ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (2)

سلااااام

خوب هستین؟ سریع برگشتم با پست بعدی! 

دیدین چی شد؟ چند روز پیش داشتم دنبال یه برنامه می گشتم دیدم یه جا نوشته اگه می خواین آمارتون بالا بره، اسم و آدرس وبلاگتونو تو این سایتا بدین. یه عالمه سایت بود که من از فرط اطلاعات، فقط گوگلش رو می شناختم. هویجور الکی الکی اسممو تو گوگل نوشتم. بقیه رو هم ننوشتم. بعد حالا یهو آمارم دو برابر شده! مال اونه آیا؟؟؟ در جبین خودم نمی بینم یه دفعه اینقدر خوشگل و پرطرفدار شده باشم!!!


همین که استاد کمی دور شد، سهرابی پیش آمد و به مریم گفت: حساب ما هنوز صاف نشده خانم. بازم خدمت می رسم.

مریم با عصبانیت رو گرداند. چند تا از پسرها بلند خندیدند. با حرص دور شدیم. یکی از دخترهای پرافاده ی کلاس دنبالمان آمد و کلی با مریم دعوا کرد که آبروی هرچی دختر بود برده است!

یعنی این دیگر آخرش بود. دلم می‌خواست با مشت توی دهانش بکوبم. آن عشوه های خرکی برای همه ی استادها و همکلاسیها حفظ آبرو می‌کرد و همین یکی دو جمله ی مریم آبروی ایشان را برده بود! خوشبختانه گلنوش نگذاشت مریم جوابی بدهد، والا به این راحتی ها خلاصی نداشتیم.

چند دقیقه بعد چشممان به جمال یک بانوی همکلاسی دیگر روشن شد که چون از بقیه مسنتر بود، دائم داشت همه را نصیحت می کرد. جلو آمد و با لحن مادری که بچه ی دو ساله‌اش را توجیه می کند، برای مریم توضیح داد که کارش اشتباه بوده است.

بدتر از مخالفان، موافقان این ماجرا بودند که حالا یک مناظره ی اساسی با پسرها که سردسته شان سهرابی بود، راه انداخته بودند. همه باهم داشتند داد می‌زدند و به طرف مقابل تکه می پراندند. من و گلنوش دو بازوی مریم را محکم گرفته بودیم تا دوباره خودش را قاطی نکند. مریم با حرص نگاه می‌کرد و دندان قروچه می رفت. بالاخره هم به زور دستهایش را آزاد کرد و به طرف جمعیت خروشان رفت.

من و گلنوش با نگرانی بهم نگاه کردیم. فقط خداخدا می‌کردم زد و خوردی پیش نیاید! گلنوش با نگرانی پرسید: بریم جلوشو بگیریم؟

با ناامیدی گفتم: فکر نمی‌کنم دیگه کاری از دست ما بربیاد.

لبم را محکم گاز گرفتم. مریم جلو رفت. جمعیت را یکی یکی پس زد تا رودرروی سهرابی قرار گرفت. با صدایی که همه بشنوند، گفت: من از شما معذرت می خوام آقای سهرابی!

بعد رو به جمع گفت: همگی بفرمایین. نمایش تموم شد.

پسرها با پوزخندهای فاتحانه باز متلک می گفتند. دخترها هم با عصبانیت خواستار ادامه ی بحث بودند؛ که سهرابی و مریم از جمع بیرون آمدند. سهرابی از بیرون گود داد زد: آقایون خواهش می کنم. من که جوابمو گرفتم، شما هم طلبی ندارین، کوتاه بیاین.

ما که رفتیم سر کلاس بعدیمان، ولی آنطور که شنیدیم، ماجرا نیم ساعتی دیگر ادامه داشت و کم کم اوضاع دوباره آرام گرفت. بعد از کلاس روی یکی از نیمکتهای محوطه نشستیم.

نالیدم: حالا بعد از تمام این سر و صداها که به نظرم گرد و خاکاش حالاحالاها ادامه داشته باشه، بگین واسه این پروژه ی لعنتی چه غلطی بکنیم؟

مریم که غرق در خیالات خودش بود، همانطور که به نقطه ی نامعلومی چشم دوخته بود، گفت: ولی خیلی دلم می‌خواست همچین حالشو بگیرم که دیگه نتونه سرشو بالا بگیره.

با عصبانیت گفتم: بس کن مریم! تو سه سال گذشته، هیچ وقت اینجوری انگشت نما نشده بودیم.

_: آخه من از این پسره خوشم نمیاد.

_: منم از خیلیا خوشم نمیاد. باید به جرم اینکه باب طبع من نیستن، بزنم لت و پارشون کنم؟

گلنوش گفت: تو رو خدا بس کنین! آوین بیا و با همین غارای دست کند موافقت کن، قال قضیه رو بکنیم.

_: اَه گلنوش باز شروع کردی؟ آخه من راجع به اون غارا چی بنویسم؟ کل گزارشمون یه پاراگرافم نمیشه. صد رحمت به بناهای تاریخی یزد! تا بیام راجع به کلونها و هشتی و حیاط و حوض و ارسی و پنج دری و بادگیر و مطبخ و گلاب به روتون توضیح بدم، پروژهه تکمیل شده رفته.

مریم گفت: حرف همکاری رو نزن!

گلنوش گفت: درسته طولانی میشه، ولی تازه نیست. مگه نشنیدی استاد چی گفت؟

_: چرا شنیدم. ولی مخم درد گرفته. دو هفته است داریم مخ می سوزونیم و به هیچ جا نرسیدیم.

_: چون تو حاضر نیستی به پیشنهاد من توجه کنی.

_: وای! آخه تو توی اون غارهای تو در تویی که هنوز توشون گوسفند نگه می دارن چی دیدی که اینقدر جالبه؟ تازه معماری چند هزار سال پیش چه مصرفی تو قرن بیست و یک می تونه داشته باشه؟ باز بناهای یزد خوشگلن!

مریم با عصبانیت گفت: تو باز گفتی یزد؟

_: آره گفتم یزد! حیف این لقمه ی حاضر و آماده نیست که از دستش بدیم؟ اصلاً اگه می خوای از این پسره انتقام بگیری این بهترین راهه، اول بهش نزدیک میشی، بعد ضربه رو می زنی. از راه دور هرچی هارت و پورت بکنی، نتیجه‌ای بهتر از اونچه که دیدی عایدت نمیشه.

_: می خوام صد ساله دیگه باهاش روبرو نشم.

_: شرمنده ولی با این وضع درس خوندن ما اقلاً یک سال و خورده‌ای دیگه در خدمتشون هستیم. می خواد خوشت بیاد، می خواد نیاد.

گلنوش گفت: راستش منم خسته شدم مریم. اصلاً بیا من و تو بریم سراغ غارها و آوین بره یزد!

با دلخوری گفتم: دست شما درد نکنه. نخیر تنهایی نمیرم. پسرای پررو فکر می کنن چه خبره.

مریم بالاخره به غائله خاتمه داد. از جا برخاست و گفت: باشه میریم یزد. شاید به قول آوین... یه راه بی سروصدا برای له کردن این پسره پیدا کنم.

از جا پریدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: هوراااا... آفرین مریم.

گلنوش آهی کشید و گفت: باز خدا رو شکر. تکلیفمون معلوم شد.

از ترس اینکه مریم تغییر عقیده بدهد، گفتم: من همین الان میرم استاد رو پیدا می‌کنم و بهش میگم.

مریم گفت: باشه. گفتن به آقایونم با خودت! من محاله پا پیش بذارم.

گلنوش گفت: منم حوصله ندارم.

دستم را توی هوا تکان دادم و گفتم: باشه خودم میگم.

استاد را با کمی معطلی بعد از یکی از کلاسهایش گیر آوردم، گفت در صورتی که پسرها موافق باشند مشکلی نیست. لحنش طوری بود که غم عالم به دلم ریخت. خیلی بعید به نظر می‌رسید موافقت کنند.


پروژه پرماجرا (1)

سلام علیکم!

حال همگی خوبه انشااله؟ آخر هفته خوش گذشته؟ منم خوبم. آخر هفته ام با مهمونی دادن و مهمونی رفتن گذشت. خوب بود خدا رو شکر.



الهام جان ناگهان نتیجه گرفت که داستان خاطرت خوش باد به پایان رسید! از اولم گفتم یه داستان ساده ی بدون فراز و نشیبه، تا وقتی که سوژه ای که تو ذهنم بود پخته بشه. خب هانیه هم عاشق شد و کدبانو شد و همه چی به خیر گذشت. و حالا داستان جدید که امیدوارم جالب باشه. این قسمت خیلی بلند نیست. از صبح تا حالا داشتم اسم پیدا می کردم و دایالوگها رو بالا پایین می کردم، تا شخصیتا برای خودم جا بیفتن و باهاشون آشنا بشم. انشااله زود و با دست پر برمی گردم.


بعداً نوشت: با این پایان ناگهانی داستان قبلی به پیشنهاد نرگس جون، اسم داستان قبلی به اولین بوسه تغییر یافت!




پروژه پر ماجرا


آن روز یک بعدازظهر ملایم اواخر اسفند بود. استاد بعد از درس، شروع به تعیین پروژه های تحقیقاتی مان کرد. بعضیها خودشان پیشنهادی داده بودند و بقیه را استاد تعیین می کرد. با آن صدای یکنواخت استاد، هوای مست کننده ای که بوی بهار میداد و بالاخره کمبود خواب شبهای گذشته‌ام به زحمت چشمانم را باز نگه می داشتم. گروه‌ها و پروژه ها یکی یکی معین می شدند. خواب آلود نگاهی به مریم و گلنوش انداختم و گفتم: خدا کنه پروژه مون خیلی سخت نباشه.

مریم لب برچید و گفت: من از اولش گفتم خودمون یه فکری بکنیم. الان معلوم نیست چی بهمون برسه!

گلنوش پیشنهاد کرد: تحقیق در مورد معماری غارهای دستکند!

غرغرکنان گفتم: بلند نگو، استاد همینو میگیره، میگه برین دنبالش.

گلنوش گفت: جالبه که! یه سر میریم میمند.

همانطور که خمار به استاد چشم دوخته بودم. از بین لبهای نیمه بازم گفتم: تو برو. خوش بگذره.

مریم نگاهی به ما کرد و گفت: دارم کم کم استرس می گیرم. همه تکلیفشون معلوم شد غیر از ما.

آهی کشیدم و زمزمه کردم: چه فرقی می کنه اول بگه یا آخر؟

مریم که داشت با ناراحتی کاغذی را خط خطی می کرد، گفت: می‌ترسم یادش رفته باشه.

گلنوش گفت: خب اینکه ترس نداره. بدون پروژه حالی به هولی! آخر ترمم میگیم استاد به ما پروژه نداده بودین.

از گوشه ی چشم نگاهش کردم و گفتم: یه یه یه... اون وقت نمره ی پروژه رو از کجا میاری؟ اگه نگفت، خودمون بهش می گیم.

مریم همانطور که سرش روی کاغذش بود، غرید: یه دقه ساکت باشین، ببینم بالاخره به ما می رسه یا نه؟

گلنوش گفت: اگه یادش رفت من پیشنهاد غارهای دستکند رو میدم ها!

با نوک کفش ورزشی ام به پایش زدم و گفتم: برو بابا تو ام!


استاد گفت: آقای سهرابی هم به پیشنهاد خودشون در مورد بناهای تاریخی یزد تحقیق می کنن. امیدوارم حرف تازه‌ای برای گفتن داشته باشید آقای سهرابی.

سهرابی گفت: الان که ندارم استاد. ولی حتماً پیدا می کنم.

استاد دستی به ریش پروفسوری اش کشید و گفت: انشااله. و هم گروه‌های شما...

سهرابی با حرکتی نمایشی دست دور گردن کناری اش که بهترین دوستش بود انداخت و با چشم و آبرو هم به او اشاره کرد.

استاد لبخندی زد و گفت: بسیار خب. آقای زارع هم با شما و خانمها...

نگاهی به دور کلاس انداخت. فقط ما سه نفر مانده بودیم که انتهای کلاس کنار هم نشسته بودیم. استاد نگاهش روی ما ثابت ماند و گفت: شما که پیشنهادی نداشتید.

گلنوش گفت: استاد... من...

نیشگون محکمی از پهلویش گرفتم که لحظه‌ای نفسش بند آمد.

استاد پرسید: بله؟

گلنوش نفسی کشید. از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت و گفت: نه استاد. ما هیچ نظری نداریم.

استاد نگاهی به پسرها انداخت و گفت: پس اگر موافق باشید، با آقایون همکاری کنید.

مریم که هنوز سرش پایین بود و کاغذش را خط خطی می کرد، بلند گفت: شرمنده استاد، من مخالفم. از این بابا خوشم نمیاد.

متعجب و عصبانی زمزمه کردم: این چه طرز حرف زدنه مریم؟

مریم سر بلند کرد و با نگرانی به من نگاه کرد. زیر لب پرسید: بلند گفتم؟

آهی کشیدم و رو گرداندم. کلاس منفجر شد از خنده.

استاد گفت: هرطور میلتونه. پس لطفاً باهم صحبت کنین و حداکثر تا پس فردا موضوع موردنظرتونو پیشنهاد بدین.

سهرابی گفت: د نه استاد!!! اگر خانوما نباشن، پس کی گزارش بنویسه؟ نه اصلاً زشت نیست ما دو تا گزارش بنویسیم؟ مردی گفتن، زنی گفتن!!

مریم این بار واقعاً عصبانی شد و گفت: استاد ایشون داره به شخصیت ما توهین می کنه!

استاد رو به‌ سهرابی کرد و گفت: درسته. خواهش می‌کنم از خانم عذرخواهی کنین.

سهرابی سرش را خاراند و گفت: ولی استاد...

نگاهی به استاد کرد. نگاه استاد جدی و تیره بود. نه راه پس داشت نه راه پیش. وسط ترم و چپ افتادن با استاد، اصلاً به صرفه نبود؛ از آن طرف هم دست گرفتن بچه‌ها سر عذرخواهیش وسط کلاس، خودش مقوله ای بود قابل بحث!

بالاخره نمره ی قبولی را ترجیح داد و با بی میلی از جا برخاست. گوشه چشمی به مریم انداخت و گفت: من معذرت می خوام خانوم.

مریم سری تکان داد و حرفی نزد. استاد ختم کلاس را اعلام کرد و بیرون آمدیم.

اولین بوسه (15)

سلام :)

خوب و خوش باشین انشااله :) منم خوبم. فقط یه نموره کر شدم! این قسمت با موزیک متن سه فروند کودک در حال بازی و خنده و گریه و جیغ نوشته شد! در نتیجه نشد که طولانیتر از این بشه. پنج ساعته که دارم می نویسم و نتیجه اش شده دو صفحه! ولی عشقولانه در حد تیم ملی!


این جناب سه نقطه یه مسابقه مطرح کرده، جایزه هم نمیده! گفته برای برنده دعا می کنه که گفتم نکنه بهتره   موضوع اینه که من گفتم یه اسم درست و درمون برای خودش پیدا کنه، اونم اینو به عنوان مسابقه گذاشته. پیشنهادات همگی مورد توجه قرار می گیرد  نرگس اولین پیشنهاد رو داده، غضنفر!  منم به عنوان دومین پیشنهاد میگم باگز بانی! 


اینم دنباله ی ماجرا...


صبح وقتی بیدار شدم سعید داشت حاضر میشد که برود. نیم خیز شدم. با لبخند گفت: بگیر بخواب. جمعه اس.

دوباره دراز کشیدم و پرسیدم: حالا حتماً باید بری؟

لب تخت نشست. خم شد بعد از بو سه ای طولانی، به شوخی بینی به بینی ام مالید و گفت: آخه عزیز من اگه مجبور نبودم، مگه مرض داشتم زن خوشگلمو ول کنم و برم؟ حالا بو سم می کنی، همچین با انرژی برم؟

شرم زده لب به دندان گزیدم. لپم را کشید و گفت: خدا عقلت بده!

آن یکی لپم را هم یک گاز کوچک گرفت و بلافاصله جایش را بو سید و برخاست که برود.

پرسیدم: صبحانه خوردی؟

_: آره همینجا یه چیزی خوردم. خوب بخوابی. از قول منم استراحت کن.

لبخندی زدم و خداحافظی کردم. او رفت و من چند دقیقه‌ای به سقف خیره شدم. ولی دیگر خوابم نمی آمد. بلند شدم و دور و بر را مرتب کردم و دستمال کشیدم و لیوان شیر سعید را شستم. بعد هم رفتم پایین. میز صبحانه را چیدم. عمودکتر نیمرو درست کرده بود. بچه‌ها بیدار شدند و صبحانه ی مفصلی خوردیم. بعد هم به پیشنهاد بچه‌ها رفتیم بیرون شهر برف بازی کردیم. ناهار هم توی رستوران خوردیم. خیلی خوش گذشت، فقط جای سعید خیلی خالی بود.

وقتی برگشتیم لباسها را توی ماشین لباسشویی انداختم. عمودکتر روشنش کرد و طرز کارش را یادم داد. از روی کتاب آشپزی شام درست کردم. حسام را هم مجبور کردم بنشیند درس بخواند. سایه هم توی اتاقش بود. عمو دکتر هم روزنامه می خواند. ساعت هفت و نیم شب بود که سعید آمد. از خوشحالی از جا پریدم و به استقبالش رفتم. دستم را گرفت و در حالی که می فشرد باهم بالا رفتیم. همان‌طور که کتش را آویزان می‌کرد و آماده میشد که به حمام برود، برایش از گردشمان گفتم و اینکه اگر او بود خیلی بیشتر خوش می گذشت. سعید هم فقط با لبخند گوش می داد. بعد هم رفت دوش بگیرد. من هم برگشتم پایین و لباس شسته ها را پهن کردم. بعد دوباره رفتم بالا. سعید یک فیلم ملایم گذاشت. روی کاناپه نشستم. خیلی خسته بود. دراز کشید و سرش را روی پایم گذاشت. وسط فیلم هم خوابش برد. از ترس اینکه بیدار نشود تکان نمی خوردم. تا اینکه فیلم تمام شد.

هانیه در زد و گفت عمودکتر میز شام را چیده است. سعید بیدار شد. باهم پایین رفتیم و شام خوردیم. بعد از شام ساعتی دور هم نشستیم تا عمودکتر همه را مرخص کرد!



این از جمعه ی پیش! الان هم درست یک هفته گذشته است. دیگر حسابی حرفه‌ای شده ام. هر شب به اندازه ی دو وعده شام درست می کردم. خانه تمیز می‌کردم و به بچه‌ها و درسهایشان می رسیدم. دارم از خستگی می میرم! امروز باز جمعه بود. شکر خدا حال مامان بزرگ سعید خیلی بهتر است. خاله فرح امشب می آید. امروز جایی نرفتیم. از صبح تا حالا با سعید و بچه‌ها مشغول تمیز کردن خانه بودیم. عمودکتر صبح تا بعدازظهر یک جلسه ی پزشکی داشت. ناهار هم نیامد. دیشب شام کم بود و به اندازه ی امروز زیاد نیامد. ناهار سعید از بیرون غذا گرفت و خوردیم. بعد آی کار کردیم، آی کار کردیم! ولی خوب بود. هم خانه تمیز شد و هم خودمان سر این همکاری کلی خندیدیم.

سر شب دوش گرفتم. سعید پایین پیش بچه‌ها بود. داشتند اسم فامیلی بازی می کردند! عمودکتر فرودگاه بود. زنگ زد گفت هواپیما تأخیر دارد، دیرتر می آیند.

با موهای خیس، خسته و عصبانی جلوی آینه نشسته بودم. دلم می‌خواست سعید موهایم را شانه بزند. نازم را بکشد. این یک هفته هر وقت خانه بود، هم من خیلی خسته بودم، هم او... دلم می‌خواست موهایم را شانه بزند، باهم حرف بزنیم... دلم برایش تنگ شده بود.

ولی نیامد. از لجم صدایش هم نزدم. فقط در حالی که گاهی قطره اشکی روی گونه ام می غلتید، آرام آرام مشغول شانه زدن موهایم شدم.

حسام ضربه‌ای به در نشیمن زد و صدایم کرد: هانیه!

با خستگی گفتم: بیا تو. اینجائم.

اشکم را پاک کردم و به قیافه ی خسته ی تو آینه نگاه کردم. تو این یک هفته سه چهار کیلو وزن کم کرده ام.

حسام در حالی که وارد میشد، گفت: تو نمیای بازی؟ کلی داریم می خندیم. هنوز تو حمومی؟

_: نه اینجام. تو اتاق خواب.

لب به دندان گزیدم و سعی کردم ظاهرم عادی باشد. با این حال حسام پرسید: حالت خوبه؟

موهایم را توی صورتم ریختم و که دیگر صورتم را نبیند. همانطور که شانه می زدم، گفتم: آره خوبم. ولی حوصله ی بازی ندارم. خسته ام. موهامو که خشک کردم، می خوام بخوابم.

با تردید پرسید: مطمئنی چیزی نمی خوای؟

ته مانده ی بغضم را به سختی فرو دادم. نفسی کشیدم و گفتم: ممنونم. هیچی نمی خوام.

آهی کشید و گفت: باشه.

و رفت. اشکهایم این بار شدیدتر جاری شدند. حتی این پسرک دوازده ساله هم فهمید من احتیاج به توجه دارم! برسم را انداختم، با سر و صدا روی میز آینه افتاد. همان‌طور که موهایم توی صورتم بودند، روی میز مشت کوبیدم. دستی محکم مچم را گرفت.

_: هانیه چکار می کنی؟

_: برو سعید... تنهام بذار!

_: تا نفهمم چی شده، نمیرم.

_: هیچی نشده. فقط خسته ام. می خوام بخوابم. اینو می فهمی؟

موهایم را از روی صورتم کنار زد و گفت: نه نمی فهمم. خستگی که گریه کردن و مشت کوبیدن نداره.

از جا بلند شدم و در حالی که می کوشیدم، دستم را آزاد کنم، گفتم: پس حتماً دیوونه شدم. بذار برم.

_: کجا بری؟ وایسا بچه!

_: من بچه نیستم!

_: خیلی بچه ای! چرا لج می کنی؟ حرف بزن بگو چته؟

اولین بهانه‌ای که به ذهنم رسید، به زبان آوردم: دلم برای مامان بابام تنگ شده.

در حالی که موهای خیسم را نوازش می کرد، گفت: این یکیش... دیگه؟

نگاهش کردم. لب برچیدم و گفتم: خب همین دیگه!

_: اینکه عصبانیت نداره. از چی عصبانی هستی؟

نگاهی به دفتر خاطراتم که کنار کتاب‌های مدرسه‌ام بود، انداخت و پرسید: تو دفترت نوشتی؟

_: یه هفته است که هیچی ننوشتم.

در آغو شم گرفت. سرم را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: اینجوری دیگه صورتمو نمی بینی. حالا بگو چی شده؟

هق هق کنان به سینه اش تکیه کردم. سر خم کرده بود و موهایم را می بو سید. کم کم با صدای ضربان منظم قلبش، آرام گرفتم. بعد از چند دقیقه با ملایمت پرسید: هانیه؟ هنوزم نمی خوای حرف بزنی؟

سر بلند کردم و چشمهای مهربانش نگاه کردم. دست برد و آرام اشکهایم را پاک کرد. دست روی شانه اش گذاشتم. تنم می لرزید. چند لحظه سر به زیر انداختم. زیر لب گفتم: دلم برای تو... بیشتر از همه تنگ شده بود.

بعد ناگهان سر بلند کردم. روی نوک پنجه ایستادم و لب بر لبانش نهادم.



اولین بوسه (۱۴)

سلاممم

خوب هستین انشااله؟امنم خوبم شکر خدا...  

دیدم ملت حالشون گرفته شد از عقشولانه، گفتم تنوع ایجاد کنم! 


دیشب هوا تاریک شد و سعید نیامد. من هم حوصله ام سر رفت و رفتم پایین. با دیدن خاله فرح که داشت گریه می کرد، شوکه شدم! با اشاره از سایه پرسیدم: چی شده؟

سایه زمزمه کرد: مامان بزرگ مریض شده. فردا باید عملش کنن.

تلفن زنگ زد. خاله فرح گوشی را برداشت. همانطور که اشک می‌ریخت صحبت کرد و بعد گوشی را گذاشت. با عجله به طرف راه پله دوید. من و سایه هم به دنبالش رفتیم. خاله فرح یک چمدان روی تخت گذاشت و چند دست لباس تویش پرت کرد. من که نمی‌دانستم باید چه کنم، کنار چمدان نشستم و مشغول تا زدن لباسها شدم.

سایه پرسید: همین امشب میری؟

خاله فرح با پریشانی دستی به موهایش کشید و گفت: آره بابات بلیت گرفته.

_: بابا هم میاد؟

_: نه نمی تونه بیاد.

بعد مثل اینکه ناگهان چیزی را به خاطر آورده باشد، برگشت. نگاهی به من و سایه انداخت و پرسید: شما دو تا می تونین به خونه برسین؟

با اطمینان گفتم: خیالتون راحت باشه. من آشپزی بلدم!

البته آشپزی ای که از آن دم می زدم، نیمرو بود و کته و دیگر هیچ! اما به روی مبارک نیاوردم و سعی کردم با اطمینان راهی اش کنم. او هم اینقدر پریشان بود که بیش از آن پیگیر نشد. فقط صد بار عذرخواهی کرد که باید برود.

در همین حین سعید با یک جعبه شیرینی وارد شد. با دیدن وضعیت درهم و برهم خانه، جعبه را روی میز گذاشت و با حیرت پرسید: چی شده؟

او را کناری کشیدم و گفتم: مامان بزرگت مریضه. خاله فرح داره میره پیشش.

با نگرانی پرسید: حالش خیلی بده؟

_: نمی دونم. فردا باید عملش کنن.

_: مامان الان داره میره؟

_: آره.

جلو رفت. خاله فرح داشت به زحمت در چمدانش را می بست. اما بس که عصبی بود، بسته نمی شد. سعید با آرامش چمدان را گرفت. نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: همه چی برداشتین؟ برس، مسواک، لباس خونه، بیرون، حوله، شارژر گوشی، قرصاتون...

هیچ کدام را برنداشته بود! فقط چند دست لباس بود. سعید یکی یکی را می‌آورد و جا میداد. بالاخره هم وقتی اطمینان پیدا کرد که هیچی جا نمانده است، در چمدان را بست و از پله ها پایین آورد. همان موقع عمودکتر از بیرون رسید. با حالتی دلگرم کننده بازوی خاله فرح را گرفت و گفت: بیا بریم.

خاله فرح نگاهی به من و سایه انداخت و گفت: بچه ها...

_: بچه‌ها همین جا می مونن. نگرانشون نباش. سعیدم هست.

سعید پرسید: به کمک من احتیاجی ندارین؟ اگه شما خسته این، من مامانو می برم.

_: نه باباجون. بمون پیش دخترا. خودم میرم.

خاله فرح یکی یکی در آغو شمان گرفت و با بغض خداحافظی کرد.

بعد از رفتنشان سه تایی پکر و خسته توی هال نشستیم. بالاخره سایه سکوت را شکست و پرسید: شیرینی برای چی بود؟

سعید لب برچید و گفت: خیر سرم استخدام شدم!

با تعجب پرسیدم: استخدام شدی؟ کجا؟

_: پیش یکی از آشناهای بابا. یه شرکت خصوصی داره. البته هنوز رسمی نیست. قراره دو ماه آزمایشی کار کنم، تا هم درسم تموم بشه، هم اونا ببینن به دردشون می خورم. فعلاً عصرا میرم تا ده شب.

با ناراحتی پرسیدم: تا ده شب؟!!!

_: فقط دو ماهه. یا کمتر. درسم که تموم شه میشه صبحا.

_: باباتم که شبا مطبه. بعد من و سایه هر شب تنها باشیم؟

سایه با ناراحتی گفت: من می ترسم.

سعید آهی کشید و متفکرانه نگاهم کرد. سایه پیشنهاد داد: میشه بگیم حسام بیاد اینجا بمونه.

سعید سری تکان داد و گفت: فکر بدی نیست. تو چی میگی هانیه؟

_: من که از خدامه. اینجوری زحمت زندایی هم کم میشه. ولی بابات چی میگه؟

سعید برخاست و در حالی که می‌رفت لباس عوض کند، گفت: فکر نمی‌کنم مخالفتی داشته باشه.

آخر شب عمودکتر از فرودگاه برگشت. شام را گرم کردم و دور هم خوردیم. در مورد حسام هم حرف زدیم. عمودکتر با خوشرویی موافقت کرد.

ظرفها را جمع و میز را تمیز کردم. می‌خواستم همه چیز همانطور که خاله فرح می کرد، باشد. آخر شب خسته، ولی راضی از پله ها بالا رفتم. سعید داشت طول اتاق را بالا و پایین می‌رفت و فکر می کرد. رفتم توی اتاق خواب. در را طبق عادت قفل کردم. اما از ترس سعید بلافاصله قفل را باز کردم. لباس عوض کردم و بیرون رفتم. دستش را گرفتم و دلجویانه گفتم: خوب میشه. باید بشه! آروم باش.

نگاهی گیج به من انداخت و گفت: ممنون. برو بخواب.

_: تو هم بخواب. فردا باید بری دانشگاه... بعدم سر کار. اگه نخوابی نمی کشی.

_: الان خوابم نمیبره. تو برو.

فایده‌ای نداشت. رفتم خوابیدم. صبح سعید در حالی که موهایم را نوازش می کرد، صدایم زد: هانیه. پاشو.

رفتیم پایین. عمودکتر صبحانه را چیده بود. باهم خوردیم. با عجله دور و بر را تمیز کردم. ظرفها را برای بعد گذاشتم. رفتم حاضر شدم.

تمام راه تا مدرسه سعید ساکت بود. سر کوچه ایستاد. از توی جیبش دسته کلیدی درآورد و گفت: کلیدای مامانه. باید برات بسازم، ولی الان فرصت ندارم. فعلاً اینا پیشت باشه. ظهر نمی‌رسم بیام دنبالت.

گرفته و مغموم خداحافظی کردم.

بازهم امتحان داشتیم. البته به بدی روز قبل نبود، ولی خوب هم ندادم. بعد از امتحان یقه ی سمانه را گرفتم و گفتم: سمانه من امروز ناهار چی بپزم؟

_: خاک به سرم باید ناهار بپزی؟!

_: تو رو خدا مسخره نکن! خاله فرح رفته سفر. من باید غذا درست کنم. اونم یه غذای فوری. چون تا برسم خونه عمودکتر و سعید و سایه میان.

_: خب کوکوسبزی درست کن.

_: خب چه جوری؟ اصلاً اگه موادش تو خونه نبود چی؟

_: ماکارونیم می تونی بپزی.

_: ماکارونیم خوبه. دیگه چی؟

_: کشک بادمجون.

_: هوم... دیگه؟

_: ورقه.

_: ورقه چیه؟

_: همون سبزیجات ورق ورق روهم گذاشته بودم، باهم پخته بودن، خوردی خوشت اومد...

_: هان یادم اومد.

_: ببین برو خونه. ببین مواد اولیه چی دارین، بعد به من زنگ بزن. فردا که جمعه اس. ولی روزای غیر تعطیل غذای فردا رو هم شب درست کن که ظهر با خیال راحت بری خونه.

_: هان. باشه. ممنون.

بیشتر راه را دویدم. بعد از بررسی یخچال فریزر و کابینتها به سمانه زنگ زدم. بعد با سایه مشغول آشپزی شدیم. نتیجه ی کار یک کوکوسبزی کم نمک کمی سوخته بود که عمودکتر کلی تشویقمان کرد و تحویل گرفت. سعید ولی دیر آمد، با عجله خورد و رفت.

به حسام زنگ زدم و دعوتش کردم. وسایلش را جمع کرد و عمودکتر قبل از اینکه به مطب برود، رفت دنبالش. از وقتی هم رسید، با سایه رفتند سراغ کامپیوتر. دو سه تا سی دی بازی همراهش بود که مشغول نصب و راه اندازیشان شد. بعد هم تا آخر شب با سایه بازی می کردند.

من هم دور و بر می چرخیدم. درس می خواندم، ظرف می شستم، گردگیری می کردم، شام درست می‌کردم و بین هرکاری به سمانه تلفن می کردم. نتیجه کمی بهتر از ظهر بود. ورقه ها واقعاً خوشمزه شده بود. ولی بدبخت شدم تا آماده شد!

عمودکتر و سعید هر دو حدود ده شب رسیدند. شام خوردیم. ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. از خستگی نای بالا رفتن از پله ها را نداشتم. سعید بازویم را گرفت و آرام آرام بالا رفتیم.

فکر می‌کردم سرم به بالش نرسیده خوابم می برد، اما خواب نرفتم! بلند شدم آمدم این اتاق و مشغول نوشتن شدم. سعید پشت میزش نشسته بود، درس می خواند. چند دقیقه پیش هم بلند شد که برود بخوابد. از پشت کاناپه خم شد، گونه ام را بو سید و گفت: با کمال تأسف و تاثر من فردا هم صبح تا شب نیستم.

با ناراحتی پرسیدم: با دوستات میری پیک نیک؟

_: نه عزیز من! مرد خانواده پیک نیکش کجا بود؟ صبح دانشگاه کلاس فوق‌العاده داریم، بعدشم برم شرکت. این روزا مشغول یه تغییراتین، کار زیاده.

_: ناهار میای؟

_: فکر نمی‌کنم بتونم بیام.

سر به زیر انداختم و با ناراحتی گفتم: هوم... باشه.

شانه ام را فشرد و گفت: دیروقته. بگیر بخواب.

با لجبازی گفتم: خوابم نمیاد.

_: هرطور میلته. شب بخیر.

_: شب بخیر...

حالا رفته است بخوابد. خوابم می آید. دلم خیلی گرفته است. دلم می‌خواست فردا یک پیک نیک دو نفره ی جالب برویم ولی نمی شود. هیییییی....