ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (11)

سلام دوستام :) سرعت نت از صبح تا حالا افتضاحه. خدا کنه این دفعه بتونم ارسال کنم!



راه افتادیم. اخمهایم توی هم بود. دنبال بهانه‌ای برای راضی کردن حامد می گشتم، در حالی که ته دلم خیلی هم مخالف نبودم که زودتر همه چی را تمام کند. هرچه بود هم خوب می‌شناختمش و هم دوستش داشتم.

حامد داشت با سوت آهنگی را می نواخت و اهمیتی به ناراحتی من نمی داد. بعد از چند دقیقه با دلخوری گفتم: حامد ارسلان چی؟

دست از سوت زدن برداشت. از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت و گفت: ارسلان چی؟

_: خب هرچی باشه برادرمه.

_: فکر نمی‌کنم مخالفتی با من داشته باشه. در‌واقع از نظر اون که همه چی تموم شده بود. حتی می‌پرسید تاریخ عروسی هم مشخصه یا نه.

_: خیلی نامردی حامد! بدون اینکه نظر منو بخوای یه جوری رفتار می‌کنی که انگار همه چی تموم شده!

_: برای اینکه اگر منتظر نظر شما بشم موهام رنگ دندونام میشه!

صدایم بلند شد: هیچ‌کس ازت نخواسته منتظر بمونی! حامد نصف این داستان منم! نظرم مهمه!

با لحن آرام و خنده داری گفت: آوین... آروم باش. باشه. اگه نمی خوای نمیام خواستگاریت.

با حرص گفتم: نمی خوام بیای.

رو گرداندم و از پنجره به بیرون چشم دوختم. ولی در سکوت زیر چشمی می پاییدمش. بدون اینکه چشم از جاده بردارد، دو سه دکمه روی گوشیش فشرد و گوشی را دوباره کنارش گذاشت.

با ناراحتی یواش پرسیدم: چکار می خوای بکنی؟

_: قرار خواستگاری رو بهم بزنم.

جا خوردم و متعجب نگاهش کردم. صدای عارفه توی ماشین پیچید.

_: سلام! باز چی شده داماد عجول؟

_: علیک سلام. چکار کردی؟

_: نه به اون ناز و عشوه هات، نه به این همه عجله! با خاله‌اش صحبت کردم. قرار شده با مادربزرگش حرف بزنه خبر بده. اتفاقاً اونم می‌خواست حتماً امشب باشه. چون فردا باید بره مسافرت.

_: آره می دونم. منم واسه همین گفتم امشب. ولی...

_: ولی چی؟ حامد تو از کجا می دونستی خاله‌اش داره میره مسافرت؟ حالا دیگه منو دور می‌زنی داداش؟ این آوین مهرنیا کیه؟ داستانش چیه؟

_: همکلاسیمه. ولی ببین... به مامان نگو. دیگه داستانی نداره. زنگ بزن کنسلش کن.

با ناراحتی سر به زیر انداختم.

عارفه هم که معلوم بود تعجب کرده است، با لحنی گرفته گفت: من کی تو رو لو دادم که دفعه ی دومم باشه؟ آوین مهرنیا فقط یه دختره که من و مامان پسندیدیم. برای چی کنسلش کنم؟ دعواتون شده؟

_: نه دعوایی نیست. اصلاً هیچی نیست. خداحافظ.

_: حامد...

_: پشت فرمونم. نمی تونم زیاد حرف بزنم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

صدایش غمی داشت که خوردم کرد. به سختی گفتم: من فقط ازت یه فرصت خواستم...

بدون اینکه چشم از جاده برگیرد، گفت: منم بهت فرصت دادم. به اندازه ی تمام عمرت...

سکوت تلخی حکمفرما شد. جدال سختی توی ذهنم درگرفته بود. می‌دانستم باید عذرخواهی کنم، اما چطوری؟ نمی‌دانستم بعد از این همه با پا پس زدن و با دست کشیدن دوباره چطور شروع کنم؟ حالا که دلش شکسته بود چه بگویم؟

نگاهش کردم. لبهایم از ناراحتی می لرزید. سرد و سخت به جاده چشم دوخته بود.

بقیه ی راه در سکوت گذشت. وقتی وارد شهر شدیم کنار زد. محراب هم توقف کرد. حامد بدون اینکه نگاهم کند، به سردی گفت: خوش گذشت در خدمتتون. خداحافظ.

پیاده شد. اینقدر دلم گرفته بود که حتی نتوانستم خداحافظی کنم. مریم و محراب هم پیاده شده بودند. محراب از شیشه ی باز طرف راننده توی ماشین خم شد و گفت: خب اگر بار گران بودیم رفتیم. انشااله سفر بعدی تهران. فعلاً خداحافظ.

به زحمت لبخندی زدم و گفتم: خداحافظ.

مریم همانطور که با سر و صدا خداحافظی می کرد، در راننده را باز کرد و پرسید: آوین زنده‌ای یا نه؟ بشینم پشت فرمون؟

بی‌حال گفتم: بشین.

رو گرداند و به پسرها گفت: این مُرده!!! حاضر شده ماشین عزیزتر از جانشو بده دست من.

محراب گفت: بس که به این و اون داده عادت کرده.

بعد این حرف، باز توی ماشین خم شد و گفت: گمونم بعد از آب بازی یه کم سرما خوردین.

لبخند کمرنگی زدم و گفتم: آره تمام بدنم درد می کنه.

لبخند مهربانی زد و گفت: انشااله بهتر باشین.

برگشت و به حامد حرفی زد که نشنیدم. نگاهشان کردم. تا همین یک هفته پیش سهرابی و زارع همکلاسیهای معمولی ای بودند مثل بقیه. ولی حالا...

مریم بالاخره پشت فرمان نشست و راه افتاد. بیحال پرسیدم: بالاخره فرصتی شد که سهرابی رو له کنی؟!

خندید و گفت: نه ولی بالاخره حقشو کف دستش میذارم. تو چته؟ دعوا کردین؟

_: نه گمونم همون که محراب گفت... سرما خوردم.

_: اوه دیر شد! مامانم منتظره. تو چی؟ حتماً مامان بزرگت خیلی نگرانه.

_: نه. چون نگران میشد، بهش گفتم بعد از نهار راه میفتیم. راستش اصلاً دلم نمی خواد برم خونه. می تونم بیام خونه ی شما؟

با تعجب گفت: البته. ولی چی شده؟

_: هیچی نپرس مریم. خواهش می کنم. حالم که بهتر شد همه چی رو توضیح میدم.

_: باشه. دیگه نمی پرسم. ولی اینقدر همه چی رو تو ذهنت پیچیده نکن. اینقدر با خودت نجنگ. اگر دوسش داری بهش بگو.

_: موضوع فقط این نیست. همه چی قاطی شده. ارسلان، حامد، پروژه، امتحان، تز....

_: عزیز من نردبون پله پله! الان نوبت حامده. ارسلانم که چهاردهم میریم تهران. پروژه هم که فعلاً فرصت داریم. امتحانات پایان ترم و تز و این‌ها هم که هنوز خیلی مونده.

با ناراحتی گفتم: نمی دونم.

_: خب ندون! میریم خونه ی ما... یک دوش مشتی میگیری، ناهار خوشمزه ی مامان جان رو می خوری، یک چرت حسابی می‌زنی و بعدش بهت قول میدم که دنیا بسیار جای دلپذیرتری شده باشه!


مادر مریم مثل همیشه با خوشرویی از من استقبال کرد. بعد هم با امریه ی جدی مریم توی حمام پرتاب شدم. یک دوش گرم و حسابی گرفتم. لباس پوشیدم و بیرون آمدم. مطابق برنامه ی مریم ناهار خوشمزه ی مادرش منتظرم بود. دور هم خوردیم و بلافاصله به تختخواب نرم و راحت مریم تبعید شدم!

خستگی و بی خوابی و حمام گرم و ناهار خوشمزه دست به دست هم دادند و مرا به خوابی عمیق فرو بردند.

وقتی بیدار شدم همانطور که مریم می‌گفت دنیا بسیار دلپذیرتر شده بود! با کلی تشکر از مریم و مادرش خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم.

ماشین را توی گاراژ گذاشتم. پیاده شدم، چمدانم را از توی صندوق پایین گذاشتم که خاله سراسیمه به استقبالم آمد. متعجب گفتم: سلام خاله! چی شده؟

_: سلام عزیزم. آوین تو رو خدا آبروریزی راه ننداز. من سعی کردم بهت زنگ بزنم، ولی گوشیت خاموش بود. گفتم حتماً تو جاده ای نمی خوای به تلفن جواب بدی.

_: خب... حالا چکار داشتین؟

_: اون خانمه که اون روز با دخترش اومده بودن...

متعجب نگاهش کردم. خاله آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: گویا خیلی ازت خوششون اومده. دوباره اومدن. میگن صبر می کنن تا درست تموم بشه. الانم اومدن در مورد این حرف بزنن که با مامان یه جا زندگی کنی و... چه میدونم. آوین اگر نمی خوای مهم نیست. ولی آبروی منو نبر.

چمدانم را رها کردم و پرسیدم: الان اینجان؟

_: آره تازه رسیدن. سریع لباس عوض کن بیا.

بی‌تفاوت گفتم: باشه. چشم.

خاله با خوشحالی صورتم را بوسید و باهم وارد خانه شدیم. ناچار بودم از جلوی مهمانها رد شوم و بعد به اتاقم بروم. لباس ساده ی دانشجویی تنم بود. مانتو و شلوار و مقنعه ی سورمه ای. دور مجلس چشم گرداندم و سلام کردم.

همه با خوشرویی ورودم را خوش آمد گفتند. مادر حامد گفت: ببخشید آوین خانم ما دوباره مزاحم شدیم. من و دخترم شیفته ی خانمی و مسئولیت پذیری شما شدیم. این شد که دوباره برگشتم.

لبخندی زدم و مودبانه تشکر کردم. بعد عذرخواهی کردم و رفتم لباس عوض کنم. لباسهای توی کمد را پس و پیش می‌کردم و به دنبال لباس مناسبی می گشتم. بالاخره پیراهن بلندی که از زیر زانو کلوش میشد و آستینهایش هم از زیر آرنج کلوش میشد پوشیدم. یاسی بود با گلهای زرد و صورتی و برگهای سبز. یک چادر نماز یاسی با گلهای بنفش هم سر کردم و با یک آرایش سریع حاضر شدم و با وقار به اتاق برگشتم.

دور اتاق پذیرایی پر بود. خاله و دایی و خانواده هایشان، به علاوه عمو و پدر و مادر حامد و تمام خواهر و برادرهایش و همسرانشان، فقط بچه‌ها را نیاورده بودند.

صحبتهای معمول جریان داشت و بالاخره هم پدر حامد از مادربزرگ اجازه گرفت تا قبل از هر نتیجه‌گیری ای من و حامد چند دقیقه‌ای صحبت کنیم.

خیلی عجله داشتم تا سوالاتم را از او بپرسم. با تلاش فراوانی آرامشم را حفظ کردم و صبر کردم تا بلند شد و به طرفم آمد. من هم برخاستم و آرام به هال رفتیم.

همین که نشستیم با صدایی که می کوشیدم از زمزمه بلندتر نشود، پرسیدم: چی شد؟ مگه تو کنسلش نکردی؟

با نگاهی خندان بهم خیره شد. بعد از چند لحظه گفتم: با توام! میگم چی شد؟

به پشتی مبل تکیه داد و آرام گفت: من گفتم، ولی عارفه روش نشد دوباره زنگ بزنه. صبر کرد تا خودم برسم خونه و بفهمه چی به چیه.

_: خب چی به چی بود؟

_: صبر کن. حالا نوبت منه سؤال کنم! چرا ظهر نیومدی خونه؟

_: حالم خوب نبود. رفتم پیش مریم.

لب برچید و گفت: بعله... از در اومدیم اومدیم تو میگن ببخشین عروس خانم مسافرت بوده، هنوز تو راهه. دلم ریخت پایین. گفتم آیا چه بلایی سرت اومده. یه شماره هم که ازت ندارم. یعنی داشتم هم فرقی نمی کرد، خاله‌ات گفت موبایلت خاموشه. پا شدم رفتم بیرون به محراب زنگ زدم. اونم به مریم زنگ زده و بالاخره گفت خانم خواب بودن! یعنی اگه اون موقع دستم بهت می‌رسید می زدمت! دلم هزار راه رفت.

لبخندی زدم و گفتم: آقای همیشه نگران!

_: آخه به من حق بده! من ساعت یازده ونیم اول شهر از ماشینت پیاده شدم، وقتی اومدیم اینجا ساعت شش و نیم بود! مثلاً مسافرت بودیها! تویی که از کلاسات می‌زدی که مامان بزرگ تنهاست، به فکرت نرسید از راه می‌رسی اول وارد خونه ی خودتون بشی؟!

_: حالم خیلی بد بود!

دستش را توی هوا تکان داد و با حرص ادایم را درآورد: حالم خیلی بد بود!!! چطورت بود؟ نکنه خانم صراحی بلایی سر ماشین جونت آورده بود؟

_: نه ماشینم خوبه. داشتم از عذاب وجدان میمردم.

با تعجب پرسید: عذاب وجدان؟! تو قاموس شما وجدانم پیدا میشه؟ حالا چی شده بود وجدانتون درد گرفته بود؟

_: اذیت نکن! به خاطر اینکه ناراحتت کرده بودم، دلم گرفته بود.

رو گرداند و گفت: الهی بمیرم!

سر به زیر انداختم و گفتم: اگه یه ذره غرور برام مونده بود، الان پا می‌شدم می‌رفتم تو اتاقم و دیگه باهات حرف نمی زدم. ولی حامد...

منتظر نگاهم کرد. ساکت شدم. پرسید: ولی چی؟

سر برداشتم و نگاهش کردم. امیدوار بودم از نگاهم بخواند. چقدر نگاه مهربانش را دوست داشتم.

بالاخره خنده‌اش گرفت و گفت: خیلی خب. نگو. ولی بالاخره یه روز میگی. من صبرم زیاده.

_: تو صبرت زیاده؟ تو که حاضر نشدی شیش ماه صبر کنی؟

_: آوینم... عشقم... من سه سال و نیم صبر کردم. باور کن دیگه بریدم. مخصوصاً بعد از این سفر دیگه نمی تونم مثل قبل روزا بیام دانشگاه و بی توجه از کنارت رد بشم.

سر به زیر انداختم و آرام گفتم: حامد دوستت دارم.

خندید و گفت: خوشحالم که مجبور نشدم بازم امتحان صبر بدم!

عارفه تقه ای به در باز هال زد و گفت: مبارک باشه.

حامد سر برداشت و با لبخندی پرمهر نگاهش کرد. عارفه افزود: قصد مزاحمت ندارم. بزرگترا میگن اگر موافق باشین برای آشنایی بیشتر یه خطبه ی شیش ماهه بخونن که انشااله بعد از فارغ التحصیلی، عقد و عروسی رو یک‌جا بگیریم.

حامد برخاست و به طرفش رفت. ضربه ی دوستانه ای به شانه اش زد و گفت: شیرینی من فراموش نشه.

حامد محکم در آغو شش گرفت و گفت: شیرینی شما محفوظه!

با لبخند نگاهشان کردم. چقدر دلم برادر می‌خواست که در آن لحظه در آغو شم بگیرد و از تصمیمم مطمئنم کند. یاد ارسلان افتادم. گرچه شباهتی به امید خودم نداشت، ولی به هر حال برادرم بود. کاش در این روز مهم اینجا بود.

عارفه به طرفم آمد و آغوش به رویم گشود. خواهر کوچولوی خوشگل خودم، بهت قول میدم حامد تمام تلاششو برای خوشبختیت بکنه.

بغضی سنگین روی گلویم نشست. در حالی که به زحمت اشکهایم را پس می زدم، به دنبال حامد وارد اتاق شدم. عارفه پشت سرمان دست میزد و لی لی میکشید.

عموی حامد به عنوان بزرگ‌تر خانواده‌شان خطبه را جاری کرد و مادر حامد حلقه ای را که به عنوان نشان آورده بودند به حامد داد تا دستم کند. حامد برای اولین بار دست سرد و لرزانم را توی دستش گرفت و آرام گفت: یخ کردی. نترس نمی خورمت!

خنده ام گرفت. هنوز بغض داشتم. خنده و گریه قاطی شده بود و اشکهایم روی صورتم غلتید. حامد انگشتر را به انگشتم کرد و دستم را چند لحظه فشرد. مادربزرگ جلو آمد. از جا برخاستیم. حامد زمزمه کرد: نذار بغضت بترکه. ناراحتش می کنی.

به سختی بغضم را فرو دادم و به طرف مادربزرگ رفتم. از ترس اینکه نتوانم خودداری کنم، سریع او را بوسیدم و عقب کشیدم تا حامد جلو بیاید. حامد خم شد و دستش را بوسید. وقتی سر بلند کرد، چشمهایش تر بود.

یک نفر سر شانه ام زد. پریا دختر خاله‌ام بود. یک لیوان شربت و دو سه دستمال کاغذی تا شده ستم داد. سریع نوشیدم و اشکهایم را خشک کردم. حالم خیلی بهتر شد. همه تبریک می‌گفتند و روبو سی می کردند.

ساعت 9 شب بود که همگی رفتند، غیر از حامد که در آخرین لحظه دم در ایستاد و از مادربزرگ اجازه گرفت که مرا برای شام بیرون ببرد. مادربزرگ با مهربانی اجازه داد و من رفتم حاضر شدم.

چند دقیقه بعد بیرون آمدم. حامد توی حیاط منتظرم بود. سوئیچ را از توی کیفم در آوردم و گفتم: هنوز وسایلم تو ماشینه!

_: بذارش تو کیفت. با ماشین بابا میریم.

متعجب گفتم: بابات اینا رو پیاده فرستادی؟ ماشین من که بود!

_: ماشینم ماشینم! کشتی منو! نخیر با ماشین محمد رفتن.

_: باور کن منظوری نداشتم.

_: باور می کنم. ولی آزارم میده.

آرام دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: معذرت می خوام.

دستم را از روی شانه اش برداشت و گفت: امشب حوصله ی هیچ بحث و عذرخواهی ای ندارم. تمومش کن.

نگاهی به دستم که توی دستش بود انداخت. دستم را بالا آورد و انگشت انگشترم را بوسید.


نظرات 26 + ارسال نظر
مهگل جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ

سلام دوباره راستش من تو سایت قبلیتم میومدم و رمانهاتو میخوندم رماناتو خیلی دوست داشتم ولی وقتی دوباره شروع کردی رمانای جدیدت یک جوری بود بخوام صادقانه بگم دیگه دوستشون نداشتم امید وارم از دستم ناراحت نشی ولی این رمانت من یاده قبلیا انداخت همون چیزی بود که دوست داشتم هرچند باز هم از رمان مونده ولی تا الانش رو که خیلی دوست داشتم مرسی خسته نباشی امیدوارم از قضاوتم ناراحت نشی

سلام
اشکالی نداره. سلیقه ی دوستان محترمه و انتقادات به جا همیشه خوشحالم می کنه.
نمی دونم این داستان چه شباهتی به قدیمیا داشت و یا قبلیا چه تفاوتی داشتن. ولی به هر حال خوشحالم که خوشت اومده.
سلامت باشی دوستم

نینا دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:36 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

اهه میبنم که من اینجا نظر نداشتم
شدیدا بنده علاقه مندم به این حامد خان
پسر خوبیه مهربون منم اونجا عصبانی شدم از این ماشین جونش
به سلامتی ما هم عروسی دعوتیم؟
خوبه بعد از امتحاناس دیگه خیالم راحته

نه نذاشتی!
ااا دیدی دیر رسیدی! آوین قاپشو دزدید :))

آره یه لباس خوشگل بدوز بیا!

سحر (درنگ) دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:49 ب.ظ

فردا میخواد بره مسافرت!؟
ناز کردن زیادی هم بده ظاهرا!
واسه یه همچین قرار مدار سریعی درست نبود همه خانواده می اومدند.
خطبه را هم خوندند!!!!
بابا سرعت عمل!
این استاده بانی خیر شدها! و گرنه اینا اینجور با هم کنار نمی اومدند

خیلی قشنگ بود. مرسی
خیلی لذت بردم. مرسی

تموم شد یا ادامه دارد؟؟؟

برم برم نماز بخونم دیرم شد

بوووووووووووووووووووسسس

خاله اش می خواد بره.
آره :))
همه کنجکاو بودن این عروس تعریفی رو ببینن!
آره :))

خیلی ممنونم سحر جون
برو. التماس دعا

بوووووووووووووووووووووووووووووووووس

Miss.Sun & Mr.Moon دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ب.ظ

ای شاذذذذذذذذذذذذذذه بد جنس. نمیدونی چقدر دنبالت میگشتم نامرد

الان من عصبانیم

ببخشید ولی من حتی اسمتم یادم نمیاد! به اسم دیگه ای نمی شناختمت؟
آدرسی هم که ازت ندارم. چطوری باید بهت خبر می دادم؟؟؟؟؟؟؟

مهرناز دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ق.ظ

چه با حال بود این حامد هم کم زرنگ نیستا

مثل همیشه عالی بود

مرسی بهله :))
ممنون :***************************

شایا یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:33 ب.ظ

میرم یه لباس توپس مخصوص این آبروداری میخرم عزیزم نگران نباش

مرسی! خلاصه حواست باشه!‌کم مایه نذاری! :))

مونت یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ

متشکرممممممم

من متشکرم! هی می خوام زنگ بزنم تشکر کنم هی وقت نمیشه. نتیجه این که با کمال تنبلی همینجا تشکر می کنم و بوووووووووس فراوان.

مریم یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:04 ب.ظ

۱ سوال؟

البته ببخشید این سوال رو میپرسما خوب نمیدونم

انگشت انگشتر یعنی‌ چی‌؟

من نمیفهمم کجارو یا چیو میبوسه؟!؟!؟!؟!؟!

بفرما عزیز

نه بابا چه اشکالی داره؟! منم خیلی چیزا نمی دونم!

یعنی انگشت یکی به آخر که معمولا انگشتر رو به اون انگشت می کنن. اینجا هم منظورم انگشت انگشتر دست چپ بود که حلقه داشت. از شوق این که این حلقه نشونه ی نامزدیشونه، روی حلقه رو بوسید.

ستاره یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:06 ب.ظ

سلام قشنگ بود منم مثل اوین شوکه شدم ولی حامد خوب زرنگ جنبید وگرنه این اوین باز بهانه اورد ممنون
بوس

سلام
خیلی ممنونم. آره ولش می کرد همش امروز و فردا می کرد!
خواهش می کنم
بوووووووس

پرنیان یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:23 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

خوب به سلامتی عروس خانوم بله رو دادن!!خیالم راحت شد!

بله خدا رو شکر :)

خانم بزرگ یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ http://www.majera.blogsky.com

می دونی واقعا خوندن داستانهات آدم رو یه جورایی آروم می کنه مرسی از این همه ذوق
راستی چند وقته وبلاگت رو با مصیبت می تونم باز کنم نمی دونم از قالبشه یا مشکل دیگه داره چون هیچ وبلاگ دیگه ای این مشکل رو نداره باید صد بار رفرش کنم اونم آیا باز بشه یا نه

لطف داری دوست عزیز
شاید از اکسپلورر استفاده می کنی. با اپرای توربو امتحان کن به سادگی باز میشه. اپرای توربو رو می تونی مجانی از تو نت دانلود کنی.

جودی آبوت یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ب.ظ http://www.sudi-s@blogsky.com

وای چه تند تند همه کاراشونو کردن
بابالنگ دراز هم همیشه انگشت انگشترم رو می بوسه

آره بدو بدو!! :)
ناااازی...

نازلی یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ق.ظ

سلام
خوبی شاذه جونم
میبینم که فراق تموم شد و خوش بحالشون شده.
قشنگ بود عزیزم.مراقب خودت باش.

سلام
خوبم نازلی جون. تو خوبی؟
بله دیگه بهم رسیدن
متشکرم خانومی

شایا یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:34 ق.ظ

آخ جون عروسی
نازی بود این قسمت

لباس شبت آماده است؟ دوستام باید خیلی شیک بیان ها! من پیش اینا آبرو دارم :))

مرسی :*)

خورشید یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ق.ظ

مسیی دلم یه جورایی آروم شد

خواهش می کنم گلم :)

آزاده شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ب.ظ

مرسی شاذه جونم دستت درد نکنه، الان دارم می خونمش کلی خوشحالم کردی مرسییییییییییی

خواهش می کنم عزییییییییزم :*******
نوووووووش جونت :**********

خورشید شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:44 ب.ظ

اااااااوه شاذه حسودیم شد به این دو تا خب
من که در آستانه ی جداییم !

:)
چرا آخه؟؟؟؟؟؟

هلو خانم شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ب.ظ

هووووووووووووووورا
خیلی قشنگ بودد مممنووووون
بببوووووس

مرسیییییییییییییییی
بوووووووووووووووووووووووووووووس

یه دوست شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:47 ب.ظ

پایانه شیرینی داشت
کاش اخر تمامه قصه ها همین طور باشه
خسته نباشید.
عالی بود.

متشکرم :)
کاش...
ممنون. ولی این قصه هنوز ادامه دارد!

مریم خانومی شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:15 ب.ظ http://rooziroozegari.ir

کیلیلیلیلیلیللیلیلیلیلیلیلیلیلیلیللیلیلیلییییییییییی

به به بسی شادمان شدیمممممم

مرسیییییییییییییییییییی :*****************

ندا شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:06 ب.ظ http://enediey.persianblog.ir/

چقدر زود همه چی خطم به خیر شد..
قشنگ بود!مرحبا...
بووووس.....

آره سریع فوری! مثل بقیه ی قصه هام. آخرش رسیده حوصله ام سر رفته. دارم نهایت تلاشمو می کنم که ملایم تر از قبل تمومش کنم!
مرسی
بوووووووووووس

shekar شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:50 ب.ظ

way mobarakeh mobarake
cheh toop khosheman amad.
hipup hoora.hipip hoora

مرسی شکر جان :*)

مریم شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:38 ب.ظ

مرسی

خواهش می کنم مریم جان :*)

آزاده شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:15 ب.ظ

خیلی قشنگه دستت درد نکنه شاذه جونم

شاذه جونم می گم می شه داستان آقای رئیس رو برام بفرستی؟ یه بار قبلا ها از روی وبلاگ قبلی سیوش کرده بودم اما کامپیوترم حالا پر نرم افزار شده و مجبور بودم خیلی از فایل ها رو پاک کنم

ببخشید و مرسی

مرسی آزاده جون

روزیت باز بود! یاهو راحت باز شد و اتچ کرد و سند شد. زحمتی نبود :)

:******

مهرااا شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:06 ب.ظ

اممم

مرسی مهراا جان :)

مریم شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:48 ب.ظ

وای مرسی‌ عزیز عالی‌ بود

اما پدر چشمم در اومد تا خوندمش

من ممنونم که زحمت کشیدی. سرعت کم بود اینجوری درهم ارسال کرد. حالا دوباره درست ارسالش کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد