اولین بوسه (۳)


یک هفته از نوشته ی قبلیم میگذرد و دو روز از روزی که عقد کردیم. هنوز هم باورم نمیشود که چطور لال شدم و گذاشتم برایم تصمیم بگیرند. درست مثل وقتی که به دنیا آمدم و نافم را برای سعید بریدند! اه چقدر از این کلمه ی ناف بر بدم می آید.
اینطور که میگویند به دنیا آمدن من مصادف میشود با طلاق خاله ی سعید که توی دانشگاه با همسرش آشنا شده بود. آن دو در پی یک عشق آتشین باهم ازدواج کرده بودند و به سال نرسیده جدا شده بودند.
در تفسیر این اتفاق، خاله فرح و مامان نتیجه میگیرند اگر به روش قدیم اسم دختر را وقت تولد برای همسر آیندهاش ببرند، باعث میشود این دو به اخلاق هم عادت کنند و ازدواجشان به جدایی نیانجامد. این شد که سعید شش ساله را به نام من نوزاد خواندند و فی المجلس شیرینی خوردند.
از وقتی که یادم میآید میگفتند باید به سعید مَحبت کنم و دوستش داشته باشم. زور که نیست! نمی شود! دوستش ندارم. هیچ وقت نداشته ام. همیشه مطمئن بودم روزی اینقدر جسارت پیدا میکنم که به خاطر مرد دیگری، جلوی مامان زانو بزنم و التماس کنم دست از سرنوشت از پیش نوشته شدهام بردارد. آن مرد پیدا نشد و آن اتفاق هم نیفتاد. حالا نمیدانم چه پیش می آید. آیندهای که برای خودم رنگی و زیبا نقش زده بودم، نقش بر آب شده و رنگهایش با موجهای گرد قاطی شده اند. حالا از آن رؤیای قشنگ دایره های زرد و قرمز و آبی و سبز به جا مانده است، بدون هیچ تصویر امیدوار کننده ای. کاش سعید خودش به جدایی رضایت بدهد. میدانم که خوشبختش نمی کنم.
و این روزها...
تمام این یک هفته به شدت سرما خورده بودم و هنوز هم خوب نشده ام. روز عقد با صدای گرفته و دل گرفته تر، بله دادم و نخواستم مامان و بقیه را که شانزده سال چشم انتظار این روز بودند، ناراحت کنم. گیج بودم. فقط میخواستم این کابوس تمام شود. نمیدانستم تازه شروع می شود. حالا چکار کنم؟ :(
فقط نیم ساعت سر سفره ی عقد نشستم. بعد از جاری شدن خطبه و امضاهایی که باید میکردم به اتاقم برگشتم و از شدت تب بیهوش شدم. گویا در آن حال تنها حرفی که میزدم این بوده که سعید پیشم نباشد. بیچاره سعید از در اتاقم تو نمی آید.
امروز کمی بهترم. روی تختم نشستم و دارم می نویسم. مامان بیرون رفته تا برایم از مغازه ی بابا چند دست لباس بیاورد. سعید توی هال نشسته است که مثلاً مراقب من باشد. کاش تنهایم می گذاشت.
مامان و بابا فردا نصف شب باید به فرودگاه بروند. پرواز ساعت سه و نیم صبح سه شنبه است. قرار بود من و حسام به خانه ی دایی برویم. اما حالا قرار شده من به خانه ی خاله فرح بروم. از فکرش مو به تنم راست می شود. ترجیح میدهم تمام این یک ماه را توی خانه ی خودمان تنها باشم، ولی هیچکس اجازه نمی دهد. هییییییییی...
***********
الان مامان آمد. برای آخرین بار محتویات چمدانم را بررسی کرد و درش را بست. بعد هم بلند شد، با مَحبت گونه ی داغم را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد و از اتاق بیرون رفت. همین که در پشت سرش بسته شد، دفترم را از زیر تشکم درآوردم و شروع به نوشتن کردم.
حالم اصلاً خوب نیست. روزها تبم تا حدود سی و هفت و نیم درجه پایین می آید، اما از غروب به بعد شروع به بالا رفتن میکند و روی چهل درجه ثابت می شود. الان نزدیک غروب است و بالا رفتن درجه حرارتم را حس می کنم. این روزها کلی آنتی بیوتیک به خوردم دادهاند و تزریق کرده اند؛ سرما خوردگی برطرف شده است، اما تبم پایین نمی آید. خودم میدانم عصبی است، اما دیگران نگران عفونتهای پنهان هستند. پدر سعید دکتر داخلی است. دائم برایم آزمایش مینویسد و گوشه گوشه ی بدنم را تست می کند. حالم از این همه دوا و درمان بهم می خورد. سوراخ سوراخ شده ام.
وسایل مورد علاقه ام دور و بر اتاق پراکنده اند. مامان حتی حاضر نشد یک تکه از آنها را توی چمدانم بگذارد. این آخرین بحث ما در این مورد بود:
_: مامان عروسکام.
_: دختر خجالت بکش داری میری خونه ی شوهر! عروسک با خودت ببری؟!!!
_: شلوار جین کم رنگم.
_: پایین پاچه هاش ریش شده، زشته.این همه شلوار نو برات گذاشتم.
دهانم را بستم و دیگر حرف نزدم.
تازه میخواستم در مورد بالش و لحاف خودم هم سؤال کنم که نپرسیدم. میدانم فایدهای ندارد. بهتر است دیگر دربارهشان فکر نکنم. بدتر اعصابم خورد می شود. آه چشمهایم میسوزند.