ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو دوست داری... (9)

سلامممممم

عید گذشته تون مبارک  حال و احوالاتتون خوبه انشاالله؟ منم خدا رو شکر خوبم.

اون دوروبرتون الهام بانوی منو ندیدین؟ غیبش زده! به زور ذره ذره این قسمت رو ازش بیرون کشیدم. انگاری مسیج میزنه! می ترسه خرجش زیاد شه بقیشو بگه! الان همون قدری که شما می دونین قسمت بعدی قراره چی بشه منم می دونم!


پ.ن یه کم شیطنت بی زحمت! کفگیرمان به ته دیگ اصابت نموده است! (یکی نیست بگه تو که بلد نیستی غلط می کنی قصه بنویسی!)



از سینِما که بیرون آمدند، عمه ساناز نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: وای داره دیر میشه. سامان زودتر بریم. من تا به خودم برسم و حاضر بشم به‌موقع نمی‌رسیم ها!

آقا سامان با خونسردی گفت: من که در خدمتگذاری حاضرم. قروفر شما زیاده که دیر می رسین.

_: بالاخره خواستگاری خواهرزادمه. باید سرووضعم مرتب باشه.

_: بعله. قطعاً همینطوره.

_: اه سامان اذیت نکن. بچه‌ها بریم.

ارسلان نگاهی به سیما انداخت و پرسید: ما کجا بریم؟

_: بریم خونه دیگه.

_: ادای بچه مثبتا رو درنیار خنده ام می گیره!

عمه ساناز بابی قراری پرسید: بالاخره میایین یا نه؟

سیما گفت: نه. برم ببینم این بچه منفی می خواد چه غلطی بکنه!

سامان ضربه ی ملایمی سر شانه ی ارسلان زد و گفت: خوش بگذره.

_: مرسی!


عمه و شوهرش که رفتند، سیما پرسید: خب؟

_: به جمالت. بریم پارک؟

_: بریم.

پیاده راه افتادند. ارسلان نگاهی به یک لباس فروشی انداخت و گفت: سیما چیزی نمی خوای؟

_: پول کم دارم.

_: مشنگ جان می‌خواستم برات هدیه بخرم.

_: آوو! از اون لحاظ! نکشی منو با این نامزدبازیت!

_: تو داری منو می‌کشی با این تحویلگیریت. من فردا دارم میرم!

سیما ناگهان ایستاد. به طرف او برگشت و ناباورانه پرسید: تو فردا داری میری؟

_: آره بهت گفتم که کلاس دارم باید برم.

سیما دوباره راه افتاد. زیر لب متفکرانه گفت: آره گفته بودی.

_: ناراحت شدی؟

_: نه... نه.

سر بلند کرد و نگاهش کرد. لبخندی هم چاشنی جوابش کرد تا قانعش کند.

ارسلان با حرص گفت: من آخرش از دست تو خودمو سربه نیست می کنم.

سیما جوابی نداد. اما ناگهان چشمش به آنسوی خیابان افتاد. در حالی که خودش را به وسط خیابان می انداخت، گفت: وااای سلی!!!

ارسلان بازویش را گرفت و با خشونت عقب کشید. همان موقع اتوبوسی در حالی که بوق ممتد می‌کشید از جلویشان رد شد. ارسلان داد زد: دیوونه معلومه داری چکار می کنی؟

_: کتابفروشی بازه.

_: خب باز باشه. باید خودتو بندازی جلوی اتوبوس؟

_: نه می‌خواستم برم تو کتابفروشی!

_: فعلاً که داشتی می‌رفتی زیر اتوبوس!

_: بیا بریم کتابفروشی. تو نمی خواستی برای من هدیه بخری؟

تمام سعیش را کرد که لحنش دوستانه باشد. ارسلان بیحوصله نگاهش کرد. بعد از چند لحظه گفت: باشه. ولی اول مثل آدم از خیابون رد شو.

وارد کتابفروشی که شدند سیما با شوق مشغول خواندن روی کتاب‌ها شد. یکی یکی برمی داشت. کم کم دسته ی کتاب‌هایش داشت قطور می‌شد که ارسلان یادآوری کرد: هی... من گفتم هدیه! نگفتم تمام داروندارمو میدم. بذار سرجاش. فقط سه تا!

سیما لب برچید و نگاهش کرد. ارسلان آهی کشید و گفت: باشه. چهار تا. بیشتر نشه ها.

_: باشه. فقط کاش از فیروزه بپرسم، اگه اونم می خواد کتاب بخره مثل هم نخریم.

_: تو اول اون کتابای قرضیتو پس بده، بعداً درباره ی دوباره قرض کردن فکر کن!

سیما آهی کشید و گفت: آخه تو که فقط می خوای چهارتا بخری. من و فیروزه هم از این حرفا نداریم. الان نصف کتابای منم پیش اونه. تازه چندتاشونو تأکید کرده که پس نمیده. فقط شاید بتونم ازش قرض بگیرم!

_: پوووف! چه میدونم. هرکار می خوای بکن.

سیما به فیروزه تلفن زد. بعد از چند لحظه حال و احوال پرسید: کتابم خریدی؟

فیروزه باناراحتی گفت: نه بابا کتاب کیلویی چند؟ داریم برمی گردیم.

_: یعنی چی دارین برمی گردین؟!

_: بابام میگه کار دارم. باید فردا برگردم. سیما حالا که من می خوام بمونم، میگه نمیشه باید بیای! دارم دق می کنم.

سیما آهی کشید و بعد از چند لحظه گفت: خب تو بمون.

_: آررره! همینم مونده! بابام می کُشَتَم.

_: خب برگرد! بگو آقای نامزدم بیاد.

_: نمیشه. تو چکار می کنی؟ خوش می گذره با پسرعمو؟

سیما نگاهی به ارسلان انداخت. کتابی را برداشته بود و داشت ورق میزد. سیما لبخندی زد و به فیروزه گفت: خیلی! داره برام کتاب می خره!

_: چه خوب! تا فردا بخونش من که میام بده بهم خیلی دپرس نشم.

_: باشه. کاری نداری؟ باتریم داره تموم میشه.


جواب فیروزه را نشنید. موبایلش خاموش شد. نگاهی به گوشی انداخت و با دلخوری گفت: یادم رفت شارژش کنم.

ارسلان کتابی را که داشت ورق میزد به طرفش گرفت و گفت: این خوراک توئه.

_: وایییی سلی اینو از کجا پیدا کردی؟ خیلی وقته دارم دنبالش می گردم.

ارسلان به قفسه ی روبرویش اشاره کرد و به سادگی گفت: از اینجا. میای بریم یا نه؟

_: آخه من چه‌جوری چهار تا انتخاب کنم؟!

کتاب‌ها را زیر و رو کرد. ارسلان هم کنارش ایستاد. بعد از نیم ساعت بالاخره رضایت داد؛ کتابی که ارسلان برداشته بود با سه کتاب دیگر را جلوی صندوقدار گذاشت. ارسلان حساب کرد. کیسه ی کتاب‌ها را برداشت و باهم بیرون آمدند.

توی یک پارک مسابقه ی تاب بازی دادند و باهم بلال و بستنی خوردند، جیغ کشیدند و خندیدند و بالاخره خوش و خرم از پارک بیرون آمدند. کنار خیابان، سیما ناگهان پرسید: سلی کتابام؟!

_: مگه پیش خودت نبود؟

_: نه. پیش تو بودن!

_: شاید کنار تابن.

سیما به طرف تابها دوید. ارسلان هم به طرف بساط بلال فروش رفت. ولی کیسه ی کتاب‌ها کنار تابها نبود. سیما با نگرانی با نگرانی از همه می‌پرسید کیسه ی کتاب‌هایش را ندیده اند؟

ولی هیچ‌کس ندیده بود. برگشت تا ببیند ارسلان آن را پیدا نکرده است؟ اما ارسلان هم نبود. سیما با پریشانی دور پارک می دوید. نه ارسلان را می‌دید نه کتاب‌هایش را. باتری موبایلش هم تمام شده بود و نمی‌توانست تلفن بزند. دیوانه وار از هر طرف می دوید. هوا داشت تاریک میشد. چراغهای پارک روشن شده بودند. جمعیت بیشتر میشد و پیدا کردن ارسلان سختتر. کم کم سیما مطمئن شد که ارسلان به شوخی او را قال گذاشته و به خانه برگشته است.

به طرف خیابان رفت. با ترس و لرز سوار یک تاکسی شد. هیچ وقت شب تنها بیرون نبود. مسافرهای قبلی قبل از مقصد سیما یکی یکی از ماشین پیاده شدند. سیما با نگرانی گوشه ی ماشین کز کرد. کنار ایستگاه اتوبوس پیاده شد. بقیه ی راه را با اتوبوس رفت. نزدیک خانه‌شان پیاده شد. در حالی که با عصبانیت به ارسلان و زمین و زمان فحش می داد، نیمی از خیابان و بعد هم قد کوچه را دوید تا به خانه‌شان رسید. وارد که شد ستاره و افسانه و آسیه با حیرت نگاهش کردند. سیما عصبانی پرسید: چتونه؟ چرا اینجوری نگام می کنین؟

افسانه به پهلوی آسیه زد و گفت: یه زنگی به ارسلان بزن بگو اومد خونه.

ستاره خنده‌ای کرد و گفت: این دفعه خیلی باحال بود سیما. خوب قالش گذاشتی! بچه مردم از نگرانی مرد!

سیما بدون اینکه معنی حرف ستاره را بفهمد، به آشپزخانه رفت و یک لیوان آب خورد. بعد آرام کنار دیوار آشپزخانه سر خورد و روی زمین نشست. نفهمید چقدر گذشت که ارسلان وارد شد و با عصبانیت گفت: دستت درد نکنه! اینجوری منو قال میذاری! خیلی ممنون.

سیما با بیحالی گفت: من فکر کردم تو منو دور زدی. هرچی گشتم پیدات نکردم.

_: موبایلت چرا خاموشه؟

_: باتری تموم کرده بود. مردم از ترس تا رسیدم خونه. من هیچ وقت شب تنها تو خیابون نبودم. خیلی ترسیدم. خیلی از خونه دور بودم. خیلی بی رحمی! خیلی!

ارسلان جلویش زانو زد. دستهایش را گرفت و گفت: اینجوری نگو. خیلی گشتم دنبالت. صد بار به خونه زنگ زدم. به عمو زنگ زدم. موبایل خودتم که خاموش بود. باور کن نمی خواستم تنهات بذارم.

سیما دستهایش را محکم گرفت. اشکهایش آرام روی گونه هایش غلتیدند. ارسلان خم شد و دستهایش را بوسید. بعد آرام گفت: کتابات دم درن.

_: تو پیداشون کردی؟

_: پیش بلال فروش بودن.

سیما لبخند بی رمقی زد.

صدای جیغ و خنده و دست زدن دخترها بلند شد. افسانه با خوشحالی گفت: هورااااااا آشتی کردن!

ارسلان گفت: ما که قهر نبودیم.

برخاست. دست سیما را هم گرفت و او را از زمین بلند کرد. سیما به اتاقش رفت. لباس عوض کرد و دست و رویی صفا داد. وقتی آماده شد، هیچ‌کس نبود. همه به خانه ی مادربزرگ رفته بودند. او هم رفت. مراسم خواستگاری تمام شده بود.

سیما کنار عمه ساناز ایستاد و آرام پرسید: چی شد؟

عمه ساناز خندید و گفت: همه چی عالی بود! حمیده که دلش می‌خواست تا که وارد شدند، موافقتشو اعلام کنه. ولی سولماز مجبورش کرد، وقتی نظرشو پرسیدن بگه که می خواد فکر کنه! خب این‌ام فرمالیته است. والا همه راضی بودن.

ارسلان کنارشان ایستاد و گفت: دستم درد نکنه.

سیما پوزخندی زد و گفت: تو نگران خودت بودی.

_: خب … بالاخره!


مادربزرگ جلو آمد و پرسید: ساناز حالت خوبه؟

عمه ساناز با تعجب گفت: البته که خوبم مامان. منظورتون چیه؟

_: چشمات بی حاله. مطمئنی که خوبی؟

ارسلان گفت: یه خواهرزاده و دو تا برادرزاده رو تو یه روز فرستاده خونه ی بخت، خسته است طفلک.

سیما گفت: یکی یکی رو کول کرده تا خونه ی بخت. حالا من فنچم، حمیده و ارسلان که ماشالا هیکلی هم دارن. طفلکی عمه‌ام هرچی بگه حق داره!

مادربزرگ خندید. دستی به بازوی عمه ساناز زد و گفت: خسته نباشی. ولی یه آزمایشی هم بده. چشما دروغ نمیگن.

ارسلان گفت: من که گفتم فایده نداره.

مادربزرگ پرسید: چی فایده نداره؟

ارسلان دستهایش را بالا برد و گفت: من چه میدونم. اصلاً از من نشنیده بگیرین. من چیزی نگفتم. اصلاً من رفتم! از خودشون بپرسین.

مادربزرگ خندید. سیما و عمه ساناز هم می خندیدند. عمه ساناز گفت: می‌خواستم چند ماه دیگه بهتون بگم. ولی ارسلان می‌گفت فایده نداره مامان بزرگ خودش می فهمه.

مادربزرگ با شوق گفت: مبارک باشه. داشتم نگران می شدم. بچه که نیستی پنج سال صبر کنی. دیر بشه خطرناکه.

سیما پرسید: عمه الان چی دلت می خواد برات بیارم؟

عمه ساناز خندید و گفت: هیچی ممنون.


شام را دور هم خوردند. سیما با پدر و مادرش به خانه برگشت. روی تختش دراز کشید. اما هرچه می‌کرد خوابش نمی برد. سعی کرد کتاب بخواند، اما آرام و قرار نداشت. شب از نیمه گذشته بود. بالاخره برخاست. بی سروصدا به حیاط مادربزرگ خزید. نگاهی توی اتاق ارسلان انداخت. لپ تاپش روشن بود و داشت کار می کرد. سیما تقه ی ملایمی به در زد. ارسلان لپ تاپ را بست و به حیاط آمد. لب تک پله ی حیاط رو به باغچه نشستند. سیما در حالی که از سرما قوز کرده بود، پرسید: فردا داری میری؟

_: تو که فیروزه جونت داره میاد دیگه غصه‌ای نداری.

_: سردمه.

ارسلان با بی حوصلگی برخاست. به اتاق رفت و با یک پتو برگشت. سیما پتو را دور خودش پیچید و دوباره نشست. ارسلان دست زیر چانه اش زده بود و به باغچه نگاه می کرد. سیما نگاهی به نیم رخ او که در نور چراغ کوچه به سختی دیده می‌شد انداخت و آرام گفت: اگه ناراحتیم فیروزه بود که می‌گرفتم می خوابیدم.

_: خب برو بخواب.

_: دلم برات تنگ میشه سلی. زود بیا. قول میدی؟

ارسلان نگاهش کرد. ولی جواب نداد. سیما گفت: روزای دوازده و سیزهمم کلاس داری؟ نمی تونی بیای؟

_: یعنی چی؟ دوزادهم بکوبم پاشم بیام اینجا که چهاردهم با بابااینا برگردم؟

_: فکر کردم به خاطر من این کارو می کنی.

_: تو به خاطر من چکار می کنی؟

سیما سر به زیر انداخت. بعد پرسید: اصلاً تو که می خوای کرمون قبول شی. واجبه که همه ی این کلاسا رو بری؟

_: به سؤال من جواب ندادی سیما.

_: من؟ من نمی دونم. فقط می دونم تو بهترین دوستمی. آدم برای بهترین دوستش چکار می کنه؟ یعنی دوستم که نه... نمی دونم. شاید نزدیکتر... من نمی دونم عشق چیه. عاشق کیه؟ ولی الان فکر می‌کنم تو می خوای دست منو بکنی ببری. من دستمو می خوام. باید باشه. شاید بدون دستم زنده بمونم، اما دستمه خب! لازمش دارم. شاید شاعرانه تر این باشه که بگم می خوای یه تکه از قلبمو ببری، نمی دونم. من خیلی کتاب خوندم. ولی الان بلد نیستم منظورمو برسونم. اصلاً شاید به خاطر شبه که احساساتی شدم. شاید فردا خیلی راحت باهات خداحافظی کنم.

_: اگه اینطوری باشه که خیلی بد میشه.

_: منظورت چیه؟

_: برای اینکه سرشب به دبیر ریاضیم زنگ زدم. کلی زبون ریختم و با بغض گفتم که بابابزرگم فوت کرده، مجبورم بمونم. گفتم نمی تونم تو این وضعیت خانوادمو تنها بذارم. حالا اگه فردا ببینم بود و نبودم برات فرقی نمی کنه، زحماتم به باد میره که!

سیما خندید. سرش را روی شانه ی ارسلان گذاشت و گفت: حتی در بدترین حالتش هم بالاخره یه ذره فرق می کنه.

ارسلان دست دور شانه های او حلقه کرد و گفت: خوبه.

سیما نفس عمیقی کشید و آرام گفت: پس می مونی.

_: می مونم.

_: حامد چقدر بهمون می خنده.

_: این همه ما بهش خندیدیم، حالام نوبتی هم که باشه نوبت اونه.

_: خوابم میاد.

_: تازه سر شبه.

_: ساعت یک و نیمه! منم خیالم راحت شده. شب بخیر.

_: شب بخیر. خوب بخوابی. خواب منو ببینی!

_: نه بذار امشب سر بی کابوس زمین بذارم! روزا هستی برای اینکه ببینمت.

_: دستت درد نکنه حالا دیگه من کابوسم؟!

_: نه یعنی فکر کردی رویایی؟

_: اونم یه رؤیای شیرین!

_: چسبو! اقققق... شب بخیر...

_: شب بخیر...

خندان از هم جدا شدند.


صبح روز بعد با تلفن فیروزه از خواب پرید. نگاهی به ساعت انداخت. نزدیک ده بود. با وحشت فکر کرد: نکنه سلی رفته باشه؟

ولی وقتی به خاطر آورد که ارسلان نمی رود، با لبخندی به پهنای صورت جواب داد: سلااام خانووم. خوبی؟

_: سلام! ببین کتاب چی خریدی؟ ما هم اومدیم کتابفروشی که حالا که به این زودی مجبورم برم حداقل یه یادگار داشته باشم از این سفر.

_: مگه قرار نبود امروز بیایین؟

_: آخ دست رو دلم نذار. ظهر راه میفتیم. اسم کتابا رو بگو.

سیما لبخندی زد و اسم و توضیح کتاب‌ها را برای فیروزه خواند.

فیروزه با تردید پرسید: ببینم همه ی اینا رو ارسلان برات خریده؟ چه رفیق دست و دلبازی!

_: بعد از اینکه بله رو گرفته بیخود می کنه اگه نخره!

_: تو در مورد کی حرف می زنی؟

_: ارسلان. پسرعموم.

سیما سر بلند کرد. ارسلان توی قاب در ایستاده بود و نگاهش می کرد. سیما خودش را جمع و جور کرد و با اشاره و لبخند سلام کرد.

فیروزه جیغی از شعف کشید و بعد گفت: مگه تو نگفتی فقط هفده سالشه؟

_: چرا گفتم.

_: پس چی شد؟

_: هیچی دیگه...

_: وای سیما بگو دیگه!

_: باشه بعد. فعلاً باید برم خداحافظ.

_: سیما خیلی بدی!

_: آره میدونم. خدافظ.


قطع کرد. ارسلان ا برویی بالا برد و گفت: پس چون بله رو گرفتم باید همه جوره سواری بدم، بله؟

سیما با خنده‌ای که سعی می‌کرد فضا را ملایم کند، گفت: خب آره.

_: آفتاب دراومد و تمام اون احساسات دود شد و به هوا رفت؟!

سیما از جا برخاست و گفت: نههه...

رو گرداند و مشغول مرتب کردن تختش شد.

ارسلان از پشت سرش پرسید: پس چی؟

_: یه کل کل دوستانه بود. می دونی که فیروزه هم نامزد شده.

_: چه سال پربرکتی!

_: آره. تا آخر سال دائم باید بریم نامزدی!

_: چه شود! میشه به منم یه نگاهی بندازی؟

سیما با لبخندی شرمگین نگاهش کرد. ارسلان چند لحظه نگاهش کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. از دم در گفت: من صبحانه نخوردم. میرم خونه درختی.

سیما آهی کشید و گفت: باشه. میام.


سینی صبحانه را حاضر کرد و به حیاط مادربزرگ رفت. زیر درخت ایستاد و پرسید: میشه این سینی رو ببری بالا؟

ارسلان یکی دو شاخه را پایین آمد و سینی را گرفت. روی درخت بساط فرش و بالشهایش مرتب بود. با شاخ و برگهای نازک سقف هم زده بود. سیما نگاهی بالای سرش انداخت و گفت: اووه!! می تونیم همینجا زندگی کنیم!

ارسلان خندید و گفت: آره!

_: تلویزیونمونو کجا بذاریم؟

_: اینجا.

_: نه اینجا.

_: نخیر همینجا! تو همیشه می خوای با من لج کنی!

ارسلان خندید و گفت: آره. اونم وقتی که ایییین همه جا داریم و واقعاً میشه هرگوشه یه تی وی گذاشت! لج و لجبازی نداریم جانم. یکی برای تو، یکی من، یکی هم برای مهمون می ذاریم اون اتاق.

_: کدوم اتاق؟

_: تو کتابخونه و پذیرایی و سالن غذاخوری و آشپزخونه و گاراژ که نمی ذاریم دیگه. منظورم اتاق مهمونه.

_: خب منظور منم همینه. برای همه ی اتاقای مهمون تی وی می خری یا فقط بعضیاشون؟

_: تو غمت نباشه. برای همشون می خرم!

_: مرسی. خیالم راحت شد. نگران بودم فقط سه تا بخری.

_: نههه خیالت تخت.


بعد از صبحانه باهم به خانه ی مادربزرگ رفتند. حامد با دیدن آن‌ها جلو آمد و بعد از سلام و تبریک پرسید: کجایین شماها؟ می ترسین دیده بشین خدای نکرده سور بخوایم ازتون؟

_: به تو یکی که سور نمیدم.

_: تو بیخود می کنی! عصری که پاشی بری، من می دونم چه‌جوری پته هاتو رو آب بریزم. اون وقت تو می دونی و دختردایی بنده!

_: به همین خیال باش. دختردایی تو بیشتر از تو منو می شناسه.

_: بالاخره از ما گفتن بود. دیگه خود دانی.

حمیده با چشمهایی که از شادی می درخشید، جلو آمد.

ارسلان با خوشرویی گفت: سلام. تبریک عرض می کنم.

حمیده لبخندی زد و گفت: هنوز که جواب ندادم. بیا سیما...

ارسلان زیر لب غرید: این باز جواب سلام منو نداد!

حامد با خنده گفت: حمیده چرا جواب سلام نمیدی؟

حمیده که داشت سیما را کشان کشان می برد، گفت: به کی؟ چی؟

ارسلان با بی حوصلگی گفت: هیچی بابا ولش کن.


گوشه ی آشپزخانه حمیده با شوق گفت: وای سیما نمی دونی چی شد! چقدر دلم می‌خواست بودی و می دیدی. فرزین همون کت و شلوار سورمه ای و کراوات زرشکی رو پوشیده بود! شده بود یه پارچه آقا! مامان و خواهراش چقدر تحویلم گرفتن. همشون چقدر مهربون مودب... وای جات خالی بود!

سیما تبسمی کرد و گفت: خوشحالم.

خاله طلا وارد آشپزخانه شد و گفت: خلوت دخترونه؟ سیما نامزد عاشقتو ول کردی اومدی اینجا؟

خنده‌ای کرد و برای خودش آب ریخت.

سیما هم لبخندی زد و گفت: گاهی باید تنها باشه. براش خوبه.

_: نه خوشم میاد از روز اول داری ادبش می کنی!

_: آره. ولی هروقت ناراحت شدین بگین.

_: واسه چی خودمو سبک کنم؟ شما دو تا یه وجب بودین نمیشد راضیتون کرد که اینقدر همدیگه رو نجوین، حالا که دیگه تکلیف روشنه.

سیما با لبخند گفت: ولی مادرشوهر دارم معرکه!

خاله طلا نیشگونی از گونه اش گرفت و گفت: کم پاچه خواری کن عروس!

این را گفت و بیرون رفت. سیما به طرف حمیده برگشت که با دهان باز از تعجب نگاهش می کرد. خندید و پرسید: چی شده؟ چرا ماتت برده؟

_: تو واقعاً با ارسلان نامزد شدی؟ من فکر کردم شوخیه.

_: نه شوخی نیست. دیروز خواستگاری کرد. سر ناهار.

_: یعنی چی سر ناهار خواستگاری کرد؟

_: هیچی حرفش پیش اومد و همه هم قبول کردن. خیلی یهویی و بی مقدمه. هیچ مجلس رسمی هم نبود. اگه بود حتماً دعوتت می کردم.

_: من نمی فهمم. اون وقت تو هم سریع گفتی آره از خدا می خوام؟ حسودیت شد به من؟

_: نه بابا حسودی چیه؟ من اصلاً چیزی نگفتم.

_: یعنی چی؟ اگه جواب ندادی چرا اینجوری با خاله طلا حرف می زنی؟

_: من که همیشه با خاله طلا دوست بودم. چیزی عوض نشده. جوابم خب قرار نبود چیزی بگم. معلومه که. من و ارسلان از بچگی باهم دوست بودیم.

_: ولی ارسلان که سنی نداره. خیلی بچه است.

_: خب ما هم نمی خوایم الان عروسی کنیم. بعد از اینکه درسش تموم شد.

_: چهار پنج سال نامزد بمونی؟ مردم چی میگن؟

سیما با بی حوصلگی بدون جواب به او خیره شد.

حمیده مکثی کرد و دوباره ادامه داد: ولی خودتو سبک کردی. منم جوابم مثبته. ولی دیشب هیچی نگفتم. مامانم گفت زشته سریع جواب بدم. البته فرزین از ارسلان خیلی بهتره. حداقل تکلیفش با زندگیش روشنه. حالا درسته کار ثابتی نداره، ولی پدرش بهمون کمک می کنه. خونه هم که یه جا اجاره می کنیم. ولی ارسلان چی؟

_: خوشحالم که تو از من خوش شانس تر بودی.

خواست از آشپزخانه بیرون برود، که حمیده گفت: سیما من جدی میگم. زندگی که بچه بازی نیست که همش با مسخره بازی با ارسلان و شوخی با خاله طلا بگذره. یه کم بیشتر فکر کن. تازه اینجوری پس فردا سرت منت دارن که خودت هول بودی زود جواب دادی. تو هنوز بچه ای. بذار حداقل بیست سالت بشه بعد به ازدواج فکر کن.

سیما در حالی که از عصبانیت می لرزید، گفت: از نصایح ارزشمندت متشکرم.

خودش را به گوشه ی محبوبش توی انباری رساند و با حرص مشغول خراشیدن گچ دیوار با ناخنش شد.

تو دوست داری... (8)

سلام سلام سلامممممم


خوب هستین انشاالله؟ منم خوبم. خدا رو شکر. دارم کم کم دوباره جا میفتم. هنوز درست همه چی عادی نشده. 

به یاد همه بودم. خیلی دعا کردم. خدا قبول کنه.


اینم از این قسمت. امیدوارم خوشتون بیاد. ببخشین که اینقدر دیر شد. واقعا این روزا توان نوشتن نداشتم.



قرار خواستگاری برای همان روز عصر در منزل عمه سولماز گذاشته شد. اول می‌خواستند چند روز صبر کنند، ولی خانواده ی فرزین قصد مسافرت داشتند و گفتند که همان روز می آیند.

حمیده از هیجان سر پا بند نبود. می‌رفت و می‌آمد و مرتب یادآوری می‌کرد که سیما و ارسلان نباید در مراسم خواستگاری حاضر باشند. ارسلان چپ چپ نگاهش می‌کرد و حرفی نمی زد. سیما که خودش هم نگران بود، هر بار سریع می گفت: باشه نمیاییم.

اما حمیده دست بردار نبود. اقلاً ده بار تکرار کرد. دفعه ی آخر وقتی که دور شد، ارسلان پوزخندی زد و گفت: اگر می دونست که منم به اندازه ی خودش علاقمندم که این وصلت سر بگیره، اینقدر نگران نمیشد.

سیما با پریشانی گفت: اگه نشه چکار کنیم؟

_: شکر خدا! چه کار می خوایم بکنیم؟ با قسمت که نمیشه جنگید. این نشد یکی دیگه. ولی من منتظر بعدی نمی مونم. گفته باشم!

سیما از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت و گفت: خوبه اول بار اینقدر برای مامان بزرگ افه اومدی که قبل از سی سالگی زن نمی گیری!

_: حالا من یه چیزی گفتم. کی باور کرد؟ مامان بزرگ که از خداشه من الان دهنمو باز کنم. تازه اونم وقتی که بگم می خوام بیام پیشش بمونم!

_: یعنی می خوای بیای خونه ی مامان بزرگ زندگی کنی؟!

_: شما خونه ی دیگه ای سراغ دارین؟

_: نه ولی به اینش فکر نکرده بودم.

_: مهم نیست. میگم بیا برو زیر زبون مدی جونو بکش ببین دوست داره مراسم خواستگاریش چه‌جوری باشه؟ چه گلی؟ چه شیرینی ای؟ لباس داماد چی باشه؟ راپورتشو بدیم فرزین، فک حمیده رو پیاده کنیم.

_: وای سلی... باید زیر زبون عمه سولمازم بکشم. اون راضی بشه، راضی کردن شوهرعمه حله.

_: پس زود باش تا نرفتن خونه.

_: باید بشم یه خاله زنک دست اول! این کاره نیستم. ولی به خاطر حمیده این کارم می کنم.

_: به خاطر حمیده یا به خاطر سلی جون؟!

_: اول حمیده، بعدم خودم، بعدش اون ته مها اگه جایی موند تو رو هم راه میدم.

_: مرسی!


سیما تلاش سختی کرد تا توانست نیم ساعتی خودش را بین عمه سولماز و حمیده نگه دارد و گهگاه سؤالاتی هم بکند. بدنش مثل فنر فشرده ای آماده ی پریدن بود، اما به اطلاعات بیشتری نیاز داشت. بالاخره عمه برخاست و خداحافظی کرد و همانطور که کفشهایش را داشت می پوشید، هنوز حرف می‌زد و اظهار نگرانی می‌کرد و مامان بزرگ دلداریش میداد. حمیده هم بازهم توضیح داد: سیما اگر ارسلان اینجا نبود، حتماً می‌گفتم باید تو باشی. آخه من که خواهر ندارم. ولی با وجود ارسلان متأسفانه به تو هم نمی تونم اطمینان کنم.

سیما صمیمانه دست روی شانه ی او گذاشت و گفت: بهت قول میدم ما نیاییم و هیچ خطایی هم مرتکب نشیم.

حمیده با تردید نگاهش کرد و بالاخره لبخندی زد.

همین که در خانه بسته شد، سیما مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشد، به طرف حیاط دوید. مادربزرگ از پشت سرش صدا زد: سیما...

سیما بین در نیمه باز ایستاد و در حالی که به زحمت حواسش را جمع می کرد، پرسید: بله؟

_: تو رو خدا خرابکاری نکنین.

سیما که هنوز حواسش جمع نشده بود، پرسید: خرابکاری؟

داشت فکر می کرد: من که نمی خوام به چیزی دست بزنم، یا گلهای باغچه رو خراب کنم!

_: به اون که داری براش خبر می‌بری بگو شوخی به اندازه اش خوبه.

_: ما قصد بدی نداریم. قول میدم.

_: می دونم. ولی ما رو به خیر شما امیدی نیست. شر مرسونین.

سیما لبخندی زد و گفت: احتیاط می کنیم.

_: تا ببینیم.

سیما با تردید نگاهی به حیاط انداخت و پرسید: برم؟

_: برو.

لحظه‌ای مکث کرد. بعد توی اتاق پرید. صورت مهربان مادربزرگ را بوسید و به سرعت به طرف خانه ی درختی برگشت.

ارسلان هندزفری را از گوشش در آورد و پرسید: معلوم هست اونجا چه خبره؟ خواستگاری تموم شد، چرا نمیای؟

_: داشتم اطلاعات جمع می کردم. اق چه کار لوسی بود! تازه مامان بزرگم خواهش کرد شر نرسونیم.

_: ما خیالی نداریم شر برسونیم.

_: بهش قول دادم که احتیاط کنیم.

_: یعنی فهمید می خوای چکار کنی؟!

_: فهمید که دارم میام پیش تو.

_: اینکه از روزم روشنتر بود! خب بریز بیرون ببینم.

سیما متفکرانه هرچه که یادش آمد، جسته و گریخته توضیح داد. بالاخره ارسلان گفت: خیلی خب. فهمیدم.

گوشیش را درآورد و شماره ی فرزین را گرفت. بعد از چند دقیقه گپ و شوخی گفت: راستی پسر با اون کت شلوار دیروزی خیلی خوش تیپ شده بودی، همونو بپوش. - آره جون تو، قول میدم که حمیده خوشش میاد. - راستی ببین یه وقت تا از راه رسیدین بحث مهریه و جهیزیه و مادیات رو پیش نکشین ها! عمه‌ام اصلاً خوشش نمیاد. گاماس گاماس... عجله نکنین. بذارین همه چی رو روالش پیش بره. - آره بابا دروغم چیه؟ مگه من تا اینجا سرتو کلاه گذاشتم که از حالا به بعد بخوام بذارم؟ - نه... - بیخود میگن. من اینقدرام آدم بدی نیستم. - آره بابا... - این حامد با من چپه... - راستی ببین هرجوری شده یه دسته گل رز سرخ بگیر – آره – رمانتیک تره. خیلی بهتره. یه وقت پا نشی با یه دسته گل مصنوعی یا یه گل دیگه بری خواستگاری! مخصوصاً گل معطر. عمه‌ام سردرد میشه. اصلاً خوب نیست. به جان خودم! دارم جون خودمو قسم می‌خورم آ! - آره... - یه چیز دیگه. کفشاتونو حتماً دم در دربیارین. این شوهرعمه ی من یه کمی رو این چیزا حساسه... - آره... - گفتم که بدونی. - شیرینی هم حتماً تازه باشه. خامه دار و خوشمزه. - آره.. - بعد ببین سروقت برین ها! الان برو ساعتتو با گروینویچ تنظیم کن دیر یا زود نرسین ها! حتی دقیقه ها هم مهمه. - گرینویچ؟ خیلی خب بابا... تی وی که دارین تو خونتون! شبکه ی خبر اون گوشه‌اش ساعت داره- اهه... هزار تا راه برای تنظیم ساعت هست.اصلا بذار ببینم. ساعت من میزونه. دوازده و بیست و سه دقیقه و سه چهار پنج ثانیه...- باریکلا... مال بقیه رو هم میزون کن. -


ارسلان بعد از چند دقیقه گوشی را گذاشت و پرسید: چیزی رو که از قلم ننداختم؟

سیما سری به نفی تکان داد و حرفی نزد. ارسلان دستی زیر چانه ی او زد و پرسید: هی چته؟

سیما آهی کشید. به عقب تکیه داد و گفت: خوبم.

_: اونجا چه خبره؟

توی حیاط بساط کباب براه بود. همه ی خانواده مشغول تدارک ناهار توی حیاط بودند. سیما و ارسلان هم پایین آمدند و به جمع پیوستند. فرشها را پهن کردند و منقل را آتش کردند و سفره انداختند. چلو بود با دل و جگر کباب شده. ارسلان بر خلاف معمولش مشغول خوش خدمتی شده بود و تند تند کبابهایی را که مردان خانواده آماده می‌کردند به بشقابهای خانمها می رساند. البته وسطش حتماً دست بردی هم می‌زد و شکمش را بی نصیب نمی گذاشت. بالاخره وقتی همه سر سفره نشستند، او هم کنار سیما نشست و نگاهی توی بشقاب او انداخت. پرسید: به تو دل رسید یا نه؟

_: تعارف کردی، نگرفتم. من جگر بیشتر دوست دارم.

_: ای بی سلیقه!

_: وقتی انتخابم تو باشی که معلومه بی سلیقه ام!

_: از خداتم باشه!

عمه ساناز از آن طرف سفره گفت: هی شماها که دارین اون طرف دل میدین و قلوه میگیرین، میشه میون کلامتون چند تا لیوان آب بریزین؟

ارسلان سر بلند کرد و معترضانه گفت: دل میدم نمی گیره!

همه غش غش خندیدند. مادربزرگ دلجویانه گفت: گرفته. به روی خودش نمیاره. ناز می کنه.

ارسلان با اخم پرسید: آخه چقدر؟

پدرش گفت: هرقدر که بخری!

ارسلان دستهای خالیش را بالا گرفت و گفت: ولی من جیبم خالی شد.

پدرش متعجب پرسید: به همین راحتی جا زدی پهلوون؟

نگاهش چرخید و به عمویش رسید. محکم گفت: نه من جا نمی زنم.

پدر سیما خندید و گفت: تو میدونی و دخترک لجباز من. حالا یه لیوان آب بریز. عمه‌ات خفه شد!

ارسلان به سرعت لیوان آبی ریخت و به عمه ساناز رساند. بعد از عمویش پرسید: یعنی اگه راضیش کنم همه چی حله؟

پدر سیما با آرامش گفت: تو راضیش کن، لیسانستم بگیر، بعداً بیا در موردش صحبت می کنیم.

ارسلان با تعجب و ناراحتی گفت: برم لیسانسمو بگیرم بعداً در موردش حرف می زنیم؟!!! عمو من تا لیسانس بگیرم شما شیش تا خواستگار رد کردین و به هفتمی شوهرش دادین! نمیشه که!

مادربزرگ خندید و گفت: غصه نخور. عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن. اول و آخرش مال خودته.

ارسلان دلخور پرسید: پس چرا حواله ام میدن به بعد از لیسانس؟ نمیشه بعد از کنکور عقد کنیم؟

همه از این حرف ارسلان خندیدند. غیر از سیما که از خجالت می‌خواست آب شود. مادر سیما گفت: شیش ماهه دنیا اومدی!

خاله طلا گفت: بشین بچه دهنت بوی شیر میده.

ارسلان گرفته و پکر گفت: مامان شما دیگه چرا؟!

پدرش رو پدر سیما کرد و گفت: حالا داداش بیرام نمیگه... بعد از کنکورش عقد کنن، بعد از درسش انشاالله برن سر خونه زندگیشون.

پدر سیما غرغر کنان گفت: اگه به تو بود می‌خواستی شب شیشه ی سیما خطبه رو بخونی بره! از روزی که دنیا اومده داری بیخ گوش من وزوزو می‌کنی.

_: آخه نگاش بکن تو رو خدا! مثل ماه می مونه. اگه حرف نزنم که می پره.

پدر سیما نگاهی نوازشگر به دخترش انداخت. البته سیما سرش پایین بود و ندید.

بعد نگاهی دور سفره انداخت و گفت: خودشون می دونن. اگه خودش راضی باشه منم حرفی ندارم.

صدای لی لی کشیدن خاله طلا و عمه ساناز حیاط را پر کرد. افسانه و آسیه و ستاره هم با تمام قوا دست می‌زدند و جیغ جیغ می کردند.

بعد از ناهار انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، همه مشغول جمع کردن سفره شدند. خوشبختانه چون کلفت مادربزرگ از تعطیلاتش برگشته بود، سیما از ظرف شستن معاف بود. به سر و صدا به انباری مادربزرگ خزید.

گوشه اتاق نشسته بود و غرق فکر بود. ارسلان لای در را باز کرد و پرسید: کجا غیبت زد؟

سیما نیم نگاهی به او انداخت و جوابی نداد. ارسلان وارد شد و خودش را روی تخت رها کرد. یک گل سر جیب پیراهنش بود. آن را به طرف سیما گرفت و گفت: تقدیم با عشق!

سیما در حالی که آدامس می جوید، گل را گرفت و پوزخندی زد. ارسلان خندید. لپش را کشید و گفت: هی... خوبی؟

_: بد نیستم.

گل را بین دو دستش گرفت و به آن خیره شد. ارسلان خم شد و روی دستش را بوسید.

_: چته؟

_: تو خیلی بچه ای.

_: یعنی چی؟

_: دلم می‌خواست شوهرم، شوهرم باشه نه همبازیم.

ارسلان دمر خوابید. دستهایش را زیر چانه زد و پرسید: حالا نمیشه هم شوهر باشه هم همبازی؟

_: نمی دونم. اصلاً اون حسی که فکر می‌کردم باید داشته باشم ندارم.

_: چه حسی؟

_: فکر می‌کردم روز خواستگاریم یه روز خیلی مهمه. مثل امروز حمیده، هیجان‌زده میشم، بالا پایین می پرم، گریه می کنم، تو فکر میرم. شبشم خواب نمیرم. ولی الان هیچ اتفاقی نیفتاده.

_: می خوای دوباره ریش و لنز بذارم قیافه‌ام غریبه بشه، هیجان‌زده بشی؟!

سیما پوزخندی زد و رو گرداند. ارسلان از تخت پایین آمد. روبرویش نشست و پرسید: یعنی الان خیلی ناراحتی؟

_: نه. حتی ناراحتم نیستم. هیچی... هیچی نشده.

ارسلان خندید. دست زیر تخت برد. بازی فکری کهنه و خاک گرفته‌ای که دو نفری چند سال پیش درست کرده بودند، بیرون کشید و گفت: ولش کن. بیا بازی.

_: باشه.

ارسلان مهره‌ها را چید و کارتها را مرتب کرد. تاسها به طرف سیما گرفت و گفت: اول تو بریز.

سیما تاسها را گرفت و سر به زیر انداخت. توی ذهنش ارسلان قدیمی را میدید و روزهایی که با حوصله و دقت فراوان این بازی را می ساختند. تاسها را ریخت و مثل بچگیهایش مهره ی آبی را پیش برد. ارسلان هم مثل همیشه با مهره ی سبز بازی می کرد.

عمه ساناز سری توی اتاق کشید و گفت: وای چه عاشقانه! منو بگو می‌خواستم حالتونو بگیرم!

ارسلان خندید و گفت: بفرمایین. شمام بازی.

_: نه می خوایم بریم سینما. میاین؟

سیما پرسید: با بچه ها؟

عمه چشمکی زد و گفت: نه چارتایی می خوایم جیم شیم.

سیما خندید. از جا برخاست و پرسید: نمیشه سه تایی بریم؟ این‌ام نیاد؟

ارسلان به بازوی او زد و گفت: خوبه من از اول هی دارم میگم بریم سینما!

باهم از اتاق بیرون آمدند. مادربزرگ گفت: بچه‌ها قبل از اینکه برین، یه دقه بیایین کارتون دارم.

سیما و ارسلان به دنبال مادربزرگ به اتاقش رفتند. مادربزرگ یک جعبه ی کوچک جواهر از توی کمدش برداشت. درش را باز کرد. چند انگشتر در آن بود. یکی را برداشت و به طرف ارسلان گرفت. ارسلان آن را گرفت و با دقت نگاهش کرد. مادربزرگ گفت: اینو وقت تولد بابات بابابزرگت برام خرید. همیشه دلم می‌خواست اگه وقت نامزدیت زنده بودم، بدم که هدیه کنی به نامزدت. قدیمیه و از مد رفته. ولی یادگاره... اگه هم خواستین عوضش کنین.

ارسلان دست سیما را گرفت و انگشتر را به انگشتش کرد. با لبخند گفت: نه چرا عوضش کنیم؟

سیما با شوق گفت: من همیشه عاشق این انگشتر بودم.

جلوی مادربزرگ زانو زد و او را بوسید. ارسلان هم نشست و گفت: برو کنار نوبت منه.

عمه ساناز پرسید: کجایین شما؟ چه خبره اینجا؟

از اتاق که بیرون رفتند، سیما انگشتر را از دست چپش درآورد و به دست راستش کرد. ارسلان با اخم پرسید: چکار می کنی؟

_: خیلی ضایعس سلی! طرحشم درست حلقه است!

_: خب باشه. خیلیم خوبه.

باهم از در بیرون رفتند. آقاسامان گفت: ارسلان باید مهمون کنی. راه نداره.

_: یعنی چی؟ بزرگتری گفتن، کوچیکتری گفتن. من جلوی شما جسارت نمی‌کنم دست به جیب بشم. برای شما بده.

_: برای من خیلیم خوبه. ماشین از من، خرج سینِما و پذیرایی از تو.

_: حالا بریم ببینیم چی میشه.

ارسلان مجبور شد هم بلیت بخرد و هم خورد و خوراک تهیه کند. توی سینِما که نشستند، ارسلان گفت: سیما حلقه باید دست چپت باشه.

_: نمی خوام.

_: سیما بدش من.

دستش را به زور گرفت و حلقه را از دست راستش بیرون آورد. ولی قبل از اینکه بتواند آن را به انگشت چپش بکند، حلقه روی زمین افتاد و چراغها هم خاموش شد. سیما و ارسلان با نگرانی روی زمین مشغول جستجو شدند. عمه ساناز پرسید: چی شده؟

ارسلان به تندی گفت: هیچی فیلمتونو ببینین.

سیما گفت: سلی پیدا نشه می کشمت.

_: خوبه تو هم. تقصیر خودت بود. تمام مدت فیلم داشتند می گشتند. از بس زیر صندلی های جلویی و عقبی رفته بودند، همه شاکی شده بودند. فقط خودشان خنده شان می گرفت. راهنمای سالن هم مدتی چراغ قوه اش را در اختیارشان گذاشت، اما نبود که نبود. بالاخره فیلم تمام شد و چراغهای سالن روشن شد. سیما که کم مانده بود بزند زیر گریه، گفت: سلی اگه مامان بزرگ بفهمه...

آقاسامان پرسید: شما دو تا چکار می کردین همش رو زمین بودین؟

عمه ساناز با اخم گفت: گفتم که حلقه اش گم شد.

سیما با بغض گفت: همش تقصیر ارسلانه.

آقاسامان سری تکان داد و گفت: دندش نرم، میره یکی دیگه می خره.

سیما با عصبانیت گفت: آخه از کجا بخره؟ هدیه ی بابابزرگم بود، اونم پنجاه سال پیش!

آقاسامان دوباره سری تکان داد و گفت: راست میگی. از کجا بخره؟ باید بدین از روش بسازن.

سیما که عصبانی تر شده بود، گفت: از روی چی؟ گم شده!

دوباره با پریشانی دورش را نگاه کرد. ارسلان هم با ناراحتی گفت: هرجوری باشه پیداش می کنم. اصلاً بکن دست راستت. هرجور دوست داری.

آقاسامان نگاهی به ساعت انداخت و پرسید: نمیریم؟

عمه ساناز گفت: سامان باید پیدا بشه.

همه داشتند می گشتند، ولی آقاسامان راحت روی صندلی اش نشسته بود و پاپ کورن می خورد. بالاخره وقتی سانس بعدی فیلم شروع شد و تماشاگرانش هم وارد سالن شدند از جا برخاست و گفت: بسه دیگه بریم.

ارسلان کلافه گفت: شما برین. من تا پیداش نکنم نمیام.

آقاسامان دست توی جیبش برد. انگشتر را درآورد و به طرف ارسلان گرفت. پرسید: اینو بدم بهت میای؟

ارسلان حیرتزده پرسید: تو جیب شما چکار می کرد؟

_: خودش غلتید اومد جلوی پای من. بعد دیدم یه خورده حسابی با شما دارم. بهتره همین جا صافش کنم.

ارسلان آهی کشید و گفت: باشه. فکر کنم یر به یر شدیم. بریم.

دست راست سیما را گرفت، ولی سیما دست چپش را پیش آورد و گفت: دو دقه دیگه باز می خوای جابجاش کنی.

ارسلان خندید و با خوشحالی آن را در انگشت چپش فرو برد.




تو دوست داری... (7)

سلااااامممم


خوب هستین انشااله؟ خیلی ممنون که گفتین از چی یاد من میفتین. فرصت نشد تو پست قبل اضافه اش کنم. همینجا جوابا رو میذارم. با عرض معذرت تنبلیم میاد لینک بدم. 


زهرا جان از شنبه و داستان و انتظار ادامه ی داستان یاد من میفته :)


آزاده جون از من یاد خواهر بزرگش میفته. (لطف داری عزیزم)


فای عزیز از چرخ خیاطی - بال مرغ (خوب کباب می کنم) - پل هوایی (قبلا می ترسیدم) قهوه (دوست دارم) قابلمه در شیشه ای! (دارم) جاکلیدی عروسکی (هزار سال پیش یکی بهش کادو دادم) مدو! (توضیحش تو این قسمت اومده. باهم ساختیم) سرشیر (تو غذا و کیک زیاد می کنم)

 

مونت عزیز از لواشک آلبالو و کشک تازه و ترشی فلفل یاد من میفته. که قدیما همیشه باهم می خوردیم. همینطور دامن بلند که نوجوانیم همیشه می پوشیدم.



شایا جون از خیاطی و بچه و شوید یاد من میفته :)) (بس چند روز پیش سر پاک کردن ده کیلو شوید براش درددل کردم و غر زدم :))


مترسک جونم از صورتی و ماه و دیدن دخترم و نویسنده محبوبش. شرمنده می کنی عزیزم.


ماهی خانم عزیزم از یه نوع بشقاب بلور یاد من میفته که با بروبچ خونه ی مادرشوهر کلی سرش شوخی داریم. 


نینا گلم خاله نداره. به من میگه خاله. هرکی با خاله اش صمیمیه یاد من میفته :* 

همینطور اینا: ار قهوه... هرکی چایی نخوره بگه معده م... قصه... بشقاب جووون... خورد کردن سیب زمینی :دی... سرشیر و جوهر لیمو..


آبان جونم اینطور نوشته: من بعد از دیدنت هر وقت میرم خونه مادربزرگم یاد تو می افتم. شبیه فضای این داستانته تقریبا.
زرشک
رنگ زرد
و البته احساس میکنم شبیه یکی از همکلاسی هام هستی و وقتی تصورت می کنم چهره اون میاد تو ذهنم


________________________________________________________________


دیگه این که اگر خدا بخواد شنبه آینده عازم کربلائم. تا شنبه بعدش که انشاالله برمی گردیم. در نتیجه این وبلاگ سه هفته ی دیگر اگه عمری بود آپ می شود. فا و نینا میگن بنویس ما آپ می کنیم. ولی فکر نمی کنم فرصت کنم بنویسم. 

حلالم کنین لطفا!

________________________________________________________________


پ.ن خانم ف.ف سلام و تشکر شما به وسیله ی فا بهم رسید. از آشناییتون هرچند ندیده خوشحالم. دلم می خواست بدونم برای چی تشکر کردین؟ قصه ها؟ 

________________________________________________________________





ارسلان بعد از چندین و چند بار رفت و آمد به دستشویی، بالاخره کمی حالش بهتر شد و به مهمانخانه آمد. آه بلندی کشید و کنار سیما نشست.

سیما لبخندی زد و پرسید: در چه حالی؟

_: خیلی خوبم. هنوز نصف جونم تو تنم موجوده.

_: خب کافیه دیگه! چقدر جون می خوای؟

_: نمی دونم والا. حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم همینم از سرم زیاده.

_: می خوای دفعه ی بعد سیانور بریزم تو چاییت راحت شی دیگه؟

_: نه زحمت نکش. بدون سیانورم یه روز میمیرم. هنوز چشمه ی آب حیاتو پیدا نکردم.

_: حالا باهم می‌گردیم شاید پیدا شد.

_: بیخیال... عمر جاودان نمی خوام. میگم میشه یه چایی بدون سیانور و بدون بیزاکودیل بهم بدی؟ دارم میمیرم.

_: مامان بزرگ تریامترینم داره.

_: سیما می کشمت. یه چایی معمولی بهم بده تو رو خدا.

_: می خوای بگیم حمیده بیاره برات. زرنگ شده امروز!

_: نه نمی خوام. می خوام تو برام بیاری.

_: وای چه عاشقانه!

_: آره می خوام ببینم بلدی یه چایی بیاری یا نه؟ وقتش شده بیام خواستگاری؟

_: وای سلی... جان من اگه تصمیمت جدیه دست نگه دار.

_: خب تا چایی بیاری صبر می کنم.

_: دستت درد نکنه. ولی یه کم بیشتر صبر کن. حداقل تا وقتی که حمیده نامزد بشه.

_: نمی‌فهمم چه ربطی به حمیده داره؟

_: نمی خوام تو این مسابقه من برنده بشم.

_: کدوم مسابقه؟

_: وای سلی... چرا خنگ بازی درمیاری؟ مگه ندیدی که مدام داره بهم یادآوری می کنه که از من چهار سال بزرگتره؟

_: خب...

_: خب اگه من زودتر نامزد بشم از غصه دق می کنه.

_: خب بکنه. نه دقیقاً منظورم این نیست که بمیره. ولی چه ربطی به اون داره؟ تو اگه حمیده نامزد بشه ناراحت میشی؟

_: معلومه که نه. ولی اون با من فرق داره.

_: اومدیم و تا ده سال دیگه هیشکی پیدا نشد اینو بگیره.

_: خدا نکنه.

_: به فرض که من صبر کنم، فکر می‌کنی بقیه هم صبر کنن؟ سیما من از طرف خودم هیچ مشکلی ندارم. نه خوشگلم، نه پولدار، نه اونقدرا جذاب. ولی تو...

سیما ا برویی بالا انداخت و پرسید: من چی؟ هم خوشگلم، هم پول‌دار، هم جذاب؟ این همه وجنات کجان که من نمی بینمشون؟ چرا جیبم خالیه و آینه توصیف جالبی ازم نمی کنه؟

_: جیبتو که می دونم خالیه... قیافه هم حالا خیلی باورت نشه، ولی بدم نیستی! خودمونیم... اولش که تو فرودگاه دیدمت خیلی جا خوردم.

_: تو هم نشناختی؟!

_: چرا... ولی قیافت با وجود اون اخم جدیت که لحظه ی اول تحویلم دادی، دیدنی بود.

_: من فکر کردم نوه دایی باباست. اصلاً هم حوصله نداشتم. منتظر سلی کوچولو بودم.

_: خیلی بانمک بود.

_: چی؟ قیافه ام؟

_: نه بابا... قیافت؟ تو نمک داری آخه؟ اشتباه گرفتنتو میگم.

_: واییییی سلی منو بپا....

_: چرا؟ چی شده؟

سیما به حرمت مهمانان تازه وارد ایستاد و تقریباً پشت سر ارسلان پنهان شد. اما فرزین، پسر یکی از اقوام که به شدت لوس و نچسب بود، مثل همیشه داشت جلو می‌آمد تا با سیما گپ بزند. سیما امیدوار بود ارسلان رگ غیرتش جوش بیاید و این بار نوک او را قیچی کند.

فرزین بدون توجه به حال و روز سیما جلو آمد و گفت: به سلام سیما خانم.

سیما با ناراحتی نیشگونی از بازوی ارسلان کند و زیر لب گفت: سلام.

ارسلان گفت: سلام آقافرزین. خوش اومدی! حالت خوبه؟ بفرما... بفرما اینجا بشین. چه خبر؟

ارسلان این را گفت و فرزین را کنار خودش نشاند. چنان با او گرم گرفت که کاملاً سیما را ناامید کرد. فرزین هم گهگاه سر برمی‌داشت و نگاه خریداری به سیما می انداخت. ارسلان هم انگار نه انگار... نه آن نگاهها را می دید، نه دیگر سیما را تحویل می‌گرفت. بالاخره سیما از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. خیلی ناراحت شده بود. باور نمی‌کرد ارسلان ظرف چند دقیقه اینقدر تغییر کند. کم کم داشت عشقش را با تمام مسخره بازیش باور می کرد.

با حرص زمزمه کرد: کور خوندی ارسلان. اگه منتظری یه جواب بله از من بگیری و بعد تا چند ماه به ریشم بخندی و بگی کدوم حرف؟ کدوم آش؟ کدوم کشک؟... بشین تا یه احمقتر از منو گیر بیاری. من یکی نمی شینم که منو بذاری سر کار. تو عاشق نیستی و هرگز هم نخواهی بود.


ظهر طبق برنامه ی قبلی قرار بود ناهار را از رستوران نزدیک خانه بگیرند. صبح مادربزرگ زنگ زده بود و غذا را سفارش داده بود. ظهر حامد روی مبل ولو شده بود که عمه سولماز گفت: الهی قربون قد و بالات برم. پاشو برو ناهار رو تحویل بگیر.

_: من؟ چرا من؟ اصلاً کدوم رستوران روز اول سال بازه؟

_: خیلی از رستورانا بازن. نمیشه که مسافرای نوروزی گرسنه بمونن.

_: ما که مسافر نوروزی نیستیم. سر و مر و گنده تو شهر خودمون نشستیم.

ارسلان گفت: من که هستم. پاشو باید از من پذیرایی کنی.

_: غلط کردی. زحمت بکش، یه نوک پا برو سر خیابون، غذاها رو از رستوران تحویل بگیر بیار.

سیما با شوق گفت: آره منم میام.

ارسلان نگاهی به سیما انداخت. شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه بریم.

حامد خندید و گفت: اگه سیما نگفته بود که محال بود راضی بشی.

_: نخیر. شکم گرسنه عامل مهمتریه.

سیما لبخندی زد و گفت: ارسلان من و تو و هفت جد و آبادشو به یه بشقاب چلو کباب می فروشه.

_: حالا در مورد هفت جد و آباد بحثی نداریم. ولی اگه تو و حامد رو بگیرن و یه پرس چلو کباب مشتی بدن، می ارزه!

حامد گفت: ببین پسر دایی، من و سیما آزادیم فروشیم نیستیم. بی‌زحمت دست ببر تو جیبت و خرج یه پرس غذا رو بده.

_: فعلاً که بابام و باباش و بابات و بابای آینده دارن زحمتشو می کشن. منم که جلوی بزرگ‌ترا حرف نمی زنم.

_: آخی نازی... قربون شرم و حیات برم من... کوووچولو...

سیما خندید و گفت: ارسلان بریم. روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.

_: معمولاً بزرگه کوچیکه رو می خورد!

_: حالا چه فرقی می کنه؟ بیا دیگه.

_: بذار من پول غذا رو از باباها بگیرم. صاحب رستوران با بوسه بهم غذا نمیده.

ارسلان پول را گرفت و با سیما بیرون آمدند. همین که پا از در بیرون گذاشتند، سیما با اخم گفت: نباید می‌گفتی بابای آینده. ما به عمه قول دادیم. اینجوری گفتی مامان بزرگ شک می کنه.

_: خدا نکنه یکی بخواد شک کنه! اگه مامان بزرگه از قیافه ی دخترش می فهمه که یه خبری هست.

_: حالا که نفهمیده. تو آتو دستش نده.

_: خیلی خب بابا... تو هم فرصت کردی غر بزن...

از جلوی ویترین یک مغازه گذشتند. ارسلان نگاهی به شیشه انداخت و با خنده گفت: قیافمونو!

_: در مورد قیافه ی خودت صحبت کن. من خیلیم خوبم.

_: خب منم خوبم! انگار از صبح تا حالا داشتیم به خودمون می‌رسیدیم، یواشکی با دوستمون بریم بیرون.

_: نخیر انگار امروز عیده و لباسامون نوئه. الکی به من برچسب نزن.

_: برچسب کدومه؟ اگه دوستت من باشم چه ایرادی داره؟ تازه باباتم می دونه که باهمیم.

_: خیالبافی نکن. ما نیومدیم گردش. داریم میریم سر خیابون غذا بگیریم برگردیم خونه.

_: حالا چرا عصبانی میشی؟ گفتم قیافه هامون شبیه ایناست...

_: نخیر قیافه ی من فقط شبیه سیماست.

_: سیما....

_: تمومش کن ارسلان. من خر نمیشم.

_: من چی گفتم که فکر کردی دارم خرت می کنم؟

_: هیچی بابا... بیخیال.

_: راستی آقا سامان گفت لپ تاپم درست میشه. گفت بلده درستش کنه.

_: بعد از اون بلایی که سرش آوردیم بزرگواری می کنه که بازم جوابتو میده.

_: نه بابا خیلی باحاله.

_: دیدی همیشه غریبه بودن بد نیست.

_: چه ربطی داشت حالا؟


رستوران شلوغ بود. سیما و ارسلان توی صف ایستادند. یک زن و مرد جوان کمی جلوتر بودند. ارسلان گفت: اینا رو ببین تازه عروسی کردن. آخ دلم می خواد یه کرمی به جونشون بریزم.

_: حالا از کجا فهمیدی زن و شوهرن؟

_: حلقه هاشون نوئه. قیافه هاشونم تابلو. نگاه کن چه‌جوری دست همدیگه رو گرفتن!

در همان حال مثل مرد جوان دست سیما را گرفت و مثل او لبخند زد. سیما خنده‌اش گرفت و گفت: نکن سلی زشته.

_: اوه عزیزم تو اصلاً به من توجه نمی کنی.

_: اتفاقاً مجبورم چار چشمی مراقبت باشم یه دسته گل تازه به آب ندی.

مرد جوان از همسرش پرسید: تو چه فکری گلم؟

ارسلان تکرار کرد: تو چه فکری گلم؟

_: دارم فکر می‌کنم یه دونه قرص کم بود برات.

_: تو خیلی بی رحمی.

_: رحم و مروت تو رو هم دیدیم.

در همان حال صدای واضحی از پشت سرشان پرسید: این سیما سهیلیه؟

رنگ از روی سیما پرید. ارسلان نگاهی پشت سرش انداخت. دوباره به سیما نگاه کرد. دستش را رها کرد و زمزمه کرد: آشنان؟

سیما چشمهایش را بست و باز کرد به امید اینکه کابوسی باشد و پایان یافته باشد. اما هنوز توی رستوران بودند. جرأت نداشت پشت سرش را نگاه کند.

ارسلان با بی حوصلگی پرسید: چی شده آخه؟

اما سیما نفس هم نمی‌توانست بکشد. ارسلان نگاهی پشت سرش انداخت. بعد از چند لحظه گفت: سلام خانم. مشکلی پیش اومده؟

زن گفت: نه. مشکلی که نیست. فقط از سیما توقع نداشتم.

سیما از این صدا متنفر بود. بدون اینکه برگردد به وضوح چهره اش را در خاطرش می دید.

ارسلان خیلی جدی پرسید: چه توقعی نداشتین؟

_: سیما اینطور دختری نبود.

_: معذرت می خوام. ولی من برادرشم. این‌ام کارت شناساییمه.

سیما خداخدا می‌کرد ناظم مدرسه اسم پدرش را به خاطر نیاورد. کمی چرخید و از گوشه ی چشم با وحشت به ناظم سختگیرشان نگاه کرد. ناظم چند بار روی کارت را خواند و بالاخره گفت: هیچ وقت دم مدرسه ندیدمت.

_: دانشجوام. تهران درس می خونم. برای عید اومدم. الانم اومدیم برای خانواده ناهار بگیریم. شما هم تشریف بیارین در خدمتتون باشیم.

_: خیلی ممنون.

ناظم برای عذرخواهی لبخندی زورکی زد و ضربه ی ملایمی به شانه ی سیما زد. بعد گفت: به هر حال سعی کن رفتار معقول تری داشته باشی عزیزم.

سیما زیر لب گفت: چشم.

ناظم سری تکان داد. خوشبختانه نوبت سیما و ارسلان رسید. ناهار را تحویل گرفتند و بیرون رفتند. سیما آه بلندی کشید و گفت: یکی طلبت. جونمو خریدی.

_: نه احمق جون کشتن تو براش صرفی نداشت. حالا کی بود این؟

_: ناظم مدرسمون. اون یکی هم دبیر شیمی مون. هر دو تاشون از من متنفرن.

_: چرا؟!

_: چه می دونم. لابد از قیافم خوششون نمیاد.

_: اوه! مثل من.

_: واسه همین آبرومو خریدی؟

_: نه. محض تفریح.

_: به هر نیتی بود متشکرم.

_: خواهش می‌کنم فقط طلبم یادت نره.

_: طلبت؟

_: خودت گفتی یکی طلبم.

_: اوه. باشه.

وقتی رسیدند سفره پهن بود. غذا را گذاشتند و همه مشغول خوردن شدند. هنوز همه مشغول بودند که ارسلان اشاره ی نامحسوسی به سیما کرد. سیما به آرامی از جا برخاست. لیوانش را برداشت. کمی آب خورد و از در بیرون رفت.

هنوز به درخت نرسیده بود که ارسلان با چند تا بالش و یک گلیم کهنه که از توی انبار برداشته بود، سررسید. قبل از سیما از درخت بالا رفت و وقتی سیما هم بالا رسید، ارسلان گفت: بفرمایین. خونتون مبله هم شد.

_: وای خدا مبلاشو!! ببخشین اینا رو از کجا خریدین؟

_: هدیه اس دیگه سؤال نکن.

_: اوه چشم.

ارسلان با بالشها و شاخه‌های درخت جای راحتی برای سیما درست کرد و گفت: بفرمایید بانو.

سیما تکیه داد و گفت: آخیش... کاش مدی جون ظرفا رو هم بشوره.

_: نه بابا مامان عشقش که تو آشپزخونه نیست ببینه. جزو مهمونای مامان بزرگ بود مثلاً! ولی راحت باش. عمه ساناز داشت می‌گفت امروز اون می شوره.

سیما سیخ نشست و گفت: عمه ساناز؟ وای نه. براش خوب نیست کار سنگین بکنه.

_: سنگین نیست.

_: دهه نباید سر پا وایسه.

_: اه سیما ضد حال می زنی! کجا داری میری؟ سیما؟ خونه برات مبله کردم.

_: برمی گردم. بعد از شستن ظرفا.

_: اه... هزار سال طول می کشه. چرا هرروز تو باید بشوری؟

_: هر وعده که من نشستم. روزی یه وعده.

_: اونم ظرفای ناهار که از همه بیشتره.

_: چقدر دلسوز شدی یه دفعه.

_: دلم واسه خودم سوخته.

_: جان؟! من ظرف می‌شورم تو خسته میشی؟

_: می‌خواستم بعدازظهری چند تا نقشه ی باحال بکشیم.

_: بیخیال بااا... من رفتم.

در حالی که سیما ظرفها را می شست، آقا سامان لپ تاپ ارسلان را تعمیر می کرد. کار لپ تاپ تا عصر طول کشید و نشد دوباره به خانه ی درختی بروند.

عصر همگی باهم به دیدن یکی از اقوام رفتند. اتفاقاً بازهم با فرزین روبرو شدند. ارسلان هم چنان فرزین را تحویل گرفت که انگار دوست قدیمی چندین و چند ساله‌اش است. سیما داشت حوصله اش سر می رفت. از اینکه ارسلان با این موجود نچسب دوست شده بود، حرص می خورد.

کنار دخترهای فامیل نشست و سعی کرد مؤدب و معقول باشد. یاد ناظمشان افتاد. امیدوار بود نمره اش کم نشود.

دوباره نگاهی به ارسلان انداخت. با خودش گفت: چه بلایی می خواد سر فرزین بیاره؟ ولی هرچی هست نوش جونش! آی دلم می خواد حالشو بگیره!

شب که به خانه رسیدند، همه خسته و سیر بودند. هیچ‌کس شام نمی خواست. سیما به اتاقش برگشت و دراز کشید. کتاب‌هایش که مرتب شده بود، چند تا کتاب تازه پیدا کرد. با خوشحالی مشغول خواندن شد تا خوابش برد.

صبح روز بعد با صدای نگران و بلند ارسلان از خواب پرید.

_: سیما زلزله!!!

سیما خودش را به طرف در اتاق پرتاب کرد و سرش محکم به سینه ی ارسلان خورد. با ناراحتی گفت: پس چرا وایسادی؟ خب بریم بیرون.

_: امروز نیومده. یه روزی اومده بود.

_: چی؟!!

_: هیچی. شوخی کردم.

_: خیلی بیمزه بود. مردم از ترس. واااااااای ارسلان... تو رو خدا اینو بکُش...

_: چی رو؟

_: مِدو!! اونجاست. کنار کمدم.

_: مِدو؟؟؟ مدو چیه؟ هان! اون سوسکه رو میگی؟

_: آره بچه تهرونی. بکشش. خواهش می کنم. وای!!!

سیما روی چهارپایه ایستاد و با ناراحتی به سوسک چشم دوخت. ارسلان قشنگترین کفش مهمانی او را از کنار اتاق برداشت و محکم روی سوسک کوبید. سیما با دودست صورتش را پوشاند و گفت: وای کفشم! وووی پرقید...

ارسلان گفت: فارسی صوبت کن منم بفهمم چی میگی؟ کفشت چیزیش نشده.

سیما دستهایش را آرام پایین آورد. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: له شد کفشم کثیف شد.

ارسلان متحیر نگاهی به زیر کفش انداخت و پرسید: پِرقید یعنی کثیف شد؟

_: نه یعنی له شد دل و روده اش دراومد. اه سلی بسه. حالم داره بهم می خوره.

_: خیلی خب.

_: این جنازه رو جمع کن.

ارسلان شاخک سوسک را گرفت و از زمین برش داشت. سیما جیغ دیگری کشید و از اتاق بیرون رفت. مادرش با نگرانی جلو آمد و پرسید: چی شده؟

_: ارسلان اذیت می کنه.

مادرش پوزخندی زد و گفت: شما دو تا آدم بشو نیستین. چکار می‌کنی ارسلان؟

ارسلان سوسک را توی سطل انداخت و گفت: من؟ من هیچی. من به این خوبی.

سیما با چندش گفت: آخی نازی... خوبه مامان می شناستت.

_: بیشتر خوشحالم که تو رو می شناسه. با این جیغ و دادی که تو راه انداختی کسی نمی دونست فکر می‌کرد زلزله اومده.

_: می کشمت ارسلان. بد بیدارم کردی.

_: یکی بهم بدهکار بودی. یادت نیست؟

_: حالا دو تا طلبکارم. هم به خاطر کفشم هم به خاطر ترسم. بی‌زحمت دستمال بردار زمینم تمیز کن.

_: واه مگه من سیندرلام؟

_: آره منم شاهزاده ام. زود باش. دارم بهت دستور میدم.

_: ببخشین سیندرلا دختر بود. فکر می‌کنم بیشتر به تو شباهت داشته باشه.

_: زووووود باش. لوسیفرم حمام کن.

_: لوسیفر که نداریم. ولی می خوای سوسکه رو حمام کنم.

_: ارسلانننننن....

_: به من چه اتاق توئه. خودت تمیزش کن. بعدم با قهوه بیا رو درخت. شیر و شکرم لازم نیست بیاری. من تلخ می خورم.

_: ولی من شیرین می خورم.

_: اون دیگه مشکل خودته.

سیما با کلی اق و ایش لکه ی فرش را تمیز کرد. یک فنجان قهوه فرانسه درست کرد. شیر و شکر ریخت و از درخت بالا رفت. ارسلان دراز کشیده بود. نیم خیز شد و پرسید: مال من کو؟

_: می تونی بری برای خودت درست کنی.

_: سیما...

_: خیال کردی الان میام دستتم می بوسم؟

_: نه ولی فکر کردم رسم مهمون نوازی رو می دونی.

_: تو هم دیگه خیلی جدی گرفتی.

ارسلان فنجان سیما را گرفت. جرعه ای نوشید. چهره درهم کشید و گفت: شیرینه.

_: گفتم که شیرین می خورم.

_: میگم بیا یه نامه بنویسیم.

_: حوصله ام از این بازی سر رفته. نمیشه تمومش کنیم؟

_: از اولشم خیلی موافق نبودی.

_: گندش در بیاد بد میشه.

_: آخه چه‌جوری گندش در بیاد؟ مگه به این راحتی میشه لو رفت؟ تازه به فرض محال که بفهمه. یه خورده جیغ جیغ می کنه بعدم همه چی تموم میشه. ارسلانه دیگه. ازش بعید نیست. مگه خودت امروز چکار کردی؟

سیما جرعه ای قهوه نوشید و شانه بالا انداخت. ارسلان فنجانش را گرفت و جرعه ی دیگری نوشید. بعد گفت: باشه. به شرطی که خودت کمک کنی جمعش کنیم. چی باید بگم؟

_: بگو اشتباه گرفتم. معذرت می خوام.

_: فقط همین؟!

_: بگو نامزد شدی.

_: آره این خوبه. مامانم اینا زیر بار نرفتن و با یکی دیگه نامزد شدم. اتفاقاً اول اسمش سیمائه.

_: زهر مار! دست از این شوخی بردار خوشم نمیاد.

_: شوخی نیست خیلیم جدیم.

_: ببین سلی مسخره بازیم حدی داره. من حمیده نیستم تا بگی قربون چشم و ا بروت غش کنم برات.

_: من قربون چشم و ا بروت نشدم. خیلی جدی ازت خواستگاری کردم.

_: خیلی جدی! آره جون خودت!

_: منظورت چیه سیما؟ مگه این موضوعیه که سرش شوخی کنم؟

_: از تو بعید نیست. برای تو من و حمیده فرقی نداریم.

ارسلان اخم کرد و پرسید: معلوم هست چی داری میگی؟ چرا همه چی رو باهم قاطی می کنی؟ می خوای الان برم به بابام بگم صحبتشو بکنه؟ به مامان بزرگم می تونم بگم. اصلاً اگه دلت می خواد خودم به بابات میگم. اینجوری باورت میشه؟

سیما سر به زیر انداخت و زیر لب گفت: هیچی نگو. خواهش می کنم.

_: به خاطر حمیده؟

_: نه به خاطر خودم. من... من هنوز نمی فهمم.

_: چی رو نمی فهمی؟ باید با یه شاخه گل به پات بیفتم و بگم عاشقتم؟

_: صبر کن ارسلان. تا بعد از کنکورت. دو روز دیگه اینجایی. بذار خوش بگذره.

_: به شرطی که تو هم صبر کنی. قول بده.

سیما با سرگشتگی دورش را نگاه کرد. ارسلان تکرار کرد: قول بده.

سیما سر برداشت و به چشمانش نگاه کرد. چشمانی که بارها معنی یک اشاره‌ شان را فهمیده بود. چشمانی که معنی نگاهش را می فهمیدند.

موبایل ارسلان زنگ زد. ارسلان با عصبانیت گفت: ای خروس بی محل! اوه فرزینه.

از درخت پایین پرید و گرم صحبت با فرزین شد. سیما ناباورانه نگاهش کرد. انتظار داشت توی این موقعیت ارسلان جواب تلفنش را ندهد. همانطور که او اس ام اس فیروزه را بی جواب گذاشته بود. موبایلش را بیرون کشید و با بی حوصلگی اس ام اس را خواند. به فیروزه خیلی خوش می گذشت. پسر عمه ی خجالتی صبح تا شب قربان صدقه اش میشد و هرکاری می‌کرد تا او را خوشحال کند. سیما با بی حوصلگی دوباره تبریک گفت و آرزو کرد شادیش همیشگی باشد.

از درخت پایین آمد و به خانه ی مادربزرگ رفت. مامان بزرگ پرسید: سیما میشه باغچه ها رو آب بدی؟

سیما دوباره به حیاط برگشت و مشغول آب دادن باغچه ها شد. ارسلان راه می‌رفت و حرف میزد. سیما گوش نمی داد. غرق افکار خودش بود. نفهمید کی تلفنش تمام شد و صدایش زد.

سیما با شلنگ آب به طرف ارسلان برگشت و خیسش کرد. ارسلان با ناراحتی نگاهی به گوشیش انداخت و گفت: سیما تو قاتل دیجیتالی! هنوز لپ تاپم زنده نشده موبایلمو کشتی!

_: نشده؟ فکر کردم درست شد.

_: منظورم ا ینه که تازه درست شده! اهههه

گوشیش را باز کرد و قطعاتش را توی قاب یکی از پنجره ها چید. سیما برگشت و به آب دادن باغچه ها ادامه داد. ارسلان گوشی را خشک کرد و دوباره آن را بست. روشن کرد. درست بود. جلو آمد و گفت: تو اصلاً نپرسیدی چه خبره که من اینقدر با فرزین دوست شدم.

سیما به خشکی گفت: به من ربطی نداشت.

_: اتفاقاً به تو مربوط بود.

_: از فرزین بدم میاد. دیروزم دائم چشمش دنبال من بود. یعنی همیشه همینطوره. امیدوار بودم یه چیزی بگی از رو بره، ولی تو فقط تحویلش گرفتی و به‌به چه‌چه کردی.

_: لازم بود تحویلش بگیرم. بالاخره مخشو زدم.

_: برای چه کاری؟

_: که بیاد خواستگاری.

_: تو غلط کردی. اصلاً لازم نبود مخشو بزنی. این دیوونه تا حالا دو بار از من خواستگاری کرده.

_: غلط کرده. اگه می دونستم این کارو نمی کردم. البته کیس مناسبتریم دور و برم نبود که به این راحتی خر بشه.

سیما شلنگ را انداخت و سیلی محکمی به گوش ارسلان نواخت. البته دست خودش بیشتر درد گرفت. با ناراحتی دستش را مالید. ارسلان دستش را گرفت و کف آن را که از ضربه سرخ شده بود، بوسید و گفت: میاد خواستگاری حمیده.

سیما حیرت زده دستش را عقب کشید. نگاهی به پنجره ها انداخت. ارسلان آرام گفت: نگران نباش.

سیما دوباره نگاهی به کف دستش انداخت و پرسید: چرا این کارو کردی؟

ارسلان تبسمی کرد و شانه بالا انداخت. بعد گفت: برای اینکه از ریختت بدم میاد.

_: آره متوجه ام. یادمه که همیشه از بو س کردن متنفر بودی.

_: هنوزم بدم میاد.

سیما خندید. رو گرداند. گیج شده بود. ارسلان شلنگ را برداشت و مشغول آبیاری شد. چند دقیقه در سکوت گذشت. بالاخره ارسلان پرسید: برای حمیده چی بنویسیم؟

_: نمی دونم.

_: باید زودتر تمومش کنیم. قبل از اینکه به فرزین جواب رد بده.

_: احساس بدجنسی می کنم.

_: حقشه. کم بهت توهین کرده؟

_: تو هم بهم کم توهین نکردی!

_: نه اینکه تو بی جواب گذاشتی!

سیما خندید و به اتاق برگشت. ارسلان دیرتر آمد. نامه اش را نوشته بود. داد سیما اصلاح کند. نوشته بود از اینکه مجبور است زیر حرفش بزند معذرت می خواهد. حقیقت این است که اصلاً آمادگی ازدواج ندارد و خانواده اش هم اصلاً از حمیده خوششان نمی آید. نامه ی پر سوز و گدازی بود و آخرش هم به این ختم شده بود که با توجه به شرایط خانواده اش، خودش هم علاقه ی چندانی به حمیده ندارد.


سیما پوزخندی زد. نامه را اصلاح کرد و گوشی را پس داد. ارسلان به حمام رفت و نامه را ارسال کرد. نیم ساعت بعد سر و کله ی حمیده پیدا شد. عصبانی بود و یکریز به عاشق بی وفایش فحش می داد. ولی عصبانیتش چندان طول نکشید. چون مادر فرزین به مادربزرگ تلفن زد و او را خواستگاری کرد.

سیما متحیر زمزمه کرد: چه سریع السیر!

ارسلان گفت: فقط منتظر پیشنهاد بود. می‌گفت یک سالی هست دنبال زن می گرده. هرجا رفته خواستگاری جور نشده.

_: امیدوارم این یکی بشه.

_: منم امیدوارم.


تو دوست داری... 6

سلامممم سلاممم سلاممممم


ببخشین دیر شد. ظهر اومدم آپ کنم یهو نت مثل همیشه! قطع شد. عصر دوباره اومدم سراغش یهو یه مطلب دیگه به ذهنم رسید که بهش اضافه کنم که شد الان....



پ.ن یه بازی آبان جون کرده که دوستاتون از چی یاد شما می افتن؟ من نمی دونم کی از چی یاد من میفته. احتمالا از قصه و نوشتن و شنبه و اینا... شما از چی یاد من میفتین؟ بگین می خوام به بقیه ی این پی نوشت اضافه کنم. هرکیم دوست داشت بازی کنه :)



حامد دسته‌ای بشقاب کثیف به آشپزخانه برد. سیما با بی میلی مشغول شستن شد. ارسلان نزدیک ظرفشویی به میز تکیه داده بود و آدامس می جوید. سیما با اخم گفت: اگه یه ذره کمک کنی چیزی ازت کم نمیشه.

ارسلان جوابی نداد. عمه ساناز مشغول خالی کردن باقیمانده ی غذاها در ظرفهای کوچکتر بود. یکی یکی آن‌ها را دست ارسلان میداد و دستور میداد در یخچال بگذارد. ارسلان هم باچنان تنبلی ای هیکلش را می‌کشید و ظرفهای غذا را از عمه ساناز می‌گرفت که کفر سیما را درمی آورد.

مادر سیما نگاهی توی آشپزخانه انداخت و با لحنی که تقریباً داشت گریه‌اش می گرفت، گفت: سیما اتاقت! الان سال تحویل میشه!

سیما بدون اینکه رویش را از ظرفشویی برگیرد، گفت: چشم. ظرفا رو می‌شورم میرم مرتب می کنم.

_: تو رو خدا زود باش.

_: چشم. میرم.

مامان و عمه ساناز بیرون رفتند و ارسلان دوباره به میز تکیه داد.

سیما نالید: اتاقم مرتب بود.

ارسلان با لحنی بی‌تفاوت پرسید: خب حالا چی شده؟

_: من همه ی لباسامو مرتب کردم. پرده ی اتاقم شستم و اتو کردم. فقط مونده آویزونش کنم خب. ولی اینا به کنار. اصلاً نمی خواستم به خرت و پرتام دست بزنم. ولی مامان جون تمام کتابخونه و وسایل روی میز آینه و کشوی میز آینه و تمام سی دیام و هرچی زیر تختم بود، ریخته وسط اتاق که مرتبشون کنم. چون همه چی همه جا بود. مثلاً تو تمام طبقه های کتابخونه هم کتاب درسی بود، هم داستان هم خورده ریزای دیگه. زیر تختم که دیگه نگو و نپرس. خب همینجوری خوب بود. هرچی می‌خواستم دم دستم بود. از همه ی اینا گذشته، مگه یه ذره اس؟ از دیدن اون کوه وسیله وسط اتاقم گریه ام می گیره. اصلاً فرشم دیده نمیشه. آخه من الان اصلاً حس خونه تکونی ندارم. اصلاً مگه چی میشه آدم وسط اردی‌بهشت خونه تکونی کنه؟ هان؟ چی میشه مگه؟

سیما برگشت تا عکس‌العمل ارسلان را ببیند. اما ارسلان رفته بود. از همان توی آشپزخانه میدید که توی هال دارد با حامد گپ می زند. سیما با ناراحتی سری تکان داد و دوباره به کارش ادامه داد.

ظرفها که شسته شد، پیش بند را آویزان کرد و دستکشها را روی میز گذاشت. از تجسم اتاقش دوباره چهره اش درهم رفت. ولی با ورود مادربزرگ لبخندی زورکی به لب نشاند. مادربزرگ کلی عذرخواهی و تشکر کرد. سیما زیر لب جملاتی در جواب زمزمه کرد و بیرون رفت.


در اتاقش را که باز کرد، اولین چیزی که دید، فرش اتاقش بود. متعجب اخم کرد. فکر کرد خیالاتی شده است. نور اتاق هم عوض شده بود. با خودش گفت: وقتی من رفتم بیرون صبح بود، الان عصره.

آخرین چیزی که توجهش را جلب کرد، بوی ادکلن ارسلان بود. سر بلند کرد. ارسلان در حالی که صفحه ی اول کتابی را می خواند، گفت: فیروزه.... با کتابای قرضیت می تونی یه کتاب فروشی بزنی!

سیما با دهان باز نگاهش کرد. ارسلان کتاب فیروزه را روی ستون کتابی که کنار دیوار رویهم چیده بود و تقریباً تا کمرش داشت می رسید، گذاشت و پرسید: هیچ وقت به فکرت رسیده کتابای مردم رو پس بدی؟

سیما نگاهی دور اتاق انداخت. توی کتابخانه، یک طبقه کتاب‌های درسی بود، یک طبقه کتاب‌های مرجع و بقیه به رمانهایش اختصاص داده شده بود. وسایل روی میز آینه همه مرتب و منظم کنار هم چیده شده بودند. کیف سی دی ها مرتب و پر شده و بسته، بالای کتابخانه بود. عروسکها و کوسنها همه مرتب شده بود.

به سختی آب دهانش را قورت داد. پرسید: ارسلان تو چکار کردی؟

ارسلان در حالی که آخرین کتاب را توی کتابخانه جا میداد، گفت: کاری که اگر تو برای من کرده بودی، جابجا کشته میشدی. اصلاً خوشم نمیاد کسی به وسایلم دست بزنه. ضمناً فکر کردم اگر نصف منم رو این موضوع حساس باشی، نباید سرخود چیزی رو بیرون بریزم. تو اون کیسه یه عالمه کاغذ پاره و لاک و خودکار و روان نویس خشک شده و آشغالای دیگه اس. جان من بریزشون بیرون.

_: من... من واقعاً نمی دونم چه‌جوری تشکر کنم.

ارسلان در حالی که از اتاق بیرون می رفت، ضربه ی ملایمی سر شانه اش زد و دوستانه گفت: احتیاجی نیست.


هنوز از شوک کار ارسلان بیرون نیامده بود، که مادرش نگاهی توی اتاق کرد و گفت: آفرین همه رو مرتب کردی؟ دوباره نصفشونو نزده باشی زیر تخت!

برای اطمینان وارد شد و روتختی را بالا زد. زیر تخت خالی بود. لبخند رضایتمندی بر لبهایش نشست. در حالی که بیرون می رفت، گفت: جارو گردگیری هم بکن. جاروی زیر تخت یادت نره. خیلی کثیفه.

_: چشم.

هنوز کنار در اتاقش خشکش زده بود. دست دراز کرد و در را بست. نگاه دیگری به اطراف انداخت و با لحن کشداری گفت: عاشقانه ات منو کشته!

از جا کنده شد و به طرف تختش رفت. خودش را روی تخت رها کرد و چشم به سقف دوخت. اما چیزی زیر پشتش اذیتش می کرد. کمی جابجا شد. اما فایده‌ای نداشت. هنوز آنجا بود. بی حوصله برخاست و روتختی را کنار زد. با دیدن رتیلی به اندازه ی کف دست، پشمالو، زشت و سیاه، روی تختش، نفس در سینه‌اش حبس شد. احساس کرد جانور تکانی خورد. حتی جیغ هم نمی‌توانست بکشد. به سرعت از اتاق بیرون رفت و خودش را به حیاط مادربزرگ رساند. بدون اینکه انتظار جوابی داشته باشد، با بغض تقریباً داد زد: ارسلان.

_: اینجام. کنار خونه درختی.

سیما جا خورد. به طرف درختها رفت و ارسلان را که به درخت توت تکیه زده بود، پیدا کرد.

_: این چی بود؟

ارسلان دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت: پلاستیکی بود.

_: ولی تکون خورد!

_: به جان خودم اسباب بازیه.

سیما با مشت ضربه‌ای به سینه ی ارسلان زد و گفت: تو می دونستی من از هیچی به اندازه ی رتیل نمی ترسم.

ارسلان خندید و گفت: آره می دونستم.

سیما مشت دیگری زد و با عصبانیت پرسید: پس چرا این کارو کردی؟؟؟

_: فکر کردم می‌فهمی مصنوعیه. تو آخه فکر نکردی من اگه لطفی کردم، حتماً کرمیم ریختم؟!!

_: فکر کردم عشق پسرعموییت گل کرده.

_: هان؟!!

سیما تا جان داشت مشت و لگدبارانش کرد. ارسلان هم بدون دفاع نگاهش می کرد. بالاخره وقتی از نفس افتاد، ارسلان مچهایش را گرفت و گفت: بسه سیما. بسه خواهش می کنم. الان غش می کنی!برو یه آب قند بخور حالت جا بیاد.

سیما نفس نفس زنان گفت: صد کیلو آب قندم اعصابمو آروم نمی کنه. مُردم از ترس!

_: معذرت می خوام.

سیما دستانش را آزاد کرد و با دلخوری گفت: از قیافه ات معلومه که چقدر شرمنده ای.

_: باور کن سیما، مطمئن بودم می فهمی. اصلاً فکر می‌کردم دنبال خرابکاریم بگردی.

_: خیلی بدی. با همه شوخی... با منم شوخی؟

_: مگه تو با من شوخی نمی کنی؟

_: به حد مرگ نترسوندمت. یعنی اگر خیلی دلم بخواد هم نمی تونم. تو ترسو نیستی.

کمی خودش را بالا کشید و روی پایینترین شاخه ی درخت توت نشست. ارسلان کلافه نگاهش کرد. سیما بعد از لحظه گفت: برو اون لعنتی رو بردار، ریز ریزش کن بریز تو سطل آشپزخونه. روشم آشغال بریز که من چشمم به تکه هاش نیفته.

_: برش می‌دارم، ولی لازمش دارم. قول میدم دیگه نترسونمت.

_: من نه یکی دیگه. ارسلان بندازش بیرون.

_: حمیده رو نترسونم؟!

_: نهههه. بندازش بیرون. اصلاً پولشو بهت میدم. پول ریز ریز کردنشم میدم.

_: کی حرف پول زد؟

_: برو برش دار. از فکر اینکه هنوز تو تختمه چندشم میشههههه.

_: باشه. رفتم.


چند لحظه بعد ارسلان برگشت. برجستگی جیب شلوارش را نشان داد و گفت: اینجاست. میرم بریزمش بیرون. مامانت گفت بیا اتاقتو جارو کن و دوش بگیر.

_: ارسلان اگه هنوز اونجا باشه...

_: هر دوشونو برداشتم. می خوای ببینی؟

به جیبش اشاره کرد.

سیما با حیرت پرسید: هر دوشون؟ تو تختم یکی بود.

_: یکی هم با نخ نامرئی به سقف کمدت آویزون شده بود. جداً متأسفم که اونو ندیدی. اون جوری جالبتر بود!

_: می کشمت سلی. مطمئن باش انتقام می گیرم.

ارسلان پوزخندی زد و گفت: منتظرم.

سیما لرزان وارد اتاقش شد. با یک حرکت سریع روتختی را به گوشه‌ای پرت کرد و تمام گلهای ملافه را از نظر گذراند. چیز مشکوکی وجود نداشت. در کمدش را باز کرد. لباسها را با وحشت پس و پیش کرد. خوشبختانه نبود. در کمد را بست و با ضعف به در تکیه داد.

تمام مدتی که جارو میزد و حمام می‌کرد و آماده میشد که به خانه ی مادربزرگ برود در فکر یک انتقام حسابی بود، اما ذهنش به جایی قد نداد.

نزدیک تحویل سال بود که بالاخره کارهایش تمام شد و رفت.

حمیده هم که به شدت احساس باسلیقه بودن می کرد، کنار سفره ی هفت سین نشسته بود و ظرفها را جابجا می کرد. کم کم بقیه هم دور سفره نشستند و شوهر عمه سولماز مشغول خواندن قرآن شد. ناگهان صدای جیغ حمیده بلند شد. حمیده دستش را از توی ظرف سبزه بالا آورد. رتیل پشمالو دور انگشتش حلقه زده بود. حمیده دستش را تکان داد و رتیل روی پای مادر سیما افتاد. مادر سیما هم با وحشت آن را به شوهرش پاس داد. او هم آن را وسط سفره انداخت. همه داشتند جیغ می‌زدند که سال تحویل شد. ارسلان رتیل را برداشت و برد. وقتی برگشت همه آرام گرفته بودند. حامد با ناراحتی گفت: وای ارسلان یعنی باید تا آآآآخر سال از دست تو بدبختی بکشیم؟

ارسلان نشست و گفت: نه زیاد نمی مونم خیالت راحت باشه. ضمناً سعی می‌کنم بعد از این پسر خوبی باشم.

حامد یک ابرویش را بالا برد و گفت: آره جون خودت. تو بگو و من باور می کنم.

_: آره باور کن. به جون پسر عمه‌ام راست میگم.

_: از خودت مایه بذار!

مادربزرگ گفت: ارسلان حقت ا ینه که از عیدی محرومت کنم.

_: وای مامان بزرگ دلتون میاد؟؟؟ من تنها نوه ی پسری پسر! به این عزیزی! بَده سال پر هیجانی براتون شروع کردم؟

_: ما هیجان نمی خوایم. ارزونی خودت. اگه تو چنته آرامش داری رو کن.

_: حالا می‌گردم جیبامو. شایدم پیدا شد.

مشغول گشتن توی جیبهایش شد. پدرش گفت: بسه دیگه ارسلان.

بقیه هم شروع کردند. هرکدام نصیحیتی می کردند. حرفهایشان بی‌ربط نبود، اما تمامی نداشت. قیافه ی ارسلان که با صبوری خاصی گوش می‌داد و گاهی فقط چشمی می‌گفت که زودتر تمام شود، دیدنی بود. سیما دست زیر چانه اش زده بود و خندان تماشایش می کرد.

نصایح بزرگترها نیم ساعتی ادامه داشت و در پی آن عیدی ها را هم با کلی شرط و شروط دادند. در این بین سیما حسابی تفریح می کرد. ارسلان گیر افتاده بود.

همین که ارسلان فرصتی پیدا کرد تا کنار سیما بنشیند، غرغرکنان پرسید: به چی می‌خندی تو؟

_: قیافه ات خیلی مضحک بود! مثل اناری که برای آب انار گرفتن لهش می کنن. می شکفه و یه لبخند زورکی هم می زنه. ولی نه مثل شکفتنش روی درخت.

ارسلان چند لحظه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و بالاخره گفت: این مثال زیباتون یعنی الان خیلی شاعرانه بود؟!

سیما با حرکت سر تأیید کرد و گفت: شاعرانه ترین تمثیلی که به ذهنم رسید.

_: نه گمونم خیلی ترسیدی. پاک زده به سرت.

_: خودت زده به سرت. تشبیه به این زیبایی! کلی بهت لطف کردم به انار تشبیهت کردم!

_: به نظرم الان باید ازت تشکر کنم.

_: چرا که نه؟ عیدی هم باید بدی.

_: جاااان؟! این دیگه چرا؟

_: بالاخره بزرگتری گفتن...

_: بنشین تا صبح دولتت بدمد.

_: من صبرم زیاده.

_: می‌ترسم موهات رنگ دندونات بشه.

_: نه دیگه اونقدرا صبر نمی کنم. اگه یه عیدی بده ی دیگه پیدا کنم، دست از سرت برمی دارم.

ارسلان ناگهان برافروخت. به شدت سرخ شد و نفسش بند آمد. سیما ترسید. با وحشت نگاهش کرد. به زحمت پرسید: چی گفتی؟

_: من... من... من هیچی نگفتم.

_: بریم بیرون کارت دارم.

سیما لرزان از جایش بلند شد. نگاهی به اطراف انداخت. همه گرم صحبت بودند. هیچ‌کس به آن دو توجهی نداشت. همه امیدوار بودند، نصایحشان حداقل برای امشب مفید بوده باشد و ارسلان دست از خرابکاری برداشته باشد.

ارسلان از دم در اشاره کرد: بیا دیگه.

چنان عصبانی بود که سیما مطمئن بود پایش را که از در بیرون بگذارد، اولین عکس العملش یه سیلی سنگین خواهد بود. به نظر خودش حرف مهمی نزده بود. حتی بدتر از شوخیها و متلکهای همیشگی اش هم نبود. بالاخره نتیجه گرفت اتفاق دیگری افتاده است. هرچه بود دلش نمی‌خواست با ارسلان تنها بماند. به امید کمکی دوباره چشم گرداند. اما کسی متوجه نشد. او هم بدون حرف بیرون رفت.

نزدیک در راهرو ارسلان بازویش را پیش کشید و او را گوشه ی دیوار گیر انداخت. سیما وحشت زده گفت: ارسلان نزن. خواهش می کنم. من اصلاً نمی دونم تو از چی عصبانی هستی.

_: نمی دونی؟

_: نه نمی دونم.

_: تو دردت پوله؟

_: من نمی‌فهمم تو از چی حرف می زنی.

ارسلان دست توی جیبش برد. کیف پولش را باز کرد و تمام عیدیهایش را بیرون آورد. دست سیما را پیش کشید و همه را کف دستش گذاشت. دست آخر یک تراول هم رویش گذاشت و گفت: این‌ام عیدی بابام. به قیمت چند سال صبر کردنتون شد یا باید همین الان خواستگاری کنم؟

سیما با ناراحتی آه بلندی کشید. کیف پول ارسلان را گرفت و در حالی که پولها را سر جایش می گذاشت، گفت: دیوونه. فقط می‌خواستم سربسرت بذارم. منظورم از عیدی بده، عمه ساناز بود که از سر شوخی الان بهم عیدی نداد، گفت به ارسلان دادم. برو از اون بگیر. من کجاام تو کجایی؟ برو کنار خفه شدم.

_: سیما باید بهم قول بدی.

_: قول چی رو بدم؟

از کنار او رد شد و به طرف اتاق مادربزرگ رفت. روی راحتی مادربزرگ نشست و دست توی موهایش فرو برد.

ارسلان از دم در گفت: تو فقط بذار من قبول بشم...

سیما بدون اینکه نگاهش کند، گفت: باشه. میشه تنهام بذاری؟

_: صبر می کنی؟

_: سلی امروز دو بار منو به حد مرگ ترسوندی. توقع داری الان از خوشحالی بال در بیارم و بگم اوه عزیزم؟!

_: هرجور دلت می خواد تلافی کن.

سیما ا برویی بالا برد و پرسید: هرجور؟

_: فقط نه نگو.

سیما برخاست و در حالی که پیش بقیه برمی گشت، گفت: فقط همینو می تونم بگم.

ارسلان بدون حرف رفتنش را تماشا کرد.

سیما سر جای قبلی نشست و سر به زیر انداخت. بعد از چند دقیقه ارسلان کنارش نشست و زیر لب غرید: باشه دخترعمو. بهم می رسیم.

_: نخیر بهم نمی رسیم. حتی اگه دوباره بترسونیم.

_: من.... سیما... بگم معذرت می خوام، آشتی می کنی؟

_: فقط آشتی می کنم.

لبخندی امیدوار روی لب ارسلان نشست و گفت: متشکرم.

_: خواهش می کنم. ولی هنوز عذرخواهی نکردی.

_: من معذرت می خوام. چاکر شمام هستم.

_: لطف می کنین.

_: فکر می‌کنی دروغ میگم؟

_: فکر نمی کنم. مطمئنم.

_: من بهت ثابت می کنم.

_: چه جوری؟ با مرتب کردن اتاقم و جا گذاشتن رتیل؟

_: سیما تمومش کن. تو هم بزرگترین داراییم که لپ تاپم بود از بین بردی.

_: قلب من گرونتره یا لپ تاپ تو؟ اگه قیمت دستت نیست تو بازار بپرس قلب زنده ی آدمیزاد چنده؟

_: فکر کردم عذرخواهی کردم و قبول کردی.

_: قبول کردم. ولی دیگه نمی دونم کی بتونم تو تختم بخوابم. هنوزم می ترسم.

_: اونجا نیست. باور کن. تازه تو کمدم اصلاً نبود. شوخی کردم. فقط یکی دارم.

_: تکه‌تکه اش کن بندازش تو سطل.

_: این‌ام چشم. فقط به خاطر تو! امر دیگه ای هست؟

_: همین الان.

ارسلان بیرون رفت. چند دقیقه بعد برگشت. یک پای پشمالو را به طرف سیما گرفت و گفت: دیدم کل قطعات رو بیارم دوباره بهم می ریزی؛ ولی حرف منم قبول نداری. این‌ام یه تکه پای جانور تا راضی بشی.

_: ممنون. بندازش بیرون. روشم آشغال بریز.

_: باشه.



سیما شب را توی اتاق مادربزرگ خوابید. صبح وقتی بیدار شد از اینکه توی تختش نبود، لبخندی روی لبش نشست. کش و قوسی رفت و آهی کشید. مادربزرگ با لبخند گفت: حتماً تنت درد گرفته. حتی یه تشکم زیر پات ننداختی.

_: نههه... همین پتو بالش عالی بود.

نگاهی خواب آلود به مادربزرگ که داشت قرصهایش را مرتب می کرد، انداخت. از جا برخاست. پتویش را تا زد.

مادربزرگ قوطی هفتگی قرصهایش را برداشت و به آشپزخانه رفت. فکری مثل برق از خاطر سیما گذشت و خواب را از سرش پراند. چشمانش درخشید و لبخندی پر از شیطنت بر لبش نشست. به سرعت به سراغ قرصها که هنوز روی میز پخش بودند رفت. پشت ورقه ها را خواند و قرصی که می‌خواست را جدا کرد.

مادربزرگ توی اتاق برگشت و گفت: ای وای اینا رو جمع نکردم؟ عجب حواسی دارم من!

سیما لبخندی زد و گفت: می خواین من جمع کنم؟

_: نه مادر... نه... خودم می کنم. تو برو ناشتایی بخور.

_: چشم.


توی آشپزخانه، قرص را پودر کرد و با کمی آب توی یک لیوان حل کرد. لیوان را ته کابینت گذاشت، تا اشتباهاً برداشته نشود. برای خودش چای ریخت و مشغول خوردن صبحانه شد. ارسلان خواب آلود وارد آشپزخانه شد و خمیازه ای کشید.

سیما لبخندی مهربان به لب نشاند و گفت: سلام! صبح بخیر.

_: سلام. به این زودی اومدی؟

_: اینجا بودم. تو اتاق مامان بزرگ. گفتم که می ترسم. بشین برات چایی بریزم.

_: زحمت نکش.

_: نه زحمتی نیست.

_: چی شده مهربون شدی؟

_: دیشب خیلی بدخلقی کردم. به هرحال چار روز که بیشتر نیستی. درست نبود اونقدر دعوا کنم.

توی لیوان قند ریخت و کمی هم زد. ارسلان خمار نگاهش کرد. سیما لیوان را جلویش گذاشت. ارسلان دست دور لیوان حلقه کرد و گفت: ممنون. ولی مشکوک می زنی.

_: مشکوک؟!

_: می خوای خرم کنی. برنامه ی امروزت چیه؟

_: برنامه‌ای ندارم. مهمون میاد.

سیما لبخندی زد و با لحنی که انگار حرفی را نمی‌خواهد بزند، گفت: حالا چاییتو بخور.

ارسلان جرعه ای نوشید و از بالای لیوان نگاهش کرد. سیما پرسید: بازم برای حمیده نامه نوشتی یا نه؟

_: آره. دیروز که عصبانی بودی. چیزی بهت نگفتم. براش نوشتم باید رفتارشو اصلاح کنه و اینقدر خودشو لوس نکنه. نوشتم مامانم میگه خیلی تنبله. میگه هربار میرم خونه ی مامان بزرگش همه‌اش اونای دیگه دارن پذیرایی می کنن و اون نشسته پاهاشو انداخته روهم. نوشتم سعی کنه امروز خیلی کمک کنه که مامانم خوشش بیاد.

سیما غش غش خندید و گفت: خیلی بلایی!

ارسلان شانه ای بالا انداخت و گفت: تا ببینیم.

_: من مطمئنم می گیره. آخ جون. امروز یه استراحت حسابی می کنم.

_: دیدی من نمی ذارم بهت بد بگذره؟

_: عاشق پیشگیت منو کشته!

_: چیه؟ ما رو دست کم گرفتی؟

_: آره.

_: آره؟! سیما...

_: بیخیال باااا... آخ جون عمه ساناز اومد. من برم عیدیمو بگیرم.

ارسلان آخرین جرعه را هم نوشید. سیما از آشپزخانه بیرون پرید. عمه ساناز توی اتاق مادربزرگ مشغول مرتب کردن سر و وضعش بود.

سیما وارد شد و با لحن معنی داری گفت: سلام عمه. صبحتون بخیر.

_: علیک سلام روستایی! نمی دم. به همین خیال باش.

_: خودم برمی دارم.

کیف عمه را برداشت و درش را باز کرد. عمه کیف را از دستش گرفت: بچه بهت نگفتن تو کیف کسی دست نزن؟

سیما سر کشید و ورقه ی آزمایشی را توی کیف دید. قبل از اینکه عمه درش را ببندد، به سرعت آن را بیرون کشید و گفت: این چیه؟

_: ای وای این چرا اینجا مونده بود؟ بدش من.

سیما عقب کشید و مشغول خواندن آزمایش شد. عمه گفت: حالا مثلاً تو دکتری؟

سیما جیغی از خوشی کشید و گفت: نه ولی اینقدر سرم میشه.

_: ساکت باش بچه. صدات در نیاد. اونو بده به من. مامان نفهمه.

سیما جیغ دومش را در گلو خفه کرد و گفت: وای عمه... آخ جووووون!

ارسلان از پشت سرش پرسید: اون چیه؟

_: آزمایش یه مرض خطرناک. خوشبختانه مثبته.

_: بده ببینم مسریم هست؟

_: آره. به تو یکی ممکنه سرایت کنه.

ارسلان آزمایش را به طرف عمه ساناز گرفت و با لبخند گفت: مبارک باشه. باید سور بدی عمه.

_: سور میدم، ولی صداتون در بیاد کشتمتون. مامان نباید بفهمه. بی خودی نگران میشه.

ارسلان شانه ای بالا انداخت و پرسید: بالاخره اش که چی؟ تا ابد که نمی تونی قایمش کنی. فوق فوقش چند ماه دیگه...

_: خب چند ماه کمتر نگران باشه. به هیچ‌کس نگین خبرش پخش نشه.

سیما گفت: باشه. ولی من مفت و مجانی ساکت نمی مونم. اونم وقتی عیدی نگرفته باشم!

_: بیا این‌ام عیدی تو. حالا ساکت میشی؟

_: اینکه اندازه ی بقیه اس! بهره اش اومده روش و حق السکوتم بهش اضافه شده!

_: برو برو برو... من به کسی باج نمی دم.

_: ولی وای عمه دارم می‌میرم از خوشی!

ارسلان گفت: من که قِسِر در میرم. ولی تو که مجبوری بمونی و بچه‌داری کنی، چند وقت دیگه از این همه ذوق زدنت پشیمون میشی.

_: هرگز پشیمون نمیشم کوچولوی ابله!

و از شوق توی هوا پرید. ارسلان نگاهی به او کرد و گفت: جواب فحشتو نمیدم که جواب ابلهان خاموشیست، ولی تو حتی وقتی می‌پری هم قدت از من کوتاهتره، حالا کاری به سنت نداریم.

_: بزرگی به عقله!

_: عقل و هوشتم دیدم.

سیما خندید و همراه عمه ساناز بیرون رفت. تا وقتی که مهمانها آمدند، لحظه‌ای عمه را رها نکرد و یکسره زیر گوشش وزوز می کرد. ارسلان هم اصلاً نزدیکش نیامد. مدام بین هال و دستشویی در رفت و آمد بود. بالاخره فرصتی پیدا کرد. جلو آمد و پرسید: ببینم سیما تو اون چایی عاشقانه ات چیزی ریخته بودی؟

سیما خنده‌ای پیروزمندانه کرد و گفت: یه قرص عاشقانه ی کوچولو. ببینم تو با این هیکل، از یه عدس! رودست خوردی؟!!

ارسلان خندید و گفت: نه خوشم اومد. شاگرد خودمی. هی هی... خوش خدمتی دوستمونو ببین.

سیما برگشت و حمیده را که داشت یک سینی چایی به اتاق می برد، نگاه کرد. ارسلان گفت: با اجازه من برم دوباره.

_: اگه اجازه ندم چی؟

_: گلاب به روتون.