یک هفته از نوشته ی قبلیم میگذرد و دو روز از روزی که عقد کردیم. هنوز هم باورم نمیشود که چطور لال شدم و گذاشتم برایم تصمیم بگیرند. درست مثل وقتی که به دنیا آمدم و نافم را برای سعید بریدند! اه چقدر از این کلمه ی ناف بر بدم می آید.
اینطور که میگویند به دنیا آمدن من مصادف میشود با طلاق خاله ی سعید که توی دانشگاه با همسرش آشنا شده بود. آن دو در پی یک عشق آتشین باهم ازدواج کرده بودند و به سال نرسیده جدا شده بودند.
در تفسیر این اتفاق، خاله فرح و مامان نتیجه میگیرند اگر به روش قدیم اسم دختر را وقت تولد برای همسر آیندهاش ببرند، باعث میشود این دو به اخلاق هم عادت کنند و ازدواجشان به جدایی نیانجامد. این شد که سعید شش ساله را به نام من نوزاد خواندند و فی المجلس شیرینی خوردند.
از وقتی که یادم میآید میگفتند باید به سعید مَحبت کنم و دوستش داشته باشم. زور که نیست! نمی شود! دوستش ندارم. هیچ وقت نداشته ام. همیشه مطمئن بودم روزی اینقدر جسارت پیدا میکنم که به خاطر مرد دیگری، جلوی مامان زانو بزنم و التماس کنم دست از سرنوشت از پیش نوشته شدهام بردارد. آن مرد پیدا نشد و آن اتفاق هم نیفتاد. حالا نمیدانم چه پیش می آید. آیندهای که برای خودم رنگی و زیبا نقش زده بودم، نقش بر آب شده و رنگهایش با موجهای گرد قاطی شده اند. حالا از آن رؤیای قشنگ دایره های زرد و قرمز و آبی و سبز به جا مانده است، بدون هیچ تصویر امیدوار کننده ای. کاش سعید خودش به جدایی رضایت بدهد. میدانم که خوشبختش نمی کنم.
و این روزها...
تمام این یک هفته به شدت سرما خورده بودم و هنوز هم خوب نشده ام. روز عقد با صدای گرفته و دل گرفته تر، بله دادم و نخواستم مامان و بقیه را که شانزده سال چشم انتظار این روز بودند، ناراحت کنم. گیج بودم. فقط میخواستم این کابوس تمام شود. نمیدانستم تازه شروع می شود. حالا چکار کنم؟ :(
فقط نیم ساعت سر سفره ی عقد نشستم. بعد از جاری شدن خطبه و امضاهایی که باید میکردم به اتاقم برگشتم و از شدت تب بیهوش شدم. گویا در آن حال تنها حرفی که میزدم این بوده که سعید پیشم نباشد. بیچاره سعید از در اتاقم تو نمی آید.
امروز کمی بهترم. روی تختم نشستم و دارم می نویسم. مامان بیرون رفته تا برایم از مغازه ی بابا چند دست لباس بیاورد. سعید توی هال نشسته است که مثلاً مراقب من باشد. کاش تنهایم می گذاشت.
مامان و بابا فردا نصف شب باید به فرودگاه بروند. پرواز ساعت سه و نیم صبح سه شنبه است. قرار بود من و حسام به خانه ی دایی برویم. اما حالا قرار شده من به خانه ی خاله فرح بروم. از فکرش مو به تنم راست می شود. ترجیح میدهم تمام این یک ماه را توی خانه ی خودمان تنها باشم، ولی هیچکس اجازه نمی دهد. هییییییییی...
***********
الان مامان آمد. برای آخرین بار محتویات چمدانم را بررسی کرد و درش را بست. بعد هم بلند شد، با مَحبت گونه ی داغم را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد و از اتاق بیرون رفت. همین که در پشت سرش بسته شد، دفترم را از زیر تشکم درآوردم و شروع به نوشتن کردم.
حالم اصلاً خوب نیست. روزها تبم تا حدود سی و هفت و نیم درجه پایین می آید، اما از غروب به بعد شروع به بالا رفتن میکند و روی چهل درجه ثابت می شود. الان نزدیک غروب است و بالا رفتن درجه حرارتم را حس می کنم. این روزها کلی آنتی بیوتیک به خوردم دادهاند و تزریق کرده اند؛ سرما خوردگی برطرف شده است، اما تبم پایین نمی آید. خودم میدانم عصبی است، اما دیگران نگران عفونتهای پنهان هستند. پدر سعید دکتر داخلی است. دائم برایم آزمایش مینویسد و گوشه گوشه ی بدنم را تست می کند. حالم از این همه دوا و درمان بهم می خورد. سوراخ سوراخ شده ام.
وسایل مورد علاقه ام دور و بر اتاق پراکنده اند. مامان حتی حاضر نشد یک تکه از آنها را توی چمدانم بگذارد. این آخرین بحث ما در این مورد بود:
_: مامان عروسکام.
_: دختر خجالت بکش داری میری خونه ی شوهر! عروسک با خودت ببری؟!!!
_: شلوار جین کم رنگم.
_: پایین پاچه هاش ریش شده، زشته.این همه شلوار نو برات گذاشتم.
دهانم را بستم و دیگر حرف نزدم.
تازه میخواستم در مورد بالش و لحاف خودم هم سؤال کنم که نپرسیدم. میدانم فایدهای ندارد. بهتر است دیگر دربارهشان فکر نکنم. بدتر اعصابم خورد می شود. آه چشمهایم میسوزند.
من که یه بار لینک یه قصه ات را تو نودوهشتیا برات فرستادم. تازه تاریخشم قدیمی بود. ندیدیش!
حالا نرو دعوا!
جدی؟ هان باشه. نمیرم دعوا :)
سلام
خوبی؟
من گوگل ریدر بلد نیستم. اصلا نمیدونم چجوریه. دیدی لینکهای خودم هم معمولیه. اصلا نمیدونم گوگل ریدر چه موجودی است!
سلام
خوبم. تو خوبی؟
گوگل ریدر یه چیز خوبی هست او سرش ناپیدا :)) حالا یه وقت فرصت کردم بهت میگم.
سلام آیلا جونم
خوفی؟
طفلکی... چقدر اولش سخته براش تا عادت کنه به اونچه که دوست نداره:(
منتظر ادامه داستانت هستم دوست جون:-*
از خودت مواظبت باش خیلی:-*
سلام بهاره جوونم
خوفم. خوفی؟
درست میشه :)
تو هم همینطور عزیزم :*)
سلام جالب شد.خداکنه سعید بچه خوبی باشه!
سلام
خیلی ممنونم
خوبه :)
رفتم آرشیو این مدتی که نبودم رو خوندم از روزای آلبالوئی خیلی خوشم اومد....اینم منتظرم ببینم چی می شه تو این روزای تنهایی بهترین چیز خوندن داستانه
راستی یه سوال تو فروشگاه اینترنتی کتاب می شناسی که پول رو وقت تحویل بسته پستی بگیره آخه همه شون خرید از طریق کارتای پارسیان و موسسه های اعتباری داره کارتای منم که صادرات و کشاورزی هستن قبول نم یکنه
خیلی ممنونم
نه متاسفانه
کتاباتونو گذاشتین تو نود هشتیا؟ چه باحال
نههههه! قصه هام هست؟ من که ندیدم. اگه باشه میرم دعوا!!!
ایوللللللل
منکه میدونم چی میشه بعدش. برای همین خیلییی ذوق زده م با این حال میخوام بخونمش :دیی
کی داره قالبتون رو درست میکنه؟ کسی میکنه؟
بووووووووووووووووووووووووس
عصری اون ور میاین ؟
مرسییییییییی :*)
سحر داره زحمتشو میکشه
بووووووووووووووووووووووووووووس
اگه کارام تموم شه میام انشااله. ولی تو که نیومدی!
چه حس بدی چقدر درکش کردم
آره :(
سلام خوبین ؟ دلم براتون تنگ شده بود.
چرا اینا حرف زور میزنن.حیف دختر شونزده ساله نیست؟!
من اصلا از این رسما دوست ندارم.چون یه نمونشو دیدم که به هم نرسیدن دختره در بچگی مرد.
سلام
خوبم. تو خوبی؟ دل به دل راه داره :)
:(
:((((((
اینجا کجاس؟
من یه نگارین می شناختم که مث تو می نوش!! :(((((
ایوای مشی!!! من مطمئن بودم خودت نمی خوای بیای!!! من که هزار بار گفتم من شاذه ام!
سلام عزیزم
خوبی؟ قالب نو مبارک خیلی خوبه اینجا من میتونم فارسی تایپ کنم.
از این جور ازدواجها متنفرم. متنفر. بدبخت دختر بیچاره تو سن به این کمی چه خبر بوده .
میبوسمت
سلام نازلی جونم
خوبم. تو خوبی؟
خیلی ممنون. چه خوب
حرص نخور. قصه س :))
بوس بوس
نازلی جون نوشته ی قشنگتو خوندم. ولی هرکار می کنم نمی تونم نظر بدم. هی ارور میده :(
ای بابا! چه سخته !
غصه شو نخور!
سلام.خوبین ایشالا؟وقتی اژ میشم و میبینم داستان داریم کلی انرژی میگیرم.متشکرم دوست من.ماااااچ.احوالت خوبه؟دیشب رفتم کتابخانه نودهشتیا و عروسی شیدا روخوندم.تو هم میتونی داستاناتو چاب کنی هااااا.کمترازبقیه نیستی.
سلام
خوبم. تو خوبی عزیزم؟
خیلی ممنونم. سلامت باشی و خوشحال همیشه :)
نه کمتر از اونا نیستم. فقط قصد چاپ ندارم.
سلام
من ویلاگت و میشناختم وکم وبیش دنبال میکردم ولی الان میخوام لینکت کنم تا از گوکل ریدر بخونم و واست هم کامنت میذارم.
البته فکر میکنم که یه بار به وب من سر زده بودی و کامنت هم گذاشته بودی...درست میگم؟
راستی از این داستانت که جدیدا شروع کردی خیلی خوشم اومده.
سلام!
هیییی امشب بعد از صد سال فکر کردم بهت سر بزنم که تو هم سر زدی!!!! خیلی جالبه! خیلی!
گوگل ریدرم بازه. میرم لینکت کنم.
مرسی :)
سلام
البته که میشه. کاری نداره. فردا انجامش میدم. شایدم امشب.
سلام
وایییییی خیلی ممنونم
بووووووووووس
بجای اینکه برات کامنت بذارم میخوام قربون صدقه داداشم بشم که اونم بدونه خیلی خیلی دوسش دارم.فکرکنم اولین بچه ای بود که دوسش داشتم و هیشکی جاش رو برام پر نمیکنه.جیگرتتتتتتتت بشم پسر.اگه ازم دلخور بشی....
یادمه. بین برادرا این یکی پسرت بود :)
ای بابا :( دلم از یه طرف می سوزه برای هانیه از یه طرفم برای سعید :ی
غصه شو نخور. درست میشه :)
خدا روشکر بازم اومدید:) داشتم از دلتنگی می مردم ها:) داستان جدید هم که داریم و تا الان من خیلی خوشم اوده ازش:)
خیلی ممنونم :)
خوشحالم :)
قالب نو مبارک:دی
الهی، گناه داره!! :دی خیلی قشنگ بید مرسی آیلا جون که تند تند می نویسی:دی:*
مرسی عزییییزم
:))
خواهش می کنم گلم :*******
آخی عروسش کردن.حالا که دیگه همه چی تموم شد چرا خوب نمی شه؟طفلکی!
ننوووو یه ماه باید بره خونه سعید اینا؟؟خوش به حالش!!!
غصه اش که تموم نشده!
خیلی :))
طفلکییییییییی........:(((
خیلی غمگین بود...:|
چرا اینجا شکلک نداره؟:|
دلم برا سعید هم میسوزه!!اونم شاید اینو نمی خواد........
بوووووووووس.......:)
:))
غصه نخور. خوب میشه :)
قالب عوض کردم گاطی پاتی شده :)) حالا کم کم درست میشه. لینکام هم باید بیان، وبگذر و غیره...
اون دوسش داره
بووووووووووووووس.... :)
سلااااام
واااااااااااااای! چه عکس خوشگلی هدر وب لاگت گذاشتی. خیلی معرکه است. فقط باید رادیو جوانش را برات حذف کنم. اگه خواستی!
خب برم سر داستان که دستان خونم به شدت اومده پایین.
نادر شد سبب خیر!
چه به سرعت!
آخه هنوز وزد بود مرد دیگه ای پیدا بشه.
ای بابا! چه گیری دادند به این دخرت. خیلی بدبینه به این ارتباط. خب دوستش نداره خب!
عجب! حالا همین حالا میخوان بزارند برن مکه!
عروووووسکککککککککک!!!!!!!! c 8O
سلاااااااام
مرسیییی. عاشقش شدم. آره رادیو جوانش رو که می خوام حذف کنم. به جای این شنیده می شوید هم می خوام بنویسم ماه نو. میشه آیا؟
امضا مزاحم همیشگی :پی
:) بفرما
آره :)
همین. می ترسیدن دیر بجنبن تا نیستن دخترشون عاشق یکی دیگه بشه!
:))
in linkatun binaghs budan!makhsusan farhange esmhaye irani ke az safhei ke behemun 5min yebar mige dastrasi emkan pazir nemibashadam khandedar tar bud!!!!yani koshte mordeye in esmaye mojazam!!!!:)))))))
برای من که راحت باز میشه! مشکلی نداره.
ووو خیلی خوبن ممنون
خیلی ممنونم دنا جون