ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (9)

سلام 

خوب هستین انشااله؟ منم خوبم. دیروز قصد جدی داشتم که بنویسم. ولی یه کتاب گرفتم دستم و تاااا آخر شب که تموم شد زمینش نذاشتم! از کار و زندگی افتادم!

اسمش بود رعنا _ نویسنده اش نفیسه نظری (صبا) _ نشر علی _ قیمت 5900 تومان

خلاصه ی داستان هم این بود که دختری رو در حالی پیدا می کنن که به یه پسر چاقو زده و خودش بر اثر شوک حافظه شو از دست داده. به پیشنهاد دکتر روانشناسش خونه شونو جابجا می کنن. اونجا دختر یه دفترچه خاطرات پیدا می کنه متعلق به دختر صاحبخونه ی قبلی که 40 سال پیش نوشته شده و نصفه مونده. شیدا که حافظه شو از دست داده به دنبال سرنوشت رعنا که صاحب دفترخاطرات بوده میره و ادامه ی ماجرا....

از نظر نوشتاری کاملا صحیح بود. حتی دایالوگها رو هم کتابی نوشته بود که باعث میشد نثر کمی سنگین بشه. خوبی داستان این بود که نویسنده خودش احتمالا 50 - 60 سال سن داشت و چهل سال پیش رو خیلی خوب به تصویر کشیده بود. همینطور قسمتهای سالهای اخیرش رو. ماجرا و هیجانشم زیاد بود. فقط شاید شخصیت پردازیش کمی مشکل داشت. نمی دونم. یا من نتونستم عشقهای جاری تو داستان رو خیلی خوب درک کنم. به هر حال جالب بود.


این هم ادامه ی داستان ما...


تا سر کوچه ی باریک رفتیم. حامد ماشین را نگه داشت و از ارسلان که عقب نشسته بود، پرسید: رانندگی بلدی؟

_: بله.

_: پس بی‌زحمت ماشین رو ببر کنار خیابون، تو راه مردم نباشه.

_: باشه.

پیاده شدیم. ارسلان هم پیاده شد و جلو نشست. حامد پرسید: می تونی راه بری؟

_: آره. حالا که پیدا شدم حالم خیلی بهتره.

_: دیگه این کارو نکن آوین. خواهش می کنم.

_: احتیاجی به دستور و خواهش نیست. مطمئن باش نمی کنم. راستی این پسره... کیه؟ ماشینمو نبره!

_: اتفاقاً داره می بره!... سر خیابون!

_: اَه! حامد!

_: جانم؟!

بالاخره خندید! لبخند شرمگینم را فرو خوردم. خواست حرفی بزند که موبایلش زنگ زد. نگاهی به گوشی انداخت و بعد گفت: محراب؟___ آره پیدا شد. گم شده بود. ____ داریم میایم. تو کوچه ایم.

قطع کرد و گفت: کل خونه رو ریختی بهم! خودمون کم بودیم، پیمان و زنشم اومدن. پیمان که یک‌سره غر می زنه، زنشم بی‌وقفه گریه می کنه. دور از جونت شب هفتتم برگزار کرد، داره فکر می کنه چهلم چی بپوشه!

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که گلنوش و مریم و نرگس به استقبالم آمدند. به دنبال آن‌ها دایی و محراب و پیمان هم بودند. هرکدام به روش خودشان مشغول غرغر و دعوا و نصیحت شدند. همه باهم حرف می‌زدند و راه را به رویم بسته بودند. گیج و منگ نگاهشان می کردم. از تنها حرفی که عصبانی می شدم، نصایح عالمانه ی پیمان بود!

ناگهان صدای رسایی از پشت سرمان گفت: بسه دیگه! کشتینش!!! هلاک شده تا اینجا رو پیدا کرده. به اندازه ی هفت پشتش تنبیه شد، حالا بذارین بره تو!

همه سر بلند کردند و ارسلان را نگاه کردند. من هم توی تاریک روشن کوچه سعی کردم صورتش را ببینم که موفق نشدم. حامد پوزخندی زد و به تلخی توی گوشم زمزمه کرد: بحمداله یه وکیل مدافع درجه یکم پیدا کردین!

زمزمه کردم: حسود نیاسود!

چشم غره ی ترسناکی به من رفت، ولی فرصت جوابی نشد. آرام به همراه جمعیت وارد خانه شدم. از هشتی گذشتیم و قدم به حیاط گذاشتیم. همه گرد هم ایستاده بودیم. دایی پرسید: حالا باباجون چی شد که گم شدی؟ چرا به هیچ‌کس تلفن نزدی؟

_: آدرس اینجا رو نداشتم. شارژ گوشیمم تموم شده بود.

باز ارسلان از کنارم گفت: خواهش می‌کنم اجازه بدین بره استراحت کنه. خانم مهرنیا شما بفرمایین تو اتاقتون، هرچیم میل دارین بگین من میارم دم در.

به طرفش چرخیدم. این بار سر بلند کردم و در نور چراغهای حیاط درست نگاهش کردم. نگاهش کودکانه و مهربان بود. روی پیشانیش هم پانسمان داشت.

پرسیدم: ببخشید شما؟

مودبانه گفت: شما الان خسته این. فردا براتون توضیح میدم.

_: نه من می خوام الان بدونم. شما کی هستین که از راه نرسیده اینجوری دارین از من دفاع می کنین. چکاره این؟

لبخندی زد و با کمی دستپاچگی گفت: خب من وکیلم. شغلم اینه.

بدون اینکه قانع شده باشم، نگاهش کردم. حامد از پشت سرم یواش گفت: آوین یه بار حرف گوش کن.برو بگیر بخواب. فردا همه چی رو برات میگیم.

با تعجب به طرفش برگشتم و گفتم: موضوع چیه؟ این چیه که من امشب نباید بدونم.

_: امشب خسته ای. ظرفیت شنیدنشو نداری.

عصبی گفتم: من حالم خوبه.

دوباره نگاهی به زخم روی پیشانی ارسلان انداختم و پرسیدم: شما پسر ایوب نیستین؟ این زخم حاصل اون دعواست؟

سری به تأیید خم کرد و با ناراحتی گفت: بله درسته.

_: کسی که تو اون ماجرا کشته نشده؟

_: نه نه... خونریزی فقط مال سر من بود. خونریزیش شدید بود.

_: متاسفم... ولی خب چه ربطی به من داره؟

حامد از پشت سرم گفت: آره هیچ ربطی به تو نداره. برو بگیر بخواب.

نگاهم روی جمع چرخید. دلم می‌خواست حرف حامد را باور کنم و با آسودگی به رختخوابم بروم، اما نگاهها حرف دیگری می زد. همه با حالتی عجیب نگاهم می کردند.

دستی روی سرم کشیدم و با تمسخر پرسیدم: من شاخ دارم؟

همه پوزخند زدند. پیمان گفت: این همه دست دست کردن مال چیه؟ بهش بگین قال قضیه رو بکنین دیگه! خانم مهرنیا... این آقا...

محراب جلوی دهانش را محکم گرفت و گفت: اینجوری نگو شوکه میشه.

پیمان به زحمت خودش را آزاد کرد و گفت: خب حرف بزنین دیگه! نصف شب شد.

محراب عصبی زمزمه کرد: مجبور نیستی اینجا بمونی.

پیمان نیشخندی زد و گفت: می خوام عکس العملشو ببینم.

با عصبانیت داد زدم: آخه یکی حرف بزنه بگه چی شده؟

همه دهان باز کردند تا حرفی بزنند، ولی باز هرکدام منتظر شدند که دیگری بگوید. بالاخره هم دایی گفت: اصلاً بیاین بریم تو نشیمن من بشینیم و همه چی رو روشن کنیم.

نشیمن خصوصی دایی اتاق چهار در پنجی بود که با فرش دستبافت زمینه سورمه ای خوش نقش و نگاری مفروش شده بود. دور اتاق هم پتو و پشتی بود. همه دور تا دور اتاق نشستند. من هم بین مریم و گلنوش و روبروی ارسلان نشستم.

دایی با لحنی پدرانه پرسید: خودت چی فکر می‌کنی باباجون؟

نگاهی به حامد و بعد ارسلان انداختم و رو به دایی گفتم: عجیبترین چیزی که قوه ی تخیلم بهش قد میده آینه که بابام پیش از فوتش بدون خبر خودم، منو به عقد ایشون در آورده باشه.

حامد به پیشانیش کوبید و گفت: نه به این بدی!

همه خندیدند. مریم پرسید: حالا بهتون تبریک بگیم یا نه؟

محراب گفت: نبودین ببینین، این بچه در فراقتون خودشو کشت!

دایی پرسید: اجازه میدین؟

محراب سریع گفت: بله دایی بفرمایین.

دایی پرسید: خانم مهرنیا تاریخ دقیق تولد شما کی هست؟

_: هفده خرداد شصت و هفت.

ارسلان لبخندی زد و سر به زیر انداخت. با تعجب نگاهش کردم.

دایی پرسید: کدوم بیمارستان؟ و اگر می دونین چه ساعتی؟

_: میشه حرف آخرتونو بزنین؟ من تو بیمارستان …. ساعت سه بعدازظهر به دنیا اومدم.

_: ارسلانم تو همون بیمارستان و همون ساعت به دنیا اومده.

نگاه متحیرم از دایی به ارسلان رسید و ثابت ماند.

دایی ادامه داد: اینطور که ایوب اعتراف کرده، اون روز زنش برای اولین بار، اونم بعد از یازده سال زندگی مشترک داشته بچه‌دار میشده. تو یه اتاق دو تخته بستری بوده که یه خانم دیگه هم داشته وضع حمل می کرده. اون خانم می‌گفته اگر بچه‌ام پسر باشه اسمشو میذارم امید و اگر دختر باشه آوین.

ایوبم کلی دور و بر شوهر اون زن چرخیده و وقت پر کردن فرمها و مدارک اسم و فامیلشو که هوشنگ مهرنیا بوده، یاد گرفته. بچه ی ایوب مرده به دنیا میاد. زن هوشنگ مهرنیا بر اثر زایمان سختی که حاصلش یه دختر و پسر دوقلوی سالم بوده، فوت می کنه. این دو ماجرا باهم اتفاق میفته و حسابی فضای بیمارستان رو بهم می ریزه. توی شلوغی ایوب جای پسر خودشو با پسر مهرنیا عوض می کنه و خودش رو هم توجیه می کنه که داره به اون خونواده لطف می کنه. چون به هر حال این بچه‌ها باید بدون مادر بزرگ می شدن. زنشم که تا اون موقع بهش نگفته بودن بچه‌اش مرده به دنیا اومده، اصلاً از این داستان خبر نمیشه. فقط ایوب از ترسش وادارش می کنه خیلی زود خونه زندگیشو جمع کنه و راهی یکی از دهات اطراف یزد بشن که اونجا یه آشنا داشتن. چند روز بعدم به پست من خورد و من که دنبال یه سرایدار می گشتم استخدامش کردم. تو این خونه دو تا دختر دیگه هم پیدا کرد. همه چی آروم بود جز اختلافات معمول خونوادگیش؛ تا اینکه پریشب محراب زنگ زد و اونم اسم همه ی همسفریها رو یادداشت کرد. به اسم آوین مهرنیا که رسید، فکر کرد تو داستان رو فهمیدی و حالا اومدی که بندازیش زندان. اونم از ترس به زنش میگه زندگیشو جمع کنه و دوباره فرار کنن. این بار زنش راحتش نمیذاره. میگه باید بگی که اون دفعه چرا فرار کردیم و حالا چرا؟ دعوا بالا میگیره و بالاخره همه چی رو اعتراف می کنه. این وسط ارسلانم که می‌خواسته اونا رو از هم جدا کنه زخمی میشه. ارسلان رو می رسونن بیمارستان و بعدم باز فرار می کنن همون ده پیش آشناشون. ولی ارسلان برمیگرده که خواهرشو پیدا کنه. ولی این بار خواهرش گم شده بود!

پوزخندی زدم و گفتم: قصه ی بامزه ای بود.

_: بهت حق میدم که باور نکنی.

ارسلان گفت: راستش باورکردنش برای منم سخته. ولی اگر ممکنه قضاوت رو برای بعد از آزمایش DNA بذارین.

خسته و بی حوصله گفتم: این چند روز که همه جا تعطیله. از اون گذشته اصلاً نمی دونم کرمان یا یزد آزمایش DNA انجام میشه یا نه. تازه من نمی تونم یزد بمونم. باید برگردم. مادربزرگم تنهاست.

ارسلان محکم گفت: بسیار خب. من روز چهاردهم فروردین شما رو تهران می بینم.

_: به مادربزرگم چی بگم؟

_: حقیقت رو! اگر همه چی مسجل بشه ایشون مادربزرگ منم هستن!

با حرص رو گرداندم. ذهنم بهم ریخته بود. دوباره نگاهش کردم. ناخواسته به دنبال شباهتی آشنا می گشتم که نیافتم. چرا! قد و هیکل پدرم هم همینقدر بلند و باریک بود. ولی دلیل نمیشد!

بعد از چند لحظه گفتم: ولی من هیچ آشنایی توی تهران ندارم. تنهایی نمی تونم بیام.

حامد بدون اینکه نگاهم کند، با لحنی بی حوصله گفت: همرات میام.

_: ممنون میشم ولی...

مریم با هیجان گفت: منم میام! خیلی دلم می خواد بدونم چی میشه!

محراب دستش را بالا گرفت و گفت: منم هستم!

گلنوش نگاهی به پیمان انداخت و گفت: اگه پیمان بیاد منم میام.

پیمان با اخم گفت: نه ما همین حالا هم کلی از برنامه‌های عروسیمون عقبیم.

گلنوش سر به زیر انداخت و چیزی نگفت.

دایی گفت: شما می تونین از ایوب شکایت کنین.

اخم آلود گفتم: هنوز هیچی قطعی نشده.

_: به هرحال هر خبری که پیدا کردین به منم بگین. ارسلان جای پسر منه. تو این خونه، پیش خودم بزرگ شده.

ارسلان نگاهی سپاسگزارانه به او انداخت و گفت: بله شما به گردن من خیلی حق دارین.

دایی از جا برخاست و گفت: شب همگی بخیر.

همه به احترامش برخاستند. دایی به اتاقش که توی حیاط اندرونی بود، رفت. ما هم برای بدرقه ی پیمان و گلنوش به حیاط بیرونی رفتیم. نرگس هم که خسته بود، عذر خواست و رفت خوابید. ولی بقیه همانجا دور هم نشستیم و گرم صحبت شدیم. بعد از آن همه ماجرا هیچ کدام نمی تواستیم بخوابیم.

نیم ساعتی همه در مورد من و ارسلان حرف می زدند. ولی من کم کم تحملم را از دست می دادم. با ناراحتی گفتم: خواهش می‌کنم دیگه بس کنین. هنوز هیچی مشخص نیست. من واقعاً دیگه نمی تونم بهش فکر کنم.

حامد گفت: باشه. تعریف کن ببینم امروز قبل از گم شدن کجاها رفتی؟

چشمانم درخشید. با هیجان گفتم: خیلی جاهای جالبی بود! یه عالمه عکس گرفتم. کلی گزارش نوشتم. لپ تاپت هست که عکسا رو ببینیم؟

_: آره. تو اتاقمه.

سی دی عکسها را از توی کیفم در آوردم و پیروزمندانه توی هوا تکان دادم.

محراب به شوخی پرسید: این چی هست؟ فیلم هندیه؟

با خنده گفتم: اَه ه ه! آقای سهرابی!!! این همه زحمت کشیدم. نصف پروژه تونو انجام دادم! عکسا رو بردم یه عکاسی ریختم رو سی دی.

_: آفرین بر شما!

حامد با لپ تاپ برگشت. نشست و سی دی را گذاشت. همه دورش نشستیم. گزارشها را در آوردم و شروع به خواندن و توضیح دادن عکسها کردم. محراب هم اطلاعاتی داشت که اضافه کرد. و از همه بیشتر ارسلان می‌دانست که خودش ساکن یزد بود. او توضیح می‌داد و حامد تایپ می کرد.

بعد از یکی دو ساعت بحث و بررسی پروژه، محراب دوباره به سراغ موضوع قبلی برگشت و از ارسلان پرسید: اگر نتیجه ی آزمایشتون یکی باشه، بازم یزد می مونی؟

_: نه! دیگه نمی تونم تو روی پدر دروغیم نگاه کنم.

_: ازش شکایت می کنی؟

فکری کرد و گفت: نه... به هرحال برام پدری کرده. ولی اگر خانم مهرنیا بخواد این کارو بکنه، وکالتشو به عهده میگیرم.

مریم از من پرسید: تو چی فکر می کنی؟

_: گفتم که هیچ فکری نمی کنم. حالا کو تا آزمایش بدیم و جوابش بیاد.

_: خیلی خب بابا جوش نیار.

آرام به حامد گفتم: من فکر می‌کردم خودم اسم برادر خیالیمو امید گذاشته بودم. ولی انگار این نظر مادرم بوده.

_: شاید بچگیات این موضوع رو شنیده بودی.

_: شاید...

محراب خمیازه ای کشید و گفت: بچه‌ها ساعت سه و نیمه... هیچ‌کس نمی خواد بخوابه؟

مریم برخاست و گفت: من که میرم بخوابم.

محراب هم برخاست. ارسلان گفت: من میرم بیرون قدم بزنم.

محراب گفت: کله سحری کجا میری؟

_: نمی تونم بخوابم. باید فکر کنم.

_: گم نشی!

زهرخندی زد و گفت: من این کوچه‌ها رو مثل کف دستم بلدم.

هر کدام به سوئی رفتند. حامد از من پرسید: تو نمی خوابی؟

_: نه. تو برو بخواب. نگران نباش. نمیرم بیرون.

_: می‌خواستم اگه خسته نیستی باهات حرف بزنم.

_: یه حرف تازه؟ خواهش می‌کنم حامد. دیگه گنجایش ندارم.

_: نه خیالت راحت باشه. من دیگه هیچ راز مگویی ندارم.

روی سکوی آجری نشستم و به دیوار تکیه دادم. حامد با فاصله ی کمی کنارم نشست و به آسمان چشم دوخت. تا چند دقیقه هر دو غرق افکار خودمان ساکت بودیم. از این سکوت و آرامش و از اینکه در کنارش بودم، لذت می بردم.

بالاخره سکوت را شکست و آرام پرسید: نظرت در مورد ارسلان چیه؟

_: نمی دونم. فقط از اون آدماست که انگار صد ساله می شناسمش. یه معصومیت کودکانه تو نگاهشه. ولی نمی دونم ربطی به پیوند خونی داره یا نه.

_: نه منم همین احساس رو دارم. ولی دلم می‌خواست اینجوری نبود.

_: چرا؟!

پوزخندی زد و گفت: نمی تونم از این آدم دلگیر باشم. چی میشد پیمان برادرت باشه؟

_: اه حامد!!!!!

خندید و گفت: مرده ی این «اه حامد» گفتناتم!

با شرم رو گرداندم و به گوشه ی تاریک حیاط چشم دوختم. بعد از چند لحظه گفتم: نمی‌فهمم؛ برای چی می خوای ازش دلگیر باشی؟

_: اگه ارسلان برادرت باشه... امید زندگیت... دیگه حامد کیلویی چند؟

_: من خواهرت نیستم که قصه ی عارفه تکرار بشه. تنها مشکلم آینه که با اون قاطعیتی که من عارفه رو رد کردم، حالا چه‌جوری دوباره باهاش روبرو بشم؟!

خندیدم. حامد هم خم شد و خندید. همانطور که سر به زیر انداخته بود، گفت: عارفه با من. بهش میگم یه اشتباه لپی شده بود.

_: مامانت چی؟

_: مامان که اینقدر خوشش اومده بود که اینطور نگران مادربزرگتی که هروقت بگم حاضره بیاد.

_: خودت چی؟ می دونی که به هیچ قیمتی نمی تونم ولش کنم.

_: من مشکلی ندارم. دربست در خدمتشون هستم. یه جا رو اجاره می‌کنم که حداقل دو تا اتاق خواب داشته باشه.

_: فکر نمی‌کنم که مامان بزرگ بتونه جابجا بشه.

_: خب یه جا نزدیکش پیدا می کنم.

_: من نمی تونم شب تنهاش بذارم.

حامد آهی کشید و با لحن خنده داری گفت: داماد سر خونه می پذیرن؟!

خندیدم و گفتم: نمی دونم.

_: برگشتیم به مامانم اینا میگم بیان. این دفعه رسمی، خانوادگی.

_: نه بذار قضیه ی ارسلان تموم بشه بعد. خواهش می کنم.

_: سفر تهران که یه روز بیشتر طول نمی کشه. برای اینکه کمتر نگران باشی می تونیم صبح با هواپیما بریم، شب برگردیم. روز پونزدهمم بهت تخفیف میدم و شونزدهم خدمت می رسیم! خوبه؟

عاقل اندر سفید نگاهش کردم و بعد از چند لحظه گفتم: حالت خوبه؟!

_: من خیلی خوبم!

_: خدا رو شکر.

_: اذیت نکن دیگه!

_: اذیت چیه؟ ما چهاردهم بریم آزمایش بدیم. بعدش که حداقل یکی دو هفته طول میکشه تا جوابش به دستمون برسه و لابد باید با یه دکترم مشورت کنیم. بعد از اونم تازه من می خوام از ایوب شکایت کنم! بعدش امتحانامونم شروع میشه. ترم آخره. بذار درسمون تموم بشه، با خیال راحت به آینده فکر کنیم.

از جا برخاست و دست توی جیبهای شلوار سفیدش فرو برد. با اخم گفت: پس بفرمایین سرکاریه دیگه!

با ناراحتی گفتم: اگر واقعاً پنج شیش ماه صبر کردن برات مصیبته، مجبور نیستی. همین الان به مامانت بگو بره سراغ نفر دوم لیستش!

دوباره نشست و گفت: آوین یه جواب قطعی به من بده، تا هروقت بگی صبر می کنم.

_: چه جوابی بدم آخه؟ برای چه سوالی؟ مگه فقط دست منه؟

_: پس دست کیه؟ باید از ارسلان خواستگاریت کنم؟

_: اگر ارسلان برادرم باشه، اونم حق داره که نظر بده.

_: و اگه از ریخت من خوشش نیاد؟

_: بس کن حامد! خواهش می کنم! من الان آمادگیشو ندارم.

_: باشه... باشه. من میرم بخوابم.

_: به سلامت.

آرام از جا برخاستم. من هم به اتاقم رفتم و دراز کشیدم. بدون اینکه چشم روی هم بگذارم تا صبح به سقف چشم دوختم.

نظرات 31 + ارسال نظر
سحر (درنگ) دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:25 ب.ظ

سلام
خوبم
خدا را شکر که خوبی
من که خیلی کتاب خون نیتسم. فقط داستانای تو را میخونم.
حالا به هر حال اسمش را یادداشت میکنم شاید روزی خوندم.
بببین خب واسه خوندن بقیه کتابها خیلی انگیزه ندارم.

خیلی خودمونی شدند. آوین. حامد
بابا زدو پیشرفت میکنند.
وای آدم تو این موقعیت خیلی خجچالت میکشه که همه نگرانش شدند. سر بی فکری!

این ارسلان دیگه خیلی زود داره پسر خاله میشه.

خب بگن دیگه. عه. اینجوری آدم بیشتر حرص میخوره و نگران میشه.

اینم حدس بود این دختره زد!

طفلی حامد!

67. آخی. نی نی!

عجب داستانی!
آخر ارسلان پسر خاله نشد. داداشه!

برخوردش عجیب بود. اصلا ذوق نکرد. فکر کنم خیلی شوکه شد. نه؟
نمیتونم خودم را جاش تصور کنم. ببینم چی فکر میکرد.

چه همه خوششون اومده. که بیان سفر ببیند چی میشه.

خب آوین میتتونه شکایت کنه که بردارش را دزدیدند؟ به نظرم فقط خود ارسلان میتونه.

آخی. چه رمانتیک!

حامد راست میگه. بلا تکلیفی سخته.

سلام
خوشحالم که خوبی.
مرسی :)

آره دیگه :))

آره.

هوم!

:))

آره :)

آره شوکه شد.

خوش گذشته باهم

آره درست میگی

:)

آره

مشخصه که حوصله ندارم؟! ببخش کامنت طولانیتو اینجوری جواب دادم.

نینا چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:34 ب.ظ http://storybride.blogfa.com

جدی؟؟
شرمنده

+ راستی شاذه یعنی چی؟؟

بله :)
خواهش می کنم

یعنی نادر کمیاب... عربیه.

آنیتا چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ب.ظ

میگن کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم می رسه! واقعا راسته.
این مثل مخصوصه این قسمت از داستانه...

آره همینه! :)

نینا چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:28 ب.ظ

من لینکت کردم با اجازه.

+ این داستان ها مال خودتن؟؟

مرسی. منم لینکت می کنم.
بله. امیدوارم خوشت بیاد.

نینا چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ب.ظ http://storybride.blogfa.com/

چند وقت پیش اومدی وبلاگم..
همون که میگفتم ۱۹ سالمه و خواستگار و این حرفا..
ببخشید وقت نکردم به وبلاگت بیام. الان مزاحم شدم.. مهمون نمیخواین؟؟

آذر کوچولو و آقا پسرا خوبن؟؟

آره از وبلاگ نینا جینگیلی اومدم.

خواهش می کنم. خوش اومدی :)
دخترم اسم اینترنتیش رو کیتی گذاشته. همشون خوبن. ممنون :*)

جانان چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:51 ب.ظ http://asheghanehayejanan.mihanblog.com

سلام.رعنارو قبلا خونم ولی یادم نیست.
اولین باره میام اینجا...داستانهای خودتونه؟

معلوم میشه خیلی به روزم :)))
خوش اومدی. آره.

مریم خانومی چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ق.ظ http://rooziroozegari.ir

سلامممممممم خاله جونمم
احوالتون خوبه؟ بچه هاتون خوبن ؟ شوهر خاله جون خوبن ؟
خاله خاله دعوا نکنننننن
من همهههههههه وبلاگتو هر روز می خونم و هر روز چک می کنم ولی بچه خیلی بدی هستم کامنت نمیذارم .
امروز با خودم گفتم ووی من چه بی تربیت شدماااااااا
امروز اومدم کلی کمال تشکر کنم و کلی خسته نباشید بگم و به این الهام خانوم بگم عامووووووووو زود باش دیگه :دی ما منتظریما :دی .

خاله جونم دلم تنگولیده بود براتوووون . برای کامنت گذاشتن . ولی خب خیلی وقته دیگه در امر وبلاگ خونی و وبلاگ نویسی شدم خواننده خاموش .
درس و مخش نمیذاره که
اصن از این به بعد بدون کامنت نخواهم بود :دی
به خودم قول میدم :دی

بووووووس زیاد

سلام مریم جونممممم :*****
همه خوبیم ممنون. تو خوبی؟
باشه حالا که دختر خوبی شدی دعوا نمی کنم :)
منم تنبیهت کرده بودم لینکت نکرده بودم! حالا میرم می کنم :)
این عامو نیست خاله اس :دی
گرفتار خیاطی بودم. حالا الان لینکامو درست کنم بعد انشااله می نویسم.

منم دلم برات تنگ شده بود. گفتم این مریم پاک ما رو فراموش کرده!!
مرسی! یادت نره!

بوووووووووووووووووووووووس یه عالمه!

نازلی چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ق.ظ

ایمیلو فرستادم.

چه خوب! دیروز تا عصر هی اینباکسمو ریفرش کردم نبود :)

شکر سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 ب.ظ

ایول خوشم اومد
زود باشین بنریسین
قسمت بعدی باید جالب باشه

مرسی!
مگه تو میذاری؟!!!
امیدوارم

شکر سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:14 ب.ظ

وای چه باحال کیف کردیم! عجب داداش خوبیه ها! از ارسلان خوشم میاد ولی حامد باحالتره!! از پیمانم اصلا خوشم نمیاد زودتر بیرونش کنین! دایی هم زود خودمونی میشه! اسم پسر نرگس چیه؟

مرسی شکری :)
اسمش امید

نازلی سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:35 ق.ظ

سلام دوست قشنگم
راستش یه کم برات نصیحت داستانانه دارم که برات ایمیل میزنم.
مراقب خودت باش.

سلام نازلی جون
خیلی ممنون. الان چک می کنم :)
تو هم همینطور

شایا سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:04 ق.ظ

الهی بگردم دلم براشون کباب شد.
خیلی نازی بووود
از اینکه تهش باهم روراست نشستن حرف زدن خوشم اومد. اصلا کلا خوشم میاد که تو داستانات آدما باهم حرف میزنن به جای اینکه با دوستاشون راز دل بگن هی!
ولی عمرا باورم نمیشد که به اینجا بکشه که داداشش پیدا شه

:)
خیلی ممنونم :****
آره این مشکل اصلی من با اجتماعه!!! چرا نمی تونیم رودررو صاف و صادقانه دلگیریهامون از هم رو بگیم و حلشون کنیم؟ همه نگرانن اون یکی برنجه! بعد به جاش میرن پشت سرش هی باهم حرف می زنن!! چه کاریه آخه!!!!! البته ارتباطات اینترنتی خیلی راحتتره. آدم با یه ایمیل همه چی رو میگه و حل میشه.
اصلا از اولش ماجرا همین بود!

هلو خانم سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ق.ظ

شی بد بخت حامددد
ا سلام
اقا ما حامد دوس میداریم اگه ارسلان بخواد اذیت
کنه هااا

:)
علیک سلام :)
نههه ارسلان بچه خوبیه :)

ندا دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ب.ظ

نه مثی داره جالب میشه!!!.......
اصلا انتظار اینجور ماجرایی رو نداشتم!! خیلی شکه کردییییییییییییی مارو!..
بووووووووووووووووووووووووووووووس.....

اوه مرسی!
خوشحالم که خوشت اومده :*
بوووووووووووووووووووووووووووووس...

پرنیان دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

کتاب رعنا رو خییییلی وقت پیش خوندم.شاید ۳٬۲ سال..
هه چه باحال!!ارسلان داداششه؟داداش دوقلو؟ایول خوشمان آمد!!
چرا اذیت می کنه بنده خدا رو؟؟بزاره بیان خواستگاریش خووووب....اصلا درس و داداش و نامزدی چه ربطی به هم دارن؟؟

فکر کردم خیلی آپ تو دیتم :)))
آره! مرسی!
والا به نظر منم هیچ ربطی ندارن. ولی ملت همیشه سر همین داستانا هی کاراشونو عقب میندازن!

مونت دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ب.ظ

سلااام.به.خوب شد.حالا چرا نمیگه من جوابم مثبته اما اگه منو میخوای صبر کن تا بعدار امتحانا بیا ین خواستگاری و....

سلاااام
مرسی :)
می ترسه خونواده ها باهم مشکلاتی پیدا کنن. نمی خواد خیلی امیدوارش کنه.

خورشید دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ب.ظ

واااااااااای شاذههه چه کرددددی هیجانی داره میشه

مرسییییییییییییییییییی!!!

مهرااا دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:52 ب.ظ

:*)

نینا دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

بعله دیگه ولی کاش دختره پیداش میکرد. هیجانی جنایی میوشتین
شدیدا دلم کتاب قصه میخواد اما امتحان....
لپ تاپ.... ای خندیدیم

ها! ولی هرچی فکر کردم چرا برای دختره اینقدر مهم باشه و اینا نفهمیدم. بعدم ارسلان که خبر داشته لابد بیشتر دلش می خواست برگرده و اینو ببینه!
میرم یه سونی صورتی گل منگلی می خرم!! :پیییییییی

نرگس دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

خاله دیدی بلا نسبت آپ کردم ؟! :-؟

ا ؟ نه ندیدم. گوگل ریدرم از دیروز گم شده! مرسی که گفتی. الان میام!

لیمو دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:25 ب.ظ

وا چه داستان جنایی درامی شده
خب الحمدلله این بچه ام از بیکسی در اومدشاذه جون این کامنت رو دارم در حالی مینویسم که مخملم رو پام ولو شده و خوابیده
الهی بمیرم چه قد طفلکی تو این دو تا پست دعوا شد بچه افسردگی میگره دکتر مهندسم نمیشه ها
چه حالی داره یهو یه داداش از آسمون برام آدم بیفته پایین

بهله گاهی اوقاتم به این سمت و سو میریم ما!
ها خدا رو شکر :)

آخی... از قول دختر من ببوسش :) :*)

دور از جونت. از حالا به بعدش کم کم خوب میشه و داداش و نامزد هی قربونش میرن روحیه اش برمیگرده :))

من و تو که شکر خدا از این نظر کمبودی نداریم! یکی دیگه رو می خوایم چکار کنیم؟!

آزاده دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:21 ب.ظ

خیلی قشنگه دوست دارم خیلی ماجرای جالبی واردش شد

کاش منم می تونستم کتاب بخونم اونم کتاب داستان، نه وقت دارم نه کتابشو

خیلی ممنونم عزیزم :******
زود زود درستو تموم کن برگرد و هرچقدر که دوست داری رمان بخون :****

نرگس دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

نرگسو دست کم گرفتیا خاله !!!
تو نت پیدا کردم
65 صفحه بیشتر نبود ! دنبالشو نتونستم پیدا کنم !
که همون 65 صفحه هم در عرض 10 مین تموم شد

میس نرگس مارپل که میگن شمایین؟!!!
بگردی بقیشم حتما پیدا میشه :)

باران دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:03 ب.ظ

اول؟؟؟؟
هنوز نخوندم میرم بخونم
چه خوب باید ۲تا داسان بخونم!! چند روزی نبودم

نه :)
مرسی
امیدوارم خوشت بیاد :)

manmanam دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ

ای جان من اولین نفر هستم!
سلام اگه بدونین دو روز گذشته چشمم روی کامپیوتر ثابت بوده وداستانهاتون رو از مهر تا فروردین رو خوندم عالی بود !
واسه کارهای خودم اینجوری پشت کامپیوتر نمی نشستم.
تشکر
من یه مدتی بیکارم و وب گردی می کنم
داستانهاتون با حالند
دوست دارم
این قسمتم با حال بود حالا چرا روزهای زوج می نویسی از صبح بیست بار اومدم تا بقیش رو بخونم
خسته نباشید خانومی

نوچ! اینجا یه تاییدیه ی دروغگو داره. ولی بهرحال خوش اومدین.

سلام
خیلی ممنون. لطف دارین!

متشکرم
روزهای زوج نمی نویسم. هر وقت که بتونم می نویسم. سه چهار پست قبل بالای صفحه توضیح دادم که مادر سه تا بچه ام و الان کلی کار خیاطیم سرم ریخته و لپ تاپم قدیمیه و.... الی آخر... خلاصه خیلی شرایط باید جمع بشه که بتونم زود زود آپ کنم. برای پنج صفحه نوشتنی که شما تو چند ثانیه می خونین من چند ساعت باید وقت بذارم تا بسازم و بنویسم و ویرایش و ارسال کنم. با تمام اینها نوشتن عشق منه و کامنتای پرمهرتون دلگرمیم برای ادامه ی این راه...

سلامت باشید :)

مریم دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:43 ب.ظ

مرسی‌ عزیز عالی‌ بود

خسته نباشی‌

اما این داداشه ۱ حو پرید وست ماجرا‌

خواهش می کنم مریم جان :*)

سلامت باشی

از اول قرار بود به این ماجرا برسه! ولی اگر خوب واردش نکردم دیگه ببخشید.

نرگس دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:40 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

ده آخه خاله می دونی من چندتا ریفرش زدم ؟! :دی
خدایی قات زدم دیگه !! :دی
این داستان رعنا هم تا صفحه 65 رو گیر آوردم خوندم
حامد می خواسته به شیدا تجاوز کنه ؟!
آخرش شیدا حافظشو به دست میاره ؟!!
تعریف میکنی واسم خاله ؟!

عزیزم دست از سرش برمیداشتی می رفتی رعنا رو می خوندی :دی

حامد چیه اههههه؟!!! حامد که شخصیت منه!!! اون حمید بود. خب آره دیگه!!! مثلا چه پدرکشتگی ای باهم داشته باشن که بخواد بکشتش!
اهه همه شو نمیگم. خودت بخون :دی

راستی به این سرعت از کجا آوردی؟!!!

نرگس دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:39 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

کسی اینجا گفت قهره ؟!
خوب باشه ! به ما چه ! نه خاله ؟!

نه! کی گفت؟
آره بابا بیخیال!

نرگس دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:38 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

سلام
خوبی خاله ؟!

سلام
خوبم. تو خوبی نرگس جون؟ :)

نرگس دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:37 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

من قهرم .

با کی؟ :)

soso دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:36 ب.ظ

key bud man goftamo shomaham na javanmardane paak kardin un ghesmate commento!?!?!!
ineeeee!!!!khoob shod...faqat ye chiz...unam bikhial....mohem nis!!!!khosheman aamad!!!

حالا من چه جوری ثابت کنم که من قبل از پیشنهاد تو میخواستم این کارو بکنم؟؟؟؟؟ داستانم لو می رفت که!!!!!
چی؟
مرسی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد