ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (13)

سلام!

نه تو رو خدا یه نگاهی به ساعت این پست بندازین؟ آخه چند تا موجود مثلاً عاقل رو می شناسین که دوازده شب تا سه صبح قصه بنویسن؟ خداییش اگه کامنت نذارین نامردیه!!!


ساعت دو بعد از نصفه شب با یک جیغ بنفش سعید را از خواب پراندم! البته دستم را جلوی دهانم گرفتم، والا خاله فرح و عمودکتر را هم بیدار می کردم. موضوع این بود که از مزاحمت حشره ای از خواب پریدم. هرکار کردم نتوانستم دورش کنم. بالاخره چراغ آباژور کنار تخت را روشن کردم و یک سوسک بزرگ!! با دو شاخ دراز روبرویم روی لحاف دیدم! داشتم از ترس قالب تهی می کردم.

جیغ که کشیدم، سعید خودش را پرت کرد توی اتاق. لحاف را تکان دادم. سوسک وسط اتاق و تقریباً جلوی پای سعید افتاد. نگاهی خسته به آن انداخت. انگار از اینکه به خاطر آن موجود بدترکیب از خواب پرانده بودمش ناراحت شده بود؛ اما چیزی نگفت. با اولین لنگه کفشی که پیدا کرد، آن را کشت و بیرون انداخت.

بعد خسته و خواب آلود توی اتاق برگشت. لب تخت نشست و پرسید: خوبی؟

با خجالت گفتم: ببخشید که بیدارت کردم.

سری به نفی بالا برد و در حالی که متفکرانه لحاف را بازرسی می کرد، گفت: معمولاً از تخت بالا نمیان.

_: سر لحاف روی زمین افتاده بود.

_: هوم... خب... ببینمت.. خوبی؟

چانه ام را گرفته بود و خمار نگاهم می کرد. خنده ام گرفت.

_: خوبم. ممنون.

_: بگیر بخواب. صبح بیدار نمیشی.

_: فکر نمی‌کنم دیگه خوابم ببره. هنوز از یادش تنم مورمور می کنه.

_: آخه اینکه نه نیش داره، نه گاز می گیره! فقط زشته.

نالیدم: می‌ترسم خب...

_: حیف که کشتمش! والا می‌خواستم یه کنفرانس برای رفع هراست از هر دومون ترتیب بدم!

با خنده گفتم: من مطمئنم قوم و خویشاش هنوز تو اتاقن!

خمیازه ای کشید و پرسید: می خوای چراغو روشن کنم و یه عملیات سوسک یابی راه بندازم؟

_: نه خواب از سرت می پره. ولش کن.

_: اجازه هست همین جا بمونم، اگر دشمن حمله کرد، زره و شمشیرمو بردارم ازت دفاع کنم؟

_: مردم این روزا بمب اتم دارن، تو هنوز زره و شمشیر داری؟

_: از اونم بدتر! فقط یه لنگه کفش ناقابل دارم!

_: اونو که خودمم دارم.

_: پس ببخشین میشه بپرسم برای چی منو بیدار کردین؟

_: داشتن سلاح باعث نمیشه که به اندازه ی کافی احساس امنیت کنم!

_: غلط نکنم تو سوسکه رو استخدام کرده بودی منو بکشونی اینجا!!! ببینم قراره چقدر به خونوادش غرامت بدی؟

با مشت روی پایش کوبیدم و گفتم: نخیر. هیچم اینطور نیست.

دراز کشید و گفت: خیلی خب بابا. بسه. باور کن خوابم میاد.

به بالای تخت تکیه دادم. زانوهایم را به بغل گرفتم و با غم به او خیره شدم. پشت به من کرد. عینکش را روی پاتختی گذاشت، آباژور را خاموش کرد و دو دقیقه بعد صدای نفسهای بلند و منظمش خبر از خواب رفتنش می داد. نیم ساعت بعد بالاخره خوابم برد.

صبح دستش توی صورتم خورد که از خواب پریدم. با عصبانیت گفتم: چکار می کنی؟

از خواب پرید! نشست و پرسید: چکار کردم؟

از رو رفتم. مطمئن بودم به عنوان شوخی، برای بیدار کردنم توی صورتم زده است. البته ضربه اش محکم نبود، ولی بیدارم کرد.

سر به زیر و با خجالت گفتم: زدی تو صورتم.

نگاهی ناباور به دستش انداخت. بعد با ملایمت دستی به صورتم کشید و گفت: معذرت می خوام. نفهمیدم. خواب بودم.

_: من معذرت می خوام. فکر کردم عمدی بوده. فکر کردم می‌خواستی بیدارم کنی.

آه بلندی کشید. دست دور شانه هایم انداخت و مرا به طرف خودش کشید. صورتم را روی شانه اش گذاشتم.

بالاخره گفت: هر چقدرم بد بودم، یادم نمیاد هیچ وقت دست روت بلند کرده باشم.

بدون اینکه سر بلند کنم، پرسیدم: سعید... چرا دوستم داری؟

موهایم را نوازش کرد و پرسید: هانیه... چرا دوستم نداری؟

سر بلند کردم و معترضانه گفتم: ولی من دوستت دارم!

خندید. چند بار صورتم را بو سید و بالاخره پرسید: پس چرا عشق من عجیبه؟

_: آخه من خیلی اذیتت کردم!

دماغم را گرفت و گفت: کوچولوی خوشگل! همون روزهایی که تو بذر نفرت از منو تو دلت پرورش می دادی، منم ذره ذره عاشقت شدم. به قول سعدی:

سعدی به روزگاران، مهری نشسته بر دل

بیرون نمی‌توان کرد، الا به روزگاران!

سر به زیر انداختم و گفتم: ولی اگه من به جات بودم...

_: اگه به جای من بودی چی؟ چی داری میگی هانیه؟ حسام صد تا بلا سرت میاره. مثلاً همون دیشب که اینقدر دلت براش تنگ شده بود و انتظار داشتی خیلی تحویلت بگیره، ولی نگرفت، تو رنجیدی؟ درسته یه کم ناراحت شدی، اما از برادری خلعش نکردی! منظورم آینه که باید جرمی برابر با اون عشق باشه که آدم چشماشو روی همه چی ببنده. میفهمی چی میگم؟

سری به تأیید تکان دادم. با خوشرویی گفت: البته اعتراف نکردم که هر سوءاستفاده ای دلت خواست بکنی! پاشو. امروز صبحونه با توئه.

از جا بلند شدم و غرغرکنان گفتم: من مامانمو می خوام!

_: الهی بمیرم! خوبه صبحونه ازت خواستم، اگه گفته بودم ناهار بپزی چیکار می کردی؟

با خوشی گفتم: نیمرو می خوردیم!

هلم داد توی آشپزخانه و خودش رفت صورتش را بشوید و اصلاح کند.

صبحانه را حاضر کردم و باهم خوردیم. ظرفهایش را هم شستم و بعد باعجله حاضر شدم. خود سعید هم عجله داشت. این بار سر خیابان پیاده ام کرد و رفت. دوان دوان خودم را به مدرسه رساندم. سمانه جلو آمد و با دیدن چهره ی برافروخته ام پرسید: چی شده؟

نگاهی محتاط به اطراف انداختم و گفتم: بیخود نیست که آدمای متاهلو تو مدرسه راه نمیدن! امروز هم صبحونه حاضر کردم هر ظرفاشو شستم! کلی دیرم شد.

سمانه خندید و گفت: الهی بمیرم! دفعه ی اولته؟ من که از وقتی یادم میاد مامانم میرفت سر کار و من باید سارا رو بیدار می‌کردم و صبحانه شو می‌دادم و می‌بردم دم مهدکودک بعد خودم می‌رفتم مدرسه!

_: حالا تو هم مسخره کن! سعیدم بهم می خنده. من چکار کنم خب... مامان هیچ وقت ازم تو خونه کاری نخواسته. هرکار کردم به میل خودم بوده، صبحانه هم که همیشه حاضر بوده.

_: ناهار چی کار می کنی؟

_: میریم خونه ی خاله فرح! اصلاً مگه میشه تو وجب آشپزخونه ناهار پخت؟ نمیشه جانم. اونجا فقط صبحونه اونم به زور. اصلاً تا خاله فرح هست چه اصراریه که من مستقل بشم؟

_: ای تنبل!

_: ایششششش... گفتم که مثلاً باهام همدردی کنی!

_: آخه دردت چیه که من همدردی کنم؟ درساتو خوندی؟ امروز امتحان داریما!

_: امتحان؟ مگه فردا نبود؟

_: نخیر خانم. امروز چهارشنبه اس. امتحان داریم.

_: واییییییی سمانه! من که فاتحه ام خونده اس!

سمانه خیلی جدی دست روی پیشانی من گذاشت و مشغول فاتحه خواندن شد. بعد هم با سر انگشت یک ستاره ی پنج پر روی پیشانیم کشید. در حالی که غش غش می خندیدم باهم به سمت سالن رفتیم.

امتحان قطعاً بدترین امتحان عمرم بود! البته پاس می کردم. ولی موضوع این بود که من همیشه درسم خوب بود! عصبانی بیرون آمدم. ساعت آخر بود. همانطور که از مدرسه بیرون می رفتم، به هر ریگ و آشغال سر راهم لگد می زدم. وقتی به ماشین رسیدم، با اخم در را باز کردم و سوار شدم.

سعید گفت: سلام عرض کردم.

با ناراحتی گفتم: سلام.

_: حالا چند تا بودن؟

_: یه دونه بیشتر نبود. ولی خراب کردم. ولی صبر کت ببینم... چی رو داری میگی چند تا بودن؟

_: کشتیات که غرق شدن!

خنده ی کوتاهی کردم و گفتم: نهههه.... امتحان داشتیم. افتضاح بود.

_: پاس نمیشی؟

_: چرا. ولی معدلمو میکشه پایین... اه حرصم گرفت! اصلاً همش تقصیر توئه!

_: دست شما درد نکنه! من چکار کردم؟

_: چکار نکردی! اگر تو این چند سال یه کمی سعی کرده بودی بهت علاقمند بشم، برای عقد اینجوری تب نمی کردم. اصلاً نمی‌رفتم سراغ اون پسره که مامان اینجوری به هول و ولا بیفته و دو روزه شوهرم بده.

_: ببینم حالا من باید از خودم دفاع کنم در برابر این اتهامات، یا کلاً گفتی که درددلی کرده باشی؟

در حالی که هنوز خسته و پکر بودم، گفتم: اگه دفاعی داری بکن.

_: تو هیچ وقت به من اجازه دادی بهت نزدیک بشم؟ من هرکاری که فکر می‌کردم ممکنه خوشحالت بکنه می کردم، ولی در نهایت می‌دیدم تنها چیزی که واقعاً خوشحالت می کنه ا ینه که زیاد دور و برت آفتابی نشم.

نگاهش کردم. بعد سر به زیر انداختم و گفتم: من... خیلی بدم نه؟

دستم را گرفت. لبخندی مهربان زد و گفت: اگه بد بودی ارزش این همه جنگیدن نداشتی.





بالاخره به خانه رسیدیم. باز ناهار پایین خوردیم و برای درس خواندن رفتیم بالا. سعید بعدازظهر کار داشت و بیرون رفت. الان دو سه ساعت است که رفته است. هوا دارد تاریک می شود. خیلی دلتنگش هستم. کاش بعدازظهرها هیچ وقت تنهایم نمی گذاشت.


نظرات 34 + ارسال نظر
n سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:45 ب.ظ

هراست؟؟؟!!!
حراست.

هراس تو! یعنی ترس تو. ترسیدنت از...

حراست یعنی نگهبانی.

سحر (درنگ) سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:26 ب.ظ

من فکر کردم داری قسمت جدید را می نویسی!
خبری نشد که!

یه چند بار دیگه ریفرش کنی آپ میشه :))
الان نوشتنم تموم شد.

سحر (درنگ) سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:21 ب.ظ

خب توجه کن دیگه

توجه توجه! بوس! شکلات! ناز... دیگه چکار کنم خوبه؟ :)

سحر (درنگ) سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:08 ب.ظ

میخوام جلب توجه کنم :)

:))

سحر (درنگ) سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ب.ظ

چرا زنگ می زنی در میری؟ :)))

مهگل سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 ب.ظ

سلام واقعا داستانات حرف ندارن مرسی خسته نباشی بیصبرانه منتظر قسمت جدیدش هستم

سلام
خیلی ممنون دوست عزیز
دارم می نویسم

زهرا سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ق.ظ

کیف میکنی از این همه شباهت؟

یعنی موندم تو کفش :)))))))))))))

مهرناز سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ق.ظ http://mehrlaw6288@yahoo.com

مرسی مرسی مرسی
از تو و الهام بانو ممنون

خواهش می کنم مهرناز جون :******************

پرنیان دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

اهمم..ببخشید تخت آقا سعید دو نفره بود؟!رو تخت یه نفره که دونفر جا نمی شن!!شایدم به خاطر کمبود جا دست پسره خورد تو صورت دختره...
یادش به خیر اون زمون که سوسک میومد تو اتاقمو من اخوی رو بیدار می کردم که بکشتش!!امیدوارم یه چند سالی سوسکا تو اتاق من نیان!
صحبتای اینا منو یاد خودمو دکی میندازه!!راستشو بگو مسیجای منو نخوندی؟!

اولای داستان نوشته بودم یه نفره ی بزرگ. از اینا که عرضشون 140 هست. ولی بالاخره برای دو نفر کمه!

آخی.... ناااازی... جاش تو خونتون سبز و خرم

نخوندم. ولی حالا که گفتی دارم از فضولی می ترکم! یه چند تا دایالوگ به قرض من بده لازم دارم :)

مونت دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:18 ب.ظ

...حرفایی که براش گفتم رو بهت گفت؟تمامش؟یه چیزایی رو برام گفت که دیگه ناراحت نیستم از حرفهای دختره.

نه.. نگفت. ولی اصولا تو این دلگیریا داداش کوچیکا مصاحب خوبین. یا حداقل در مورد من که همیشه اینطور بوده. خوش باشی :)

Miss o0o0om دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

مرسی مرسی مرسی... واقعا ممنونم اینقدر داستانای خوشگل خوشگل برامون می نویسی....
بوســـــــــــــ

خواهش می کنم اووووووم جونم...
بووووووووووووس

خورشید دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ب.ظ

۳:۳۰ که چیزی نیست تا ۵ بیدار بودم ...

اوووه نه! من اگه تا پنج بیدار بمونم زندگی روز اهل خونه مختل میشه!

نرگس دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:02 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

هیششششش !!!
همستره خوابه !!

سکرول ماوس رو یواش ببر پایین بیدار نشه :)

... دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:21 ب.ظ

ha raftam azash porsidam...man ta hodoodi tu jaryane poshte parde budam...behesham yechizaei goftam...ishalla khaharo baradar behtar shan...khub ke nemishan...amma ishalla behtar shan...

بله... متاسفانه شاهد بحث شما دو تا هم بودم... دو سه سال پیش..
همه شون باهم! الهی آمین!

نینا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:17 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

اییییییی خاله این همسترتون دو روز دیگه خپل شد نندازین گردن منااا. به منچه هرچی میدم میخوره. از روهم که نمیره. ادا مه میدههه
چند روز پیش خواب بود یواش اومدم پایین خوندم خواستم کامنت بزارم دیدم بیدار شده ای بش غذا دادم ای خورد اخرش دیدم الان میشه این هوا میندازن گردن من فرار کردم

نه این ضد ضربه با دوامه!! نه چاق میشه نه لاغر :)))

نینا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:15 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

ویییییییییییییی نه سوسک نههههه. اصلا اسمش میاد چندشم میشه. دقیقا این بلا سرم اومده. فقط سعیدی نداشم نجاتم بده.
تابستون مشهد خوابیده بودم رو زمین یه چیزی از رو دستم رد شد. چندش اور بود شدید. تا صبح نتونستم مثل ادم بخوابم. ازون به بعد هنوز نتونستم دوباره راحت دستمو بزارم زیر سرم. داغ دلم تازه شده

هه فکر کنم من شب تو خواب کاراته بازی میکنم. چون دیشب از سرما بیدار شدم لحافم رو زمین بود
یکم خطمی بدین به هانیه. بمیرم دو روز دیگه عروس شد چیکار میخواد بکنه؟ حتی منم وقتی مامان نیستن اهل منزل رو بیدار میکنم و صبحونه میدم. ولی بقیه کارا رو که میکنم خیلی وقت کم میارم
بدین سعید دفترشو بخونه مطمئنم باااال در میاره
این ... و فا خیلیییی کامنتشون باحال بود روحمان شاد شد

برای منم خیلی پیش اومده. گاهی خودم شجاع بودم. گاهی کمک گرفتم. دفعه ی آخر سوسک نبود. گنده ترین هزارپایی که تو عمرم دیدم راه افتاد وسط مهمونخونه. مهمون مهمم داشتم! باز خدا خیری به پردیس بده. نفهمیدم یه وجب خواهر کوچیکه این همه شجاعت رو از کجا آورد! با دو تا دستمال کاغذی تو دستش هزارپا رو گرفت انداخت دور. منم با لنگه کفش تو حیاط کشتمش.

آره منم بچگیام خیلی وول می خوردم :))

قراره یک سری برنامه ی فشرده ی آدم کردن هانیه راه بندازم. الکی نیست. باید بشه کدبانو!

سعید خوند و بالم درآورد :)

پست قبلی هم بود. خوندی؟ منم کلی خندیدم :)))))

آنیتا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:01 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

الان که داستان داره عشقولانه میشه من دیر به دیر میام نت!!!!!!!!...آخه الان دو تا پست و پشت سر هم خوندم.
این و نوشتم که یه وقت نگی کامنت نذاشتی گلم!

اشکال نداره. هیجانش بیشتر میشه :))
خیلی ممنونم دوست جونم

فا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:01 ب.ظ

خاک عالم.... یعنی سه نقطه هم ناامید شد؟ اگه من یه داستان اکشن تو این وبلاگ شما نچپوندم فا نیستم.
قدیم یکم داد و فریاد بود الان حدا اکثرش سوسکه که اونم سوسکش رمانتیک از آب درمیاد.... ای زندگی....

دنیا رو می بینی ؟؟؟ حالا می بینیم تو کی هستی!
پیر شدم مادر... رقیق القللللب!!!

آزاده دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:57 ب.ظ

خیلی قشنگ بید دستتون درد نکنه

خیلی ممنون آزاده جونم :****

... دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:39 ب.ظ

ha rasty,in ki bude ke bargashte be monete man hamchi harfaei zade?!!!!mikhastam az loghate digei estefade konam ke nakardam...:P

از خودش بپرس! من دخالت نکنم بهتره

... دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:38 ب.ظ

baaaale...in FA kollan mese ghadimae mane!!!unmoqeam shoma be ehsasate man asan tavajjoh nemikardino kollan mikhandidin...darigh az inke un harfa joko latife nabudan,harfe del budan!!!!!:P
kholaaaase,mikhastam begam ke man jae saeid budam migoftam sad rahmat be bad!!!!shoma badtarini!!!:D:P

آخی بمیرم برای این احساسات لطیییف!!!! حرف دل بودنش قبول! ولی شما دو تا که می دونین این طرفا جنس مورد نظرتون موجود نمی باشدُ باز دنبال چی میاین؟؟؟ البته واسه تفریح خاطر من بد نیست! می خندم روحم شاد میشه!!! :دی :پی

ددد نگرفتی!!! کلی بار آموزشی داشت این نکته! {و بدین وسیله دختر مورد نظر به سادگی درازگوش می شود!!!}

بهاره دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:43 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام آیلا جانم
خوبی؟
به به پس بالاخره هانیه خانم هم رام شد و مهربون
راستی آیلا جان من خیلی دوست دارم اون داستانی را که قولش را داده بودم بهتون بذارم ولی از اداره نمی تونم خونه هم ای دی اس ال ندارم به محض اینکه گرفتم، حتما از خونه براتون میذارمش
منتظر ادامه داستان خوشگلت هستم.
از خودت مواظبت باش دوست جون:-*

سلام بهاره جون
خوبم. تو خوبی؟


بهله :)

خیلی از لطفت ممنونم

مرسی عزیزم. تو هم همینطور :*)

مونت دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:14 ب.ظ

ممنون از داستان قشنگت.عفو ناراحتیهایی که از من کشیدی.منو ببخش.

خواهش می کنم عزیزم. منم معذرت می خوام . بوووووووووس

سحر (درنگ) دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ

سلام
خیلییی قشنگ بود
مرسی :*)

سلام سحر جون
ممنونم :*)

جودی آبوت دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

خداییش خیــــــــــــــــــلی باحالی

خیلی ممنونم جودی جان

الهه و چراغ جادو دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

خیلی خوش گذشت
چهار قسمت با هم خوندم
دیگه کم بودن پست ها رو متوجه نشدم
وایییییییییییییی خیلی خوش بود

خیلیم خوب!
خوبه خودتم می نویسی و می دونی نوشتن چقدر سخت و وقت گیره!!!
خوشحالم که خوشت اومده :)

ندا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

سلااااام آیلا خانومی..
دیدییییی چند رووووووزه بلاگت برام باز نمیشدش:(‌
نمیدونم چراااااا!!!!!
خب اوووووووووووووووووووووه...خیلییییی نخونده بودم.........
بابااااااااااااااا خییلییییییییی این داستانت رمانتیکه!!!!!!
خوشم امده...
آخی روزایه اول برا هردوشون سخت بودش اما میبییییینم که ظاهرا الهام بانو رفته تو کاره رمانتیک.حالا این دوتا هم براشون زندگی شیرین شده
باقیش رو نمیتونم حدس بزنم
بوووووووووووووووس....

سلاااااااااام ندا جونی :******


ااا چرا آیا؟ من فکر می کردم کار داری نمی رسی بیای!!

آره زدیم تو خط رمانتیک ناجووووور!!! :)))

منم نمی تونم حدس بزنم . هر نقشه ای که می کشم الهام بانو پشت و رو می کنه. منم دیگه نقشه نمی کشم! :))))

بووووووووووووووووووووووووووووس

نرگس دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

جای سمانه و سمیرا رو اشتباه نوشتین فکر کنم !
اینقدر این سوسکا بدجنسن !!!
این دختره باید وقتی سعید کنارش خواب بود یه بوس کوچولو میکرد
این که با یه بعد از ظهر بیرون رفتن سعید دلتنگشه وقتی مامان باباش برگشتن و خواست بره خونه چیکار میکنه ؟!!

اووووووه آره راست میگی!!! خواب بودم خب!!! بهت امیدوار شدم پیرزن! هنوز هوش و حواست سر جاشه :))

گاهی هم باعث خیر میشن ؛))

ها والا بلا!! بیرحمه دیگه!!

هااان دیگه نیمی دونم!!

خورشید دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ب.ظ

وای انقدر دیشب رفرش کردم که حد نداره دیگه این آخرا یه اتفاقی افتاد که نشد رفرش آخرو کنم
آیلااااا از داستانات خوشم میاد چوت پایان تلخ ندارههه میچسبه به آدم

نه یعنی تا سه و نیمم بیدار بودی؟!!!!

خیلی ممنونم عزیزم. امیدوارم پایان قصه ی تو هم خوش باشه :*)

فا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ق.ظ

شما اصلا به احساسات من توجه نمی کنین.... بار رمانتیکش بالاست خانم جان.... داره از حد تعادل خارج میشه.... از من گفتن....

یعنی من مرده ی این احساسات شدید تو ام!!!

نازلی دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:29 ق.ظ

سلام
این هانیه چه دختر خوبی شده هم درس میخونه هم کار میکنه باریکلا به این خانم کدبانو.
دوست دارم که هی داستانت ادامه داشته باشه.

سلام
عجیب!! یه صبحونه حاضر کرده سر خلق الله کلی منت داره :)))))

خیلی لطف داری عزیزم :**********

[ بدون نام ] دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:21 ق.ظ http://evol.blogsky.com

سلام. من امروز اولین بار بود وبلاگتو خوندم .ببخشید این داستان عشغولانه از کجا شروع شده؟ اگه می شه شماره صفحه را بگویید که من از اول داستان بخونم.

سلام
خیلی خوش اومدین
فروردین صفحه ی4

لیمو دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:06 ق.ظ

ساعت ۷:۵ دقیقه صبح
دیگه گفتی نامرد منم خواستم بگم نه داداشه من ما نامردی تو کارمون نیست
داشتم میرفتم سر کار گفتم حالا یهنگاهی بندازم شاید آپ کرد باشه
خب خب میبینم که حالا دیگه طاقت دوری نداره
واااااااااااااای سوسک اونم نصفه شب چه وحشتناک

خیلی ممنونم لیمویی :*)

آرررره خیلی وحشوتناکه :S

ملودی دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

الهی من قربونت برم که این ساعت زحمت کشیدی برامون نوشتی عزیزممیبینم که بالاخره هانیه هم داره کم کم به سعید علاقه مند میشه و میگه دوستش داره.ببخشید به خدا آیلا جونم کامنت نمیذارم گفتم که ...خدا هیچکی رو خل نکنه مثل من یکی نیست بگه اخه این قصه چه ربطی داره که تو بغض میکنی بووووووس نی نی خوشگلا رو ببوس از قول من

خدا نکنه ملودی جونم. سلامت باشی:*****
عزیزم نمی خوام ناراحتت کنم. اگه اینقدر آزارت میده نخون جونم.
مرسی گلم. اردوان گوگولی رو ببوس بووووووووووووووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد