفتم: صد رحمت به داداشم! دیدی بدون کارت رفته بنزین بزنه!

محراب گفت: به منم بگین بخندم.

حامد با عصبانیت ساختگی گفت: هیچی بابا ارسلان خان خیلی از من خوشگلتر و بهتر و جذابتره!

محراب توی سرش زد و گفت: حامد جون به جونت بکنن آدم نمیشی!

_: بریم بابا. با این سرعتمون به هیچ جا نمی رسیم.

تا سر کوچه رفتیم و از آنجا با ماشین محراب تا پمپ بنزین رفتیم. من و مریم با ماشین من و پسرها با ماشین محراب راه افتادند. تا شب تمام شهر را گشتیم. عکس گرفتیم و یادداشت برداشتیم و بحث کردیم. ارسلان هم با وجود آنکه حقوق خوانده بود، ولی اطلاعات خوبی راجع به بناهای یزد داشت که در اختیارمان گذاشت.

شب بعد از آنکه شام را هم باهم خوردیم خسته ولی با دست پر برگشتیم. تا دیروقت مشغول جمع کردن وسایلمان بودیم. نرگس هم که هنوز آنجا بود کمکان می کرد. نزدیک نیمه شب بود که محراب تقه ای به شیشه ی در زد. بی حوصله شالم را دور سرم پیچیدم و در را باز کردم.

_: ببخشید بی موقع مزاحمت شدم. دیدم چراغ روشنه گفتم الان قرارمونو بذاریم. شما صبح چه ساعتی می خواین راه بیفتین؟

گیج نگاهش کردم و گفتم: نمی دونم. هر وقت بگین شماطه میذارم بیدار شم. ولی رانندگی نمی کنم. از حامد بپرسین ببینین کی راحتتره.

_: باشه. پس من برمیگردم.

_: باشه.

در را بستم و خواب آلود به وسایلی که هنوز مرتب نشده بودند، نگاه کردم. مریم خندید و گفت: عزیزم بد نگذره. دو سه تا راننده ی مفت و دست به سینه دارین!

_: محراب جون واسه شما کم نمیذاره! برادرم که دو تا داری. غمت چیه؟

_: محراب؟ نه بابا، ما همش دعوا می کنیم.

_: نه به اندازه ی من و حامد.

_: شما رو نمی دونم. ولی ما سر تا تهش مسخره بازیه.

ضربه‌ای به در خورد. دوباره باز کردم. این بار حامد بود.

لبخندی زدم و گفتم: سلام!

_: سلام. ببین اگه می خوای من رانندگی کنم، من چهار صبح بیدار نمیشم. الان که نصف شبه. منم بعیده خوابم ببره. ولی حداقل باید تا پنج، پنج و نیم استراحت کنم که تو جاده کم نیارم.

_: باشه هرجور میلته. به قول مریم من که می خوابم!

_: خوش بگذره! پس انشااله ساعت شیش راه میفتیم.

_: انشااله.

_: شب بخیر.

_: شب بخیر.

صبح روز بعد با بدرقه ی دایی و نرگس و ارسلان راه افتادیم. شب را بد خوابیده بودم. همین که راه افتادیم خوابم برد. بعد از دو ساعت با توقف ماشین از خواب پریدم. پیاده شدیم و کنار جوی آبی فرش پهن کردیم و چای و قهوه و باقلوا و قطاب خوردیم.

محراب گفت: اوه این مریم خانم چقدر حرف می زنه! خانم مهرنیا چی میکشی روزا از دست این؟

مریم که دهانش پر بود به عنوان اعتراض اولین شئیی که پیدا کرد به طرف محراب پرت کرد، که اتفاقاً موبایلش بود. محراب هم با خونسردی آن را گرفت.

متعجب گفتم: مریم حرف می زنه؟ هان من بهش امون نمیدم وراجی کنه. خودم اینقدر حرف می‌زنم که نمیذارم دهن واز کنه!

محراب رو به حامد کرد و گفت: جل الخالق!! تو در چه حالی؟

داشت گوشی مریم را وارسی می کرد. مریم با حرص آن را از دستش قاپید.

حامد گفت: دلت خیلی بسوزه. ایشون تمام این مدت خواب بود و من در آرامش کامل رانندگی کردم!

گفتم: یه جوری میگه انگار ماشین باباشو رونده!!!

_: حالا تو هم هی این ماشینو بزن تو سر ما!! خب ندارم جانم! این کف دست مو نداره. اگه پیدا کردی بکن!

در حالی که کمی شرمنده شده بودم، گفتم: منظور من این نبود.

محراب در حالی که دراز می کشید، گفت: ضمن عذرخواهی از خانمهای محترم، من چند دقیقه افقی بشم که بعد راه بیفتیم.

مریم ژاکتش را تا کرد و گفت: اینو بذار زیر سرت.

_: آی قربان دست شما!

کت خودش را رویش انداخت و کلاه آفتابی را هم توی صورتش کشید و راحت خوابید. مریم هم برخاست و مشغول گشتن دنبال سنگهای زیبا شد.

من هم جورابهایم را در آوردم و توی جیبهای مانتویم گذاشتم. کفشهای صندلم را هم سر انگشتانم گرفتم و بدون اینکه پاچه های شلوارم را تا بزنم، مشغول راه رفتن توی جوی آب شدم. حامد با خنده گفت: دیوونه تمام شلوارتو خیس می کنی!

در حالی که سرم پایین بود و به شدت مراقب سنگهای کف جو بودم، گفتم: دوس دارم. دوس دارم. دوس دارم!

فنجان خالی چایش را از آب جو پر کرد و پرسید: خیلی دوست داری؟

بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: آره. سعی نکن مجبورم کنی بیام بیرون.

_: اصلاً سعی نمی کنم.

آب را به طرفم پاشید و پشت مانتویم خیس شد. ناگهان به طرفش برگشتم و گفتم: خیلی نامردی! خنجر از پشت می زنی؟

_: خنجر؟!!

غش غش خندید. فنجان را به طرفم گرفت و گفت: بگیر. هر چقدر خواستی تلافی کن.

سر پا نشستم و گفتم: نه با فنجون کیف نداره.

شروع کردم مشت مشت آب به طرفش پاشیدن. حامد در حال خنده گفت: صبر کن. صبر کن! گوشیتو بده خیس نشه.

_: اووووه! داشت از دست میرفت. بذار ببینم. نه هنوز زنده است.

گوشیم را گرفت و با مال خودش روی فرش گذاشت و برگشت. کنار جو نشست و سر تا پای هم را خیس آب کردیم. غش غش می خندیدیم و دنیا و مافیها را فراموش کرده بودیم.

تا اینکه با فریاد محراب به خود آمدیم: حامددددددد!!!!!!!!!!

حامد در حالی که هنوز می‌خندید، سر بلند کرد و از محراب که بالای سرش ایستاده بود، پرسید: چیه؟ چی میگی؟

محراب گوشی حامد را به طرفش گرفت و گفت: مشنگ خان، گوشیت سوخت بس زنگ زد!

_: خب زودتر می گفتی!

_: من سعی خودمو کردم، شما به این عالم نبودین.

در همان حال حامد گوشی را روشن کرد و گفت: جونم عارفه، سلام!

محراب هم رفت تا مریم را پیدا کند. حامد بعد از کمی احوالپرسی، گوشی را روی بلندگو گذاشت و گفت: خب چه خبر؟

در همان حال داشت سعی می کرد گوش و صورتش را کمی خشک کند. حواسش به من نبود.

عارفه گفت: حامد... اون دختره بود که رفتیم خواستگاریش...

ناگهان حامد سر بلند کرد و انگار تازه متوجه ی من شده باشد، خنده‌اش گرفت.

_: خب...

_: به جمالت! به چی می خندی؟

_: هیچی بگو.

وسط جو نشستم و خندان زانوهایم را بغل گرفتم.

_: ببین حامد، من هنوز دلم پیششه. از خاله‌اش پرسیدم. خیلی از درسش نمونده. حداکثر شیش ماه. مامانم بدش نمیاد، ولی میگه دختر مهری خانمم خوبه. دیدیش که؟ همون که بور و زاغه...

حامد هنوز کنار جو نشسته بود و پاهایش توی آب بود. نگاهی به من کرد و گفت: نه بور دوست ندارم.

_: خواهر زن محمدم هست. دختر خوبیه.

_: نه همون اولی خوبه.

_: ندیده خوبه؟ قبول؟ صبر می‌کنی تا شیش ماه دیگه؟

_: آره من که ندیدمش، ولی حرف تو رو دربست قبول دارم. حتی حاضرم عاشقش بشم.

خندید و نگاهم کرد. مشتی آب به طرفش پاشیدم.

داد زد: هی گوشیم خیس نشه! حداقل بذار من قرار خواستگاری رو محکمش کنم، بعد هر بلایی خواستی سرش بیار!

عارفه گفت: معلوم هست داری با کی حرف می زنی؟

_: تو چکار داری حرف خودتو بزن. داشتی می گفتی. ببین اگه برای امشبم قرار خواستگاری رو بذاری من حاضرم.

معترضانه گفتم: دهه من حاضر نیستم!

عارفه پرسید: کی اونجاست؟

_: بیخیال بابا... حالا که ما ندیده عاشق شدیم، ولی اسمشو نگفتی.

_: منم از اون وقت تا حالا حیرونم تو چرا اسمشو نمی پرسی!

_: خب بگو.

_: حدس بزن.

باز خندید. من هم خندیدم.

عارفه گفت: حامد داری چکار می کنی؟ معلوم هست؟

_: نه معلوم نیست. هی نکن! گوشیم خیس میشه. بذار حرفم تموم بشه خودم میندازمش تو آب!

_: ما رو بگو واسه کی می خوایم زن بگیریم! نینی کوچولو آب بازی می کنی؟

_: آره آب بازی می کنم. خیلی هم کیف داره. اذیت نکن اسمشو بگو.

زمزمه کردم: حال میده الان یه اسم دیگه بگه!

حامد اخمی کرد و عارفه گفت: یه اسمی که عاشقشی!

_: خب...

_: خب حدس بزن دیگه! بیست سوالیه!

بالاخره حامد حوصله اش سر رفت و گفت: میگم نکن آوین! گوشیم مرد!

عارفه با تعجب پرسید: گفتی آوین؟

حامد پرسید: مگه اسمش آوین نیست؟

_: چرا آوین مهرنیا. اینقده ملوسه! باید ببینیش.

یواش گفتم: مگه من گربه ام؟

عارفه پرسید: حامد تو واقعاً کجایی؟

_: در خدمت خانم آوین مهرنیا. آوین تو رو خدا برو لباستو عوض کن. سرما می خوری.

در‌واقع داشت دندانهایم از سرما بهم می خورد.

عارفه متعجب گفت: با منی؟

_: نه بابا تو که سر تا پات خیس نیست!

_: پس کیه؟ من فکر کردم تو با محرابی!

_: محرابم همین دور و بره. آوین پاشو!

در حالی که می لرزیدم برخاستم و گفتم: سوئیچ کجاست؟

سوئیچ را از توی جیبش درآورد و به طرفم گرفت. داد زدم: هییییی خیسش کردی!

عارفه ملتمسانه گفت: حامد اونجا چه خبره؟

_: خبری نیست. گمونم دکمه های سوئیچش دیگه کار نمی کنه. کاری نداری؟ من برم محراب رو پیدا کنم، لباسام تو ماشینشه.

_: اوف حامد! من که نفهمیدم تو چی گفتی. صد تا سبو بسازی یکیش دسته نداره. بالاخره قرار خواستگاری رو بذارم یا نه؟

_: آره برای امشب خونه ی مامان بزرگ آوین.

نالیدم: حامد!!!

_: جونم؟ من حوصله ی موش و گربه بازی ندارم. امشب میاییم تمومش می‌کنیم دیگه.

عارفه پرسید: به جون عارفه آوین اونجاست؟

_: چرا قسم میدی خواهر من؟ آره اینجاست.

_: من که باور نمی کنم. ولی برای امشب قرار میذارم. ببین اگه دختره عصبانی شد و حاضر نشد حرفشو بزنه چی؟ خیلی جدی گفته تا بعد از درسش نمی خواد راجع به ازدواج فکر کنه.

_: راضی کردنش با من. تو قرارشو بذار.

_: هوم باشه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

با ناراحتی گفتم: حامد چیکار می کنی؟! بهت میگم شیش ماه دیگه تو میگی امشب؟

_: برو لباستو عوض کن.

_: حامد ما باهم حرف زده بودیم!

_: بازم باهم حرف می زنیم. برو لباستو عوض کن، اینجوری شبم نمی‌رسیم خونه.

_: بهتر! می خوام فردا صبح برسم!

با عصبانیت رو گرداندم و رفتم. از توی چمدانم لباس برداشتم. عقب ماشین نشستم و به بدبختی عوض کردم. خیلی کار سختی بود. تمام لذت آب بازی از دماغم در آمد!

خسته بیرون آمدم. چند متر آن طرفتر همه منتظر من بودند. حامد لباس عوض کرده بود و حالا یک تیشرت خاکستری با شلوار جین به تن داشت. خیلی بهش می آمد. نگاهم روی شانه های پهنش ثابت ماند.

جلو آمد و گفت: بریم دیگه...

پروژه پرماجرا (9)

سلام 

خوب هستین انشااله؟ منم خوبم. دیروز قصد جدی داشتم که بنویسم. ولی یه کتاب گرفتم دستم و تاااا آخر شب که تموم شد زمینش نذاشتم! از کار و زندگی افتادم!

اسمش بود رعنا _ نویسنده اش نفیسه نظری (صبا) _ نشر علی _ قیمت 5900 تومان

خلاصه ی داستان هم این بود که دختری رو در حالی پیدا می کنن که به یه پسر چاقو زده و خودش بر اثر شوک حافظه شو از دست داده. به پیشنهاد دکتر روانشناسش خونه شونو جابجا می کنن. اونجا دختر یه دفترچه خاطرات پیدا می کنه متعلق به دختر صاحبخونه ی قبلی که 40 سال پیش نوشته شده و نصفه مونده. شیدا که حافظه شو از دست داده به دنبال سرنوشت رعنا که صاحب دفترخاطرات بوده میره و ادامه ی ماجرا....

از نظر نوشتاری کاملا صحیح بود. حتی دایالوگها رو هم کتابی نوشته بود که باعث میشد نثر کمی سنگین بشه. خوبی داستان این بود که نویسنده خودش احتمالا 50 - 60 سال سن داشت و چهل سال پیش رو خیلی خوب به تصویر کشیده بود. همینطور قسمتهای سالهای اخیرش رو. ماجرا و هیجانشم زیاد بود. فقط شاید شخصیت پردازیش کمی مشکل داشت. نمی دونم. یا من نتونستم عشقهای جاری تو داستان رو خیلی خوب درک کنم. به هر حال جالب بود.


این هم ادامه ی داستان ما...


تا سر کوچه ی باریک رفتیم. حامد ماشین را نگه داشت و از ارسلان که عقب نشسته بود، پرسید: رانندگی بلدی؟

_: بله.

_: پس بی‌زحمت ماشین رو ببر کنار خیابون، تو راه مردم نباشه.

_: باشه.

پیاده شدیم. ارسلان هم پیاده شد و جلو نشست. حامد پرسید: می تونی راه بری؟

_: آره. حالا که پیدا شدم حالم خیلی بهتره.

_: دیگه این کارو نکن آوین. خواهش می کنم.

_: احتیاجی به دستور و خواهش نیست. مطمئن باش نمی کنم. راستی این پسره... کیه؟ ماشینمو نبره!

_: اتفاقاً داره می بره!... سر خیابون!

_: اَه! حامد!

_: جانم؟!

بالاخره خندید! لبخند شرمگینم را فرو خوردم. خواست حرفی بزند که موبایلش زنگ زد. نگاهی به گوشی انداخت و بعد گفت: محراب؟___ آره پیدا شد. گم شده بود. ____ داریم میایم. تو کوچه ایم.

قطع کرد و گفت: کل خونه رو ریختی بهم! خودمون کم بودیم، پیمان و زنشم اومدن. پیمان که یک‌سره غر می زنه، زنشم بی‌وقفه گریه می کنه. دور از جونت شب هفتتم برگزار کرد، داره فکر می کنه چهلم چی بپوشه!

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که گلنوش و مریم و نرگس به استقبالم آمدند. به دنبال آن‌ها دایی و محراب و پیمان هم بودند. هرکدام به روش خودشان مشغول غرغر و دعوا و نصیحت شدند. همه باهم حرف می‌زدند و راه را به رویم بسته بودند. گیج و منگ نگاهشان می کردم. از تنها حرفی که عصبانی می شدم، نصایح عالمانه ی پیمان بود!

ناگهان صدای رسایی از پشت سرمان گفت: بسه دیگه! کشتینش!!! هلاک شده تا اینجا رو پیدا کرده. به اندازه ی هفت پشتش تنبیه شد، حالا بذارین بره تو!

همه سر بلند کردند و ارسلان را نگاه کردند. من هم توی تاریک روشن کوچه سعی کردم صورتش را ببینم که موفق نشدم. حامد پوزخندی زد و به تلخی توی گوشم زمزمه کرد: بحمداله یه وکیل مدافع درجه یکم پیدا کردین!

زمزمه کردم: حسود نیاسود!

چشم غره ی ترسناکی به من رفت، ولی فرصت جوابی نشد. آرام به همراه جمعیت وارد خانه شدم. از هشتی گذشتیم و قدم به حیاط گذاشتیم. همه گرد هم ایستاده بودیم. دایی پرسید: حالا باباجون چی شد که گم شدی؟ چرا به هیچ‌کس تلفن نزدی؟

_: آدرس اینجا رو نداشتم. شارژ گوشیمم تموم شده بود.

باز ارسلان از کنارم گفت: خواهش می‌کنم اجازه بدین بره استراحت کنه. خانم مهرنیا شما بفرمایین تو اتاقتون، هرچیم میل دارین بگین من میارم دم در.

به طرفش چرخیدم. این بار سر بلند کردم و در نور چراغهای حیاط درست نگاهش کردم. نگاهش کودکانه و مهربان بود. روی پیشانیش هم پانسمان داشت.

پرسیدم: ببخشید شما؟

مودبانه گفت: شما الان خسته این. فردا براتون توضیح میدم.

_: نه من می خوام الان بدونم. شما کی هستین که از راه نرسیده اینجوری دارین از من دفاع می کنین. چکاره این؟

لبخندی زد و با کمی دستپاچگی گفت: خب من وکیلم. شغلم اینه.

بدون اینکه قانع شده باشم، نگاهش کردم. حامد از پشت سرم یواش گفت: آوین یه بار حرف گوش کن.برو بگیر بخواب. فردا همه چی رو برات میگیم.

با تعجب به طرفش برگشتم و گفتم: موضوع چیه؟ این چیه که من امشب نباید بدونم.

_: امشب خسته ای. ظرفیت شنیدنشو نداری.

عصبی گفتم: من حالم خوبه.

دوباره نگاهی به زخم روی پیشانی ارسلان انداختم و پرسیدم: شما پسر ایوب نیستین؟ این زخم حاصل اون دعواست؟

سری به تأیید خم کرد و با ناراحتی گفت: بله درسته.

_: کسی که تو اون ماجرا کشته نشده؟

_: نه نه... خونریزی فقط مال سر من بود. خونریزیش شدید بود.

_: متاسفم... ولی خب چه ربطی به من داره؟

حامد از پشت سرم گفت: آره هیچ ربطی به تو نداره. برو بگیر بخواب.

نگاهم روی جمع چرخید. دلم می‌خواست حرف حامد را باور کنم و با آسودگی به رختخوابم بروم، اما نگاهها حرف دیگری می زد. همه با حالتی عجیب نگاهم می کردند.

دستی روی سرم کشیدم و با تمسخر پرسیدم: من شاخ دارم؟

همه پوزخند زدند. پیمان گفت: این همه دست دست کردن مال چیه؟ بهش بگین قال قضیه رو بکنین دیگه! خانم مهرنیا... این آقا...

محراب جلوی دهانش را محکم گرفت و گفت: اینجوری نگو شوکه میشه.

پیمان به زحمت خودش را آزاد کرد و گفت: خب حرف بزنین دیگه! نصف شب شد.

محراب عصبی زمزمه کرد: مجبور نیستی اینجا بمونی.

پیمان نیشخندی زد و گفت: می خوام عکس العملشو ببینم.

با عصبانیت داد زدم: آخه یکی حرف بزنه بگه چی شده؟

همه دهان باز کردند تا حرفی بزنند، ولی باز هرکدام منتظر شدند که دیگری بگوید. بالاخره هم دایی گفت: اصلاً بیاین بریم تو نشیمن من بشینیم و همه چی رو روشن کنیم.

نشیمن خصوصی دایی اتاق چهار در پنجی بود که با فرش دستبافت زمینه سورمه ای خوش نقش و نگاری مفروش شده بود. دور اتاق هم پتو و پشتی بود. همه دور تا دور اتاق نشستند. من هم بین مریم و گلنوش و روبروی ارسلان نشستم.

دایی با لحنی پدرانه پرسید: خودت چی فکر می‌کنی باباجون؟

نگاهی به حامد و بعد ارسلان انداختم و رو به دایی گفتم: عجیبترین چیزی که قوه ی تخیلم بهش قد میده آینه که بابام پیش از فوتش بدون خبر خودم، منو به عقد ایشون در آورده باشه.

حامد به پیشانیش کوبید و گفت: نه به این بدی!

همه خندیدند. مریم پرسید: حالا بهتون تبریک بگیم یا نه؟

محراب گفت: نبودین ببینین، این بچه در فراقتون خودشو کشت!

دایی پرسید: اجازه میدین؟

محراب سریع گفت: بله دایی بفرمایین.

دایی پرسید: خانم مهرنیا تاریخ دقیق تولد شما کی هست؟

_: هفده خرداد شصت و هفت.

ارسلان لبخندی زد و سر به زیر انداخت. با تعجب نگاهش کردم.

دایی پرسید: کدوم بیمارستان؟ و اگر می دونین چه ساعتی؟

_: میشه حرف آخرتونو بزنین؟ من تو بیمارستان …. ساعت سه بعدازظهر به دنیا اومدم.

_: ارسلانم تو همون بیمارستان و همون ساعت به دنیا اومده.

نگاه متحیرم از دایی به ارسلان رسید و ثابت ماند.

دایی ادامه داد: اینطور که ایوب اعتراف کرده، اون روز زنش برای اولین بار، اونم بعد از یازده سال زندگی مشترک داشته بچه‌دار میشده. تو یه اتاق دو تخته بستری بوده که یه خانم دیگه هم داشته وضع حمل می کرده. اون خانم می‌گفته اگر بچه‌ام پسر باشه اسمشو میذارم امید و اگر دختر باشه آوین.

ایوبم کلی دور و بر شوهر اون زن چرخیده و وقت پر کردن فرمها و مدارک اسم و فامیلشو که هوشنگ مهرنیا بوده، یاد گرفته. بچه ی ایوب مرده به دنیا میاد. زن هوشنگ مهرنیا بر اثر زایمان سختی که حاصلش یه دختر و پسر دوقلوی سالم بوده، فوت می کنه. این دو ماجرا باهم اتفاق میفته و حسابی فضای بیمارستان رو بهم می ریزه. توی شلوغی ایوب جای پسر خودشو با پسر مهرنیا عوض می کنه و خودش رو هم توجیه می کنه که داره به اون خونواده لطف می کنه. چون به هر حال این بچه‌ها باید بدون مادر بزرگ می شدن. زنشم که تا اون موقع بهش نگفته بودن بچه‌اش مرده به دنیا اومده، اصلاً از این داستان خبر نمیشه. فقط ایوب از ترسش وادارش می کنه خیلی زود خونه زندگیشو جمع کنه و راهی یکی از دهات اطراف یزد بشن که اونجا یه آشنا داشتن. چند روز بعدم به پست من خورد و من که دنبال یه سرایدار می گشتم استخدامش کردم. تو این خونه دو تا دختر دیگه هم پیدا کرد. همه چی آروم بود جز اختلافات معمول خونوادگیش؛ تا اینکه پریشب محراب زنگ زد و اونم اسم همه ی همسفریها رو یادداشت کرد. به اسم آوین مهرنیا که رسید، فکر کرد تو داستان رو فهمیدی و حالا اومدی که بندازیش زندان. اونم از ترس به زنش میگه زندگیشو جمع کنه و دوباره فرار کنن. این بار زنش راحتش نمیذاره. میگه باید بگی که اون دفعه چرا فرار کردیم و حالا چرا؟ دعوا بالا میگیره و بالاخره همه چی رو اعتراف می کنه. این وسط ارسلانم که می‌خواسته اونا رو از هم جدا کنه زخمی میشه. ارسلان رو می رسونن بیمارستان و بعدم باز فرار می کنن همون ده پیش آشناشون. ولی ارسلان برمیگرده که خواهرشو پیدا کنه. ولی این بار خواهرش گم شده بود!

پوزخندی زدم و گفتم: قصه ی بامزه ای بود.

_: بهت حق میدم که باور نکنی.

ارسلان گفت: راستش باورکردنش برای منم سخته. ولی اگر ممکنه قضاوت رو برای بعد از آزمایش DNA بذارین.

خسته و بی حوصله گفتم: این چند روز که همه جا تعطیله. از اون گذشته اصلاً نمی دونم کرمان یا یزد آزمایش DNA انجام میشه یا نه. تازه من نمی تونم یزد بمونم. باید برگردم. مادربزرگم تنهاست.

ارسلان محکم گفت: بسیار خب. من روز چهاردهم فروردین شما رو تهران می بینم.

_: به مادربزرگم چی بگم؟

_: حقیقت رو! اگر همه چی مسجل بشه ایشون مادربزرگ منم هستن!

با حرص رو گرداندم. ذهنم بهم ریخته بود. دوباره نگاهش کردم. ناخواسته به دنبال شباهتی آشنا می گشتم که نیافتم. چرا! قد و هیکل پدرم هم همینقدر بلند و باریک بود. ولی دلیل نمیشد!

بعد از چند لحظه گفتم: ولی من هیچ آشنایی توی تهران ندارم. تنهایی نمی تونم بیام.

حامد بدون اینکه نگاهم کند، با لحنی بی حوصله گفت: همرات میام.

_: ممنون میشم ولی...

مریم با هیجان گفت: منم میام! خیلی دلم می خواد بدونم چی میشه!

محراب دستش را بالا گرفت و گفت: منم هستم!

گلنوش نگاهی به پیمان انداخت و گفت: اگه پیمان بیاد منم میام.

پیمان با اخم گفت: نه ما همین حالا هم کلی از برنامه‌های عروسیمون عقبیم.

گلنوش سر به زیر انداخت و چیزی نگفت.

دایی گفت: شما می تونین از ایوب شکایت کنین.

اخم آلود گفتم: هنوز هیچی قطعی نشده.

_: به هرحال هر خبری که پیدا کردین به منم بگین. ارسلان جای پسر منه. تو این خونه، پیش خودم بزرگ شده.

ارسلان نگاهی سپاسگزارانه به او انداخت و گفت: بله شما به گردن من خیلی حق دارین.

دایی از جا برخاست و گفت: شب همگی بخیر.

همه به احترامش برخاستند. دایی به اتاقش که توی حیاط اندرونی بود، رفت. ما هم برای بدرقه ی پیمان و گلنوش به حیاط بیرونی رفتیم. نرگس هم که خسته بود، عذر خواست و رفت خوابید. ولی بقیه همانجا دور هم نشستیم و گرم صحبت شدیم. بعد از آن همه ماجرا هیچ کدام نمی تواستیم بخوابیم.

نیم ساعتی همه در مورد من و ارسلان حرف می زدند. ولی من کم کم تحملم را از دست می دادم. با ناراحتی گفتم: خواهش می‌کنم دیگه بس کنین. هنوز هیچی مشخص نیست. من واقعاً دیگه نمی تونم بهش فکر کنم.

حامد گفت: باشه. تعریف کن ببینم امروز قبل از گم شدن کجاها رفتی؟

چشمانم درخشید. با هیجان گفتم: خیلی جاهای جالبی بود! یه عالمه عکس گرفتم. کلی گزارش نوشتم. لپ تاپت هست که عکسا رو ببینیم؟

_: آره. تو اتاقمه.

سی دی عکسها را از توی کیفم در آوردم و پیروزمندانه توی هوا تکان دادم.

محراب به شوخی پرسید: این چی هست؟ فیلم هندیه؟

با خنده گفتم: اَه ه ه! آقای سهرابی!!! این همه زحمت کشیدم. نصف پروژه تونو انجام دادم! عکسا رو بردم یه عکاسی ریختم رو سی دی.

_: آفرین بر شما!

حامد با لپ تاپ برگشت. نشست و سی دی را گذاشت. همه دورش نشستیم. گزارشها را در آوردم و شروع به خواندن و توضیح دادن عکسها کردم. محراب هم اطلاعاتی داشت که اضافه کرد. و از همه بیشتر ارسلان می‌دانست که خودش ساکن یزد بود. او توضیح می‌داد و حامد تایپ می کرد.

بعد از یکی دو ساعت بحث و بررسی پروژه، محراب دوباره به سراغ موضوع قبلی برگشت و از ارسلان پرسید: اگر نتیجه ی آزمایشتون یکی باشه، بازم یزد می مونی؟

_: نه! دیگه نمی تونم تو روی پدر دروغیم نگاه کنم.

_: ازش شکایت می کنی؟

فکری کرد و گفت: نه... به هرحال برام پدری کرده. ولی اگر خانم مهرنیا بخواد این کارو بکنه، وکالتشو به عهده میگیرم.

مریم از من پرسید: تو چی فکر می کنی؟

_: گفتم که هیچ فکری نمی کنم. حالا کو تا آزمایش بدیم و جوابش بیاد.

_: خیلی خب بابا جوش نیار.

آرام به حامد گفتم: من فکر می‌کردم خودم اسم برادر خیالیمو امید گذاشته بودم. ولی انگار این نظر مادرم بوده.

_: شاید بچگیات این موضوع رو شنیده بودی.

_: شاید...

محراب خمیازه ای کشید و گفت: بچه‌ها ساعت سه و نیمه... هیچ‌کس نمی خواد بخوابه؟

مریم برخاست و گفت: من که میرم بخوابم.

محراب هم برخاست. ارسلان گفت: من میرم بیرون قدم بزنم.

محراب گفت: کله سحری کجا میری؟

_: نمی تونم بخوابم. باید فکر کنم.

_: گم نشی!

زهرخندی زد و گفت: من این کوچه‌ها رو مثل کف دستم بلدم.

هر کدام به سوئی رفتند. حامد از من پرسید: تو نمی خوابی؟

_: نه. تو برو بخواب. نگران نباش. نمیرم بیرون.

_: می‌خواستم اگه خسته نیستی باهات حرف بزنم.

_: یه حرف تازه؟ خواهش می‌کنم حامد. دیگه گنجایش ندارم.

_: نه خیالت راحت باشه. من دیگه هیچ راز مگویی ندارم.

روی سکوی آجری نشستم و به دیوار تکیه دادم. حامد با فاصله ی کمی کنارم نشست و به آسمان چشم دوخت. تا چند دقیقه هر دو غرق افکار خودمان ساکت بودیم. از این سکوت و آرامش و از اینکه در کنارش بودم، لذت می بردم.

بالاخره سکوت را شکست و آرام پرسید: نظرت در مورد ارسلان چیه؟

_: نمی دونم. فقط از اون آدماست که انگار صد ساله می شناسمش. یه معصومیت کودکانه تو نگاهشه. ولی نمی دونم ربطی به پیوند خونی داره یا نه.

_: نه منم همین احساس رو دارم. ولی دلم می‌خواست اینجوری نبود.

_: چرا؟!

پوزخندی زد و گفت: نمی تونم از این آدم دلگیر باشم. چی میشد پیمان برادرت باشه؟

_: اه حامد!!!!!

خندید و گفت: مرده ی این «اه حامد» گفتناتم!

با شرم رو گرداندم و به گوشه ی تاریک حیاط چشم دوختم. بعد از چند لحظه گفتم: نمی‌فهمم؛ برای چی می خوای ازش دلگیر باشی؟

_: اگه ارسلان برادرت باشه... امید زندگیت... دیگه حامد کیلویی چند؟

_: من خواهرت نیستم که قصه ی عارفه تکرار بشه. تنها مشکلم آینه که با اون قاطعیتی که من عارفه رو رد کردم، حالا چه‌جوری دوباره باهاش روبرو بشم؟!

خندیدم. حامد هم خم شد و خندید. همانطور که سر به زیر انداخته بود، گفت: عارفه با من. بهش میگم یه اشتباه لپی شده بود.

_: مامانت چی؟

_: مامان که اینقدر خوشش اومده بود که اینطور نگران مادربزرگتی که هروقت بگم حاضره بیاد.

_: خودت چی؟ می دونی که به هیچ قیمتی نمی تونم ولش کنم.

_: من مشکلی ندارم. دربست در خدمتشون هستم. یه جا رو اجاره می‌کنم که حداقل دو تا اتاق خواب داشته باشه.

_: فکر نمی‌کنم که مامان بزرگ بتونه جابجا بشه.

_: خب یه جا نزدیکش پیدا می کنم.

_: من نمی تونم شب تنهاش بذارم.

حامد آهی کشید و با لحن خنده داری گفت: داماد سر خونه می پذیرن؟!

خندیدم و گفتم: نمی دونم.

_: برگشتیم به مامانم اینا میگم بیان. این دفعه رسمی، خانوادگی.

_: نه بذار قضیه ی ارسلان تموم بشه بعد. خواهش می کنم.

_: سفر تهران که یه روز بیشتر طول نمی کشه. برای اینکه کمتر نگران باشی می تونیم صبح با هواپیما بریم، شب برگردیم. روز پونزدهمم بهت تخفیف میدم و شونزدهم خدمت می رسیم! خوبه؟

عاقل اندر سفید نگاهش کردم و بعد از چند لحظه گفتم: حالت خوبه؟!

_: من خیلی خوبم!

_: خدا رو شکر.

_: اذیت نکن دیگه!

_: اذیت چیه؟ ما چهاردهم بریم آزمایش بدیم. بعدش که حداقل یکی دو هفته طول میکشه تا جوابش به دستمون برسه و لابد باید با یه دکترم مشورت کنیم. بعد از اونم تازه من می خوام از ایوب شکایت کنم! بعدش امتحانامونم شروع میشه. ترم آخره. بذار درسمون تموم بشه، با خیال راحت به آینده فکر کنیم.

از جا برخاست و دست توی جیبهای شلوار سفیدش فرو برد. با اخم گفت: پس بفرمایین سرکاریه دیگه!

با ناراحتی گفتم: اگر واقعاً پنج شیش ماه صبر کردن برات مصیبته، مجبور نیستی. همین الان به مامانت بگو بره سراغ نفر دوم لیستش!

دوباره نشست و گفت: آوین یه جواب قطعی به من بده، تا هروقت بگی صبر می کنم.

_: چه جوابی بدم آخه؟ برای چه سوالی؟ مگه فقط دست منه؟

_: پس دست کیه؟ باید از ارسلان خواستگاریت کنم؟

_: اگر ارسلان برادرم باشه، اونم حق داره که نظر بده.

_: و اگه از ریخت من خوشش نیاد؟

_: بس کن حامد! خواهش می کنم! من الان آمادگیشو ندارم.

_: باشه... باشه. من میرم بخوابم.

_: به سلامت.

آرام از جا برخاستم. من هم به اتاقم رفتم و دراز کشیدم. بدون اینکه چشم روی هم بگذارم تا صبح به سقف چشم دوختم.

پروژه پرماجرا (8)

سلام سلام سلاممممممممم

اوووووه صد ساله ننوشتم!!! دلم تنگ شده بود!!!


پنج شنبه و جمعه مهمون داشتم. با وجود این که هیچ کدوم خیلی رسمی و پرکار نبودن ولی خب بالاخره خیلی کار داشتم. امروزم همه جا رو مرتب کردم تا خونه تقریبا به وضعیت عادی برگشت. 


ای دی اس ال هنوز نداریم (پسر همسایه زود باش پلیز!) البته یه کارت دایال آپ نامحدود پیدا کردم. سرعتش بد نیست ولی خیلی خوبم نیست. 

بعداً نوشت: هورااااااا ای دی اس ال وصل شد!!!!! با تشکر فراوان از آقای همسر و پسر همسایه!


بعد از ناهار به اتاق پنجدری برگشتیم و نشستیم. نرگس چای آورد. همه غیر از من خوردند. میل نداشتم. غرق افکار خودم بودم. دایی و پسرها آرام آرام حرف می‌زدند و شرایط را بررسی می کردند. نرگس هنوز دستپاچه و نگران بود و می‌ترسید خطری پیش بیاید. مریم هم با لحنی ملایم حرف می‌زد و سعی می‌کرد آرامش کند.

و من به این فکر می‌کردم که ممکن است اصلاً ماجرا اینقدر جنایی نباشد! یک دعوای خانوادگی که منجر به شلوغی خانه و شکستن شیشه و در پی آن سر یکی از اعضای خانواده شده است. بعد هم همگی باهم رفته‌اند اورژانس تا سر مصدوم را بخیه بزنند و احتمالاً سرمی وصل کنند تا ضعفش برطرف شود. بعد از آن هم که نهاری باهم بخورند و شاید خرید عید به تأخیر افتاده‌ای که احتمالاً باعث دعوا بوده است!

بی‌اختیار لبخندی بر لبم نشست. همان موقع زارع سر برگرداند و با دیدن لبخند من، اشاره کرد: چی شده؟

لب برچیدم و گفتم: هیچی.

حوصله ام سر رفته بود. می‌دانستم با این جمع نگران، ارائه دادن نظریه‌ام بی‌فایده است. با خود گفتم اگر می‌خواهند نگران باشند، بگذار باشند!

از جا برخاستم که زارع باز اشاره کرد: کجا؟

با حرص رو گرداندم. با خود فکر کردم: عجب گرفتاری شدم!! دسشویی هم بخوام برم باید اجازه بگیرم!

بدون جواب از در بیرون آمدم. نگاهی دور حیاط بیرونی انداختم. جداً زیبا بود. دوربینم را از توی کیفم درآوردم و چند عکس از طاقیها و حوض و در و دیوارها گرفتم. سر خوشانه از دالان گذشتم و به حیاط اندرونی رفتم. آنجا هم چند عکس گرفتم و رفتم. بالاخره به حیاط خلوت رسیدم.

نگاهم روی شیشه‌های شکسته ثابت ماند. واقعاً چه اتفاقی افتاده بود و چرا؟

چرخیدم. کنار پایم روبروی اتاق خدمتکارها پنجره های یکی از زیرزمینها بود. سر پا نشستم و تو را نگاه کردم. انبار وسایل آشپزخانه بود. دیگهای بزرگ و خمره ها و وسایل دیگر. هوس کردم از نزدیک ببینم. چند قدم آن طرفتر از پله ها پایین رفتم و در را امتحان کردم. قفل نبود. با ناله ای باز شد. وارد شدم. همان موقع صدای زارع را شنیدم: خانم مهرنیا؟ خانم مهرنیا کجایی؟

_: اینجام! تو زیرزمین.

داشتم دیگها را نگاه می‌کردم که دستپاچه پایین آمد و پرسید: اینجا چکار می کنی؟

دیگ مس بزرگی را در آغوش گرفتم و گفتم: اینو ببین. منم توش جا میشم.

_: شوخی قشنگی نبود. بیا بیرون.

خنده ام گرفت. به طنز پرسیدم: نه یعنی آبگوشت آوین خوشمزه نیست؟

با اخم گفت: میشه تمومش کنی؟ بیا بیرون. اینجا خطرناکه.

با ابروهای بالا رفته پرسیدم: مثلاً چه خطری تهدیدم می کنه؟ مقتول که مرده، قاتلم که فرار کرده. حتی اگه مقتول رو گوشه کنار این زیرزمین قایم کرده باشه، فکر نمی‌کنم مرده بتونه به من حمله کنه!

_: میشه اینقدر همه چی رو به شوخی نگیری؟

_: باشه. جدی می گیرم. کسی نمی تونه به من حمله کنه. سلاح سرد دارم.

یک ملاقه ی بزرگ را برداشتم و پیروزمندانه بالا گرفتم. جلو آمد و همانطور که جدی و نگران نگاهم می کرد، به نرمی آن را از دستم گرفت.

_: برو بیرون. خواهش می کنم.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: چشم! شما امر بفرمایید.

پله ها را بالا رفتم. به دنبالم آمد. داشت در را می بست که گفتم: راستی آقای زارع...

رنجیده نگاهم کرد. در را بست و دو سه پله ی آخر را هم بالا آمد. دست به طرفش دراز کردم و گفتم: میشه لطفاً سوئیچ منو مرحمت کنین؟

سوئیچ را از جیبش درآورد و همانطور که اخم آلود آن را کف دستم می گذاشت، پرسید: کجا می خوای بری؟

_: باید از شما اجازه بگیرم؟!

_: نه ولی تنها نرین. تو شهر غریب خطرناکه.

_: لازم نیست اینقدر نگران باشین. من می تونم از خودم دفاع کنم.

با تمسخر پرسید: با ملاغه؟

جدی گفتم: نخیر همرام ملاغه ندارم.

_: پس اگر یه لندهور اندازه ی من یا گنده‌تر از من بهت حمله کرد، می خوای چیکار کنی؟

_: واقعاً می خواین بدونین؟

_: واقعاً می خوام بدونم. چاقو دارین یا اسپری فلفل؟

_: هیچ کدوم.

صاف توی چشمهای شعله ورش نگاه کردم. با نوک کفشم ضربه ی حساب شده‌ای به ساق پایش زدم که تعادلش را از دست داد. داشت میفتاد که لب یک سکوی کوتاه کنار پنجره ی زیرزمین نشست و ساق پایش را توی دستش گرفت.

گفتم: خیلی معذرت می خوام. سعی کردم فقط تعادلتونو بهم بزنم. محکم نبود که؟

از جا برخاست و درحالیکه دیگر به من نگاه نمی کرد، گفت: نه. جایی که ضربه ی بدی خورد پام نبود.

پشت به من کرد و خواست برود، که گفتم: فقط می‌خواستم بگم من شکستنی نیستم. اینقدر نگران نباشین.

با حرص گفت: دیگه نگران نیستم. راحت باشین و هرجا دوست داشتین برین.

_: البته که میرم. یه نفر تو راه که میومدیم بهم سفارش کرد اگه من رو اعصابت راه رفتم اهمیت نده و به تفریح و تحقیق خودت برس.

_: من نمی خواستم رو اعصاب شما راه برم!

_: ولی رفتین. جهت اطلاعتون آقای محترم من الان شیش ساله تنهام. نه پدری دارم نه برادری که دائم مراقبم باشن. خیلی وقت پیش فهمیدم آموزش دفاع شخصی جزء واجبات زندگیمه و حالا خیلی وقته که گلیممو خودم از آب بیرون می کشم.

_: باشه. شما با دفاع شخصی و برادر خیالیتون زندگی کنین. منم میرم رد کار خودم. اشتباه از من بود که بعد از سه سال یک‌باره دهن باز کردم. من شما رو خوب شناخته بودم.

_: اشتباه می کنین. شما منو نمی شناسین.

_: همینقدر که می دونم که محاله به بی سروپایی مثل من توجه کنین، کافیه.

_: شما بی سروپا نیستین. فقط خیلی شکاکین.

_: من به شما شکی ندارم. فقط خیلی نگرانم. یعنی بودم، الان دیگه نیستم.

_: من به این میگم شک و بدبینی. شما فقط در صورتی خیالتون راحت میشه که منو تو یه چاردیواری حبس کنین.

_: این چه حرفیه؟ من کی شما رو حبس کردم؟

_: موقعیتشو پیدا کنین این کارم می کنین.

_: داری تهمت می‌زنی آوین!

اولین بار بود که به اسم کوچک صدایم میزد. مات و متحیر نگاهش کردم.

نفسی کشید و گفت: عاشق نیستی نباش. ولی شخصیتمو زیر سؤال نبر.

رو گرداند و رفت و مرا گیج و منگ برجا گذاشت. مدتی طول کشید تا بخود آمدم و به دنبالش از دالانها رد شدم و به حیاط بیرونی رسیدم. کارآگاه پلیس باز آمده بود و داشت با دایی حرف می زد. همه دور حیاط ایستاده بودند و آن دو را نگاه می کردند. من هم کنار زارع ایستادم تا ببینم موضوع چیست. کارآگاه به من و زارع نزدیک شد و گفت: از شما هم خواهش می‌کنم تا قبل از تموم شدن تحقیقات ما، از شهر خارج نشین.

معترضانه گفتم: ولی آقای پلیس ما مسافریم.

زارع با نوک کفشش آرام به پایم زد.

کارآگاه گفت: به هرحال این قضیه ممکنه خیلی جدی باشه. به نفع خودتونه اینجا بمونین.

در حالی که از اعتراض زارع حرصم گرفته بود، برای لجش دوباره به پلیس گفتم: یعنی چی آقا؟ به ما چه ربطی داره؟

پلیس گفت: همین که گفتم.

زارع دوباره به پایم زد. پلیس رو گرداند و رفت. همین که چند قدم دور شد، زارع با عصبانیت پرسید: معلوم هست چی میگی؟ اینا الان دنبال یه حرکت مشکوکن، اون وقت تو هی اعتراض کن!

_: شمام خوب تلافی می کنین! من یه ضربه زدم شما دوتا!

لبخندی پیروزمندانه زدم و از او دور شدم. به اتاق مشترکمان با مریم و نرگس برگشتم. مریم و نرگس هم آمدند. نرگس پریشانتر از قبل سعی داشت پسرش را بخواباند.

مریم با حرص به من گفت: آوین خیلی خودسر شدی!

_: یعنی چی خودسر شدم؟ به زور منو کشوندین اینجا که قاطی یه ماجرای جنایی بشم؟ بعد عمری اومدیم سفر، حالا اینجوری؟

_: ما نمی دونستیم اینجوری میشه!

_: آره نمی دونستین. ولی تو و زارع ننه بابا ی من نیستین که اینقدر به چپ چپ به راست راستم می کنین!

کیفم را برداشتم و محتویاتش را بررسی کردم. همه چی بود. موبایل و دوربینم را هم برداشتم. دوباره نگاهی به دوربین انداختم. شارژ داشت. با این حال باطریهای اضافه‌اش را هم برداشتم و از در بیرون رفتم.

مریم پرسید: حالا کجا میری؟

سر به زیر انداختم. خسته بودم و این‌ها رهایم نمی کردند. با احتیاط از حیاط بیرونی گذشتم تا بدون اینکه با زارع برخورد کنم، از در بیرون بروم. آنجا بود، ولی پشتش به در بود و فاصله اش زیاد. به سرعت از در خارج شدم و تا سر کوچه را دویدم. وقتی به کوچه ی اصلی رسیدم، خندیدم. احساس می کردم از قفس گریخته ام!

پارکینگ را راحت پیدا کردم. ولی مسئولش گفت باید قبض را نشان بدهم تا اجازه بدهد که ماشینم را بردارم! لعنتی!!! حالا زارع داشت به ریش من می خندید!!!

با عصبانیت گفتم: آقا این سوئیچو ببین! ماشین مال منه. این‌ام کارتش!

کارت را گرفت و با ماشین مطابقت داد. بعد گفت: ولی اگه اون آقا اومد...

_: اون آقا نمیاد. سوئیچ رو داده بودم بیاره پارکینگ، حالام بهم پس داده. میذاری برم یا نه؟

با تردید اجازه داد. اینقدر عصبانی بودم که سپرم را به در کوبیدم. خشمگین پیاده شدم. گوشه‌اش فرو رفته بود. لگدی به تایر زدم و دوباره سوار شدم.

دور میدان از پلیسهای نوروزی نقشه ی شهر و اماکن دیدنی را گرفتم و راه افتادم. از دو سه خانه ی قدیمی دیدن کردم و عکس گرفتم و یادداشت برداشتم. داشت هوا تاریک میشد. آدرس یک رستوران سنتی را گرفتم و رفتم تا غذای سبکی بخورم. نیم ساعتی گشتم تا رستوران را پیدا کردم. جای قشنگی بود. غذایش هم عالی بود. بازهم کلی از در و دیوار عکس گرفتم و شام خوردم و بیرون آمدم. همان اطراف یک عکاسی دیدم که می‌توانست عکسهایم را برایم روی سی دی بریزد. یک دختر خوش قیافه و خوشرو متصدی اش بود. کلی باهم رفیق شدیم. پشت کامپیوترش نشستیم و همه ی عکسها را تماشا کردیم و سر هر عکس بحث کردیم و خندیدیم. هرکدام را که نمی خواستم پاک کردم و بقیه را روی سی دی ریختم. پولش را دادم و بیرون آمدم. نگاهی به ساعت انداختم. حدود هشت بود. باید برمیگشتم. ولی کجا؟ تازه یادم آمد که هیچ نشانی ای ندارم!

موبایلم را درآوردم که به مریم زنگ بزنم، ولی باتری نداشت. شارژرش هم توی چمدانم بود. هرچه فکر می‌کردم شماره ی مریم را به خاطر نمی آوردم. همیشه با موبایل می گرفتم. شماره ی گلنوش را هم همینطور. خاله احتمالاً شماره ی مریم را داشت، ولی نمی خواستم به او زنگ بزنم. کلافه بودم. اسم مسافرخانه و پارکینگ را هم به خاطر نمی آوردم. وقتی بعد از کلی فکر کردن یادم آمد روی تابلو نوشته بود «مهمانپذیر گل گندم» تازه هیچ کمکی نکرد! هیچ‌کس جایی به این اسم نمی شناخت.

ناچار به دنبال پارکینگهای شهر راه افتادم. از هرکسی سراغ نزدیکترین پارکینگ را می‌گرفتم و می رفتم. ولی آن پارکینگ را پیدا نمی کردم. بیشتر از دو ساعت بود که داشتم می گشتم. خسته کلافه و عصبی بودم. گذشته از همه ی این‌ها ترسیده بودم. درست بود که دفاع شخصی می دانستم، ولی حالا که اینقدر خسته بودم چه کاری می‌توانستم بکنم؟ اگر دو نفر جلو می‌آمدند چه می کردم؟

ساعت نزدیک یازده شب بود که بالاخره پارکینگ را پیدا کردم، ولی درش بسته بود. مشتی روی فرمان کوبیدم. بالاخره گفتم: ماشین به درک! خودتو برسون خونه! بعد از چند دقیقه بالا پایین کردن خیابان، بالاخره پیاده شدم تا کوچه را پیدا کنم. وقتی تابلوی مهمانپذیر را دیدم، جان گرفتم و به طرف کوچه دویدم. هنوز توی خیابان بودم. نزدیکیهای کوچه زیر نور چراغ خیابان هیکل آشنایی را تشخیص دادم. از خستگی زمین افتادم و داد زدم: حامد!!!!

به طرفم دوید و جلوی پایم زانو زد. با عصبانیت پرسید: معلوم هست کجایی؟

نالیدم: گم شده بودم!

_: اونوقت بگو تو بدبینی! شکاکی! گیر الکی میدی! هزار بار مردم و زنده شدم. سه ساعته اینجا وایسادم و دارم فکر می‌کنم برم بیمارستانا رو بگردم، ولی دلم نیومد. هی گفتم برمیگرده!

داد میزد و من گریه می کردم. یک نفر از پشت سرش گفت: بسه دیگه آقای زارع. حالش خوب نیست، اذیت نکن.

رو گرداند و نگاهی به مردی که پشت سرش بود، انداخت. من هم سر بلند کردم و از پشت پرده ی اشک جوانک لاغراندام قدبلندی را دیدم که نمی شناختم. زارع برخاست و گفت: بلند شو.

هنوز چهار دست و پا روی زمین بودم. واقعاً توان برخاستن نداشتم. بالاخره گفتم: برو. هروقت تونستم بلند شم، میام.

زیر بازویم را گرفت و بالا کشید. شاخه ی درخت کنار پیاده رو را گرفتم که دوباره نیفتم. هنوز می لرزیدم و ضربانم بالا بود. نالیدم: ولم کن. دردم میاد.

مرد همراهش ضربه‌ای به شانه اش زد و گفت: آزار داری مرد؟ ولش کن!

رهایم کرد. هنوز خشمگین نگاهم می کرد. نمی‌توانستم خودم را نگه دارم. به شاخه ی درخت آویزان شدم. از اینکه اینقدر مقابلش خوار شده بودم عصبانی بودم. از اینکه آن غریبه همراهش بود، ناراحت شدم.

زارع بالاخره به آرامی پرسید: ماشینت کجاست؟

به تنه ی درخت تکیه دادم و گفتم: یه جایی پارکش کردم. اون طرف.

با دست به انتهای پیاده رو اشاره کردم. کیفم را که روی شانه ام سنگینی می‌کرد به طرفش گرفتم و گفتم: سوئیچ تو کیفمه.

کیف را به سرعت گرفت و تویش را گشت. سوئیچ را برداشت و دوباره به طرفم گرفت. بیحال نگاهش کردم. مرد غریبه کیف را گرفت. زارع دوان دوان رفت. نگاهی نامطمئن به غریبه انداختم. قدش خیلی بلند بود. چطور دلش آمد مرا با او تنها بگذارد؟! خسته‌تر از آن بودم که حتی بترسم. کنار تنه ی درخت لغزیدم و پایین آمدم.

مرد غریبه پرسید: کمکی از عهده ی من برمیاد؟

_: شما کی هستین؟

_: اسمم ارسلانه.

سری به تأیید تکان دادم و خواب آلود به روبرویم نگاه کردم. زارع با ماشین رسید. به هیچ کدامشان اجازه ندادم جلو بیایند. با کمک درخت برخاستم. حالم کمی بهتر شده بود. غریبه در ماشین را برایم باز کرد و نگه داشت. سوار شدم. زارع گفت: معذرت می خوام سرت داد زدم. باور کن بریده بودم.

با لبخند کمرنگی نگاهش کردم. دلم برایش تنگ شده بود.