ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

ویژه نامه

سلام :)


خوب هستین؟ غرض از مزاحمت گذاشتن یه پست فوق برنامه به مناسبت یک ساله شدن بود. البته تولد دیروز بود. ولی من امروز یادم اومد 


اشکال نداره ماه نو می بخشه  با این پست شروع شد و به اینجا رسید به لطف همه ی دوستان 

اسمش شد ماه نو چون تولدم شب آخر ماه شعبان سال 1400 هجریه. شبی که همه به دنبال رویت هلال ماه مبارک رمضان بودن. آدرسم 30 ام ماه یا همین moon30

گذشته از این سیاره ی خوش یمن متولدین تیر ماهه. منم همیشه شیفته ی ماه بودم. 

اون موقع می خواستم مخفی باشم. اسممو گذاشتم آیلا که هم معنی اسم واقعیمه. ولی بعد دوباره شدم شاذه چون تغییر اسم اونم بعد از 4 سال سخت بود. هم برای خودم هم دوستان قدیمی. 


نوشتن عشقمه. با تمام مشغولیتهای زندگیم، هرجور شده گوشه ای جا برای نوشتن باز می کنم. وقتی که کارای روزمره تموم میشه و یه فنجون قهوه درست می کنم و میشینم کنار این لپ تاپ قدیمی و اینترنتم براهه دیگه نهایت تفریح و لذته. 



مردم برای تولد عکس کیک و هدیه میذارن. ولی من می دونین که از جشن تولد و سورپریز خوشم نمیاد. بانوی آشپزخانه و رمان عاشقانه، سیب زمینیش هم این شکلی درمیاد :)

توضیح: عکس کاملا واقعیه. سیب زمینی هم الان تو سبد آشپزخونمون کنار بقیه ی سیب زمینی ها نشسته و کلی از این که قراره خورده بشه شاکیه!

بعدا نوشت: این عکس یه کم بزرگه. وسط صفحه جا نمیگیره. والا قلبش کامله! اگه خواستین آدرس عکس را تو یه صفحه جدا کپی کنین درست ببینین :)



تو دوست داری... (5)

سلام سلام سلامممم


ببخشید. شرمنده دیر شد. نتمون قطعه. صبحم تا ظهر خونه نبودم. تا برسم و نهار اهل منزل و خواهش و التماس از دایال آپ تا الان بالاخره رسیدم. 



سیما صبحانه را جمع کرد و پایین آمد. دستش پر بود که اس ام اسی برایش رسید. لبهایش را بهم فشرد. قدم تند کرد. به آشپزخانه رسید. لوازمش را روی میز و صندلی رها کرد و گوشی اش را نگاه کرد. اه! باز هم همان شماره بود! دو سه ماهی بود که صاحب این شماره سربسرش می گذاشت. چند روز یک بار اس ام اسی میزد. حرفی صحبتی شعری جوکی...

سیما فقط بار اول جواب داده بود که اشتباه گرفتین. طرف هم نوشته بود فکر نمی کنم.

و بعد این داستان ادامه پیدا کرده بود. حالا ول نمی کرد. این بار هم نوشته بود: خانم خوشگله دم عیده. با دوستیت سال نو رو قشنگتر کن.

سیما زمزمه کرد: لعنتی تو از کجا می دونی که اصلاً من یه دخترم؟ حالا خوشگلی پیشکش!

خواست مثل همیشه حذفش کند، اما فکر تازه‌ای به ذهنش رسید. به هیچ‌کس در مورد این مزاحم نگفته بود. ولی این بار به سرعت به طرف خانه ی مادربزرگ رفت. با خود گفت: میدم ارسلان حالشو بگیره!

بار دیگر از پنجره ی قدی وارد اتاق شد. ارسلان روی زمین نشسته بود و دل و روده ی لپ تاپش دورش پراکنده بودند. متفکرانه قطعات را جابجا می کرد. با ورود سیما عکس‌العملی نشان نداد. سیما چند لحظه با عذاب وجدان نگاهش کرد و بالاخره پرسید: در چه حاله؟

_: سلام داره خدمتتون.

سیما جلویش دو زانو نشست و روی مانیتور لپ تاپ خم شد.

ارسلان با دلخوری موهای او را پس زد و گفت: موهاتو جمع کن! برو عقب.

سیما لبهایش را بهم فشرد و عقب کشید. بعد از چند لحظه پرسید: قیمتش چقدره؟

_: خیلی!

_: خب شاید بتونم طلاهامو بفروشم... خطمم بفروشم... گوشیم قابلی نداره ولی اونم میشه فروخت.

ارسلان پوزخندی زد و گفت: بری خونه ی مردم کلفتی، اگه خوب کار کنی، می تونی جورش کنی.

_: اهههه سلی!

_: بیخیال. درست میشه.

_: یعنی نسوخته؟!!

_: فکر نمی کنم. حالا ببینم.

_: هورااا!!!

_: هنوز برای هورا کشیدن زوده.

_: آ... راستی... سلی یه کاری برام می کنی؟

_: نه.

_: به یه نفر زنگ بزن.

گوشیش را از توی جیبش درآورد. اس ام اس آخرش را پیدا کرد و توضیح داد: این یارو چند وقته مزاحممه. روم نشده به کسی بگم. همیشه اس ام اساشو پاک می کردم. ولی الان فکر کردم اگه یه بار تو زنگ بزنی بهش، مثلاً بهش بگی خط خودته، چار تا فحشم نثارش کنی، شاید دیگه زنگ نزنه.

_: بده ببینم. اه اه اه مرتیکه پررو! غلط می کنه مزاحمت میشه. می‌زنم لهش می کنم. لپ تاپشو می ترکونم! بذار با موبایل خودم زنگ بزنم.

در همان حال با گوشی خودش شماره ی فرستنده را گرفت. سیما با نگرانی نگاهش کرد. ارسلان چند لحظه صبر کرد و بعد گفت: اشغاله. یه خوشگلتر از تو رو پیدا کرده.

سیما با حرص رو گرداند. ارسلان دوباره شماره را گرفت و گفت: حالا غصه نخور. خیلی سخته از تو خوشگلتر پیدا کنه.

_: اه برو بابا تو ام! چی شد؟ جواب نمیده؟

_: نه هنوز اشغاله.

_: بیا با مال خودم زنگ بزن.

_: طفلکی دچار توهم میشه. یهو صدای لطیف من می خوره تو پرش.

_: می خوام بکشمش. سه ماهه اعصاب برام نذاشته.

خودش شماره را گرفت و گوشی را به ارسلان داد. ارسلان زمزمه کرد: نگران نباش. حسابشو می رسم.

سیما آهی کشید. چشمش به روی گوشی ارسلان که روی زمین بود، افتاد. ال سی دی اش روشن شد و اسم سیما رویش نقش بست. چشمهای سیما گرد شد.

_: ئه ئه! چرا موبایل من داره زنگ می زنه؟ نگاه کن سیما تو داری زنگ می‌زنی ها! چرا مزاحم میشی دختر؟ من که روبروت نشستم هرچی می خوای بگو دیگه!

سیما گوشی اش را از دست ارسلان کشید و با عصبانیت گفت: پس تو بودی دن ژوان؟! منو بگو از کی کمک خواستم!

_: دن ژوان کیه؟ به اسمش می خوره یه اسپانیایی خوش تیپ باشه.

_: نخیر اگه اسپانیایی بود میشد خوان. یه فرانسوی بود که به خاطر تعداد دوست دختراش مشهور بود.

_: پس حتماً خوش تیپ بوده.

_: نمی دونم ولی قطعاً مثل تو زبون دراز بوده.

_: من زبونم درازه؟

_: کم نه.

ارسلان زبانش را درآورد. لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

_: فکر نکردی من با یه خط دیگه بهت زنگ بزنم، صداتو بشناسم و لو بری؟

_: من فکر کردم، ولی تو فکر نکردی! از اون گذشته تو قیافه مو نشناختی، می‌خواستی صدامو بشناسی؟! فکر کردم بدی عموعلی مثلاً زنگ بزنه و منم صادقانه بهش بگم می‌خواستم اذیتت کنم. اونم برادرزاده شو میشناسه. یه خورده باهم می‌خندیم نهایتش.

_: به بقیه ی اونایی که زنگ می‌زنی چی؟ یا ایمیل می‌زنی یا چت می کنی؟

_: تو چی رو می خوای ثابت کنی بچه؟ به کی داری حسودی می کنی؟ مثلاً حمیده؟

سیما گیج و گرفته گفت: من... من هیچی رو نمی خوام ثابت کنم. حسودیم نمی کنم. اونم به حمیده. خودت می دونی.

در اتاق باز بود. پدر سیما تو قاب در ایستاد و پرسید: به کجا رسید این لپ تاپ پرماجرا؟

ارسلان لبخندی زد و گفت: نمی دونم.

_: پیچ زیاد آوردی؟

_: نه اتفاقاً کم آوردم. سیما پاشو ببینم زیر پات پیچ نیست؟

سیما برخاست. ارسلان با خشنودی گفت: هان دیدمش! وایسا سیما.

دست برد از توی لبه ی برگشته ی دمپای شلوار جین سیما یک پیچ درآورد و به لپ تاپش زد.

صدای خندان عمه ساناز به گوش رسید: سلام! اینجا چه خبره؟

پدر سیما برگشت و با خوشرویی گفت: سلام. تعمیرات لپ تاپ. شما ندارین؟

ارسلان و سیما باهم گفتند: سلام عمه.

عمه ساناز خندید و پرسید: علیک سلام. حالا شوهر کدومتون خوشگلتره؟

ارسلان گفت: شوهر نمی دونم، ولی زن من که حتماً خوشگلتره. حالا منظور؟

پدر سیما خندید، رو گرداند و رفت.

سیما گفت: برای اینکه باهم گفتیم. مورد دخترونه اس، ربطی به تو نداره. در نتیجه فقط می مونم خودم که شوهرم قطعاً خیلی خوش تیپه.

_: تیپ یه چیزه قیافه یه چیز دیگه اس. اگه نمی دونی بدون.

_: شوهر من که مثل تو نیست. هم خوش تیپه هم خوش قیافه.

_: بعد من خوش تیپم یا خوش قیافه؟

_: هیچ کدوم!

عمه ساناز خندید و گفت: جفتتون دیوونه این.

ارسلان گفت: مگه شک داشتی عمه خانم؟

_: عمه خانم.... عمته! مؤدب باش بچه مگه من چند سالمه که بهم میگی عمه خانم؟ هنوز یه سالم نیست که شوهر کردم.

_: به من چه که شما سر پیری معرکه گرفتین و بالاخره شوهر کردین عمه خانم؟

_: ارسلان می‌زنم لهت می‌کنما! سی و پنج سالگی هنوز اوج جوانیه! زود معذرت خواهی کن. زووووود!

_: اوووووه سی و پنج سال؟؟؟ خیلی معذرت می خوام. واقعاً عذر می خوام. جسارت شد. بالاخره شما سنی ازتون گذشته.

_: سیما اون دمپاییتو چند لحظه به من قرض بده. من باید اینو آدمش کنم.

سیما خندید و دمپایی‌اش را از کنار پنجره ی قدی برداشت. ارسلان بی توجه به آن‌ها، لپ تاپش را به برق و کلیدش را فشرد. اما روشن نشد. سیما که دمپایی‌اش را به حالت حمله بالا گرفته بود، با نگرانی پرسید: درست نشد؟

ارسلان متفکرانه یک بار دیگر امتحان کرد و بعد گفت: نع.

عمه ساناز گفت: حقته. بس که بی ادبی. حالا چه بلایی سرش اومده؟

ارسلان در حالی که دوباره مشغول باز کردن میشد، گفت: سیما روش آب ریخته.

_: آفرین! انتقام منو گرفته.

بعد سیما را پیش کشید و گونه اش را بوسید. سیما خنده‌ای عصبی کرد و گفت: ولی پولش چی؟ یه ملیون بهش مقروض شدم. میگیره منو میندازه زندان! بدبختی اینجاست شاهدم داره. حامدم بود.

حامد پرسید: کسی اسم منو برد؟ به خاله جانم که اینجاست. فکر کردم آفتاب از طرفای جنوب بالا اومده و شوهرت تنهایی اومده اینجا.

_: نخیر شوهر من هیچ وقت تنهام نمی ذاره.

ارسلان خندید. عمه ساناز تهاجمی به طرف او برگشت و پرسید: به چی می خندی؟

ارسلان دستهایش را بالا برد و گفت: من غلط کردم. معذرت می خوام. هیچی.

سیما پرسید: عمه عصری بریم سینما؟

_: نه بابا شب سال تحویله. باشه بعد از عید دیدنیها.

ارسلان گفت: اه می‌خواستم باهم بریم. من که چهارم دارم میرم.

سیما خندید و گفت: یکی دیگه رو رنگ کن. عموامیر خودش گفت بلیطتون برای صبح زود چهاردهمه.

_: عموامیر و خاله طلا و دختراشون بعله. ولی من کلاس دارم باید برم.

_: آقای باکلاس، کلاس چی دارین؟

_: کنکور. تو مدرسه مون.

سیما وا رفت. چنان ناامید به ارسلان خیره شد که عمه ساناز خندید و گفت: بمون. به خاطر سیما.

حامد گفت: اگه بمونه که بدون شک به خاطر سیمایه.

ارسلان گفت: به هر حال قرار نیست بمونم.

بعد نگاهی بی حوصله به لپ تاپش انداخت و دوباره آن را بست. سیما پرسید: درست نمیشه؟

_: تهران میدم تعمیر. یا میشه یا نمیشه.

_: من هرطوری شده پولشو جور می‌کنم برات.

_: با کلفتی؟ من راضی نیستم به خدا!

_: اهههه ارسلاااننننن!

باهم وارد هال شدند. آقاسامان شوهر عمه ساناز کنار بقیه نشسته بود. همه کمی معذب بودند. ارسلان زمزمه کرد: این بنده خدا هنوز جا نیفتاده تو خانواده؟

سیما زیر لب گفت: نه. با ما فرق می کنه خب.

_: خوشم نمیاد با یه خونواده ی غریبه وصلت کنم که مجبور باشم خودم رو براشون توجیه کنم و جا بندازم.

سیما تکانی خورد. اما مثل همیشه خودش را به آن راه زد و گفت: ولی من خوشم میاد. خونواده ی تازه، آدمای تازه. این عممه اون عمه شه.

ارسلان ا برویی بالا برد و به طعنه پرسید: عمه شه؟ بله؟

سیما لبهایش را جمع کرد و شانه ای بالا انداخت. نگاه هردویشان به عمه ساناز رسید و خنده شان گرفت. سیما زیر لب گفت: اصلاً ازت خوشم نمیاد.

_: می دونم. دل به دل راه داره.

ارسلان به طرف اتاقش برگشت و گفت: بیا سیما.

سیما نگاهی به جمع انداخت و بعد از چند لحظه دنبالش رفت. ارسلان کمی توی چمدانش گشت. بالاخره یک بادکنک به طرف سیما گرفت و گفت: بیا اینو باد کنیم بذاریم زیر پای عمه ساناز.

_: که بترکه؟

_: نه بابا از اوناس که صداهای ناخوشایند میده :))

_: بقیه که آشنان، ولی آبرومون جلوی شوهرش میره.

_: نه بابا یه کم می خنده روحش شاد میشه. تازه دیروز جلوش کلی از شیرینکاریامون تعریف کردن، آشنا شده دیگه.

_: خودت بذار.

_: نه عمه به من مشکوکه. بادش میکنم تو بذار.

_: اگه لو رفتیم چی؟

_: هیچی. میگن باز اینا مسخره بازیشون گل کرده.

_: زشته جلو شوهرش.

_: بگیر سیما لوس نشو. بگیر پشت سرت برو.

_: هر اتفاقی افتاد گردن تو.

_: بخوای نخوای میفته گردن من. نگران نباش.

سیما نگاه دیگری به او انداخت. خنده‌اش گرفت. بالاخره راضی شد. بادکنک باد شده را پشت سرش گرفت و با احتیاط از اتاق خارج شد. توی انبار آن را گوشه‌ای گذاشت و بیرون آمد.

ارسلان پرسید: چی شد؟

_: باشه تا وقت نهار. الان که نمی تونم بلندش کنم و دوباره بشونمش.

_: اگه ناهار نموندن چی؟

_: اُوَخ می ذارم زیر پا تو!

_: لطف شما زیاد!


حمیده از کنارشان رد شد. اما خیلی جدی سر به زیر انداخت و بدون طعنه از هال بیرون رفت. سیما خندید و گفت: توجه کردی متلک نگفت بهمون!

_: گفتم که آدمش می کنم. بیا بریم قبل از ناهار یه نامه ی دیگه بنویسیم.

_: باشه. ولی میریم تو مهمونخونه پیش بقیه می نشینیم. اگه دوباره بریم تو انبار حتماً شک می کنن که برای ناهار یه برنامه‌ای داریم.

ارسلان خندید و گفت: باشه.

وقتی وارد شدند، عمو امیر پرسید: چه خبر بچه ها؟

ارسلان گفت: خبرا پیش شماست. تازه کهنه‌ای اگه دارین به ماهم بگین.

_: لپ تاپت درست شد؟

_: نه. به نظر نمیاد سوخته باشه. می‌برم نمایندگی تعمیرش کنن.

عمه ساناز گفت: ولی من دلم همچین خنک شد.

_: دارم براتون عمه جان.

سیما با آرنج به پهلویش زد. عمه ساناز خندید و گفت: من مراقب خودم هستم.

ارسلان خیلی جدی گفت: کار خوبیه.

بعد گوشیش را برداشت و مشغول نامه نوشتن شد. سیما هم کنارش نشسته بود و زیر لب پارازیت می فرستاد. بالاخره نامه نوشته و ویرایش شد. ارسلان زیر لب گفت: خب ما بریم دست به آب. گلاب به روتون پام ناجور درد می کنه!

_: قرار بود من چوبی چماقی حواله ات کنم که پات واقعاً درد بگیره :دی

_: دست شما درد نکنه. همون چماقی که حواله ی لپ تاپم کردی برای هفت پشتم بسه.

این را گفت و بیرون رفت. چند دقیقه بعد با یک شاخه گل که از توی باغچه چیده بود، برگشت. سیما متحیر به گلی که دست او بود نگاه کرد. ارسلان هم به طرف عمه ساناز رفت و با لحن بسیار مظلومی گفت: عمه عیده. خوب نیست ازم دلخور باشی. من معذرت می خوام.

سیما مردد مانده بود که بازی جدید ارسلان چیست. عمه ساناز هم گل را گرفت و با نگاهی معنی دار پرسید: منظور؟

_: هیچی گفتم موقع عیدی دادن ما رو فراموش نکنین.

عمه گل را بو کشید. اما همان موقع چنان مشغول عطسه زدن شد که گل از دستش افتاد. ارسلان با دستپاچگی قوطی دستمال کاغذی را به طرفش گرفت و پرسید: چی شد عمه؟ خدا مرگم نده الهی!

مادربزرگ گل را از روی زمین برداشت و با تعجب به طرف بینی برد. اما احتیاط کرد و بعد از یک عطسه گفت: بگیر بچه. معلومه که از تو کار خیر برنمیاد. بذارش تو گلدون. چقدر فلفل زدی تو این؟

ارسلان با لحنی حق به جانب گفت: من فقط یه ذره زدم. هنوز کلی اونجا فلفل هست!

مادربزرگ گفت: خدا رو شکر. نگران بودم دفعه ی بعدی کم بیاری! اگه چیزی کم داشتی بگو مادر. تعارف نکن. میگم حامد بره بخره!

_: قربونتون برم الهی.


همه خندیدند و ارسلان دوباره کنار سیما نشست.

مادر سیما گفت: سیما پاشو سفره بنداز.

سیما نگاهی ناراضی به حمیده که خوشحال نشسته و پا رویهم انداخته بود، انداخت و گفت: چشم.

ارسلان زمزمه کرد: چشمت بی بلا. دفعه ی بعدی حمیده میچینه. غصه نخور.

_: خب تو بیا کمک تنبل خان!

_: من؟! من مهمونم!

سیما شکلکی درآورد و از اتاق بیرون رفت. توی آشپزخانه یک سینی بزرگ گذاشت و مشغول آماده کردن اسباب سفره شد. حامد آمد و بشقابهای دسته شده را برداشت و برد. سیما نیم نگاهی به او انداخت و به کارش ادامه داد. وقتی سینی پر شد، حامد گفت: سنگینه. بده من می برم.

اما ارسلان او را پس زد و گفت: نه کار تو نیست، خودم می برم.

حامد خندید و گفت: هو هو هو! کی میره این همه راه رو. خسته نباشی فردین جان!

_: دیگه چکاااار بکنیم؟ جوانمردیه و هزار دردسر! سیماخانم امری باشه؟

_: سفره رو بنداز. وسایل تو سینی و بشقابای رو میزم توش بچین.

_: نه دیگه سخت شد. من از این هنرا ندارم.

_: ارسلان!

حامد خندید و گفت: ارسلان همین یه دفعه به خاطر سیما. داره گریه‌اش می گیره.

_: تو بچین من سیما رو دلداری میدم.

سیما محکمترین لگدی که می‌توانست به پای ارسلان زد که البته میلیمتری تکانش نداد. فقط ارسلان با خونسردی نگاهی به پایش کرد و گفت: چارپا! حامد خودت ببر به من چه.

بعد بدون اینکه سینی را بردارد از آشپزخانه بیرون رفت. حامد خنده‌ای کرد و گفت: از اولشم معلوم بود که آبی از تو گرم نمیشه.

_: مگه من اجاقم که آب گرم کنم؟!

حامد سینی را برداشت. سیما به دنبالش بیرون رفت. در حالی که سفره را پهن می کرد، گفت: ارسلان لپ تاپت که مرد، اگه اومدی دیدی موبایلتم به دیار باقی رفته، نپرس چرا.

_: یعنی تو می خوای منو دور بزنی.

_: زدم دیگه. لپ تاپت نمونه اش.

_: اون که اتفاقی بود. تو می‌خواستی منو خیس کنی.

حامد دستی به سرش کشید و گفت: و منو!

سیما گفت: موبایلتم می گیرم.

_: وای ترسیدم!

و واقعاً مشغول سفره چیدن شد. سیما می‌رفت و می‌آمد و ناباورانه کمک دادن ارسلان را تماشا می کرد. حامد هم از فرصت استفاده کرد و جیم شد.

سیما داشت خورش می‌کشید که صدای زنگ موبایلش را شنید. یادش نمی‌آمد آخرین بار آن را کجا گذاشته است. ظرف خورش را برداشت و به هال آمد. ارسلان در حالی که با گوشی اش بازی می‌کرد، گفت: چه زنگ مزخرفیم داری!

_: سلی... موبایلم!

_: نگران نباش نمی کشمش. فقط ممکنه نگهش دارم.

_: سلی بدش من.

_: می تونی بگیرش. هی اس ام اسم داری. فیروزه. بذار برات بخونم.

_: سلی بدش.

_: اوممم سلام سیما جونش! خوبی؟ نه خیلی خوب نیست.

_: سلی اذیت نکن.

_: سفره رو بچین. خورش یخ کرد.

_: سلی بده.

_: غذا رو بیار. دو دقه فیروزه جونتو منتظر بذاری هیچی نمیشه.

_: حداقل بقیه شو بخون.

_: نه دیگه مزه اش میره. سفره بچین جانم. یه لشکر گرسنه ان.

عمه ها برای غذا کشیدن آمدند و زحمت سیما کم شد. به طرف ارسلان رفت. ارسلان گوشی اش را بالا گرفت. سیما تمام تلاشش را کرد، ولی از اول هم می‌دانست محال است بدون رضایت ارسلان گوشی را از دستش در بیاورد. حامد می‌خندید و تشویق می کرد. حمیده هم که مثلاً برای کمک آمده بود، ولی فقط داشت آن‌ها را تماشا می کرد، چهره درهم کشیده بود و حرفی نمی زد.

بالاخره وقتی بزرگترها برای ناهار آمدند، ارسلان راضی شد و گوشی را به سیما داد. سیما نگاه سریعی به اس ام اس فیروزه انداخت. فقط احوالپرسی بود. گوشی را توی جیبش گذاشت و به دنبال ماموریتش به انبار رفت. بادکنک را پشت سرش گرفت و بیرون خزید. از پشت سر آقاسامان رد شد و پشت سر عمه ساناز ایستاد. آقاسامان بادکنک را دید و پرسید: تولده؟

سیما عصبی خندید ولی جوابی نداد. آقاسامان هم رو گرداند. عمه ساناز خم شد که بنشیند. سیما به سرعت بادکنک را زیر پایش گذاشت و عقب رفت. اما عمه ساناز پشیمان شد و جایش را به شوهرش داد. سیما از خجالت دو دستی صورتش را پوشاند. منتظر ماند تا شاید آقاسامان که بادکنک را چند لحظه قبل دیده بود، قبل از نشستن از روی زمین برش دارد. اما آقاسامان سریع نشست و صدای بادکنک تمام سروصدای اتاق را تحت الشعاع قرار داد. سیما منتظر بقیه‌اش نماند. به سرعت به انبار رفت و در را پشت سرش بست.

صدای خنده ی جمع و توضیحات همه که حتماً بادکنک مال ارسلان بوده است، شنیده میشد. سیما چند لحظه پشت در گوش داد. بعد به گوشه ی دیوار، پشت تخت پناه برد و نشست. ارسلان در انبار را باز کرد. با چهره ای که از خنده سرخ شده بود، گفت: بیا نهارتو بخور.

_: من نمی تونم. نه تا وقتی که آقاسامان تو اتاقه.

_: بیا بابا کلی خندید. خوشم اومد. اصلاً کم نیاورد. سریع برش داشت و گفت بچه‌ها شوخی کردن.

_: تو پررویی. من نمی تونم. اصلاً تو هرکار بکنی مهم نیست. اسمت ارسلانه!

_: اسم تو هم سیماست. همه هم می دونن سیما و ارسلان بمب متحرکن. بیا دیگه.

_: نمی خوام. هیچی از گلوم پایین نمیره. اصرار نکن. برو خودت بخور.

ارسلان خندید و از اتاق بیرون رفت. بعد از ناهار در را باز کرد و گفت: بیا همه رفتن تو پذیرایی. بیا سفره رو جمع کن.

_: حاضرم تمام ظرفای نهارو بشورم ولی سفره جمع نمی کنم.

_: پیشنهاد خوبیه. حامد تو جمع کن، سیما قول داده ظرفا رو بشوره.

_: ایییی تنبلللللل...




تو دوست داری... (۴)

سلام

ببخشین دیر شد. ولی بیشتر نوشتم. 

خدا کنه این دفعه ارسال بشه :(



سیما سر کشید. آخرین مهمان که از در بیرون رفت، از آشپزخانه بیرون آمد و به مادربزرگ با لبخند سلام کرد. مامان بزرگ جوابش را داد و پرسید: برگشتین؟

سیما دستی به سرش کشید. ترسید اگر دروغ بگوید لو برود. با کمی دستپاچگی گفت: من نرفته بودم.

_: پس کجا بودی؟ مامانت دنبالت می گشت.

_: داشتم کتاب می خوندم. نشنیدم. ببخشید نیومدم برای پذیرایی.

_: نه اشکالی نداره. سولماز و بچه‌ها بودن.

سیما با تعجب گفت: فکر کردم ارسلان پذیرایی کرده.

حامد که همان موقع وارد هال شده بود، متعجب و دلخور پرسید: ارسلان؟!!! ارسلان انگشتشم تکون نداد. همه ی پذیرایی رو خودم کردم. از این ارسلان و حمیده ی ما تنبل تر تو دنیا وجود نداره!

ارسلان گفت: منو با خواهرت قاطی نکن.

حامد شکلکی درآورد و گفت: خودت بکش کنار.

سیما با گیجی گفت: ولی سینی استکانا رو دیدم دستش بود.

حامد گفت: بعله. من جمع کرده بودم، تا دم آشپزخونه هم آوردم. ولی مامان بزرگ صدام زد و سینی رو دادم به ارسلان که دو قدم رنجه کنه و بذاره رو میز آشپزخونه.

سیما بازهم گیج پرسید: چایی کی دم کرد؟

مادربزرگ گفت: خودم دم کردم. منظورت چیه؟

ارسلان گفت: سیما بسه. خواهش می کنم. خیلی ضایع شدی!

حامد گفت: سیما یعنی تو هم گول این مار هفت خطو خوردی؟!! بابا ایول! دمت گرم! ما رو باش که فکر می‌کردیم دستت باهاش تو یه کاسه اس.

سیما لبخندی زد. سری تکان داد و گفت: نه بابا این غول منو میذاره تو جیبش.

ارسلان گفت: تقصیر خودته فنچ موندی. فقط کلّته که بوی قورمه سبزی میده و فکر می‌کنی خیلی بزرگ شدی.

سیما نگاه سریعی به حمیده که همان وقت وارد هال شده بود، انداخت و با تعجب پرسید: من؟ یا...

ارسلان آرام گفت: خودت.

حمیده گفت: آره سیما. این اصلاً خوب نیست که به زور خودتو بزرگ‌تر از سنت جا بزنی.

سیما چشم غره ی ترسناکی به او رفت. اما اینقدر عصبانی شده بود که جوابی نداد.

ارسلان با لحنی ملایم و پر از طعنه به حمیده گفت: شما به بزرگی خودتون ببخشید.

حمیده چند لحظه نگاهش کرد. انگار متوجه نمیشد که باید برنجد یا خوشحال بشود!بالاخره با تردید بی‌تفاوت ماند.

ارسلان جلو آمد. نزدیک در انبار، کنار سیما به دیوار تکیه زد و زیر لب گفت: من می خوام یه نامه بنویسم. کمکم می کنی؟

سیما با حرص گفت: البته!

بعد دست دراز کرد و در انبار را باز کرد. حمیده پرسید: اونجا چکار دارین؟

ارسلان با بی حوصلگی نفسش را بیرون داد و گفت: می خوایم نقشه ی دزدی از بانک رو بکشیم. اگه شما پیشنهادی دارین بفرمایین.

مادربزرگ گفت: حمیده ولشون کن. اینا بعد عمری بهم رسیدن. کلی حرف دارن که باهم بزنن.

حامد دستپاچه گفت: نه مامان بزرگ. خواهش می کنم. اینا رو تنها بذارین خونه منفجر میشه! از من گفتن! اصلاً من میرم خونه.

عمه سولماز از لحن مسخره ی حامد خندید و گفت: دور دستت بگردم. خونه میری اون شامی کبابا رو هم بیار. بعدازظهر درست کردم، بیارم برای شام اینجا، یادم رفت.


ارسلان روی تخت که رویش چند لا تشک بود ولو شد و موبایلش را به دست گرفت. سیما نگاهی به حمیده انداخت. که روبروی انبار نشسته بود و با تمام هوش و حواسش آن دو را می پایید.

سیما لب تخت رو به در نشست که کاملاً در دید حمیده باشد. زیر لب گفت: براش بنویس یه مرغ قدقدی پر فیس و افاده یه.

_: حالا چرا چشم تو چشمش نشستی حرص می خوری؟ بشین اون طرف.

_: بشینم اونور هزار تا حرف پشت سرم و تو روم می زنه. بذار خوب تماشام کنه.

ارسلان جوابی نداد. مشغول موبایلش بود. سیما نگاهی به او انداخت و پرسید: گفتی کله ات بوی قورمه سبزی میده، منظورت چی بود؟

_: منظورم همین ادا اصولاته. تو فکر می‌کنی چند سالته که اینقد مراقب رفتارتی؟ کسل کننده اس.

_: یعنی مثل حمیده؟

ارسلان لبخندی زد و بزرگوارانه گفت: نه به اون بدی!

_: متشکرم! حالا چی داری می نویسی؟

_: نوشتم به مامانم اینا گفتم ازش خوشم میاد، گفتن خیلی پر فیس و افاده اس!

_: واقعاً نوشتی؟

_: آره. نوشتم من می دونم اینطور نیست ولی اون باید سعی کنه ظاهرش یه کم متین تر بشه که مامانم خوشش بیاد.

_: پوف! اونم میگه چشم عزیزم.

_: چرا نه؟ خودشو هلاک کرد. نامه شو ندیدی؟

_: نه. راستش اصلاً دلم نمی خواد ببینم.

_: درک می کنم. فقط همینقدر بگم که با تمام تلاشی که میکرد که مثلاً یه ذره تاقچه بالا بذاره، از تک تک کلماتش ذوق زدگی می بارید!

_: می دونم. هی فیروزه. الوووووو؟؟؟

ارسلان نیم نگاهی به او انداخت و به نوشتن ادامه داد.

_: سلاااااام سیماییی...

_: سلام عزیییییییزم. خوبی؟ خوش می گذره؟ چه خبر؟

_: وای سیما خیلی نمی تونم حرف بزنم. فقط بگم عمه طاقت نیاورد چند روز صبر کنه. همین امروز حرفشو زد.

سیما از روی تخت پایین پرید. به گوشه ی اتاق جایی که در دید حمیده نباشد پناه برد و ذوق‌زده پرسید: دروغ میگی فیروزه! چی گفت؟

_: خواستگاری و اینا دیگه...

_: وووااااایی... حیف خونه نیستم. و الا یه جیغ حسابی می زدم!

_: هنوز که خبری نیست! جواب ندادم. گفتم باید فکر کنم. تازه زیاد نمی شناسمش. ما خیلی باهم حرف نزدیم تا حالا. از اون جالبتر که این دومیه اس. بزرگی هنوز مجرده ها ولی عمه گفت سامان خواسته.

_: وه خیلی جالبه!

_: آره! اصلاً به قیافه‌اش نمیومد! اصلاً ها! اینقدر این بچه ی مظلومیه. همیشه سرش به کار خودشه.

_: عغربو زیر حصیر!

_: چی داری میگی؟ اصلاً آب زیر کاه نیست. اینقدر خجالتیه! وای باید برم. فقط چون هیجانزده بودم گفتم اول به تو بگم.

_: ممنون. مبارک باشه.

_: وای سیما خیلی دعا کن. اصلاً نمی دونم چی جواب بدم.

_: باشه نگران نباش. من دعا می کنم. دیدی که دعام مستجابه!

_: وای ها... خداحافظ.

_: خداحافظ.


سیما قطع کرد و با لبخندی رویایی به روبرو خیره شد. ارسلان گفت: سیما؟ سیما... سیما...

_: هان؟ چیه؟

_: یه نفر عاشقم شده.

_: هان؟!

_: دیدم همه باید خبر عشقشونو به تو بدن. گفتم منم بگم عقب نمونم!

سیما پوزخندی زد و گفت: به سلامتی. طرف گوشاشم درازه؟

ارسلان دستی به گوش سیما کشید و متفکرانه گفت: هوم! خیلی!

_: احمق! من غلط بکنم عاشق بشم. اونم عاشق تو!

_: مگه من چمه؟ به این خوش تیپی باهوشی مهربونی...

_: آخی ناااازی...

_: ببین این خوبه؟ برم حموم؟

_: تو می خوای با هربار نامه نوشتن یه دوش بگیری؟

_: نه این دفعه یه کاغذ تو جیبم بوده تو حموم افتاده. شایدم پام درد می کنه باید حتماً از توالت فرنگی استفاده کنم!

_: می خوای من یه چوبی چماقی حواله ی پات کنم تا آخر سفر بهانه داشته باشی برای توالت فرنگی؟!

_: تو نگران بهانه نباش. بخون ببین چطوره؟

_: اق! بچه تهرونی چقدر غلط دیکته داری!

_: کلاً یه بچه تهرونی باید بگین دیگه! جای حمیده بودم می‌گفتم تو و حامد به پایتخت نشینیم حسودیتون میشه! آخه غلط املایی چه ربطی به بچه تهرونی بودن داره؟

سیما چپ چپ نگاهش کرد تا حرفش تمام شود. بعد گفت: سخنرانی تون تموم شد جناب تهرانی؟ آخه من به چی زندگی شما باید حسودیم بشه؟ به خونه ی دو وجبی تون یا نصف عمری که تو ترافیک میگذره با اون دود خفه کننده؟ نه جانم غلط دیکته ایهات مختص تهرانیهای عزیزه! هیچ شهرستان دیگه ای اییییینقدر قاف و غین رو غاطی نمی کنه غُربان!

ارسلان نگاهش کرد و خندید. بعد از چند لحظه گفت: خب سواد من همینقدر میکشه. واسه همین قبل از فرستادن دادم دست تو که اصلاحش کنی.

سیما آهی کشید و مشغول شد. ارسلان روی دستش خم شد و با تعجب پرسید: مگه فراغ نیست؟!

سیما با ناامیدی نگاهی به او کرد و گفت: سلی بذار فکر کنم حواست نبوده! اون فراغ آزادیه! تقریباً متضاد فراقه! فراق با قافه، یعنی دوری دلتنگی. فراغ با غین یعنی رها شدن. شما از فراغ! نمی سوزین. گرفتی جانم؟

_: خب از فراقم نمی سوزم.

_: بالاخره می سوزی یا نمی سوزی؟

ارسلان خندید و گفت: بی خیال. تو به قاف و غینت برس.

_: چقدر قربون صدقه اش رفتی! اههه اوووغ... من اگه یکی اینجوری قربون صدقه ام بره بالا میارم.

_: حالا کسی هم نخواست قربون صدقه ی تو بره.

حمیده که بی سروصدا وارد شده بود، اظهار نظر کرد: آره اینقدر منتظر نباش که همه برات غش و ضعف کنن.

سیما و ارسلان با نگاههایی پر از سرزنش و تعجب به طرف حمیده که وسط اتاق ایستاده بود، برگشتند. حمیده نگاهی کرد: مامانت اومده. می‌پرسید کجا بودی که باهاش نرفتی.

سیما گرفته و درهم از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. ارسلان هم برخاست و به حمام رفت.

شب باز همه شام را خانه ی مادربزرگ دور هم خوردند. وقت سفره چیدن توی آشپزخانه، ارسلان یک ظرف را به طرف سیما گرفت و گفت: کلفت جان بذارش سر سفره.

حامد که اتفاقاً جمله ی ارسلان را شنید غش غش خندید. سیما با ناراحتی نگاهش کرد. عمه سولماز پرسید: چی شد؟

حامد بلند گفت: بهش میگه کلفت جان!

سیما سری تکان داد و گفت: دارم براتون. برای هردوتون!

حامد گفت: من که نگفتم ارسلان میگه.

سیما لحظه‌ای عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و بعد چرخید و به اتاق رفت. تا بعد از شام هم حاضر نشد کوچکترین کمکی بدهد. همه به قیافه گرفتنش می‌خندیدند و ارسلان و حامد مجبور شدند تمام سفره را جمع کنند. ولی دل سیما خنک نشده بود. تمام مدت شام شوخی کردن بر سر کلفت بودنش ادامه داشت.

آخر شب حامد اعلام کرد که شب پیش ارسلان می ماند. دو تایی توی یکی از اتاقها رختخواب پهن کردند. بقیه هم کم کم رفتند.

سیما هم زودتر از بقیه عزم رفتن کرد. خیلی زود به اتاقش رسید. لباس عوض کرد و دراز کشید. فکر انتقام بدجوری ذهنش را مشغول کرده بود. خوابش نمی برد. ساعت از دو گذشته بود که ناگهان برخاست. بی سروصدا به آشپزخانه رفت و دو تا پارچ برداشت. از خانه خارج شد. هوا ساکن و سرد بود. نزدیک بود عطسه اش بگیرد. به زحمت خودش را نگه داشت و به طرف پنجره ی اتاقی که حامد و ارسلان خوابیده بودند رفت. پنجره ی اتاق قدی بود و قفلش درست بسته نمیشد. پرده هم باز بود. سیما کنار دیوار پناه گرفت و توی اتاق را نگاه کرد. هر دو خواب بودند.

کنار باغچه رفت و زیر شیر آب پارچها را پر کرد. دوباره برگشت و قاب پنجره را آرام هل داد. در قیس ملایمی کرد. سیما نفسش را حبس کرد و به پسرها چشم دوخت. ارسلان حرکتی کرد ولی بیدار نشد.

سیما پاورچین وارد شد و دو تا پارچ را روی سر پسرها خالی کرد. حامد دهان باز کرد که داد بزند، اما دست ارسلان محکم توی صورتش فرود آمد و دهانش را گرفت. سیما دنبال جای پایی می‌گشت که راه آمده را برگردد. ولی ارسلان با دست آزادش مچ پای او را هم گرفت و اسیرش کرد.

حامد در حال دست و پا زدن سعی می‌کرد از زیر دست ارسلان بیرون بیاید. ارسلان زمزمه کرد: هیششش مامان بزرگ رو بیدار نکن. خفه میشی صدات در نمیاد.

حامد بالاخره خودش را آزاد کرد و نجوا کرد: باشه! حالا میشه نفس بکشم؟

سیما خم شده بود و به شدت تلاش می‌کرد که پنجه ی آهنین ارسلان را از دور پایش باز کند. ارسلان هم یکوری دراز کشید. یک دستش را زیر چانه اش زده بود و با دست دیگرش همانطور که محکم پای سیما را نگه داشته بود، متبسم تلاشش را تماشا می کرد.

حامد زمزمه کرد: این دیوونه بازی چی بود سیما؟ ارسلان ولش کن بره. صبح خدمتش می رسیم.

_: حرف نزن. بگیر بخواب.

_: بگیرم بخوابم؟ حالت خوبه پسر؟ خیس آبم! دارم یخ می زنم. حوله داری تو چمدونت؟

_: نه گذاشتمش تو حموم.

_: حالا من چه خاکی بریزم تو سرم؟ می کشمت سیما.

سیما در حالی که هنوز مشغول کشتی گرفتن بود، نجوا کرد: خاک تو باغچه هست. می تونی بریزی رو سرت. ارسلان ولم کن.

ارسلان پوزخندی زد و گفت: نه بابا. به همین راحتی؟

حامد نصفه ی خشک پتو را به سرش کشید. پیشنهاد کرد: ارسلان می تونی بری تو حیاط حسابتو صاف کنی. من می خوام بخوابم.

_: تو بعد از این پارچ آب خوابتم میاد؟

_: شما از صبح مهمون بودین و خوش گذروندین. من فعالیت کردم خسته ام. حالا پاشو. می خوام رو این دو تا نصفه تشک خشک بخوابم.

_: خسته نباشین.

سیما بالاخره موفق شد پایش را آزاد کند. تمام انگشتانش از کشتی ای که گرفته بود درد می کرد. از پنجره بیرون رفت. نمی‌توانست بدود. دمپاییهایش صدا می دادند. بنابراین بازهم پاورچین راه افتاد. چند لحظه بعد ارسلان که بلوزش را عوض کرده بود به حیاط آمد و گفت: سیما یه چیزی میاری بخوریم؟

_: جان؟!!! می دونی ساعت چنده؟

_: شکم گرسنه که ساعت حالیش نمیشه.

_: من سردمه.

_: من سر و کله‌ام خیسه، تو سردته؟! من میرم رو درخت. برو یه چیزی بیار. چایی هم اگه بیاری عالی میشه. گرمم میشی.

_: دست شما درد نکنه. قلیونی نسکافه ای چیز دیگه ای نمی خواین؟ تعارف نکن تو رو خدا!

_: قهوه فرانسه اگه باشه خوبه.

_: خواهش می کنم. پیدا کردی به منم بده. به هرحال الان نصفه شبه. رو درخت سوسکه!

_: آخ جون! قیافت دیدنی میشه.

_: سلی اذیت نکن.

_: یعنی واقعاً می خوای بری بخوابی؟

_: نه میرم پشت کامپیوتر. راستی سلی آیدیت چیه؟


ده دقیقه بعد ارسلان روی سکوی سربینه ی حمام نشسته بود و موبایل مشغول چت کردن بود.

_: سیما خدا بگم چکارت کنه. آب که ریختی لپ تاپم خیس شده روشن نمیشه!

_: آخ جون! یعنی میشه سوخته باشه؟

_: اگه سوخته باشه پولشو ازت میگیرم.

_: اونوقت برام لپ تاپ می خری؟ ؛؛)

_: الهی قربونت برم! کوفت! یه چیزیم طلبکاری؟

_: یعنی واقعاً سوخته؟

_: چه می دونم! بعید نیست.

_: بازش کن تکه هاشو بذار خشک بشن.

_: جعبه ابزار از کجا بیارم؟ در انباری حیاط صدا میده.

_: تو حمومی الان؟

_: جای دیگه وی فی داره من برم؟

_: چند تا پیچ گوشتی برات میارم. میذارم پشت پنجره.

_: اومدی ها.

_: باشه میرم پیدا می‌کنم میارم.


چند دقیقه بعد تقه ی ملایمی به شیشه ی حمام زد. ارسلان برخاست و پیچ گوشتی ها را گرفت و مشغول باز کردن لپ تاپش شد.

سیما هم روی نوک پنجه به خانه برگشت. همین که وارد شد، چراغ هال روشن شد. مادرش دست روی سینه‌اش گذاشت. آهی کشید و گفت: تویی؟ مردم از ترس.

بابا با اخم پرسید: معلوم هست کجایی؟

مامان نشست. دستش را توی موهایش فرو برد و کلافه گفت: خب معلومه کجا بوده. دیگه چه آتیشی داشتین می سوزوندین؟

سیما با ترس و شرمندگی گفت: هیچی... ارسلان... لپ تاپش خراب شده بود. می‌خواست بازش کنه. براش پیچ گوشتی بردم.

_: چه کار واجبی بود که ساعت دو ونیم بعد از نصف شب پیچ گوشتی می خواست؟

_: رو لپ تاپش آب ریخت. فکر کردیم اگه زودتر بازش کنه کمتر خراب بشه.

_: تو مگه خواب نبودی؟ از کجا فهمیدی چی شده؟

_: ما... ما داشتیم چت می کردیم.

_: شما غلط می کردین. آخه الان وقت وراجیه؟ برو زود بگیر بخواب.

_: چشم. شب بخیر.


سیما دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. صبح روز بعد از خلوت بودن خانه استفاده کرد و صبحانه ی ترو تمیزی توی کوله پشتی اش گذاشت. یک فلاسک کوچک چای و یکی هم قهوه فرانسه گذاشت. با دو کوسن از خانه بیرون زد و از درخت توت بالا رفت. هنوز صبحانه را درست پهن نکرده بود که ارسلان از درخت بالا آمد و گفت: برو کنار جای منم بشه.

سیما با خنده گفت: سلام. هنوز می‌خواستم بیام دنبالت بیارمت اینجا سورپریزت کنم.

_: علیک سلام. دفعه ی بعدی که خواستی سورپریز کنی یه جوری از لابلای درختا برو که از تو اتاق دیده نشی.

_: وای یعنی همه فهمیدن من اینجام؟

_: به هر حال که می دونن باهمیم.

_: وای نگو. دیشب مامانم اینا بیدار شدن.

_: خیلی دعوات کردن؟

_: نه زیاد. ولی خیلی خجالت کشیدم. مامانم ترسیده بود.

_: امروز سعی کن دختر خوبی باشی جبران کنی.

_: سعی می کنم. قهوه فرانسه بریزم؟

_: جااان؟؟؟ قهوه فرانسه هم دارین؟ بریز. من که بدون صبحونه نمی تونستم از گیر مامان بزرگ فرار کنم، ولی قهوه می خورم.

_: امروز برنامت چیه؟

_: اول ببینم می تونم لپ تاپمو روبراه کنم یا نه؟ بعدازظهر دلم می خواد برم سینما.

_: آخ جون منم میام.

_: پیکیه ها! بعد از بلایی که سر لپ تاپم آوردی انتظار نداشته باش که مهمونت کنم.

_: باشه. خدا کنه لپ تاپت درست شه.

_: هوم خدا کنه.

ارسلان عقب کشید. روی شاخه‌های درخت لم داد و یک کوسن هم زیر سرش گذاشت. لیوان قهوه دستش بود و کم کم می نوشید. چشمهایش را بسته بود. سیما با لبخند نگاهش کرد. بعد از چند لحظه گفت: چند سال دیگه کچل میشی.

_: چون شقیقه هام همین الانشم خالیه؟

_: ها. البته اگه پررو نشی الان قشنگه. ولی ده سال دیگه قول نمیدم.

_: اگه تو موهامو دونه دونه نکنی، فکر نمی‌کنم اونقدر بریزه. اونم تا ده سال دیگه. داییم همین شکلیه. الانم کچل نیست. پیشونیش صاف و بلنده. تازه از من 25 سال بزرگتره.

_: اونم موهاش مجعده؟

_: آره. خوشت میاد؟

_: از داییت؟ نمی دونم.

_: چشم زن داییم روشن!

_: از بچگی آرزو داشتم موهام حتی شده یه ذره فر داشته باشه. هیچی حالت نداره. همینجور صااااف می ریزه. خوشم نمیاد. باید خودمو بکشم با سشوار و بیگودی و اینا یه ذره حالت بگیرن، اون وقت به نیم ساعت نکشیده دوباره میریزن پایین.

_: هیچ‌کس از اونی که داره راضی نیست. من بچه بودم اینقدر به موهای تو حسودیم میشد که نگو. اونم وقتی همکلاسیام موهاشونو چتری میذاشتن و قیافه ی بامزه ای پیدا می کردن. الان دیگه مشکلی ندارم. فقط باید زود به زود کوتاه کنم. از یه بند انگشت بلندتر میشه بدم میاد.

_: خوبه. از موی بلند برای مرد خیلی بدم میاد.

_: یعنی الان خوان اولو رد کردم دیگه؟

_: برای چه مقصدی؟

_: بیخیال. من برم ببینم این لپ تاپ زنده است یا مرده.

به سرعت برخاست و از درخت پایین رفت. از پای درخت گفت: از قهوه ات خیلی ممنون.

سیما خندید و گفت: خواهش می کنم. می دونی این اولین باره که تو این سفر دارم از بالا می بینمت!

_: حسابی حظّ بزرگی ببر!

دستی تکان داد و دور شد.

تو دوست داری... (۳)

سلامممممم

خوب هستین انشااله؟ منم خوبم خدا رو شکر...


وای چقدر خاطراتتون بامزه بود!!! کلی کیف کردم. بازم بنویسین ممنون میشم :) حتی اگه دوست نداشته باشین تایید نمی کنم. فقط ممکنه یواشکی تو قصه مصرفش کنم 



پ.ن میشه لطفاً نفری یه صلوات بفرستین فردا باید برم برم دنبال یه کاری آسون درست شه؟ خیلی ممنون :*)


پ.ن 2 سعی می کنم قسمت بعدی طولانی تر باشه.



حامد در حالی که غرق در گوشی موبایلش بود کنار ارسلان نشست. ارسلان جرعه ای چای نوشید و پرسید: حامد چه خبر؟

حامد همانطور که سرش پایین بود، نیم نگاهی به او انداخت و گفت: خبرا پیش شماست.

ارسلان ابرویی بالا برد و به طعنه پرسید: پیش من؟ مثلاً چه خبر؟

_: چه میدونم. برنامه ی بعدی سیما چیه؟

_: من معمولاً پیگیر رسانه‌های تصویری نیستم.

_: منم حریف زبون تو نیستم. شما دو تا به صحبتتون ادامه بدین. منم اینجا فیض می برم.

_: چه صحبتی؟

حامد نگاهی به او انداخت، ولی جواب نداد.

ارسلان از سیما پرسید: این چی میگه؟

سیما شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم.

_: تو چی میگی؟

_: من چیزی نگفتم.

_: هنوز خیلی حالت خوش نیستا.

_: ولم کن. اعصاب ندارم.

_: چرا؟

_: تو می دونی چکار کردی؟

حامد پرسید: چکار کرده؟

سیما با عصبانیت گفت: اه برو بابا.

حامد گفت: حالا یه بار من فضولیم گل کرده. بابا منم شریک!

ارسلان با لحن حق به جانبی پرسید: شریک چی؟ می خوای اگه من مزاحمم پاشم؟

افسانه با یک بسته آدامس جلو آمد و پرسید: داداش آدامس می خوری؟

_: ای قربون خواهر خوشگلم برم من.

یک دانه برداشت سرش را نزدیک گوش حامد برد و مشغول جویدن شد.

حامد با اخم گفت: اه ارسلان برو اونورتر!

_: نمی شه. گردنم نمی چرخه.

_: ای مرض!

از جا برخاست و رفت. ارسلان پوزخندی زد و راحت تکیه داد.

سیما با نگرانی پرسید: نامه ی بعدی می خوای چی بنویسی؟ خودتو معرفی می کنی؟

_: معرفی کنم؟برای چی؟

_: اینجوری دلش هزار راه میره.

_: خب بره.

_: سلی خیلی بدجنسی.

_: یک بار برای همیشه. حالش خوب میشه. نگران نباش. جان من این قیافتو نگیر. کم مونده شلوارتو خیس کنی!

_: این دامنه!

_: آخی نازی! کی تو رو مجبور کرده دامن بپوشی؟

_: دامن جین دوست دارم. مخصوصاً این یکی که بلند و راحته.

_: هوم. بهت میاد. فقط یه کم دخترونه است.

سیما با ابروهای بالا رفته پرسید: ببخشین اشکالش چیه؟

_: به نظر نمی رسه برای بزن بدو و شیطنت خیلی مناسب باشه.

سیما با اخم رو گرداند و گفت: مثل هیکل تو!

_: سیما...


عمه ها و شوهر عمه ها به قصد رفتن از جا برخاستند. حامد تا دم در رفت. کفشهایش را تازه پوشیده بود که ارسلان گفت: حامد موبایلتو جا گذاشتی.

حامد با تعجب پرسید: موبایل من پیش تو چکار می کنه؟ تو جیبم بود!

_: جیبت خیلی دم دسته!

_: اه ارسلان جیب بری؟

_: اگه می‌خواستم بدزدم که پس نمی دادم. بیا بگیرش.

_: نمیشه تو بیاری؟

_: کفش پوشیدم.

ارسلان موبایل را روی پارچ آب گرفت و گفت: انتخاب کن. تا ده ثانیه دیگه میندازمش. یک.. دو...

_: ننداز. اومدم. … د ارسلان این چیه تو کفشم؟ ارسلان کوفت!! ارسلان درد... این پچل کاری چیههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به دنبال فریاد حامد همه جهت نگاهش را پی گرفتند و متوجه آدامسی شدند که از توی کفش به روی جورابش چسبیده بود و همینطور کش می‌آمد. نیشخندهایی گوشه ی لبها جا گرفت. عمه سولماز گفت: ارسلان بذار از راه برسی!

ارسلان مظلومانه گفت: چرا همه چی رو میندازین گردن من؟

حامد نگاهی به سیما انداخت و پرسید: ببینم کار توئه؟ البته به دستور ارسلان لابد!

سیما سری تکان داد و گفت: نه به جون خودم. من خبر نداشتم.

بالاخره بعد کلی غرغر حامد، ارسلان گوشی موبایلش را داد و غائله خوابید. یکی یکی خداحافظی کردند و به خانه هایشان رفتند. پدر و مادر سیما هم رفتند. ستاره و افسانه و آسیه به حیاط رفتند تا برای خودشان بازی کنند. مادربزرگ و عمو امیر و خاله طلا هم مشغول استراحت شدند. سیما از تنها شدن با ارسلان گریخت و به حیاط رفت. بالای سر دخترها که لب پله نشسته بودند، ایستاد و با خنده پرسید: چی چُت چُت می کنین؟

ارسلان از پشت سرش پرسید: چکار می کنن؟

سیما چرخید. ارسلان دستهایش را توی جیب شلوارش فرو برده بود و با تبسم نگاهش می کرد. آفتاب چشمش را میزد. کمی چهره درهم کشیده بود. سیما چند لحظه مات نگاهش کرد؛ بعد بدون جواب دوباره به طرف دخترها چرخید. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد او را ندیده بگیرد.

ستاره گفت: اه سیما... خب تو برو با ارسلان. به ما چکار داری؟

سیما شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچی. ببخشید مزاحم شدم.

سر به زیر نیم چرخی زد و کمی دور شد. ارسلان دنبالش آمد و گفت: جواب منو ندادی.

سیما شانه ای بالا انداخت و بدون اینکه نگاهش کند، گفت: چُت چُت می کنن بچه تهرونی. یعنی سراشون رو بردن نزدیک هم و هی حرف می زنن.

_: بعد این بچه تهرونی یه جور فحشه تو فرهنگ لغت شما که تو و حامد هی نثار من می کنین؟

سیما لگدی به سنگریزه ای زد و گفت: اینجوری فکر کن.

_: معنیش چیه اونوقت؟

_: مثلاً از خودراضی. شهرستانیا رو قابل نمی دونی.

_: من چکار کردم که تو اینطوری برداشت کردی؟

_: نگاهت... قیافت... گردن گرفتی واسه هممون.

_: تو چرا جبهه گرفتی سیما؟ من اگه از خودراضی بودم، از صبح تا حالا خودمو تکه پاره نمی‌کردم که تو جوابمو بدی.

سیما شانه ای بالا انداخت. موبایلش زنگ زد. حمیده بود. نگاهی به ارسلان انداخت و پرسید: جواب اینو چه‌جوری بدم؟

ارسلان کلافه نگاهش کرد.

سیما جواب داد: سلام.

_: الو سیما؟

_: بله. سلام.

_: وای سیما یه ایمیل برام رسیده.

_: خب؟

_: اسم نویسنده اش گیراف یا همچین چیزیه.

ارسلان که نزدیک سیما ایستاده بود و چون حمیده داشت جیغ میزد، صدایش را می شنید، زمزمه کرد: giraffe.

سیما پرسید: جیراف نیست؟ زرافه.

_: هان همون. نه یعنی حتماً زرافه نیست. چی داری میگی تو؟

_: حروفش چیه؟

_: G I R A F F E . یه 3 هم آخرش داره.

_: خب میشه زرافه!

_: مسخره کردی سیما؟ یه نامه ی عاشقانه است. گوش کن ببین چی نوشته.

_: بابا طرف خودش یا مسخره بوده یا گردن دراز یا شتر گاو پلنگ! نامه ی عاشقانه هم معمولاً خصوصیه!

ارسلان لگد ملایمی به ساق پای سیما زد. سیما شانه ای بالا انداخت. حمیده با دلخوری گفت: بَده می خوام تو شادیم شریکت کنم؟ فکر می‌کردم باهم دوستیم.

سیما لبهایش را بهم فشرد و بعد از لحظه‌ای گفت: البته که باهم دوستیم.

_: نوشته من به زیبایی آسمانها هستم.

_: طرف غیر از زرافه پرنده هم هست!

_: اه سیما!!! اصلاً نباید به تو زنگ می زدم. تو حسودیت میشه!

_: حسودی؟!!! به چی حسودیم بشه؟

_: برای تو هیچ‌کس هیچ وقت نامه ی عاشقانه نفرستاده.

_: نه خدا رو شکر نفرستاده.

_: هنوز خیلی بچه ای. هرچی باشه چهار سال از من کوچیکتری.

_: اوه بله البته!

_: وای سیما بهش چی جواب بدم؟ می دونی طرف حتماً منو خوب می شناسه که اینقدر قشنگ توصیف کرده!

_: حتماً همینطوره. براش بنویس که یه دیوونه ی روانیه و تو دلت نمی خواد باهاش مکاتبه کنی!

ارسلان اخم کرد و لگد محکمتری به پایش زد. سیما از درد دولا شد و لب پله نشست. حمیده داد زد: تو خیلی حسودی! باورم نمیشد اینقدر حسودیت بشه!

و بعد هم قطع کرد.

سیما نگاهی به گوشی اش انداخت. بعد سر بلند کرد و نگاهی به ارسلان انداخت. ارسلان جلوی پایش ایستاده بود و آنطور که سیما لب پله نشسته بود، ارسلان در چشمش هیکل مهیب تری پیدا می کرد.

با دلخوری سر بزیر انداخت. ساق پایش را مالید و گفت: چرا می زنی؟ مگه دروغ می گم؟

_: نزدیک بود آخرش اضافه کنی اسم اون دیوونه ی عوضی ارسلانه!

_: حقت بود! تمام این کارا از سادگیشه. چرا اذیت می کنی؟

_: تو قدیما تو جبهه ی من بودی.

_: هنوزم اگه یه برنامه ی باحال داشته باشی هستم. ولی اذیت نکن.

نیش ارسلان تا بناگوش باز شد. گفت: جدی؟ کلی برنامه ی باحال دارم!

سیما با بی حوصلگی پرسید: مثلاً؟

_: میای بریم پارک؟ دلم برای مسابقه ی تاب بازی تنگ شده.

_: نه. یه نگاه به هیکلت بنداز! می‌زنی اموال عمومی رو لت و پار میکنی.

_: خب همینش جالبه! تازه می‌خواستم آبمیوه هم بخوریم بعد قوطیشو پر از باد کنیم بترکونیم!

_: برو بابا...

_: برنامه ی خونه درختیمون چطوره؟

سیما نگاهی آرزومند به درخت توت سفید قوی هیکل حیاط انداخت و گفت: هیچ وقت به اجرا نرسید.

_: اجرا میشه! این هیکل گنده بالاخره به یه دردی می خوره! اون تیر تخته های قدیمی هنوز تو انباری ته حیاطن؟ جعبه ابزار چی؟ همونجاست.

سیما آهی کشید و گفت: فکر می‌کنم همه رو همونجا پیدا کنی.

در طول دو ساعت بعد ارسلان روی درخت مشغول کوبیدن تخته ها بود و سیما پایین به دنبال خرده فرمایشاتش می دوید. دختربچه ها به اتاق ستاره رفته بودند و کسی توی حیاط نبود. سیما دوباره احساس کودکی می کرد. بوی خاک و برگ و برق شیطنت در چشمهایشان. نگاهی رضایتمند به اطراف انداخت و گفت: بین درختا محصوره. اصلاً دید نداره. اگه صدامون درنیاد، هیچ‌کس نمی فهمه چیکار کردیم.

ارسلان عرق پیشانیش را با پشت دست پاک کرد و پرسید: مگه قراره صدامون دربیاد؟

_: نه خب...

_: اون چکش رو بده.

_: بگیر. میخ داری؟

_: آره هنوز هست.اینم از این... بفرمایید بانو. این‌م باکینگهام پَلِس جنابعالی.

با دست سطح اتاقک را تمیز کرد. ابزارش را برداشت و در حالی که پایین می‌آمد گفت: هروقت حسش بود، براش دیوار و سقفم درست می کنم.

_: بیخیال. همینم عالیه! جون میده روزا با یه کتاب قصه و دو سه تا بالش و خوراکی برم اون بالا...

ارسلان لبخندی زد و پرسید: هنوزم کتاب زیاد می خونی؟

_: آره. تو چی؟

_: نه بابا. ما رو غرق کردن تو درس. امسال کنکور دارم.

_: آووو... یادم رفته بود یه سال جهشی خوندی. حالا چی می خوای چی بخونی؟

_: رشته اش اونقدری که جاش مهمه، مهم نیست.

_: یعنی چی؟ باید حتماً دانشگاه تهران قبول شی؟

_: البته به نظر بابااینا لیاقت من کمتر از دانشگاه تهران نیست؛ ولی من...

نگاهی به تخته های مسطحی که با میخ به درخت محکم کرده بود، انداخت و گفت: تا خدا چی بخواد...

_: تو چی؟ یعنی این چند روز باید همش درس بخونی؟

ارسلان در حالی که به طرف انبار می رفت، گفت: نه. منو بکشن عیدمو خراب نمی کنم.

سیما به دنبالش رفت.

_: یعنی چی خراب نمی کنم؟ فقط یه ساله. بخون که قبول شی. تو استعدادشو داری.

_: تو هم فکر می‌کنی من نابغه ام؟

_: فکر نمی کنم. مطمئنم.

_: دست بردار سیما.

_: تو یه سال جهشی خوندی. نمره هاتم همیشه خوب بوده. الانم قطعاً آمادگی داری.

ارسلان روی جعبه ابزار خم شد. هرچه برداشته بود به دقت سر جایش گذاشت.

_: می خوام بیام کرمون.

_: دانشگاه تهران رو ول کنی بیای کرمون؟

ارسلان با اخم گفت: همه چی که درس نیست.

بدون اینکه به سیما نگاه کند از در بیرون رفت.

سیما با گیجی گفت: من نمی فهمم.

ارسلان دستش را بالا برد و گفت: مهم نیست. فراموشش کن.

_: باشه... میگم برم اون بازیمونو بیارم با خوراکی بریم رو درخت؟

_: الان که دیگه دیره. لابد برای مامان بزرگ مهمون میاد. باشه برای فردا.

_: هوم باشه. اصلاً حس پذیرایی ندارم.

_: خب پذیرایی نکن.

_: ای جووون! من پذیرایی نکنم کی بکنه اون وقت؟

_: این سه تا دختر کجا غیبشون زد؟

_: تو اتاق ستاره ان. خواهرای جنابعالی که مهمونن و آخی نازی و اینا، خواهر بنده هم که متخصص از زیر کار در رفتن.

_: یعنی منظورت ا ینه من دلم بسوزه و الان برم برای مهمونای احتمالی چایی دم کنم؟

_: اگه دم کنی که عالیه.

_: خیس عرقم. اول میرم یه دوش می گیرم.

_: تو بازم می خوای بری دوش بگیری؟!

ارسلان نگاهی سؤالی و متعجب به سیما انداخت تا منظورش را از سؤالش بفهمد. بعد از چند لحظه خندید و گفت: آره بد نیست یه نامه هم بنویسم.

_: زهرمار. اصلاً لازم نیست دوش بگیری. برو چایی دم کن.

_: اطاعت می‌شود قربان!

سیما صبر کرد تا ارسلان رفت توی اتاق؛ بعد سریع به طرف خانه ی خودشان رفت. کتاب قصه و خوراکی و بالش برداشت و برگشت. روی سطح صاف و دلپذیری که ارسلان ساخته بود، دراز کشید و مشغول کتاب خواندن شد. هوا رو به تاریکی می‌رفت که از درخت پایین آمد. وسایلش را به خانه برد و به خانه ی مادربزرگ برگشت. چند نفری مهمان بودند. سیما توی آشپزخانه سنگر گرفت. ارسلان با سینی محتوی استکانهای خالی به آشپزخانه آمد. با دیدن سیما ابروهایش بالا رفت و پرسید: اه هوا تاریک شد؟

_: من... من خونه بودم. یعنی چی هوا تاریک شد؟

_: شوخی شوخی؟ با ما م شوخی؟ بچه جان من خودم برات درستش کردم. حالا هم یادت باشه. تو با مامانت خونه ی خاله اینا بودی.

_: یعنی چی؟

_: مامانت زنگ زد. دنبال تو و ستاره می‌گشت من گفتم اینجایین. گفت دارم میرم خونه ی خواهرم. بچه‌ها میان یا نه. ستاره گفت نمیاد. منم فکر کردم تو هم لابد نمی خوای بری. خلاصه مامانت رفت. مامان بزرگم دنبالت می‌گشت کمک دست من طفلکی باشی که مهمونم و از راه رسیدم و دارم پذیرایی می کنم، که ستاره گفت حتماً با مامانت رفتی. منم که می دونی چقدر نجیب و مهربونم. صدام درنیومد. زود باش استکانا و بشقابا رو بشور. من همیشه هم مهربون نیستم.

_: اه... کاش خونه ی خاله مونده بودم! میگم اونجا شبم روشنه. چراغ کوچه همچین قشنگ روشنش می کنه که حتی میشه کتابم خوند. حیف کتابم تموم شد! حالام صد سال طول می کشه تا یه کتاب جدید پیدا کنم. کاش فیروزه از اصفهان چند تا کتاب بخره.

_: ظرف بشور بچه جان!

_: ایشششش تو همه ی زحمتا رو میندازی گردن من.

_: والا من تازه رسیدم از جایی خبر ندارم. ولی بهم گفتن کلفت این خونه توئی!

_: سلی برو بیرون تا نکشتمت!

_: من سوسک نیستم که با مایع ظرفشویی بمیرم!

_: با ملاقه چی؟ کاردم هست.

_: نه رفتم. داره خطرناک میشه.