ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (۶) + بازی

سلام علیکم

سلامت باشید و خوشحال انشااله


بازی می کنیم.... 

یکی از دوستان که اسمشو ننوشته پیشنهاد کرده که یه بازی راه بندازم، با این عنوان: 15 سال پیش چی فکر می کردین حالا چی شده؟

"جوانترها میتونن این عدد رو کمتر کنن که خاطرشون یاری کنه D: "

حالا من شروع می کنم و هرکی دوست داشت ادامه بده.

15 سال پیش فکر می کردم 15 سال دیگه تو یه خونه ی قدیمی با شوهر و بچه هام زندگی می کنم، که الان هم همینطوره. 

فکر می کردم مادر خیلی صبوری باشم، اونقدرا نیستم.

فکر می کردم خیلی اهل مهمونداری باشم، نه نیستم.

فکر می کردم دائم مشغول بافتن و دوختن باشم، ولی دستم درد می کنه نمی تونم.

فکر می کردم هرگز کلاس نقاشی نمیرم، ولی یه دوره ی کوتاه رفتم. هرچند باز به همون نتیجه رسیدم که از قصه پردازی خیلی بیشتر لذت می برم.

فکر می کردم هیچ وقت نتونم داستان بیشتر از دو سه صفحه بنویسم، ولی نوشتم.

فکر می کردم هیچ وقت اجازه نمیدم چاق بشم، ولی شدم.

فکر می کردم یه روز حتما یه لپ تاپ خواهم داشت، دارم. 



و نینا جینگیلی دعوت کرده به بازی اگر جنس مخالف بودین چکار می کردین.

اگر یک مرد بودم... الان 29 ساله، مجرد و آرشیتکت بودم.

قد 175 سانتیمتر، وزن 70 کیلو بودم.

چشم و ابرو مشکی، با پوستی گندم گون بودم.

تفریحم خلبانی بود. یه هواپیمای کوچیک داشتم که بیرون شهر نزدیک جاده تو یه زمین خالی محصور بیابونی نگهش می داشتم. یه لونه و یه باند هم براش ساخته بودم. شاید این روزا سرگرم نصب آبیاری قطره ای برای سبز کردن اطراف زمینم بودم. 

دوستان معدود ولی صمیمی داشتم. 

با خانواده ام رابطه ی گرم و خوبی داشتم. مخصوصا خواهر بیست و پنج ساله ی متاهلم! خواهرم یه دختر کوچولوی دو سه ساله داشت که عاشقش بودم. یه برادر نوزده ساله هم داشتم که رابطه مون معمولی بود. نه خیلی صمیمی، نه خیلی خشک و رسمی.

کلا اهل درد دل کردن نبودم، نه با خواهرم نه دوستانم.

به ازدواج فکر نمی کردم. همینقدر که مادر و خواهر به فکرش باشن کافیه! به نظرم قسمت هرچه بود به موقع اش سر راهم قرار می گرفت.

گاهی جدول حل می کردم و گاهی شعر می خواندم. 

آهنگهای کلاسیک گوش می کردم.

تیپم اسپرت بود، ولی اهل مد نبودم. شاید چهار پنج سال پیش علاقه ای داشتم، ولی الان ترجیح می دادم سر و وضعم صرفاً تمیز و مرتب باشد. 

توی اتاقم یکی دو تا عکس خانوادگی به دیوارم بود و دو سه تا عکس از ماشین و هواپیماهای مورد علاقه ام.

ماشینم احتمالا یه ماشین معمولی بود. تمام دار و ندارمو داده بودم هواپیما خریده بودم :))

شاید... شاید اهل نوشتن هم بودم. در این صورت جنایی عشقی می نوشتم.


پ.ن هر دوی بازیها رو هرکی دوست داشت ادامه بده. اگه نوشتین منم خبر کنین! گوگل ریدرم هنوز میزون نشده.


دیشب تا که دفتر خاطراتم را کنار گذاشتم، همان جا روی کاناپه خوابم برد. صبح با صدای غیژغیژ ملایمی از خواب پریدم. لحافم را روی سرم کشیدم و سعی کردم نشنوم. ناگهان یادم آمد که خانه ی خودمان نیستم. سریع بلند شدم و پایم به میز گیر کرد و با صدای مهیبی زمین خوردم. سعید با ریش تراش در دستش از دستشویی بیرون پرید. از آن طرف هم خاله فرح در اتاق را باز کرد و وحشتزده پرسید: صدای چی بود؟

گیج و حیران نگاهش کردم. سعید از پشت سرم با صدایی لرزان پرسید: حالت خوبه؟

رو به طرفش گرداندم. هنوز منگ بودم. یواش گفتم: آره خوبم. طوریم نشد.

خاله آه بلندی کشید و گفت: خدا رو شکر.

بعد از اتاق بیرون رفت. سر به زیر انداختم. نگاهم روی بالش و لحاف خودم ثابت ماند. لبخندی خواب آلود بر لبم نشست. کاناپه پشت به در بود. خوشبختانه خاله آن‌ها را ندیده بود. شاید برایش مهم نباشد، ولی دلم نمی‌خواهد ببیند.

سعید با لحنی دلخور گفت: دیشب همین جا خوابت برد. با مشت و لگدم بیدار نشدی که اقلاً شامتو بخوری! لحافتو انداختم روت و رفتم شاممو خوردم.

با لحنی شوخ و متعجب پرسیدم: شما منو تو خواب کتک زدین؟!!!

سعید با تمسخر گفت: اوا مامانم اینا! مواظب باش حرمت شکنی نکنی! به من نگی تو، ناراحت میشم؛ می‌زنم سیاه و کبودت می‌کنم ها!

از لحنش خنده ام گرفت. سر به زیر انداختم و خنده ام را فرو خوردم.

معترضانه گفت: تو دفتر خاطراتت می‌نویسی سعید رفت، سعید اومد، سعید گفت... چطوره که رودررو نه حاضری اسممو ببری، نه بگی تو؟ تا حالا می‌گفتم از من بدت میاد، شما گفتنت یه جور اعتراضه. حالا چی؟ هنوزم ناراحتی؟

زدم به شوخی و گفتم: معلومه که ناراحتم! کی خوشش میاد شوهرش دست بزن داشته باشه؟

رو گرداند. در حالی که به طرف دستشویی برمی گشت، دستش را توی هوا تکانی داد و با حرص گفت: برو بابا.

با ناراحتی سر به زیر انداختم. دوباره صدای غیژغیژ ریش تراش بلند شد. با عصبانیت فکر کردم: از صدای ریش تراش بدم میاد! اول صبحی نمی ذاره آدم بخوابه!!!

نگاهی به شلوار جینم انداختم. فکر کردم: جای مامان خالی ببینه با شلوار جین خوابیدم. چقدر بدش میاد! آیا زشته خاله فرح منو با این شلوار ببینه؟ نه بابا ولش کن! من که حوصله ندارم عوض کنم.

با همان لباس خواب آلود از در بیرون رفتم. دست و رویم را شستم و به طرف راه پله رفتم. سایه که داشت حاضر میشد که به مدرسه برود، با خوشحالی گفت: سلام هانیه جون.

سری تکان دادم و گفتم: سلام.

_: امروزم نمیری مدرسه؟

_: نه هنوز خوب خوب نشدم.

باهم پایین رفتیم. به خاله سلام کردم. خاله با لبخند عریضی گفت: سلام عزیزم. بیا بشین. حالت خوبه؟ مطمئنی که طوریت نشد؟

_: آره خوبم. فقط صداش بلند بود.

_: خدا رو شکر. خدا رو شکر. چایی بریزم برات؟

_: مرسی بریزین.

سرم گیج می رفت. پشت میز نشستم. عمودکتر وارد آشپزخانه شد. زیر لب سلام کردم. صدایم بالا نمی آمد. با خوشرویی گفت: سلام باباجون.

بعد رو به خاله فرح گفت: برای هانیه خانم یه شیر شیرین بیار جون بگیره.

خاله فرح چشم کشداری گفت و شیر و چای را جلویم گذاشت. سعید هم آمد. نگاه خطرناکی به من انداخت. دماغم را توی لیوان شیر فرو بردم و سعی کردم ندیده بگیرم. خاله فرح مشغول صحبت با سعید شد. از ته دل ممنونش شدم که حواس سعید را پرت کرد. عمو دکتر هم مشغول پرسیدن حال و احوالات من شد و دستوراتی برای تقویت بدنم داد. چند دقیقه بعد هم خداحافظی کرد و رفت. سایه هم همینطور.

خاله فرح مشغول شستن ظرفها شد. من و سعید دو طرف میز تنها ماندیم. سعید کمی به طرفم خم شد و با دلخوری زمزمه کرد: نکنه واقعاً فکر کردی می زنمت که اینجوری فرار کردی!

لیوان را بین دستهایم فشردم. نگاهی به خاله فرح انداختم. توجهی به ما نداشت. شانه ای بالا انداختم و با بی اعتنائی گفتم: من فرار نکردم.

_: تو یخچال که صبحونه بود!

_: من نمی دونم. نگاه نکردم.

_: دیروز بالا بودی که من جلوت اون همه صبحونه چیدم.

_: برای چی سرم منت می ذارین؟

سعید لبهایش را بهم فشرد و رو گرداند. بعد دوباره به طرفم خم شد و پرسید: چه منتی؟ این چه حرفیه؟

شانه ای بالا انداختم و جواب ندادم.

با دلخوری از جا برخاست و بلند گفت: مامان با من کاری ندارین؟ دارم میرم دانشگاه.

خاله فرح با تعجب پرسید: حالا نمیشه یکی دو روز بمونی خونه، عروستو تنها نذاری؟

_: مادر من، من الان دو سه هفته اس که بیشتر کلاسامو شرکت نکردم. اینجوری پیش بره مشروط میشم.

خاله فرح لب برچید و چیزی نگفت. سعید هم خداحافظی سریعی کرد و به سرعت بیرون رفت.

از ناراحتی دستهایم را روی میز و سرم را روی دستهایم گذاشتم. خاله فرح با دستپاچگی پرسید: چیه عزیزم؟ حالت خوب نیست؟

از جا بلند شدم و صادقانه گفتم: یه کم سرم گیج میره. میرم دراز بکشم.

_: آره جونم. برو بخواب. بهت سر می زنم. نگران هیچی نباش.

سری به تأیید خم کردم و از پله ها بالا رفتم. وارد اتاق که شدم، سعید داشت با عجله کلاسورش را مرتب می‌کرد که برود. در اتاق را آرام با پایم بستم. با چهره ای درهم نگاهش کردم. سرش خم بود و نگاهم نکرد. سویشرت قهوه ای، بلوز چهارخانه ی کرم با خطهای سبز و قرمز، و شلوار لی کرم تنش بود. اگر دفترم را نمی خواند، می‌گفتم چقدر جذاب شده بود!! D:

کلاسورش آماده شد. سر بلند کرد. نگاهی به من انداخت. همانطور که در مسیرش از جلویم رد میشد، دستی به بازویم زد و گفت: مواظب خودت باش.

به دیوار تکیه دادم. کف دستهایم را هم به دیوار چسباندم و به پاهای جفت شده‌ام خیره شدم. در را که باز کرد، بدون اینکه سر بلند کنم، با لب و لوچه ی آویزان و لحن طلبکار گفتم: سعید؟

با خنده و تعجب نگاهم کرد و پرسید: بله؟

با بی‌اعتنا ترین لحن و نگاهم گفتم: زیپ کتتو ببند. کلاهشم سرت کن. بیرون سرده.

_: نگران نباش. بادمجون بم آفت نداره.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: من نگران نیستم.

با اخم خودم را روی مبل انداختم و الکی تلویزیون را روشن کردم. از پشت سرم خم شد. گونه ام را بوسید و زیر لب گفت: زود برمی گردم.

دستم را ناباورانه روی گونه ام گذاشتم. وقتی به خود آمدم رفته بود. با حرص تلویزیون را خاموش کرد و نالیدم: من که هم اسمشو صدا زدم، هم گفتم تو، پس چرا رفت؟



حالا هم دارم می نویسم. خاله فرح ده بار سر زده است. هر بار مرا روی کاناپه در حال تلویزیون تماشاکردن دیده است. آخ چرا سعید نمی آیدددددددد؟ دو ساعت گذشت. سه بار اس ام اس زده است. می پرسد: حالت خوبه؟

نخیر خوب نیستم. اصلاً خوب نیستم. ولی غرورم اجازه نمی‌دهد که برایش بنویسم. جوابش را اصلاً ندادم. از این به بعد نمی‌گذارم دفترم را بخواند.


نظرات 20 + ارسال نظر
جودی آبوت شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ب.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

آی ایها الناس من در بازی شرکت کردم

چه خوب! اومدم :)

ندا شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ق.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

آپم..بازی

مرسی الان میام

سحر (درنگ) شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ق.ظ

سلاممم
خوبی؟
را نگران شدی؟
خب من ۱۵ سال پیش هیچوقت به ۱۵ سال بعد فکر نمیکردم. نهایتا شاید تا ۷-۸ سال بعد فکر میکردم.
بازی نینا چه جالبه! :دی
چه آدم جالبی بودی اگه مرد بودی! و چه پولدار!!!!!
همون که همه دار و ندارت بشه هواپیما هم خیلی خوبه! یعنی پولدار. ولی مهمه خونه هم باید میخریدی!
جناییی عشقی
خب بریم سر داستان!

آخییی! طفلکی سعید.
اصلا نمیتونم قیافه سعید را تجسم کنم. برای انتخاب بازیگرش مرددم

آه این قضیه انگار خیلی پیش میاد که خانمیه چیزی بگه آقا یه چیزه دیگه برداشت کنه یا آقا یه چیزی بگه خانم یه چیزی دیگه بدراشت کنه و دلخوریهای ساده. همون قضیه زنان ونوسی . مردان میخیه فکر کنم. کاری به سن پایینه اینها هم نداره. همه اینجوری میشن؟

باحال بود
خوشمان آمد.
مرسییییی
شاد باشی

سلامممم
خوبم. تو خوبی؟
نبودی، آپ از قبلم نکردی، گفتم کجایی آیا؟
خب همونا رو بنویس!
آره خیلی... کم مونده بود قصه رو ول کنم و برم دنبال خاطرات وقتی که پسری بودم :))))))
نه بابا... یه هواپیمای کوچولوی دست دوم رو میشه با بیست سی میلیون خرید. بیست سالگیم این پول رو وام گرفته بودم. از اون موقع هم یکسره داشتم کار می کردم و قسطام تا یه سال دیگه تموم میشه :)))
درسته باید اول خونه می خریدم. ولی بیست سالگیم عشقم هواپیما بود و به ازدواجم فکر نمی کردم. هنوزم عاشق هواپیمام هستم. اسمشم ققنوسه!
آره. الانم خیلی دلم می خواد جنایی عشقی بنویسم. ولی حساس بودن زنانه ام اجازه ی اکشن بهم نمیده!

اوممم... منم تصوری از بازیگرش ندارم. شاید کورش تهامی با عینک!

خییییییلی زیاد :(( آره... کاش مریخیا و ونوسیا درک می کردن!
نه هیچ ربطی به سن نداره. بیشتر به شناخت، حس و حال و غیره مربوط میشه.

مرسیییییییی
خوش باشی

نازلی شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ق.ظ

سلام داره یواش یواش عشقولانه میشه ها . همونطور که آیلا جون دوست داره.

سلام نازلی جونم :*)
آررره :))
تو خوبی؟ نامه نمیدی؟

الهه و چراغ جادو شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

بازی اولی خیلی خوب بوددددددددددد
دومی هم یه جورایی داستان قصه من شده
چقدر سعید میسوزه وقتی نمیتونه دفتر هانیه رو بخونه

مرسیییییی تو هم بازی کن

یه جورایی آره :))

آرره :))

ندا جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

سلااااااااااااااام:))
بازی قشنگی بود...ولی الان فرصت نیس بازی کنم خیلییییی سرم شلوغ شده!همه چی دس به دست هم داده که سرم شلوغ این هفته!!!
عمو دکترطفلک هردوتاشون!! ولی خوبه این داستانت مثه داستانایه لوس نیسته که مثلا دختره هیچی نگه و بسوزه وبسازه یا پسره وقتی فهمید دختره دوسش نداره،دعوا راه بندازه!هردوشون همدیگرو درک می کنن:)) قشنگه...
بوووووووووس.....

سلاااااااام ندا جونی :))

مرسی... به محض این که فرصت کردی بازی کن.
امیدوارم همه ی کارات عالی پیش بره.

خودم به شوهر عمه کوچیکم می گفتم عمودکتر. از این اسم خوشم میاد :)

آره. یک دلیل بزرگ نوشتن من همون داستانای لوسه! چون اونا هیچ وقت اونی که می خواستم نشدن، مجبور شدم خودم دست به قلم نه ببخشید کیبورد ببرم :))

بوووووووووووووس...

هلو خانم جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:29 ب.ظ

واایییی
هین داستانتون واقعا عالیه
نشد کامنت ندم
عاشق این داستانم

مرسیییییییی هلو جونم
خوشحالم کردی
ممنونم :*)

میگم تو هم بیا تو همین کامنتا این بازیا رو بکن اگه دوس داشتی.

بلوط جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:34 ب.ظ

سلام آیلا جونم. خوبی؟
چه بازی باحالی!
من تقریبا به یک سوم اون چیزی که قبلا فکر می کردم رسیدم. یکی از اون چیزایی که بهش رسیدم این بود که دلم میخواست نقاش خوبی بشم و تابلو های زیادی بکشم که تا حدودی همینطور شد
و فکر می کردم خیلی داستان بنویسم و یا چاپ کنم که موفق نشدم!
قوه تخیلم یاری نمیده جنس مذکر خودم رو تصور کنم!!!
الهی که همیشه خوب و خوش باشی
بوووووووووس

سلام بلوط جونم
خوبم. تو خوبی؟
آره جالب بود.
نقاشیت که عالیه! منم وقتی خوب فکر کردم دیدم خیلی آرزوها بوده که بهشون رسیدم.
عوضش قوه تخیل من اینقدر داشت همکاری می کرد که نزدیک بود قصه رو ول کنم وبلاگ رو بکنم خاطرات آقا آیلا :))))
سلامت باشی دوست جونم
بوووووووووووس

نیلوفر جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ق.ظ http://my-home.blogsky.com/

سلام عالی بود این قسمت هم...منتظر قسمت ِ هفت هستم:)

آقا غیر از اون هیجده تا داستان باز هم داستانی داری که برام میل کنی؟راستی داستان ِ پنجره ی دایره هم نصفه attach شده بود اگه میشه اونم برام بفرست:)

ممنون ِ لطفت:)

سلام
خیلی ممنون. میام انشااله

خانم! :) آره دارم. می فرستم. ولی به خوبی قبلیا نیستن! نگی نگفتیا!!
پنجره ی دایره همینه. همینجوری یه داستان کوتاه.

خواهش می کنم.

[ بدون نام ] جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ق.ظ

ببین نمیذاری تو اتوبوس بخوابم
اینقدر خندیدم همه چپ چپ نگاهم میکردن. این قسمت خیلی باحال بوووود مخصوصا جمله ی اخرش
بازیها هم باحال بودن. من فکر کنم اگر پسر بودم فرقی نداشتم فقط یکم پروتر بودم! باید بیشتر راجع بهش بفکرم.

ااا عجب مزاحمیم من!!!
مرسییی :)
آره فکر کن بنویس. بعضیا خیلی ایده آلیست نوشته بودن که من عجب جنتلمنی بودم و این حرفا... ولی من صرفا اونی رو نوشتم که به نظرم می تونستم باشم.

مونت جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ق.ظ

باریکلا.

مرسی.

پرنیان پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آره همون آدامسا.کتابشم هست.یکی برای خانوما یکی برای اقایون.
تو مقدمش نوشته چون این دو تا خیلی خجالتی بودن تو دوران نامزدی و بعد ازدواجشون با کشیدن این کاریکاتورا و نوشتن یه جمله زیرش به هم می فهموندن چی می خوان!!
آقامون مال خانوماشو داده من که مثلا یاد بگیرم!!فقط نمی دونم چرا اینقدر بی استعدادم!!!

یه وقتی دیده بودم. خوشم میاد. باید برم یه بار بخرم.
کم کم یاد می گیری :) این دور و زمونه امکانات زیاده! آدم حرفی رو که نتونست بزنه میتونه ایمیل بزنه، اس ام اس... خوبه.

maryam پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:02 ب.ظ

سلامچه دختر خوبی٬چقدر شوهر بیچارشو اذیت می کنه٬باریکلا آفرین...!!! خیلی خیلی قشنگه آیلا جونم

سلام
:)) آره خیلی خوبه :)))))))))
خیلی خیلی ممنونم مریم جون :*)

گل بانو پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:41 ب.ظ http://golbanoo22.blogfa.com

من فکر کنم این هانیه رو یکم جو هم گرفته ها نه؟چه زود خوشش اومد شاید چون سنش کمه؟!!

تفسیر من این بود که چون تا حالا اصلا به سعید اجازه نداده بود به او نزدیک بشه، حالا که اجازه داده می بینه که سعید اون دیوی نیست که تو ذهنش ساخته. اعتماد و اطمینان هم که تو ۱۶ سال گذشته به دست اومده بود!

نرگس پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:26 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

دعوا !دعوا !
بزن بزن !
بزنین به هم ! دوس دارم :دی
منظورم این ۲تا بچه بودا ! :دی
سعید چند سالشه ؟! سال چندم دانشگاه است ؟!

هیییی هوراااااااا سوووووت تشویق :))))

سعید 22 سالشه. سال آخره . رشته شو نمی دونم!

پرنیان پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

اومدم بگم خیلی دختر بدجنسیه٬دیدم خودمم تقریبا همینجوریم!!سوووت سووووت
چه دختر خوبی٬چقدر شوهر بیچارشو اذیت می کنه٬باریکلا آفرین...!!!
ولی کاش بازم سعید دفترشو بخونه!!
می دونی از این داستان یاد چی میفتم؟یاد مقدمه کتاب love is..
کاش این داستان هیچ وقت تموم نشه!!

منم همینطور :)) سوووووووت سووووووووت
آره خیلی خوبه ماهه عالی! می خوایم ازش به عنوان همسر نمونه تقدیر کنیم!!
آره میدم یواشکی بخونه ؛)
یادم نیست. منظورت همون جمله های آدامس های لاو ایزه؟ همون زن و شوهره؟
:) سعی می کنم طولانیش کنم.

آزاده پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ب.ظ

الهی خیلی خیلی قشنگه آیلا جونم

خیلی ممنونم آزاده جووونم

زهرا پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

توی ارشیوم یه چیزایی نوشتم توی دی ماه ۸۵ .... ولی خب خیلی خلاصه شده ... میخوام توی تابستون کامل بنویسم واسه خودم اونوقت برات میفرستمش!

مرسیییییییی رفتم خوندم. خیلی خوشحال میشم که کاملش رو هم هم بخونم :******

زهرا پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

[:S001:وایییییییییییییییی این دختره عجیب منو میبره به اون روزهای من! با این تفاوت که ب من]
میگم جای خواهری اگه مرد بودی چه جذاب بودیا

چه ناااز...
چی؟ ؛))
جدی؟ برعکس بقیه سعی نکردم خیلی جذاب باشم. فقط تصور کردم واقعا چی می تونستم باشم.

نینا پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

ایوللللللللللل بسی خفن بود هم داستان هم بازی. من یادم رفت در مورد خواهر برادرم بنویسم. اهه. اون یکی بازی رو هم میکنم ایشلااا

الهییییییی بشممم بش بر خوردههه؟ خودم دفترشو میقاپم میدم سعید بخونه بلکه ادم شه

مرسیییییییی
منم خیلی حرفا یادم رفت. می تونستم تا صبح راجع به این شخصیت خیالی قصه بگم :)))))

آرررره :)) بیا من سرشو گرم می کنم ، تو دفترشو بردار :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد