ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (۱۴)

سلاممم

خوب هستین انشااله؟امنم خوبم شکر خدا...  

دیدم ملت حالشون گرفته شد از عقشولانه، گفتم تنوع ایجاد کنم! 


دیشب هوا تاریک شد و سعید نیامد. من هم حوصله ام سر رفت و رفتم پایین. با دیدن خاله فرح که داشت گریه می کرد، شوکه شدم! با اشاره از سایه پرسیدم: چی شده؟

سایه زمزمه کرد: مامان بزرگ مریض شده. فردا باید عملش کنن.

تلفن زنگ زد. خاله فرح گوشی را برداشت. همانطور که اشک می‌ریخت صحبت کرد و بعد گوشی را گذاشت. با عجله به طرف راه پله دوید. من و سایه هم به دنبالش رفتیم. خاله فرح یک چمدان روی تخت گذاشت و چند دست لباس تویش پرت کرد. من که نمی‌دانستم باید چه کنم، کنار چمدان نشستم و مشغول تا زدن لباسها شدم.

سایه پرسید: همین امشب میری؟

خاله فرح با پریشانی دستی به موهایش کشید و گفت: آره بابات بلیت گرفته.

_: بابا هم میاد؟

_: نه نمی تونه بیاد.

بعد مثل اینکه ناگهان چیزی را به خاطر آورده باشد، برگشت. نگاهی به من و سایه انداخت و پرسید: شما دو تا می تونین به خونه برسین؟

با اطمینان گفتم: خیالتون راحت باشه. من آشپزی بلدم!

البته آشپزی ای که از آن دم می زدم، نیمرو بود و کته و دیگر هیچ! اما به روی مبارک نیاوردم و سعی کردم با اطمینان راهی اش کنم. او هم اینقدر پریشان بود که بیش از آن پیگیر نشد. فقط صد بار عذرخواهی کرد که باید برود.

در همین حین سعید با یک جعبه شیرینی وارد شد. با دیدن وضعیت درهم و برهم خانه، جعبه را روی میز گذاشت و با حیرت پرسید: چی شده؟

او را کناری کشیدم و گفتم: مامان بزرگت مریضه. خاله فرح داره میره پیشش.

با نگرانی پرسید: حالش خیلی بده؟

_: نمی دونم. فردا باید عملش کنن.

_: مامان الان داره میره؟

_: آره.

جلو رفت. خاله فرح داشت به زحمت در چمدانش را می بست. اما بس که عصبی بود، بسته نمی شد. سعید با آرامش چمدان را گرفت. نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: همه چی برداشتین؟ برس، مسواک، لباس خونه، بیرون، حوله، شارژر گوشی، قرصاتون...

هیچ کدام را برنداشته بود! فقط چند دست لباس بود. سعید یکی یکی را می‌آورد و جا میداد. بالاخره هم وقتی اطمینان پیدا کرد که هیچی جا نمانده است، در چمدان را بست و از پله ها پایین آورد. همان موقع عمودکتر از بیرون رسید. با حالتی دلگرم کننده بازوی خاله فرح را گرفت و گفت: بیا بریم.

خاله فرح نگاهی به من و سایه انداخت و گفت: بچه ها...

_: بچه‌ها همین جا می مونن. نگرانشون نباش. سعیدم هست.

سعید پرسید: به کمک من احتیاجی ندارین؟ اگه شما خسته این، من مامانو می برم.

_: نه باباجون. بمون پیش دخترا. خودم میرم.

خاله فرح یکی یکی در آغو شمان گرفت و با بغض خداحافظی کرد.

بعد از رفتنشان سه تایی پکر و خسته توی هال نشستیم. بالاخره سایه سکوت را شکست و پرسید: شیرینی برای چی بود؟

سعید لب برچید و گفت: خیر سرم استخدام شدم!

با تعجب پرسیدم: استخدام شدی؟ کجا؟

_: پیش یکی از آشناهای بابا. یه شرکت خصوصی داره. البته هنوز رسمی نیست. قراره دو ماه آزمایشی کار کنم، تا هم درسم تموم بشه، هم اونا ببینن به دردشون می خورم. فعلاً عصرا میرم تا ده شب.

با ناراحتی پرسیدم: تا ده شب؟!!!

_: فقط دو ماهه. یا کمتر. درسم که تموم شه میشه صبحا.

_: باباتم که شبا مطبه. بعد من و سایه هر شب تنها باشیم؟

سایه با ناراحتی گفت: من می ترسم.

سعید آهی کشید و متفکرانه نگاهم کرد. سایه پیشنهاد داد: میشه بگیم حسام بیاد اینجا بمونه.

سعید سری تکان داد و گفت: فکر بدی نیست. تو چی میگی هانیه؟

_: من که از خدامه. اینجوری زحمت زندایی هم کم میشه. ولی بابات چی میگه؟

سعید برخاست و در حالی که می‌رفت لباس عوض کند، گفت: فکر نمی‌کنم مخالفتی داشته باشه.

آخر شب عمودکتر از فرودگاه برگشت. شام را گرم کردم و دور هم خوردیم. در مورد حسام هم حرف زدیم. عمودکتر با خوشرویی موافقت کرد.

ظرفها را جمع و میز را تمیز کردم. می‌خواستم همه چیز همانطور که خاله فرح می کرد، باشد. آخر شب خسته، ولی راضی از پله ها بالا رفتم. سعید داشت طول اتاق را بالا و پایین می‌رفت و فکر می کرد. رفتم توی اتاق خواب. در را طبق عادت قفل کردم. اما از ترس سعید بلافاصله قفل را باز کردم. لباس عوض کردم و بیرون رفتم. دستش را گرفتم و دلجویانه گفتم: خوب میشه. باید بشه! آروم باش.

نگاهی گیج به من انداخت و گفت: ممنون. برو بخواب.

_: تو هم بخواب. فردا باید بری دانشگاه... بعدم سر کار. اگه نخوابی نمی کشی.

_: الان خوابم نمیبره. تو برو.

فایده‌ای نداشت. رفتم خوابیدم. صبح سعید در حالی که موهایم را نوازش می کرد، صدایم زد: هانیه. پاشو.

رفتیم پایین. عمودکتر صبحانه را چیده بود. باهم خوردیم. با عجله دور و بر را تمیز کردم. ظرفها را برای بعد گذاشتم. رفتم حاضر شدم.

تمام راه تا مدرسه سعید ساکت بود. سر کوچه ایستاد. از توی جیبش دسته کلیدی درآورد و گفت: کلیدای مامانه. باید برات بسازم، ولی الان فرصت ندارم. فعلاً اینا پیشت باشه. ظهر نمی‌رسم بیام دنبالت.

گرفته و مغموم خداحافظی کردم.

بازهم امتحان داشتیم. البته به بدی روز قبل نبود، ولی خوب هم ندادم. بعد از امتحان یقه ی سمانه را گرفتم و گفتم: سمانه من امروز ناهار چی بپزم؟

_: خاک به سرم باید ناهار بپزی؟!

_: تو رو خدا مسخره نکن! خاله فرح رفته سفر. من باید غذا درست کنم. اونم یه غذای فوری. چون تا برسم خونه عمودکتر و سعید و سایه میان.

_: خب کوکوسبزی درست کن.

_: خب چه جوری؟ اصلاً اگه موادش تو خونه نبود چی؟

_: ماکارونیم می تونی بپزی.

_: ماکارونیم خوبه. دیگه چی؟

_: کشک بادمجون.

_: هوم... دیگه؟

_: ورقه.

_: ورقه چیه؟

_: همون سبزیجات ورق ورق روهم گذاشته بودم، باهم پخته بودن، خوردی خوشت اومد...

_: هان یادم اومد.

_: ببین برو خونه. ببین مواد اولیه چی دارین، بعد به من زنگ بزن. فردا که جمعه اس. ولی روزای غیر تعطیل غذای فردا رو هم شب درست کن که ظهر با خیال راحت بری خونه.

_: هان. باشه. ممنون.

بیشتر راه را دویدم. بعد از بررسی یخچال فریزر و کابینتها به سمانه زنگ زدم. بعد با سایه مشغول آشپزی شدیم. نتیجه ی کار یک کوکوسبزی کم نمک کمی سوخته بود که عمودکتر کلی تشویقمان کرد و تحویل گرفت. سعید ولی دیر آمد، با عجله خورد و رفت.

به حسام زنگ زدم و دعوتش کردم. وسایلش را جمع کرد و عمودکتر قبل از اینکه به مطب برود، رفت دنبالش. از وقتی هم رسید، با سایه رفتند سراغ کامپیوتر. دو سه تا سی دی بازی همراهش بود که مشغول نصب و راه اندازیشان شد. بعد هم تا آخر شب با سایه بازی می کردند.

من هم دور و بر می چرخیدم. درس می خواندم، ظرف می شستم، گردگیری می کردم، شام درست می‌کردم و بین هرکاری به سمانه تلفن می کردم. نتیجه کمی بهتر از ظهر بود. ورقه ها واقعاً خوشمزه شده بود. ولی بدبخت شدم تا آماده شد!

عمودکتر و سعید هر دو حدود ده شب رسیدند. شام خوردیم. ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. از خستگی نای بالا رفتن از پله ها را نداشتم. سعید بازویم را گرفت و آرام آرام بالا رفتیم.

فکر می‌کردم سرم به بالش نرسیده خوابم می برد، اما خواب نرفتم! بلند شدم آمدم این اتاق و مشغول نوشتن شدم. سعید پشت میزش نشسته بود، درس می خواند. چند دقیقه پیش هم بلند شد که برود بخوابد. از پشت کاناپه خم شد، گونه ام را بو سید و گفت: با کمال تأسف و تاثر من فردا هم صبح تا شب نیستم.

با ناراحتی پرسیدم: با دوستات میری پیک نیک؟

_: نه عزیز من! مرد خانواده پیک نیکش کجا بود؟ صبح دانشگاه کلاس فوق‌العاده داریم، بعدشم برم شرکت. این روزا مشغول یه تغییراتین، کار زیاده.

_: ناهار میای؟

_: فکر نمی‌کنم بتونم بیام.

سر به زیر انداختم و با ناراحتی گفتم: هوم... باشه.

شانه ام را فشرد و گفت: دیروقته. بگیر بخواب.

با لجبازی گفتم: خوابم نمیاد.

_: هرطور میلته. شب بخیر.

_: شب بخیر...

حالا رفته است بخوابد. خوابم می آید. دلم خیلی گرفته است. دلم می‌خواست فردا یک پیک نیک دو نفره ی جالب برویم ولی نمی شود. هیییییی....

نظرات 31 + ارسال نظر
پرنیان پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:29 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

چی؟؟؟یر به یر یعنی چی؟؟؟
امروز بحثمون سر این بود که من دوست ندارم هر طورم شد مامان به اون بگن!!یعنی تا اصلاع ثانوی اون فقط نامزدمه نه دکترم!!حیف سعید دکتر نیست!!

یعنی مساوی... تراز.. اینا
می فهمم. خب جور در نمیاد. هنوز باهم تعارف دارین و نمیشه. یا نامزد یا دکتر. دو تاش یه جا خوشایند نیست.

پرنیان چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

قربون شما!من بهتون اعتماد دارم!!خودت حساب کن بعد به من بگو!!فقط اینکه مسیجامون معمولا فارسین!!خیلی گرون نمی شه!!

خیلی ممنون :))) ببین من آخرش که تقسیم به قصه ها کردم یر به یر شد! اگه لو بدی تازه بی حساب می شیم :))))

سحر (درنگ) چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ

حالا چت نشد! ولی قرار بود تو نظراتم کلی صوبت کنی!
من شب میام چک میکنم. کامنت طولانی میخوام ها!

باشه چشم :) یه ذره سبزی پاک می کنم، زنگ تفریح برمی گردم!

سحر (درنگ) چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:27 ب.ظ

سلام
کلی فکر کردم من الان بیکارم. تو هم یک کمی وقت داری. زودی گوگل تاک را نصب کردم (آخه هز اونجایی که من اصلا حال چت کردن ندارم. نصبم نبود) که شاید بشه چت کنیم.
بعدش یادم اومد دوست سوگل قرار بیاد خونمون. دیگه کم کم میاد. وقتی هم میاد یه دو ساعتی میشینه!
خب اون وقت نمیشه که!
نشد که بشه!

سلام
ااا سحر چت؟؟؟؟ وای!!! :دی
مال منم نصب نیست :) هر وقت با جیمیل چت کردم از همون توی اکانتم بوده.
منم سبزیا و باقلاهای فرداشبم رسید باید برم پاکشون کنم. ولی حتما یه بار صوبت می کنیم :)

نرگس چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:27 ب.ظ

چشام شد شکل 14 بسکه اومدم دیدم هنوز 14 است
اولین اسم رو واسه جناب (...) من پیشنهاد میدم !!
غضنفر چطوره ؟!

داشتم می نوشتم. ولی بچه ها یکسره دورم سر و صدا می کردن. بالاخره الان تموم شد.

عالیه!!! :)))

سحر (درنگ) چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:19 ب.ظ

منتظرم پس

میام :)

سحر (درنگ) چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:56 ب.ظ

سلام
من اینجا را باز کردم یه چیزی بنویسما! بعدش فضولیم گل کرد یه چند تا کامنتها را خوندم. حواسم پرت دش. حالا یادم نمیاد چی میخواستم بنویسم!

سلام
منم هی منتظرم این پستم رو تموم کنم بزنم بره، بعد بیام تو نظراتت کلی صوبت کنم، تموم نمیشههههه ... وسطش هی حوصله ام سر میره میام کامنت می خونم دوباره میرم!

نرگس چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

نه دیگه !
جدیدا بوس نمیکنه !
تند تند میاد خونه غذا میخوره تند تند میره بیرون .
شب هم که کلی بداخلاقه !
طفلی دختره میگه نمی خوابم به جای این که یه کمی ناز بکشه میگه هرطور میلته !!!
این دلش یه ماهیتابه تو فرق سر می خواد !!!
آی حال میده !!
اگه این هانیه بی عرضه است می خواین بگین من بیام کمک
دست بزنم خوبه وا !!!

به خاطر تو این یکی پست رو بو سه بارون کردم :)))

ها والا بلا... سعید خسته اس حوصله نمی کنه. ولی اصلا دلیل نمیشه! باید بریم بزنیمش!

... چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:33 ب.ظ

man azin teribun elaam mikonam ke mosabegheye entekhaabe esm vase man shoroo shod!!!!:D be onvan konandeye behtarin esm,emmmm,chizi dade nemishe...doa mikonam vasash!!!:D

:))))) بابا بذل و بخشش!!!! ببین ما را به خیر تو امیدی نیست، شر مرسان! می ترسم برای ملت دعا کنی همه با کناریشون دعواشون بشه :دی
ولی مسابقه ی با حالیه! تو تیتراژ می نویسم ملت پیشنهاد بدن.

پرنیان چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:26 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

غصه نخور دخترم٬چاره چیه باید تحمل کنی(با هانیه م!)
خیلی کار سختیه آدم اولین باری که می خواد اشپزی کنه خونه پدر شو باشه!!
حالا واسه هر مسیج چند میدی؟!

:)
خداییش!
خدا خیرت بده. ترکیدم از خنده :))))) باید نرخ تورم رو حساب کنیم ضربدر قیمت هر مسیج، تقسیم بر تعداد قصه های من! حالا خودت حساب کن :))

نینا چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:31 ب.ظ

چی شده؟ قضیه چیه؟ من چیکار کردم؟ چه خبره؟

چون مونت گفتن دارن بهم جذب میشن شمام گفتین من خیلی گلم؟ فوضولیم گل کرد چی پشت سر من گفتین؟

والا منم نمیدونم! گمونم منظورش کامنت آخریت خطاب به فا و سه نقطه بود. منم که کلا گفتم تو خیلی گلی :*)

نرگس چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:22 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

خاله این سعید نمی تونه حداقل یه بوس بده بعد از صبح تا شب بره بیرون ؟!

بوس که می کنه! فقط هانیه بوسش نمی کنه :)

نرگس چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

خاله اونجایی که متوجه نشدین صحبت مونت رو منظورش با جناب آقای (...) بود !
ببخشید من این وسط پریدم دخالت کردم !!

آهاین!!! پس با داداشش صوبت می کرد! اوکی...

نه بابا خدا خیرت بده! من که نفهمیدم :))

مونت چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ق.ظ

khanoma.aghayoon.hishki filme the hill ro dare behem garz bede?axasho didam .mikham bedoonam che joor filmie?mamnoon

من که ندارم. ولی از همین تریبون اعلام می کنم همشهریان محترم هرکی فیلم the hill رو داره لطف کنه به مونت عزیز قرض بده.

نازلی چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ق.ظ

دلم برا هانیه سوخت چقدر باید کار کنه بیجاره تازه عروسه مثلا. گناه داره بچه درس هم داره تازه سعید هم همش نیست. آخییییییی

:) عوضش آبدیده میشه!

مونت چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:04 ق.ظ

متشکرم ایلا جون.ببین ... یه جوری حرف میزنی که ادم یه کمی از زندگی باهات منصرف میشه.اخه دعوا برای چی؟گرتوانی دل بدست ار شکستن دلها هنر نیست.اینو بکن تو کلتنینا دارم طرفت جذب میشم.ایلا خانمی هر چی بنویسی من که از اولش حضمش میکنم و منتظر بعدی هستم.

بابا به این داداشت بگو به جای جنگ و دعوا یه اسم درست درمون برای خودش بذاره! سه ساعت فکر کردم با کی هستی! تازه الانم نرگش بهم گفت!

نینا خیلی گله :*)

خیلی ممنونم. چشم سعی می کنم زود بیام.

ملودی چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:26 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

ای بابا تا این هانیه رفت تو مود دوست داشتن از همه طرف مشکلات ریخت.تا هانیه باشه که قدر بدونه.راستی آیلا جون مگه نمیدونی من شدیدا خود آزاری دارم انگار مجبور بودم هی اینا رو بخونم هی گریه کنم اما الان خوبم دیگه این دفعه به خیر گذشت تو ذهنم خاطره بیل نزدم خدا رو شکر.میبوسمت گلم هم خودتو هم سه تا فرشته ها رو

آره... ها والا اینجوری بیشتر قدر می دونه :)

خدا رو شکر. خوب باشی همیشه :****

مرسی عزیزم. منم می بوسمت و اردوان گوگولی جیگرو :********

الهه و چراغ جادو چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

عجب اوضاع این هانیه قاراش میش شد بیچاره

عوضش یاد می گیره :)

ندا سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

می گم کی رو قراره عمل کنن؟ مامانه مامانه سعید رو؟ خب مامانه مامانه سعید که مامانه مامانه هانیه هم میشه که!پس چرا وقتی سعید از هانیه پرسید کی چطور شده.گفتش مامان "بزرگت"؟خب می گف مامان بزرگ! چییییییییییی شد؟؟
نه هیچی بیخیال!! من از صب ده هزار تا کلاس داشتم.خسته ام.مخ م هنگه.نمی فهمم چی می خونم و چی مینویسم!! بعد عروسی میام این قسمت و قسمت قبل رو مث آآآآآآآدم می خونم....

کار از آشپزی سخت تر توی دنیا نیس. من که هرگز نتونستم مث آدم غذا بپزم.
پس فردا عروسی داداشمه اونوقت نشستم رمان می خونم!دیوانه ام نه؟ ولی خب داستانت هیجان داره.نمیشه نخوند.

zzzZZZ............
بوووس...

عزیزم اول داستان توضیح داده بودم که مامانای این دو تا باهم دوست بودن نه خواهر. فقط به خاطر دوستی مامانا بهشون میگن خاله.

خوووووووب بخوابی گلم

من گاهی می تونم :دی

نه بابا... منم همین روزا عروسی داداشمه. به جای این که یه فکری واسه لباسای خودم و بچه هام بردارم نشستم می نویسم!!!

بووووووووووس...

ندا سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:55 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

اوه اوه!
کوکو سبزی خودش چی هست که بی نمک و سوخته هم باشه!

اتفاقا خوبش خیلی خوبه! با زرشک و گردو! اوووووومممم!

گل بانو سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ب.ظ http://golbanoo22.blogfa.con

همون عشقولانه خوب بودااا

باشه برمیگردیم عشقولانه :*)

... سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 ب.ظ

khedmate shomao baghie hozzar arz shavad ke marge azizan na man raziam na kase digei...man tarafdare davae khunevadegiam...chun marge azizan baese nazdik shodane in2ta mishe,va man ino nemikham!!!!pas dava behtare!!!:D

آغا جان موضعتو مشخص کن! بالاخره بکشیم؟ ببندیم؟ چه کنیم؟!!

آزاده سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ب.ظ

انشا... مامان بزرگ خوب شه زودی استرس دار شد نیست تو غربتم از این مسائل می خونم کلی استرسم می گیره

دستت درد نکنه آیلا جونم، خیلییییییی قشنگه مثل همیشه

عزییییزم! نگران نباش! خوب میشه. اصلا قصدم استرس دار کردن نبود. فقط می خواستم یهو هانیه خانه دار بشه!

خیلی ممنونم گلم :********

... سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:33 ب.ظ

yejury az tanavvoo sohbat kardyn ke fek kardam che khabare!!!nemishod ke ameye babahe mioomad az shahrestano shaaki ke chera in dokhtaro vasash gereftyno naveye mano rad kardyn,badam hanie behesh bar bokhoreo ...???

نه بااااا... ایطورام نی!!! ببین اصلا اگه یه وقتی هم از این خبرا بوده تو قصه هام، تو این یکی نیست. مدلش ساده و عشقولانه اس!

آرزو سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ب.ظ

من که کاملا با عشقولانه موافق بودم
حالا ورقه چی هست؟؟؟ من اصلا نمی دونم این چه غذایی هست. دستورشو میشه بدید؟؟؟ رو که نیست سنگ پا رو گذاشتم تو حیبم. ببخشید ولی تا حالا اسم این غذا به گوشم نخورده بود.

مرسی!
یه غذاست که اصلش اصفهانیه گمونم. ولی من با کمی تغییر یه مدل دیگه درست می کنم.
اول سیب زمین به یک و نیم سانت حلقه می کنم کف ماهیتابه میچینم. روش هویج نازک ورقه می کنم می چینم. روش کدو حلقه می کنم می چینم. روش بادمجون ورقه شده ی سرخ شده. اگر قارچم داشتم می ریزم. بعد کمی آب و نمک فلفل اضافه می کنم و با شعله ی کم میذارم مثلا یک ساعت بپزه. سیب زمینهاشم با روغن بادمجونا کمی سرخ بشه.
مدل اصفهانیش گمونم سیب و بادمجون خالیه. بعد لابلاش تخم مرغ زده شده هم می مالن.

مهگل سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:14 ب.ظ

مرسی یکم هیجانش بیشتر کن البته به بخشید فضولی میکنماااااااااا مرسی جیگر جون

چشم سعی می کنم
خواهش می کنم :*)

زهرا سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:04 ب.ظ

ای ول مسئولیت .. مثل همون عدسی که وقتی من مسئول خونه بودم درست کردم و آبکی بود و بی نمک..کمی یاد بگیره بد نیست!
همسرم همیشه که عدسی داریم میگه یادته اولین غذات چجوری شد؟

مرسی!
آره :)
اولین غذا همیشه خاطره اس :) من وقت عروسیم آشپزیم خوب بود. ولی همیشه برای هفت هشت نفر غذا درست کرده بودم. اصلا بلد نبودم غذای دو نفره بپزم. یه ماکارونی درست کردم نصفش گوشت شد. رب گوجه شم اینقدر کم بود که اصلا معلوم نمیشد. درستم دم نکشیده بود. مزه ی درست حسابی هم نداشت :))))

نینا سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

اوووووو. ای بابا چه مامانه دختر ننری تربیت کرده هااا. حتی منم ماکارونی بلدم. کوکو سبزی مطمئن نیستم ولی سبزی پلو بلدم

فکر کنم الان فا و ... مامان بزرگه رو بکشن بعد...

خیلیا فکر می کنن اینجوری در حق بچه هاشون لطف می کنن! برعکس من که همه ی سعیمو می کنم که بچه ها مستقل بار بیان!! و خلاصه این که نه به اون شوری شور و نه به این بی نمکی!!!

نه بابا اول هواپیمای خاله فرح سقوط می کنه :))))

خورشید سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:37 ب.ظ

به به هانیه شده خانوم خونه خوبه حالا!آشپزیش تقویت میشه

بهله :))

maryam سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ب.ظ

خیلی قشنگه مرسی آیلا جون دمت گرم

خیلی ممنونم مریم جون :*)

سحر (درنگ) سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:44 ب.ظ

عشقولانه که بد نبود!
چیه همه شاکی شدند که چرا این دختر هیچ کاری بلد نیست. کلی کار ریختی سرش :دی

:)
آره... یا از این ور بوم میفتیم یا از اون ور :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد