ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (۱۱)

سلام سلام سلامممممم


کیف حالکم. انا بخیر الحمدلله! 


سرعت رو می بینین؟ منتظرم ساعت 12 بشه که تاریخ رو بزنه جمعه، که من بزنم انتشار! 


خوااابم میاد اساسی. خوابای خوش ببینین 


جمعه ی خوبی داشته باشین 


دیشب هم مثل پریشب هر دو بدون شام خوابیدیم. من که اینقدر ترسیده بودم که جرأت نداشتم از اتاق خواب بیرون بیایم. سعید هم بدون اینکه تلویزیون را خاموش کند، خوابش برد.

شب خیلی بد خوابیدم و صبح دیر بیدار شدم. سعید نبود. بدو بدو لباس پوشیدم و همان توی اتاق صبحانه خوردم و به مدرسه رفتم.

درس درس درس... حتی زنگهای تفریح هم داشتم می خواندم. خیلی عقب بودم. زنگ آخر کلافه بودم. برای اولین بار در زندگی دلم برای سعید تنگ شده بود. دلم می‌خواست فقط ببینمش. هیچ نگوید و نگاهش کنم. با کلی ترس و تردید اس ام اس زدم: می تونی بیای دنبالم؟

بلافاصله نوشت: نه کار دارم.

دلم گرفت. هرچه عوض دارد گله ندارد. بی حوصله و غم زده بقیه ی درس را گوش دادم تا زنگ خورد. بین هیاهوی بچه‌ها بیرون رفتم. دوستم سمانه سر شانه ام زد و پرسید: هی چته؟

_: هیچی. فقط خسته ام.

_: مامانم اومده دنبالم. بیا می رسونیمت.

_: نه می خوام قدم بزنم. حالم خوش نیست.

_: داره تگرگ می باره. خیلی سرده.

_: لباسم گرمه. بذار برم.

_: هرجور میلته. خداحافظ.

_: خداحافظ.

از کوچه ی شلوغ بیرون آمدم. با خودم گفتم امروز از آن طرف خیابان می‌روم که خلوت تر باشد. این طرف بچه‌ها جیغ جیغ کنان دسته دسته باهم می رفتند، اگر مسیرشان هم آن طرف بود، می گذاشتند در آخرین لحظه از هم جدا می شدند.

خیلی حواسم به ماشینها نبود. خودشان دقت کردند که به من نزنند! آن طرف خیابان یک ماشین پارک کرده بود. نگاهش نکردم. بوق زد و در کنار راننده را باز کرد. اصلاً متوجه نشدم با من است. در را دوباره بست. خودش پیاده شد و صدا زد: هانیه کجا میری؟

برگشتم و با شگفتی نگاهش کردم. قفل شده بودم!

سعید با حرص نفسش را بیرون داد و گفت: سوار شو!

چند قدم برگشتم و سوار شدم. سعید در حالی که کمربندش را می بست، بدون اینکه نگاهم کند، غرغرکنان گفت: معلوم هست حواست کجاست؟ ملت خیال کردن می خوام بدزدمت!

با لبخند نگاهش کردم. ناگهان برگشت و پرسید: چیه؟

با خجالت گفتم: ممنونم که اومدی.

رو گرداند و با بی حوصلگی گفت: خواهش می کنم.

لبخندم را فرو خوردم. اما همانطور نگاهش می کردم. هیچ کدام حرفی نمی زدیم. جلوی در خانه پارک کرد. ناهار را پایین خوردیم و بعد هم خیلی زود به بهانه ی درس خواندن رفتیم بالا. سعید پشت میز تحریرش رو به دیوار نشست و شروع به درس خواندن کرد. من هم کتاب‌هایم را روی میز جلوی کاناپه پهن کردم و پشت به سعید مشغول خواندن و نوشتن شدم. گاهی روی کاناپه می‌نشستم، یا می خوابیدم، گاهی هم روی زمین می‌نشستم و توی دفترم روی میز می نوشتم. هر دو سخت مشغول بودیم و کاری بهم نداشتیم. گاهی برمی گشتم و یواشکی نگاهش می کردم. اما مطمئن بودم که او اصلاً نگاهم نمی کند.

خواندنیها را می خواندم. اما ریاضی سخت بود. به زحمت از روی توضیحات کتاب حل می کردم، تا اینکه واقعاً گیر کردم. بهانه ی خوبی بود. کتاب و دفترم را بردم کنارش و پرسیدم: میشه این مسأله رو برام توضیح بدی؟

کتاب را پیش کشید و مسأله را خواند. بعد هم دفترم را جلو برد و شروع به نوشتن و توضیح دادن کرد. هنوز هم نگاهم نمی کرد. لحنش سرد و جدی بود. با دست چپ تند تند می‌نوشت و من به این فکر می‌کردم که نمی‌دانستم چپ دست است!

مسأله حل شد. کتاب را به طرفم هل داد و به کار خودش ادامه داد. می‌خواستم تشکر کنم، اما اینقدر سرد و سخت بود که ترسیدم. فقط لحظه‌ای دست روی شانه اش گذاشتم و بعد سر جایم برگشتم.

ساعت 9 شب بود. داشتم از خستگی می مردم. روی زمین پشت میز نشسته بودم. از بس نوشته بودم دستم کرخ شده بود. سرم گیج می‌رفت و از گرسنگی احساس تهوع می کردم. روی این را نداشتم بروم پایین ببینم شام خورده اند یا نه.

سعید روی مبل تک نشسته بود. پاهایش روی میز و لپ تاپ روی پاهایش بود. با تردید صدایش زدم: سعید؟

همانطور که چشم به مانیتور دوخته بود، جواب داد: هوم؟

_: میشه برای شام... بریم بیرون؟

چند لحظه جوابم را نداد. فکر کردم الان چنان جواب دندان‌شکنی می‌دهد که گرسنگی از یادم می رود! اما با همان لحن سردش گفت: بپوش میریم.

ذوق‌زده از جا پریدم؛ وقتی که داشتم از کنارش رد می شدم، دستم را گرفت و پرسید: شام رو هم به اندازه ی همستر دوست داری؟

یک لحظه منظورش را نفهمیدم. اما بلافاصله شرطی را که برای خرید همستر گذاشته بود، به خاطر آوردم. وا رفتم. چند لحظه مکث کردم. بالاخره دستم را آزاد کردم و به طرف آشپزخانه رفتم. یک لیوان آب ریختم و جرعه ای نوشیدم.

سعید پرسید: اینقدر سخته؟

نالیدم: خیلی سخته!

سری به تأیید تکان داد. گر گرفته بودم. لیوان را کنار گذاشتم و به حمام رفتم. همانطور با لباس زیر دوش آب سرد ایستادم. اشکهایم آرام روی صورتم می ریخت. سردم که شد آب را گرم کردم و حمام کردم. حوله پالتویی سفیدم را پوشیدم و بیرون آمدم. سعید هنوز پشت به اتاق خواب، روی مبل لم داده بود. گفت: زود لباس بپوش بیا که از گشنگی مردم!

کتاب‌هایم را رویهم دسته کرده بود. وسط میز هم یک کیسه ی سفید با نشان یک ساندویچ فروشی معتبر بود. لبخندی زدم و به اتاق رفتم. طیق عادت در را قفل کردم. با آخرین سرعتی که می‌توانستم لباس پوشیدم و موهایم را با یک حوله ی دستی پوشاندم.

بیرون که آمدم با عصبانیت پرسید: نمیشه این درو قفل نکنی؟ اگه اون تو موندی و زبونم لال یه بلای تازه سر خودت آوردی، من چه غلطی باید بکنم؟

با خوشی گفتم: هیچی! شکر خدا!! از شرم خلاص میشی!

_: روشهای کم ضررتری هم برای خلاص شدن هست.

وسط کاناپه نشستم و کیسه را باز کردم. دو تا قارچ برگر دوبل با نوشابه بود. به طور عادی، قارچ برگر معمولی را هم به زور تمام می کردم، ولی الان دلم می‌خواست یک گاو درسته را بخورم!

در سکوت مشغول خوردن شدیم، من خوش و خرم، سعید سرد و جدی.

ساندویچم را بلعیدم. نوشابه را هم رویش سرازیر کردم و پیروزمندانه کاغذش را توی کیسه ی خالی انداختم. سعید که هنوز تمام نکرده بود، با تعجب پرسید: سیر نشدی؟

تکیه دادم و گفتم: اوه چرا!!!! خیلی ممنونم. داشتم از گشنگی می مردم!

با نگاهی معنی دار گفت: خواهش می کنم.

دستهایم را بالا بردم و گفتم: نه ببین الان که اصلاً راه نداره. یک بوی ساندویچی میدم اهههههههه. حالتو بهم می زنم!

پوزخندی تمسخر آمیز زد و سر تکان داد. برخاستم، کیسه ی آشغالها را توی سطل انداختم و رفتم تا مسواک و صابون بزنم. زیادی خورده بودم. بوی ساندویچ داشت حال خودم را بهم می زد.

به اتاق خواب رفتم. حوله ی دور موهایم را باز کردم و جلوی آینه نشستم. نگاهی به موهای آشفته و گره خورده‌ام انداختم. چقدر دلم می‌خواست که سعید باز شانه شان بزند. اما هنوز عصبانی بود. داشتم فکر می‌کردم موهایم را شانه بزنم ساده‌تر است یا اجرا کردن شرطش؟! شاید اگر یک بار امتحان می‌کردم ترسم می‌ریخت و حاضر می‌شدم یک بار دیگر هم به خاطر موهایم تکرارش کنم! روز اول فکر می‌کردم دوستش ندارم که اینقدر بو سید نش برایم سخت است؛ اما حالا دوستش داشتم و هنوز نمی توانستم.

نگاهی به ساعت انداختم. ده و نیم بود. داشتم از خواب می مردم. ولی اگر با این موها می خوابیدم، صبح بیچاره بودم. برس برداشتم و به هال رفتم، به امید اینکه دل سعید به رحم بیاید. با چنان قیافه ی ناامیدی روی کاناپه ولو شدم، که پرسید: باز چی شده؟

سر به زیر انداختم. همانطور که با برس بازی می کردم، گفتم: می‌خواستم یه خواهشی بکنم، اما دیدم هنوز دلخوری. می‌خواستم عذرخواهی بکنم، اما دیدم بخشیده شدنم فقط یه راه داره. می‌خواستم کاری که می خوای بکنم، اما به حد مرگ می ترسم.

نرم شد. دوباره لبخند زد. با مهربانی پرسید: آخه از چی می ترسی؟

سری تکان دادم و گفتم: نمی دونم. سخته برام، خیلی.

_: حالا خواهشت چی بود؟

برس را توی دستم فشردم. احساس بدجنسی می کردم. از جا برخاستم و گفتم: هیچی. مهم نیست.

خواستم بروم. اما باز دستم را گرفت و پرسید: حالا چرا ناز می کنی؟

_: به خدا می ترسم!

_: ترستو نمی گم. چی می خواستی؟

نگاهش کردم. دوباره با سرگشتگی سر به زیر انداختم. خنده‌اش گرفت: هانیه... چی می خوای؟

برسم را بالا آوردم و با خجالت گفتم: موهام... ولی نه... خودم می کنم.

_: کشت منو!! فکر کردم نصف شبی هوس گوهر شب چراغ کرده روش نمیشه بگه!!! تو از کی تا حالا اینقدر خجالتی شدی بچه؟

دستم را کشید و جلوی پایش نشاندم. سرم را به زانوهایش تکیه داد و موهای خیسم را روی پاهایش ریخت. داشت شانه میزد، که پرسیدم: هنوزم دوستم داری؟

_: هنوزم دوستت دارم.

سرم را عقب کشید. خم شد و لبهایم را بو سید.

نظرات 21 + ارسال نظر
سحر (درنگ) شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ

سلام

ها! فکر کرده دیروز گذاتش سر کار . امروز میاد نبالش. نه جانم از این خبرها نیست!!!!!
راستی تو مدرسه ایراد نمیگیرند موبایل میبرند اینا!
دوستهاش فهمیدین انی عقد کرده؟
پس چپ دسته!
چب دستها باهوشند
خب هنوز کوچولوئه!

خیلی قشنگ بود.
مثل همیشه
مرسی

سلام :)

حالا که هست :) سعید عاشقتر از این حرفاس!
فقط دو سه تا دوستای صمیمیش که تو عقدش بودن.
موبایل که الان همه می برن!

آره :دی
آره

خیلی ممنونم سحر جون

مهرناز شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ب.ظ

همین الان تمام پست های خاطرت خوش باد را یک جا خوندم هانیه با اینکه خیلی کوچیکه ولی اخساس خیلی لطیف و قشنگی داره
نمیدونم متن email ام به دستت رسیده یا نه ولی اینجا هم متنش را برات میذارم چون من خیلی وقت ها شده که email ام به دست دوستام نرسیده شاید چون من خیلی تو کار نت تازه کار هستم خوشحال میشم با هم در ارتباط باشیم
روزها ،ساعتها،ماهها در همه جا به دنبال چیزی میگشتم که من را آروم کنه گاهی اوقات آن قدر کار میکردم که از خستگی خوابم بگیره وگاهی ساعت ها کتاب میخوندم اما هیچ کدوم از کتابهایی که خوندم حرف من نبود تا ابنکه تو سایت ia98 داستانی از شما را خوندم زبان ساده ،صمیمی و مهربون شما در داستان ها و شخصیت پردازی قشنگتون باعث شد احساس کنم که زنده ام باید زندگی کنم و زندگی را قشنگ ببینم وقتی به طور اتفاقی وبلاگ جدیدتون را پیدا کردم باورم نمیشد . تا ساعت ها از خوشحالی گریه میکردم متاسفم که انتشار آثارتون در آن سایت بدون اجازه تون بوده اما از طرفی خوشحالم که با شما آشنا شدم یک دنیا ممنونم خانم شاذه برای نوشته هاتون برای صمیمیتتون و برای تاثیر مثبتی که در زندگی من گذاشتیذ امیدوارم که هیچ وقت نوشتن را رها نکنید چراکه مطمئنم نوشته هاتون برای خبلی ها ارزشی بالاتر و بیشتر از یک داستان ساده دارد خیلی دلم میخواد داستان های دیگر شما را هم بخونم اگر خودتون من را راهنمایی کنید که از کجا تهییه کنم ممنون میشم دوسستتون دارم بسیار زیاد و امیدوارم که من را دوست خودتون بدونید
مهرناز

خیلی از محبتت ممنونم مهرناز جان
من واقعا لیاقت این همه ابراز لطفت رو ندارم.
همه ی داستانها رو با آیدی یاهوم برات فرستادم.
از آشناییت خوشحالم :*)

مهرناز شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ق.ظ

سلام من خیلی داستانتون را دوست دارم یک emailهم به آدرس
shazze4@yahoo.com

shazzenegarin@gmail.com

فرستادم به دستتون رسید؟

سلام
خیلی لطف داری
بله خیلی ممنون رسید. فقط من دو روز بود چک نکرده بودم.

نازلی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ق.ظ

راستی من که قسمت قبل پیغام گذاشتم نذاشتم اگه گذاشتم پس کوش؟!
دوباره راستی این موشه که گذاشتی خیلی باحاله دوسش دارم هی میدم بخوره فکر کنم چاق شد از دست من.

شاید قسمت ۹ بوده. من حذف نکردم.

این همستره :) موش دم داره. خوشحالم که خوشت میاد :)

نازلی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 ق.ظ

هوووورررررررررررررررررراااااااااااااااااا
داره عشقولانه میشه ولی توروخدا تموم نشه زود. هی عشقولانه ها کش بیاد

:)
سعی می کنم :*)

آزاده شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:54 ق.ظ

خیلی قشنگه ببخشید due to busy بودنمون شدیم خواننده silent!!

خیلی ممنون :*)
نه عزیزم به درسات برس :*)

جودی آبوت شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

هووووووووووووووووووووووووورا بوس خیییییییییییییییییلی خوبه .من بوس خییییییییییییییییییلی دوست دارم

مرسیییییییی :))

ملودی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:39 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

آیلا جونم همه رو میخونم مثل همیشه عالی مینویسی اما نمیدونم چرا نمیتونسم کامنت بذارم .میدونم عیب از منه این روزا .یه جورایی هی چشمام با خوندن این داستان پر اشک میشه ببخشید کامنت نمیذارم بووووس

عزیییییزم اگه اذیتت می کنه نخون. نمی خوام ناراحتت کنم :********

مونت جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ب.ظ

ببین یه نظر.شایدامشب رعدوبرق بیادازدعای سعید.اونوقت هانیه نصفه شب از ترس و تنهایی بره پچیش سعید بخوابه.خوبه؟اگه بگی بده ادرستو به خاله ..... میدم هااااا

یاد یه حکایت قدیمی افتادم. یه مرده بود زنش دوسش نداشت. یه شب دزد میره خونشون. زنه از ترس خودشو پرت می کنه تو ب غل شوهرش. شوهره داد می زنه به دزده میگه: ای دزد هرچی برداری حلالت! به لطف تو امشب زنم مهربون شد!
اونا که آدرس دارن. به هرکی دیگه هم خواستی بده! من نمی ترسم!!

مونت جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ب.ظ

واای متشکرم جونم.ببین یه بوس چیکااار میکنه.سعیدفقط هانیه رو یه بوس کوچولو کرد ما همه منقلب شدیم.فکرکن اگه هانیه هم اونو بوس میکرد چی میشد!!!!!!!!!!!

خواهش می کنم. یه فرهیخته میگفت کاری که یه بوس می کنه صد تا کتک نمی کنه!

پرنیان جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

این قسمت یکم امیدوار کننده بود!!دارن کم کم خوب می شن!!
کاش سعید صبحی میومد موهای منو شونه می کرد!!دیروز کلی موس و تافت بهشون زد٬صبحی پدرم در اومد تا شونه شدن!!

آره بالاخره آشتی کردن :))

ااا اونوقت هانیه و دکتر خدمتت می رسیدن :)))
باید می شستیشون! کچل شدی که! یا حداقل یه کاسه آب میذاشتی کنار دستت هی برس میزدی توش.

نرگس جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

آخ قلبم !
من طاقت ندارم مادر !!
پس قسمت 12 کجاست ننه ؟!

:)) مادر جان قرصاتو خوردی؟ اینقدر حواست نره تو قصه که قرص قلب و فشار خون و آلزایمر و اینا رو یادت بره بندازی گردن هانیه!!!
هنوز ننوشتم. خیلی زود باشه دوازده امشب. اونم اگه الهام بانو از پیک نیک برگرده!!

maryam جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ق.ظ

این قسمت هم عالی بود...دوسش داشتم
فقط تند تند بگذار

چند تا مورد داره!
اول همکاری الهام بانو که همیشه نیست
دوم خونه و زندگی و سه تا بچه! تو بیا نگهشون دار من می نویسم :)

شایا جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:03 ق.ظ

نمیدونم این رو قبلا ازت پرسیدم یا نه؟
کتاب روح دانیل استیل رو خوندی؟ اگر اشتباه نکنم اون کتابی که مدنظرم است همینه! نمیدونم چرا یهو دلم خواست بخونیش

نه نپرسیدی :)
نه نخوندم :)
میرم پیداش می کنم. می خونم :)
احتمالا تو کتابناک هست.

شایا جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ق.ظ

آدم رو شکه میکنی اول که اومدم جواب کامنت بخونم هی دیدم چرا شماره 11 است باید 10 باشه! چند ثانیه ای طولید تا فهمیدم معنیش اینه که قسمت جدید گذاشتی
داستانت هم مثل خودت آدم رو سکته میده وقتی آدم فکر میکنه این قسمت هیچ اتفاقی نمیوفته یهو بببنننگگگ

بالاخره آدم شد!

:)))) آخه پست قبلی رو که زدم ارسال یهو الهام بانو چنان حمله ای کرد که داشتم به پشت میفتادم :))) هی قسمش دادم تا دوازده شب صبر کنه که یه وقت پستام مثل قدیما بالا پایین نشه دوباره :)

at last!!!

لیمو جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ق.ظ

شاذه جون نمیگی بچه از این دور و بر رد میشه میخونه خوبیت نداره
به به میبینم که ئاره پروانه ای میشه
ای ول شادوماد عجب جذبه ای

والا تا جایی که من تو آشناهامون اطلاع دارم رنج سنی خوانندگان وبلاگم بین ۱۲ تا ۷۵ ساله! تو بگو من به ساز کی برقصم؟ :))
(-B ایییینه!!!

نرگس جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:41 ق.ظ http://nargesb.blogsky.com

اخه خاله خانم ! شما نمیگین که شاید حالا شاید یه پیر زن بیاد اینجا رو بخونه ؟!
می دونین چند ساعت دستمو زدم زیر چونم و نشستم فکر کردم که آیا این شرط اینا در مورد همستر چی بوده ؟!
آخه مگه شما نمی دونین من آلزایمر دارم ؟!
ده آخه مگه نمی دونین من پیر شدم ؟!
خوب آخه چرا درک نمی کنین ؟! هاااااااانننننننن ؟!!!!!


خیلییییییی خوب بود این قسمت
مخصوصا تیکه آخرش
ولی دفعه دیگه رعایت من پیر زن رو بکنید لطفا ! یه تقلب بذارید وسط جملتون !

اه این نظره فکر کنم قاطی شد

:))))))))) آخی پیییییییییرزن :)))))))

دیگه آخراش تقلب رو رسوندم :))))

از چه نظر قاطی شد؟ خیلی هم بامزه بود. کلی خندیدم :))))

خورشید جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ق.ظ

آخیی چه عجب این بچه سر عقل اومد آیلا جون خوشماااااااااااان آمد

at laaast !!!! مرسیییییی

زهرا جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ق.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

به به به فعالیتت
منم چپ دستم و مساله های حل نشدینیم بهانه خوبی بود برای نشستن کنارش

اشکالش اینه که فعالیت ما حساب کتاب نداره. الهام بانو صد سال چرت می زنه، بعد یهو حمله می کنه :))))

وااااای من همینجور موندم تو کف ایییین همه شباهت :))))

غزل جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ق.ظ

وای مامانی من آخرش می میرم از دست این همه عشقولانه های تو من از اینا می خواممممممممممم
خیلی عالی بود دوبار بیشتر می شه خوندنش

می خرمممممممم براتتتتتتتتت :))))
خییییییییلی ممنونم

لیمو جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ق.ظ

راست گفتن پشتکار نتیجه میده از ساعت ۱۱ میدونی چند بار این اینجا رو باز کردم
هنوز نخوندمممممممممممممم ولی کلی ذوقیدم

ها والا بلا!!! زودتر آپ نکردم ترسیدم مثل وبلاگ قبلیم دو تا آپ تو یه روز که بکنم، پست جدید بره زیر پشت قبلی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد