ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (۱)

سلاممممم

خوبین انشااله؟ منم خوبم خدا رو شکر.

دارین جذبه رو؟ یه داد زدم همه ترسیدن :)) هم نت برگشت هم الهام بانو! مرسی پسر همسایه. لطف کردی :)

الهامم یه داستان ماجرایی تدارک دیده. ولی هنوز خیلی خامه. این یکی رو داشته باشین تا من اون یکی رو بپزم.

بی ربط نوشت: این یکی رو با برنامه ی open office.org نوشتم. بماند که از ورد سنگینتره و تو این لپ تاپ فوق پیشرفته ی من هزار سال طول میکشه تا لود شه و اینا. اما تصحیح کننده ی فارسی داره توپ!! آی کیف می کنم. اشتباه می زنم اسن، خودش درستش می کنه است! خودش نقاشی داره میشه تو متن نقاشی کرد یا عکس گذاشت و اینا. خودش پی دی اف می کنه. خودش ایمیل می کنه و کلی امکانات دیگه. حالام دارم روده درازی می کنم بلکه بیاد بالا قصه رو از توش کپی کنم. 



اولین بوسه



اسمم هانیه ست. شانزده سال دارم و به زودی هفده ساله خواهم شد. به نظرم هفده سالگی خیلی قشنگ و رویایی است. شاید هم نه... اما خیلی منتظر تولد هفده سالگی ام هستم.

از امروز می‌خواهم خاطراتم را بنویسم.

امروز مثل هرروز مامان کنار در اتاقم ایستاد و به نرمی صدایم زد: هانیه... بیدار شو.

عاشق این بیدار کردن با ملایمتش هستم. از اینکه با صدای شماطه یا صدای خشن دیگری بیدار شوم متنفرم!

صبحانه حاضر و آماده بود. به نظرم خوشمزه ترین وعده ی غذایی صبحانه است. طبق معمول مامان برایم یک لیوان شیر سرد و یک لیوان چای داغ گذاشته بود. تا شیر و بیسکوییت را بخورم، چای کمی خنک شده تا آن را با نان و پنیر و گردو نوش جان کنم!

همیشه همین‌طور است. مامان تا بتواند لی لی به لالایمان می گذارد. با وجود کار بیرون، تلاش سختی می‌کند که برای من و برادرم حسام کم نگذارد. حسام دوازده سال دارد. ولش کنی صبح تا شب سرش توی کامپیوتر است. ولی بابا در باشگاه بدن سازی ثبت نامش کرده است که اینقدر بی حرکت نماند.

بابا فروشگاه لباس دارد. به نظرم خیلی با سلیقه است. ترجیح میدهم همیشه او برایم لباس انتخاب کند.

مامان مدیر مدرسه راهنمایی است. اینکه مامان آدم مدیر باشد اصلاً خوب نیست. توی راهنمایی هیچ‌کس با من خیلی صمیمی نمیشد. می ترسیدند خطاهای کوچکشان را گزارش بدهم! اما من حرف معمولی را هم با مامانم نمی زنم، چه رسد به اشتباهات دوستانم! البته الان که دبیرستان می‌روم دوستان خیلی خوبی دارم.

حرف زدن با مامان خیلی آسان نیست. او همیشه کار دارد. از وقتی که به خانه می‌رسد تا وقت خواب یکسره مشغول است. گذشته از این ما دنیایی تفاوت سلیقه داریم. مامان اصلاً احساساتی نیست. همیشه جدی منطقی و مهربان است. بسیار از خودگذشته است و هیچ چیز را برای خودش نمی خواهد. همین قدر که ظاهرش مرتب و تمیز باشد برایش کافی است. نیمی از زندگیش مدرسه و نیم دیگرش خانواده اش است. مامان هوس شکلات و بستنی و یا هر تنوع دیگری را درک نمی کند. زندگیش باید روی مدار ثابت و یکنواختی طی شود تا احساس امنیت و خوشحالی کند. برنامه‌های از پیش تعیین شده و زندگی مرتب تمام احتیاجات حیاتی اش را تشکیل می دهند.

برعکس من که آرزوی هیجان و سفر و اتفاقات جالب را دارم. ولی از وقتی که یادم می‌آید زندگیم طبق روال منظم و برنامه‌ریزی شده بود. حتی برای آینده‌ام هم از وقت تولد تصمیم گرفته اند. قرار است با پسر بهترین دوست مامان ازدواج کنم. نظر او را نمی دانم؛ ولی من اصلاً از او خوشم نمی آید. این یکی از مواردی است که نمی‌توانم در مورد آن با مامان حرف بزنم. مامان سعید را اگر نگویم بیشتر از من و حسام، ولی به اندازه ی ما دوست دارد. یک بار که جرأت کردم و گفتم از او خوشم نمی آید، چنان چشم غره ای برایم رفت که انگار گناهی بزرگ مرتکب شده ام. بعد هم گفت هنوز بچه‌ام و عقلم نمی‌رسد که صلاحم چیست. خب عقلم نمی‌رسد دیگر! فعلاً این بحث را رها کردم تا روزی که عاقل شوم!

بگذریم. داشتم از صبح می‌گفتم که صبحانه را خوردم و با مامان از خانه بیرون رفتم. مرا دم مدرسه‌ام پیاده کرد و خودش هم سرکارش رفت. از ماشین که پیاده شدم شادی را دیدم که سر کوچه با دوست جدیدش گرم صحبت بودند. وقتی که آمد توی پشتش زدم و گفتم: بابا تو دیگه کی هستی! چه جرأتی داری روز روشن وایمیستی سر کوچه با یارو گپ می زنی!

گفت: چیه؟ همه که مثل تو وا رفته و ترسو نیستن!

گفتم: من نه وا رفته‌ام نه ترسو. وجدانم اجازه نمیده.

خندید و گفت: وجدانتو بذار سر کوزه آبشو بخور.

بعد هم رفت. خیلی دلم می‌خواست بکوبم تو دهنش! دختره بی‌ادب فکر می‌کند من عرضه ندارم که تا به حال نتوانسته‌ام یک دوست برای خودم دست و پا کنم! حالا نشانش می دهم.

باری تمام روز اعصابم سر این موضوع خورد بود. تازه وقتی برگشتم خانه هم، مامان گفت زنگ بزنم خاله فرح و خانواده را برای شام دعوت کنم. وای خیلی بد بود. سعید گوشی را برداشت، حالا مگر تمامش می کرد؟ یک ساعت طولش داد تا بالاخره گفت می آیند. نزدیک بود گوشی را بکوبم روی تلفن! ولی نه... خیلی خانمانه گوشی را گذاشتم و رفتم کمک مامان. تمام شب هم خودم را توی آشپزخانه مشغول کردم تا کمتر با سعید و خاله فرح روبرو بشوم. نتیجه این شد که تمام ظرفها را شستم و جمع کردم و کابینتها را هم دستمال کشیدم. مامان و خاله فرح هم هی قربان صدقه رفتند و گفتند عروسی شده ام! اه ه ه ه ه!

سعید یک خواهر به اسم سایه دارد که از او هم خوشم نمی آید. خیلی دردانه و لوس است. بچه ی دوازده ساله از هیچ‌کس حساب نمی برد. البته به طرز عجیبی به من علاقمند است و هروقت که مجبور باشند حکمی برایش صادر کنند، باید من بگویم تا راضی شود. هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم چرا دوستم دارد! من هیچ وقت ابراز علاقه‌ای حتی دروغین به او نکرده ام. شاید به همین خاطر از من خوشش می آید.

خیلی خسته ام. بروم بخوابم...

*************

نظرات 14 + ارسال نظر
... دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ

areeeeeee?!kheile khob!pas man dige hichkari be internet nadaram!!!:D

دستم به دامنت!!! شوخی کردم!!! :دی

بهاره دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام آیلا جونم
خوفی؟
این داستان یه جورایی نثرش متفاوته با داستانای دیگه ات
منتظرم ببینم چی میشه سرانجام این هانیه خانم

سلام بهاره جونم
خوفم. تو خوفی؟

آره سنگینش کردم هویجوری
:)

نازلی دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:14 ق.ظ

salam
fekr konam ke yeho yeki in vasat peida mishe o hanieh asheghesh mishe mage na:))

سلام
هم آره هم نه :))

جودی آبوت دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

خوب بید

میسی :)

پرنیان دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

سلاااااام..خوبی؟؟بههه داشتان جدید.چو خوب!
ایول از داستانای این جوری خوشم میاد.دفتر خاطراتی.
ولی نگران شدم!نکنه یه با یه پسره دوست شه بعد طرف گولش بزنه!!

سلااااااام پرنیان جونم
خوبم. تو خوبی؟
امیدوارم تا آخرش خوشت بیاد
نه بابا اتفاق بدی نمیفته :)

گل بانو یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:51 ب.ظ http://golbanoo22.blogfa.com

میگمااااا حالا نمیشد این دخترجون 18 سالش بود یا نمی رفت تو هفده همون 16 بود بابا چرا دست میذاری رو نقطه حساس نوستالژیک من همذات پنداریم باز شروع شد

به نظرم این حس شونزده هفده سالگی دیگه تکرار شدنی نیست :)
آخی... :*)

maryam یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:48 ب.ظ

سلام
خیلی خوشحالم که داستان جدید را شروع کردی
ولی تند تند تمومش نکن
راستی عیدتون مبارک

سلام :*)
خیلی ممنونم
سعی می کنم
مبارکت باشه :)

... یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ

in barnamehe ke khodesh tanhaei inhame kaar mikone,nemitune khodesh interneto vasl kone?!!?!!:D::))

اوه چرا! تازه آب حوضم می کشه، رفت و روب، نظافت، همه کار می کنه!

آزاده یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:51 ب.ظ

سلاااام سال نو مبارک انشا... که سال خیلی خوبی داشته باشین

سلااااااااااااااااام
چند بار تبریک می گی؟ :))) انشااله تو هم سال خیلی خوبی داشته باشی :************

ندا یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:51 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

سلاااااااااام آیلاااااااااااااااااااااییایوووووووول چه جالبه......خیلی حال کردم گلمممممم.....
واای ما هم یه نفر شبیه این سعید توی فامیل داشتیم که خداروشکر اون موقع که با نادر نامزد کردم رفففففففففففففففففففف پی کارش!(نامزد کرد):دی
راستی منممممممممممممم می گم دست پسر همسایتون یههه ذره هم درد نکنه که اینترنت آیلا ما رو درستش کرد
بوووووووووووووووووووس...

سلااااااااااااااااام عزیزمممممممممممم
مرسیییییییییییییییییی
جدی؟!!!!!! وای! خدا رحم کرد :))
ها والا خداییش! خمار شده بودم اساسی :))))
بووووووووووووووووووووس....

خورشید یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:35 ب.ظ

ووووووووای مرسی

خواهش می کنم :*)

ninna یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

سلنگ
داسانش خوبه. ولی تند تند تمومش نکنین. همه تیکه هاشو بگین. حذف نشن پلیز

علیک سلنگ :))
باشه سعی می کنم :******

نرگس یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:31 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

پس سعید دوسش داره !
حالا عاشق این سعید طفل معصوم میشه یا نه ؟!
آی بدم میاد از این سیستمی که خانواده ها از بچگی دو نفر رو واسه هم نشون می کنن !!
راستی خاله عیدتون مبارک !!!
بعد کلی اومدم اینجا دیدم داستان جدیده ! کلی ذوق کردم
به خاطر همین اول رفتم سراغ داستان !
ایشالله سال خوبی داشته باشین
بووووووسسس

آره :)
ها بابا!
آی مزخرفه!
عید تو هم مبارک عزیزم :)
خوشحالم :)
خوب کردی عزیزم
تو هم همینطور
بوووووووووووووووووووس

سحر (درنگ) یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ http://derang27.mihanblog.com/

سلام
خیلی خوشحالم که داستان جدید را شروع کردی

سلام
خیلی ممنونم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد