ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (10)

سلاااااام :)

خوب و خوش و سلامتین؟ منم خوبم. الان سورپریز شدم اساسی!  به خاطر این کامنت:

دوست عزیز سلام
من نفیسه نظری(صبا) نویسنده ی کتاب( رعنا) هستم کهشما خلاصه اش را نوشته بودید اول از اینکه کتاب رو خواندید تشکر میکنم .
ولی من متولد سال۶۵ هستم و زمانیکه این داستان رو نوشتم و چاپ شد بیشتر از ۱۸سال سن نداشتم
از انتخابت ممنون
موفق باشی


بعد این که می خوام همسترمو از این بغل بردارم. هرکی کدشو می خواد بگه تو جواب کامنتش بذارم. 

بعدم سریع بریم سر قصه...



صبح روز بعد حدود ساعت ده بود که محراب همه را جمع کرد که باهم برای دیدن بناهای قدیمی برویم. مریم، حامد، من و ارسلان هم به عنوان راهنما همراهمان شد. مریم به گلنوش هم زنگ زد، ولی پیمان گفته بود که می‌خواهند برگردند.

با حرص به مریم گفتم: آخه آدم قحط بود اینو انتخاب کرد؟

_: گلنوش رو دوست داره. مهم همینه.

_: اگه دوسش داره چرا نمی ذاره به برنامه هاش برسه؟ گلنوش برای پروژه اش اومده بود اینجا!

_: خب آخه کار دارن. عروسیشونه. اینو بفهم و اینقدر حرص نخور!

حامد جلو آمد و پرسید: باز چی شده؟

عصبانی گفتم: پیمان و گلنوش دارن برمیگردن.

_: بهتر!

_: دهه!! قرار بود گلنوش با ما بیاد! مثلاً این یه پروژه ی مشترکه ها!

_: مشترک محترم، غلط نکنم جنابعالی هم با کلی التماس راضی شدین که تشریف بیارینا!!!

_: خب من گفتم می مونم تایپ و ادیت می کنم، ولی گلنوش چی؟

_: بدین بهش تایپ و ادیت کنه.

_: اونم میگه چشم! به جای بادگیر و پنجدری راجع به رنگ و کاشی و جشن عروسیش پروژه می نویسه!

_: حالا چرا سر من داد می زنی؟ مگه من گفتم برن؟

_: نه. ولی حامد...

نگاه کلافه و عصبانی‌ام دور حیاط بیرونی چرخید.

_: بعله؟ دنبال چی می گردی؟

_: چه می دونم. اینا کجان؟

مریم گفت: رفتن ماشینا رو بیارن.

_: ماشینا رو؟! سوئیچ من پیش کیه؟ حامد پیش تو بود؟

_: نه. پیش ارسلان موند. الانم رفته ماشینو بیاره.

_: طفلک ماشینم دیگه صاحبشو نمی شناسه! نامردا اقلاً بنزینشم بزنین گشنه نمونه!

_: آزاد بزنم؟! جیبم درد می گیره! کارتشو بده، چشم میرم می زنم.

_: الهی بمیرم! نکشی منو با دست و دلبازیت!!

محراب وارد شد و گفت: بریم بچه ها.

پرسیدم: پس ارسلان کو؟

_: ماشینتون بنزین نداشت، رفت بنزین بزنه. قرار شد بریم دم پمپ بنزین تا کارش تموم شه.

من و مریم خندیدیم و به حامد گفتم: صد رحمت به داداشم! دیدی بدون کارت رفته بنزین بزنه!

محراب گفت: به منم بگین بخندم.

حامد با عصبانیت ساختگی گفت: هیچی بابا ارسلان خان خیلی از من خوشگلتر و بهتر و جذابتره!

محراب توی سرش زد و گفت: حامد جون به جونت بکنن آدم نمیشی!

_: بریم بابا. با این سرعتمون به هیچ جا نمی رسیم.

تا سر کوچه رفتیم و از آنجا با ماشین محراب تا پمپ بنزین رفتیم. من و مریم با ماشین من و پسرها با ماشین محراب راه افتادند. تا شب تمام شهر را گشتیم. عکس گرفتیم و یادداشت برداشتیم و بحث کردیم. ارسلان هم با وجود آنکه حقوق خوانده بود، ولی اطلاعات خوبی راجع به بناهای یزد داشت که در اختیارمان گذاشت.

شب بعد از آنکه شام را هم باهم خوردیم خسته ولی با دست پر برگشتیم. تا دیروقت مشغول جمع کردن وسایلمان بودیم. نرگس هم که هنوز آنجا بود کمکان می کرد. نزدیک نیمه شب بود که محراب تقه ای به شیشه ی در زد. بی حوصله شالم را دور سرم پیچیدم و در را باز کردم.

_: ببخشید بی موقع مزاحمت شدم. دیدم چراغ روشنه گفتم الان قرارمونو بذاریم. شما صبح چه ساعتی می خواین راه بیفتین؟

گیج نگاهش کردم و گفتم: نمی دونم. هر وقت بگین شماطه میذارم بیدار شم. ولی رانندگی نمی کنم. از حامد بپرسین ببینین کی راحتتره.

_: باشه. پس من برمیگردم.

_: باشه.

در را بستم و خواب آلود به وسایلی که هنوز مرتب نشده بودند، نگاه کردم. مریم خندید و گفت: عزیزم بد نگذره. دو سه تا راننده ی مفت و دست به سینه دارین!

_: محراب جون واسه شما کم نمیذاره! برادرم که دو تا داری. غمت چیه؟

_: محراب؟ نه بابا، ما همش دعوا می کنیم.

_: نه به اندازه ی من و حامد.

_: شما رو نمی دونم. ولی ما سر تا تهش مسخره بازیه.

ضربه‌ای به در خورد. دوباره باز کردم. این بار حامد بود.

لبخندی زدم و گفتم: سلام!

_: سلام. ببین اگه می خوای من رانندگی کنم، من چهار صبح بیدار نمیشم. الان که نصف شبه. منم بعیده خوابم ببره. ولی حداقل باید تا پنج، پنج و نیم استراحت کنم که تو جاده کم نیارم.

_: باشه هرجور میلته. به قول مریم من که می خوابم!

_: خوش بگذره! پس انشااله ساعت شیش راه میفتیم.

_: انشااله.

_: شب بخیر.

_: شب بخیر.

صبح روز بعد با بدرقه ی دایی و نرگس و ارسلان راه افتادیم. شب را بد خوابیده بودم. همین که راه افتادیم خوابم برد. بعد از دو ساعت با توقف ماشین از خواب پریدم. پیاده شدیم و کنار جوی آبی فرش پهن کردیم و چای و قهوه و باقلوا و قطاب خوردیم.

محراب گفت: اوه این مریم خانم چقدر حرف می زنه! خانم مهرنیا چی میکشی روزا از دست این؟

مریم که دهانش پر بود به عنوان اعتراض اولین شئیی که پیدا کرد به طرف محراب پرت کرد، که اتفاقاً موبایلش بود. محراب هم با خونسردی آن را گرفت.

متعجب گفتم: مریم حرف می زنه؟ هان من بهش امون نمیدم وراجی کنه. خودم اینقدر حرف می‌زنم که نمیذارم دهن واز کنه!

محراب رو به حامد کرد و گفت: جل الخالق!! تو در چه حالی؟

داشت گوشی مریم را وارسی می کرد. مریم با حرص آن را از دستش قاپید.

حامد گفت: دلت خیلی بسوزه. ایشون تمام این مدت خواب بود و من در آرامش کامل رانندگی کردم!

گفتم: یه جوری میگه انگار ماشین باباشو رونده!!!

_: حالا تو هم هی این ماشینو بزن تو سر ما!! خب ندارم جانم! این کف دست مو نداره. اگه پیدا کردی بکن!

در حالی که کمی شرمنده شده بودم، گفتم: منظور من این نبود.

محراب در حالی که دراز می کشید، گفت: ضمن عذرخواهی از خانمهای محترم، من چند دقیقه افقی بشم که بعد راه بیفتیم.

مریم ژاکتش را تا کرد و گفت: اینو بذار زیر سرت.

_: آی قربان دست شما!

کت خودش را رویش انداخت و کلاه آفتابی را هم توی صورتش کشید و راحت خوابید. مریم هم برخاست و مشغول گشتن دنبال سنگهای زیبا شد.

من هم جورابهایم را در آوردم و توی جیبهای مانتویم گذاشتم. کفشهای صندلم را هم سر انگشتانم گرفتم و بدون اینکه پاچه های شلوارم را تا بزنم، مشغول راه رفتن توی جوی آب شدم. حامد با خنده گفت: دیوونه تمام شلوارتو خیس می کنی!

در حالی که سرم پایین بود و به شدت مراقب سنگهای کف جو بودم، گفتم: دوس دارم. دوس دارم. دوس دارم!

فنجان خالی چایش را از آب جو پر کرد و پرسید: خیلی دوست داری؟

بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: آره. سعی نکن مجبورم کنی بیام بیرون.

_: اصلاً سعی نمی کنم.

آب را به طرفم پاشید و پشت مانتویم خیس شد. ناگهان به طرفش برگشتم و گفتم: خیلی نامردی! خنجر از پشت می زنی؟

_: خنجر؟!!

غش غش خندید. فنجان را به طرفم گرفت و گفت: بگیر. هر چقدر خواستی تلافی کن.

سر پا نشستم و گفتم: نه با فنجون کیف نداره.

شروع کردم مشت مشت آب به طرفش پاشیدن. حامد در حال خنده گفت: صبر کن. صبر کن! گوشیتو بده خیس نشه.

_: اووووه! داشت از دست میرفت. بذار ببینم. نه هنوز زنده است.

گوشیم را گرفت و با مال خودش روی فرش گذاشت و برگشت. کنار جو نشست و سر تا پای هم را خیس آب کردیم. غش غش می خندیدیم و دنیا و مافیها را فراموش کرده بودیم.

تا اینکه با فریاد محراب به خود آمدیم: حامددددددد!!!!!!!!!!

حامد در حالی که هنوز می‌خندید، سر بلند کرد و از محراب که بالای سرش ایستاده بود، پرسید: چیه؟ چی میگی؟

محراب گوشی حامد را به طرفش گرفت و گفت: مشنگ خان، گوشیت سوخت بس زنگ زد!

_: خب زودتر می گفتی!

_: من سعی خودمو کردم، شما به این عالم نبودین.

در همان حال حامد گوشی را روشن کرد و گفت: جونم عارفه، سلام!

محراب هم رفت تا مریم را پیدا کند. حامد بعد از کمی احوالپرسی، گوشی را روی بلندگو گذاشت و گفت: خب چه خبر؟

در همان حال داشت سعی می کرد گوش و صورتش را کمی خشک کند. حواسش به من نبود.

عارفه گفت: حامد... اون دختره بود که رفتیم خواستگاریش...

ناگهان حامد سر بلند کرد و انگار تازه متوجه ی من شده باشد، خنده‌اش گرفت.

_: خب...

_: به جمالت! به چی می خندی؟

_: هیچی بگو.

وسط جو نشستم و خندان زانوهایم را بغل گرفتم.

_: ببین حامد، من هنوز دلم پیششه. از خاله‌اش پرسیدم. خیلی از درسش نمونده. حداکثر شیش ماه. مامانم بدش نمیاد، ولی میگه دختر مهری خانمم خوبه. دیدیش که؟ همون که بور و زاغه...

حامد هنوز کنار جو نشسته بود و پاهایش توی آب بود. نگاهی به من کرد و گفت: نه بور دوست ندارم.

_: خواهر زن محمدم هست. دختر خوبیه.

_: نه همون اولی خوبه.

_: ندیده خوبه؟ قبول؟ صبر می‌کنی تا شیش ماه دیگه؟

_: آره من که ندیدمش، ولی حرف تو رو دربست قبول دارم. حتی حاضرم عاشقش بشم.

خندید و نگاهم کرد. مشتی آب به طرفش پاشیدم.

داد زد: هی گوشیم خیس نشه! حداقل بذار من قرار خواستگاری رو محکمش کنم، بعد هر بلایی خواستی سرش بیار!

عارفه گفت: معلوم هست داری با کی حرف می زنی؟

_: تو چکار داری حرف خودتو بزن. داشتی می گفتی. ببین اگه برای امشبم قرار خواستگاری رو بذاری من حاضرم.

معترضانه گفتم: دهه من حاضر نیستم!

عارفه پرسید: کی اونجاست؟

_: بیخیال بابا... حالا که ما ندیده عاشق شدیم، ولی اسمشو نگفتی.

_: منم از اون وقت تا حالا حیرونم تو چرا اسمشو نمی پرسی!

_: خب بگو.

_: حدس بزن.

باز خندید. من هم خندیدم.

عارفه گفت: حامد داری چکار می کنی؟ معلوم هست؟

_: نه معلوم نیست. هی نکن! گوشیم خیس میشه. بذار حرفم تموم بشه خودم میندازمش تو آب!

_: ما رو بگو واسه کی می خوایم زن بگیریم! نینی کوچولو آب بازی می کنی؟

_: آره آب بازی می کنم. خیلی هم کیف داره. اذیت نکن اسمشو بگو.

زمزمه کردم: حال میده الان یه اسم دیگه بگه!

حامد اخمی کرد و عارفه گفت: یه اسمی که عاشقشی!

_: خب...

_: خب حدس بزن دیگه! بیست سوالیه!

بالاخره حامد حوصله اش سر رفت و گفت: میگم نکن آوین! گوشیم مرد!

عارفه با تعجب پرسید: گفتی آوین؟

حامد پرسید: مگه اسمش آوین نیست؟

_: چرا آوین مهرنیا. اینقده ملوسه! باید ببینیش.

یواش گفتم: مگه من گربه ام؟

عارفه پرسید: حامد تو واقعاً کجایی؟

_: در خدمت خانم آوین مهرنیا. آوین تو رو خدا برو لباستو عوض کن. سرما می خوری.

در‌واقع داشت دندانهایم از سرما بهم می خورد.

عارفه متعجب گفت: با منی؟

_: نه بابا تو که سر تا پات خیس نیست!

_: پس کیه؟ من فکر کردم تو با محرابی!

_: محرابم همین دور و بره. آوین پاشو!

در حالی که می لرزیدم برخاستم و گفتم: سوئیچ کجاست؟

سوئیچ را از توی جیبش درآورد و به طرفم گرفت. داد زدم: هییییی خیسش کردی!

عارفه ملتمسانه گفت: حامد اونجا چه خبره؟

_: خبری نیست. گمونم دکمه های سوئیچش دیگه کار نمی کنه. کاری نداری؟ من برم محراب رو پیدا کنم، لباسام تو ماشینشه.

_: اوف حامد! من که نفهمیدم تو چی گفتی. صد تا سبو بسازی یکیش دسته نداره. بالاخره قرار خواستگاری رو بذارم یا نه؟

_: آره برای امشب خونه ی مامان بزرگ آوین.

نالیدم: حامد!!!

_: جونم؟ من حوصله ی موش و گربه بازی ندارم. امشب میاییم تمومش می‌کنیم دیگه.

عارفه پرسید: به جون عارفه آوین اونجاست؟

_: چرا قسم میدی خواهر من؟ آره اینجاست.

_: من که باور نمی کنم. ولی برای امشب قرار میذارم. ببین اگه دختره عصبانی شد و حاضر نشد حرفشو بزنه چی؟ خیلی جدی گفته تا بعد از درسش نمی خواد راجع به ازدواج فکر کنه.

_: راضی کردنش با من. تو قرارشو بذار.

_: هوم باشه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

با ناراحتی گفتم: حامد چیکار می کنی؟! بهت میگم شیش ماه دیگه تو میگی امشب؟

_: برو لباستو عوض کن.

_: حامد ما باهم حرف زده بودیم!

_: بازم باهم حرف می زنیم. برو لباستو عوض کن، اینجوری شبم نمی‌رسیم خونه.

_: بهتر! می خوام فردا صبح برسم!

با عصبانیت رو گرداندم و رفتم. از توی چمدانم لباس برداشتم. عقب ماشین نشستم و به بدبختی عوض کردم. خیلی کار سختی بود. تمام لذت آب بازی از دماغم در آمد!

خسته بیرون آمدم. چند متر آن طرفتر همه منتظر من بودند. حامد لباس عوض کرده بود و حالا یک تیشرت خاکستری با شلوار جین به تن داشت. خیلی بهش می آمد. نگاهم روی شانه های پهنش ثابت ماند.

جلو آمد و گفت: بریم دیگه...

نظرات 32 + ارسال نظر
maryam دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ق.ظ

سلام
عالی بود حال کردم

سلام
متشکرم مریم جان :*)

Miss.Sun & Mr.Moon شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ

اره تاییدی بود...

شاذه تویی؟؟؟ نگو نه که نوشته هات بوی شاذه میده.

:)
خود خودمم. فقط این قالب اسم نویسنده رو نمی نویسه :)

Miss.Sun & Mr.Moon شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:40 ب.ظ

تاییدی ایا؟؟؟

بله. شاذه همیشه تاییدیه داره :)

باران شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 ب.ظ

ایول خیلی خوب شده
چرا همسترو برداشتی؟؟؟ به خاطر سرعت وبت؟ من خیلی دوسش داشتم!!

مرسی!
آره سرعت رو پایین میاورد و قالب رو کمی بهم می ریخت. یه بلاگ باز کن، کدشو میدم بذار تو قالبت :)

مریم خانومی شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://rooziroozegari.ir

با سلام
ما آمدیم شما آپدیت نکرده اید :دی با امید به اینکه الهام بانو جان سریع تر بشه :دی
قربان شما خاله جانم

با علیک سلام!
خوش آمدید. آخر هفته ی بسیااااار پرکار و شلوغی داشتم که تشعشعاتش تا امروزم ادامه داشت! حالا دارم می نویسم. اگر خدا بخواهد تا عصر آپ می کنم.

قربون یو. بووووس

نازلی شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:34 ق.ظ

سلام خانوم
مینینم که عشقولانه های یواشکی دارن تموم میشن.
مراقب خودت باش.

سلام عزیزم
بهله دیگه کم کم
تو هم همینطور

شایا جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ب.ظ

آییی دمت گرم حتما این کار رو بکن

بابا تو که خودت کلیییی نویسنده ای! فکر کن نویسنده با نویسنده نامه نگاری! چه شود

احتمالا از مادربزرگیش کسیش کمک گرفته! یا کتابی چیزی خونده؟!

آره :) در اولین فرصت!

این کلی نویسنده که لطف توئه. من هنوز به جایی نرسیدم که بتونم مثلا 400 صفحه داستان و ماجرا رو یک جا بنویسم. همشون همین عاشقانه ی های ساده و کوتاهن.

حتما همینطوره.

بهاه جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:16 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

سلام به دوست جون خوب و خوشگل خودم
خوبی عزیزم؟
من واقعا از روی تو گل شرمنده ام که نیومدم پیشت ولی باور کن بخدا بهت سر میزدم ولی از اداره مون نمیتونم وبلاگت رو باز کنم چون قالب خوشگل و آرامشبخش وبلاگت برای سرعت کم اینترنت اداره ما کمی سنگینه و صفحه ات کامل باز میشه و همش نصفه نیمه باز میشه... هرچی رفرش هم میزنم درست نمیشه... باید از خونه میومدم پیشت که این اواخر زیاد تو خونه پیدام نمیشه از بس کار دارم خلاصه که قصورم رو ببخش عزیز دلم.
اینارو گفتم برای عرض سلام قسمتهای قبل را دارم میخونم که از اول خونده باشم بعد دوباره میام و درمورد داستان جدیدت نظرم و میگم.
مواظب خودت باش دوست جونم:-*

سلام به بهاره خانم گل بلبل
خوبم. تو خوبی عزیز؟
ای بابا این چه حرفیه؟ عذرخواهی لازم نیست. می دونم که خیلی سرتون شلوغ بوده. انشااله مشکلاتت برطرف بشن.
تو هم مواظب خودت باش :*************

جانان جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ http://http://www.asheghanehayejanan.mihanblog.com/

منم میخوام داستان بخونم ولی وقت نمیکنم زیادی عقبم!!!!کی داستان جدید مینویسی؟؟؟

:) نمی دونم. هر وقت شروع کردم خبرت می کنم.

ستاره جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 ق.ظ

سورپیریز با حالی بود منم مثل اوین قلبم تق تق می زد دوست داشتم ببینم چه اتفاقی افتاه خیلی چسبید دمتون گرم

اب بازی که دیگه محشر بود با جزییات کامل بود احساس کردم کنارشون ایستادم دارم از نزدیک جریان را دنبال می کنم
خسته نباشید راستی دستاتون چطورند اخه گفته بودین که انگشتاتون درد میکنه

نوش جان :)
خیلی مرسی!

آره خودمم هوس کرده بودم :))
کلا دستام مشکل دارن. گاهی که دردش زیاد بشه تایپم نمی تونم بکنم. ولی خدا رو شکر الان خوبم. ممنون
بووووس

رعنا پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ب.ظ

سلام شاذه جون
ببخشین من کم میام همیشه میخونم
یه خواهش
میشه بپرسین از بچه ها ببینین یاهو مسنجر مشکل پیدا کرده یا نه؟
آخه اصلا باز نمیشه و فقط از طریق میل میتونم بازش کنم
نمیدونم مشکل از کجاست
با لپ تاپ و سیستم خونه بررسی کردم هر دوش مشکل دارن :(

مرسی از کمکتون

سلام رعنا جون
خواهش می کنم
مال من که مشکلی نداره. فقط چون با این لپ تاپ قدیمی سرعت بقیه صفحه ها رو به شدت پایین میاره زیاد بازش نمی کنم. با این حال بعد از خوندن کامنتت باز کردم و مشکلی نبود.
خواهش می کنم.

me پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 ب.ظ

pache na dampa bale
kerman yazd ham valla 3saat yavash bery 4 saate

تو لحجه ی شهر ما بهش میگن پاچه!

کرمان یزد 361 کیلومتر فاصله دارن. منم منکر سه چهار ساعت نیستم. اینا دو ساعت رفته بودن بعد پیاده شدن و استراحت کردن و بحثاشونم که مسخره بازی بود.

ندا پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:42 ب.ظ http://enediey.persianblog.ir/

نه!اصلا حالم بهتر نشده که هیچ!بدتر هم...
از صب مهمون داشتیم... واسه نهاااار!! حالم بد بود... ولی باس میومدم جلوشون و لبخند میزدم!!!!!!
زندگیه دیه!همینهمیسوزیمو..
ممنون:)
بوووس...

ای وای چرا؟؟؟؟
آخ نگووووووووو
آره همینه دیه. چه کنیم :)
بهتر باشی
بووووووووس...

خورشید پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:48 ب.ظ

وای شاذه دیشب که کامنت گذاشتم حال و روزم خیلی ریخته بهم بود اصلا نمیدونم چرا اون کامنتو گذاشتم
خوشم میاد از این اراده حامد

اشکال نداره. حالا بهتری؟
آره :))

نینا پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:13 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

سیلااااااااااااااااااااام
خوبستین؟
ما دوباره قطی نت داشتیم
میبینم که پسرخاله شدناااا
خوب اشکال نداره بخشیده شد
یه چیزی هی میخوامبگم یادم میره ایشششش

سیلااااااااااااااااااااام
شکر خدا. تو خوبی؟
ای بابا... امان از این نت و امان از ما مهتادا!!!

بهله... آره
حافظه تو بده تعمیر!

مونت پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ

وااااای سلام.خیلی تبریک.واقعا هیجان زده شدم.این داستانت هی به آدم فاز مثبت میده.متشکرم.

سلاااااااااااام
خیلی ممنووووووووووووون
مرسییییییییییییییییییییییییی

مریم پاییزی پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ب.ظ http://man0o-del.blogfa.com

سلاممممممممم
پس تمام مدتی که من میومدم اون وبلاگ و به در بسته میخوردم و منتظر روزی بودم که الهام خانوم تشریف بیارن شما اینجا سرگرم بودین؟ خیلیییییییییی نامردی به جان خودم راست می گم

سلامممممم
اون وبلاگ رو من بستم و یه فرصت طلب به جای من بازش کرد. اصلا دیگه مال من نیست!
خییییییییییییلی :))

پرنیان پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

شوخی می کنی..همش ۱۸ سالش بود؟؟همسن من؟!چه باحال!!!
آخی آب بازی.خییییلی دوست دارم!حالی می ده
ایول حامد.خوشم اومد!!

آره! یه کم شرمنده شدم که من تو سی سالگی اونقدر اطلاعات ندارم!

آره خیلی حال میده! همینجور رفته بودم تو حس، می نوشتم و کیف می کردم :))
مرسی :)

maryam پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:02 ق.ظ

عالی بود مثل همیشه


خیلی باحال بود

خیلی ممنونم مریم جان :*********

شایا پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ق.ظ

اوه الان دوباره اون متن اول پست قبلت رو خوندم! مردم از خنده! گفتی احتمالا نویسنده 50 - 60 سالش است خیلی جالب بود

آره مطمئن بودم حتما 50 - 60 داره!!!! آخه همه چی رو خیلی خوب توضیح داده بود! حتی طرز حرف زدن مردم هم مثل اون دوره بود!!!

شایا پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:06 ق.ظ

اووووووووووووووووووووووووووووف این قسمت تلفنش عععنننندددد جالب بود. یعنی بسی بسیار زیاد حال کردم و ذوق مرگ شدم و فک درد گرفتم از بس خندیدم
آخرشم کلی هیجان زده شدم و طبق معمول خودم حااامددد خواستم!

فقط بدیش این بود که کشتنم تا شد این قسمت رو بخونم!!!
دقیقا اینجوری بود داستان من:
1- تو شرکت باز کردم بخونم هنوز پاراگراف اول رو تموم نکرده بودم که هم اتاقم گفت ساعت 4:15 شد میخوای از اتوبوس جا بمونی؟
2- تو اتوبوس دوباره باز کردم چندتا پاراگراف خوندم یهو باطری گوشیم تموم شد و خاموشید!!!
3- اومدم خونه باز کردم تا وسط هاش خوندم دوستم زنگ زد گفت شام بریم بیرون پاشدم حاضر شدم و رفتیم
4- تو رستوران منتظر غذا بودم یه پاراگراف خوندم غذا اومد!
5- دیگه در مرحله ی آخر رسیدم خونه و گفتم دیییگیهههه باید بخونننم تمووووم شه و موفق شدم

این سورپرایز کتاب رعنا چه جالب بود! احتمالا کتابش رو سرچ کرده و دیده تو اسمش رو نوشتی تو وبلاگت هان؟ خیلی جالب بییید.

مرسی فراااااوااااااان شایا جاااااااااااااان :*********
آخرش من باید یه جنتلمن درست حسابی برات ایمیل کنم روزا حالشو ببری :))))

ووووه!!! با چه مصیبتی هم خوندی!!!! بهت باید جایزه خواننده ی برتر رو بدم! خیلی ممنون که با این علاقه دنبال می کنی. بووووووووووس

آره تو وبگذرم نگاه کردم. اسم خودشو سرچ کرده بود. ایمیلشم گذاشته. شاید یه روز براش نامه نوشتم. همیشه از بچگی دلم می خواست می تونستم با نویسنده های داستانهای مورد علاقه ام حرف بزنم!

:*) :*) :*) :*) :*) :*) :*) :*) :*)

مریم خانومی پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 ق.ظ http://rooziroozegari.ir

یه ماشینم نداریم به رخ مردم بکشیمش :))


نرگس چطوری تو ؟ عامو دلم تنگت شده ها :دی دستور تر حلوای شیرازی که مامانم واسه مامانت نوشته هنوز تو کمدمه :دی
اسمایلی چپ چپ نیگا کردن خاله که تو کامنتدونی من جای این حرفاس ؟؟؟؟؟ :))
و اسمایلی فرار من

شانس که نداریم! چکاااااار بکنیم مادرررررر :))

راحت باشین. می خندم بهتون :))

نرگس پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:30 ق.ظ http://nargesb.blogsky.com

ا خاله مگه من نگفته بودم خانوم نفیسه نظری متولد 65 ؟!
نرسیده نظرم ؟!
نه نیستش !
کجاست پس ؟!
این دختره چه بد هی ماشینشو به رخ همه میکشه !!
ادبش کن خاله !
ولی آب بازیشون خیلی حال دادا ! :دی
منم باهاشون کیف کردم

شایدم گفتی من که حافظه ام افتضاحه! ببخشید
پاک که نکردم حتما. شاید دو سه پست پیش بوده. یه جایی همین دور و برا قایم شده :)
آره باید دعواش کنم. شیطونه میگه بزنم ماشینشو داغون کنم ادب شه اساسی!!!
آره خودمم هوس کردم :))

آزاده پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ق.ظ

خیلی قشنگ بید مثل همیشه

ممنونم آزاده جون :******

مریم خانومی پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ http://rooziroozegari.ir

سلامم خاله
الوعده وفا
مرسیییی بوووووووس
نه نه من شوما رو هیچ وخت هیچ وخت فراموش نمیکنم .
بوسسسسسس اساسییی


وای خاله من عاشخ آب بازی هستم .
وای لباس عوض کردن پشت ماشین واقعن وحشتناکه . مخصوصن اگه از دریا اومدی باشی تنت چسبنده باشه .

سلاااام
خوش برگشتی :)
بوووووووووووووووووووس
مرسییییییییی
منم فراموشت نمی کنم. مخصوصا صدای نازتو!

منم همینطور. اینقدر رفته بودم تو حس کم مونده بود یه قلپ آب از تو مانیتور بپاشه روم :)))
وای منم چند بار برام پیش اومده. دریا که دیگه پر از شنم هست! مخصوصا شلوار جین اگه باشه دیگه میشه عین کوه کندن!!

خورشید چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ب.ظ

شاذه ! :(

چیه؟ چی شده؟!!!

ندا چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ب.ظ http://enediey.persianblog.ir/

ایولا... این داستانت داره میشه از اون داستانااااا.... خیلی عالی داره پیش میره:))
اا چه باحال یه نویسنده اومده واست نظر داده وب نداره؟
خب خوش باشی:)
ایشالا گلودردت زود خوب شه..
بوووس...

مرسییییی

آره خیلی جالب بود. نه فقط ایمیلشو گذاشته.

مرسی یو تو
نوچ! گمونم اون برنده شد. الان تو آینه نگاه کردم. یه جفت لوزه ی متورم سفید برام دست تکون دادن! کاش دکتر و دو سه تا آمپول میومدن تو خونه! حوصله تکون خوردن ندارم :دیییی

بوووووووس...

آنیتا چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

آخ جون!
چقدر خوب که میخوان بهم برسن! هرچه زودتر بهتر! آوینم دیگه نباید انقد امروز و فردا کنه!
اسم اونجایی و که میخواستی بدونی چه جوری بهت بگم که خصوصی باشه! میتونم همینجا بگم بعد تاییدش نکنی!؟

مرسی!
آره دیگه. حالا حامد دیگه نمیذاره امروز فردا بکنه :))
آره بابا تاییدیه ی من که همیشه هست. ممنون میشم بگی. قول میدم تایید نکنم :)

shekar چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ب.ظ

eival che adamaii cheh kamenta ke nemi gozaran!!ajad!
wao che bahal zood biain ha!

ها خیلی باحال بود!
زود؟ چی بگم؟ سعی می کنم.

زهرا چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ب.ظ

اوا بریم دیگه!

کجا بریم؟ هستیم حالا :))

هلو خانم چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ب.ظ

ایوللل به عارفه
سلاااام چه قدر جالب شد
جانه هلو تا هفته دیگه
اینا به هم برسنن
خوشال شممم

مرسییییییی
سلاااااااام
می رسن باااا خیالت تخت :)
بوووووووووووس

ندا چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ب.ظ http://enediey.persianblog.ir/

چه سورپرایزی توی آخرین کامنت پست قبل بود؟!!والا ما که متوجه نشدیم! یه کامنت بود مث باقی کامنتا!!
برم داستانو بخونم!

ایوای نهههههههه اشتباه کردم! آخرین کامنت قسمت هشتم گذاشته. نفیسه نظری! اینم متنش
دوست عزیز سلام
من نفیسه نظری(صبا) نویسنده ی کتاب( رعنا) هستم کهشما خلاصه اش را نوشته بودید اول از اینکه کتاب رو خواندید تشکر میکنم .
ولی من متولد سال۶۵ هستم و زمانیکه این داستان رو نوشتم و چاپ شد بیشتر از ۱۸سال سن نداشتم
از انتخابت ممنون
موفق باشی


برو عزیزم
بووووووووووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد