ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (5)

سلام سلام سلاااااااااااامممممممممم

آخ که چقدر دلم برای همتون تنگ شده بودددددد 

خییییییییییییییلی دلم می خواست دوستای اینترنتی رو ببینم. ولی هم خیلی کار داشتم، هم این که تو این شهر بی در و پیکر گم می شدم!! هیچ جا تنهایی نرفتم. اصلاً نمی تونستم. باید یکی دو ماه می موندم تا می فهمیدم چی به چیه!!! 

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که به نگار زنگ بزنم! دو سه تا تلفن و اس ام اس. آخرشم هرچی فکر کردم کجا باهاش قرار بذارم که بتونم برم نفهمیدم!! به غزل هم هرررررررررررچی زنگ زدم وصل نشد که نشد :((( نه با ایرانسل نه همراه اول :(((( شماره ی ندا رو هم نداشتم. به دوستای قدیمی غیر اینترنتی که همون تلفن رو هم نزدم خیر سرم!!! همه شون یکی یکی اس ام اس دادن و تلفن زدن و کلی گله گذاری که اومدی اینجا و یه سرم نمی زنی! حق دارن به خدا.  دلم می خواست همتون همشون! رو ببینم. خیلیم دلم می خواست. ولی هرچی فکر کردم چه جوری باید برم هیچ راهی نداشت! همه کلی کار داشتن و هیچ کس نمی تونست برای همراهی من بیاد. 

ببخشید. قسمت نبود.


پ.ن خونه ای که توش ساکن بودیم، یه خونه ی قدیمی خیییییییلی خوشگل دو طبقه با بیش از شصت سال قدمت بود با یه حیاط جنگل مانند پر از پاپیتال و کاجهای قدیمی و یه تاب بزرگ سفید! خدا وکیلی عینهو قصه هام بود!! مثل خونه ی جن عزیز من، مثل خونه ی بهشت مینو....

روز اولی همه اش ذوق مرگ بودم. هی از این اتاق به اون اتاق و هی می دیدم هیییییی مثل تمام رویاهامه!!! اینقدر بهش فکر کردم تا واقعی شد!



پ.ن 2 جمعه ظهر مهمون یکی از آشناها خونوادگی رفتیم مجموعه ورزشی چهارباغ کردان. عجب جای خوشگلی بود!!!!!!! هوا هم بارونی و خییییییییلی دو نفره! حیف که یه نفره بودم :دی


پ.ن 3 بقیشم دود و دم و نم و ترافیک!!! صبحی که برگشتم آفتاب چشممو زد! تا نیم ساعت گیج می زدم که چرا اینجا اینقدر خشکه؟ چرا اینقدر تو هوا خاکه؟ چرا دود نیست؟ چرا آفتاب اینقدر تنده؟!! بالاخره عادت کردم و یادم اومد که چقدر دلم برای آفتاب اینجا تنگ شده بود!



الان غروب است. دارم از خستگی می میرم، ولی می‌خواهم اول بنویسم، بعد بروم بخوابم. بعد از ده روز امشب تب ندارم. صبح ساعت 9 بود که با سعید به خانه ی خودمان رفتیم. هرچه می‌خواستم برداشتم. سعید می‌گفت حتی اگر بخواهم تخت و میزم را هم می‌توانم بیاورم؛ که البته احتیاجی نبود. تمام عروسکهایم را برداشتم و لباسها و وسایلی را که دوست می داشتم.

وسایلم را که جمع کردم، با خجالت پرسیدم: اشکالی نداره برم حموم؟

_: نه چه اشکالی داره؟ خونه ی ما راحت نیستی؟

زیر لب گفتم: هنوز نه.

حمام کردم. شلوار جینی که دوست داشتم با پولور نرم زردم را پوشیدم و بیرون آمدم. سعید توی هال نشسته بود. نگاهی به سر تا پایم انداخت. نگاهش روی مچ ریش شده ی شلوارم ثابت ماند و پرسید: این همون شلواره؟

با خجالت گفتم: آره... خیلی ضایع اس؟

_: نه بابا مده! مردم میرن پول میدن شلوار اینجوری می خرن.

خندید. منم خندیدم.

از اتاقم برسم را آوردم. حوله ی دور موهایم را باز کردم و روی دوشم انداختم. موهای بلندم که تا نزدیک کمرم می‌رسید را روی حوله رها کردم. برس را توی موهایم فرو کردم و نالیدم: آخ نه... از روز عقد به این طرف دیگه موهام درست شونه نشده. وایییی همه‌اش گره خورده.

دستم را با بیچارگی رها کردم. نگاهش کردم و گفتم: اگه کاری دارین می تونین برین. حداقل دو سه ساعت طول می کشه تا من حریف این موها بشم.

به نرمی بلند شد. روی مبل کنارم نشست. دستش را به طرفم دراز کرد و آرام پرسید: اجازه میدی؟

دستم را عقب کشیدم و گفتم: نه خودم می کنم.

بدون جواب نگاهم کرد. با شرمندگی سر به زیر انداختم. چشم به دستهای خسته‌ام دوختم. بعد از ضعف بیماری، کلی هنر کرده بودم که این همه مو را شسته بودم. بدون اینکه نگاهش کنم، برس را توی دستش گذاشتم. از گوشه ی چشم، لبخند رضایتمندش را دیدم. عینکش را روی میز گذاشت. بعد شروع کرد؛ دسته های باریک مو را کف دستش می‌گرفت و کم کم شانه میزد.

نیم ساعت طول کشید. هردو سکوت کرده بودیم. با ناراحتی فکر کردم: چه زود حرفهایمان تمام شد!

بالاخره تمام شد. گفت: سشوار بده خشکشون کنم.

نگاهش کردم. حسی تازه زیر پوستم می دوید، گرمم می کرد. سر به زیر انداختم. می‌دانستم دارم سرخ می شوم. زیر لب گفت: هانیه... به من نگاه کن.

نتوانستم. صورتم داغ و دستهایم یخ شده بودند. لرزیدم. چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. با لبخند گفت: دوباره تب نکن. باشه؟

فکم توی دستش می‌لرزید و نفسم بالا نمی آمد. رهایم کرد. ناگهان برخاست و پرسید: توی کشوی میز آینه ات سشوار داری؟

سر به زیر انداختم. با صدایی لرزان گفتم: نه... تو کمدمه...

از توی اتاق گفت: پیداش نمی کنم.

به زحمت برخاستم و به طرف اتاقم رفتم. به درگاه در تکیه دادم و گفتم: شاید تو چمدونم باشه، خونه ی شما...

_: شاید. بیا خودت یه نگاهی بنداز.

عطسه ای کردم. گفت: عافیت باشه. دیگه سشوار تو خونه ندارین؟

_: نه مامان مال خودشو برده.

ولی مال خودم توی کمد بود. آن را به سعید دادم و جلوی آینه نشستم. در حالی که شانه میزد و خشک می کرد، گفت: این موها رو که انشاالله کوتاه نمی خوای بکنی!

_: خودم دلم نمی خواد. مامان و خاله فرح خیلی اصرار دارن. از وقتی یادم میاد همیشه موهامو از بیخ کوتاه می‌کردن که قدم کوتاه نمونه و چشمام ضعیف نشه. نمی دونم واقعاً موثره یا نه؟ ولی الان سه چهار ساله که با کلی اصرار موهامو بلند نگه داشتم. هر دفعه خاله فرح می خواد پایینشو مرتب کنه، التماس می‌کنم که از پنج سانت کوتاهتر نکنه.

دسته ی موی خشک شده‌ای را روی شانه ام ریخت و با لبخند گفت: این دفعه خودم باهاش حرف می زنم.

_: مرسی!

با ذوق خندیدم.

بالاخره موهایم شانه زده و خشک شدند. ظهر بود. پرسید: ناهار چی می خوری؟

بدون اینکه متوجه ی منظورش بشوم، با شوق گفتم: نیمرو!

با تعجب پرسید: نیمرو؟!!

خودم را جمع و جور کردم و با خجالت پرسیدم: اشکالی داره؟

_: نه نه. چه اشکالی داره؟ فقط منظور من این بود بریم بیرون.

گردنم را کج کردم. کمی منتظر شد و بالاخره پرسید: تخم مرغ هست یا بگیرم؟

نگاهی توی یخچال انداختم. مامان به خاطر سفر طولانیش خالی و خاموشش کرده بود. گفتم: نه هیچی نیست. نون، تخم مرغ با یه کم کره می خوام.



یک سلام نظامی داد و با لبخند جذاب و شیطنت آمیزی گفت: اطاعت میشه. امر دیگه ای ندارین؟

از رو رفتم. سر به زیر انداختم و گفتم: همین. ممنون.

رفت و منم مشغول آماده کردن ماهیتابه و اسباب ناهار شدم. وقتی برگشت کیسه ی محتوی خریدش را دستم داد و گفت: اولین خرید متاهلی!

سر به زیر انداختم. توی کیسه آدامس و شکلاتهای مورد علاقه ام هم بود. با خجالت پرسیدم: آدامس و شکلاتم جزو خریدهای متاهلیه؟

_: چه عیب داره؟ مگه قراره به خاطر من با بچگیات خداحافظی کنی؟ تازه منم آدامس شکلات دوست دارم. حتی مامانمم دوست داره!

به سختی پرسیدم: نمی خوای بگی مارکای مورد علاقه ی منو اتفاقی خریدی؟

خنده‌ای کرد. نان داغ را روی میز گذاشت و گفت: آدامس که همیشه تو جیبته، همیشه هم همینه. خیلی سخت نیست که آدم حدس بزنه چی دوست داری. شکلاتم چند بار ازت شنیدم که از اینا خوشت میاد.

خندیدم و گفتم: ممنون.

چانه ام را بالا گرفت. نگاهم را پایین انداختم. رهایم کرد. زیر لب گفت: راحت باش.

بعد پرسید: نیمرو درست می کنین، یا باید خودم بپزم؟ بلد نیستما! گفته باشم!!

به طرف آشپزخانه رفتم و بدون جواب مشغول شدم. سعید کنار در ایستاده بود و بدون حرف نگاهم می کرد. دستم لرزید و تخم مرغ از دستم افتاد توی ماهیتابه. خندید و گفت: من میرم بیرون. دستپاچه نشو.

جلوی تلویزیون لم داد و مچ پاهایش را روی میز رویهم انداخت. بالاخره تخم مرغها را نیمرو کردم و باهم خوردیم. داشتم ظرفها را می‌شستم که موبایلش زنگ زد. توی هال بود؛ داشت حرف می زد. از دم در آشپزخانه پرسید: حالشو داری بریم باغ بابابزرگ؟ بچه‌های عمو عمه هام دارن میرن.

باغ پدربزرگش را خیلی دوست داشتم. جمع بچه‌های عمو عمه هایش هم بسیار گرم و دوست داشتنی بودند. هرچند من همیشه سعی کرده بودم نزدیکشان نشوم. ولی آن‌ها خیلی سعی کرده بودند، با من صمیمی بشوند.

لبخندی زدم و گفتم: میام.

چند دقیقه بعد حاضر شدیم. توی ماشین پرسید: ناراحت نمیشی اگه دنبال زیبا و رضا و رؤیا هم بریم؟ البته اصراری نیست. اگه نخوای تقسیم میشن تو ماشینای بقیه.

_: نه نه بریم!

راستش خوشحال شدم. دلم نمی‌خواست تنها باشیم. چند دقیقه بعد پسرعمو و دختر عموهایش را سوار کردیم. دنبال سایه هم رفتیم و بالاخره رو به سوی باغ راه افتادیم.

بقیه ناهار نخورده بودند. وسایل ساندویچ خریده بودند و آورده بودند. نان باگت، سوسیس، کالباس، خیارشور و گوجه و چند جور سس. به ما هم اصرار کردند که بخوریم. سعید یک ساندویچ درست کرد. دو سه گاز خودش می‌زد و به زور یک لقمه به من می داد.

بعد از ناهار دو گروه شدیم و مشغول بازی دست رشته شدیم. توی گروه سعید بودم. هوایم را خیلی داشت و بچه‌ها هم کلی بهمان خندیدند. با وجود آنکه حال دویدن نداشتم و بیشتر ایستاده بودم، ولی بعد از نیم ساعت حسابی نفسم برید. ناگهان چهار دست و پا روی زمین افتادم و مشغول نفس نفس زدن شدم. سعید خودش را با یک جهش به من رساند و داد زد: یکی یه آب قند درست کنه!

زیر بغلم را گرفت و گفت: بیا بریم تو اتاق دراز بکش.

نفس نفس زنان گفتم: نه بذار نفسم جا بیاد.

مشغول مالیدن شانه هایم شد. همه نگران دورمان جمع شده بودند. هرکسی پیشنهادی می داد. رؤیا آب قند را آورد. یک جرعه که خوردم، برخاستم و دوان دوان خودم را به لبه ی باغچه رساندم و هرچه خورده بودم برگرداندم. سعید با یک قوطی دستمال کنارم ایستاد و با ناراحتی گفت: همه‌اش تقصیر منه. نباید اصرار می‌کردم دوباره ناهار بخوری.

دستمال را از او گرفتم و بعد از اینکه دهانم را پاک کردم، گفتم: نه نه حالم خوبه. الان خیلی خوبم.

صورتم را شستم. کمی آب خوردم. یک آدامس خوردم. و بالاخره نگاهی به جمع نگران انداختم و گفتم: حالم خوبه. باور کنین. تقصیر خودمه. ده روزه غذای درست حسابی نخوردم. حالا یه دفعه نیمرو و سوسیس کالباس و بزن بدو. خب نمیشه دیگه! ببخشید حال همتونو گرفتم. خیلی معذرت می خوام.

بالاخره همه نفسی کشیدند و دوباره مشغول بازی شدند. البته من نشستم. سعید بازی می کرد، ولی یک چشمش به من بود. حالم خوب خوب شده بود. انگار به تمام اتفاقات امروز نیاز داشتم. تا عصر بودیم. بعد با تلفنهای پی در پی مامان باباها که تأکید می‌کردند که زودتر برگردیم که به شب نخوریم، راه افتادیم. بازهم رؤیا و زیبا و رضا توی ماشین ما بودند. آن‌ها را رساندیم و با وسایل من که توی صندوق عقب بودند، به خانه ی خاله فرح برگشتیم. خیلی خسته، ولی خوشحالم. می‌روم بخوابم.



نظرات 20 + ارسال نظر
مونت پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ب.ظ

سلام دوست من.

سلام مونه جان :)

الهه و چراغ جادو پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

وایییییییییی چقد قشنگه
تا قسمت چهارم خوندم
وقتی با نادر دوست شد کلی ذوق زده شدم
وقتی مامانش فهمید کلی تو ذوقم خورد
بازم خوبه زود ازش فهمید تا وابسته نادر نشده
ولی الان خوشحالم با سعید عقد شده
عقد یا نامزد؟

مرسیییییییی
خوب کردی. کجایی این روزا؟
:)
خوب میشه حالا
آره
میسی
عقد

س.و.ا پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ

سلام خوبین؟
رسیدن بخیر.خوش گذشت؟دلم براتون تنگ شده بود.

سلام
خوبم. تو خوبی؟
خیلی ممنونم. منم دلم برات تنگ شده بود.

جودی آبوت پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:42 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

عزیزم مرسی از دلگرمی ات .خیلی به دردم خورد

خواهش می کنم جودی جان :*)

ندا چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

وااااای رسیدن به خیر خانومی:))
ای کاش یه هفته زودتر میومدی اینجا!!شاید سرم خلوت تر بود....شاید زودتر تا شهر خودت بودی ازت آدرس می گرفتم یه شب میومدم دنبالت باهم میبودیم:( اشکال نداره ایشالا سفر بعد:)
آخ آخ آخ طفلکییییییی موهاش گره خورده بوووووووووووووووووووود:| منم بچه گیهام همیشه موهام تا کمرم بود و همین مشکل رو داشتم!!!!اوووف...

چهارباغ کردان هم واقعا جای قشنگیه..خوب کردین رفتین:)) (اینجا چرا سمایلی نداره ؟؟؟)
شهر ما عادیه عزیزم ، شهر شما زیادی تمیز و بی دود بود!!:) اونجا که امده بودم،جاهای شلوغ شهرتون(آزادی-بلوار جمهوری..)که میرسیدم می گفتم ببببببببه یاد تهرووون....بوووی دووود میااااد!:دیییی
بوووووووووووووووووس....

سلامت باشی عزیزم :)
آره... اونجا که نمی دونستم سرت شلوغه، ولی با خودم می گفتم اگه شماره ی ندا رو داشتم زنگ می زدم اون میومد دنبالم!
من موهام تا وسط پشتم بود، ولی پرپشت و فرفری! همیشه بعد از حموم اشکم در میومد!

آره این مجتمع ورزشی محشر بود.

الان درستش می کنم. هی دارم این قالب رو میزون می کنم، به نظراتش نرسیدم.

:)) ووووی عوضش من هر وقت می خوایم بریم تو خیابون چرخی بزنیم، میگم بریم طرف کوه، نریم آزادی و بلوار جمهوری!!! حوصله ی اون همه شلوغی و دود رو ندارم :))

بوووووووووووووووووووووووووس...

... چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:43 ب.ظ

هدشثه نث لخبفشئ دخناخی مخخذهش ذعیشد...شئئش یخئذثا دشیشسافشئوشلث لاشقظ ذثیهد ذثقهظشئ فعسا ششذلخخسافغ ئهساثشششش!!!!:ی
hala be finglish neveshtan razi shodin?!!!!:D

دیگه چکاااار بکنم؟ :)))))))

سحر (درنگ) چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:37 ب.ظ

آخ دلم تنگ شده بود- می تو!
پس چرا من اینقدر با تصور کردن مشکل دارم؟
به تهران عادت کردی دیگه. برگشتی اینجا! آفتابش داغ و دود و نیستا اینا!
خیلی خوبی!
خیلی خوبه که احساس خوبی داری از نوشتنت. :*)
کاش منم یه کاری میتونستم بگنم که بهم حس خوبی بده و فکر کنم کار مفیدی انجام میده.
میگم من هر وقت دوباره کامنت خودم را میخونم. کلی خجالت میکشم که اینقدر غلط تاپیش دارم :(

مرسی. دل به دل راه داره!
یه ترس کاذب. یواش یواش باهاش مواجه بشو تا باور کنی که مشکلی ژیش نمیاد.
آره به طرز خنده داری عادت کردم. حالا خوب شدم دوباره. هرگز این هوا رو با اون هوا عوض نمی کنم!
آره... می دونی یه بار ساعتها راه رفتم و دعا کردم. همین جوری می گفتم خدایا من می خوام یه کار مفید بکنم. کاری که باعث خوشحالی خودم و چند نفر دیگه بشه. که احساس مفید بودن بکنم. خدا جوابمو داد. یه دفعه فکر کردم باید بنویسم! نوشتن رو دوست دارم و کسانی هستن که نوشته هام سرگرمشون کنه. این شد که شروع کردم. هرگز هم فکر نمی کردم اینقدر موفق بشم. اون موقع حتی وبلاگم نداشتم. رو کاغذ می نوشتم می دادم دوستام بخونن.
الان این کار ارضام نمی کنه. فکر می کنم به اندازه ای که می خوام مفید نیستم. باری از دوش کسی برنمی دارم. ولی از هیچی بهتره. و مطمئنم اگه بازم همت کنم، اگه بلند شم و از خدا بخوام حتما راه بهتری پیش پام می ذاره. مشکل از کمبود همت منه نه لطف خداوند...
اشکالی نداره. من درست می خونم و ناراحتم نمیشم :)

سحر (درنگ) چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:19 ب.ظ

منم کامنت گذاشتم. نذاشتم؟

چرا الان تاییدش کردم.

سحر (درنگ) چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:35 ب.ظ

سلااام
یعنی من الان دارم فکر میکنم تو کی رسیدی بشینی این همه بنویسی!
دست مریزاد!!!! (البته نمیدونم یعنی چی)
می تو
وای من حیاطهای مثل جنگل را خیلی دوست دارم.
هههیییییییییییییییییی! خیلی خوبه میتونی اینقدر تصور کنی و رویا بسازی!
یه هفته رفتی تهران. عادت کردی!!!

مت اصلا مشکلی با این داستان که اینقدر رسمی خاطرات نوشته ندارم. خیلی هم خوشم میاد. خنده ام میگیره.
ولی یه کتب دیگه شورع کردم به خوندم. اون خیلی کتابی نوشته. اصلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. خب ببی. بد نوشته دیگه. همه که مثل تو استعداد ندارند که هرجوری بنویسند آدم لذت ببره. کتاب قبلیه هم اینقدر مسخره بود که نگو! حالا وقت شدم یک کم برات میگم چجوری بود. تو عمرم رمان به این بی مزگی نخونده بودم. وقتی میخوندشم. قدر داستانهای تو بیشتر می اومد دستم.
اوا. این مگسه چجوری اومده تو خونه!
خب بخونم
عجب گیری داده به عروسکهاش! حالا بیخیال اینکه شور کرده. حالا شاید آدم ۴۰ سالش باشه از عروسک خوشش بیاد. ولی نه اینکه با خودش ببره این ور اون ور دیگه. خیلی کوشولوئه این دختر!
اه!‌این مگسه چرا اومده تو :((
تازگی ها خیلی از رنگ زرد خوشم اومده.
باید نرم کننده میزد.
میدونی تو داستانهای تو پسرهای ۲۲ ساله خیلی بیشتر از پسرهای ۲۲ ساله ای که من میشناسم بزرگ شدند و عاقلانه و خوب رفتار میکنند.
فکر کنم اشکال از اونایی باشه که من میشناسم.
کسی اظهار نظری در مورد عقد این دوتا نکرد؟/ شب عفد بودن یا نبودند این عمه . عموها؟

میدونی؟
خیلی لذت بردم از خوندن داستانت. یه حس خوبی بهم میاد.

هان یه چیز خوب دیگه تو داستان تو اینکه آدمها عاقبت به خیر میشن! ولی این داستانه همش میرفت رو اعصابم که چقدر زندگی میتونه سخت باشه.
ولی داستانهای تو یه جوری انگار به آدم امید زندگی میده و میگه زندگی قشنگه.

حالا غش نکنی. این همه تعریف کردم؟
خوب حس خوبی بهم میده خوندن داستانهات. واینکه همیشه خوب تموم میشه. :)

سلااااااام :)
گوشتو بیار جلو بهت بگم که نصفشو قبلاً نوشته بودم ؛))
منم نمی دونم دست مریزاد یعنی چی. ولی خوشم میاد از اصطلاحش. یادم باشه از بابام یا مامان بزرگ بپرسم ببینم معنیش چیه.
چی یو تو؟

خیلی نااااز بود. ولی بعضیا می گفتن عجیب غریب و ترسناکه! ولی من دوسش داشتم.

اگه تصور نکنم افسردگی می گیرم!
به چی عادت کردم؟

منم ندارم :)
مرسی
من خیلی تلاش می کنم که متنم با وجود کتابی بودن روون و نرم باشه.
مرسی :)
لابد در باز مونده

یه ماه می خواد خونشون بمونه! دلش برای عروسکاش تنگ میشه. چه عیب داره که ببرشون؟

رنگ شاد و زنده ایه. واسه همین گفتم پولورش زرد باشه.

شاید نرم کننده شون تموم شده بود. شایدم مثل من اصلا به فکرش نرسید :)

تعداد پسرای 22 ساله ای که دور و برم می شناسم که عاقلانه رفتار می کنن با اونایی که نمی کنن مساویه. منم که فقط نیمه ی پر لیوان رو تو داستانام استفاده می کنم.

چه اظهار نظری؟ همه حاضر بودن. عروس هم تب داشت. بعد از امضاها رفت خوابید.

خوشحالم که حس خوبی پیدا می کنی. این بزرگترین دلیل نوشتنمه. این که برای چند لحظه هم که شده، خودم و خواننده هام حس بهتری به زندگی پیدا کنیم. باید خوب تموم بشه. جای انتخاب دارم و من خوب رو انتخاب می کنم که خوشحال بشم!

غش نکردم :) خوشحالم که باعث خوشحالی دوستانم میشم. خیلی هم ممنونم :*)

... چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ

manke migam taghsire shomast...10rooz raftyn vare dele khaleye man,hich ghazaeiam vase in dokhtareye badbakht nazashtyn,maloome injuri mishe!baz jae shokresh baghie ke baade inhame rooz,zendeas!!!!:D:P

ببینم نخودی لوبیایی چیزی نمی خوای تو این آبگوشتی که قاطی پاتی کردی اضافه کنی؟ :دی :پی

آنیتا چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:47 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

چند روز بود منتظر بودم که بیای و ادامش و بنویسی...امروز کلی ذوق کردم!
راستی رسیدن بخیر

خوشحالم که خوشت میاد
خیلی ممنونم :)

گل بانو چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ق.ظ http://golbanoo22.blogfa.com

رسیدن بخیر .. قشنگ بود مثل همیشه

خیلی ممنون گل بانو جان

جودی آبوت چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:58 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

رسیدن بخیر !خوشحالم که بهت خوش گذشته تو این تهران پر دود و دم

خیلی ممنونم جودی جان

Shaya چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 ق.ظ

هههییی سلااام. خوش برگشتی خونه :d
الان تو راه خونه ام تو اتوبوس.همینجوری وبلاگت رو باز کردم عمرا باور نمیکردم اپ کرده باشی
این قسمتش نسبت به قسمتهای قبلی تند تند بودولی بازم مثل همیشه قشنگ.

سلاااااااااام شایا جونم
مرسییییییییی
نمی دونی چقدر بدو بدو کارامو کردم که بتونم بیام سراغ نت:دییییی
آره. احتمالا از فرط خستگی تندتر پیش رفتم!
خیلی ممنون

نرگس چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 ق.ظ http://nargesb.blogsky.com

وای تشکرات !!!
فکر نمی کردم آپ کرده باشین !!
یه سر بوشهر هم بیاین دیگه ! اینجا کوچیکه زود پیدا می کنیم هم دیگه رو !
چه خونه ی خوشگلی ! کاش منم بودم اونجا ! کاش عکس گرفته بودین !
این تیکه رو دوس داشتم :
نگاهش کردم. حسی تازه زیر پوستم می دوید، گرمم می کرد. سر به زیر انداختم. می‌دانستم دارم سرخ می شوم. زیر لب گفت: هانیه... به من نگاه کن.

نتوانستم. صورتم داغ و دستهایم یخ شده بودند. لرزیدم. چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. با لبخند گفت: دوباره تب نکن. باشه؟

خواهش می کنم :)
دلم خیلی تنگ شده بود!
اگه شد بیام حتما خبر میدم که ببینمت :)
آره خیلی! عکس نمی دونم. به نظرم معلوم نمیشد چقدر پیچ در پیچ و جالبه! ولی از کردان خیلی عکس گرفتم.
مرسی. منم این تیکه رو دوست دارم!

پرنیان سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

خوش اومدیییین :)تهرون خوش گذشت؟کجا ساکن بودین؟عمه هام خوب بودن؟
این قسمتم قشنگ بود‌:) به خصوص قسمت مو شونه کردنش.دوووست داشتم.یاد اون موقع ها افتادم که بابام موهام شونه می کردن..

خیلی ممنوووووون :)
ها خوب بود خدا رو شکر. خیلی!
همسایه ی داییم اینا! خونه کناریشون. خیلی خوب بود.
عمه هاتم ها خدا رو شکر خوب بودن. دختر عمه هم خوب بود.
مرسی :)
آخی نااااازی... بابات موهات شونه می کردن؟ چه ناااااااز....

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ب.ظ

هوراااااااا...
داستان...
هه هه...
خو دلم تنگ شده بود....:***!

مرسیییییییییی
هی بذار حدس بزنم کی هستی!! اومممم هان؟ خودتی؟

نینا سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:09 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

فکر نمیکردم امروز اپ کنین. ولی بسی خوشحال شدم. خیلیییییییی مرسی :*****

دوست داشتنی بود. :قلب !!!

ترسیدم رشته ی کلام از دستم بره!!!
خواهش می کنم.
بووووووووووووووس

ave + nininal سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ب.ظ http://nininal.wordpress.com

سلام.ممنون که اومدین وبلاگم.
اما قبل از هر چیز دو تا نکته رو بگم.اول اینکه خیلى وقته میام اینجا.اما کامنت نیمذارم.آخه با موبایل داستاناتونو دنبال میکنم و نمیتونم کامنت بذارم.دومى در مورد این داستانتونه.به نظرم تو خاطره نویسى نباید اینقدر جمله بندى رسمى داشته باشه،بعدشم تو این قسمت خیلى یهویى نظر دختر داستان نسبت به پسره عوض شد(ببخشید اسماشونو یادم نیست!)البته اینا نظر شخصى منه
خب،بازم ممنون که حاضرین داستانمو بخونین.اما همونطور که متوجه شدین تو وبلاگم نذاشتمش.خواستم اول شما یه لطفى بکنین یه نگاهى بهش بندازین.فقط اگه ایمیلتونو بدین که بفرستم ممنون میشم.
هر چقدر که از زمان نوشتن داستانه میگذره بیشتر ازش بدم میاد!!نمیدونم چرا!پس سریعتر میفرستمش تا پاکش نکردم!

سلام
خواهش می کنم
اپرای مینی رو دانلود کن، اون وقت می تونی با موبایل کامنت بذاری

راستشو بخوای من خودم اینجوری خاطره می نوشتم! هنوزم دفترای خاطراتمو می خونم خنده ام می گیره که چرا اینقدر رسمی می نوشتم. این داستانانم به یاد همون سبک اینطور نوشتم. ولی اگر خاطرات ساده تر رو بخوای، داستان دفتر خاطرات دریا رو برات می فرستم که روونتر و ساده تره.
بعدم این که سریع نظرش عوض شد، چون هرگز اجازه نداده بود سعید جلو بیاد و اظهار وجود بکنه. هیچ وقت نخواسته بود سعید واقعی رو بشناسه. ولی وقتی که مجبور شد اجازه بده، دید که سعید با دیوی که تصور کرده بود خیلی فاصله داره. این دیگه شیش ماه رفت و آمد نمی خواست. اعتماد و شناخت کلی در شونزده سال گذشته کسب شده بود!

اسماشونم مهم نیست. من خودمم به زحمت یادم می مونه :))

بله متوجه شدم. ایمیلم تو کامنتم گذاشتم. ولی اگر سیو نشده آدرسم اینه shazzenegarin@gmail.com
این اسم اینترنتی قبلیم تو وبلاگ قدیمیم بود که هنوزم از همین ایمیل استفاده می کنم.

منم اگر داستانم نصفه بمونه، حوصله ام سر میره و دیگه نمی خوام ادامه اش بدم. الانم برای همین به محض این که کمی وضعیت بعد از سفرم مرتب شد، شروع به نوشتن کردم که رشته ی کلام از دستم خارج نشه.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ب.ظ

رسیدن بخیر :))

خیلی ممنون :)
ببخشین شما؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد