ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

قصه ها

سلام

خوب هستین؟ منم خوبم.

همچنان در مرخصی به سر می برم. فقط اومدم بگم به لطف سحر عزیز همه ی قصه هام برای دانلود کنار صفحه قرار گرفتن. هرگونه دانلود مجاز می باشد، ولی خداوکیلی منتشر نکنید!

فقط حاضرین به غایبین برسانند. هرکی دوست داشت می تونه بیاد دانلود کنه.


قصه های این دوست جدید رو هم خیلی دوست دارم. 


سلامت و خوشحال باشید همیشه :)


پروژه پرماجرا (قسمت آخر)

سلام 

خوب هستین؟ منم خوبم شکر خدا.


می خوام یه کم حرف بزنم. حوصله داشتین بخونین، اگرم نداشتین برین سراغ قسمت پایانی داستان...

یه روزی... یه سالی... نه بذار دقیق بگم 21 مرداد هشتاد و پنج بود. پسرکوچیکه یک ماهه شده بود و من تازه با وبلاگ گیلاسی آشنا شده بودم. هوس کردم وبلاگ بنویسم. می خواستم تو بلاگ سکای بنویسم که بتونم مثل گیلاسی که اون موقع بلاگ سکای بود به خواننده هام جواب بدم. (بالاخره هم وبلاگ بلاگ سکای قبلی رو گیلاسی برام درست کرد.) ضمناً می خواستم با این کار مجبور بشم کامپیوتر یاد بگیرم. که بالاخره هم اونقدری که می خواستم یاد گرفتم.


اون موقع با ناشیگریم موفق نشدم تو بلاگ سکای وبلاگی باز کنم. با کمک خواهر کوچیکه تو بلاگفا یه وبلاگ باز کردم. اول کمی روزمره می نوشتم و بعد شروع کردم به قصه نوشتن...

اون موقع هیچ کس دیگه تو وبلاگهای ایرونی قصه نمی نوشت. یا حداقل من هرچی سرچ کردم پیدا نکردم. کتابهای مجانی هم برای دانلود مثل الان فراوون نبود. تصمیم گرفتم با قصه نوشتن این گوشه ی خالی وبلاگهای فارسی رو پر کنم. تلاش کردم با کمک دوستان اشکالات داستانهامو پیدا کنم و بهتر بنویسم.


چیزی که فکرش را نمی کردم دوستان عزیزی با اثری اینقدر ماندگار توی زندگیم بودن. دوستان اینترنتی که ندیده و نشناخته از راه دور فقط با عوض شدن لحن یا حتی فونت نوشته حالم را درک می کنن و بهم روحیه میدن. دوستان غیر مجازی که به خاطر نوشته هام و نوشته هاشون تو معاشرتهای عادی بهشون نزدیکتر شدم.


روزهای خوب و بد زیادی توی وبلاگهای مختلفم داشتم. البته روزهای خوب و دوستهای خوب خیلی بیشتر بودن. برای مزاحمها هم دکمه ی دیلیت راه حل ساده ای بود. 


الان دیگه خسته ام... داستان تو نت زیاد شده. جای من خالی نیست مگر در دل دوستان اونم به عنوان دوست که البته دل به دل راه داره. به یاد همه تون هستم. همیشه...

می دونم نمی تونم برای همیشه ترک کنم. ارادشو ندارم. ولی یه مدت میرم مرخصی...

دوستتون دارم :******





چند روز اول نامزدی اینقدر خوش گذشت که برادرهای واقعی و خیالی را به کلی فراموش کرده بودم. حامد هرکاری که می‌توانست برای خوشحال کردنم انجام میداد. خانواده اش مرتب دعوتم می‌کردند و همه جوره تحویلم می گرفتند. روز سیزده بدر هم با کل خانواده‌شان رفتیم بیرون شهر و حسابی با حامد سبزه گره زدیم و خندیدیم. آخر بار که برمی گشتیم باز با ماشین من بودیم و حامد میراند.

حامد گفت: بلیتا رو گرفتم. فقط برای پرواز 5 صبح چهار تا بلیت موجود بود. باید قبل از چهار حاضر باشی میام دنبالت بریم فرودگاه.

با تعجب پرسیدم: مگه فردا چندمه؟

_: عزیز دلم اگر ما امروز اومدیم سیزده بدر، فردا احتمالاً چهاردهمه. چهاردهم فروردین!

با گیجی گفتم: هااان. الان که نزدیک غروبه. من برسم خونه از خستگی غش می کنم. بعد چه‌جوری وسایلمو آماده کنم؟ ساعت 4 چطور بیدار شم؟!!!

_: چمدون که نمی خوای. صبح میریم شب برمیگردیم. بگو خانم صراحی هم مثل اون دفعه بیاد خونتون که صبح قرار نباشه بریم دنبالش. محرابم میاد خونه ی ما. فقط یه کیف می خوای با شناس‌نامه و کارت شناسایی و شاید مثلاً کارت تولد یا مثلاً دفتر بیمه و اینجور چیزا. گوشیتم امشب شارژ کن. مخارجتم با من. دیگه مشکلت چیه؟ ساعت سه و نیم زنگ بزنم بیدارت کنم؟

باز گیج و منگ گفتم: فکر نمی‌کنم خواب برم.

پوزخندی زد و گفت: منم همینطور. ولی سعی کن بخوابی. فردا باید خیلی پیاده روی کنیم.

_: هوم...

از پنجره به بیرون چشم دوختم و غرق فکر شدم. ارسلان... برادرم...

انگار فکرم را خواند. گفت: آوین... اصلاً دلم نمیاد بگم کاش ارسلان برادرت نباشه. ولی اگر بیشتر از من دوسش داشته باشی وای به حالت!

لبخندی زدم و گفتم: نه مطمئن باش احدی جای تو رو تو دلم نمی گیره.

تبسمی کرد و دستم را گرفت. بعد گفت: می دونی آوین حسرت سالهایی رو می‌خورم که فکر می‌کردم تو مغرورتر از اونی که حتی نیم نگاهی به من بندازی. سه سال گذشت. هی....

_: مطمئن باش اگر روز اول بهم پیشنهاد ازدواج میدادی قبول نمی کردم. این سه سال لازم بود تا بشناسمت.

_: می تونستیم نامزد شیم بعد بشناسی. خانوادم که خوشنامن شکر خدا...

_: من نمی تونستم. تو ذاتم نیست. کاری رو که از نتیجه‌اش مطمئن نباشم نمی خوام بکنم.

_: از نتیجه ی کاری که فردا می خوای بکنی، مطمئنی؟

_: نه. و همین خیلی عذابم میده. ولی رفتن و معلوم شدن نتیجه‌اش از بلاتکلیفی بهتره.

حامد زیر لب گفت: آره بهتره...

غرق فکر به جاده چشم دوخت. بعد از چند دقیقه مشتی روی پایش زدم و گفتم: اون برادرم میشه نه عشقم!

ناگهان به خود آمد و در حالی که به سختی ماشین را کنترل می کرد، گفت: دیوونه چکار می کنی؟ داشتیم می‌رفتیم تو دره!

_: تو چرا حواست نیست؟ معلوم هست کجایی؟

_: من حواسم به رانندگیم بود.

_: و به برادر من.

_: خب انکار نمی کنم، ولی هولم نکن دیگه!

_: معذرت می خوام. می خوای بلیتا رو پس بدی؟

عصبی گفت: نه.

دیگر سکوت کردم. بعد از چند دقیقه گفت: آوین یه چیزی بگو.

_: چی بگم؟

_: هرچی. از فکر و خیال خسته شدم.

_: تو هم دیگه خیلی بزرگش می کنی! مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟

_: نمی دونم. از یه چیز دیگه حرف بزن.

_: چی بگم؟ کلاسای فردا که غیبت می خوریم؟ پس فردا که صبح تا عصر کلاس داریم و فرصت نمی‌کنیم خستگی این دو روزه رو از تنمون بیرون کنیم؟ یا امتحانای مید ترم؟

_: اَه آوین! یعنی محض رضای خدا یه جمله ی شادی بخشم به فکرت نمی رسه؟ نمی شه راجع به عروسیمون حرف بزنی مثلاً؟ راجع به خونه ی آیندمون... راجع به اینکه چقدر خوب میشه مریم و محرابم باهم عروسی کنن و معاشرت خونوادگی داشته باشیم.

_: هی هی کوتاه بیا! بذار من تکلیفم روشن بشه بعد. من نمی تونم به بیشتر از یکی دو تا برنامه فکر کنم!

_: خب حرف نزن!

_: خب نمی زنم!

دستش را گرفتم و بقیه ی راه در سکوت گذشت. وقتی رسیدیم دوباره سفارش‌ها لازم را کرد و رفت.

وارد خانه شدم. دایی پیش مامان بزرگ بود. من که تا آن موقع حرفی از ارسلان نزده بودم، تصمیم گرفتم آن شب هم چیزی نگویم. انسولین مامان بزرگ را زدم. مامان بزرگ گفت خاله هم از سفر رسیده است. از اینکه فردا می‌آمد و مثل همیشه مراقب مادربزرگ میشد خوشحال شدم.

گفتم: فردا باید صبح زود برم تهران. با چند تا بچه‌های دانشگاه برای پروژه مون. شب برمی گردیم.

مامان بزرگ با تأکید پرسید: فردا شب برمی گردی؟

_: بله. پرواز هشت شبه. حداکثر ساعت ده دیگه خونه ام. نگران نباشین.

آهی کشید و چیزی نگفت. از جا برخاست و برای کاری بیرون رفت. دایی فرصت را غنیمت شمرد و با بدبینی از من پرسید: بناهای تهران چه مزیتی به جاهای دیگه دارن که باید برای پروژه تون برین اونجا؟

گفتم: هیچی...

قیافه‌ام خیلی گناهکار نشان میداد که دایی دست از سرم برنداشت و پرسید: تهران چکار داری؟ با کی داری میری؟

_: با حامد و مریم و... راستش قصد پنهانکاری نداشتم دایی. فقط نمی خواستم بیخودی مامان بزرگ رو امیدوار کنم.

_: به چی؟

داستان را به سرعت تعریف کردم.

دایی با اخم گفت: غیر ممکنه. من اونجا بودم و دقیقاً اون روز وحشتناک رو به خاطر دادم. نه نمی تونست این اتفاق افتاده باشه.

با ناامیدی نگاهش کردم. نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. مادربزرگ وارد اتاق شد و گفت: پس بیا زودتر شامتو بخور برو بخواب.

_: نه مامان بزرگ. اووه... از صبح تا اینقدر خوردم که دارم می ترکم!

_: امان از این اداهای تو!

_: واقعاً خیلی خوردم!

حتی اگر گرسنه هم بودم از شدت هیجان چیزی از گلویم پایین نمی رفت. به اتاقم که رسیدم مریم زنگ زد و گفت تا نیم ساعت دیگر می آید.

آن شب هیچ کدام خوابمان نمی برد. هیجان‌زده و نگران ساعتها را می شمردیم تا وقتی که حامد اس ام اس زد که دم در است. مادربزرگ خواب بود. بی سروصدا از در بیرون رفتیم.

از شدت استرس هیچی نمی فهمیدم. اصلاً نفهمیدم کی رسیدیم و چطور به آزمایشگاهی که محراب آدرسش را پیدا کرده بود و با ارسلان آنجا قرار گذاشته بود رسیدیم. ارسلان آماده و بی‌قرار در انتظارمان بود. آزمایش را دادیم و قرار شد یک هفته بعد جواب را برای محراب که توی خانه فاکس داشت، فاکس کنند.

آن یک هفته فقط برای فرار از پرسشهای مامان بزرگ به دانشگاه می رفتم. ولی سر هیچ کدام از کلاسها شرکت نمی کردم. تمام روزم توی کتابخانه یا چمنهای محوطه می گذشت. لحظه‌ها انگار کش می آمدند. ولی بالاخره موعدش رسید. با حامد رفتیم خانه ی محراب. هنوز فاکس نیامده بود. ارسلان هم زنگ زده بود و منتظر نتیجه بود. محراب به آزمایشگاه تلفن زد. بعد از چند دقیقه صحبت با چهره ای گرفته گوشی را گذاشت.

با هیجان پرسیدم: چی شد؟ چی گفتن؟

با صدایی گرفته گفت: الان ارسالش می کنن.

داد زدم: ولی نتیجه رو گفتن. نه؟

نشست و گفت: منفی بود.

بالاخره فاکس هم رسید. محراب کاغذ را که بالا می‌آمد بهت زده نگاه کرد. با صدایی لرزان گفتم: حامد کاغذو میدی؟

حامد سرد و بی حالت کاغذ را از دستگاه جدا کرد و به دستم داد. ده بار زیر و رویش کردم و بالاخره قبول کردم نگاتیو منفی نه نه نه...

کاغذ از دستم افتاد. موبایل محراب زنگ بدون اینکه دستش بزند نگاهی روی صفحه اش انداخت و گفت: ارسلانه. حامد تو بهش بگو. من روم نمیشه.

حامد گوشی را برداشت و نوشته‌های روی نتیجه ی آزمایش را برایش خواند و توضیح داد. بعد قطع کرد و گوشی و کاغذ آزمایش را روی میز تحریر محراب رها کرد.

همانطور که سرد و تلخ به زمین خیره شده بودم، گفتم: دلت خنک شد حامد؟ خیالت راحت شد که تنهام؟

جلویم سر پا نشست. دستهایش را روی زانوهایم گذاشت و گفت: نه عشق من...نه....

محراب از جا برخاست. با لودگی گفت: مثل اینکه ما اینجا زیادی هستیم.

از اتاقش بیرون رفت و در را پشت سرش بست.

من ماندم و حامد...

حامد ماند و من...

برای همیشه...

در کنار هم...



شاذّه

خرداد هشتاد و نه


پروژه پرماجرا (۱۲)

سلام :)

خوبین خوشین سلامتین انشااله؟ منم خوبم خدا رو شکر.

می خوام کمی ترک نت کنم بلکه بیشتر به کارام برسم. خیاطیا هی اضافه میشن و کارهای دیگه هم که زیادن. خلاصه این که از این به بعد اینجا دوشنبه ها آپ می شود انشااله! نمی دونم چه ساعتی. ولی بالاخره میشه.

داستانم می خواستم تموم کنم الهام بانو نذاشت. اینه که همچنان ادامه دارد.

سعی می کنم گهگاه به همه سر بزنم.

ظهر شد برم نماز بخونم. کاش حوصله کنم بعدش برم سراغ خیاطیام...


پ.ن تو کامنتا چند روز پیش نوشته بودم دپرسم و اینا... خواستم بگم الان خوبم. فقط سرم شلوغه.

بوس!


تمام راه ساکت بودیم. حامد موزیک ملایمی گذاشته بود و با تبسمی رضایتمند با آرامش رانندگی می کرد. من هم گیج بودم. هنوز باورم نمیشد که به این راحتی تمام شده باشد. فکر می‌کردم خواب می بینم. خواب خوشی بود! گاهی لبخند می‌زدم و گاهی ناباورانه به حامد نگاه می کردم. گاهی هم می‌خواستم لمسش کنم تا مطمئن شوم که واقعی است! اما این کار را نکردم. می ترسیدم رویای زیبایم مثل حبابی رنگی بترکد و بیدار شوم.

جلوی یک رستوران نگه داشت. بالاخره سکوت را شکست و گفت: اینجا غذاش عالیه، فقط خیلی دیر سرو می کنن. از نظر من خوبه، ولی اگه خیلی گرسنته بریم یه جای دیگه.

نگاهی گیج به سردر رستوران انداختم. بعد دوباره به حامد خیره شدم. طوری که انگار توی خواب حرف می زنم، گفتم: نه... همینجا خوبه. من گرسنه‌ام نیست.

_: پس بپر پایین!

خودش پیاده شد و من داشتم جمله‌اش را توی ذهنم ترجمه می کردم. ماشین را دور زد. درم را باز کرد و با لبخندی به پهنای صورت گفت: علیا حضرت پیاده نمیشن؟ همین الان روشنت کنم، آب بازی حاضرم بکنم، ولی از این قرتی بازیا خوشم نمیاد.

همانطور که نگاهش می کردم، پیاده شدم. بازویم را کشید و گفت: هی نیفتی تو جو! درسته جمال مهروی من واقعاً دیدنیه، ولی وقتی از ماشین پیاده میشی جلوی پاتو نگاه کن.

انگار از خواب پریدم! این همان حامد بود. همان همکلاسی مهربان و دوست داشتنی. خندیدم. بازویم را رها کرد. در حالی که از جو می پرید، پرسید: به چی می خندی؟

بدون جواب سر به زیر انداختم و نگاهی به جوی پهن گل آلود انداختم. از آن طرف جو با لحنی منتظر گفت: آویییین!

سر بلند کردم و گفتم: خب من مثل تو لنگ دراز نیستم. ماشینم اینقدر بیخ جدول پارک کردی که نمی دونم چه‌جوری خودمو برسونم به پل!

دستش را به طرفم دراز کرد. دستش را گرفتم و باز به جو چشم دوختم.

بی صبرانه گفت: خب بیا دیگه!

موبایلش زنگ زد. دستم را کشید و در حالی که کمکم می‌کرد که رد شوم، با دست آزادش جواب داد: محراب سلام.... خوب... تو خوبی؟... اه؟ تو ماشین توئه؟؟؟ تمام وسائلمو زیر و رو کردم. فکر کردم جاش گذاشتم! تو رو خدا برسونش به دستم که الان باتریم تموم میشه!... من تو رستوران ____ هستم.... نخیر به تو شام نمیدم. با آوینم.... جون عمه ات! خوشگلی آخه؟.... نگاه کن یه شارژر می خواد بیاره ها! ببین چه اداها درمیاره! … عزیزم زحمت نکش! میرم یکی دیگه می خرم. خرجش کمتره! والا!... فضول!!!! خب دلم خواست!... خیلی خب نیا! قربانت!

خندان قطع کرد. ناامید نگاهی به نشانه ی باتری گوشی اش انداخت و گفت: دو دقه دیگه میمیره!

گفتم: خب بعد از شام برو ازش بگیر.

_: اصلاً نمی خوام به بعد از شام فکر کنم! دم غنیمته!

با خنده گفتم: این قرتی بازیا اصلاً بهت نمیاد حامد!

_: همه که مثل شما دلشون از سنگ نیست. بعضیا عشقن، بعضیام عاشق!

_: خوبه خودت داشتی دو دقه پیش تهدید می کردی!

_: یه عمر زن ذلیلا رو مسخره کردم. حالام نه فکر کنی از اونام!!! نه... همینجوری ازت خوشم میاد. همینجوری...

_: آره می دونم همینجوری... الکی الکی... منم همینطور.

نگاهی دور رستوران انداختیم. میز دو نفره نبود. یک گوشه دنج سر یک میز چهار نفره نشستیم. گلدان میز را پیش کشیدم و همانطور که با پرهای گل بازی می کردم، پرسیدم: چرا دوسم داری؟

منو را باز کرد و گفت: فعلاً خیلی گرسنمه، چلو کباب رو خیلی بیشتر دوست دارم! تو چی می خوری؟

_: حامد من مرده ی این ابراز احساسات وقت و بی وقت تو ام!

_: خب عزیز من! منم دارم همینو میگم. هرچیزی وقتی داره! الانم وقت غذاست.

_: یعنی نمی تونی یه جمله جواب منو بدی بعد غرق بشی تو اون منو!

_: یکی گفت عاشقی بد دردیه، طرفش گفت گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره! من کاملاً باهاش موافقم.

_: حامد اینقدر اذیتم کردی که دیگه نا ندارم باهات دعوا کنم. می دونی اگه همین امروز صبح بود، الان می‌رفتم سر خیابون تاکسی می‌گرفتم برمی گشتم خونه.

_: برای چی ناراحت میشی عزیز دلم؟! من که نگفتم با کی موافقم! منظورم اونی بود که گفت عاشقی بددردیه! خب خیلی بددردیه. یکی هم گفت عاشقی دل می خواد نه دلیل. با این‌ام موافقم! خب از اونجایی که من فقط دل دارم نه دلیل، ول کن این حرفا رو... چی می خوری؟

_: تو هم مثل بقیه ی مردا فقط شکم داری نه دل!

_: خب شکم همون دله دیگه! تقریباً هم معنی ان! تو جداً گرسنه‌ات نیست؟

_: هرچی تو خوردی منم می خورم.

_: وای چه عاشقانه! تو رو خدا دست بردار! بگیر یه نگاهی بنداز بعدش خوشت نیومد منّتش نمونه سر من!

بی حوصله نگاهی به منو انداختم و گفتم: گرسنه‌ام نیس.

با ناراحتی سر برداشت و گفت: آوین! مثلاً به شام دعوتت کردم ها!

_: خب اذیت می‌کنی دیگه! تازه راست میگم. ظهر خیلی خوردم، هنوز سیرم. یه آبمیوه برام بگیر.

مستأصل نگاهم کرد و گفت: میمیرم برای این جَوّ عاشقانه!


صدایی از پشت سرش گفت: آره اصلاً بهتون نمیاد.

هر دو برگشتیم. با دیدن مریم و محراب متعجب برخاستم. مریم غش غش خندید و گفت: اومدیم مچتونو بگیریم.

گفتم: علیک سلام. خوش اومدین. شایدم ما مچ شما رو بگیریم!

حامد که هنوز سر خوش نشسته بود، گفت: چیه محراب؟ تا با چشمای خودت ندیدی باورت نشد؟ خیال کردی رفیقت هالوئه؟ نه داداش جربزه‌ام از تو خیلی بیشتره!

محراب با تمسخر گفت: جربزه؟ یعنی آدم یه دخترو به شام دعوت کنه خیلی جربزه می خواد؟

حامد دست چپم را که روی میز بود، گرفت و انگشتر را به محراب نشان داد و گفت: نه اینکه ازش یه قول قطعی بگیره جربزه میخواد.

مریم روی سر و کولم پرید و در حالی که صورتم را غرق بوسه می‌کرد، گفت: خییییییلی مبارک باشه! داشتیم آوین خانم؟ نه به اون ادا اصولای ظهرت، نه به شام بیرون اومدنت! حالا بگو این انگشترو چه‌جوری نشون خاله‌ات میدی؟

حامد گفت: خاله خانم خودشون شاهد و ناظر بودن. تو اون مجلس رسمی و ناگهانی فقط جای شما خالی بود!

مریم با ناباوری پرسید: این چی میگه آوین؟

محراب با تعجب پرسید: پسر تو رفتی خواستگاری؟!

خندیدم. مریم صندلی را عقب کشید و در حالی که می نشست، گفت: تا درست تعریف نکنی چی شده، دست از سرت برنمی دارم.

محراب هم نشست و گفت: این شام خوردن داره! حالا سفارش دادین یا نه؟ مریم تو چی می خوری؟

مریم بدون اینکه چشم از من بردارد، گفت: من تو خونه شام خوردم! بهت گفتم من فقط آبمیوه می خوام.

حامد پوزخندی زد و گفت: خانما چه تفاهمی هم دارن!

مریم با تعجب پرسید: مگه آوینم شام خورده؟

حامد شانه ای بالا انداخت و گفت: میگه نمی خورم.

گارسون جلو آمد و پرسید: انتخاب کردین؟

حامد گفت: دو پرس چلوکباب مخصوص با دو تا سالاد و دو تا نوشابه و دو تا نکتار آبمیوه.

مریم نگاهی به من کرد و با خنده گفت: خوب حالتونو گرفتیم ها!

حامد گفت: جبران می کنیم.

مریم گفت: عمراً من با محراب نامزد بشم که شما بخواین حالمونو بگیرین!

محراب گفت: حالا کی ازت خواستگاری کرده که تهدید می کنی؟!

_: گفتم که کلاً بدونی.

محراب با لحنی که معلوم بود بهش برخورده است، گفت: متشکرم. متوجه شدم.

حامد با لحن شادی جو را عوض کرد و گفت: خب بالاخره شارژر منو آوردی یا نه؟ موبایلم مرد!

محراب با چهره ای درهم دست توی جیبش برد و شارژر را روی میز گذاشت.

حامد با صدایی که فقط خودمان شنیدیم با لحن مضحکی گفت: آقا یه کم برق به من قرض میدین؟ خواهش می کنم!

گفتم: تو همچین شب مهمی مردم گوشیاشونو خاموش می کنن که مزاحمای اینچنینی (به مریم و محراب اشاره کردم) رو سرشون خراب نشن، تو دنبال برق میگردی؟!

_: eeeee! بس که من خراب رفیقم فکر نکردم ریجکتش کنم بذارم واسه بعد! یا حداقل نگم کجا و با کی ام!

بالاخره شام را آوردند. من و مریم هم با لجبازی کامل به همان آبمیوه اکتفا کردیم و کلی سر این موضوع خندیدیم و پز دادیم که مراقب هیکلمان هستیم!

بعد از شام هم رفتیم پارک و با وجود سردی هوا نشستیم و بستنی خوردیم و دیروقت به خانه برگشتیم.







ــــــــــــــــ

سلام :)

خوب هستین؟ منم خوبم.

فقط حس نوشتنم نمی دونم باز کجا غیبش زده! شما ندیدینش؟ 

یک هفته ای میرم مرخصی. انشااله هفته ی آینده با قسمت پایانی این داستان برمی گردم.

دوستون دارم :*****