ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

لبخندی به رنگ امیدواری (۸)

سلام سلام سلام :)


شبتون بخیر. یک ساعتی دیر شد. می خواستم یه کم طولانیتر بنویسم بعد آپ کنم، ولی دیدم نمیشه. باید بیشتر روی بقیه اش فکر کنم.


روزه می گیرین یاد منم بکنین. دلم خیلی تنگ شده برای روزه گرفتن. بدون روزه این ماه عزیز اون حس و حال دوست داشتنیش کمتر درک میشه. خیلی کمتر :((

معده ی درب و داغونم حس و حال حالیش نیست! کافیه یه نصف روز بهش غذا نرسه و فریادی بکنه اون سرش ناپیدا... 

هییییییی روزگار...

خدایا شکرت





عصر وقتی به خانه رسید، آرمان بدجوری درگیر برنامه ریختن روی کامپیوترها بود. با دیدن آسمان گفت: یه زنگی به ثمینه می زنی؟

_: باز چی شده؟

_: هر کار می کنم تموم نمیشه. محاله بتونم سر یه هفته تحویل بدم.

_: خب خودت بهش زنگ بزن.

_: با من لج داره. قبول نمی کنه.

_: بهش حق نمیدی؟

آرمان در حالی که به سختی سعی می کرد، عصبانیتش را بروز ندهد، پرسید: بهش زنگ می زنی یا نه؟

_: باشه.

 

توی اتاقش رفت. خودش را روی تخت رها کرد و به سقف چشم دوخت. ده دقیقه بعد آرمان پرسید: چی شد؟ زنگ زدی؟

_: نه الان می زنم.

با ثمینه حرف زد. ثمینه گفت: نیم ساعت دیگه میام.

آسمان خداحافظی و بعد قطع کرد. متحیر نالید: ثمینه چطوری هنوز دوسش داری؟!

 

ثمینه روزهای بعد هم آمد. کم کم روابطشان بهتر میشد. گرچه از آن عشق و علاقه ی سابق خبری نبود، اما مثل دو تا همکار کنار هم کار می کردند. باهم به موسسه می رفتند و برمی گشتند. ثمینه تصمیم گرفته بود بدون حقوق از بچه های موسسه نگهداری کند.

 

پیشرفت فرّخ هم خوب بود. با سردتر شدن هوا به تمرینهایش توی اتاق ادامه می داد. معاشرتش هم بهتر شده بود. سر میز غذا می آمد و کم کم حاضر شد از خانه هم بیرون برود.

بالاخره یک روز صبح اواخر پاییز، سر میز صبحانه اعلام کرد که می خواهد سر کار برود. پرینازخانم با اشک شوق نگاهش کرد و آسمان به شادی خندید. گلبهار هم از خنده ی آسمان خنده اش گرفت و صدای قهقهه ی کودکانه اش اتاق را پر کرد.

آقای بختیاری یک کارخانه ی کوچک تولید مواد غذایی داشت که فرّخ هم سابقاً همانجا کار می کرد. آن روز صبح هم بعد از شش ماه دوباره سر کارش برگشت.

گلبهار هشت ماهه شده بود و چهار دست و پا می رفت.

و آسمان... به خاطر موفقیت بزرگش نه تنها آقای بختیاری، بلکه فرشته و پرینازخانم و مادرش هم او را مورد لطف خود قرار داده بودند. حالا آسمان هم کار بزرگش را انجام داده بود و هم حساب بانکی اش اینقدر موجودی داشت که به سفر دلخواهش برود. اما ... حالا دلش اسیر بود. حتی فکر یک هفته ندیدن فرّخ را هم نمی توانست بکند. فرّخ تقریباً هرروز از مسافرتش می پرسید و پیشنهادات تازه می داد. آسمان در صحبت همراهیش می کرد و حسابی گرم می گرفت، اما همین که نگاهش به عمق آن چشمهای خاکستری می رسید، باز درمی یافت که نمی تواند برود.

 

هنوز یک ماه نشده بود که فرّخ سر کار می رفت. آن روز سر نهار بین آسمان و آقای بختیاری نشسته بود و با سروصدایی عمدی غذا می خورد. هنوز هم چندان خوش اشتها نبود. برای دلخوشی پرینازخانم هر لقمه را به ضرب سالاد و ترشی و سبزی خوردن پایین می داد و کلی تعریف می کرد. هرچند حرف زدن هم برایش به اندازه ی غذاخوردن عذاب آور بود.

_: آسمان اون سالادو به من بده. عجیب چاشنیش خوشمزه اس.

پرینازخانم لبخندی زد و گفت: آسمان درست کرده.

فرّخ ابرویی بالا برد و پرسید: جدی؟! آسمان تو از این کارام بلدی؟

آسمان که آن روز اصلاً حوصله نداشت، بدون این که نگاهش کند، به خشکی گفت: من از هر انگشتم هزار تا هنر می ریزه. خب که چی؟

بلافاصله خودش از رو رفت. زیر چشمی نگاهی به جمع انداخت تا تاثیر لحن بی ادبانه اش را ببیند. پرینازخانم عکس العملی نشان نداد. اما آقای بختیاری با خوشرویی گفت: بر منکرش لعنت!

فرشته گفت: البته!

فرّخ گفت: د نشد. اینجا خیلی طرفدار داری. اینجوری نمیشه کل کل کرد.

پرینازخانم پرسید: حالا چرا اذیتش می کنی؟ کم بهت محبت کرده؟

_: نه. ولی بالاخره باید جوابشو بدم.

_: اینجوری؟

_: چه فرقی می کنه مادر من؟

_: یعنی چی چه فرقی می کنه؟

آقای بختیاری گفت: بسه دیگه. فرّخ باید یه سوغاتی حسابی برای آسمان بیاری.

پرینازخانم با تعجب پرسید: سوغاتی؟

آسمان قاشقی را که تا نزدیک دهانش برده بود، توی بشقاب گذاشت. احساس دل آشوبه می کرد. به سختی آب دهانش را قورت داد.

فرّخ توضیح داد: دارم چند روزی میرم تهران. یه سفر کاری.

فرشته با شگفتی پرسید: تنها؟

فرّخ تایید کرد: تنها.

پرینازخانم با خوشحالی گفت: خدایا شکرت.

فرّخ نگاهی به آسمان انداخت و گفت: چقدر دلش می خواست از شر من خلاص بشه!

آقای بختیاری خندید.

آسمان به سختی نفسی کشید و سعی کرد قبل از آن که بیش از آن جلب توجه بکند، غذایش را تمام کند.

بالاخره همه غذایشان را خوردند. فرشته سر کارش برگشت. آسمان هم توی نشیمن مشغول تکان دادن گهواره ی گلبهار شد. گوشش به صدای در بود که فرّخ هم سرکارش برود، ولی نرفت.

گلبهار که خواب رفت، از جا کنده شد. پشت در اتاق فرّخ ایستاد. بغضش را فرو داد و ضربه ای به در زد.

فرّخ گفت: بیا تو.

وارد شد. فرّخ پشت میز کارش نشسته بود و از روی صفحه ی مانیتور لپ تاپش چیزی روی کاغذ یادداشت می کرد. بدون این که سر بلند کند، گفت: بشین.

آسمان پیش آمد و لب اولین مبل نشست. فرّخ پرسید: چرا پکری؟

_: چیزیم نیست.

_: آرمان رفت سر خونه زندگیش؟

_: هنوز نه. حقوقش اونقدی نیس بتونه جایی رو اجاره کنه. ثمینه هم اصلاً حقوق نداره. در راه خدا کار می کنه.

_: باهم خوبن که؟

_: بد نیستن. میرن میان... معمولی.

_: مشکل تو چیه؟ سر نهار می خواستی منو بزنی!

_: من نمی خواستم شما رو بزنم. فقط... فقط یه کم بی حوصله ام. همین.

فرّخ تکرار کرد: فقط همین.

کاغذ را کناری گذاشت. میز را گرفت و برخاست. هنوز به زحمت راه می رفت. جلو آمد، روی مبل نشست و پرسید: چی شده؟

آسمان تمام جسارتش را جمع کرد. سرش پایین بود. با صدایی که به سختی بالا می آمد، پرسید: میشه... ازدواج کنیم؟

فرّخ لبخندی زد و پرسید: خواب نما شدی؟

آسمان با تردید سری به نفی تکان داد.

_: این جزو برنامه ی درمانیته؟

آسمان به سرعت گفت: نه.

_: پس چی؟

_: این آرزوییه که این روزا بیچاره ام کرده.

فرّخ خنده ای کرد و گفت: خب قبل از این که بیچاره بشی می گفتی.

آسمان سر بلند کرد و به دنبال جواب نگاهش کرد. فرّخ با مهربانی نگاهش کرد و پرسید: آخه من پیرمرد موسفید بداخلاق، چه لطفی دارم که شدم آرزوت؟

آسمان سر به زیر انداخت و با ناراحتی تصحیح کرد: موهاتون نقره ایه. رنگ چشماتون.

این بار فرّخ بلند خندید و گفت: من اینقدر جذاب بودم و خودم نمی دونستم؟

آسمان به سختی جلوی ریزش اشکهایش را می گرفت. انگشتهایش را با حالتی عصبی در هم گره می کرد و باز می کرد.

فرّخ بعد از چند لحظه با ملایمت گفت: آروم باش آسمان. این شدنی نیست، خودتم می دونی.

اشکهای آسمان روی دستهایش چکیدند. بدون این که سر بلند کند، با صدایی که می کوشید بغض آلود نباشد، جواب داد: شدنی نیست، چون من لیاقت شما رو ندارم. دوسم ندارین.

فرّخ آهی کشید و به عقب تکیه داد. با ناراحتی گفت: معلوم هست چی داری میگی؟ اونی که لیاقت نداره منم، نه تو. تو از سر من زیادی. هم جوونی، هم خوشگلی، هم سالم هم مهربون. چیزی کم نداری که بیای بشی زن یه پیرمرد.

آسمان سر بلند کرد و این بار با چشمهای خیس و صدای بغض آلود، گفت: شما پیرمرد نیستین.

فرّخ با تمسخر تایید کرد: آره من خیلی جوونم!

بعد از چند لحظه ادامه داد: آخه یه ذره منطقی باش! من چطور جواب محبتاتو اینجوری بدم؟ تو داری احساسی قضاوت می کنی. خونوادت چی میگن؟ نمیگن یارو از موی سفیدش، نه ببخشین نقره ایش خجالت نکشیده پا شده اومده خواستگاری؟

آسمان با ناراحتی گفت: این که موهاتون نقره ایه که تقصیر شما نیست، اینقدر می کوبینش تو سر من!

فرّخ خنده ی تلخی کرد و گفت: معذرت می خوام. من نمی خواستم موهای نقره ایمو بکوبم تو سر تو. در واقع اگر اون تصادف پیش نیومده بود، به این زودی موهام سفید نمیشد. ولی این فقط یه مثاله. من شونزده سال از تو بزرگترم.

آسمان سر به زیر انداخت و افزود: و به من علاقه ندارین.

فرّخ به تندی گفت: چرا مزخرف میگی آسمان؟ من با این اخلاق سگیم، اگه دوستت نداشتم حتی یه لحظه هم تحملت نمی کردم. چه دلیلی داشت که هیچ وقت بیرونت نکردم؟

مکثی کرد و با ملایمت ادامه داد: ولی حرف من این نیست آسمان. من هم بداخلاقم، هم سنم زیاده و هم... سالم نیستم. تو عاشق بچه هایی... و من بچه دار نمی شم.

_: اینو می دونستم.

_: می دونستی؟! کی بهت گفته بود؟

_: فرشته. همون اوائل. می خواستم از گذشته تون بدونم که بتونم بهتون کمک کنم.

_: چه خوب! دیگه چی بهت گفت؟

_: این که عاشق همکلاسی تون بودین و به اصرار خانواده ازش گذشتین و با همسر سابقتون ازدواج کردین.

_: با تمام این احوال، هنوزم می خوای با من ازدواج کنی؟

_: مگر این که شما هنوز به همکلاسیتون علاقمند باشین.

_: یعنی بهانه از این خنده دارتر پیدا نکردی؟ هم من بعد از اون ماجرا ازدواج کردم، هم اون. تا جایی که خبر داشتم زندگی خوبیم داشت.

_: خب؟

_: به جمالت! مشکل اصلی سر جاشه. من هرگز بچه دار نمیشم. منطقی باش و درست فکر کن.

_: من آرمان نیستم و بچه همه ی زندگیم نیست.

_: اینقدر شعار نده آسمان! تب و تاب عاشقی اونم با این اخلاق نحس من خیلی زود فروکش می کنه و بعد... واقعیت برات چنگ و دندون می کشه.

_: شما خیلی قشنگ فلسفه می بافین. ولی کافی بود که بگین دوسم ندارین.

_: اگه دوستت نداشتم...

آسمان حرفش را قطع کرد و گفت: آره منو راه دادین. ولی خانوادتون نه. من بودم و رفیع. به رفیع هم به اندازه ی من علاقه دارین، درسته؟

_: چرا مزخرف میگی؟ اگه نمی ذاشتم رفیع بیاد که از گشنگی می مردم!

_: مگه این آرزوتون نبود؟ خودتون خواستین که کمکتون کنم که زودتر خودتونو خلاص کنین.

_: آره... گفتم. آخه دلم نمی خواست خوب بشم. خوب شدنم مساویه با از دست دادن تو. تو هم دلت نمی خواست خوب بشم. هر پیشرفتم ناراحتت می کرد. تا حالا می گفتم خیالاتی شدم. پیشرفت من ربطی به ناراحتی تو نداره. دلت از جای دیگه پره. از آرمان یا هرچی. ولی حالا می دونم که اشتباه نکردم. ولی این اجتناب ناپذیره. نمیشه. من این کارو نمی کنم. بذار تو اوج تموم بشه. بدون دلخوری.

آسمان به عقب تکیه داد و ناباورانه نگاهش کرد. فرّخ گفت: اگر می خوای با فرشته حرف می زنم. میگم یه پرستار دیگه پیدا کنه. یا این که روزا گلبهار رو بیاره خونتون. اینجوری دیگه با من روبرو نمیشی و .... از دل برود هر آن که از دیده برفت.

آسمان نگاهش را از اون برگرفت و گفت: بهش بگین یه پرستار دیگه پیدا کنه. از قول من... با پرینازخانم، مادربزرگتون، فرشته و شوهرش، و آقای بختیاری خداحافظی کنین.

به زحمت از جا برخاست و بدون خداحافظی از خود فرّخ بیرون رفت. فرّخ نه حرفی زد و نه مانع رفتنش شد.

 

توی نشیمن چند لحظه سر پا کنار گهواره ی گلبهار نشست و اشک ریزان نگاهش کرد. دست کوچکش را به نرمی بوسید. یک بار دیگر گهواره اش را تکان داد و برخاست.

کیفش را برداشت. برای آخرین بار نگاهی به اطراف انداخت؛ اشکهایش را پاک کرد. سر به زیر انداخت و بی سروصدا بیرون رفت.

 

عصر فرشته تلفن زد. با حیرت پرسید: آخه چی شده آسمان جون؟ اتفاقی افتاده؟

_: نه. فقط یه کم... خسته ام.

_: یعنی چی؟ خب استراحت کن. یه هفته، ده روز، بعد بیا.

_: نمی تونم.

_: حقوقت کمه؟

_: نه نه. اصلاً مشکلم این نیست.

_: مشکلت چیه؟ با فرّخ حرفت شده؟

_: نه. گفتم که... خسته ام.

_: ولی من روی کمکت حساب کرده بودم.

_: می دونم. معذرت می خوام. حاضرم خسارتشو بپردازم.

_: این چه حرفیه؟ خودت می دونی چقدر برای هممون عزیزی!

_: شما محبت دارین. اجازه بدین دیگه نیام. خواهش می کنم اصرار نکنین.

_: باشه. اصرار نمی کنم. ولی اینجا خونه ی خودته. برای کار نه... ولی خوشحال میشیم گاهی سر بزنی. مامان و بابا خیلی بهت سلام می رسونن.

_: از قول من سلام برسونین.

_: حتماً.

 

به خانواده اش هم همین را گفت. فقط گفت خسته ام. ولی به خود اجازه نداد بیش از آن عزاداری کند. از صبح روز بعد همراه آرمان و ثمینه به موسسه ی حمایت از کودکان بی سرپرست رفت و به پیشنهاد مدیره ی موسسه مشغول درس دادن زبان انگلیسی به بچه ها شد.

آرمان عاشق پسرکی چهار پنج ساله شده بود. او را پسرم صدا می کرد و دائم داشت در مورد هوش سرشار پسرش داستان سرایی می کرد. ثمینه هم میلاد را دوست داشت. صحبتهایش را کردند. قرار شد هروقت خانه اجاره کردند، سرپرستی میلاد را به عهده بگیرند.

میلاد انگیزه ای شد برای کارکردن هرچه بیشتر آرمان. اینجا و آنجا، هر جا پیشنهادی می یافت با کمال میل به دنبالش می رفت و گاهی تا دیروقت شب کار می کرد. ثمینه هم از هیچ کمکی کوتاهی نمی کرد. نزدیک عید نوروز بود که بالاخره موفق شد آپارتمانی اجاره کند و با کلی تعهد و امضا و دوندگی سرپرستی میلاد را تا مدت معینی به طور موقت و بعدها دائمی به عهده بگیرد.

 

سال نو برای آسمان رنگ و بویی نداشت. روزهای تعطیل نوروز هم به موسسه می رفت. تلاش می کرد که به هیچ کدام به طور خاص دل نبندد. فقط میلاد بود که از وقتی که به خواسته ی آرمان، عمه صدایش می کرد، کمی با بقیه فرق داشت. کمی نه بیشتر.

 

دو سه خواستگار هم داشت که همه را بدون مکث رد کرد. ندیدن فرّخ نه تنها باعث آرامشش نشده بود، بلکه این روزها بیشتر از همیشه دلتنگش بود.

 

روز سوم عید بود. وقتی از موسسه برگشت، مادرش با لحن آشنایی گفت: بشین می خوام باهات حرف بزنم.

_: وای مامان خواهش می کنم. من خیلی خسته ام. اصلاً من نخوام شوهر کنم کی رو باید ببینم؟

_: خیلی خب شوهر نکن. فقط بذار ببیننت.

_: برای چی؟

_: تو چند ماه اونجا کار کردی. بهت عادت کردن. بعد یه دفعه بدون هیچ توضیحی رفتی. این روزام که گویا جواب تلفن هیچ کدومشون رو نمی دی.

_: در مورد چی حرف می زنین؟

_: پرینازخانم زنگ زد. گفت برای امر خیر می خوایم مزاحم بشیم. گفتم آسمان این روزا حالش خوب نیست. هیچ کس رو قبول نمی کنه. گفت انگار از ما هم دلخوره. اگر اجازه بدین برای رفع دلخوری خدمت برسیم.

آسمان با حیرت پرسید: خب شما چی گفتین؟

_: گفتم بیان. تو هم هر مشکلی داری دلیل نمیشه که باهاشون روبرو نشی. بیا بشین حرف بزن و مشکلتو حل کن. اصلاً شاید تو اشتباه کرده باشی. یهو به قهر زدی بیرون و هیچ توضیحی هم ندادی. اونا حق دارن بدونن تو از چی ناراحتی.

_: من از اونا ناراحت نیستم. از هیچ کدومشون. مامان من با خودم مشکل دارم.

_: اینو به خودشون بگو. این چند وقت بارها پرینازخانم و آقای بختیاری زنگ زدن احوالتو پرسیدن. هربارم خواستم بهت بگم گفتن مزاحمت نشم. گفتن اگر می خواستی خودت جواب تلفنشونو می دادی. من که شرمنده شدم.

آسمان مات نگاهش کرد. بالاخره پرسید: حالا کی میان؟

_: عصری. ساعت پنج. بهتره یه دوش بگیری و حاضر شی. خیلی فرصت نداری.

لبخندی به رنگ امیدواری (7)

سلاممممممم

نیمه شبتون بخیر. طاعات و عباداتتون قبول. التماس دعا


عرض به حضور انورتون که انتهای پست قبل سردردم اوج گرفت و همچین درهم برهم تموم شد. حالا دو تا پاراگراف آخرش حذف شدن و به جاش دو خط اضافه شد. یادم رفت قرمزشون کنم. با این حال اگر دلتون خواست نگاهی بندازین.


سبز نوشت: سردردم خدا رو شکر بهتره. فقط یه ردی ازش مونده. 


قرمز نوشت: چند روزه ای دی اس ال قطعه. اینقده دردناکههههههه!



وقتی کمی حالش بهتر شد برخاست و موبایلش را برداشت. عجیب آن که هنوز سالم بود! دوباره روی یکی از مبلهای مخملین زرشکی نشست و با پرینازخانم تماس گرفت. پرینازخانم با هیجان پرسید: موفق شدی عزیزم؟

در حالی که می کوشید صدایش عادی باشد، جواب داد: بله ما صبحانه رو تو حیاط خوردیم.

پرینازخانم جیغی از شعف کشید و گفت: مامان صبحونه رو تو حیاط خورده!

آسمان صدای ابراز خوشحالی مادربزرگ فرّخ و تشکراتش را هم شنید و پرینازخانم هم آنها را دوباره برایش تکرار کرد. بالاخره گوشی را گذاشت، در مبل فرو رفت و پاهایش را توی شکمش جمع کرد. در مورد حرف زدن فرّخ چیزی نگفته بود، چون خودش هم مطمئن نبود درست شنیده باشد.

داشت خوابش می برد، که صدای ورود پرینازخانم را شنید. هنوز گیج بود. نمی توانست عکس العمل سریعی نشان بدهد. نگاهش روی فنجانهای قهوه ثابت مانده بود. پرینازخانم داشت دنبالش می گشت.

_: آسمان جون؟

اتاق نشیمن را گشت و با دیدن در باز مهمانخانه به آنجا آمد. گلبهار هم در آغو شش بود. آسمان برخاست و با دستپاچگی سلام کرد.

_: سلام عزیزم. اینجایی؟

نگاهش دور اتاق چرخید و روی فنجانهای قهوه ثابت ماند. آسمان توضیح داد: بعد از صبحانه براشون قهوه درست کردم.

پرینازخانم آرام گفت: دکتر میگه عصبیش می کنه.

_: ولی حالشون خوب بود.

_: قهوه فرانسه خیلی دوست داره. دستگاهشو خودش برام خرید.

آسمان سینی را برداشت و گفت: نمی دونستم.

 

شیرینی خوری را هم برداشت. احساس می کرد پرینازخانم خیلی خوشش نیامده است که او اینقدر با پررویی قهوه درست کرده و توی پذیرایی در کنار فرّخ نوشیده است.

شیرینی ها را دانه دانه توی ظرف قبلی گذاشت و به یخچال برگرداند. با خودش گفت: تو اینجا چکار می کنی؟ کار امروزت چه معنی داشت؟ مطمئنی نظر عصمت در باره ات درست نیست؟

 

به نشیمن برگشت. کنار گلبهار نشست. نمی دانست خیال می کند یا واقعاً پرینازخانم مثل روز اول سرسنگین شده بود؟

ولی هرچه بود سر نهار، فرشته و آقای بختیاری حسابی از دلش درآوردند و کلی تحویلش گرفتند. آسمان چندان اشتها نداشت، ولی به اصرار فرشته چند لقمه خورد و رفت تا نهار فرّخ را حاضر کند. کمی سینی را آراست و مرتب کرد.

عصمت پرسید: چته؟ اونجوری که می خوای تحویلت نمی گیره؟

آسمان سر بلند کرد. چشمهایش شعله می کشید. طوری به عصمت خیره شد که عصمت بعد از چند لحظه گفت: خب... من... منظوری نداشتم.

آسمان سینی را برداشت و بدون جواب بیرون آمد. نفس عمیقی کشید که توی هال قیافه اش عادی باشد. بالاخره از هال گذشت و پشت در اتاق فرّخ رسید. ضربه ای به در زد. وارد شد. بدون حرف سینی را روی میز جلوی مبل گذاشت و خواست برگردد.

فرّخ روی ویلچرش کنار پنجره نشسته بود. به طرف او چرخید و پرسید: نمی شینی؟

آسمان لبش را گزید. چند لحظه نگاهش کرد و سر به زیر انداخت. فرّخ جلو آمد. با کمی تلاش روی مبل نشست و نگاهی به سینی انداخت.

آسمان دستهایش را روی پشتی مبل خالی جلویش قفل کرد و با لحنی عصبی گفت: فکر می کنم دیگه به کمک من احتیاجی ندارین. اگر فقط کمی تلاش کنین می تونین راه برین و دوباره زندگی عادیتونو از سر بگیرین.

فرّخ سر برداشت و پرسید: تو بیشتر از آرمان دلخوری یا از حرف زدن من؟

آسمان با صدایی لرزان پرسید: حرف زدن شما؟ خیلی وقته که دارم تلاش می کنم که شما به حرف بیاین.

_: پس چرا ناراحتی؟

_: من ناراحت نیستم.

_: ببین درسته که من روانیم، اعصاب ندارم، مدت زیادی حرف نمی زدم و خیلی چیزای دیگه. ولی احمق نیستم. چی شده؟

آسمان پشتی مبل را بیشتر فشرد. همانطور که چشم توی چشمان سرد و خاکستری فرّخ دوخته بود، سرش را به طرفین تکان داد و گفت: هیچی.

_: بشین.

_: نه باید برم. الان فرشته میره. باید پیش گلبهار بمونم.

فرّخ سری به تایید تکان داد و گفت: باشه. برو. من صبرم زیاده.

آسمان با کنایه گفت: کاش تو راههای بهتری مصرفش می کردین.

_: به من درس زندگی نده.

آسمان شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

 

در را که باز کرد، فرشته عقب کشید. آسمان با تعجب نگاهش کرد و سعی کرد قبل از آن که فرّخ، فرشته را ببیند در را ببندد. فرشته با شادی جلوی دهانش را گرفت تا بلند نخندد. وقتی به هال برگشتند، پرسید: تو چرا نگفتی فرّخ حرف می زنه؟

نگاه آقای بختیاری و پرینازخانم هم با تعجب به طرفش برگشت. آسمان گیج و گرفته گفت: برای این که همین الان حرف زدن.

_: خب اون چی گفت؟

_: مگه نشنیدین؟

_: نه بابا یواش حرف می زد. فقط صداشو تشخیص می دادم. نفهمیدم چی گفت.

آسمان سری تکان داد و گفت: هیچی از این که از اتاقشون آوردمشون بیرون دلخور بودن.

فرشته با شادی گفت: و به جای ظرف شکستن و عصبانیت، حرف زده! آسمان تو فوق العاده ای!

در آغو شش کشید و داد زد: بابا باید یه هدیه ی عالی برای آسمان بخریم! چی دوست داری آسمان جون؟

آقای بختیاری با خوشروئی گفت: البته.

پرینازخانم هم با لبخند سری به تایید تکان داد. آسمان آهی کشید و گفت: خیلی لطف دارین.

پرینازخانم گفت: خوب فکراتو بکن، بختیاری همیشه اینقدر دست و دلباز نیست!

_: اه... خانم! بشکنه این دست که نمک نداره.

فرشته با لبخند گفت: خدا نکنه باباجون! بابای من خیلیم دست و دلبازه.

آسمان لبخند زنان نشست. ولی در دلش غوغا بود. کم کم دورش خلوت شد و فرصتی برای فکر کردن یافت. فرشته رفته بود و آقای بختیاری و پرینازخانم هم به اتاقشان رفتند. آسمان در حالی که صندلی گلبهار را تکان میداد تا بخوابد، سعی می کرد افکار درهم و برهمش را سامان ببخشد، اما نمیشد.

 

عصر وقتی به خانه برگشت، مامان تنها بود. آسمان نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: بابا کجاست؟

_: رفته خرید. آرمانم یه پیشنهاد کار داشت. رفته ببینه چی میشه. دعا کن طرفین راضی باشن.

_: انشااله. چه پیشنهادی؟

_: نمی دونم دقیقاً. گفت آموزش کامپیوتر.

آسمان سری تکان داد و گفت: خوبه. آرمان اگه اعصاب داشته باشه، معلم خوبیه.

مامان با لحنی گرفته تایید کرد: اگه داشته باشه.

آسمان کنارش نشست. دست دور بازوهایش حلقه کرد، گونه اش را بوسید و گفت: همه چی درست میشه مامان. من دلم روشنه.

مامان دستش را گرفت و به آرامی گفت: خدا کنه. دخترک تو در چه حاله؟

آسمان خندید. اما ناگهان غرق فکر شد. یادش نمی آمد این روزها گلبهار چه کار تازه ای کرده بود. اصلاً گلبهار به چشمش نیامده بود. هرچه بود تصویر فرّخ بود و نگاه سرد خاکستری اش.

مامان پرسید: طوری شده؟

آسمان برخاست و به سرعت گفت: نه نه هیچی. میرم لباسمو عوض کنم.

_: آسمان؟!

آسمان با نگاه یک بچه ی گناهکار برگشت. دنبال توضیحی قانع کننده می گشت که بالاخره پیدا کرد. با ناراحتی گفت: امروز آرمان تلفن زد. می گفت زنگ بزنم به ثمینه و بگم ازش شکایت نکنه.

مامان با ناراحتی سر به زیر انداخت. آسمان با پریشانی پرسید: آخه چرا این کارو کرد؟ یادش رفته روزای عاشقیشو؟ به این راحتی فراموش کرد که برای ثمینه می مرد؟!!

رو گرداند و به اتاقش رفت. در را پشت سرش بست و به در تکیه داد. اما همین که صدای جا افتادن زبانه ی در را شنید، تصویر آرمان پر کشید و دوباره آن نگاه نافذ خاکستری برگشت. آسمان سرش را به شدت تکان داد تا آن تصویر مهاجم را از ذهنش دور کند، اما نتوانست. به آرامی از در جدا شد و روی تخت افتاد. چشمانش را که می بست تصویر واقعی تر میشد، چشمانش را باز کرد، اما روی سقف سفید فقط او را میدید.

ناگهان داد زد: بسه دیگه!

 مامان در اتاق را باز کرد و با نگرانی پرسید: چی شده؟

تصویر محو شد. آسمان لب تخت نشست و گفت: هیچی. ببخشید. حالم یه دفعه بد شد. خودم خسته ام، این آرمانم بدجوری اعصابمو بهم ریخته.

مامان لبهایش را بهم فشرد. بعد از چند لحظه گفت: پاشو یه دوش بگیر. تا بیای یه جوشونده برات آماده می کنم.

_: ممنون.

مامان که از در بیرون رفت، آسمان پوزخندی زد و زمزمه کرد: یه جوشونده هم بدین آرمان. بی زحمت یکی هم برای فرّخ درست کنین.

 

دوش گرفت و بیرون آمد. روی میز آشپزخانه جوشانده ی آرام بخش انتظارش را می کشید. نشست. گیج و منگ به بخار روی فنجان چشم دوخت.

بابا با کیسه های میوه از راه رسید. آسمان به آرامی سلام و علیک کرد. چند دقیقه بعد آرمان هم رسید. مامان یک ظرف میوه آماده کرد و همگی توی هال نشستند، تا از نتیجه ی مصاحبه ی آرمان مطلع شوند.

 

آرمان با خوشحالی گفت: همه چی خوب بود. البته حقوقش زیاد نیست. ولی کار خوبیه. یه موسسه ی خصوصی حمایت از بچه های بی سرپرسته. اخیراً یه آدم خیّر یه مقدار پول در اختیارشون گذاشته تا برای بچه ها کامپیوتر بخرن و یکی رو استخدام کنن که کار کردن باهاشو یادشون بده. از قضا دوستم عماد با این مدیره ی موسسه آشناست و منو معرفی کرده. جالبترین قسمت کار اینه که کامپیوترا رو باید خودم بخرم و برنامه بریزم و از این نظر حسابی دستم بازه. ولی وقتم کمه. گفتن تا یه هفته دیگه باید همه چی حاضر باشه. و اِلا کار رو به من نمیدن. می خوان از اول مطمئن باشن که با آدم وقت شناسی طرفن.

آسمان سرش را خاراند و با پوزخند گفت: وقت شناس!

آرمان با عصبانیت به طرفش چرخید و پرسید: تو می تونی ظرف یک هفته ده تا کامپیوتر رو بخری و آماده کنی؟ اونم کامپیوتر با شرایط و برنامه های خاص برای بچه ها.

_: من نه. ولی ثمینه می تونه کمکت کنه.

آرمان سر به زیر انداخت و با دلخوری گفت: حرفشم نزن.

_: اگه کمکت نکنه کار رو از دست میدی.

_: به درک! سکه های اونه که زمین می مونه.

_: خب بذار بیاد کمکت.

_: لازم نیست. دوستایی دارم که خیلی بهتر به دادم می رسن.

آسمان خواست جوابی بدهد که مامان آرام روی زانویش زد و به بهانه ی آماده کردن شام خواست تا به بحث خاتمه بدهد.

 

سر میز شام آسمان با غذایش بازی می کرد. تمام تلاشش این بود که فکرش را از فرّخ دور کند، در نتیجه با تمام قوا روی کار جدید آرمان متمرکز شده بود. کار در یک موسسه ی حمایت از کودکان بی سرپرست! وسوسه کننده به نظر می رسید. آسمان عاشق بچه ها بود.

 

شب خوب نخوابید و صبح برای اولین بار خواب ماند. با صدای زنگ در از خواب پرید. مامان جواب داد. بعد در اتاقش را باز کرد و با تعجب پرسید: تو هنوز خوابیدی؟ رفیع دم دره!

آسمان از جا پرید. ولی غیر از خواب ماندن خودش، همه اتفاقات دیگر هم دست به دست هم داده بودند، تا دیر برسد. از شلوارش که دکمه اش پرید، تا مانتوی اتو نشده و در دستشویی که گیر کرده بود و باز نمیشد.

بالاخره بعد از بیست دقیقه نفس نفس زنان به ماشین رسید. رفیع غرغرکنان گفت: ساعت خواب!

آسمان آهی کشید و گفت: معذرت می خوام.

آن روز رفیع علاوه بر نان سفارشی صبحانه ی فرّخ، برای پرینازخانم هم می بایست نان بخرد. نانوایی شلوغ بود. رفیع باز با غر و لند گفت: اینقدر معطل کردین که نونواییم شلوغ شد.

آسمان جوابی نداد. رفیع پارک کرد و رفت توی صف نان ایستاد. بالاخره بعد از سه ربع ساعت با ده تا سنگک داغ برگشت. نانها را توی ماشین گذاشت و گفت: خانم ده بار زنگ زده. باورش نمیشه صف نون اینقدر طولانی بشه. میگم خانم سنگکه دیگه! نون ماشینی که نیست.

 

بالاخره با کلی تاخیر رسیدند. آسمان مستقیم به آشپزخانه رفت تا صبحانه ی فرّخ را آماده کند. بازهم سنگ تمام گذاشت و سینی را به زیبایی آراست تا از طعنه های فرّخ در امان باشد.

به هال که رسید، سینی را روی میز گذاشت. توی دستشویی پرید و به سرعت کمی آرایش کرد تا سر حال به نظر برسد. امروز نمی خواست بهانه دست فرّخ بدهد.

پشت در اتاقش ایستاد. دو سه ضربه ی آهنگین به در نواخت. مکث کرد. جوابی نیامد. وارد شد با لحن شادی که قبلاً سلام می کرد، بلند گفت: سلام. صبح بخیر.

فرّخ روی تختش دراز کشیده بود و هنوز کت پیژامه به تن داشت. نگاهش کرد و گفت: سلام.

_: اینقدر دیر اومدم که ناامید شدین رفتین خوابیدین. نه؟ بفرمایین. صبحونه حاضره.

فرّخ ساعدش را روی پیشانیش گذاشت و پرسید: تو آشپزخونه مسکّن پیدا میشه؟

آسمان که داشت چای می ریخت، با تعجب سر بلند کرد و پرسید: چی شده؟ سردردین؟ حتماً قندتون افتاده.

میز را کنار تختش گذاشت. سینی را روی میز گذاشت و گفت: صبحونتونو بخورین. با شکم خالی بهتون مسکّن نمیدم.

یک لقمه آماده کرد و به طرفش گرفت. فرّخ دستش را از روی صورتش برداشت. نگاهش پر از درد بود. لقمه را گرفت و پرسید: اینو بخورم بهم مسکّن میدی؟

آسمان خندید و گفت: آره! تازه بعدشم اجازه میدم برین بازی!

روی پاشنه اش چرخید و در حالی که به طرف در می رفت، گفت: برم ببینم چی پیدا می کنم.

توی آشپزخانه دو سه جور مسکّن پیدا کرد. همه را برداشت و به اتاق فرّخ برگشت. برایش آب ریخت و با قرصها کنار دستش گذاشت. ولی فرّخ دستش را از روی صورتش برنداشت.

آسمان یک صندلی پیش کشید و کنار تخت نشست. نگاهی به قرصها انداخت و پرسید: چی می خورین؟ سردردین؟

_: تو فقط سرت درد می گیره؟

دستش را برداشت و ورقه ی قرص را گرفت. چشمانش را ریز کرد و سعی کرد روی هرکدام را بخواند.

آسمان که تصمیم گرفته بود شاد باشد، با بیخیالی خندید و گفت: نه گاهیم دلم درد می گیره.

فرّخ تبسم دردآلودی به لب نشاند و یکی از قرصها را درآورد.

آسمان گفت: این دردتون چقدر سرّیه!

فرّخ نیم خیز شد. در حالی که به زحمت کمی آب می نوشید، پوزخندی زد و گفت: سرّی؟ نه سرّی نیست. دیروز یه نفر بهم پیشنهاد آب درمانی کرد.

ابروهای آسمان بالا رفت. با تعجب پرسید: خب؟

_: نصف شب هوس شنا کردم.

_: عالیه! یخ زدین.

_: آب گرم بود ولی باد میومد. بماند که بدون کمک با چه بدبختی ای از رو ویلچر افتادم تو آب و بعدم دوباره سوار شدم. تازه می خواستم سر و صدا نکنم کسی بیدار نشه.

_: این لجبازیتون منو کشته!

فرّخ دوباره تاق باز دراز کشید و چشم به سقف دوخت. بعد از چند لحظه گفت: عملیات موفقیت آمیزی بود، ولی دارم از پادرد میمیرم. این عضله های از کار افتاده اصلاً تحمل سرما رو ندارن.

_: خب روزا برین تو آب! سر ظهر. به رفیع میگم بیاد کمکتون.

_: امروز نه.

_: باشه. فردا. ولی جدی سعی کنین. طوریتون که نیست. خیلی بدتر از شما با اراده راه افتادن. این اراده ی پولادین شمام که صخره رو نرم می کنه. چهار تا عضله ی تنبل شده که چیزی نیست.

_: اراده ی پولادین، لجبازی یا هر اسمی که روش بذاری تو شکستیش. می بینی که دارم حرف می زنم و از اتاقم بیرون اومدم.

_: تازه امروز می خوام براتون مهمون بیارم.

_: نه امروز نه. درد دارم چرا نمی فهمی؟

_: فقط پرینازخانم.

_: منو تو محاصره ی احساسی نذار. مامان بیاد می خواد هزار تا دوا درمون بکنه. حوصله ندارم. میریزم بهم.

_: خب بهش نمی گیم. مسکّن که اثر کرد بشینین رو صندلیتون. فقط چند دقیقه میگم بیاد. بعد دوباره می تونین استراحت کنین.

_: اذیت نکن آسمان.

_: پس گلبهار رو میارم.

_: اوه دیگه بدتر! حوصله ی ونگ زدن بچه اصلاً ندارم.

_: گلبهار خیلیم آرومه. اصلاً ونگ نمی زنه. تازه یه جوری قهقه می خنده که آدم به شوق میاد.

_: میشه قبل از این که این سینی رو با چاییهای داغش رو پاهات چپه کنم، بری بیرون؟

_: او هو! ترسیدم. بشینین چاییتونو میل کنین لطفاً. منم تا صبحونمو نخوردم هیچ جا نمیرم. از پریشب تا حالا مثل آدم غذا نخوردم. گشنمه.

آسمان این را گفت و با ولع مشغول خوردن شد. در این بین برای فرّخ هم لقمه می گرفت. فرّخ چند بالش زیر سرش گذاشت و فنجانش را به دست گرفت.

بعد از چند لحظه در حالی که به فنجانش چشم دوخته بود، پرسید: با بابا چقدر طی کردین سر خوب شدن من؟

آسمان هم از سوال متعجب شد و هم از لحنش. لقمه توی گلویش گیر کرد. به زحمت با یک جرعه چای آن را فرو داد و پرسید: منظورتون چیه؟

_: از این واضح تر نمی تونم بگم.

_: خب ما هیچ قراری باهم نذاشتیم. حتی بهم گفتن می خوان بهم جایزه بدن و هرچی می خوام بگم، ولی سقفشو معلوم نکردن.

فرّخ پوزخندی زد و گفت: پس سر کاریه.

_: نه آقا این چه حرفیه؟ آقای بختیاری اینجور آدمی نیست.

فرّخ جرعه ای چای نوشید و تایید کرد: نه نیست. تو این خونه همه خوبن، غیر ازمن.

_: این چه حرفیه!

فرّخ فنجان خالی را کنار سینی گذاشت. دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: دیگه نمی خورم.

_: همین یه لقمه.

_: درست نگاه کن! من فرّخم نه گلبهار!

آسمان غش غش خندید و گفت: وای باید سرلاک خوردنشو ببینین، قربونش برم. دور دهنش که پر سرلاک میشه، می خوام درسته قورتش بدم!

_: نمی خوام ببینم. دیگه نمی خوام هیچی ببینم. اگر قول بدی کمکم کنی با یه تلفن تمام حساب بانکیمو به حسابت منتقل می کنم.

آسمان نگاهی به اطرافش انداخت و با لودگی پرسید: شال گردن دارین تو کمدتون؟

_: می خوای خفه ام کنی؟

_: نه بابا!! می خوام چشماتونو ببندم دیگه چیزی نبینین!

_: آسمان من دارم جدی حرف می زنم. من اعصاب دادگاه و زندان رو ندارم. قبل از اون داستان می خوام خودمو خلاص کنم.

_: ببخشید؟!

_: تو فقط قرصی رو که می خوام برام تهیه کن.

_: دادگاه و زندان برای چی؟

فرّخ دستش را از زیر سرش برداشت. سرش را توی بالش فرو برد و در حالی که با نگاه ترسناکی به سقف نگاه می کرد، گفت: به جرم قتل. همه منتظرن حالم خوب بشه تا رسماً محاکمه ام کنن.

آسمان عصبی خندید و گفت: قتل؟ محاکمه؟ اونا اگه می خواستن محاکمه تون کنن، ولتون نمی کردن این چند ماه آزاد باشین. هرچند خودتون خودتونو زندونی کرده بودین.

_: اونا می دونستن که من نمی تونم فرار کنم. پای رفتن ندارم.

_: شما اگر می خواستین خیلی قبل از این راه افتاده بودین. همه هم اینو می دونن.

_: سعی نکن منو تحریک کنی. واقعاً ارزش نداره که من برای راه رفتن تلاش کنم. راه برم که چی بشه؟ سریعتر برسم به چوبه ی دار؟ چار تا قرص می خورم، همینجا خلاص میشم.

_: شما واقعاً مرتکب قتل شدین؟

_: من نمی خواستم بمیره. اگر می خواستم بکشمش، از وسیله ای غیر از ماشینم که اینقدر دوسش داشتم استفاده می کردم. حیف اون ماشین بود که برای شقایق حروم کنم!

_: چه اتفاقی افتاد؟

_: داشتیم دعوا می کردیم، مثل همیشه. یکی یکی نقطه ضعفهایی که با تلاش بی وقفه طی دوازده سال ازم بدست آورده بود، از بایگانی بیرون می کشید و تو سرم می کوبید. یه قوطی یه لیتری آبمیوه هم دستش بود، که هروقت گلوش خشک میشد، یه قلپ می خورد و ادامه می داد. یه دفعه حالش بهم خورد. ترسیدم ماشینمو کثیف کنه. چشمم خورد به یه پارکینگ کنار جاده. یه تریلی هم اونجا بود. فکر می کردم وایساده. ولی درست وقتی که من با سرعت وحشتناکی سعی داشتم اونجا پارک کنم که شقایق پیاده شه، اونم داشت سعی می کرد که از پارک دربیاد. گوشه ی عقب سمت چپش، فرو رفت تو در طرف شقایق و همه چی تو یه دهم ثانیه تموم شد. بیهوش نشدم. اما مات مونده بودم. حتی درد پاهامم نمی فهمیدم. هیچی نمی فهمیدم. اولین فکری که از سرم گذشت این بود که آیا به عمد این کارو کردم؟ بعد بیهوش شدم. اولین حرفی که بعد از بهوش اومدن شنیدم این بود که شقایق رو کشتم. می دونم که اونا هرگز ازم نمی گذرن و منتظرن که حالم خوب بشه. ولی نمی خوام این لذت رو بهشون بدم. ترجیح میدم خودم خودمو خلاص کنم.

_: ولی اون یه اتفاق بود. اونا هم اینو می دونن. همه می دونن. کارد که دسته ی خودشو نمی بره. شما خودتونم تو ماشین بودین!

_: گفتن یارو دیوونه است. می خواست خودشم بکشه.

_: دیوونه که زندون و دادگاه نداره. نهایتش اگر جنون مسلم بشه می فرستن تیمارستان.

_: مگه نمی خواستن بفرستنم تیمارستان؟

_: به خاطر حبس کردن خودتون توی اتاق. نه به جرم قتل.

_: بذار بمیرم.

_: مگه از رو جنازه ی من رد بشین.

_: یه جنازه زیر پام هست. کافیه.

_: و چند تا پشت سرتون؟ پرینازخانم؟ آقای بختیاری؟ مادربزرگتون؟ فرشته؟ دوستاتون...

_: بسه دیگه. خاک سرده. همه فراموش می کنن.

_: اون طرف چی؟ خدا هم فراموش می کنه؟ از جرمتون می گذره؟

_: من نمیگم شقایق دیو بود و من فرشته. منم بالاخره بد بودم و این مجازاتمه.

_: میشه لطفاً اجازه بدین مجازاتتونو اون خالق عادل که ناظر بر همه چی بوده، معین کنه؟

_: همیشه فکر می کردم یه روزی بالاخره طلاقش میدم و میرم دنبال خوشبختیم. حالا که اینجوری رفته من دیگه پایی برای رفتن دنبال خوشبختیم ندارم.

آسمان با خشم نگاهش کرد و گفت: جمع کنین این ننه من غریبم بازی رو! مرد گنده و این اداها؟! چه مرگتونه؟ یه تن سالم دارین و یه خونواده که دوستتون دارن. می دونین چند نفر تو این دنیای بزرگ حسرت این دو تا رو دارن؟

فرّخ پوزخندی زد و گفت: هرکی خواست ارزونیش. بگو بیاد بگیره.

دست آسمان مشت شد و بی اراده پای چشم فرّخ نشست. پوست رنگ پریده اش خیلی زود کبود شد. آسمان ناباورانه به مشت خودش و به صورت فرّخ نگاه کرد.

فرّخ دستی به صورتش کشید و با تمسخر پرسید: شما خانوادگی دست بزن دارین؟

آسمان که ایستاده بود، تلو تلو خوران چند قدم به عقب رفت. خودش هم باور نمی کرد که دست روی او بلند کرده باشد. دوباره به دستش که حالا باز و بی حالت بود نگاه کرد.

برای اولین بار صدای خنده ی فرّخ بلند شد و گفت: بسه دیگه. آره زدی! ضرب دستتم بد نیست. بیدار شو دیگه.

آسمان با حیرت سر برداشت و پرسید: خوبین شما؟

_: خیلی وقته که به این خوبی نبودم. واقعاً چرا برات مهمه؟

آسمان دوباره به دستش نگاه کرد و گیج پرسید: چی مهمه؟

_: خوب شدن من. نگو جنبه ی مادی نداره و از این شعر و ورا.

_: نه نمی گم. من که از پول بدم نمیاد. کلیم امید و آرزو دارم. اولیش این بود که یه کار بزرگ بکنم. اگر شما خوب بشین، به این آرزوم می رسم.

فرّخ پوزخندی زد و پرسید: من یه کار بزرگم؟

آسمان جدی گفت: خیلی بزرگ. اگر حریف این لجبازی شما بشم، خودم به خودم مدال میدم.

_: بعد چی میشه؟

_: بعد اگه پول کافی گیرم بیاد، راه میفتم دنبال هدف بعدیم.

_: پس بهتره به بابا بگی جایزه بهت پول بده.

_: آره. اینجوری بهتره. هر قدر خواست میده، به شرطی شمام خوب شین.

_: باید ببینم هدف بعدیت ارزش خوب شدن داره یا نه؟

_: ارزش؟ نمی دونم. می خوام برم یه سفر اکتشافی. ولی اصلاً اصراری ندارم که خوب بشین. با غرغرویی مثل شما سفر زهرمار آدم میشه!

_: حالا کی خواست همراه تو بیاد؟ داشتیم در مورد هزینه هات صحبت می کردیم. کجا می خوای بری؟

_: خب هنوز مقصدمو معین نکردم. خیلی جاهاست که دوست دارم ببینم. من خیلی مسافرت نرفتم. خارج کشور که اصلاً نرفتم. دامنه های زاگرس و البرز و آلپ رو خیلی دوست دارم ببینم. غار کشف کنم، چشمه...

_: هیمالیا چطوره؟ نمی خوای از اورست بری بالا؟

_: بدم نیست. میاین بریم؟

_: نه مرسی. به فرض که اورستم فتح کنم. اون وقت چی؟

آسمان یک کوسن از روی مبل برداشت و دوباره نزدیک تخت برگشت. روی زمین چهارزانو نشست و آرنجش را روی زانویش گذاشت. سرش را به کف دستش تکیه داد و گفت: همراه خیلی ضدّحالی هستین! اصلاً دلم نمی خواد باهاتون برم. صد رحمت به آرمان!

_: راستی از آرمان چه خبر؟ امروز کبکت خروس می خونه.

_: یعنی مشخصه؟! آرمان کار پیدا کرده. اونم کجا؟ تو یه موسسه ی حمایت از کودکان بی سرپرست. قراره براشون کامپیوتر بخره و به بچه ها درس بده.

_: خوبه. تبریک میگم. منم برم سر کار دیگه غمی نداری.

_: البته. شغل شما چیه؟

_: مسافرت بین ویلچر و تخت و مبل. حقوقشم ای بد نیست. آب باریکه ای می رسه.

آسمان کوسن را به طرفش پرت کرد و گفت: خیلی بی مزه بود!

فرّخ کوسن را از روی صورتش برداشت و گفت: دست بزن نداشتی تا حالا.

آسمان خندید. برخاست و نگاهی از پنجره به حیاط انداخت. برگشت و پرسید: پاتون چطوره؟

_: هنوز یه کم درد می کنه.

_: میرم به رفیع میگم بیاد. چند دقیقه برین تو آب، بعدم با سشوار خوب پاهاتونو خشک کنین.

_: که چی بشه؟

_: که هیچی. من میگم و باید بشه.

بدون این که منتظر جواب بشود از اتاق بیرون رفت.

 

پرینازخانم در حالی که اشک می ریخت، از پنجره آبتنی کردن فرّخ را تماشا می کرد. آسمان روی زمین نشسته بود و با گلبهار بازی می کرد. فرّخ ربع ساعتی توی آب ورزش کرد و بعد با کمک رفیع به اتاقش برگشت.

ظهر وقت نهار آسمان بعد از این صحبتی با آقای بختیاری و پرینازخانم و فرشته کرد، دست خالی سراغ فرّخ رفت. فرّخ باز دراز کشیده بود و حالا از درد ناله می کرد.

_: این چه بلایی بود سرم آوردی آسمان؟ هر طورم بود دیگه اینقدر درد نداشتم.

_: پاهاتونو خوب خشک نکرد؟

_: چرا. ولی این عضله ها دیگه عضله بشو نیستن.

_: مزخرف نگین. این عضله ها فقط یه کم تنبل شدن. مثل خودتون. چار روز ورزششون بدین عادت می کنن. هفته آینده می تونین تو مسابقات دو و میدانی شرکت کنین.

_: بعله. ولی قسمت معلولانش.

_: ببینین امروز همچین کتک خورتون ملس شده ها!

_: بزن. تا سه نشه بازی نشه.

_: نمی زنم. ولی پاشین بریم نهار در جمع خانواده میل کنین.

_: شوخیت گرفته؟ من دارم از درد می میرم!

_: بهتر. پس گشنه هم بمونین که زودتر خلاص شین.

به طرف در اتاق رفت. فرّخ گفت: خودت زحمت نکش. به رفیع بگو یه چیزی برام بیاره.

_: عمراً!

از اتاق بیرون رفت. همه از این که موفق نشده بود فرّخ را سر میز بیاورد کمی درهم رفتند. اولین نفر فرشته بود که سکوت را شکست: اشکالی نداره. من براش نهار می برم.

آسمان شانه ای بالا انداخت و گفت: خوبه. کم کم عادت می کنن.

فرشته خودش سینی را آماده کرد و به اتاق برد. کنار تخت فرّخ نشست و غذاخوردنش را در سکوت تماشا کرد. فرّخ حرف نمی زد، ولی از اتاق بیرونش نکرد. بعد از غذایش فرشته سینی را بیرون آورد و با خوشحالی گفت: وای مامان! حالش خیلی بهتره! آسمان تو چکار کردی؟!

آسمان تبسمی کرد و بدون جواب به او چشم دوخت.

 

بعدازظهر وقتی خانه خلوت شد و گلبهار خوابید، بی سروصدا توی اتاق فرّخ سر کشید. خواب بود. رویش را پوشاند و پاورچین از اتاق بیرون رفت.


لبخندی به رنگ امیدواری (۶)

سلام :)
خوب هستین انشااله؟ سلامت باشید.
منم ای بد نیستم. یک هفته است که سردردم. گاهی فکر می کنم مال سینوسه، گاهی چشم و گاهیم تشخیص میگرن میدم! خیلی شدید نیست ولی آزاردهنده است. امشب یا به عبارتی دیشب (جمعه) یه کم بهتر شد نشستم این قسمت رو نوشتم. حالا باز زیاد شده. شاید اگر خوب می خوابیدم بهتر میشد. نمی دانم. ولله اعلم. فعلاً حوصله ی دکتر ندارم. ببینم تا چند روز دیگه چی پیش میاد...


صبح روز بعد آسمان با صدای گریه ی ثمینه بیدار شد. چند لحظه توی تخت نشست و گوش داد. با ناراحتی چهره درهم کشید و نالید: اینجا چکار می کنه آخه؟

صدای ثمینه از توی هال می آمد. آرمان داشت داد می زد و ثمینه می گریست. کم کم صدای او هم بلند شد. آسمان در حالی که لباس می پوشید و آماده میشد، بدون این که بخواهد می شنید.

_: آرمان من هنوزم دوستت دارم! اگه بیای دوباره زندگی کنیم و یه بچه از پرورشگاه بیاریم، از مهرم می گذرم.

_: لازم نکرده به من لطف کنی! من نمی خوام بچه ی مردمو بزرگ کنم. معلوم نیست کی بوده چی بوده. به هر حال عاقبت گرگ زاده گرگ میشه.

_: خب تحقیق می کنیم. هر بچه ای نمیاریم.

_: من بچه ی خودمو می خوام. اگه می تونی بهم بدی برمیگردیم زیر یه سقف. تازه نمی خوام بابات بهت پول بده. اگر با داروندار من ساختی زن زندگی هستی. وگرنه برو پیش بابات.

_: آرمان من که از بابام نخواستم. خودش بهم داد!

 

آسمان از اتاق بیرون آمد. بدون حرف، به سرعت از هال گذشت و از در بیرون رفت. دیگر نمی خواست بشنود.

توی حیاط اینقدر به انتظار نشست تا رفیع رسید و با او رفت. گیج و درهم با پرینازخانم سلام و علیک کرد و به آشپزخانه رفت. سینی گلدار زیبایی انتخاب کرد. در واقع اولین سینی توی کابینت بود. حوصله نداشت بگردد. حوصله ی تزئینات هم نداشت. عصمت به طعنه گفت: چه عجب! هفت رنگ دکور درست نکردی!

سینی را به سادگی آماده کرد و به طرف اتاق فرّخ رفت.

در ذهنش با خود در جدال بود: این همه زحمت می کشی که کجا رو بگیری؟ عملاً اومدی کلفتی یارو! هیچ همکاری که نمی کنه. لابد الان نه لباسش عوض شده نه ریشش دوباره اصلاح شده. علاقه ای هم نداره که بشه. اصلاً دلش نمی خواد خوب بشه! به تو چه؟ مصیبت آرمان کمه که به زور خودتو قاطی زندگی فرّخ کردی؟

با مشت گره کرده ضربه ای به در اتاق زد و بدون مکث، اخم آلود در را باز کرد و وارد شد. فرّخ روی ویلچر کنار پنجره نشسته بود. با ورودش سر برگرداند و نگاهش کرد. ولی آسمان نگاهش را از او برگرفت و با دلخوری گفت: سلام.

پرده های رو به کوچه باز نبود و اتاق تیره و گرفته بود. ولی زحمت باز کردنشان را به خود نداد. صبحانه را روی میز جلوی مبلها گذاشت. لب مبل کمی خم به جلو نشست و مشغول پر کردن فنجانهای چای شد. فرّخ جلو آمد و بدون این که از روی ویلچر برخیزد، نزدیک میز توقف کرد. آسمان بدون این که چشم از سینی صبحانه برگیرد، لقمه ای نان کند و در حالی که پنیر می مالید، معترضانه گفت: خوبین شما؟ بد نگذره! کاش منم یه روز تو اتاقم می موندم و یه نوکر دست به سینه برام صبحونه میاورد و چایی می ریخت! منم حتی زحمت عوض کردن لباس خوابم به خودم نمی دادم که هیچ، جواب سلامشم نمی دادم!

نگاهش روی شلوار لی خاکستری فرّخ لغزید و بالا آمد. ذهنش به سرعت به کار افتاد: شلوار خاکستری؟ دیروز چی پوشیده بود؟ جین آبی با پیراهن سفید.

پیراهنش بازهم سفید بود. ولی نه پیراهن دیروزی! این یکی راههای باریک صورتی داشت و به دقت با شلوار خاکستری ست شده بود. صورتش هم تازه اصلاح شده بود.

نگاه آسمان تا صورتش که رسید، با اشاره ی دست یک سلام نظامی داد. گرچه لبهایش خشک و جدی، اما نگاهش هزار معنی داشت. لحظه ای به آسمان خیره شد. بعد نگاهش را از او برگرفت و فنجان چایش را به لب برد.

آسمان مات و متحیر نگاهش کرد. زبانش بند آمده بود. مدتی طول کشید تا سرش آرام آرام دوباره پایین افتاد. لقمه ی نان و پنیر از دستش رها شده بود. خم شد، برش داشت و گوشه ی سینی گذاشت. سعی می کرد موقعیت را تحلیل و تفسیر کند، اما نمی توانست. بعد از چند دقیقه بدون خوردن صبحانه، یا یک کلام حرف از اتاق بیرون آمد.

پرینازخانم پرسید: عزیزم حالت خوب نیست؟

سر بلند کرد و نگاهش کرد. یادش نمی آمد کی وارد نشیمن شده و روی این مبل نشسته است. پرسید: ببخشید چی گفتین؟

پرینازخانم با مهربانی گفت: خیلی تو فکری. پرسیدم حالت خوب نیست؟ اگر خسته ای می تونی برگردی خونه.

آسمان سری به نفی تکان داد و گفت: نه خسته نیستم.

در واقع توی خانه آرامش و سکونی انتظارش را نمی کشید. حتی اگر آرمان هم نبود، ذهن خودش طوری بهم ریخته بود که آرام نمی گرفت.

ناگهان پرسید: شما می تونین امروز برین بیرون؟ میشه گلبهار رو هم بدم عصمت نگه داره؟ می خوام آقافرّخ رو از اتاق بیارم بیرون.

_: فکر می کنی بعد از هیجان دیروزی، امروز قبول کنه بیاد بیرون؟

آسمان غرق فکر جواب داد: هیچ پیش بینی ای نمی تونم بکنم. ولی اگر هیچ کس خونه نباشه، احتمالش بیشتره.

_: خب من می مونم تو اتاقم، گلبهارم نگه می دارم.

آسمان به سرعت سرش را تکان داد و گفت: نه. وقتی فکر کنه زیر نظره، محاله رضایت بده. حتی اگر صدای گلبهارم بشنوه، ممکنه عصبی بشه. اتاق عصمت نزدیک نیست. گلبهار اونجا باشه، صداش نمیاد.

_: باشه. میرم خونه ی مادرم. گلبهارم می برم. به عصمتم میگم از اتاقش بیرون نیاد. برای نهارم میگم رفیع از بیرون غذا بگیره. خوبه؟

آسمان سر بلند کرد و با شرمندگی گفت: ببخشید که از خونه ی خودتون بیرونتون می کنم.

چهره ی پرینازخانم باز شد و با خوشروئی گفت: این چه حرفیه عزیزم؟!!! تو داری امید زندگی منو برمی گردونی. من خیلی بهت مدیونم.

آسمان به دنبال جواب چند بار پلک زد ولی قبل از این که جواب مناسبی پیدا کند، پرینازخانم از اتاق خارج شده بود. آسمان آهی کشید و به گلبهار که با سروصدای شاد کودکانه ای، گوش عروسک لاستیکی اش را می جوید نگاه کرد. آهی کشید.

ده دقیقه بعد پرینازخانم حاضر و آماده بود. با خوشحالی گفت: عصمت تو اتاقشه و تا زنگ تو آشپزخونه رو نزنی بیرون نمیاد. رفیع میاد منو می رسونه، بعد برمی گرده پیش عصمت. منم که شمارمو داری. هر وقت زنگ بزنی برمی گردم.

 

آسمان با شرم سر به زیر انداخت و گفت: خیلی مزاحمتون شدم.

_: نه عزیزم. دارم میرم به مادرم سر بزنم. چه زحمتی؟

_: آخه گلبهار...

_: گلبهارم می برم مامان ببینه. خداحافظ.

با کمک پرینازخانم صندلی مخصوص گلبهار و کیف وسایلش را تا دم در برد و به رفیع تحویل داد. بعد سلانه سلانه برگشت. مطمئن نبود که نتیجه ای بگیرد. از راهرو گذشت و ضربه ای به در اتاق فرّخ زد. به دیوار تکیه داد و کمی بیش از معمول صبر کرد. ولی اتفاقی نیفتاد. در را باز کرد. صبحانه دست نخورده بود. حتی فنجان فرّخ که وقتی آسمان از اتاق بیرون می رفت نصفه بود، همانطور نصفه مانده بود. فرّخ کنار پنجره بود. گرفته و درهم. به آسمان نگاه نکرد.

آسمان وارد شد. دستی به قوری چای زد و پرسید: چرا نخوردین؟

فرّخ سرد و ساکت به بیرون چشم دوخت. آسمان قوری را برداشت و گفت: میرم دوباره چایی درست می کنم. بعد میریم تو حیاط صبحونه می خوریم.

فرّخ با اخم نگاهش کرد. آسمان صبورانه گفت: نترسین هیچ لولوخورخوره ای تو خونه نیست. مادر عزیزتونو از خونه بیرون کردم. گلبهار جیگرم باهاش رفته. عصمت و رفیعم تو اتاقشون حبسن. پنجره هاشونم رو به حیاط نیست.

فرّخ عصبانی و متفکر نگاهش کرد. آسمان مکثی کرد و بعد روی یک پا چرخید و از اتاق بیرون رفت. چای را حاضر کرد و برگشت. قوری را توی سینی گذاشت. به طرف فرّخ که هنوز کنار پنجره بود رفت. بین دو پنجره ی رو به حیاطش یک در بود. کلید در روی خودش بود. در را باز کرد و دسته های ویلچر را گرفت. در حالی که با کمک خود فرّخ آن را به طرف حیاط می راند، با ملایمت گفت: صبحونه خوردن تو این حیاط باصفا واقعاً لذت داره! اینجا زیر سایه ی درخت، کنار این استخر آبی با آب زلالش... راستی شما حتماً شناگر قابلی هستین...

ویلچر را کنار میزی زیر سایه ی درخت گذاشت. شلنگ را آورد و روی میز را شست. درخت و باغچه را آب پاشید و گفت: بو بکشین. بوی زندگی! آه من عاشق آب و خاکم. برگ و گل!

توی اتاق برگشت و سینی صبحانه را آورد. فنجانهای محتوی چای سرد شده را خالی کرد و دوباره چای داغ ریخت. لقمه ای آماده کرد و با خوشرویی دست فرّخ داد. فرّخ همکاری می کرد، ولی اخمهایش باز نمیشد. عصبانی بود. انگار از این که توی حیاط بود احساس راحتی نمی کرد.

ولی آسمان خوشحال بود. همینقدر هم که راضیش کرده بود، خیلی بود! هر دو صبحانه را با اشتها خوردند. بعد آسمان برخاست و چرخی دور باغچه زد. ناگهان با خوشحالی با صدای جیغ مانندی گفت: هی یه درخت سیب اینجاست! چه سیبای تازه و خوشگلیم داره!

دو تا سیب چید. هر دو را شست و یکی را به فرّخ داد. فرّخ بدون این که نگاهش کند، آن را گرفت. مدتی چشم به سیب دوخت و بالاخره گازی زد. آسمان در حالی که سیب خودش را گاز میزد، گفت: حیف این حیاط نیست خودتونو تو اتاق حبس کردین؟ اینجا اگر خونه ی ما بود، من شبام تو حیاط می موندم. عاشق شبای تابستون و زیر آسمون خوابیدنم! ولی مامانم خوشش نمیاد. اینقدر غرغر می کنه که برمی گردم تو اتاق.

به طرف استخر رفت. نوک کفشش را توی آب زد و پرسید: عمق اینجا چقدره؟ به نظرم از دو متر بیشتره نه؟

به دنبال جواب نگاهی به فرّخ انداخت. اما فرّخ نگاهش نمی کرد؛ با چهره ای درهم مشغول بازی با خورده نانی بود.

آسمان دوباره به آب نگاه کرد و گفت: باید دورشو نرده بکشین. از خوشگلیش کم میشه، ولی به خاطر گلبهار لازمه. راستی چرا روزا نمیرین تو آب؟ فیزیوتراپی تو آب آسونتره. کم کم پاهاتونو تکون بدین تا عضلاتتون دوباره به کار بیفتن. هوم؟ از روزی پنج دقیقه شروع کنین. میگم رفیع کمکتون کنه. تو قسمت کم عمق برین. اصلاً میشه اولش فقط بشینین کنار آب و پاهاتونو آویزون کنین تو آب. هان؟ خوبه ها. خیلی هم آرامش بخشه. هی با شمام!

فرّخ نیم نگاهی به او انداخت و دوباره رو گرداند. آسمان گفت: باشه. خیلی تحویلم نگیرین پررو میشم دیگه. اصلاً تا همینجاشم باید کلی تشکر کنم ازتون. حاضرم به خاطر همراهی و همکاریتون، شما رو به یک فنجون قهوه فرانسه ی مخصوص آسمان پز دعوت کنم. فقط یه شرط داره.

دسته های ویلچر را گرفت و در حالی که به طرف در هال میراند، گفت: میریم تو مهمونخونه می نشینین روی مبل، مثل یک جنتلمن واقعی. اون وقت براتون یه قهوه دم می کنم که تو عمرتون نخورده باشین.

در اتاق پذیرایی را باز کرد. با خنده گفت: هربار که وارد این اتاق میشم یه احساس عجیب بهم دست میده. اینجا خیلی مرموزه. مثل تو قصه ها می مونه. فکر می کنم یه در مخفی داره، یا یه گنج پنهان شده، یا یه راه زیرزمینی... خب... بفرمایید. تا شما مستقر بشین، من میرم سینی رو از تو حیاط میارم و قهوه رو درست می کنم.

چند لحظه بعد به سرعت با سینی برگشت. فرّخ هنوز روی ویلچر وسط اتاق بود. آسمان در حالی که به طرف در آشپزخانه که هم ردیف در پذیرایی، ولی در غذاخوری قرار داشت میرفت، گفت: آقای جنتلمن بشینین روی مبل لطفاً. قهوه رو رو ویلچر بهتون نمیدم.

سینی را روی کابینت گذاشت. قهوه جوش را روشن کرد و قهوه را ریخت. برگشت. بدون این که نگاهی به پذیرایی بیندازد، دو تا از زیباترین فنجانهای پرینازخانم را از بوفه برداشت و به آشپزخانه برد. شیر و شکر را توی ظرفهای مخصوص آماده کرد. سینی را به زیبایی آراست. توی یخچال شیرینی هم پیدا کرد. یک شیرینی خوری پایه دار کریستال برداشت و شیرینیها را چید. شیرینی خوری را روی میز غذاخوری گذاشت و برگشت تا قهوه را بریزد. تمام مدت برای خودش با خوشی آوازی زمزمه می کرد.

با دو فنجان قهوه وارد پذیرایی شد، اما فرّخ را ندید. ضربان قلبش ناگهان بالا رفت. رفته بود؟

ناگهان موبایلش توی جیب شلوارش شروع به زنگ زدن کرد. جا خورد. هنوز سینی توی دستش بود. متعجب و عصبانی نگاهی به جیب شلوارش انداخت. در همین حین متوجه ی فرّخ شد که درست کنار پایش روی مبل نشسته بود و ویلچرش را تقریباً پشت مبل هل داده بود.

آسمان اینقدر هول کرد که مقداری از قهوه ها تو نعلبکی ها ریخت. دستپاچه سینی را روی میز جلوی فرّخ گذاشت و با ناراحتی گفت: چرا اینجا نشستین؟

با خودش فکر کرد: این چه سوالی بود که کردم؟ مگه فرقی می کرد کجا بنشینه؟! چون فرشته صدر اتاق نشسته بود، انتظار داشتی فرّخ هم همونجا بنشینه؟

موبایلش هنوز داشت زنگ میزد. کلافه روشنش کرد. اشتباهاً دکمه ی بلندگو را زد. هرچند فرّخ که حالا زیر و بم زندگیش را می دانست، مهم نبود که تلفنش را هم بشنود.

آرمان بود. آسمان گرفته و پکر سلام کرد. آرمان عصبانی پرسید: معلوم هست کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟

روی اولین مبل نزدیک فرّخ نشست و گفت: خونه آقای بختیاریم. باید کجا باشم؟

_: چکار می کنی؟

_: پرستاری! منظور؟

_: ببین یه کاری برام بکن. به ثمینه تلفن بزن.

لحن آرمان مهربان شده بود. آسمان با بدبینی پرسید: چی بگم؟

_: بهش بگو از من شکایت نکنه. بگو...

_: چه شکایتی؟ یه بار که شکایت کرد، مهریه اش قسط بندی شد. دیگه چیه؟

_: اون که هیچی. صبح اینجا بود. دیدیش که. باز فیلش یاد هندستون کرده بود. می گفت بیا آشتی کنیم.

آسمان با بی حوصلگی نگاهی به سقف انداخت و پرسید: خب؟

_: دعوامون شد. کفرمو درآورد. زدم تو گوشش. تو هم جای من بودی همین کارو می کردی.

آسمان تقریباً داد زد: تو یه حیوونی آرمان!!!

با دست لرزان گوشی را خاموش کرد و به گوشه ی اتاق پرت کرد. سرش را بین دستهایش گرفت. بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد. اهمیتی نداشت که فرّخ آنجا بود. حتی اگر پرینازخانم هم خانه بود، مهم نبود. زار میزد و موهایش را می کشید. فرّخ ویلچرش را پیش کشید. سوار شد و از اتاق بیرون رفت. آسمان رفتنش را ندید. ولی متوجه شد. آن هم دیگر مهم نبود. می دانست با این کارش ممکن است فرّخ را دوباره عصبی کند. اما نمی توانست آرام بگیرد.

در آشپزخانه به پذیرایی باز شد. صدای مردانه ای از پشت سرش گفت: بسه دیگه آسمان! خودتو کشتی! تقصیر تو نیست.

متعجب دستهایش را از روی صورتش برداشت. این صدای رفیع نبود. صدای آقای بختیاری هم نبود.

از پشت پرده ی اشک لیوان آب یخی را جلوی صورتش تشخیص داد. آب را گرفت. جرئت نمی کرد رو برگرداند و پشت سرش را ببیند. کمی نوشید. یک دستمال کاغذی به طرفش دراز شد. با دست لرزان آن را هم گرفت و دوباره صورتش را پوشاند. فرّخ جلو آمد و باز روی مبلی که قبلاً نشسته بود، نشست. آسمان با تردید صورتش را خشک کرد و دستمال را پایین آورد. فرّخ جعبه را به طرفش دراز کرد. آسمان سری به نفی تکان داد. فرّخ جعبه را روی میز گذاشت و به آن چشم دوخت. نگاهش جدی و عادی بود. حتی مهربان هم نبود.

ولی آسمان طوری نگاهش می کرد که انگار جن دیده بود. فرّخ با آرامش فنجان قهوه را برداشت. پشتش را با دستمال خشک کرد و به لب برد. آسمان ناگهان با دستپاچگی گفت: سرد شده میرم عوضش می کنم.

فرّخ سری به نفی بالا برد و به نوشیدن ادامه داد. آسمان سر به زیر انداخت. گیج شده بود. یادش رفته بود که آرمان تلفن زده است. جمله ی فرّخ توی ذهنش تکرار میشد و تکرار میشد. ناباورانه فکر می کرد: اون واقعاً حرف زد؟

هنوز غرق فکر بود که فرّخ ویلچرش را پیش کشید، دوباره روی آن نشست و به اتاقش رفت. آسمان گیج و سردرگم رفتنش را تماشا کرد. 

لبخندی به رنگ امیدواری (5)

سلامممم

سلاممممممم

خیلی سلامممممم :)

خوب و خوش و سلامت هستین انشااله؟ منم خوبم.

امشب با یه گروه از خواننده های خاموشم ملاقات کردم که جن عزیز من رو حفظ بودن. مثل بقیه ی وقتا تو اینجور مواقع صدام بلند شد که خیلی بی فرهنگین که نظر نمیدین!!!

ولی همین جا ازشون عذرخواهی می کنم. خیلی معذرت می خوام. باعث افتخارمه که دوستای خوبی هرچند خواننده ی خاموش داشته باشم. به هرحال دوستتون دارم و امیدوارم از قصه هام لذت ببرین. 

اینم یه قسمت بلند بالا به طور خاص تقدیم به گروه عزیزانی که امشب جمله جمله قصه مو از حفظ برام خوندن و غرق شعف شدم که نوشته ام رو اینقدر دوست داشتن که جمله های اولیش رو حفظ شدن.


خیلی دوستتون دارم دوستان عزیزم :**********


آسمان زیر نظر دکتر داروها را کم کرد. فرّخ بدتر نشد، اما پیشرفتی هم نکرده بود. بعد از سه هفته داروهایش از نصف هم کمتر شده بود، اما همچنان عبوس و بدخلق توی اتاقش زندگی می کرد و هیچ علاقه ای به زندگی نشان نمی داد. آسمان هرکار می توانست برایش می کرد. هر شب چند خبر جالب را از اینترنت و تلویزیون و روزنامه جمع آوری می کرد و صبح در حال صبحانه خوردن برای فرّخ می خواند. بعد هم مثل قبل از خودش و دغدغه هایش می گفت. ولی خسته شده بود. به دنبال راهی می گشت که از کارش دست بکشد. دنیای مددکاری از بیرون خیلی قشنگتر و ساده تر از این به نظر می رسید. آسمان دیگر توان رویارویی با مریضی که هیچ علاقه ای به پیشرفت نداشت را نداشت.

 

آن روز صبح وقتی وارد اتاق شد، با دلخوری گفت: سلام عرض کردم. جواب ندین یه وقت پررو میشم. آخه من کلاً خیلی کم روئم. می دونین که! 

نگاهی منتقدانه به آن موهای بلند سر و ریش او انداخت و گفت: ببینم... شما هنوزم نمی خواین بذارین آرایشگر بیاد؟ آخه حالم داره از این قیافه بهم می خوره! چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنین؟ حرف زشتی زدم؟ جسارت کردم به ساحت بزرگوارتون؟ معذرت می خوام. ولی من خسته شدم. می خوام انصراف بدم. مُردم بس از دست شما و آرمان حرص خوردم! یه روانی تو خونه دارم یکیم اینجا. خوبیش اینه که این یکی حرف نمی زنه می تونم حرص اون یکی رو هم سرش خالی کنم! با آرمان که نمیشه اصلاً حرف زد! کاری می کنه که آدم ربّشو یاد کنه! خوشم میاد که ثمینه یه آتو ازش داره هی بچزونتش! حقشه!

روی مبل نشست. فنجانها را پر از چای کرد و پرسید: حوصلتون سر نرفته؟ می دونین اون بیرون دنیا چه شکلیه؟ یادتون میاد نسیم سر شب که به صورت آدم می خوره چه حالی میده؟ بوی بارون چی؟ می تونین تصورشو بکنین؟ اصلاً می خواین تصورشو بکنین یا چسبیدین به بدترین های دنیا؟ به تمام سیاهیها و اونها رو واقعیت مطلق می بینین! می دونین... شما سکوت کردین. این بدترین راهه. دارین خودتونو از درون از بین می برین. منظورتونم البته همینه. می خواین نباشین. سه ماهه که دارین خودتونو سرزنش می کنین. سه ماهه که دارین فکر می کنین مرتکب قتل شدین. اونم عزیزترینتون! ولی یه بار به این فکر کردین که شما واقعاً نمی خواستین این اتفاق بیفته؟ نه شما نمی خواستین. ولی این اتفاق افتاد و اون عزیز رفت. اصلاً بیاین و فکر کنین برعکس بوده. دلتون راضی میشد بعد از مرگتون همسرتون با خودش این کارو بکنه؟ از زندگی ببُره و روزای باقی مونده تا مرگشو بشمره؟  نه مسلماً نه!

فرّخ فنجانش را کناری زد و ویلچرش را کمی عقب کشید. آسمان برخاست و گفت: آره نمی خواین بشنوین. به طرز کشنده ای احساس گناه می کنین و فکر می کنین من اصلاً درک نمی کنم.

میز را دور زد و نزدیک شد. روبرویش ایستاد و در حالی که سعی می کرد چشم در چشمانش بدوزد، گفت: ولی اینطور نیست. اون یه حادثه بود و چه شما رانندگی می کردین، چه هرکس دیگه باید اتفاق می افتاد. تقدیر اینطور رقم زده بود. ولی دنیا به آخر نرسید. اونم تنها عزیزتون نبود.

فرّخ ویلچرش را گرداند و با بی حوصلگی پشت به او کرد. آسمان محکم گفت: به من نگاه نکنین. اشکالی نداره. ولی مجبورین که بشنوین. شما دارین خونوادتون رو از هم می پاشین. شما دارین به تاوان گناهی که تصور می کنین مرتکب شدین، پدر و مادر و خواهرتونو از بین می برین. شما مثل غریقی هستین که در آخرین لحظات دارین قایق عزیزانتونم غرق می کنین. اگر یه ذره از هویت و شخصیت تو وجودتون مونده بود، می دیدین که شما هر عذابی که باید می کشیدین، تو این سه ماه کشیدین. بسه دیگه. بلند شین و زندگی کنین. نه به خاطر خودتون. به خاطر اونایی که حق حیات به گردنتون دارن.

بغض کرد. دیگر نتوانست ادامه بدهد. رو گرداند و با شانه های فرو افتاده از اتاق بیرون رفت. خوشبختانه هیچ کس دور و بر نبود. آرام و گرفته روی مبل بالای سر گلبهار نشست. دخترک غلتی زد و بیدار شد. آسمان لبخند زد و انگشتش را به دست او داد. انگشتان دخترک دور انگشتش گره خورد و خنده ی کودکانه اش اتاق را پر کرد.

 

صدای شکستن چیزی از اتاق فرّخ به گوش رسید. آسمان تکانی خورد و چهره درهم کشید. پرینازخانم از توی اتاق خوابش پرسید: چی بود شکست؟

بعد هم بیرون آمد و رفیع را صدا زد. رفیع که فهمید باز فرّخ ظرف شکسته است، غرغرکنان گفت: خانم، آخه من میگم این دختره هیچی حالیش نیس، باز شما هست و نیستتو بده دستش! پس فردا دیگه ظرف برات نمی مونه!

_: به تو ربطی نداره. ساکت باش.

دوباره صدای شکستن ظرف آمد. پرینازخانم کنار در نشیمن ایستاد و به آسمان گفت: پاشو ببین داره چکار می کنه. نزنه بلایی سر خودش بیاره.

آسمان برخاست و بیرون رفت. گلبهار با دیدن رفتنش گریه سر داد. آسمان مکثی کرد. پرینازخانم به تندی گفت: تو برو. اینو می تونم آروم کنم.

آسمان سر به زیر انداخت و به طرف اتاق فرّخ رفت. این بار بدون در زدن وارد شد. فرّخ تمام آن چه که توی سینی صبحانه شکستنی بود، شکسته و بقیه را هم گوشه و کنار ریخته بود. خود سینی هم جلوی در اتاق افتاده بود. آسمان با نگاهی غمگین به سینی نگاه کرد و از کنارش رد شد. با احتیاط از بین خورده شیشه ها و چینی ها گذشت تا به فرّخ که زیر تاقی بین دو اتاق روی ویلچرش نشسته بود، رسید. جلوی فرّخ ایستاد. هردو با نگاهی سرد و خشن بهم چشم دوختند. اینقدر سرد که آسمان احساس کرد در آن گرمای تابستان، تنش مورمور می شود.

بالاخره رو گرداند. نگاهش رنگ غم گرفت. با ناراحتی گفت: از من دلخورین، چرا سر مامانتون خالی می کنین؟ مگه من براتون ظرف نخریدم که بشکنین؟ چرا ظرفای مامانتونو می شکنین؟ چرا آبروی منو می برین؟

نگاهش از روی خورده شیشه ها لغزید و بالا رفت تا به دسته های ظرفی که خریده بود و رفیع کنار اتاق گذاشته بود، رسید. دوباره برگشت به چشمهای فرّخ نگاه کرد. نگاه فرّخ هم غم داشت. آسمان جلوی ویلچرش سر پا نشست. دستهایش را روی چرخها گذاشت. نگاهش کرد. سعی کرد حرفی بزند، اما نتوانست. سر به زیر انداخت. خودش را رها کرد. امیدوار بود زیر پایش خورده شیشه ای نباشد. به ستون تاقی تکیه داد و ساعدش را روی زانویش گذاشت. به پنجره ی رو به حیاط چشم دوخت و آرام شروع به حرف زدن کرد: اشتباه از من بود که فکر کردم خیلی سرم میشه. فکر کردم با چار خط کتاب خوندن می تونم به یه ناامید مطلق امید بدم.

شال نخی سبزش را دور سرش محکمتر پیچید و بدون این که نگاهش را از پنجره برگیرد، گفت: باید برم آقای بختیاری رو راضی کنم که کار رو به کاردان بسپره. به من چه فضای تیمارستان، خودش دیوونه کننده اس، ولی حداقل اونجا بلدن طوری از مریض مواظبت کنن که بیشتر از قبل به خودش و بقیه آسیب نزنه.

فّرخ با حرص ویلچرش را عقب راند و از او دور شد. آسمان از جا برخاست و با صدای ملایم و غمگینی گفت: خوشتون نمیاد بهتون بگن روانی نه؟ اگه سالمین این کارا چیه؟ چرا همه چی رو شکستین؟ چرا حداقل حرصتونو سر اون یکی ظرفا خالی نکردین که من از پرینازخانم خجالت نکشم؟

فرّخ به طرف پنجره راند و پشت به او، به حیاط چشم دوخت. آسمان با نوک کفش، چینی شکسته ای را عقب زد و گفت: میگم رفیع سرم منت بذاره و بیاد تمیز کنه. بعدم میگم آرایشگر خبر کنه. اگر بازم مقاومت کنین یعنی واقعاً مشکل دارین. اون وقت هیچ راهی نمی مونه جز این که دست و پاتونو ببندن و سر و ریشتونو بتراشن و بعدم اون لباسای نفرت انگیز سفید رو تنتون کنن که نتونین دستاتونو تکون بدین. حالا انتخاب با خودتونه. تا رفیع بیاد فکراتونو بکنین.

 

بیرون رفت و دستورات جدید را به رفیع ابلاغ کرد. ولی اینقدر گرفته و پکر بود که یک کلمه هم از غرغرهای رفیع را نشنید. غرق فکر بود. دلش نمی خواست برای فرّخ حکم تیمارستان را صادر کند. گرچه به نظرش راه بهتری وجود نداشت. ولی آن محیط دلتنگ کننده واقعاً ورای تصورش بود. چند باری محض کنجکاوی و علاقه اش به روانشناسی به تیمارستان رفته بود و از نزدیک محیط را دیده بود. به نظرش درست مثل زندان بود. هرچند که واقعاً اینطور نبود. نه فرّخ نباید می رفت. ولی اینطور ادامه دادن هم منطقی به نظر نمی رسید. پشت میز هال نشست و سرش را بین دستهایش گرفت.

دستی آرام روی دستش نشست. سر برداشت. پرینازخانم بود. با لبخند گفت: معذرت می خوام که باهات تندی کردم. تو تمام سعیتو کردی و ما هم توقع نداشتیم سریع جواب بده. اگر می تونی ادامه بده و اگر نمی تونی تو دینی به ما نداری.

سعی کرد لبخند بزند، اما نشد. چطور می توانست بگوید جگرگوشه تان را بفرستید دیوانه خانه!

سر به زیر انداخت. پرینازخانم دستش را گرفت و گفت: پاشو عزیزم. پاشو بریم پیش گلبهار. تو به خاطر اون اینجایی.

آهی کشید و از جا برخاست و به دنبال پرینازخانم رفت. چند دقیقه بعد پرینازخانم او را با گلبهار تنها گذاشت. آسمان کنار گلبهار روی زمین دراز کشید و در حالی که اسباب بازیش را بالای سرش تکان می داد، سعی می کرد سرگرمش کند. بدون این که بفهمد خوابش برد.

وقتی بیدار شد، پرینازخانم با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، کنارش ایستاده بود. آسمان ناگهان از جا پرید و ایستاد. در حالی که به زحمت تعادلش را حفظ می کرد، پرسید: چی شده؟

پرینازخانم لبخندی زد و در حالی که باز هم اشک می ریخت، گفت: اصلاح کرده و حموم رفته! بدون هیچ مقاومتی! البته بازم حاضر نشد منو ببینه. وقتی خواستم برم تو اتاقش در رو بروم بست. ولی تا همینجاشم خیلیه! خیلی! آسمان تو فوق العاده ای!

هق هق کنان در آغوشش کشید. آسمان بین خواب و بیداری و سرگیجه دست و پا میزد. شقیقه اش به شدت نبض میزد و درد داشت. دلش می خواست بنشیند و فکر کند. ولی قبل از این که پرینازخانم رهایش کند، آقای بختیاری هم وارد اتاق شد و با هر زبانی که می دانست تشکر کرد. چند دقیقه بعد هم فرشته رسید. بالاخره آسمان وقتی که نشست و فراغتی یافت، پرسید: ساعت چنده؟ وقت داروهاشونه؟

پرینازخانم با هیجان گفت: بله... اوه عزیزم تو فوق العاده ای!

گیج و متعجب به پرینازخانم نگاه کرد. هیچ وقت او را اینقدر خوشحال و هیجان زده ندیده بود. همیشه اینقدر متین و محکم بود که آسمان فکر می کرد که هرگز احساساتی نمی شود.

سر به زیر انداخت. هنوز سرش گیج می رفت. دوباره برخاست. به زحمت سعی می کرد محکم راه برود و تلو تلو نخورد. به آشپزخانه رفت. قرصها و آب را گرفت و به طرف اتاق فرّخ رفت.

 

ضربه ای به در اتاق زد. چند لحظه گوش داد. توقع جوابی نداشت، اما شاید معجزه می شد. در را باز کرد. فرّخ باز پشت به در انتهای اتاق کنار آخرین پنجره ی حیاط بود و بیرون را میدید. آسمان وارد شد و در را پشت سرش بست. به در تکیه داد. هنوز هم خسته و دلگرفته بود. سر به زیر به لیوان آب و قرصها نگاه می کرد. با خودش گفت: تو که موفق شدی، از چی ناراحتی؟ چرا جا زدی؟ چرا نمی خوای ادامه بدی؟ نه آسمان این راه برگشت نداره. حالا که موفق شدی باید تا آخرش بری. تا وقتی که بلند شه حرف بزنه و زندگی عادیشو از سر بگیره. الان ولش کنی به سرعت برمی گرده به قعر نیستی!

سر برداشت. فرّخ هنوز پشت به او داشت. پشت گردنش اصلاح شده و تمیز بود. آسمان سینه ای صاف کرد. فرّخ نباید متوجه ی تغییر حالش میشد. لبخندی بر لبش نشاند و بلند گفت: به به چه آقای خوش تیپی!

فرّخ رو گرداند و بی احساس نگاهش کرد. لبخند روی لب آسمان ماسید. چهره اش خیلی تغییر کرده بود. سر به زیر انداخت و سعی کرد روحیه اش را باز یابد. چند قدم پیش رفت و باز سر بلند کرد و سعی کرد لبخند بزند. فرّخ بی حوصله نگاهش می کرد. انگار با زبان بی زبانی می گفت: چقدر معطل می کنی! خب یه قرصه، بیا بده برو دیگه!

آسمان سر به زیر انداخت و با حالتی عصبی دوباره سینه صاف کرد. وقتی جلویش هم رسید، سر بلند نکرد. بشقاب را به طرفش گرفت. او هم برداشت. هنوز نگاهش می کرد. سرد و ثابت. قرصش را با ملایمت خورد. چند لحظه ای نیمی از آب را نگه داشت. بعد باقیمانده اش را تا انتها نوشید و لیوان را توی پیش دستی گذاشت. طوری که انگار می گفت: مرخصی. می تونی بری.

کمی هم ویلچر را عقب کشید تا راه برگشت را هموارتر کند. آسمان غرق فکر بود. هر حرکت فرّخ را برای خودش تفسیر می کرد. فرّخ می خواست تنهایش بگذارد. اما او بشقاب را کناری گذاشت و توی قاب پنجره نشست. داشت به حرکت بعدی فکر می کرد. باید چکار می کرد؟ می خواست حرف بزند، مثل قبل شاد و بی معنی. ولی کلامی بر زبانش نمی نشست. به بیرون چشم دوخت. فرّخ با آن پیراهن مردانه ی سفید آستین کوتاه و شلوار جین آبی غریب می نمود. یا شاید خیلی آشنا...

آسمان نمی دانست چه بگوید. بالاخره بدون این که نگاهش کند، پرسید: چرا حرف نمی زنین؟ از چی می ترسین؟

سر برداشت. سعی کرد نگاهش کند. پرسید: می خواین بنویسین؟

فرّخ سرد و خالی نگاهش می کرد. آسمان برخاست. کنار میزتحریرش ایستاد و پرسید: اجازه میدین دنبال قلم کاغذ بگردم؟

فرّخ رو گرداند و بی حالت به بیرون چشم دوخت. آسمان کشوهایش را باز کرد و قلم کاغذ پیدا کرد. جلو آمد و آنها را به طرف فرّخ گرفت. فرّخ مداد را گرفت. با دقت نگاه کرد. بعد آرام کنار گذاشت. آسمان مداد را برداشت و دوباره با سماجت گفت: بنویسین.

فرّخ سری به نفی تکان داد. آسمان لبخندی زد و گفت: راههای بهتر و سالمتری از ظرف شکستن برای ابراز احساسات وجود داره.

فرّخ ویلچرش را چرخاند و از او دور شد. آسمان شانه ای بالا انداخت و گفت: میرم نهارتونو بیارم.

بیرون رفت. توی هال میز غذا چیده شده و همه منتظر آسمان بودند. آسمان با حیرت پرسید: چرا غذاتونو نخوردین؟

فرشته با لبخند گفت: منتظر تو بودیم.

آقای بختیاری گفت: شایدم می خواد با فرّخ غذا بخوره.

آسمان سر میز نشست و گفت: نه.

غذایش را خورد و بعد به آشپزخانه رفت. سینی زیبایی تدارک دید. فرشته که هنوز نرفته بود به آشپزخانه آمد و گفت: من همیشه اینقدر با عجله میرم که این دکوراسیون تعریفی تو رو نمی بینم.

آسمان خندید و گفت: بالاخره یه کاری باید بکنم که اشتهاشون باز شه.

_: و الحق که کارتو عالی انجام میدی!

_: نظر لطفتونه.

_: نه بابا... چه لطفی؟ حقیقته. ببر تا سرد نشده.

_: میشه شما ببرین؟

_: من؟

_: در راستای طرح ویژه ی بهبودی!

فرشته لبخندی زد و گفت: باشه. ولی اگه سینی رو پرت کرد تو صورتم چی؟

آسمان امیدوارانه گفت: اینکارو نمی کنه.

فرشته خندید و گفت: هرچی باشه بعد از مریضیش تو بهتر می شناسیش.

آسمان تبسمی کرد و پرسید: میشه یه وقتی قرار بذاریم و از قبل از تصادف برام بگین.

_: بذار ببرم برمیگردم برات میگم. اینقدر خوشحالم که حیفم میاد برگردم سر کار!

 

آسمان با خستگی پشت میز آشپزخانه نشست. دستهایش را روی میز و سرش را روی دستهایش گذاشت. صدای عصمت لذّت خنکی و سکوت آشپزخانه را برهم زد. در حالی که با سر و صدا ظرفها را جابجا می کرد، از پشت سرش گفت: خوب خودتو تو دل همه جا کردی! یادشون رفته روز اول برای تر و خشک کردن بچه شون آوردنت!

 

آسمان سر برداشت و مبهوت به روبرویش نگاه کرد. بعد از چند لحظه پرسید: چرا اینقدر از من بدت میاد؟

_: تو اینا رو جادو کردی!

_: جادو؟!

_: بعله دیگه. با جادو جنبل خودتو جا کردی و می خوای دار و ندارشونو بالا بکشی.

آسمان اینقدر خسته بود که حوصله ی بحث نداشت. در حالی که برمی خاست گفت: خدا شفات بده.

بیرون رفت و جواب عصمت را نشنید. فرشته با چشمهایی درخشان از اتاق فرّخ بیرون آمد. یواش گفت: وای چه ترسناکه خدا!! می خواست پرتم کنه از اتاق بیرون! سینی رو گذاشتم رو میز و دویدم بیرون که نیاد طرفم. ولی خیلی خوشحالم. خیلی!

سری توی نشیمن کشید. گلبهار خواب بود. ذوق زده زمزمه کرد: عالیه! بیا بریم تو مهمونخونه و حسابی گپ بزنیم!

بی سر و صدا وارد آن اتاق مجلل، نیمه تاریک و مرموز شدند. فرشته با احتیاط در را بست و صدر اتاق نشست. به آسمان هم تعارف کرد بنشیند. آسمان نزدیکش نشست و نگاهی به دور و برش انداخت. مبلهای استیل خوش تراش با روکشهای نرم مخملین نقش دار، فرش بزرگ زیبا و پرنقش و نگار، لوسترهای سقف، تابلوهای نقاشی، مجسمه ها و چراغهای رومیزی، همه و همه حکایت از ذوق و سلیقه ی بسیار صاحبخانه داشت.

آسمان همانطور که تماشا می کرد، گفت: اینجا خیلی زیبا و خیلی...

مکثی کرد. فرشته با لبخند پرسید: و خیلی چی؟

آسمان با تردید گفت: مرموزه.

فرشته با خنده پرسید: چه رمز و رازی؟

آسمان سری تکان داد و گفت: نمی دونم. فقط یه حسه.

_: چی بگم؟

آسمان نگاهش کرد و گفت: فراموشش کنین. قرار بود از آقافرّخ برام بگین. چه جور آدمی بود؟ زنش چی؟ خیلی دوسش داشت؟

فرشته به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه نفس عمیقی کشید. همانطور که چشم به گلهای ریز و همه رنگ قالی دوخته بود، گفت: فرّخ بچه ی شیطونی بود. قلدر، سربه هوا... ولی باهوش و در نوع خودش مهربان. خیلی خوش لباس، خیلی آب زیرکاه... همیشه یه شیطنت تازه تو آستینش داشت. البته همه ی اینا مال قبل از ازدواجش بود. تا زمان دانشجوییش. زمان دانشجویی عاشق شد. من هیچ وقت نفهمیدم دختره کی بود. مامان اینا حتی حاضر نشدن ببیننش. نه همشهری بودیم، نه وضع مالیمون بهم شباهتی داشت و نه طبقه ی خانوادگیمون. مامان دختر بهترین دوستشو بهش پیشنهاد کرد. ظاهراً همه چی جور بود. ولی فرّخ گفت نمی خوام. مامان خیلی اصرار کرد و بالاخره راضی شد. فکر می کردیم چند روز که بگذره مهرشون به دل هم میفته، ولی اینطور نشد. فرّخ هرروز پژمرده تر شد. اونای دیگه می گفتن مرد شده. بزرگ شده که دست از شیطنتاش برداشته. فقط من می دونستم که دلش به زندگیش گرم نیست. دم عقد می خواست همه چی رو بهم بزنه. هم من و هم مامان دستپاچه شدیم، گفتیم زشته. خدا منو ببخشه. نشست سر سفره ی عقد. به سال نرسیده می خواست طلاقش بده، ولی این بار همه واسطه شدن و گفتن اگه بچه دار بشین همه چی درست میشه. نشد... بچه دار نشدن. مشکل از فرّخ بود. خواست طلاق بده، خونواده ی زنش نذاشتن. گفتن این مشکل می تونست مال دختر ما باشه. باید باهم زندگی کنین. دیگه فرّخ چیزی نگفت. شد مثل یه ماشین. صبح می رفت سر کار تا آخر شب. درآمدش عالی، خونه، ماشین، همه چی. ولی نه تو مهمونیا شرکت می کرد، نه حال و حوصله داشت. هفته ای یه بار جمعه ها عصر یه سر میومد اینجا می دیدیمش. همین. خیلی اصرار کردیم بره سفر، هوایی عوض کنه. تا بالاخره راضی شد و اون حادثه به سفر شروع نشده شون پایان داد. همینطور به زندگی مثلاً مشترک دوازده ساله اش...

 

آسمان چند لحظه در سکوت گفته های فرشته را هضم کرد و بالاخره متفکرانه گفت: ولی عصمت می گفت زنشو دوست داشته.

فرشته پوزخند تلخی زد و گفت: خودش زنشو دوست داشته. عصمت قبلاً تو خونه ی اونا بود. از وقتی که خدا بیامرز شقایق به دنیا اومده بود تا چند وقتی قبل از عروسیشون. اون موقع مامان دنبال سرایدار می گشت. اینام صابخونه جوابشون کرده بود. با رفیع اومدن اینجا. شقایق رو از بچه های خودش بیشتر دوست داشت.

آسمان زهرخندی زد و زمزمه کرد: فاجعه است! 

فرشته پرسید: چی گفتی؟

آسمان رو به او کرد و به تندی گفت: هیچی. خب بعد از تصادف چی شد؟ آقافرّخ بعد از این که به هوش اومد دیگه حرف نزد؟

_: فرّخ چند ساعتی بیهوش بود. همین که چشم باز کرد، مادرزنش خودشو بالای سرش رسوند و داد زد: کشتیش؟ دخترمو کشتی؟ اون که به پات صبر کرد و با همه چیزت ساخت زدی کشتیش؟

فرّخ مات نگاهش کرد و دیگه حرف نزد. هیچی نگفت. ولی بعد از اون هرکی به طرفش می رفت عصبی میشد و هرچی دستش می رسید پرت می کرد یا کتک میزد.

آسمان آهی کشید. به پشتی مبل تکیه داد و چشمهایش را بست. بعد از چند لحظه از جا برخاست. چند لحظه با بلاتکلیفی سر جایش ایستاد.

فرشته پرسید: چی شده؟ می خوای چکار کنی؟

_: نمی دونم. برم ببینم نهارشو خورده یا نه؟

فرشته با محبت دستش را فشرد و گفت: ما خیلی به تو مدیونیم.

_: دعا کن بتونم کمکش کنم. ضربه ای که اون خورده تو این دوازده سال خورده. اون تصادف و شنیدن اون حرفها فقط تکمیلش کرده.

فرشته سر به زیر انداخت و با ناراحتی تایید کرد.

آسمان بی سروصدا بیرون رفت. از هال گذشت و وارد راهروی باریک و تاریک شد. دستش بالا رفت که در بزند، ولی آن را روی در سر داد، تا به دستگیره رسید. بدون در زدن آرام در را گشود. فرّخ کنار پنجره بود. عصبی، گرفته و به نظر آسمان بدتر از همیشه. نهارش روی میز جلوی مبلها دست نخورده بود. آسمان وارد شد و در را بست. بغض تلخی گلویش را می فشرد و نفس کشیدن را برایش دشوار کرده بود. چند لحظه ایستاد و نگاهش کرد. ولی اینطور نمی توانست ادامه بدهد. نفس عمیقی کشید. از پارچ روی میز کمی آب توی لیوان ریخت و خورد.

سر بلند کرد. فرّخ ویلچر را به طرف تختش راند. خود را روی تخت انداخت و دراز کشید. آسمان با صدایی که می کوشید صاف و بدون بغض باشد، گفت: نهارتونو نخوردین.

با گامهایی سنگین جلو رفت. میز غذایش را کنار تخت گذاشت. فرّخ ساعدش را حائل چشمهایش کرد. آسمان پرسید: با من قهرین؟ چرا؟ وقتی اومدم قرصتونو دادم، خوب بودین.

برگشت. سینی غذایش را برداشت و آورد. یک چهارپایه هم کنار میز گذاشت و نشست. گفت: بشینین غذاتونو بخورین. از چی دلخورین؟ از این که گفتم غذاتونو میارم ولی دادم فرشته آورد؟ 

فرّخ مچهای پا را رویهم انداخت و ساعدش را محکمتر به چشمهایش فشرد. آسمان تبسمی کرد و گفت: بسه دیگه. آشتی. معذرت می خوام. فرشته دلش تنگ شده بود. خیلی بی رحمین که نمی ذارین ببیننتون. نمی دونین طفلک چه ذوقی کرده بود!

یک تکه گوشت سر چنگال زد، نزدیک دهانش برد و گفت: اینو بخورین.

فرّخ دستش را از روی چشمهایش برداشت. با نوک انگشت آرام چنگال را پس زد. آسمان با لبخند گفت: ناز نکنین دیگه. حموم رفتین خسته این. گرسنه این. نهارتونو بخورین بعد بخوابین. باور کنین نمی خواستم اذیتتون کنم. خب فرشته هم دل داره دیگه.

فرّخ از گوشه ی چشم نگاهش کرد. لبخند آسمان عریض تر شد. چنگال را به طرفش گرفت و گفت: خواهش می کنم.

فرّخ با نگاهی سرد و جدی نگاهش کرد. دستش را آرام بالا آورد؛ چنگال را گرفت و به دهان برد.

آسمان خندید و گفت: حالا خوب شد!

یک لقمه ی دیگر آماده کرد و گفت: نینی کوچولوی بزرگ!

فرّخ اخم کرد. ولی لقمه را گرفت و خورد. آسمان با شادی گفت: خب مگه دروغ میگم؟ حداقل بلند شین. اینجوری می پره به گلوتون ها!

فرّخ با بی حوصلگی رو گرداند. آسمان با خشنودی گفت: به هرحال از من گفتن و از شما نشنیدن. می دونین؟ این اراده ی شما ستودنیست! البته لازم به توضیحه که اراده معادل مودبانه ی لجبازیه. من تو عمرم آدمی ندیده بودم که بتونه این همه وقت سکوت کنه. خیلی خب... خیلی خب... چپ چپ نگام نکنین. من توقع ندارم شما امروز به حرف بیاین و بوستان سعدی قرائت کنین. بعله می دونم. همین که راضی شدین آرایشگر بیاد و از شر اون کوه مو خلاص بشین باید سجده ی شکر به جا بیارم و کلامو بندازم هوا. بسیار خب. من خوشحالم. خیلیم خوشحالم. چون واقعاً برام دردناک بود که بگم برین بستری بشین. بیخیال... اینا رو ولش کنین... یه لقمه دیگه بخورین. بذارین براتون بگم تو اینترنت چی دیدم! عکس یه مرد بود که داشت درخت میشد. وحشتناک بود. دستاش و پاهاش شکل چوب خشک شده بود. چوب واقعی ها!!! البته نمی دونم این عکسا چقدر واقعین. تو این دنیای مجازی آدم به چشماشم نمی تونه اعتماد کنه. خبر دیگه ای نبود. بازم برام ایمیل اومده که بیاین با چند تا کلیک پولدار شین و این حرفا. به نظرتون میشه با چند تا کلیک پولدار شد؟ من که چشمم آب نمی خوره. راستی چشمم آب نمی خوره یعنی چی؟ گاهی دلم می خواد بگردم ریشه ی این ضرب المثلا رو پیدا کنم.

فرّخ چشمهایش را بست. آسمان ملتمسانه گفت: خواب نرین. خواهش می کنم.

فرّخ چشمهایش را باز کرد و به سقف خیره شد. آسمان با خوشنودی یک لقمه ی دیگر دهانش کرد و گفت: یکی از دوستام نامزد شده. خیلی براش خوشحالم. امیدوارم خیلی خوشبخت بشه. شنبه نامزدیشه. و حدس بزنین چی می خوام بگم. آفرین! لباس ندارم! هورا!!! ولی یه شلوار جین خوشگل نو دارم. چطوره همونو بپوشم؟ هان؟ حال میده ها! چکاریه آدم لباس شب بپوشه و تمام شب نگران خراب شدن لباسش باشه؟ اوه مخصوصاً آخرین لباسم که تو عروسی نازنین پوشیدم، لکه ی آبم روش می موند. خیلی غم انگیز بود. اونم برای من که اینقدر بریزبپاشم!

 

بالاخره تمام محتویات بشقاب را به فرّخ داد و با سینی از اتاق بیرون رفت تا استراحت کند.