ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (۱۲)

سلامممم

چطورین؟ خوبین؟ منم شکر خدا... خوبم. الهامم بد نیست. یه کمی بازیش میاد. درست میشه انشااله :)



دیشب بعد از اینکه سعید موهایم را شانه زد و خشک کرد، رفتم که بخوابم. اما خواب از سرم پریده بود و با خوشی مستانه ای سقف را تماشا می کردم. بالاخره هم دفترم را برداشتم و بیرون آمدم. توی راهروی جلوی آشپزخانه نشستم و زیر نور چراغ کوچک راهرو که سعید شبها روشن می گذارد، مشغول نوشتن شدم. سعید روی کاناپه خواب بود. چند بار وسط نوشتن هوس کردم بیدارش کنم و بگویم خوابم نمی برد! اما بهش رحم کردم D: بالاخره هم وقتی دفترم را کنار گذاشتم، خوابم گرفت و رفتم خوابیدم.

صبح با ناز و نوازش و ملایمت بیدارم کرد. چشم باز کردم. لبه ی تخت نشسته بود. با لبخند گفت: سلام! نمی خوای بیدار شی؟

خواب آلود گفتم: سلام... مگه ساعت چنده؟

_: هفت.

از جا پریدم و گفتم: وای نه! دیرم شد! حالا باید تا مدرسه بدوم!

بازویم را گرفت و گفت: من اینجا برگ چغندرم؟ یه بو س بده می رسونمت.

گونه ام را پیش کشید و بو سید. بعد هم یک تیپا حواله ام کرد و گفت: بدو حاضر شو!

خندیدم. با عجله صورتم را شستم و مسواک زدم. تا لباس می پوشیدم، صبحانه را روی کابینت چید. هر دو سر پا تند تند صبحانه خوردیم و راه افتادیم.

سر کوچه ی مدرسه پیاده ام کرد و گفت ظهر هم دنبالم می آید. با خوشحالی خداحافظی کردم و رفتم. نازی جلویم را گرفت و گفت: ببینم این خوش تیپه که پاجرو داره کیه که به خاطرش اونطور به داداش من توهین کردی؟

لبخندی زدم و گفتم: امیدوارم داداشت بهتر از من گیرش بیاد.

_: اون که البته! لنگ تو نمونده.

_: خدا رو شکر.

بازهم خندیدم و دور شدم. فقط دو سه تا از دوستان صمیمیم می‌دانستند عقد کرده‌ام و قرار بود به هیچ‌کس نگویند که مشکلی برای درسم پیش نیاید.

ساعتهای مدرسه با اس ام اسهای گاه به گاه سعید شیرین میشد. حال و احوال، گاهی هم جک می فرستاد.

ظهر با بی‌قراری تا سر کوچه دویدم و سوار ماشین شدم. نفس نفس زنان سلام کردم.

با خنده گفت: علیک سلام. حالا چرا می دوی؟

_: هان؟ هیچی... یه لحظه فکر کردم نیومدی، بعد دیدمت ذوق‌زده شدم!

_: خوشحالم که دیگه دیدنم عذاب آور نیست.

با شرمندگی سر به زیر انداختم و گفتم: هیچ وقت عذاب آور نبوده. فقط اجباری بودنش...

_: هیچ اجباری نبوده. نه قبلاً نه حالا! اینقدر با خودت نجنگ... یه کم خودتو ول کن و راحت باش. این فکر اعصاب خورد کن منو مجبور کردن و این حرفا رو بریز دور. باید قبلاً به من می گفتی، که نگفتی، الانم هرچی بوده گذشته. طرف تو منم نه مامانت. راحت آزاد ساده، منو ببین! بدون قیدها و حرص خوردنای قبلی فکراتو بکن. بعد ببین واقعاً چی می خوای.

_: من می دونم چی می خوام. فقط زمان می بره که عادت کنم. وقت می خوام برای اینکه از اون طرز فکری که از وقتی که چشم باز کردم با من بوده، جدا شم.

_: می فهمم. تمام امید منم تا حالا به همین بوده.

_: راستی! کجا داریم میریم؟

_: کجا بریم خوبه؟

_: نمی دونم... دلم می خواد وسط بیابون بدوم! بس که این دو روزی درس خوندم. سرم داره می ترکه!

رفتیم بیرون شهر و توی یک رستوران ناهار خوردیم. بعد از ناهار هم همان اطراف کمی قدم زدیم و کمی هم دویدیم! بعد هم چون خیلی سرد بود، خیلی زود برگشتیم خانه.

تا شب باز درس خواندیم و درس خواندیم. شب خانه ی دایی حمید مهمان بودیم. دلم برای حسام خیلی تنگ شده بود. همین که رسیدیم به طرفش دویدم. او هم خوشحال شد، اما خیلی عکس‌العملی نشان نداد.

تازه نشسته بودیم که دایی احمد هم با خانواده آمدند. کامیار همین که جلوی من رسید، زیر لب پرسید: چمدونتو آوردی؟

سعید که کنارم ایستاده بود، دور از چشم بقیه لگد محکمی به ساق پایش زد. کامیار از درد چهره درهم کشید و از بین دندانهای بهم فشرده، غرغرکنان گفت: هانیه این الاغو از کجا پیدا کردی؟

با عصبانیت گفتم: حرف دهنتو بفهم! خودتی!

رو به سعید گفت: سعید نبینم اون شامی که به من بدهکاری بخوری و یه بطر نوشابه هم روش!

گفتم: تا وقتی که حرفتو پس نگیری و نگی معذرت می خوام، از شام خبری نیست.

_: ببین ما بی حسابیم. اون زد، من گفتم.

_: الکی که نزد! بیخود گفتی!

سعید بازویم را آرام فشرد و همانطور که با لبخند به کامیار نگاه می کرد، زمزمه کرد: هانیه تمومش کن.

با وجود صورت خندانش، لحنش اینقدر قاطع و جدی بود، که ترسیدم و سر به زیر انداختم.

کامیار گفت: بابا جذبه!!!

سعید آرام گفت: بشین کامیار تا ننشوندمت!

_: اوه اوه! ترسیدم!

خندان کنار سعید نشست.

نیم خیز شدم و با ناراحتی غریدم: سعید من می خوام اینو بزنم!

بازهم با قیافه ی مهربان، ولی لحن ترسناک زمزمه کرد: بشین هانیه.

کامیار کمی به جلو خم شد و گفت: حرص نخور هانیه. من و سعید عادت داریم همدیگه رو بجویم! یه جور اظهار علاقه اس!

با حرص گفتم: خیلی مسخره اس!

سعید گفت: به هر حال روشیه برای خودش! ما دوازده ساله که اینجوری باهم کنار اومدیم.

کامیار گفت: آره بابا.. زبون ما با شما دخترای تیتیش مامانی فرق می کنه! نمی تونم صبح تا شب واسه هم الکی زبون بریزیم و قربون هم بشیم. ولی پاش بیفته از جونم دریغ نداریم.

همان موقع زن دایی صدایم زد و بحث همانجا رها شد.

شام خوشمزه ی دست پخت زن دایی را خوردیم. بعد از شام هم به مامان و بابا تلفن زدیم و هرکدام چند کلمه‌ای با آن‌ها حال و احوال کردیم. ساعت نزدیک یازده هم برگشتیم خانه.

حالا نیمه شب است و سعید دارد درس می خواند. من هم دارم می نویسم. حالا آمد کنارم روی کاناپه نشست و دست دور شانه ام انداخت. دفتر را به طرفش گرفتم و گفتم: بازم میتونی بخونی.

_: بنویس... می خونم.

_: تموم شد. می خوام برم بخوابم.

_: شب بخیر.

_: شب بخیر.

نظرات 20 + ارسال نظر
... دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ب.ظ

hala in FA kojaeie?!!!:D

آشناس!
در مورد اون یکی کامنتتم ___ چی بگم؟
من که اون روز واقعا ترسیدم! حالا تو اکشن دوست داری، نمی دونم تو اون موقعیت داشتی کیف می کردی یا نه!!!
آخرشم این که کلاه خودمونو بگیریم باد نبره!

هااان یه چیزی رو هم اعتراف نکردی ولی من کشف کردم! بالای پست آخری نوشتم هرکی کامنت نذاره نامرده، حسابی ترسیدی ها!!!! :دی

... دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:22 ب.ظ

e,chio nadidin?!?!hamunike az mamane hamido mahmud gerefte budin male man bud...pesare ezdevaj kard baad gfesho kosht aakharesham dastgir nashodo yeki digaro dastgir kardan...

آهاااین!!! اوخخخخ نه!!!! همون به درد روحیه ی لطیف تو و فا می خوره!!!

... دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:08 ب.ظ

in fa kie inqade bahale?!!!mese avaeli ke mioomadam tu weblogetune mane!!!!yadetune hamishe azinjur nasayeh midadam?!!!!amma az man bein FA nasihat...boro joonam...boro ketabae moaddebpooro bekhun ke injur ettefaghae jazzab unjast!!!inja faqat bollywoode!!!film hendi!!!aaasheghune!!!faqat payanesh yekho iroonie!!!!kholase dorageast!!!!:D:P amma jeddan payan,faqat payane filme MATCH POINT!!!!yaaani ta sob man tu kafe in budamo 3bar negash kardam!!!!

دوستمه! از همون دوستایی که عادت داریم همدیگه رو بجویم :دی
دقیقا یاد همون حرفات اومدم و کلی بهش خندیدم. تازه چون نامحرم نبود دو تا مشتم حواله اش کردم :دی
این بنده خدا خودش ختم هالیوود و بالیوود و مودب پوره! چیزی که برای من مجهول مونده اینه که این طرفا چه می کنه!!!
ندیدم. داستان چی بود؟ پایانش چی؟ کل فیلم سلاخی و مرگ و میر بود؟

Miss o0o0om یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

ایلار.....
یه عالمه ناراحتم.....
اما....
بقیه این داستانتو کی می زاری....؟!

ر نداره! آیلا خالی :)
منم ناراحتم. تو چرا تعطیل کردی؟ چرا اعصاب نداری بچه؟ چی شده باز؟ کامنتاتم که خیلی وقته کلا بستی!

دارم می نویسم. فقط یه روز ننوشتم!!!

مونت یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ب.ظ

دلم از دست اون دختره که میگفتی باباش تو فرشته خونه داره.سخت گرفته.یه دفه و بی مقدمه هرچی به دهنش اومد بهم گفت.شوکه شدمنمی بخشمش.الهی همون جور که ارزوشو داره یه شوهر لهجه دار و قرتی تهرونی گیرش بیاد و حالشو ببره.دور و بر منم پیداش نشه.به درکمیگه پشت سرمون میحرفی.نگفتم مگه شماها ارزش غیبت کردن هم دارین مگه اخه

لابد یه حرفی شنیده که اینطوری برداشت کرده. قبول کن اونم گارد گرفته و حساسه. بس شنیده دیگه اعصاب نداره. ولی البته دلیل نمیشه اینطوری باهات حرف بزنه. لااقل باید می گفت چی شنیده که این برداشت رو کرده. شاید از یکی از متلکهای تند و تیز و البته بی غرضت رنجیده. والا منم که درست می شناسمت گاهی بدجور می خوره تو پرم!
ولی گذشته از اینا بی خیال... حرص نخور جانم. ارزش نداره.

نینا یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

بعله عجب ملایم هستن این کامیار و سعید البته دیدم پسرا همشون همین جوری حرف میزنن ولی خوندنش جالب بود اوا کجا ما قربون صدقه الکی میریم؟ به طور مثال من چند دفعه قربون شما میرم بین حرفامون؟
اینا مدرسه شون کجاست؟ اینجا هم که اجازه نیست ببریم. کی دیدین ببره؟ منم میخوام برم اون مدرسه هه
خوب البته ما ها که میبریم یواشکی واسه اینکه به مامان خبر بدیم رسیدیم. والا ما و این کارا

یه چیزی شبیه حرف زدن من و آبجیت!
میسی
اوه خیلی :))) منظورم حالا رسما قربون صدقه نبود، همین که رعایت حال همدیگه رو می کنیم و اینا...

خب پس همه یواشکی می برن! چون معمولا همه دارن!

سحر (درنگ) یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:38 ب.ظ

سلام
میدونم تو یه روز دو تا پست نمیزاری!
ولی بهم مزه داده. اینقدر دلم قسمت جدید میخواد الان!

سلام
من که یکشنبه آپ نکردم که نگران دو پسته شدنشی! الهام بانو رفته بود مرخصی که امیدوارم الان برگشته باشه. ساعت یک و ربع صبحه و من به امید دو تا چایی و یه قلپ نوشابه ای که سر شب خوردم، امیدوارم بیدار و هوشیار بمونم و از همه مهمتر الهام جان همکاری کنه و بتونم پست بعدی رو بنویسم!

فا یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ

من دوباره دچار فوران احساسات شدم.... اینا واقعااااا بهم برسن؟ لوس نمی شه؟ اصلا نمی خواین بزنین یکیو بکشین؟ این سعید نمی خواد تو خیابون عاشق یکی دیگه بشه؟
....

چرا می زنین خوب؟ فقط پیشنهاد دادم.... الان میرم مهتاد میشم از غصه.... بعدشم آرزو به دل میمیرم

ببین نذار چاک دهنم باز بشه!!! من اینجا آبرو دارم واسه خودم!!! برو جانم بذار باد بیاد :دی

بهاره یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:57 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام آیلا جانم
خوبی؟
خیلی این داستانت رو دوست دارم...روال ملایم و آرومش به آدم احساس آرامش میده
منتظر ادامه داستان خوشگلت هستم دوست جونم:-*

سلام بهاره جونم
خوبم. تو خوبی؟

خیلی لطف داری عزیزم :*)

... یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ب.ظ

in saeid cheqad shabihe mane!!!:D hatta harf zadan ba dustasham mese mane!!!ba mohabbat aamiztarin lahne momkken beham fosho badobirah midim!!!!:D

این رفتار عمومی پسرونه اس.خیلی هم خنده داره. من که هروقت داداش کوچیکع و پسر خاله ها بهم می رسن کلی از دستشون می خندم :))) جالب همون جاست که واقعا برای هم جون میدن!

سحر (درنگ) یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ق.ظ

سلام
خوبی؟ منم خوبم
الان مامان داره میشه گفت اتاق میتکونه. گفتم تا ۵ دقیقه دیگه میام کمکت. و حالا نیمدونم چرا اومدم اینجا داستان بخونم

کم کمانت میزارم که برم کمک مامان
اینجا اجازه نمیدند بچه ها موبایل ببرند مدرسه!

ناز بود! قشنگ بوذد. مثل همیشه
ممنون

برم تا مامان همه کارها را تنهایی نکرده.
فعلا خداحافظ

سلام
خوبم. تو خوبی؟

چه خوب!

نمیدونم. اینجا که می برن.

خیلی ممنونم

برو به سلامت
خداحافظ

جودی آبوت یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

یکی به من بگه آخه الهام کیه !
آخه مگه بوس ترس داره ؟!خیــــــــــــــــلیم خوبه

اااا جودی جان تو هنوز نمی دونی؟ الهام قوه ی الهام منه برای نوشتن! تازه یک موجود لجبازی هست که بیا و ببین! من میام یه چی بنویسم، تموم که میشه می بینم حرف من مشرق بود، اونی نوشتم مغرب! کلا عالمی داریم با این موجود خیالی! اگر هم نباشه هم نوشتن کلا تعطیل میشه!

بعضی ترسا هیچ منطقی نداره.

نازلی یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 ق.ظ

سلام
خوبی؟ فکر کنم که دیگه زندگی داره شکرک میزنه خوشم میاد. ها همش خوشگله.

سلام
خوبم. تو خوبی؟
آررره :))
مرسی عزیزم

آزاده یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ق.ظ

وسط این مدل سازی کوفتی خیلی بهم چسبید داستانتون

موفق باشی عزیزم :*)

زهرا شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

ولش کنید خب میترسهنکنه مثل من میترسه که .......... میبوسه شاید بعد ۸ ماه!

دقیقا مثل تو! البته این یکیش اتفاقی نبود. کپی بود :)))) اگه بذارم بعد 8 ماه خواننده ها در وبلاگمو تخته می کنن! :دی

آره ایمیل برای منم خیلی سخته. این لپ تاپ فوق پیشرفته ام راه که نمیره! نیم ساعت طول میده تا اکانتمو باز کنه (حررررررص!)

مینا شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ب.ظ http://mimphoto.aminus3.com/

وااای خدااایه من!این همسترتون چه نااازه! بهش غذا دادم،از دایره امد پایین!دیگه نمیره توی دایره ش!

مرسییییی :) اگه ولش کنی میره. اگر رو نقطه ی زرد وسط دایره هم کلیک کنی میره.

مینا شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ب.ظ http://mimphoto.aminus3.com/

بَه!این دو قسمت چه رمانتیک شد! این الهام بانو خیلی کم کار شده !! این قسمت خیلی کوتاه بود!:(
این هانیه هم یه چیزیش میشه هااا! یه روز از این بدش میاد..یه روز خوشش میاد!تعادل روحی نداره! بیچاره سعید! کاش سعیده هم خاطراتشو مینوشت از دل اونم خبردار میشدیم:دی
...

خیلی ممنونم :*)
آره...
تعادل داره... ولی هنوز تو ذهنش درگیره. از این سعید خوشش میاد. ولی سعیدی که سالها تو ذهنش ساخته و ازش بدش میومد این نیست. گاهی که شباهتهایی بهم پیدا می کنن، قاطی میشن و دوباره هانیه می ریزه بهم. طول میکشه تا به این سعید عادت کنه.
:)

خورشید شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 ب.ظ

به به زندگی شیرین می شووووووود خوشحالم منننننننن

خوش باشی همیشه :*)

پرنیان شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

چقدر کم نوشتی:(
اعصاب نداره این سعید!!چرا دعوا می کنه؟!
این پسره شده مثل بابای من!!چند وقته یاد گرفتن هر چی ازشون می خوام می گن اول بوس بده!!!بسکه من سالی یه بار آیا ماچشون کنم آیا نکنم!!
راستی یه سوال مهم برا من پیش اومده!!بلاخره هانیه سعید رو بوسید یا نه؟!!

ها میگم الهام بازیش میاد
نیدونم. شاید آثار جنگ و جدل من و الهامه!
آخی ... :)
نه... همش میگه می ترسم!

لعیا شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ http://www.clickshomar.ir

سلام
دوست عزیزم
خیلی سایت توپی داری[دست]
من یک سایت لینک دایرکتوری و تبادل لینک اتوماتیک رایگان دارم[عینک][قلب]
لطفا بیا در این سایت با هم تبادل لینک کنیم
هم کمک می کنه که آمار گوگلت بره بالاتر و هم کلی مزیت دیگه
منتظرتم

با تشکر
لعیا
لطفا بیا مرسی
[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد