ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (15)

سلام :)

خوب و خوش باشین انشااله :) منم خوبم. فقط یه نموره کر شدم! این قسمت با موزیک متن سه فروند کودک در حال بازی و خنده و گریه و جیغ نوشته شد! در نتیجه نشد که طولانیتر از این بشه. پنج ساعته که دارم می نویسم و نتیجه اش شده دو صفحه! ولی عشقولانه در حد تیم ملی!


این جناب سه نقطه یه مسابقه مطرح کرده، جایزه هم نمیده! گفته برای برنده دعا می کنه که گفتم نکنه بهتره   موضوع اینه که من گفتم یه اسم درست و درمون برای خودش پیدا کنه، اونم اینو به عنوان مسابقه گذاشته. پیشنهادات همگی مورد توجه قرار می گیرد  نرگس اولین پیشنهاد رو داده، غضنفر!  منم به عنوان دومین پیشنهاد میگم باگز بانی! 


اینم دنباله ی ماجرا...


صبح وقتی بیدار شدم سعید داشت حاضر میشد که برود. نیم خیز شدم. با لبخند گفت: بگیر بخواب. جمعه اس.

دوباره دراز کشیدم و پرسیدم: حالا حتماً باید بری؟

لب تخت نشست. خم شد بعد از بو سه ای طولانی، به شوخی بینی به بینی ام مالید و گفت: آخه عزیز من اگه مجبور نبودم، مگه مرض داشتم زن خوشگلمو ول کنم و برم؟ حالا بو سم می کنی، همچین با انرژی برم؟

شرم زده لب به دندان گزیدم. لپم را کشید و گفت: خدا عقلت بده!

آن یکی لپم را هم یک گاز کوچک گرفت و بلافاصله جایش را بو سید و برخاست که برود.

پرسیدم: صبحانه خوردی؟

_: آره همینجا یه چیزی خوردم. خوب بخوابی. از قول منم استراحت کن.

لبخندی زدم و خداحافظی کردم. او رفت و من چند دقیقه‌ای به سقف خیره شدم. ولی دیگر خوابم نمی آمد. بلند شدم و دور و بر را مرتب کردم و دستمال کشیدم و لیوان شیر سعید را شستم. بعد هم رفتم پایین. میز صبحانه را چیدم. عمودکتر نیمرو درست کرده بود. بچه‌ها بیدار شدند و صبحانه ی مفصلی خوردیم. بعد هم به پیشنهاد بچه‌ها رفتیم بیرون شهر برف بازی کردیم. ناهار هم توی رستوران خوردیم. خیلی خوش گذشت، فقط جای سعید خیلی خالی بود.

وقتی برگشتیم لباسها را توی ماشین لباسشویی انداختم. عمودکتر روشنش کرد و طرز کارش را یادم داد. از روی کتاب آشپزی شام درست کردم. حسام را هم مجبور کردم بنشیند درس بخواند. سایه هم توی اتاقش بود. عمو دکتر هم روزنامه می خواند. ساعت هفت و نیم شب بود که سعید آمد. از خوشحالی از جا پریدم و به استقبالش رفتم. دستم را گرفت و در حالی که می فشرد باهم بالا رفتیم. همان‌طور که کتش را آویزان می‌کرد و آماده میشد که به حمام برود، برایش از گردشمان گفتم و اینکه اگر او بود خیلی بیشتر خوش می گذشت. سعید هم فقط با لبخند گوش می داد. بعد هم رفت دوش بگیرد. من هم برگشتم پایین و لباس شسته ها را پهن کردم. بعد دوباره رفتم بالا. سعید یک فیلم ملایم گذاشت. روی کاناپه نشستم. خیلی خسته بود. دراز کشید و سرش را روی پایم گذاشت. وسط فیلم هم خوابش برد. از ترس اینکه بیدار نشود تکان نمی خوردم. تا اینکه فیلم تمام شد.

هانیه در زد و گفت عمودکتر میز شام را چیده است. سعید بیدار شد. باهم پایین رفتیم و شام خوردیم. بعد از شام ساعتی دور هم نشستیم تا عمودکتر همه را مرخص کرد!



این از جمعه ی پیش! الان هم درست یک هفته گذشته است. دیگر حسابی حرفه‌ای شده ام. هر شب به اندازه ی دو وعده شام درست می کردم. خانه تمیز می‌کردم و به بچه‌ها و درسهایشان می رسیدم. دارم از خستگی می میرم! امروز باز جمعه بود. شکر خدا حال مامان بزرگ سعید خیلی بهتر است. خاله فرح امشب می آید. امروز جایی نرفتیم. از صبح تا حالا با سعید و بچه‌ها مشغول تمیز کردن خانه بودیم. عمودکتر صبح تا بعدازظهر یک جلسه ی پزشکی داشت. ناهار هم نیامد. دیشب شام کم بود و به اندازه ی امروز زیاد نیامد. ناهار سعید از بیرون غذا گرفت و خوردیم. بعد آی کار کردیم، آی کار کردیم! ولی خوب بود. هم خانه تمیز شد و هم خودمان سر این همکاری کلی خندیدیم.

سر شب دوش گرفتم. سعید پایین پیش بچه‌ها بود. داشتند اسم فامیلی بازی می کردند! عمودکتر فرودگاه بود. زنگ زد گفت هواپیما تأخیر دارد، دیرتر می آیند.

با موهای خیس، خسته و عصبانی جلوی آینه نشسته بودم. دلم می‌خواست سعید موهایم را شانه بزند. نازم را بکشد. این یک هفته هر وقت خانه بود، هم من خیلی خسته بودم، هم او... دلم می‌خواست موهایم را شانه بزند، باهم حرف بزنیم... دلم برایش تنگ شده بود.

ولی نیامد. از لجم صدایش هم نزدم. فقط در حالی که گاهی قطره اشکی روی گونه ام می غلتید، آرام آرام مشغول شانه زدن موهایم شدم.

حسام ضربه‌ای به در نشیمن زد و صدایم کرد: هانیه!

با خستگی گفتم: بیا تو. اینجائم.

اشکم را پاک کردم و به قیافه ی خسته ی تو آینه نگاه کردم. تو این یک هفته سه چهار کیلو وزن کم کرده ام.

حسام در حالی که وارد میشد، گفت: تو نمیای بازی؟ کلی داریم می خندیم. هنوز تو حمومی؟

_: نه اینجام. تو اتاق خواب.

لب به دندان گزیدم و سعی کردم ظاهرم عادی باشد. با این حال حسام پرسید: حالت خوبه؟

موهایم را توی صورتم ریختم و که دیگر صورتم را نبیند. همانطور که شانه می زدم، گفتم: آره خوبم. ولی حوصله ی بازی ندارم. خسته ام. موهامو که خشک کردم، می خوام بخوابم.

با تردید پرسید: مطمئنی چیزی نمی خوای؟

ته مانده ی بغضم را به سختی فرو دادم. نفسی کشیدم و گفتم: ممنونم. هیچی نمی خوام.

آهی کشید و گفت: باشه.

و رفت. اشکهایم این بار شدیدتر جاری شدند. حتی این پسرک دوازده ساله هم فهمید من احتیاج به توجه دارم! برسم را انداختم، با سر و صدا روی میز آینه افتاد. همان‌طور که موهایم توی صورتم بودند، روی میز مشت کوبیدم. دستی محکم مچم را گرفت.

_: هانیه چکار می کنی؟

_: برو سعید... تنهام بذار!

_: تا نفهمم چی شده، نمیرم.

_: هیچی نشده. فقط خسته ام. می خوام بخوابم. اینو می فهمی؟

موهایم را از روی صورتم کنار زد و گفت: نه نمی فهمم. خستگی که گریه کردن و مشت کوبیدن نداره.

از جا بلند شدم و در حالی که می کوشیدم، دستم را آزاد کنم، گفتم: پس حتماً دیوونه شدم. بذار برم.

_: کجا بری؟ وایسا بچه!

_: من بچه نیستم!

_: خیلی بچه ای! چرا لج می کنی؟ حرف بزن بگو چته؟

اولین بهانه‌ای که به ذهنم رسید، به زبان آوردم: دلم برای مامان بابام تنگ شده.

در حالی که موهای خیسم را نوازش می کرد، گفت: این یکیش... دیگه؟

نگاهش کردم. لب برچیدم و گفتم: خب همین دیگه!

_: اینکه عصبانیت نداره. از چی عصبانی هستی؟

نگاهی به دفتر خاطراتم که کنار کتاب‌های مدرسه‌ام بود، انداخت و پرسید: تو دفترت نوشتی؟

_: یه هفته است که هیچی ننوشتم.

در آغو شم گرفت. سرم را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: اینجوری دیگه صورتمو نمی بینی. حالا بگو چی شده؟

هق هق کنان به سینه اش تکیه کردم. سر خم کرده بود و موهایم را می بو سید. کم کم با صدای ضربان منظم قلبش، آرام گرفتم. بعد از چند دقیقه با ملایمت پرسید: هانیه؟ هنوزم نمی خوای حرف بزنی؟

سر بلند کردم و چشمهای مهربانش نگاه کردم. دست برد و آرام اشکهایم را پاک کرد. دست روی شانه اش گذاشتم. تنم می لرزید. چند لحظه سر به زیر انداختم. زیر لب گفتم: دلم برای تو... بیشتر از همه تنگ شده بود.

بعد ناگهان سر بلند کردم. روی نوک پنجه ایستادم و لب بر لبانش نهادم.



نظرات 45 + ارسال نظر
ماه شنبه 16 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:33 ق.ظ

سلام
داستانتون عالی بود!
به نظرم کمی کوتاه میومد !و در آخر فکر کردم ادامه داره و 4 ساعتو نیم تو نت دنبال قسمت شونزدهمش بودم بعد متوجه شدم که ادامه ندادید!
شایدم ادامه دادید و من پیدا نکردم لطفا راهنمایی کنید
اسم شخصیتا عالی بود چون هم اسم عشقم بود
کاش ادامه داشت
در کل خسته نباشید

سلام
متشکرم
کوتاه بود. تا همین جا تموم شد
شرمنده. ادامه نداره
:)) به پای هم پیر شین :)
کاشکی!
سلامت باشی :))

هووووووم شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:56 ب.ظ

vali man in dastano kheili doo dashtam...

لطف داری عزیزم. تو قسمت اولم گفتم این داستان طولانی نمیشه و حواسم به سوژه ی بعدیه.

س.و.ا شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ب.ظ

سلام خوبین؟
میگم من به آشپزی علاقه دارم ولی کلا هر چیزی واسم زمانی داره شروعش.قبلا با حضور مامانم آشپزی میکردم حالا تنهایی.
این هانیه هم کم کم راه میفته.فکر کنم اونم مثل منه دوست داره هرجور دلش میخواد پیش بره نه؟؟

سلام
خوبم. تو خوبی؟
معمولا اینطوره.

نازلی شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ق.ظ

سلام
هوووووووووررررااااااااااااااااااااااااا بوسش کرد بالاخره بوسش کرد . خوب گناه داشت اینهمه خسته شده بود .
قشنگ بود آیلا جون با بچه و خونه داری بازم مینویسی دمت گم کارت خیلی درسته.
مراقب خودت باش.

سلام
مرسییییییییییییییییییی بهله :))
خیلی ممنون دوستم
تو هم همینطور

هوووم شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ق.ظ

نمیاین؟

چرا میام. مهمون داشتم نرسیدم

پرنیان جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

قسمت جدید کو؟؟؟؟الهام رفته مرخصی؟

پنج شنبه شب مهمون داشتیم. جمعه هم وی فی خراب بود. منم خیلی خسته بودم و کار داشتم.

نرگس جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:40 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

وای خدای من !
چه اتفاقی افتاده واسه الهم بانو ؟!
الهام بانو مفقود شدههههه :(((((

نترس بابا کار داشتم. مهمون داشتم. مهمون بودم. نشد که بشه.

زهرا جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:48 ب.ظ

قشنگ بود مرسی

سمی جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:03 ب.ظ http://sokootetanhai.blogfa.com

سلام!داستانات کلا قشنگن. می خواستم ببینم اجازه دارم داستان های زیبات رو توی سایت 98ia بذارم؟

سلام. ممنون. اوه خدای من!!! نه!!! نمی خوام داستانام منتشر بشن.

Miss o0o0om جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ق.ظ

فقط دلمون تنک شده بود ...همین...
ایلا جونم خوبه...؟!
هه..

قربون یو. خوبم. تو خوبی؟
کار داشتم. مهمونی و این حرفا...

شایا جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:48 ق.ظ

دیدی یهو آدم نه حوصله ی خودش رو داره نه حوصله ی هیچ کسی نه حوصله ی هیچ کاری؟ این چند روزه تنها آدرسی که باز کردم وبلاگ تو بوده!‌حتی ایمیلهام رو هم چک نکردم!‌ ولی ابدا کامنت راه نداشت الان بهترم
قسمت ۱۳ رو خیلییییییییییییی دوست داشتم
این قسمتم خیلی درجه ی احساساتش بالا بود! مثل وقتهایی که من خیلی بهم فشار میاد و احساس میکنم هیشکیییی دوستم نداره
ددستتت درد نکنه

ای خداااا باز زدی تو خاکی؟ داشتم فکر می کردم کجا غیبت زده. خوشحالم که الان خوبی و خوشحالم که داستانام اینقدر آرام بخش هست که تو ناراحتی هم سر می زنی.
مطمئن باش خییییییییلیا دوستت دارن. در مورد خونوادت و خدم که مطمئنم. بقیه هم قطعا کم نیست :********

نینا جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 ق.ظ http://ninna.blogsky.com

بابوووو چه اسمه سختی بگین همون میگ میگ یا فردین بزاره این سخته. چشمام گره خورد تا تونستم درست بخونم

شبی خونه مادر بودیم جلسه داشتین گفتم زشته ایشالا در چند روز اینده میاریم. البته اگه نرگش بلایی بر سرشون نیوورده باشه...

ها خدا وکیلی!!
باعث زحمت :)

hooshyare motevahhem!!!! پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 ب.ظ

baale...kollan maro dochare ekhtelalate zehni kardin!!!aghallan unjuri ... budim!!!hala alave bar fardin,migam in mig migam bahale!!!hala nemidunam yehooei chera daram fek mikonam ROAD RUNNER ham bahale...hamun migmig(shotor morghe!!!) dige in bud ke esmemun yedafe shode HOOSHYARE MOTEVAHHEM!!!!rabtesh be chie nemidunam!!!man alaan dochare nahanjarie majhoolol esmi shodam!!!!

وای تو رو خدا!!! آخه اینم شد اسم؟
درگیری ذهنی برات لازمه! آدم گاهی یه کم فکر کنه خوبه! :دی :پی

نینا پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

صبحا مامان میان. ایشالا میگم فردا بیارن

قسمت اخر میگ میگ رو بهتون دادم؟ یادتون بود کی بود؟

نه بابا نهههه... ولش کن. هر وقت خودت اومدی بیار

بهله :)))

پرنیان پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

حالا بچه قوممون می تونه واسه خودش کلللللی دعا کنه!!فقط دلم می خواد بفهمم چه دعاهایی واسه خودش می کنه!

آی گفتییییییی!!! باید ازش بپرسم :))

الهه و چراغ جادو پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

آخی
میگما این همستر کوچولو اگه بهش غذا ندیم که نمیمیره؟بگو اگه میمیره من بیام وعده های غذاییشو بدما

:*)
نه نگرانش نباش. هیچیش نمیشه. تو بگو سرنوشت این قصه ات به کجا رسید؟!

maryam پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:06 ب.ظ

خوشم اومد.بووس

ین قسمت هم عالی بود...دوسش داشتم

مرسی مریم جون
بووووس :*)

س.و.ا پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:03 ب.ظ

سلام خوبین؟حالا به این نتیجه رسیدم حق با هانیه اس.طفلی حق داره بچگی کنه.
مثل همیشه قشنگ و عالی و عشقولانه بود.
من خیلی هنر کنم یه وعده یا ناهار یا شام درست میکنم اونم حالا نه دو سال پیش.

سلام
خوبم. تو خوبی؟
کلا معمولیه. گاهی حق داره گاهیم نه...
خیلی ممنونم
من چهارده پونزده سالگی تقریبا همه چی می پختم

fardin پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ب.ظ

tasvib shod!!!!ahsant be zehne khallagho bazooghe khodam!!!!:D

آفرین بر شما! :دی
لیمو هم پیشنهاد میگ میگ داده، گفتم که گفته باشم!

لیمو پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ب.ظ

من دقیقا میفهمم منظور این بد بخت چیه فک بدون هیچ تجربه ای یهو کار خونه بیفته گردن آدم حالا خوبه این یه ناز کش داشت
من اسم میگ میگ رو پیشنهاد میکنم

آره :) با وجود یه نازکش مهربون خیلی بد نیست :*)

اااا همین بود!!! من یادم رفته بود. هرچی فکر می کردم یادم نمیومد :)) حالا که فردین رو انتخاب کرد ولی بهش میگم.

نینا پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ق.ظ http://ninna.blogsky.com

اها یادم اومد دو بهم زن بود

ولی فردینم بهش میا

این فیلم استین و یخه و اینا اسمش سیندرلا ستوریه. سیندرلاشم هیلاری دافه. اسم بازیگر پسره یادم نی دیگه اینکه من سه سال پیش دیدمش نمیدونم حالا همین بوده منظورشون تون یا یکی دیگه. خیلیم وشوطتناک نبود بگیم زیر ۲۰ چوووم

کوووور شدم خیلیه خوب نمیخونم ااا خوندم بیییب!

هاین :))

ها نظر خودشم همینه :)

سحرجان به شدت پاستوریزه اس :)
گمونم منم دیدم. ولی اوخخخ چقدر از هیلاری داف بدم میاد!!!!! اشکالش اینه که نصف فیلمای صورتی در دسترس من مال اینن!!!!!

:)) دور از جوووونت...
این ورا نیومدین اصلا؟ من روزنامه می خوام :دی

جودی آبوت پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:58 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

وای خدا اون سه تا فسقلیتو ماچ آبدار بکن از طرف من

خیلی ممنون :))

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:46 ق.ظ http://evol.blogsky.com

خیلی جالبه این وبلاگت شده عین سریال هایی که آدم هی منتظره ببینه آخرش چی می شه . من هر روز میام چک می کنم ببینم چیزی نوشتی یا نه.

خیلی لطف داری دوستم

... پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ق.ظ

astin?!bikhial baba...vasate tabestun ki astin mikhad?!!?!hame miran pirane bi aastino T-shirto in chiza mipooshan...magar inke injuri bekhain mano shoot konin!!!:P
ye jomle bud,shoare jame mellathaye oroopa sale 2008...MONTAZERE FAVARANE EHSASAT BASHID...kheili be avvale in postetun mikhore!!!

منظورش austin بود گمونم! شخصیت اصلی یه فیلم!
ولی همون فردین خیلی باحال بود :))) به پیشنهاد مونتم می خوره و دعاشم به جون خودت بکن :دی

اسم قسمتشم باید می ذاشتم آتشفشان!!

Miss o0o0om پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ق.ظ

ر نداره...؟!
خوب می گفتی دیگه...
ببخشید ببخشید....
هه....

نه :)) ولی رفتم نگاه کردم. معنیشون یکی بود! هاله ی دور ماه. شبیه اسم واقعیمه.
خواهش می کنم :)

مونت پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ق.ظ

منظورم اینه که تو که تا حالا عشقولانه نمی نوشتی.؟//خوشم اومد.بووس

آهان از اون لحاظ! نوش جان. بووووووس

آرزو پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ق.ظ

اونی که اسم نداشت من بودم همشهری

اوکی. تنکیو :))

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ق.ظ

خیلی دوستش داشتم. دوبار خوندم. من کلا با عشقولی حال می کنم.

خیلی ممنونم :*)

... پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ق.ظ

migam FARDIN khube???:d
be ruhiatam ke mikhore!!!!:D

یعنی end شه!! :)))))
عجیب شباهت میده :))

نینا چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ب.ظ


نَنو چقه اقاشون کار میکننحتی روزا جمعه؟ گناه دارهههه
یه سوالی برام پیش اومد دختره به طور دقیق جز ناز اومدن چیکار بلده؟ غذا که بلد نیس درست کنه. بچه هارم نمیتونه نگه داره. کار با ماشین لباسشویی هم که بلد نیس. جانه من قرار نیس لباساشون رنگاشون قاطی بشه؟

اهم اهم اخرش بییییییییییییییییییییب !!!
جلو چشم بچا مردم بگیرین د د د بیییییب



فکر کنم دچار اختلال شدم. اون بالا چزو حرفای من نیست. اشتباه چاپی بوده احتمالا اصلا به من میاد؟ نچ عمراااا یعنی کی نوشته؟

ای ننووووووو چه کاررررر بکنه!!! زندگی خرج داره مادرررررررررر

این تیکه رو خیلی خوب اومدی :)))))))) خداییش نمی دونم چه غلطی بلده بکنه!! احتمالا صاحب لباسا شانس بسیار داشتن که لباساشون رنگ نشد و غذاهاشون مسموم!!!

هی بچه روتو بکن از اونور!!! دهه با توام!! :دی

هان؟ چی؟...... نه بابا... کی بود اصلا؟ :))

پرنیان چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

بابا عشقولانه...بابا هانیه...ببا ماه بانو...!!
طفلی یه هفته ای چقدر لاغر شد!!معلومه خونه باباش اصلا اهل این کارا نبوده!!
در مورد اسم بچه قوممونم نظری ندارم!!هر اسمی داشته باشه من بهش می گم بچه قوممون!

بابااااااااا.... !!

یاد دفعه اولی که مامان اینا رفتن سفر و من مسئول خونه شدم افتادم. سه روزه چهار کیلو کم کردم! تازه اسی هم همون مامان باباش رفتن سفر، موقع دو هقته ای هفت کیلو کم کرد!

تکلیف تو که معلوم. خودشم میگه فردین!! :))))

نینا چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

منکه اخر نفهمیدم بیخی شمام خیلی گلین که به من میگین گل

د اول قصه مسابقه گذاشتین ادم حواسش پرت میشه.... اممم طرفدار دعوای خونوادگی بود؟ به کسی که دعوا بندازه بین چند نفر چی میگفتن؟ همون

دیگه؟ اگه چیزی به ذهنم رسید پیشنهاد میدم

منم همطو :)) میسی :******

یادم نی :دی

باشه :)

... چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ب.ظ

hala nemishod in monagheseye mano tu ye ghesmate gheire romantictar mizashtyn????:d

چیه می ترسی مردم احساساتی بشن برات زن پیدا کنن؟ نه بابا از این خبرا نیست :دی

اسمهای وارد تا اینجا:
غضنفر و باگز بانی که نوشته بودم.

سحر گفته یا .و. یا آستین
مونتم پیشنهاد مهربان داده.

منم باز پیشنهاد دارم: آلفرد هیچکاک!

مونت چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 ب.ظ

ای خدااااااا.نه بابا تو یه چیزیت شده.خوب بود.فقط این جمله اخریت با بقیه جمله هات نمیساخت.دستت درد نکنه.خداقوت بده بهت ایشالا.دوست من.اسم ... باشه (مهربان)دلش که خیلی مهربونه فقط بلد نیست چطوری بده بیرون.باشد که بااین نام برش اثر گذارد و زبانش زیبا شد.

منظور؟ :)
الهی آمین! الان که درد می کنه :)

در مهربانیش شکی نیست. زبانشم جوکه. معلومه که از ته دل نیست.

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:08 ب.ظ

http://vyonna.blogfa.com/8901.aspx
ایناهاش....

ممنووووووونم :***************

Miss o0o0om چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ب.ظ

ایلار جونم یه وبلاگ پیدا کردم عینهو وبلاگه دوستداشتنیه خودت....داستان می نویسه....
هــــــــــــــــــــــــــوراااااااااااااااااااااااا

این باز . ر . گذاشت آخر اسم من!

مرسیییییییییییییی برم باهاش دوست شم!

مهگل چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ب.ظ

مرسی قشنگ بود

خواهش می کنم مهگل جان

سحر (درنگ) چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:03 ب.ظ http://derang27

سلام
قربون اون سه کودک برم من

اسم پیشنهادی: پسر همسایه!

و

یا

آستین!

به من چه یهو یاد فیلم سینمای خارجی افتادم اسم پسره آستین‌ بود. تازه کلی هم همه براش سر و دست میشکستند. خب خواستم یه اسم خارجکی پیشنهاد بدم.
فیلم سینمایی سیندارلا! ورژن قرن ۲۱. خیلی باحال بود. البته واسه زیر ۲۰ سال خوب نیست!

بارت

بزار برم داستان بخونم .به جای اسم انتخاب کردن! اجازه هست؟

مامان بابا این دختر از مکه برنگشتند پس! داره خوش میگذره دیگه!

این حسام چند سالشه! یه دوروجک آوردن اونجا بریزه بپاشه آیا؟

سایه در زد جانم!

حالا شام چی پخت؟

اوه. چه با استعداد. زودی راه افتاد. بابا خیلی عروسها چند ماهی طول میکشه تا راه بیفتند!

جدا کار ساده نیست یه دختر ۱۶ ساله بتونه هر شب دو وعده غذا بپزه. یه وعده شم سخته به خدا!

آخی. مثل خیلی های دیگه که کار دارند. کاش میشد موهاش را شونه بزنه!

سه چهار کیلو؟ حتما فکر میکنه! ا شتباه میکنه!

نگفتی ای حسام چند سالشه؟
۱۲؟

حدسم درست بود!!!!

آخی. چقدر طبیعه!‌دلتنگ شده.۱ دلش گرفته. خسته است!‌خیلی خوب نوشتی!

بابا خیلی عشقولانه بود!


خیلی قشنگ بود. مرسییییییییییییییییییییی

سلام

سلامت باشی عزیزم :*)

:)) با نمک بود. میگم بهش.
خیلیم خوب. تازه من می خوام بگم آلفرد هیچکاک :)))
باید بگردم فیلمشو پیدا کنم. واسه سی ساله ها خوبه آیا؟!!


بفرما خانوم!

هنوز 25 روز نشده. تازه شده 15- 16 روز

آره :))

بعضی وقتا تحت خشانت آقای برادر مودب می شود!

والا نیدونم :))

آره... ولی مرد از خستگی!

خیلی :(

حالا میاد می زنه :)

نه اشتباه نمی کنه! من دفعه ی اولی که مامان بابام رفتن سفر و مسئولیت خونه افتاد گردنم سه روزه چهارکیلو کم کردم! خدا رحم کرد سفرشون کوتاه بود. والا تموم می شدم :))) تازه همون موقع مامان بابای دوستم دو هفته رفتن سفر. اون هفت کیلو کم کرد! بعدم این که ما هر دومون همون موقع هم دائم داشتیم خودمونو می کشتیم که یکی دو کیلو کم کنیم و نمیشد به این راحتی! نبودیم از اینا که دست به جونمون بزنن لاغر شیم. هنوزم هر دومون گرفتار این مسئله ایم. ولی به مسئولیت داشتن عادت کردیم دیگه :)))
اون موقع پونزده سالمون بود. من تمام امتحانای اون سه روز رو خراب کردم. برگه ی ریاضی رو که کلا سفید دادم! حتی یه سوالم جواب ندادم! بعدم دیگه واسه ترم دوم ثبت نام نکردم و با مدرک سیکل به زندگانی ادامه دادم :))

تو صبر کردی من بگم؟ :)))

عالیه!!! بابا باهوش!!!

خیلی ممنونم. دلم می خواست از این بهتر حس بگیره.

:)

خییییییییلی ممنون :*******

داری کدبانو گری رو؟؟ تمام مدت باقلا پاک کردن و مسکلات درست کردن و ماست بستن و غیره و غیره... یه چشمم به نت بود و کامنتامو چک می کردم :)))))))))) یعنی خوشم میاد که از دل و جون کار می کنم!!! :دیییی

Miss o0o0om چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

هانیه هم ماشالا خوب راه افتاده ها....

دیگه دیگه :)))

آنیتا چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:28 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

ای جان! خیلی دیگه داره عشقولانه میشه ها! یه هو کار دست خودشون ندن!!!!!
میدونی که چی میگم؟

نه به اون بدی :))

گل بانو چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:01 ب.ظ http://golbanoo22.blogfa.com

منو یاد اولین بوسه عاشقانم انداخت ..

آخی ... :*)

نرگس چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

این قسمت خنده دار بود

بابا رمانتییییک!! تو یه ذره احساسات نداری؟ ایششششششش :))))

زهرا چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:57 ب.ظ

یعنی من خودم موندم تو کفش این الهام خانومت انگار یه مدتی تو زندگی من سرک کشیده هاای جانممممممممممم بوسیدش بعد یه دلخوری و دلتنگی احساس بی توجهی ..باور کن منم همینجوری توی یه همچین اتفاقی......خیلی قشنگ بود...باور کن دارم تعجبانه مینویسم .. هر چی بیشتر مینویسی بیشتر یادم میاد اون روزها

گمونم این عیدی که گفت میرم جزایر قناری اومده کرمانشاه تازه چند سال پیش!!!!!
خیلی جالبه!!!

خورشید چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:40 ب.ظ

اهم اهم واقعا این کارای خونه توی این سن با این همه درگیری و دل مشغولی .. سخته خودت که می دونی آیلا جون

اتفاقا این دل مشغولی کلی کمک کننده اس! فکر کن آدم فکر کنه هیشکی دوسش نداره بعد این همه هم کار داشته باشه!!!

آزاده چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:39 ب.ظ

الهی، دلش تنگ شده خیلی قشنگ بید

آره :)
مرسی :*)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد