ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (۷)

سلاممممم

خوب هستین؟ منم خوووبم. کمی سرما خوردم. اشکال نداره. بالاخره در زندگی تنوع لازمه!


گوگل ریدرم درست شد! هوراااااااااا!!! مرسی ماتیلدا! خوچم میاد که end سوادم! کشتم خودمو ولی نتونستم درستش کنم. خلاصه این که همسایه ها یاری کنین، تا من وبلاگ داری کنم!!


اینم قسمت بعدی! هرچی فحش و تخم مرغ گندیده دارین نثار الهام بانو بکنین! من دیشب نصف شب خواب خواب بودم. نمی دونم چی تایپ کردم!


اَه اَه... دوباره خوابم برد! اول بگویم که خاله فرح لحاف و بالشم را دید و فقط لبخند زد. اینقدر کلافه بودم که اگر حرفی می زد، حتماً صدایم در می آمد. خدا را شکر به خیر گذشت.

بعد هم دیگر هیچ... روی کاناپه خوابیده بودم و تلویزیون برای خودش زر می‌زد و من خاطرات می نوشتم. هر بار هم که خاله می‌آمد دفترم را زیر لحاف پنهان می کردم. بالاخره هم حوصله ام سر رفت و دست از نوشتن برداشتم. دفترم را باز زیر لحاف گذاشتم و به تلویزیون چشم دوختم، تا اینکه باز خوابم برد.

نزدیک ظهر با بو سه ی محکم ناجوانمردانه ای از خواب پریدم! سعید خندید و من وحشتزده به لحافم چنگ انداختم.

_: سلام خانم خانما! نمی خوای بیدار شی؟

نشستم و لحاف را تا زیر چانه ام بالا کشیدم. به زحمت گفتم: سلام.

_: چیه؟ لولو دیدی؟ فکر می‌کردم خیلی جذابم!

با صدایی لرزان گفتم: تو که با این دقت می خونی، نخوندی که چقدر بدم میاد که با شوک بیدار شم؟

کنارم نشست. دست دور شانه هایم حلقه کرد و گفت: تو نوشته بودی از صدای شماطه یا صداهای مشابه بدت میاد. چیزی در مورد ما چ ننوشته بودی!

رو گرداندم. با بغض گفتم: دیگه دفترمو نخون. باشه؟

کمی شانه ام را فشار داد و گفت: نه دیگه آشتی!

خودم را گلوله کردم و چانه ام را به زانویم فشردم. همان‌طور که به روبرو چشم دوخته بودم، گفتم: قهر نیستم، ولی نمی خوام دفترمو بخونی.

_: پس باید باهام حرف بزنی. همه چی رو بهم بگی.

_: من حرفی ندارم که بزنم.

_: باشه حرف نزن، منم می‌کشم کنار. نمی خوام اذیتت کنم. فقط این کاناپه خیلی سفته. لحاف و بالشتو ببر اون اتاق. من اینجا می خوابم.

بلند شد و رفت. ناباورانه نگاهش کردم. فکر کردم شوخی می کند. الان برمی‌گردد و با صدایی شاد می گوید: ناهار چی بخوریم هانیه؟!

اما نه... کت و کلاسور و جورابهایش را کنار گذاشت. دست و رویی صفا داد. یک دی وی دی توی دستگاه پخش گذاشت. روی مبل تک نفره نشست. پاهایش را روی میز رویهم انداخت و دو کنترل را به دست گرفت.

فیلمی که تماشا می‌کرد، اکشن ترسناکی بود که از همان صحنه اول قدرت حرکت را از من گرفت. با ترس و لرز چشم به صفحه ی بزرگ تلویزیون دوختم. از گوشه ی چشم نگاهی به سعید انداختم. با خونسردی تماشا می کرد.

با صدایی لرزان گفتم: من می ترسم.

بدون اینکه چشم از تلویزیون برگیرد، گفت: مجبور نیستی نگاه کنی.

_: چرا اذیتم می کنی؟

فیلم را نگه داشت و با دلخوری رو به من کرد: چه اذیتی؟ حرف نزن، دفترمو نخون، به من دست نزن، فیلمم نباید ببینم؟

با بغض گفتم: چار دیواری اختیاری. ببخشید مزاحم شدم.

رفتم توی تراس و روی تاب نشستم. هوا خیلی سرد بود. عطسه ای زدم، ولی محال بود توی اتاق برگردم. دو سه دقیقه به اندازه ی دو سه سال گذشت. داشتم یخ می زدم. در کشویی تراس را باز کرد. با صدای ملایم ولی قاطعی گفت: پاشو بیا تو.

رو گرداندم و گفتم: مزاحمتون نمیشم.

_: اگه اونجا بمونی بیشتر مزاحم میشی. دوباره سرما می خوری، اون وقت خر بیار باقالی بار کن.

از جا برخاستم. از کنارش رد شدم و گفتم: وسایلمو جمع می‌کنم میرم خونه ی داییم.

از پشت سرم گفت: تو هیچ جا نمیری.

بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: میرم. اینجوری نه من اذیت میشم نه شما.

_: اینجوری هم من اذیت میشم هم شما! لوس نشو هانیه!

توی اتاق خواب چمدانم را باز کردم. خاله فرح لباسهایم را آویزان کرده بود.یکی یکی چوب لباسیها را در می آوردم و لباس را توی چمدان پرت می کردم. یاد صحنه‌های قهر کردن زنهای توی فیلمها افتادم. همیشه از این صحنه‌ها بدم می آمد. و حالا دقیقاً داشتم همان کار را می کرد. صورتم از اشک خیس بود. تازه دو تا لباس را انداخته بودم، که سعید سومی را از دستم گرفت و دوباره آویزانش کرد.

با گریه گفتم: لباسامو نمی خوام، خودم میرم.

خواستم از زیر دستش رد شوم، که دست دور کمرم انداخت. از پشت بغلم زد و گفت: معلوم هست چیکار می کنی؟

_: کاری که همون دیروز باید می کردم. بذار برم. من جفت تو نیستم. چرا نمی فهمی؟

به شدت دست و پا می زدم، اما ذره‌ای از فشار دستش کم نمیشد. بدون اینکه خم به آبرو بیاورد، گفت: آروم بگیر هانیه. بهت گفتم یه ماه تحمل کن. یا تو راضی میشی یا من. تازه یه ماهم نیست. همش بیست و شیش روزه، که یه روزشم گذشت.

با عصبانیت پرسیدم: چی رو می خوای ثابت کنی؟ که زورت خیلی زیاده؟

دستش را با تردید رها کرد. بعد از چند لحظه گفت: تنها چیزی که دلم می خواد بهت ثابت کنم، ا ینه که دوستت دارم.

بعد سر به زیر انداخت و از اتاق بیرون رفت.

هیچ وقت توی عمرم این‌قدر شرمنده نشده بودم!

بعد از چند دقیقه بلاتکلیفی، بالاخره شانه بالا انداختم و زمزمه کردم: خب من دوستت ندارم، مگه زوره؟

ضربه‌ای به در اتاق نشیمن خورد. سایه بود. صدایش را شنیدم که به سعید گفت ناهار حاضر است، ضمناً عمه سمیه هم آنجاست.

عمه سمیه بزرگترین عمه ی سعید بود. شوهرش را سالها پیش از دست داده بود و بچه‌ای هم نداشت. تنها زندگی می کرد. بسیار سختگیر و وسواسی بود.

با بی حوصلگی لب برچیدم. در اتاق را از تو قفل کردم که لباسم را عوض کردم. سعید از پشت در گفت: چکار می کنی؟ چرا درو قفل می کنی؟!

داد زدم: می خوام لباسمو عوض کنم! با اینا که نمیشه بیام جلوی عمه ات!

خاله فرح همین که مرا دید، گفت: هانیه جون اگه حالت خوب نیست، همون جا استراحت کن، برات غذا میارم.

عمه سمیه هم برگشت و از بالای عینکش نگاهم کرد. سلام کردم. سلامی کرد و گفت: خب بیا همین جا بخور، بعد برو بخواب.

سری تکان دادم و فکر کردم: من که داشتم همین کارو می کردم.

تنها جای خالی بین عمه سمیه و سعید بود. نشستم. خاله فرح پرسید: عزیزم چی برات بکشم؟

عمه سمیه گفت: فرح جون بشین. بچه که نیست، هرچی خواست خودش می کشه.

خاله فرح نگاهی به عمه کرد و نشست. سعید بشقابم را برداشت و پرسید: چی می خوری؟

عمه گفت: درسته نوعروسه و احترامش واجب، ولی شماها دیگه خیلی لوسش می کنین. اینجا خونه ی خودشه، مهمون که نیست، بذارین هرکار می خواد بکنه.

عمودکتر با ملایمت گفت: هانیه بعد از یه دوره ی مریضی هنوز ضعیفه.

_: ولی آخه باید رعایت سایه رو هم بکنین. ناراحت میشه. یهویی تمام توجهاتتون رو ازش بریدین.

سعید دوباره زیر لب پرسید: چی می خوری؟

همانطور که به میز خیره شده بودم، زمزمه کردم: هیچی.

عمه از عمودکتر پرسید: بالاخره معلوم شد اون مریضی ناشناخته چی بوده؟

_: والا ما که تشخیصمون به جایی نرسید. احتمالاً عصبی بوده.

_: دلم برای سعید می سوزه، غوره نشده مویز شد.

سعید آهی کشید. کمی برای من چلو خورش کشید و جلویم گذاشت.

عمه گفت: چه آهی می کشه بچه ام! ظلم کردین در حقش فرح جون. دوره ی ازدواج اجباری و ناف بر کردن و این حرفا گذشته! الان دیگه جوونا همسرشونو تو اینترنت و دانشگاه پیدا می کنن. اصلاً مگه بچه‌ام چند سالشه که به این زودی زنش دادین؟

سعید به آرامی گفت: عمه من بیست و دو سالمه و خودم می خواستم. هیچ اجباری نبود.

_: اینو نگی چی بگی؟ معلومه که اینقدر زیر پات نشستن که نمی تونی حرف دیگه ای بزنی! عروسی رو با این عجله نگیری ها! بذار مطمئن بشی بعد.

سعید از سر میز برخاست و در حالی که به سختی خودش را کنترل می‌کرد که لحنش آرام و مؤدب باشد، گفت: چشم. نمی گیرم. اصلاً طلاقش میدم. فقط به خاطر شما!

خاله فرح دست روی دهانش گذاشت و با تعجب و ناراحتی گفت: سعید!

عمودکتر با اخم گفت: مؤدب باش سعید. بشین.

سعید نشست و در حالی که قاشقش را برمی‌داشت با ملایمت گفت: منم فقط عرض ادب کردم و اطاعت.

عمودکتر زمزمه کرد: تمومش کن.

عمه سری تکان داد و گفت: جوونم جوونای قدیم. هی گفتم اینقدر بچه هاتو لوس نکن داداش، بفرما این‌م نتیجه اش!

_: شما خودتونو ناراحت نکنین. از این ترشی میل دارین؟

از گوشه ی چشم نگاهی به سعید انداختم. رنگش کبود شده بود و به زحمت آرامشش را حفظ می کرد. دلم برایش سوخت. دستم را زیر میز روی پایش گذاشتم. ناباورانه مکثی کرد، دستش را آرام پایین آورد و دستم را گرفت. لبخند کم رنگی بر لبش نشست و مشغول خوردن شد.

بعد از غذا عمه سمیه روی مبل لم داد و گفت: عروس خانم حالا یه سینی چایی بیار ببینم تو عروسی شدی، یا تو هم دهنت بوی شیر میده؟

سعید به بهانه ی جمع کردن میز، بشقابها را به آشپزخانه برد و مشغول آماده کردن سینی و استکانها شد. کنارش ایستادم و آرام گفتم: بده خودم می ریزم.

بدون اینکه نگاهم کند، گفت: نه سلیقه شو نمی شناسی. من می ریزم تو ببر. فقط خیلی دقت کن تو سینی نریزه.

_: خب یه کم سرشو خالی کن.

_: اختیار دارین. می خوای برات توضیح بده که چقدر بهتر و عاقلانه تر بود که من با رؤیا ازدواج می کردم؟ بذار نمره ی کاملو بگیری تموم بشه. چایی هم باید پر باشه، هم تو سینی نریزه.

_: چرا با رؤیا ازدواج نکردی؟ دختر خوبیه. واقعیتش اینه از من خیلی بهتره!

سینی را دستم داد و گفت: خیلی حرف می زنی! برو.

به زحمت سینی را به اتاق رساندم. ولی همین که جلوی عمه خم شدم، دستم کمی لرزید و چای توی سینی ریخت. عمه نچ نچی کرد و گفت: به خودت مسلط باش. اگه من جلوی مادر شوهرم اینجوری چایی می گرفتم...

نتوانستم تحمل کنم. با ملایم ترین صورتی که در توانم بود، گفتم: خدا رو شکر شما مادر شوهر من نیستین.

سینی را روی میز گذاشتم و به طرف راه پله دویدم. توی اتاق خودم را روی تخت انداختم و سرم را توی بالش فرو بردم.

چند لحظه بعد صدای پای سعید را شنیدم، ولی عکس‌العملی نشان ندادم. لب تخت نشست. موهایم را از روی بالش کنار زد و توی پشتم ریخت. گفت: خیلی ممنونم که عکس‌العمل بدتری نشون ندادی. باید بگم عالی بود. ولی با تمام این حرفا اومدم خواهش کنم که بیای عذرخواهی کنی. حق با توئه، می دونم. هیچ‌کس غیر از عمه منکر این نیست، اما به خاطر بابا بیا پایین. فقط بگو معذرت می خوام و برگرد. عمه بعد از عمری اومده، الانم اینقدر دلخور هست که بره و شیش ماه این طرفا پیداش نشه. ولی بذار دلخوریش تو دلش بمونه، نه اینکه هرجا نشست اینقدر ازت بد بگه که همه ی فامیل به یه چشم دیگه نگات کنن.

با بغض برگشتم و گفتم: یعنی همه ی فامیلتون اینقدر ساده هستن که باورشون میشه؟

_: به یه بار و دوباره نه، ولی عمه اینقدر میگه و بهش شاخ و برگ میده که دیگه این حرف جا میفته. پاشو عزیز من. نبینم اینقدر غصه دار باشی. فقط بگو معذرت می خوام. یه عذرخواهی هیشکی رو کوچیک نکرده. برعکس خیلیم عزیز میشی.

نشستم و پرسیدم: از کجا معلوم باورش نشه که اشتباه از من بوده؟

_: اون که باورش هست! اینجوری حداقل فکر می کنه اینقدر خانوم هستی که حرفشو قبول کردی.

آهی کشیدم و گفتم: همین یه دفعه!

با لبخند تأیید کرد: همین یه دفعه.

زیر بازویم را گرفت و باهم از پله ها پایین رفتیم. عمه ناراحت شده بود. دم در بود و داشت می رفت. جلو رفتم و گفتم: خیلی معذرت می خوام. قصد بی ادبی نداشتم. بچه ام. به بزرگی خودتون ببخشین.

باورم نمیشد اینقدر خوشحال بشود. لبخند بزرگی صورت چروکیده اش را روشن کرد. گونه ام را بوسید و گفت: اشکال نداره، باهم بزرگ میشین. خداحافظ.

عمودکتر بازویم را با مهربانی فشرد. به عمه گفت: حالا که همه چی به خیر و خوشی گذشت، کجا میرین؟

_: نه دیگه برم خونه استراحت کنم. فرح جون از ناهار خوشمزه ات ممنون.

به دیوار تکیه دادم و رفتنش را تماشا کردم. وقتی رفت، عمودکتر جلو آمد؛ در آغو شم گرفت و با خوشحالی گفت: خیلی ازت ممنونم عزیزم!

لبخند شرم آلودی زدم و آرام گفتم: وظیفم بود.

_: نه وظیفه ات نبود. لطف کردی!

پیشانیم را پدرانه بوسید. دلم برای پدرم تنگ شد. آرام بالا رفتم و دوباره توی تخت دراز کشیدم. سعید پایین بود. چند دقیقه بعد قلم برداشتم و شروع به نوشتن کردم. کمی بعد سعید هم آمد. روی تخت کنارم نشست و مشغول یادآوری شد. حالا می‌گوید: بنویس امروز شیش تا سکته ی ناقص از ناراحتی و خوشحالی بهم دادی!



اولین بوسه (۶) + بازی

سلام علیکم

سلامت باشید و خوشحال انشااله


بازی می کنیم.... 

یکی از دوستان که اسمشو ننوشته پیشنهاد کرده که یه بازی راه بندازم، با این عنوان: 15 سال پیش چی فکر می کردین حالا چی شده؟

"جوانترها میتونن این عدد رو کمتر کنن که خاطرشون یاری کنه D: "

حالا من شروع می کنم و هرکی دوست داشت ادامه بده.

15 سال پیش فکر می کردم 15 سال دیگه تو یه خونه ی قدیمی با شوهر و بچه هام زندگی می کنم، که الان هم همینطوره. 

فکر می کردم مادر خیلی صبوری باشم، اونقدرا نیستم.

فکر می کردم خیلی اهل مهمونداری باشم، نه نیستم.

فکر می کردم دائم مشغول بافتن و دوختن باشم، ولی دستم درد می کنه نمی تونم.

فکر می کردم هرگز کلاس نقاشی نمیرم، ولی یه دوره ی کوتاه رفتم. هرچند باز به همون نتیجه رسیدم که از قصه پردازی خیلی بیشتر لذت می برم.

فکر می کردم هیچ وقت نتونم داستان بیشتر از دو سه صفحه بنویسم، ولی نوشتم.

فکر می کردم هیچ وقت اجازه نمیدم چاق بشم، ولی شدم.

فکر می کردم یه روز حتما یه لپ تاپ خواهم داشت، دارم. 



و نینا جینگیلی دعوت کرده به بازی اگر جنس مخالف بودین چکار می کردین.

اگر یک مرد بودم... الان 29 ساله، مجرد و آرشیتکت بودم.

قد 175 سانتیمتر، وزن 70 کیلو بودم.

چشم و ابرو مشکی، با پوستی گندم گون بودم.

تفریحم خلبانی بود. یه هواپیمای کوچیک داشتم که بیرون شهر نزدیک جاده تو یه زمین خالی محصور بیابونی نگهش می داشتم. یه لونه و یه باند هم براش ساخته بودم. شاید این روزا سرگرم نصب آبیاری قطره ای برای سبز کردن اطراف زمینم بودم. 

دوستان معدود ولی صمیمی داشتم. 

با خانواده ام رابطه ی گرم و خوبی داشتم. مخصوصا خواهر بیست و پنج ساله ی متاهلم! خواهرم یه دختر کوچولوی دو سه ساله داشت که عاشقش بودم. یه برادر نوزده ساله هم داشتم که رابطه مون معمولی بود. نه خیلی صمیمی، نه خیلی خشک و رسمی.

کلا اهل درد دل کردن نبودم، نه با خواهرم نه دوستانم.

به ازدواج فکر نمی کردم. همینقدر که مادر و خواهر به فکرش باشن کافیه! به نظرم قسمت هرچه بود به موقع اش سر راهم قرار می گرفت.

گاهی جدول حل می کردم و گاهی شعر می خواندم. 

آهنگهای کلاسیک گوش می کردم.

تیپم اسپرت بود، ولی اهل مد نبودم. شاید چهار پنج سال پیش علاقه ای داشتم، ولی الان ترجیح می دادم سر و وضعم صرفاً تمیز و مرتب باشد. 

توی اتاقم یکی دو تا عکس خانوادگی به دیوارم بود و دو سه تا عکس از ماشین و هواپیماهای مورد علاقه ام.

ماشینم احتمالا یه ماشین معمولی بود. تمام دار و ندارمو داده بودم هواپیما خریده بودم :))

شاید... شاید اهل نوشتن هم بودم. در این صورت جنایی عشقی می نوشتم.


پ.ن هر دوی بازیها رو هرکی دوست داشت ادامه بده. اگه نوشتین منم خبر کنین! گوگل ریدرم هنوز میزون نشده.


دیشب تا که دفتر خاطراتم را کنار گذاشتم، همان جا روی کاناپه خوابم برد. صبح با صدای غیژغیژ ملایمی از خواب پریدم. لحافم را روی سرم کشیدم و سعی کردم نشنوم. ناگهان یادم آمد که خانه ی خودمان نیستم. سریع بلند شدم و پایم به میز گیر کرد و با صدای مهیبی زمین خوردم. سعید با ریش تراش در دستش از دستشویی بیرون پرید. از آن طرف هم خاله فرح در اتاق را باز کرد و وحشتزده پرسید: صدای چی بود؟

گیج و حیران نگاهش کردم. سعید از پشت سرم با صدایی لرزان پرسید: حالت خوبه؟

رو به طرفش گرداندم. هنوز منگ بودم. یواش گفتم: آره خوبم. طوریم نشد.

خاله آه بلندی کشید و گفت: خدا رو شکر.

بعد از اتاق بیرون رفت. سر به زیر انداختم. نگاهم روی بالش و لحاف خودم ثابت ماند. لبخندی خواب آلود بر لبم نشست. کاناپه پشت به در بود. خوشبختانه خاله آن‌ها را ندیده بود. شاید برایش مهم نباشد، ولی دلم نمی‌خواهد ببیند.

سعید با لحنی دلخور گفت: دیشب همین جا خوابت برد. با مشت و لگدم بیدار نشدی که اقلاً شامتو بخوری! لحافتو انداختم روت و رفتم شاممو خوردم.

با لحنی شوخ و متعجب پرسیدم: شما منو تو خواب کتک زدین؟!!!

سعید با تمسخر گفت: اوا مامانم اینا! مواظب باش حرمت شکنی نکنی! به من نگی تو، ناراحت میشم؛ می‌زنم سیاه و کبودت می‌کنم ها!

از لحنش خنده ام گرفت. سر به زیر انداختم و خنده ام را فرو خوردم.

معترضانه گفت: تو دفتر خاطراتت می‌نویسی سعید رفت، سعید اومد، سعید گفت... چطوره که رودررو نه حاضری اسممو ببری، نه بگی تو؟ تا حالا می‌گفتم از من بدت میاد، شما گفتنت یه جور اعتراضه. حالا چی؟ هنوزم ناراحتی؟

زدم به شوخی و گفتم: معلومه که ناراحتم! کی خوشش میاد شوهرش دست بزن داشته باشه؟

رو گرداند. در حالی که به طرف دستشویی برمی گشت، دستش را توی هوا تکانی داد و با حرص گفت: برو بابا.

با ناراحتی سر به زیر انداختم. دوباره صدای غیژغیژ ریش تراش بلند شد. با عصبانیت فکر کردم: از صدای ریش تراش بدم میاد! اول صبحی نمی ذاره آدم بخوابه!!!

نگاهی به شلوار جینم انداختم. فکر کردم: جای مامان خالی ببینه با شلوار جین خوابیدم. چقدر بدش میاد! آیا زشته خاله فرح منو با این شلوار ببینه؟ نه بابا ولش کن! من که حوصله ندارم عوض کنم.

با همان لباس خواب آلود از در بیرون رفتم. دست و رویم را شستم و به طرف راه پله رفتم. سایه که داشت حاضر میشد که به مدرسه برود، با خوشحالی گفت: سلام هانیه جون.

سری تکان دادم و گفتم: سلام.

_: امروزم نمیری مدرسه؟

_: نه هنوز خوب خوب نشدم.

باهم پایین رفتیم. به خاله سلام کردم. خاله با لبخند عریضی گفت: سلام عزیزم. بیا بشین. حالت خوبه؟ مطمئنی که طوریت نشد؟

_: آره خوبم. فقط صداش بلند بود.

_: خدا رو شکر. خدا رو شکر. چایی بریزم برات؟

_: مرسی بریزین.

سرم گیج می رفت. پشت میز نشستم. عمودکتر وارد آشپزخانه شد. زیر لب سلام کردم. صدایم بالا نمی آمد. با خوشرویی گفت: سلام باباجون.

بعد رو به خاله فرح گفت: برای هانیه خانم یه شیر شیرین بیار جون بگیره.

خاله فرح چشم کشداری گفت و شیر و چای را جلویم گذاشت. سعید هم آمد. نگاه خطرناکی به من انداخت. دماغم را توی لیوان شیر فرو بردم و سعی کردم ندیده بگیرم. خاله فرح مشغول صحبت با سعید شد. از ته دل ممنونش شدم که حواس سعید را پرت کرد. عمو دکتر هم مشغول پرسیدن حال و احوالات من شد و دستوراتی برای تقویت بدنم داد. چند دقیقه بعد هم خداحافظی کرد و رفت. سایه هم همینطور.

خاله فرح مشغول شستن ظرفها شد. من و سعید دو طرف میز تنها ماندیم. سعید کمی به طرفم خم شد و با دلخوری زمزمه کرد: نکنه واقعاً فکر کردی می زنمت که اینجوری فرار کردی!

لیوان را بین دستهایم فشردم. نگاهی به خاله فرح انداختم. توجهی به ما نداشت. شانه ای بالا انداختم و با بی اعتنائی گفتم: من فرار نکردم.

_: تو یخچال که صبحونه بود!

_: من نمی دونم. نگاه نکردم.

_: دیروز بالا بودی که من جلوت اون همه صبحونه چیدم.

_: برای چی سرم منت می ذارین؟

سعید لبهایش را بهم فشرد و رو گرداند. بعد دوباره به طرفم خم شد و پرسید: چه منتی؟ این چه حرفیه؟

شانه ای بالا انداختم و جواب ندادم.

با دلخوری از جا برخاست و بلند گفت: مامان با من کاری ندارین؟ دارم میرم دانشگاه.

خاله فرح با تعجب پرسید: حالا نمیشه یکی دو روز بمونی خونه، عروستو تنها نذاری؟

_: مادر من، من الان دو سه هفته اس که بیشتر کلاسامو شرکت نکردم. اینجوری پیش بره مشروط میشم.

خاله فرح لب برچید و چیزی نگفت. سعید هم خداحافظی سریعی کرد و به سرعت بیرون رفت.

از ناراحتی دستهایم را روی میز و سرم را روی دستهایم گذاشتم. خاله فرح با دستپاچگی پرسید: چیه عزیزم؟ حالت خوب نیست؟

از جا بلند شدم و صادقانه گفتم: یه کم سرم گیج میره. میرم دراز بکشم.

_: آره جونم. برو بخواب. بهت سر می زنم. نگران هیچی نباش.

سری به تأیید خم کردم و از پله ها بالا رفتم. وارد اتاق که شدم، سعید داشت با عجله کلاسورش را مرتب می‌کرد که برود. در اتاق را آرام با پایم بستم. با چهره ای درهم نگاهش کردم. سرش خم بود و نگاهم نکرد. سویشرت قهوه ای، بلوز چهارخانه ی کرم با خطهای سبز و قرمز، و شلوار لی کرم تنش بود. اگر دفترم را نمی خواند، می‌گفتم چقدر جذاب شده بود!! D:

کلاسورش آماده شد. سر بلند کرد. نگاهی به من انداخت. همانطور که در مسیرش از جلویم رد میشد، دستی به بازویم زد و گفت: مواظب خودت باش.

به دیوار تکیه دادم. کف دستهایم را هم به دیوار چسباندم و به پاهای جفت شده‌ام خیره شدم. در را که باز کرد، بدون اینکه سر بلند کنم، با لب و لوچه ی آویزان و لحن طلبکار گفتم: سعید؟

با خنده و تعجب نگاهم کرد و پرسید: بله؟

با بی‌اعتنا ترین لحن و نگاهم گفتم: زیپ کتتو ببند. کلاهشم سرت کن. بیرون سرده.

_: نگران نباش. بادمجون بم آفت نداره.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: من نگران نیستم.

با اخم خودم را روی مبل انداختم و الکی تلویزیون را روشن کردم. از پشت سرم خم شد. گونه ام را بوسید و زیر لب گفت: زود برمی گردم.

دستم را ناباورانه روی گونه ام گذاشتم. وقتی به خود آمدم رفته بود. با حرص تلویزیون را خاموش کرد و نالیدم: من که هم اسمشو صدا زدم، هم گفتم تو، پس چرا رفت؟



حالا هم دارم می نویسم. خاله فرح ده بار سر زده است. هر بار مرا روی کاناپه در حال تلویزیون تماشاکردن دیده است. آخ چرا سعید نمی آیدددددددد؟ دو ساعت گذشت. سه بار اس ام اس زده است. می پرسد: حالت خوبه؟

نخیر خوب نیستم. اصلاً خوب نیستم. ولی غرورم اجازه نمی‌دهد که برایش بنویسم. جوابش را اصلاً ندادم. از این به بعد نمی‌گذارم دفترم را بخواند.


اولین بوسه (5)

سلام سلام سلاااااااااااامممممممممم

آخ که چقدر دلم برای همتون تنگ شده بودددددد 

خییییییییییییییلی دلم می خواست دوستای اینترنتی رو ببینم. ولی هم خیلی کار داشتم، هم این که تو این شهر بی در و پیکر گم می شدم!! هیچ جا تنهایی نرفتم. اصلاً نمی تونستم. باید یکی دو ماه می موندم تا می فهمیدم چی به چیه!!! 

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که به نگار زنگ بزنم! دو سه تا تلفن و اس ام اس. آخرشم هرچی فکر کردم کجا باهاش قرار بذارم که بتونم برم نفهمیدم!! به غزل هم هرررررررررررچی زنگ زدم وصل نشد که نشد :((( نه با ایرانسل نه همراه اول :(((( شماره ی ندا رو هم نداشتم. به دوستای قدیمی غیر اینترنتی که همون تلفن رو هم نزدم خیر سرم!!! همه شون یکی یکی اس ام اس دادن و تلفن زدن و کلی گله گذاری که اومدی اینجا و یه سرم نمی زنی! حق دارن به خدا.  دلم می خواست همتون همشون! رو ببینم. خیلیم دلم می خواست. ولی هرچی فکر کردم چه جوری باید برم هیچ راهی نداشت! همه کلی کار داشتن و هیچ کس نمی تونست برای همراهی من بیاد. 

ببخشید. قسمت نبود.


پ.ن خونه ای که توش ساکن بودیم، یه خونه ی قدیمی خیییییییلی خوشگل دو طبقه با بیش از شصت سال قدمت بود با یه حیاط جنگل مانند پر از پاپیتال و کاجهای قدیمی و یه تاب بزرگ سفید! خدا وکیلی عینهو قصه هام بود!! مثل خونه ی جن عزیز من، مثل خونه ی بهشت مینو....

روز اولی همه اش ذوق مرگ بودم. هی از این اتاق به اون اتاق و هی می دیدم هیییییی مثل تمام رویاهامه!!! اینقدر بهش فکر کردم تا واقعی شد!



پ.ن 2 جمعه ظهر مهمون یکی از آشناها خونوادگی رفتیم مجموعه ورزشی چهارباغ کردان. عجب جای خوشگلی بود!!!!!!! هوا هم بارونی و خییییییییلی دو نفره! حیف که یه نفره بودم :دی


پ.ن 3 بقیشم دود و دم و نم و ترافیک!!! صبحی که برگشتم آفتاب چشممو زد! تا نیم ساعت گیج می زدم که چرا اینجا اینقدر خشکه؟ چرا اینقدر تو هوا خاکه؟ چرا دود نیست؟ چرا آفتاب اینقدر تنده؟!! بالاخره عادت کردم و یادم اومد که چقدر دلم برای آفتاب اینجا تنگ شده بود!



الان غروب است. دارم از خستگی می میرم، ولی می‌خواهم اول بنویسم، بعد بروم بخوابم. بعد از ده روز امشب تب ندارم. صبح ساعت 9 بود که با سعید به خانه ی خودمان رفتیم. هرچه می‌خواستم برداشتم. سعید می‌گفت حتی اگر بخواهم تخت و میزم را هم می‌توانم بیاورم؛ که البته احتیاجی نبود. تمام عروسکهایم را برداشتم و لباسها و وسایلی را که دوست می داشتم.

وسایلم را که جمع کردم، با خجالت پرسیدم: اشکالی نداره برم حموم؟

_: نه چه اشکالی داره؟ خونه ی ما راحت نیستی؟

زیر لب گفتم: هنوز نه.

حمام کردم. شلوار جینی که دوست داشتم با پولور نرم زردم را پوشیدم و بیرون آمدم. سعید توی هال نشسته بود. نگاهی به سر تا پایم انداخت. نگاهش روی مچ ریش شده ی شلوارم ثابت ماند و پرسید: این همون شلواره؟

با خجالت گفتم: آره... خیلی ضایع اس؟

_: نه بابا مده! مردم میرن پول میدن شلوار اینجوری می خرن.

خندید. منم خندیدم.

از اتاقم برسم را آوردم. حوله ی دور موهایم را باز کردم و روی دوشم انداختم. موهای بلندم که تا نزدیک کمرم می‌رسید را روی حوله رها کردم. برس را توی موهایم فرو کردم و نالیدم: آخ نه... از روز عقد به این طرف دیگه موهام درست شونه نشده. وایییی همه‌اش گره خورده.

دستم را با بیچارگی رها کردم. نگاهش کردم و گفتم: اگه کاری دارین می تونین برین. حداقل دو سه ساعت طول می کشه تا من حریف این موها بشم.

به نرمی بلند شد. روی مبل کنارم نشست. دستش را به طرفم دراز کرد و آرام پرسید: اجازه میدی؟

دستم را عقب کشیدم و گفتم: نه خودم می کنم.

بدون جواب نگاهم کرد. با شرمندگی سر به زیر انداختم. چشم به دستهای خسته‌ام دوختم. بعد از ضعف بیماری، کلی هنر کرده بودم که این همه مو را شسته بودم. بدون اینکه نگاهش کنم، برس را توی دستش گذاشتم. از گوشه ی چشم، لبخند رضایتمندش را دیدم. عینکش را روی میز گذاشت. بعد شروع کرد؛ دسته های باریک مو را کف دستش می‌گرفت و کم کم شانه میزد.

نیم ساعت طول کشید. هردو سکوت کرده بودیم. با ناراحتی فکر کردم: چه زود حرفهایمان تمام شد!

بالاخره تمام شد. گفت: سشوار بده خشکشون کنم.

نگاهش کردم. حسی تازه زیر پوستم می دوید، گرمم می کرد. سر به زیر انداختم. می‌دانستم دارم سرخ می شوم. زیر لب گفت: هانیه... به من نگاه کن.

نتوانستم. صورتم داغ و دستهایم یخ شده بودند. لرزیدم. چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. با لبخند گفت: دوباره تب نکن. باشه؟

فکم توی دستش می‌لرزید و نفسم بالا نمی آمد. رهایم کرد. ناگهان برخاست و پرسید: توی کشوی میز آینه ات سشوار داری؟

سر به زیر انداختم. با صدایی لرزان گفتم: نه... تو کمدمه...

از توی اتاق گفت: پیداش نمی کنم.

به زحمت برخاستم و به طرف اتاقم رفتم. به درگاه در تکیه دادم و گفتم: شاید تو چمدونم باشه، خونه ی شما...

_: شاید. بیا خودت یه نگاهی بنداز.

عطسه ای کردم. گفت: عافیت باشه. دیگه سشوار تو خونه ندارین؟

_: نه مامان مال خودشو برده.

ولی مال خودم توی کمد بود. آن را به سعید دادم و جلوی آینه نشستم. در حالی که شانه میزد و خشک می کرد، گفت: این موها رو که انشاالله کوتاه نمی خوای بکنی!

_: خودم دلم نمی خواد. مامان و خاله فرح خیلی اصرار دارن. از وقتی یادم میاد همیشه موهامو از بیخ کوتاه می‌کردن که قدم کوتاه نمونه و چشمام ضعیف نشه. نمی دونم واقعاً موثره یا نه؟ ولی الان سه چهار ساله که با کلی اصرار موهامو بلند نگه داشتم. هر دفعه خاله فرح می خواد پایینشو مرتب کنه، التماس می‌کنم که از پنج سانت کوتاهتر نکنه.

دسته ی موی خشک شده‌ای را روی شانه ام ریخت و با لبخند گفت: این دفعه خودم باهاش حرف می زنم.

_: مرسی!

با ذوق خندیدم.

بالاخره موهایم شانه زده و خشک شدند. ظهر بود. پرسید: ناهار چی می خوری؟

بدون اینکه متوجه ی منظورش بشوم، با شوق گفتم: نیمرو!

با تعجب پرسید: نیمرو؟!!

خودم را جمع و جور کردم و با خجالت پرسیدم: اشکالی داره؟

_: نه نه. چه اشکالی داره؟ فقط منظور من این بود بریم بیرون.

گردنم را کج کردم. کمی منتظر شد و بالاخره پرسید: تخم مرغ هست یا بگیرم؟

نگاهی توی یخچال انداختم. مامان به خاطر سفر طولانیش خالی و خاموشش کرده بود. گفتم: نه هیچی نیست. نون، تخم مرغ با یه کم کره می خوام.



یک سلام نظامی داد و با لبخند جذاب و شیطنت آمیزی گفت: اطاعت میشه. امر دیگه ای ندارین؟

از رو رفتم. سر به زیر انداختم و گفتم: همین. ممنون.

رفت و منم مشغول آماده کردن ماهیتابه و اسباب ناهار شدم. وقتی برگشت کیسه ی محتوی خریدش را دستم داد و گفت: اولین خرید متاهلی!

سر به زیر انداختم. توی کیسه آدامس و شکلاتهای مورد علاقه ام هم بود. با خجالت پرسیدم: آدامس و شکلاتم جزو خریدهای متاهلیه؟

_: چه عیب داره؟ مگه قراره به خاطر من با بچگیات خداحافظی کنی؟ تازه منم آدامس شکلات دوست دارم. حتی مامانمم دوست داره!

به سختی پرسیدم: نمی خوای بگی مارکای مورد علاقه ی منو اتفاقی خریدی؟

خنده‌ای کرد. نان داغ را روی میز گذاشت و گفت: آدامس که همیشه تو جیبته، همیشه هم همینه. خیلی سخت نیست که آدم حدس بزنه چی دوست داری. شکلاتم چند بار ازت شنیدم که از اینا خوشت میاد.

خندیدم و گفتم: ممنون.

چانه ام را بالا گرفت. نگاهم را پایین انداختم. رهایم کرد. زیر لب گفت: راحت باش.

بعد پرسید: نیمرو درست می کنین، یا باید خودم بپزم؟ بلد نیستما! گفته باشم!!

به طرف آشپزخانه رفتم و بدون جواب مشغول شدم. سعید کنار در ایستاده بود و بدون حرف نگاهم می کرد. دستم لرزید و تخم مرغ از دستم افتاد توی ماهیتابه. خندید و گفت: من میرم بیرون. دستپاچه نشو.

جلوی تلویزیون لم داد و مچ پاهایش را روی میز رویهم انداخت. بالاخره تخم مرغها را نیمرو کردم و باهم خوردیم. داشتم ظرفها را می‌شستم که موبایلش زنگ زد. توی هال بود؛ داشت حرف می زد. از دم در آشپزخانه پرسید: حالشو داری بریم باغ بابابزرگ؟ بچه‌های عمو عمه هام دارن میرن.

باغ پدربزرگش را خیلی دوست داشتم. جمع بچه‌های عمو عمه هایش هم بسیار گرم و دوست داشتنی بودند. هرچند من همیشه سعی کرده بودم نزدیکشان نشوم. ولی آن‌ها خیلی سعی کرده بودند، با من صمیمی بشوند.

لبخندی زدم و گفتم: میام.

چند دقیقه بعد حاضر شدیم. توی ماشین پرسید: ناراحت نمیشی اگه دنبال زیبا و رضا و رؤیا هم بریم؟ البته اصراری نیست. اگه نخوای تقسیم میشن تو ماشینای بقیه.

_: نه نه بریم!

راستش خوشحال شدم. دلم نمی‌خواست تنها باشیم. چند دقیقه بعد پسرعمو و دختر عموهایش را سوار کردیم. دنبال سایه هم رفتیم و بالاخره رو به سوی باغ راه افتادیم.

بقیه ناهار نخورده بودند. وسایل ساندویچ خریده بودند و آورده بودند. نان باگت، سوسیس، کالباس، خیارشور و گوجه و چند جور سس. به ما هم اصرار کردند که بخوریم. سعید یک ساندویچ درست کرد. دو سه گاز خودش می‌زد و به زور یک لقمه به من می داد.

بعد از ناهار دو گروه شدیم و مشغول بازی دست رشته شدیم. توی گروه سعید بودم. هوایم را خیلی داشت و بچه‌ها هم کلی بهمان خندیدند. با وجود آنکه حال دویدن نداشتم و بیشتر ایستاده بودم، ولی بعد از نیم ساعت حسابی نفسم برید. ناگهان چهار دست و پا روی زمین افتادم و مشغول نفس نفس زدن شدم. سعید خودش را با یک جهش به من رساند و داد زد: یکی یه آب قند درست کنه!

زیر بغلم را گرفت و گفت: بیا بریم تو اتاق دراز بکش.

نفس نفس زنان گفتم: نه بذار نفسم جا بیاد.

مشغول مالیدن شانه هایم شد. همه نگران دورمان جمع شده بودند. هرکسی پیشنهادی می داد. رؤیا آب قند را آورد. یک جرعه که خوردم، برخاستم و دوان دوان خودم را به لبه ی باغچه رساندم و هرچه خورده بودم برگرداندم. سعید با یک قوطی دستمال کنارم ایستاد و با ناراحتی گفت: همه‌اش تقصیر منه. نباید اصرار می‌کردم دوباره ناهار بخوری.

دستمال را از او گرفتم و بعد از اینکه دهانم را پاک کردم، گفتم: نه نه حالم خوبه. الان خیلی خوبم.

صورتم را شستم. کمی آب خوردم. یک آدامس خوردم. و بالاخره نگاهی به جمع نگران انداختم و گفتم: حالم خوبه. باور کنین. تقصیر خودمه. ده روزه غذای درست حسابی نخوردم. حالا یه دفعه نیمرو و سوسیس کالباس و بزن بدو. خب نمیشه دیگه! ببخشید حال همتونو گرفتم. خیلی معذرت می خوام.

بالاخره همه نفسی کشیدند و دوباره مشغول بازی شدند. البته من نشستم. سعید بازی می کرد، ولی یک چشمش به من بود. حالم خوب خوب شده بود. انگار به تمام اتفاقات امروز نیاز داشتم. تا عصر بودیم. بعد با تلفنهای پی در پی مامان باباها که تأکید می‌کردند که زودتر برگردیم که به شب نخوریم، راه افتادیم. بازهم رؤیا و زیبا و رضا توی ماشین ما بودند. آن‌ها را رساندیم و با وسایل من که توی صندوق عقب بودند، به خانه ی خاله فرح برگشتیم. خیلی خسته، ولی خوشحالم. می‌روم بخوابم.



اولین بوسه (4)

سلااااااااممممممم

خوبین؟ منم لابد خوبم! گیجم! الان یهویی مسافر تهران شدم. فردا عصر تا اواسط هفته ی آینده. دلم برای دایی و دختر عمه ها یه ذره شده. خدایا شکرت.

اینم احتمالا آخرین پست پیش از سفر. ولی شاید فردا هم آپ کردم. 


پ.ن قالبم خیلی عالی شد. مگه نه؟ خییییییییلی ممنونم سحر جون :****************



فقط چهارده ساعت؟! انگار یک سال از دیشب همین موقع که داشتم می نوشتم گذشته است. الان صبح سه شنبه و اینجا اتاق سعید است.

دیشب نزدیک نیمه شب بود که با مامان و بابا خداحافظی کردم. از شدت تب گیج بودم. فقط دلم می‌خواست دراز بکشم. تنها چیزی که درک کردم این بود که گفتند با این حالم فرودگاه نروم. خاله فرح و عمودکتر مامان بابا را به فرودگاه رساندند و من با سعید به خانه‌شان آمدم. قبل از رفتن یادم آمد دفترم را بردارم. آن را زیر پالتویم جاسازی کردم و رفتم. وقتی سوار ماشین شدم، خوابم برد و تا صبح به این دنیا نبودم. گاهی به هوش می آمدم و خاله فرح را می‌دیدم که با پارچه ی خیس سر و صورتم را خنک می‌کند و یا پاشویه ام می دهد، بعد دوباره خواب می رفتم. آفتاب تازه زده بود که بیدار شدم. سرم گیج می رفت، ولی تبم کمی پایین آمده بود. اول نمی‌فهمیدم کجا هستم.

هنوز لباسی که سر شب پوشیده بودم که مثلاً به فرودگاه بروم تنم بود؛ پیراهن مردانه ی سفید با جلیقه ی بافتنی زرشکی و یکی از شلوار جینهای تازه ام. فقط جلیقه ام را در آورده بودند که تا زده روی پاتختی بود.

مدتی که دور و بر را نگاه کردم تازه یادم آمد کجا هستم. اتاق خواب سعید را هیچ وقت ندیده بودم. روی تخت یک نفره بزرگی خوابیده بودم. نشستم. سردم شد. جلیقه ام را برداشتم و پوشیدم. به زحمت از جایم بلند شدم. پاهایم می‌لرزیدند و تحمل وزنم را نداشتند. خودم را به دیوار رساندم. آرام آرام از اتاق بیرون رفتم. سعید توی هال نشسته بود و مطالعه می کرد. با دیدنم کتاب را روی میز گذاشت و عینک دوربینش را از روی میز برداشت و به سرعت به چشم زد. به طرفم دوید و گفت: سلام. کمکی می خوای؟

توی دلم گفتم: از تو؟ نه. هرگز!

اما در جوابش خیلی مؤدبانه گفتم: سلام. نه متشکرم.

مکثی کرد و سر جایش برگشت. من هم با خجالت در دستشویی را باز کردم. اه لعنتی! کاش خانه ی خودمان بودم.

وقتی بیرون آمدم، باز روبرویم بود. توی آشپزخانه. کتری را گذاشته بود جوش بیاید. از توی یخچال یک بطری شیر برداشت. یک لیوان هم دستش بود. با خوشرویی پرسید: شیر سرد می‌خوری یا گرم؟ کیکم داریم. از کیکای روز عقدکنون از تو فریزر مامان کش رفتم!

خودش به شوخی اش خندید. اما من خصمانه نگاهش کردم. لب برچید. دوباره به طرف یخچال برگشت. یک قوطی شیر کاکائو برداشت. همان‌طور که سرش توی یخچال بود، آن را بالا گرفت و گفت: شیرکاکائو هم هست.

از پشت کابینت شیرکاکائو را از توی دستش برداشتم. یک ظرف کیک به علاوه نان و پنیر و گردو، روی کابینت چید. خنده ی کوتاهی کرد و گفت: اگه مامان بفهمه بهت شیرکاکائو دادم، منو می زنه. میگه کاکائو برای تب خوب نیست. گرمه!

نگاهش نمی کردم. داشتم با نی قوطی کشتی می گرفتم. پرسید: اجازه میدی؟

آرام آن را گرفت. به دستهایش خیره شدم. اول نتوانست. عینکش را برداشت تا جای نی را پیدا کند. داشتم فکر می‌کردم چشمش چقدر نمره می خورد؟ ولی نپرسیدم.

بالاخره درست شد. قوطی را به طرفم گرفت. ظرف کیک را هم کمی به طرفم سُر داد و پرسید: با کیک؟

_: نه ممنون.

کمی نوشیدم. بعد به طرف نشیمن رفتم و روی مبل نشستم. سعید هم آمد. صبحانه را روی میز جلویم چید. چای دم کرد و برگشت. بشقابی به طرفم گرفت و پرسید: چی برات بذارم؟

سری به نفی تکان دادم. ناگهان چشمم به دفتر خاطراتم افتاد و ماتم برد. با لحنی عذرخواهانه گفت: معذرت می خوام. خوندمش. می دونم. کار بدی کردم. اما حداقل الان می دونم که مشکل تو چیه. کاش قبل از عقد بهم گفته بودی. ولی الانم دیر نشده. این یه ماه رو تحمل کن. یا من راضیت می‌کنم که بمونی، یا تو منو راضی می‌کنی که جدا شیم. بهت قول میدم اذیتت نکنم. سعی می‌کنم حتی اگه به جدایی هم برسه، بهت خوش گذشته باشه. می دونی خیلی فکر کردم. دیشب از مامان خواستم پیشت بمونه، که هر بار بیدار میشی منو نبینی، که حالت بدتر نشه. امروزم هروقت که بتونی میریم خونتون و تمام چیزایی که دلت می خواد با خودت میاری. باقیشم دیگه باید خودت بگی. یا اجازه بدی هر وقت نوشتی دفترتو بخونم.

گیج شده بودم. باید عصبانی می شدم. دفتر خاطراتم را بی اجازه خوانده بود. نمی خواستم سعید آن را ببیند، چه برسد که بخواند، آن هم وقتی که این‌قدر از او بد گفته بودم! ولی حالا چرا خنده ام گرفته بود؟ شاید از اینکه بالاخره یک نفر دردم را فهمیده بود، خوشحال بودم. حتی اگر آن یک نفر سعید بود!

سعید که لبخندم را دید، اعتماد به نفسش را باز یافت و دوباره گفت: خیلیم بد نشد، نه؟

سری به نفی تکان دادم. با خوشحالی پرسید: خب چی می خوری؟ تو صبحانه دوست داری!

لحظه‌ای نگاهش کرد. بعدبا خجالت سر به زیر انداختم. کاش کمی رعایت کرده بودم! یادم نمی‌آمد دقیقاً چی نوشته ام.

یک پاکت نصفه ی چیپس کنار میز پیدا کرد. آن را توی یک بشقاب خالی کرد و پرسید: چیپس می خوری؟

بد نبود. دست بردم و یکی برداشتم. بشقاب را جلویم گذاشت. برخاست و رفت تا چای بیاورد. احساس عذاب وجدان کردم. با خودم گفتم اگر برعکس بود، الان چه حسی داشتم؟ با یک دنیا امید و شور و شوق زندگی تازه را شروع کنی و به صراحت بخوانی که دوستت ندارد! ولی هرچه کردم نتوانستم خودم را به جای او بگذارم. من یک ذره هم به این وصلت راضی نبودم. سعید معمولی ترین پسری بود که دیده بودم. هیچ جذابیتی برایم نداشت.

سینی چای را روی میز گذاشت. با کمی تردید گفت: اگه نمی خوای اینجا بمونم، تنهات می ذارم. میتونی هروقت خواستی بری خونتون که وسایلتو بیاری از تلفن اتاق به موبایلم زنگ بزنی.

_: نه نه خواهش می کنم.

_: تعارف که نداریم، یا حداقل من ندارم. اگه اینجوری صبحانه از گلوت پایین نمیره میرم بیرون.

دلم برایش سوخت. طوری حرف میزد که انگار می‌خواهد یک شئی ناخوشایند را از جلوی چشم من دور کند. نگاهش کردم. نه زشت بود، نه عذاب آور. فقط خاطره ها بودند که آزاردهنده بودند. سری به نفی تکان دادم و گفتم: نه تعارف نمی کنم. بمونین.

نشست. لیوان چایش را برداشت و در حالی که آرام آن را هم میزد، بدون اینکه به من نگاه کند، پرسید: میشه بهم بگی از چی من اینقدر بدت میاد؟

جوابی ندادم. حدس زد: مثلاً دماغ عقابیم یا دستای بزرگم؟

نگاهی به دستهایش انداخت. با صدایی که به زحمت بالا می‌آمد، گفتم: نه نه... ظاهرتون اصلاً مهم نیست.

مهم بود، ولی نه به اندازه ی بقیه ی موارد.

_: خب پس مشکل چیه؟ چه رفتاری دارم که اذیتت می کنه؟

_: الان هیچی... هرچی هست مربوط به گذشته است.

_: مثلاً ؟

داشتم از خجالت می مردم. ولی بالاخره گفتم: مثلاً وقتی بچه بودم تو لباسم سوسک انداختین.

خنده‌اش را فرو خورد. گفت: من معذرت می خوام. بچه ی خیلی شرّی بودم. الان حاضرم هرجور که بخواین جبران کنم.

_: چه‌جوری می خواین اون وحشت و کابوسها رو جبران کنین؟

رو گرداند و گفت: نمی دونم. شاید همین که شرّمو کم کنم بزرگترین لطف باشه.

سر به زیر انداختم. سکوت تلخ و غم انگیزی حاکم شد. بعد از چند دقیقه سعید که انگار دنبال دست آویزی برای شکستن این سکوت می گشت، گفت: فکر نمی‌کنم فقط این ناراحتی باعث کینه ی دوازده سیزده ساله شده باشه. خوشحال میشم اگه بقیه ی دلخوریهاتم بگی.

چند لحظه فکر کردم. بالاخره با تردید و خجالت گفتم: یه بارم وقتی کلاس اول بودم، تو مدرسه به خاطر حرف زدن با بغل دستیم جریمه شدم. همه دو صفحه مشق داشتن، من مجبور شدم چهار صفحه بنویسم. شام اینجا بودیم. وقتی چهار صفحه تموم شد، شما اومدین و مشقامو پاره کردین. مجبور شدم با اشک و آه دوباره بنویسم. ولی روز بعدش به خاطر دفتر پاره ام، باز جریمه شدم.

_: این یکی رو یادم میاد. البته الان متاسفم. ولی دلیلش این بود که بهت قول داده بودم که تلافی می کنم.

با تعجب پرسیدم: مگه من چیکار کرده بودم؟ من که داشتم واسه خودم مشق می نوشتم. کاری به کسی نداشتم!

_: اون موقع که نه... ولی وقتی سه سالت بود، یه بار که من داشتم مشق می نوشتم، اومدی بالا سرم و به زور می‌خواستی مدادمو بگیری که دفترمو خط خطی کنی. قبلاً هم این کارو خیلی کرده بودی و هربار مامان کلی قربون صدقه ات میشد و نمی ذاشت که جلوتو بگیرم. مشقای زیادی رو به خاطر این موضوع دوباره نوشتم. ولی اون شب رو دفترم وایسادی، پاره شد و بعدم دیگه... هیچی...

سعید خندید. پرسیدم: چی هیچی؟ مگه اتفاق دیگه ای هم افتاد؟

سعید دوباره خندید و گفت: با اجازتون... بعله... نتیجه ی اون جنگ و دعوا و گیس و گیس کشی، خیس شدن دفتر و فرش و حتی شلوار من بود!

_: چی؟؟؟؟؟؟

سعید غش غش خندید و گفت: خب سه سالت بود. اونم بعد از شامی که همراش تقریباً یه بطر نوشابه ی رقیق شده خورده بودی!

دلخور شده بودم. خجالت کشیدم. ولی دست آخر هرکار کردم نتوانستم از خندیدن خودداری کنم.

سعید بین خنده‌اش گفت: ولی اون موقع که من نخندیدم. به حد مرگ عصبانی شده بودم. مامان تبعیض وحشتناکی بین من و تو قائل میشد. هرچند که به نظر تو مثل اون جادوگره بود، ولی مامان واقعاً دوستت داره، شاید بیشتر از من، چون کلاً دختر دوست داره.

دوباره شرمنده شدم. خنده رو لبم ماسید و سر به زیر انداختم. بالاخره گفتم: چی کشیدین از دست من؟

_: بچه گیات شاید... ولی بزرگ که شدیم جبران کردم!

_: چطور؟

_: هیفده هیجده ساله که شدم، تو شدی حربه ی دفاعی! بچه‌ها می رفتن یه کلاس کنکوری که خرجش خیلی بود. بابا هم اصلاً اعتقادی به این خرجا نداره. می‌گفت خودت باید همت داشته باشی، درس بخونی قبول شی. گفتم اگه نذارین برم میرم به هانیه میگم ازش خوشم نمیاد و همه چی رو بهم می زنم. مامان خودشو انداخت وسط که شده طلاهامو بفروشم، می فرستمت این کلاس.

کلاس رو ثبت نام کردم. اون موقعها این سوئیت اتاق خواب مامان بابام بود. گفتم باید این اتاق رو بدین به من، که از بقیه ی خونه جداست و سروصدا نداره که درس بخونم. گفتن یعنی چی اتاق خودت خوبه. گفتم میرم به هانیه میگم...

مامان به دست و پا افتاد و فرداش من تو این اتاق مستقر شده بودم. دانشگاه که قبول شدم، بابا ماشین جدیدشو خرید. می‌خواست پاجروی قدیمی رو بفروشه. اون موقع هم خوب می خریدن. می تونست یه مقدار از پول ماشین جدیدشو بده، باقیشم اگر خواست برای من یه ماشین معمولی بخره. ولی دو تا پامو کردم تو یه کفش که یا پاجرو یا میرم سراغ هانیه!

خنده‌ای کرد و اضافه کرد: من خیلی پسر خوبی بودم!

با تمسخر گفتم: عاشق!

_: ها والا! از عشقت شب و روز نداشتم!

_: و این داستان هنوزم ادامه داره؟

با لحنی مطمئن گفت: نه. همین سه مورد بود.

مکثی کرد و افزود: خب حالا نوبت توئه. دیگه چیکار کردم؟

_: تا سیزده چهارده سالگی خیلی بچه‌ها رو اذیت می کردین. حالا اگه طرف منم نبودم، ولی بازم حرصم می‌گرفت و هربار به خودم قول می‌دادم بزرگ که شدم بزنم زیر همه چی.

_: چه سابقه ی درخشانی دارم! جداً چرا عاشقم نشدی؟! راستی نگفتی که چهارده سالگیم خیلی زشت شده بودم.

با خجالت و ناراحتی گفتم: وای خیلی!

_: پس یادته اون صورت پر از جوشی که محض نمونه یه نقطه ی خالی هم نداشت و دماغی که یه دفعه رشد صعودی ناجوری کرده بود! دست و پای دراز، عجیب دلبری بودم! گرچه... حالام چندان جذاب نیستم.

_: نه... فقط خیلی... معمولی هستین.

بالاخره گفتم! حرفی که همیشه روی دلم مانده بود و فکر نمی‌کردم هیچ وقت بتوانم بر زبان جاری کنم.

_: معمولی یعنی چی؟ قیافه‌ام خیلی تکراریه؟ دلت یه آدم جدید مثل اون جناب نادرخان می خواد و یا باید موهامو سیخ کنم و فشن بپوشم؟

ناراحت شدم. سر به زیر انداختم و گفتم: معذرت می خوام، منظور من این نبود.

خیلی جدی گفت: نه جواب منو بده. منظورت چیه؟

با سرگشتگی نگاهش کردم. دوباره سر به زیر انداختم و گفتم: نمی دونم.

_: ببین می خوام بی تعارف حرف بزنیم. خب اگه لازمه منم میگم. دفعه ی اول که داشتم با مامان میومدم خونتون تا تو رو ببینم، مامان گفت بچه ی خاله حمیده اندازه ی یه عروسکه. تنها عروسکی که تو ذهن من بود، عروسک موطلایی و چشم آبی دختر عموم بود. وقتی یه موجود خمیر مانند قرمز رو دیدم، خیلی خورد تو ذوقم. از اون بدتر که بهم مژده دادن که وقتی بزرگ شد، لباس عروس می پوشه و تو میشی داماد! کم مونده بود سرمو بکوبم به دیوار. ولی خاله حمیده رو خیلی دوست داشتم. به خاطر اون هیچی نگفتم. با خودم گفتم حالا کو تا این کوچولو بزرگ بشه. شیش ماه اولم هیچ پیشرفتی حاصل نشد. اونچه که من میدیدم یه کوچولوی زشت بی موی جیغ جیغو بود که مامان و خاله حمیده رو از من دزدیده بود. داشتم از حسودی میمردم. کم کم قیافه ات قابل تحمل شد، اما از جیغ زدنات هیچی کم نشد. کافی بود یه نوک انگشت بهت بخوره و یک ساعت تمام جیغ بزنی. تمام بچگیم دعا می‌کردم وقتی بزرگ شدی خوشگل و آروم بشی؛ و این مستجاب شده ترین دعاییه که تو عمرم کردم!

با لبخندی مَحبت آمیز نگاهم کرد. از خجالت آب شدم. چند لحظه صبر کرد. بعد گفت: خب من دیگه اعترافی ندارم. زود باش زود باش. هرچی تو چنته داری رو کن!

با شرمندگی پرسیدم: چی بگم؟ مثلاً اینکه بدون ریش و سبیل به نظرم خوشگلترین؟ لابد دوست دارین که اینجوری بهش می رسین.

زیر چشمی نگاهی به ریش و سبیل پروفسوری اش انداختم. اصلاً خوشم نمی آمد. دو سه سال بود همین قیافه بود. دستی به صورتش کشید و گفت: نه همش علاقه نیست. بیشتر بهش عادت کردم. دیگه؟

_: برای چی راضی شدین که با من عروسی کنین؟ به خاطر خاله فرح؟ خواهش می‌کنم راست بگین. من ناراحت نمیشم. بدتر از خودم که نیست. من فقط به خاطر مامان بله گفتم.

_: منم نمی خواستم بهت دروغ بگم. نه به خاطر مامان نبود. فقط و فقط به خاطر شخص شخیص خودم بود، بدون ملاحظه ی وضعیت تو. کور که نبودم، حتی اگه کورم بودم دیگه بعد از شونزده سال می‌فهمیدم که از من خوشت نمیاد. ولی نخواستم باور کنم. تا دم آخر که تب داشتی و می‌گفتی به سعید بگین بره. اون موقع بالاخره رضایت دادم و به مامان گفتم از من خوشش نمیاد. بیاین مجلس رو بهم بزنین. حداقل بذارین چند وقت دیگه. اما مامان گفت الان که داره هذیون میگه، اینجوری نیست، اگه بهت توجه نمی کنه فقط از خجالته. منم مثل کبک سرمو کردم زیر برف و گفتم آره شما درست میگین!

سر به زیر انداختم. دستش را روی گونه ام گذاشت و پرسید: ببینم هنوز تب داری؟

با ناراحتی عقب کشیدم. از جا برخاست و گفت: معذرت می خوام. حواسم نبود.

نگاهی به صبحانه ی دست نخورده انداخت و پرسید: نمی خوری؟

سری به نفی تکان دادم. او هم میز را جمع کرد. از توی آشپزخانه پرسید: حالشو داری بریم خونتون، یا می خوای استراحت کنی؟

به سرعت برخاستم و گفتم: خوبم. میام. ممنون.

_: پس بشین من حاضر شم. چند دقیقه هم اضافه معطلت می کنم، باید یه ایمیل بزنم. اگه می خوای بگیر بخواب.

_: نه می خوام بنویسم. قلم دارین؟

قلم را داد و خودش دنبال کارش رفت. البته الان نیم ساعت است که با لپ تاپ روی پایش کنار من نشسته است و همان‌طور که به کارهای خودش می رسد، حرفهایمان را به من یادآوری می‌کند که مرتب بنویسم. وای دستم شکست. بس!

پی نوشت: ریش و سبیلش را تراشید!