ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو دوست داری... (۳)

سلامممممم

خوب هستین انشااله؟ منم خوبم خدا رو شکر...


وای چقدر خاطراتتون بامزه بود!!! کلی کیف کردم. بازم بنویسین ممنون میشم :) حتی اگه دوست نداشته باشین تایید نمی کنم. فقط ممکنه یواشکی تو قصه مصرفش کنم 



پ.ن میشه لطفاً نفری یه صلوات بفرستین فردا باید برم برم دنبال یه کاری آسون درست شه؟ خیلی ممنون :*)


پ.ن 2 سعی می کنم قسمت بعدی طولانی تر باشه.



حامد در حالی که غرق در گوشی موبایلش بود کنار ارسلان نشست. ارسلان جرعه ای چای نوشید و پرسید: حامد چه خبر؟

حامد همانطور که سرش پایین بود، نیم نگاهی به او انداخت و گفت: خبرا پیش شماست.

ارسلان ابرویی بالا برد و به طعنه پرسید: پیش من؟ مثلاً چه خبر؟

_: چه میدونم. برنامه ی بعدی سیما چیه؟

_: من معمولاً پیگیر رسانه‌های تصویری نیستم.

_: منم حریف زبون تو نیستم. شما دو تا به صحبتتون ادامه بدین. منم اینجا فیض می برم.

_: چه صحبتی؟

حامد نگاهی به او انداخت، ولی جواب نداد.

ارسلان از سیما پرسید: این چی میگه؟

سیما شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم.

_: تو چی میگی؟

_: من چیزی نگفتم.

_: هنوز خیلی حالت خوش نیستا.

_: ولم کن. اعصاب ندارم.

_: چرا؟

_: تو می دونی چکار کردی؟

حامد پرسید: چکار کرده؟

سیما با عصبانیت گفت: اه برو بابا.

حامد گفت: حالا یه بار من فضولیم گل کرده. بابا منم شریک!

ارسلان با لحن حق به جانبی پرسید: شریک چی؟ می خوای اگه من مزاحمم پاشم؟

افسانه با یک بسته آدامس جلو آمد و پرسید: داداش آدامس می خوری؟

_: ای قربون خواهر خوشگلم برم من.

یک دانه برداشت سرش را نزدیک گوش حامد برد و مشغول جویدن شد.

حامد با اخم گفت: اه ارسلان برو اونورتر!

_: نمی شه. گردنم نمی چرخه.

_: ای مرض!

از جا برخاست و رفت. ارسلان پوزخندی زد و راحت تکیه داد.

سیما با نگرانی پرسید: نامه ی بعدی می خوای چی بنویسی؟ خودتو معرفی می کنی؟

_: معرفی کنم؟برای چی؟

_: اینجوری دلش هزار راه میره.

_: خب بره.

_: سلی خیلی بدجنسی.

_: یک بار برای همیشه. حالش خوب میشه. نگران نباش. جان من این قیافتو نگیر. کم مونده شلوارتو خیس کنی!

_: این دامنه!

_: آخی نازی! کی تو رو مجبور کرده دامن بپوشی؟

_: دامن جین دوست دارم. مخصوصاً این یکی که بلند و راحته.

_: هوم. بهت میاد. فقط یه کم دخترونه است.

سیما با ابروهای بالا رفته پرسید: ببخشین اشکالش چیه؟

_: به نظر نمی رسه برای بزن بدو و شیطنت خیلی مناسب باشه.

سیما با اخم رو گرداند و گفت: مثل هیکل تو!

_: سیما...


عمه ها و شوهر عمه ها به قصد رفتن از جا برخاستند. حامد تا دم در رفت. کفشهایش را تازه پوشیده بود که ارسلان گفت: حامد موبایلتو جا گذاشتی.

حامد با تعجب پرسید: موبایل من پیش تو چکار می کنه؟ تو جیبم بود!

_: جیبت خیلی دم دسته!

_: اه ارسلان جیب بری؟

_: اگه می‌خواستم بدزدم که پس نمی دادم. بیا بگیرش.

_: نمیشه تو بیاری؟

_: کفش پوشیدم.

ارسلان موبایل را روی پارچ آب گرفت و گفت: انتخاب کن. تا ده ثانیه دیگه میندازمش. یک.. دو...

_: ننداز. اومدم. … د ارسلان این چیه تو کفشم؟ ارسلان کوفت!! ارسلان درد... این پچل کاری چیههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به دنبال فریاد حامد همه جهت نگاهش را پی گرفتند و متوجه آدامسی شدند که از توی کفش به روی جورابش چسبیده بود و همینطور کش می‌آمد. نیشخندهایی گوشه ی لبها جا گرفت. عمه سولماز گفت: ارسلان بذار از راه برسی!

ارسلان مظلومانه گفت: چرا همه چی رو میندازین گردن من؟

حامد نگاهی به سیما انداخت و پرسید: ببینم کار توئه؟ البته به دستور ارسلان لابد!

سیما سری تکان داد و گفت: نه به جون خودم. من خبر نداشتم.

بالاخره بعد کلی غرغر حامد، ارسلان گوشی موبایلش را داد و غائله خوابید. یکی یکی خداحافظی کردند و به خانه هایشان رفتند. پدر و مادر سیما هم رفتند. ستاره و افسانه و آسیه به حیاط رفتند تا برای خودشان بازی کنند. مادربزرگ و عمو امیر و خاله طلا هم مشغول استراحت شدند. سیما از تنها شدن با ارسلان گریخت و به حیاط رفت. بالای سر دخترها که لب پله نشسته بودند، ایستاد و با خنده پرسید: چی چُت چُت می کنین؟

ارسلان از پشت سرش پرسید: چکار می کنن؟

سیما چرخید. ارسلان دستهایش را توی جیب شلوارش فرو برده بود و با تبسم نگاهش می کرد. آفتاب چشمش را میزد. کمی چهره درهم کشیده بود. سیما چند لحظه مات نگاهش کرد؛ بعد بدون جواب دوباره به طرف دخترها چرخید. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد او را ندیده بگیرد.

ستاره گفت: اه سیما... خب تو برو با ارسلان. به ما چکار داری؟

سیما شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچی. ببخشید مزاحم شدم.

سر به زیر نیم چرخی زد و کمی دور شد. ارسلان دنبالش آمد و گفت: جواب منو ندادی.

سیما شانه ای بالا انداخت و بدون اینکه نگاهش کند، گفت: چُت چُت می کنن بچه تهرونی. یعنی سراشون رو بردن نزدیک هم و هی حرف می زنن.

_: بعد این بچه تهرونی یه جور فحشه تو فرهنگ لغت شما که تو و حامد هی نثار من می کنین؟

سیما لگدی به سنگریزه ای زد و گفت: اینجوری فکر کن.

_: معنیش چیه اونوقت؟

_: مثلاً از خودراضی. شهرستانیا رو قابل نمی دونی.

_: من چکار کردم که تو اینطوری برداشت کردی؟

_: نگاهت... قیافت... گردن گرفتی واسه هممون.

_: تو چرا جبهه گرفتی سیما؟ من اگه از خودراضی بودم، از صبح تا حالا خودمو تکه پاره نمی‌کردم که تو جوابمو بدی.

سیما شانه ای بالا انداخت. موبایلش زنگ زد. حمیده بود. نگاهی به ارسلان انداخت و پرسید: جواب اینو چه‌جوری بدم؟

ارسلان کلافه نگاهش کرد.

سیما جواب داد: سلام.

_: الو سیما؟

_: بله. سلام.

_: وای سیما یه ایمیل برام رسیده.

_: خب؟

_: اسم نویسنده اش گیراف یا همچین چیزیه.

ارسلان که نزدیک سیما ایستاده بود و چون حمیده داشت جیغ میزد، صدایش را می شنید، زمزمه کرد: giraffe.

سیما پرسید: جیراف نیست؟ زرافه.

_: هان همون. نه یعنی حتماً زرافه نیست. چی داری میگی تو؟

_: حروفش چیه؟

_: G I R A F F E . یه 3 هم آخرش داره.

_: خب میشه زرافه!

_: مسخره کردی سیما؟ یه نامه ی عاشقانه است. گوش کن ببین چی نوشته.

_: بابا طرف خودش یا مسخره بوده یا گردن دراز یا شتر گاو پلنگ! نامه ی عاشقانه هم معمولاً خصوصیه!

ارسلان لگد ملایمی به ساق پای سیما زد. سیما شانه ای بالا انداخت. حمیده با دلخوری گفت: بَده می خوام تو شادیم شریکت کنم؟ فکر می‌کردم باهم دوستیم.

سیما لبهایش را بهم فشرد و بعد از لحظه‌ای گفت: البته که باهم دوستیم.

_: نوشته من به زیبایی آسمانها هستم.

_: طرف غیر از زرافه پرنده هم هست!

_: اه سیما!!! اصلاً نباید به تو زنگ می زدم. تو حسودیت میشه!

_: حسودی؟!!! به چی حسودیم بشه؟

_: برای تو هیچ‌کس هیچ وقت نامه ی عاشقانه نفرستاده.

_: نه خدا رو شکر نفرستاده.

_: هنوز خیلی بچه ای. هرچی باشه چهار سال از من کوچیکتری.

_: اوه بله البته!

_: وای سیما بهش چی جواب بدم؟ می دونی طرف حتماً منو خوب می شناسه که اینقدر قشنگ توصیف کرده!

_: حتماً همینطوره. براش بنویس که یه دیوونه ی روانیه و تو دلت نمی خواد باهاش مکاتبه کنی!

ارسلان اخم کرد و لگد محکمتری به پایش زد. سیما از درد دولا شد و لب پله نشست. حمیده داد زد: تو خیلی حسودی! باورم نمیشد اینقدر حسودیت بشه!

و بعد هم قطع کرد.

سیما نگاهی به گوشی اش انداخت. بعد سر بلند کرد و نگاهی به ارسلان انداخت. ارسلان جلوی پایش ایستاده بود و آنطور که سیما لب پله نشسته بود، ارسلان در چشمش هیکل مهیب تری پیدا می کرد.

با دلخوری سر بزیر انداخت. ساق پایش را مالید و گفت: چرا می زنی؟ مگه دروغ می گم؟

_: نزدیک بود آخرش اضافه کنی اسم اون دیوونه ی عوضی ارسلانه!

_: حقت بود! تمام این کارا از سادگیشه. چرا اذیت می کنی؟

_: تو قدیما تو جبهه ی من بودی.

_: هنوزم اگه یه برنامه ی باحال داشته باشی هستم. ولی اذیت نکن.

نیش ارسلان تا بناگوش باز شد. گفت: جدی؟ کلی برنامه ی باحال دارم!

سیما با بی حوصلگی پرسید: مثلاً؟

_: میای بریم پارک؟ دلم برای مسابقه ی تاب بازی تنگ شده.

_: نه. یه نگاه به هیکلت بنداز! می‌زنی اموال عمومی رو لت و پار میکنی.

_: خب همینش جالبه! تازه می‌خواستم آبمیوه هم بخوریم بعد قوطیشو پر از باد کنیم بترکونیم!

_: برو بابا...

_: برنامه ی خونه درختیمون چطوره؟

سیما نگاهی آرزومند به درخت توت سفید قوی هیکل حیاط انداخت و گفت: هیچ وقت به اجرا نرسید.

_: اجرا میشه! این هیکل گنده بالاخره به یه دردی می خوره! اون تیر تخته های قدیمی هنوز تو انباری ته حیاطن؟ جعبه ابزار چی؟ همونجاست.

سیما آهی کشید و گفت: فکر می‌کنم همه رو همونجا پیدا کنی.

در طول دو ساعت بعد ارسلان روی درخت مشغول کوبیدن تخته ها بود و سیما پایین به دنبال خرده فرمایشاتش می دوید. دختربچه ها به اتاق ستاره رفته بودند و کسی توی حیاط نبود. سیما دوباره احساس کودکی می کرد. بوی خاک و برگ و برق شیطنت در چشمهایشان. نگاهی رضایتمند به اطراف انداخت و گفت: بین درختا محصوره. اصلاً دید نداره. اگه صدامون درنیاد، هیچ‌کس نمی فهمه چیکار کردیم.

ارسلان عرق پیشانیش را با پشت دست پاک کرد و پرسید: مگه قراره صدامون دربیاد؟

_: نه خب...

_: اون چکش رو بده.

_: بگیر. میخ داری؟

_: آره هنوز هست.اینم از این... بفرمایید بانو. این‌م باکینگهام پَلِس جنابعالی.

با دست سطح اتاقک را تمیز کرد. ابزارش را برداشت و در حالی که پایین می‌آمد گفت: هروقت حسش بود، براش دیوار و سقفم درست می کنم.

_: بیخیال. همینم عالیه! جون میده روزا با یه کتاب قصه و دو سه تا بالش و خوراکی برم اون بالا...

ارسلان لبخندی زد و پرسید: هنوزم کتاب زیاد می خونی؟

_: آره. تو چی؟

_: نه بابا. ما رو غرق کردن تو درس. امسال کنکور دارم.

_: آووو... یادم رفته بود یه سال جهشی خوندی. حالا چی می خوای چی بخونی؟

_: رشته اش اونقدری که جاش مهمه، مهم نیست.

_: یعنی چی؟ باید حتماً دانشگاه تهران قبول شی؟

_: البته به نظر بابااینا لیاقت من کمتر از دانشگاه تهران نیست؛ ولی من...

نگاهی به تخته های مسطحی که با میخ به درخت محکم کرده بود، انداخت و گفت: تا خدا چی بخواد...

_: تو چی؟ یعنی این چند روز باید همش درس بخونی؟

ارسلان در حالی که به طرف انبار می رفت، گفت: نه. منو بکشن عیدمو خراب نمی کنم.

سیما به دنبالش رفت.

_: یعنی چی خراب نمی کنم؟ فقط یه ساله. بخون که قبول شی. تو استعدادشو داری.

_: تو هم فکر می‌کنی من نابغه ام؟

_: فکر نمی کنم. مطمئنم.

_: دست بردار سیما.

_: تو یه سال جهشی خوندی. نمره هاتم همیشه خوب بوده. الانم قطعاً آمادگی داری.

ارسلان روی جعبه ابزار خم شد. هرچه برداشته بود به دقت سر جایش گذاشت.

_: می خوام بیام کرمون.

_: دانشگاه تهران رو ول کنی بیای کرمون؟

ارسلان با اخم گفت: همه چی که درس نیست.

بدون اینکه به سیما نگاه کند از در بیرون رفت.

سیما با گیجی گفت: من نمی فهمم.

ارسلان دستش را بالا برد و گفت: مهم نیست. فراموشش کن.

_: باشه... میگم برم اون بازیمونو بیارم با خوراکی بریم رو درخت؟

_: الان که دیگه دیره. لابد برای مامان بزرگ مهمون میاد. باشه برای فردا.

_: هوم باشه. اصلاً حس پذیرایی ندارم.

_: خب پذیرایی نکن.

_: ای جووون! من پذیرایی نکنم کی بکنه اون وقت؟

_: این سه تا دختر کجا غیبشون زد؟

_: تو اتاق ستاره ان. خواهرای جنابعالی که مهمونن و آخی نازی و اینا، خواهر بنده هم که متخصص از زیر کار در رفتن.

_: یعنی منظورت ا ینه من دلم بسوزه و الان برم برای مهمونای احتمالی چایی دم کنم؟

_: اگه دم کنی که عالیه.

_: خیس عرقم. اول میرم یه دوش می گیرم.

_: تو بازم می خوای بری دوش بگیری؟!

ارسلان نگاهی سؤالی و متعجب به سیما انداخت تا منظورش را از سؤالش بفهمد. بعد از چند لحظه خندید و گفت: آره بد نیست یه نامه هم بنویسم.

_: زهرمار. اصلاً لازم نیست دوش بگیری. برو چایی دم کن.

_: اطاعت می‌شود قربان!

سیما صبر کرد تا ارسلان رفت توی اتاق؛ بعد سریع به طرف خانه ی خودشان رفت. کتاب قصه و خوراکی و بالش برداشت و برگشت. روی سطح صاف و دلپذیری که ارسلان ساخته بود، دراز کشید و مشغول کتاب خواندن شد. هوا رو به تاریکی می‌رفت که از درخت پایین آمد. وسایلش را به خانه برد و به خانه ی مادربزرگ برگشت. چند نفری مهمان بودند. سیما توی آشپزخانه سنگر گرفت. ارسلان با سینی محتوی استکانهای خالی به آشپزخانه آمد. با دیدن سیما ابروهایش بالا رفت و پرسید: اه هوا تاریک شد؟

_: من... من خونه بودم. یعنی چی هوا تاریک شد؟

_: شوخی شوخی؟ با ما م شوخی؟ بچه جان من خودم برات درستش کردم. حالا هم یادت باشه. تو با مامانت خونه ی خاله اینا بودی.

_: یعنی چی؟

_: مامانت زنگ زد. دنبال تو و ستاره می‌گشت من گفتم اینجایین. گفت دارم میرم خونه ی خواهرم. بچه‌ها میان یا نه. ستاره گفت نمیاد. منم فکر کردم تو هم لابد نمی خوای بری. خلاصه مامانت رفت. مامان بزرگم دنبالت می‌گشت کمک دست من طفلکی باشی که مهمونم و از راه رسیدم و دارم پذیرایی می کنم، که ستاره گفت حتماً با مامانت رفتی. منم که می دونی چقدر نجیب و مهربونم. صدام درنیومد. زود باش استکانا و بشقابا رو بشور. من همیشه هم مهربون نیستم.

_: اه... کاش خونه ی خاله مونده بودم! میگم اونجا شبم روشنه. چراغ کوچه همچین قشنگ روشنش می کنه که حتی میشه کتابم خوند. حیف کتابم تموم شد! حالام صد سال طول می کشه تا یه کتاب جدید پیدا کنم. کاش فیروزه از اصفهان چند تا کتاب بخره.

_: ظرف بشور بچه جان!

_: ایشششش تو همه ی زحمتا رو میندازی گردن من.

_: والا من تازه رسیدم از جایی خبر ندارم. ولی بهم گفتن کلفت این خونه توئی!

_: سلی برو بیرون تا نکشتمت!

_: من سوسک نیستم که با مایع ظرفشویی بمیرم!

_: با ملاقه چی؟ کاردم هست.

_: نه رفتم. داره خطرناک میشه.


نظرات 32 + ارسال نظر
آزاده شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ق.ظ

سلام شاذه جونم خوبی؟

مواظبت خودتون باشین و انشا... همیشه خوش باشین

سلام آزاده جونم خوبم. تو خوبی؟

سلامت باشی عزیزم. تو هم همینطور

ببخش که دیر شد. خونه نبودم. الانم پستم نصفه اس. شرمنده

جانان جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ب.ظ

ووووی من چقدر عقب موندم!!!

اشکال نداره. خرجش نیم ساعته. راحت میرسی دوستم :)

soso پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ب.ظ

man neshestam in commentatoono khundam be natayeji gohar baar residam ke majjani behetun migam!!!
shoma dochare padidei shodin ke man uno "PADIDEYE GIRE DOOSTE NAA BAB OFTADAN" namidam!!!!hameye inaaaa vasatun az badbakhtiashun minevisano hamin shomaram dep karde!!!!shoma BAYAD az farda neveshtane hargoone peighame gham angiz va havie payamhaye gheire khoshal konandaro mamnoo konin!!!!

اوه متشکرم!!! بعد با بقیه ی مردم چکار کنم؟ از اطرافیان خواهش کنم تا اطلاع ثانوی مریض نشن لطفا! بی زحمت زنده بمونن دوسشون دارم! همه مراقب اعصاب لطیف من باشن و یادآوری نکنن که بالای چشمم ابرویی هم موجوده! به بچه هامم بسپرم صبح تا شب بادم بزنن و نذارن آب تو دلم تکون بخوره :دی :پی

شایا پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ق.ظ

پس بگو :))))) منم تعجب کردم ها!

دیگه فهمیدنش ابتکار نمیخواست :)) خیر سرم دانشجوی رشته ی کامپیوترم دیگه اینقدر رو هم نتونم تشخیص بدم که باید برم خودم و بندازم تو چاه مادر!

آره عزیز دیشب تا ساعت ۴:۳۰ داشتم برنامه مینوشتم. امروزم امتحانم رو دادم فکر کنم خوب شد! ولی همچنان ۳ تا تکلیف دارم تا دوشنبه باید تحویل بدم :(

شما هم خسته نباشی و موفق باشی با این همه کار! بیشتر مواظب خودت باش

آره :))
نه ننداز!! کاملا میشه بهت امیدوار بود. اصلا نگران نباش :))

حتما خوب شده :) آخخخ می خوای فردین رو بفرستم کمکت؟ ؛))

سلامت باشی عزیزم. سعی می کنم :)

ریواسی چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ

سلام دوست قدیمی خوبی؟؟؟؟
چه میکنی؟ کوچولوهات خوبن؟
چه عالی که همچنان کلی ایده داری و مینویسی...یاد اون زمانا که وقتم آزاد بود و همه اشونو می خوندم و ... به خیر.
مرسی زیاد تا که هنوز به یادمی و سر میزنی:) مرسی دوست خوب :)
شاد شاد شاد باشی

سلام :)
خوبیم همه ممنون. تو خوبی؟
متشکرم! هی... یادش بخیر...
خواهش می کنم دوستم
خوش و خرم باشی :*)

آبانِ آذر چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ق.ظ http://abanazar1388.blogfa.com

سلام بر شاذه نازنین.. این داستان خیلی با مزه است ها.. کشش داره برام منتظرم قسمت بعدی رو بخونم..
همون روز که برام نوشتی ویکس بمال گفتم اع! مگه غیر کرمونی هام می گن ویکس؟
بعد تو داستان دیدم سیما اینا همشهری هستن و چند تا اصطلاح کرمونی هم نوشته بودی..
قد ورکنده ! مثلا..
گفتم آبان این بانو شاذه یا همشهریته یا تنش سفت به تن همشهری هات خورده!!
خلاصه که ما مخلص بودیم الان چاکر هم شدیم

سلام دوست من
متشکرم :) انشااله شنبه. شنبه ها آپ می کنم.

مگه بقیه چی میگن؟ اسم قدیمیشه. الان رو قوطیاش نوشته ترموراب. ولی فکر می کردم همه میگن ویکس.

خیلی سفت :)) اصولا از بدو تولد به این ور همین جور هی خورده به کرمون :))

اختیار داری...

نگار سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:42 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

ئه من دلم خونه درختی خواست

ها منم می خواممم :)

شایا سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ

منم خوبم عزیزم. مرسی

میگم سخته ها باید از جانب یه "پسر" اونم "شیطون" داستان بنویسی خسته نباشی

نگران نباش. اولا که اصلا سخت نبود. دوما استراحت لازم بود! سوما برام جالبه که گاهی از این چیزا پیش بیاد برگردم عقب ببینم چه کارهایی کردم! این کار دفعه ی پیش چطوری به عقلم رسیده بود خداییش؟! دیشب فکر کردم عجب من مبتکر بودم خودم نمیدونستم؟! شایدم پیشنهاد حسین بوده

از مشق که راحتمون نمیذارن
بزار برات بگم.
پس فردا (چهارشنبه ) یک امتحان دارم. چهارشنبه ی هفته ی بعدش هم یه امتحان دیگه دارم. دوشنبه ی هفته ی دیگه (7 روز دیگه) که میشه دو روز قبل از امتحانم دو تا مشق باید تحویل بدم که هر دوتاشون کلی نمره دارن! بعد فرداش هم که سه شنبه باشه یه مشق دیگه باید تحویل بدم. درنتیجه الان یک هفته وقت دارم که برای دو تا امتحان درس بخونم و 3 تا مشق آماده کنم. بعد مشق که میگم نه که فکر کنی یک ساعت و دو ساعته ها!!!! برای هر کدومش باید نزدیک 70 - 100 صفحه کتاب رو بخونم بعد تااازه سوالها که به این آسونی ها نیست که تو کتاب باشه! باید برم کلی راجع به هر سوال تو اینترنت بگردم و کلی این مغز رو بکار بگیرم تا حل بشن! امروز از ساعت 2 تا 10 شب دانشگاه پشت کامپیوتر بودم تازه یک چهارم یکی از 9 تا سوال یکی از این مشق ها رو انجام دادم! اصلا فکر کنم اینا مرض دارن اینقدر کار میدن به آدم!!!! یا شایدم من مرض دارم خودم رو انداختم تو دردسر

آزاده کیه؟

خدا رو شکر که خوبی

آره دفعه ی اوله که همچو ریسکی کردم! یه تلاش تازه! برای تنوع خوبه :)
ممنونم. سلامت باشی

خب خوبه. خدا رو شکر. نه خیلی مبتکر نبودی پیشنهاد حسینم نبود. تو وبلاگ ریواس never-off.blogsky.com دیده بودم. از روش درست کردی. البته اینقدر مبتکر بودی که بفهمی این چیه! چون من که هرچی بالا پایینش کردم نفهمیدم چیه :))

وایییییییییی خداااا خسته نباشی!!!! این آزاده هم همینکارا رو داره می کنه! آزاده یکی از دوستای وبلاگیه. تو همه پستام کامنتاش هست. امریکا داره دکترای نمی دونم چی میگیره. (ده بار پرسیدم ولی یادم نمی مونه مادرررر)

عوضش من افتادم رو دور کاپی کیک :)) یه سری دیروز درست کردم یه سری امروز که بچه ها ببرن مدرسه. قالباشو نداشتم. دو سه روز پیش خریدم و حالا جوگیررررر شدم :)) دو دست بلوز شلوار خواب دوختم و خلاصه چشم نخورم فعلا رو دور فعالیتم! خدا کنه چند تا مهمونیم بدم تا سرحالم...

مونت سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ق.ظ

سلام.چه خوب بود که یکدفعه سه قسمت رو با هم خوندم!!!!!!!1

سلام. خوشحالم که خوشت اومده :)

خاتون سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:19 ق.ظ

شاذه ی عزیزم مثل همیشه لذت بردم . فقط اگه بدونی هر قسمت رو چند دفه باید بخونم .... از بس کار پیش میاد ... اصلأ فرصتی برای تمرکز برام نمیذارن ...
اکثرأ باید از طریق موبایل بخونم اونم وقتی همه خوابن !
در هر صورت ممنون . بوس

متشکرم خاتون جان
بله... در جریانم... برای نوشتنش هم معمولاً آخر شب ها می نویسم. با بچه ها و کار و گرفتاری نمیشه. خدا همشونو حفظ کنه...

خواهش می کنم. بوس

زهرا دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

کاش بچگی میکردمو و از اینجور خاطرات داشتم برات بنویسم .. ولی اصلا ندارم!عوضش علی حسابی خاطره ساز بوده برا خودش ... از خراب کردن لونه کلاغا تا لونه زنبورا ..
یا تزریق آب زیاد به بدن قورباغه ها تا جاییکه حیوونیا میمردن ..وای داره اینارو میگه میمیرم از خنده .. من میدونستم و دیده بودم ولی خوش میگه خنده دارتره ...میگه تیغا گردو میچیدم و پرت میکردم طرف چادر زنها از پشت میچسبیده به چادرشون ...گذاشتن پونز روی صندلی معلمها... یه بچه همکلاسیشو تو دستشویی مدرسه حبس کرده اونم روز بعد باباشو اورده و علی رو حسابی تنبیه کردن .منم کم اذیت نمیکرد ولی میذارم به حساب عاشق بودنش!واااااای یادمه هرنوع سبزی و میوه بود رو خورد میکرد و قاطی میکردبعدم با اشتها میخوردش .یه بارم که اومده بودن خونه ما یه کبکی که مال بابا بود و از قفسش فراری داد از بس دودیم تا بگیریمش هلاک شدیم .

غصه نخور زهراجون. منم بچگی نکردم که اینجوری دست به دامن بقیه شدم :)
وایییییییی چه شیطونی بوده شوهرت!!!!

شایا دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ب.ظ

سلام عزیزم. خووووبی؟ خوشی؟
این قسمت قشنگ بود بچم ارسلان چه عاشق مظلومیه

میگم که شرمنده من اینقدر این چند روز سرم شلوغ بود اصلا وقت نکردم این طرفا بیام امروز فقط 9 ساعت ریاضی خوندم! الان مغز تعطیله رسما!!!

این بیل بیلک رو هم گذاشتم برات. فقط یکی جاش رو نمیدونستم کجا میخوای؟ بگو که دقیق کجا میخوای باشه تا جاش رو تغییر بدم. یکی هم طولش ببین خوبه؟ یا میخوای بیشتر یا کمتر بشه؟ رنگش و اینا اوکی است؟ خلاصه تقاضا اینا هرچی هست بگو. البته قول نمیدم که سریع انجام بدم ولی پس فردا صبح بیکارم ایشالا حتما درستش میکنم یه دعایی بکن این استادامون کمتر بهمون مشق بدن مردیم

من برم بخوابم دیگه ساعت 2:10 نصفه شب است

روز خوبی داشته باشی

سلام شایا جوونم
خوبم خوشم بحمداله :) تو خوبی انشااله؟

متشکرم. ارسلان و مظلومیت؟؟؟ ناااازی!!!!! نه بابا این آب زیرکاه تر از این حرفاس ؛)

خواهش میکنم عزیزم. با این همه کار من باز زحمتم انداختم گردنت شرمنده :">

همه چیزش عالیه! هم جاش هم رنگش. خیلی ممنون :********
آخ چه سخت!!! این دانشگاههای اون طرفا شاگردا رو غرق مشق میکنن؟؟؟؟ آزاده هم همیشه یه عالمه مشق داره!!!! انشااله استادای هردوتون یه کم آسونتر بگیرن و وقت استراحتم بهتون بدن.

بلوط دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ق.ظ

جالب بود شاذه جونم
منم صلوات فرستادم اگه دیر نشده باشه!

متشکرم بلوط جونم :******
خیلی ممنون. میخواستم کلاس دختر رو تو مدرسه جابجا کنم قبول نکردن. ولی اشکال نداره. حتما خیرش همینه

الهه دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ق.ظ

صلوات فرستادم

متشکرم عزیز :)

شیوانا یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:17 ب.ظ http://wind.parsiblog.com

سلام شاذه جون !
ببخشید من نظر ندادم این مدت‌!
یه هفته و نصفی یه آخر شهریور رو که سفر بودیم ُ بعدم مدارس و ..... هیییییییییی !
کجایی تابستون که یادت بخیر !!
راستی .
این مدت وقت نکردم داستانمو ادامه بدم ولی دارم دوباره می نویسمش .
هر وقت فصل های بعد رو گذاشتم خبرتون می کنم یا اگر خواستین همینجاداستان رو می زارم . ( آخه قالب وبم مشکیه ! )
داستان هم بسی بسیار زیبا !!!

سلام عزیزم!

خواهش می کنم. خوش گذشته انشااله؟

هییییی!

چه خووووب! نه بابا میام می خونم. سلکتش می کنم زمینه اش آبی میشه.

خیلی خیلی ممنون!!!

آبان یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 ب.ظ http://abanazar1388.blogfa.com

لطف کردی اومدی..خیلی از دیدنت خوشحال شدم و حتما این داستان رو میام میخونم..
ضمنا غذات هم عالی بود.. ضمنا تر! واقعا ماشالا با سه تا بچه این قدر فعال..

خواهش می کنم. بسی خوش گذشت :)

ممنونم. من هنوز خودم کودکم! تازه سی سالمه :))

دانه یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ب.ظ



وقتی خوندمش کاملا این احساس بهم دست داد

خیلییی خیلیییی نازه داستانه

ممنون شاذه جوون

قربونت برم دانه جون :****

ماهی خانم یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ب.ظ http://special-starfish.loxblog.com

ایول بازم یه داستان جدید وای من هنوز قبلیه رو نتونستم بخونم چشم اگه یادم اومد شیطنت هامو براتون مینویسم شما که میدونین من چه قدر شیطنت میکنم

مرسییی به قول نینا نووووپ!
تو؟؟؟ یعنی واقعا از تو شرورتر ما نداریم تو فامیل!!!

الهه یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:33 ق.ظ

سیما ناراحته ارسلان بزرگ شده ولی خودش اخلاقش بیشتر تغییر کرده . دیگه پایه نیست

درسته. حقیقت تلخی که تا قبل از آمدن ارسلان بهش برنخورده بود.

نسرین یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:34 ق.ظ http://WWW.MA2NAFAR2009.BLOGFA.COM

سلام شاذه خانومی...این داستان همش داره منو میبره دوران بچگیم..عاشق کتاب بودم...بابام تا دیروقت سرکار بود.منم میدونستم برام کتاب میخره خودمو نگه داشته بودم نخوابم..خوابم برده بود..بعدش با صدای در از خواب پریدم.دیدم کتاب خاله ریزه و قاشق سحرآمیز رو خریدن...با چشای خواب الود یه دور خوندمش و بغلش کردم و خوابیدم....هیییییییییییییییییییییی.جوونیییییییییییییییییییی

سلام نسرین جونم
آخی... ناااازی....

soso یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ق.ظ

pas khis bazi darkaar nis?!?!?!:D

حتما هست! میذارم برای وقتی که کم بیارم :دی

لادن شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

خیلی نازه!
عاشق این اصطلاحای کرمانیش شدم.ممنون

خیلی ممنون!
لطف داری

فا شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:38 ب.ظ

از صب میخوام کامنت بذارم ولی با موبایل فینگلیش میشه....
پس جود لا کوششششششششششش؟؟؟؟؟؟
کلفت!!!!!

نوپ!
گذاشتم تو فریزر برای بعد ؛)
ها!!! :))) نصف شبی تو خواب همچین خوب کوبیدمش بنده خدا رو :)))

لیمو شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:23 ب.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

شاید بیمزه باشه ولی گفتم یکی از تجربیات دوران نوجونیم رو در مردم آزاری در اختیارت قرار بدم شاذه جون من و پسر دائیم قدیم ندیما میرفتیم خوشگلترین رز تو باغچه رو میچیدیم بعد توش فلفل میریختیم بعد میرفتیم میدادیم بر و بچ فامیل به این بهونه که بیا ببین چه عطری دارهههههههههه و خوب نتیجه اش قابل پیش بینیه دیگه توصیه ایمنی هیچ وقت با کسی که دو برابره خودتونه این کاروانجام ندین
دوست میدارم اینو ولی سلی یه جوریه ها هیچ وقت از نصف کردن اسم ها خوشم نیومدددددد فقط میتی رو میدوستم
فک کنم هر کی تو فامیلش یکی از این مدی جون ها داره

وای خیییلی بانمک بود :)))) میذارمش یه گوشه موردش پیش اومد استفاده می کنم :))

آره منم از سلی زیاد خوشم نمیاد. ولی دنبال یه اسم رمز می گشتم. یه چیزی که بین خودشون باشه. بهتر از این یافت نشد متاسفانه!

آره :(

آزاده شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:28 ب.ظ

عالی مثل همیشه یعنی من شنبه ها که می شه زندگی ام عوض می شه قصه های شما رو می خونم کلی روحیه می گیرم

ممنونم عزییییزم
همیشه شاد باشی الهی

ملودی شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

شاذه جون با اجازه و با عرض شرمندگی میخوام این داستانه رو نخونم برای همین فقط اومدم چهار تا بوووووس گنده بفرستم برای خودت و خوشگلا ت.حالا یهو دیدی خوندم ولی فعلا اصلا نمیتونم بازم بوووووس

نه عزیزم دشمنت شرمنده! من که گفتم نخون اصلا!!
یه عالمه بووووس برای خودت و اردوان جیگری

پرنیان شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

میسی عالی بود.اون جا که گفت گفتن کلفت این خونه تویی خیلی باحال بود

مستشکرات :))

شادی شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ق.ظ http://iris-owct.persianblog.ir/

شما که همه شیطنت های من رو میدونی عزیزم دیگه از چیش بگم؟؟؟

هرکدومش رو که به این داستان می خوره یادآوری کن عزیزم

نینا شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 ق.ظ

:)) الهی دومسش دارما
رویای خونه درختیم زنده شد منم میخوام... :((

ارسلان چایی گرفت؟ مطمئنین؟ تا حالا تو زندگیم پسر به این مهربونی ندیده بودم. (هنوزم ندیدم) مال قصه هاست اصلا

بعله ارسلانم که بعله!

مرسییییی خوشحالم

هاااا منم همطووووو

آره بابا مال قصه هاست! تازه چایی رو خودش دم کرد!!!! فکر کن!!! نهایت رویا!!!

بهله اینجوریاست! الکی که چایی دم نمی کنه

مینو شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ق.ظ http://minimemol88.blogfa.com

خیلی خیلی قشنگ بود ...
احساس میکنم اینو خیلی دوست دارم ...


خسته نباشی ...

لطف داری مینو جونم...
امیدوارم تا آخرش خوشت بیاد...

سلامت باشی

خورشید شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ق.ظ http://sun33.blogfa.com

واییی این دو تا چقدر میزنن سر و مغز هم دیگه میدونی همچین هیجان خاصی داره شاذه جون این داستانت

اصلا اساس این داستان بر پایه ی همین متلک پرونیها بنا شده
امیدوارم تا آخرش همینطور باشه

حریم عشق شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ق.ظ

ممنون.

خواهش می کنم دوست عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد