ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (6)

سلامممم

خوش باشین همیشه :) منم خوبم خدا رو شکر.

یه صحبت کوچولو بکنم بعد بریم سراغ بقیه ی ماجرا...

خانما... دوستای عزیز... شما که دیگه بعد از سه سال و خورده ای یا هرچقدر کمتر تا حدودی منو می شناسین. من قبل از وبلاگ نویس بودن همسر و مادر سه تا بچه ام. کارهای خونه هم که یه گردونه ی تموم نشدنین. غیر از این که عرض کردم یه عالمه خیاطی هم دارم. 

گذشته از همه ی اینا اشکالات این لپ تاپ عهد بوق و اینترنتمون کم نیستن. الهام بانو هم جهت همراهی در نوشتن که جای خود دارد.

ولی با تمام این احوال من عاشق نوشتنم. همیشه هرجا باشم دارم داستان می سازم و تو ذهنم جمله ها رو مرتب می کنم و به محض این که بتونم تایپ و ویرایش و ارسال می کنم. 

پس خواهش می کنم اینقدر نپرسین چرا نمی نویسی؟ یا بدتر از اون تهدید نکنین حتی به شوخی!

متشکرم.



هنوز نیم ساعت نشده بود، که دوباره پیمان کنار زد و ایستاد. زارع هم پشت سر سهرابی توقف کرد و با اخم به روبرو خیره شد. در را باز کردم و با ناراحتی پرسیدم: باز چی شده؟

_: ظاهراً رفیقتون دوباره حالش بد شده.

درست بود. گلنوش به طرف بیابان دوید و هرچه خورده بود برگرداند.

با عصبانیت گفتم: اینکه حالش بده، چرا قهوه خورد؟!

زارع جوابی نداد. مریم به طرفم آمد. درم را باز تر کرد و گفت: تو وسایل مامان بزرگت دارو هم بود، نه؟

_: آره تو این ساک قرمزه یه چیزایی هست، نمی دونم چیه.

ساک را روی پایم گذاشتم. مریم زیپش را باز کرد و مشغول جستجو شد. کیسه ی داروها را بیرون کشید. کمی توی قرصها جستجو کرد و بعد گفت: دستش درد نکنه. ضدتهوع هم داریم!

یک بطر آب هم از توی صندوق برداشتم و با مریم رفتیم. گلنوش دست و رویش را شست. قرص را خورد و به اصرار مریم عقب ماشین پیمان دراز کشید.

وقتی برگشتم زارع دست به سینه به ماشین تکیه داده بود. چهره اش درهم بود. در عقب را که باز کردم، گفت: خانم مهرنیا؟

نگاهش کردم. داشتم فکر می‌کردم چه خطایی مرتکب شده‌ام که اینقدر عصبانی است! بدون اینکه نگاهم کند، گفت: میشه خواهش کنم جلو بشینین؟ اینجوری احساس می‌کنم شوفرتونم!

نگاهی به پیمان که داشت راه می‌افتاد انداختم. دلم نمی‌خواست دوباره بهانه دستش بدهم. اما زارع هم درست می گفت. نفس عمیقی کشیدم. در را بستم. ماشین را دور زدم و جلو نشستم. او هم سوار شد و راه افتاد. با کمی دستپاچگی مشغول بستن کمربند شدم. زارع اما آرام و مطمئن به جاده چشم دوخته بود. کمربندم را بالاخره بستم. در داشبورد را باز کردم و الکی توی آن را گشتم. کلی خرت و پرت بی‌ربط داشتم. از کاغذ رسید بانک گرفته تا یک بسته نصفه ی بیسکوییت و یک خط چشم و یک رژلب و خودکار و کاغذ یادداشت و چند تا سی دی و غیره....

بعد از چند لحظه با بی حوصلگی آن را بستم. از سکوت عصبی شده بودم. ضبط را روشن کردم. اما همین که خواننده شروع به خواندن کرد، یادم آمد این آهنگ بسیار عاشقانه است! سریع خاموشش کردم. زدم رادیو، اما وسط بیابان آنتن خوبی پیدا نکردم. آن را هم خاموش کردم و عصبانی به جلوی پایم چشم دوختم.

زارع خندید و پرسید: باز چی شده؟

بدون اینکه سر بلند کنم، گفتم: هیچی.

همانطور که با آرامش یک دستش بالای فرمان بود، به آسمان نگاه کرد و گفت: بچه که بودیم، وقتی با ماشین می‌رفتیم سفر، یکی از بازیای تو راهمون این بود که ابرا رو به اشکال تشبیه کنیم.

بی‌اختیار سر بلند کردم و به آسمان نگاه کردم. سعی کردم ابرها را به شکلی ببینم. بالاخره لبخندی زدم و گفتم: قوه تخیلتون از من خیلی بهتر بود. من فقط ابر می بینم!

_: قوه تخیل منم خیلی جالب نبود. متخصصش عارفه، خواهر کوچیکم بود که یه شکل پیدا می‌کرد و کلی داستان براش می ساخت. اونم داستانای اکشن بزن بزن! یک ذره لطافت در وجود این بچه نبود!

خندید. منم خندیدم. پرسیدم: عارفه همونه که بیشتر از همه باهاش دوستین؟

_: آره. دوسال از من بزرگتره. از بقیه به هم نزدیکتریم.

_: خب طبیعیه. ولی عجیبه که با برادر بزرگه از برادرای کوچیک بیشتر رفیقین.

_: حمید و احمد منو تو بازیاشون راه نمیدادن. ولی محمد حسابش جداست. همیشه حامیم بوده و یه جورایی هم رفیق هم برادر و هم پدرم بوده. الان تازه یکی دو ساله اگه چیزی از بابا بخوام خودم میگم. تا حالا همیشه به محمد می گفتم. بچه که بودم، تو خونه یه اتاق بزرگ مشترک با حمید و احمد داشتیم. محمد اتاقش تو حیاط کنار گاراژ بود. از مدرسه که می اومدم اول می‌رفتم سراغ اون. اگر نمره کم گرفته بودم، اگر کتک خورده بودم، اگر پول می‌خواستم یا جایزه گرفته بودم، به هر حال هر خبری بود باید اول به اون می گفتم؛ اگر کمک می‌خواستم که کمکم می کرد. وگرنه هم بسته به موقعیت یا تشویق یا دلجویی. روزایی هم که خونه نبود، نمیومدم تو خونه. همون تو اتاقش می موندم تا بیاد.

لبخندی زدم و گفتم: چه قشنگ! منم با برادر خیالیم همینجوریم!

با لبخند پرسید: چه جوری؟


هیچ وقت با هیچ‌کس در مورد برادر خیالیم حرف نزده بودم. برادر دوقلویی که توی ذهنم همیشه زنده بود. این بار هم تا پرسید چه جوری، دستپاچه شدم و حرفم را پس گرفتم. در حالی که به تته پته افتاده بودم، گفتم: هی هیچی... همینجوری... گاهی تو ذهنم تصور می‌کنم که برادرم نمرده. پیشمه.

با ناراحتی آهی کشید و گفت: خیلی معذرت می خوام. من خیلی بی ملاحظه ام! اصلاً توجه نکردم که دارم داغ دلتونو تازه می کنم.

_: نه نه خواهش می‌کنم اینجوری نگین! برعکس خیلیم خوشحال میشم که تعریف کنین. من هیچ وقت خانواده ی به این بزرگی ندیدم. خودم هیچ وقت تو یه خانواده ی واقعی نبودم. برام جالبه که چه‌جوری بزرگ شدین! خیلی جالبه!

مکثی کردم و سر به زیر انداختم. آرام اضافه کردم: البته اگر دوست دارین. من همون قدر که معماری برام جالبه، و تو هر خونه ای میرم، دلم می خواد تمامشو ببینم، زندگی های خونوادگی هم برام جالبه. و خب پرسیدنم مثل سر کشیدن به خونه های مردم فضولیه!

لبخندی زد و گفت: من چیزی برای پنهان کردن ندارم. هرچی بخواین بدونین میگم.

سر بلند کردم و قدرشناسانه تبسم کردم.

چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: خونمون... یه خونه ی قدیمی خشتی بزرگه. نقشه اش خیلی قدیمی نیست. هال وسط و چند تا اتاق دورشو و اینا... به نسبت مساحت تعداد اتاقا زیاد نیست، ولی بزرگن. گفتم که ما سه تا تو یه اتاق بودیم، دخترا هم یه اتاق مشترک داشتن. محمدم که از وقتی یادم میاد جدا بود. هفده سال از من بزرگتره. روزی که ازدواج کرد، من دوازده سالم بود. تا یک هفته هر روز که از مدرسه میومدم، اول می‌رفتم تو اتاقش یه فصل گریه می‌کردم و بعد وارد خونه می شدم. داشتم عادت می‌کردم که اتاقشو دادن به حمید. خیلی عصبانی شدم! به نظرم بی‌حرمتی بود به اتاق محمد که بدن به حمید! ولی بالاخره به اونم عادت کردم.

_: اسم دو تا خواهر بزرگتون چیه؟

_: آسیه و عالیه... آسیه همیشه خانم خونه بود. اهل پختن غذاها و شیرینیهای مختلف و تست کردنشون روی پسرای شکموی خونه! الانم خیلی خوش دست و پنجه اس! سفره اش همیشه دیدنیه. هم زیبا هم خوشمزه. عالیه برعکس. تو خونه نوبت داشتن. شنبه و سه شنبه روز مامان، یک شنبه و چهارشنبه بآسیه، دوشنبه و پنج‌شنبه هم عالیه. عارفه هم که قربونش برم دست هرچی پسر بود از پشت بسته بود! عالیه عاشق خیاطی و رمان خوندنه. تو اتاقش همیشه عالمی داشت برای خودش. باید به زور می کشیدنش بیرون. می پرید تو آشپزخونه، یه چیز ساده بار میذاشت، دوباره برمی‌گشت تو اتاقش. غذای اون روز اگر مامان و آسیه به دادش نمی رسیدن حتماً می سوخت! عوضش تمام دوخت و دوز خونه رو می‌کرد. گاهی هم مرام به خرج میداد و به مامان لو نمی داد که من طول هفته چند تا شلوار پاره کردم! البته اگر با عارفه اذیتش می‌کردیم تمام پرونده مونو از بایگانی می‌کشید بیرون. خوبیش این بود که لیست عارفه هم به اندازه ی من سیاه بود و تنهایی کتک نمی خوردم!

باهم خندیدیم. پرسیدم: مثلاً چه کار می کردین؟

_: ما هیش کار! ما اصلاً کار بدی نمی کردیم! اصلاً به این قیافه ی مظلوم من میاد خطایی مرتکب شده باشم؟!!

لحنش طوری بود که ریسه رفتم. در حال خندیدن گفتم: نه والا اصلاً بهتون نمیاد!

لبخندی مغرور زد و گفت: آره می دونم! ولی یه پسربچه می‌شناختم که تو ظل آفتاب تابستون با خواهرش می رفتن پشت بوم و مارمولکایی که تو آفتاب خواب بودن رو می گرفتن و میاوردن و ول می کردن تو اتاق دخترا! یا سوسک یا عنکبوتای بزرگ!

داد زدم: وااااااای!!! برای چی؟؟؟؟

نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: یعنی واقعاً انتظار یه دلیل منطقی دارین؟ خب دلیل مهمش این بود که عارفه خیلی شجاع بود و پابپای من می اومد و حشرات رو راحت تو مشتش می‌گرفت. تازه یه وقتایی از منم فرزتر بود و سریعتر شکار می کرد! بعدم که خب باید یه کاریشون می‌کردیم دیگه! ولشون می‌کردیم اونجا و خودمون مثل گلوله از خونه فرار می‌کردیم و ده ثانیه بعد سر کوچه در حال بستنی خوردن بودیم و تمام بچه‌های محل حاضر بودن قسم بخورن که از صبح اونجا بودیم! چون زورشون به ما نمی رسید!

با خنده پرسیدم: بقیه ی خواهر برادرا هم به همین شیطونی بودن؟

_: نه بابا! اگه اینطوری بود که مامان بابای بیچاره خیلی وقت پیش فرار کرده بودن!! محمد که کلاً آروم و همیشه برادر بزرگه بود. مامان میگه بچگیشم شیطون نبوده. همیشه درسش خوب و کلاً سربراه بوده. آسیه و عالیه هم که خیلی دخترونه و آروم بودن. حمید و احمدم همیشه باهم رفیق بودن و شیطنت می کردن، ولی بیشتر شیطونیاشون بیرون از خونه بود. جایی که مامان بابا نبینن. تخس ترینشون من و عارفه بودیم!

_: عارفه هنوزم شیطونه؟

_: نه بابا طفلکی! اینقده خانوم و آروم شده که گاهی دلم براش می سوزه. خودش میگه من تمام شیطنت عمرمو تو بچگیم کردم. الان دیگه انگیزه‌ای ندارم.

_: گفتین عقد کرده؟

_: آره. چند ماه پیش عقد کرد.

_: خیلی ناراحت شدین؟ مثل وقت عروسی محمد؟

_: نه اونجوری نبود. لااقل گریه نکردم! ولی خب دلم خیلی گرفت. اولش تو هول و ولا بود و عین آسیه و عالیه وقت خواستگاریشون نگران بود و شده بود یه دختر معمولی!

خندید و ادامه داد: تشبیه بیخودیه! ولی عارفه تا روز قبل از خواستگاریش با من از در و دیوار بالا می رفت! دیدنش تو اون حال نگران و بالا پایین کردن اتاق واقعاً اعصابمو خورد می کرد. هیچ‌کس نظر منو نمی خواست. اگر به من بود محال بود اجازه بدم قبول کنه. ولی خب داماد پسر خوبی بود، همه قبولش داشتن، عارفه هم قبول کرد. اوائل خیلی ناراحت بودم. فکر می‌کردم تو رودرواسی قبول کرده. فکر می‌کردم ناراحته! رفتاراش سنگین رنگین شد یهو، خنده هاش حساب شده و مصنوعی! یه بار قسمش دادم که اگه نمی خواد کمکش می‌کنم همه چی رو بزنه بهم، ولی گفت دوسش داره. باورم نمیشد. عقد کردن. حالا هم می‌بینم دوسش داره. ولی اونی که دل منو می سوزونه آینه که دیگه نصف اون وقتا هم برای من وقت نداره، حرفاشو بهم نمی زنه، عوض شده، خیلی عوض شده. دیگه نمی شناسمش....

جو ماشین سنگین شده بود! نزدیک برای دلتنگیش اشک بریزم که ناگهان صدایش را بلند کرد و گفت: اوه چه همه حرف زدم!!! یادم نمیاد تو عمرم اینقدر وراجی کرده باشم!!!

لبخندی زدم و گفتم: خیلی ممنونم. خیلی قشنگ تعریف می کردین. درست انگار که اونجا بودم.

_: شما چی؟ بهتون نمیاد اهل درددل کردن باشین.

_: من فقط با امید اینجوری حرف می زنم.

_: امید؟!

این بار بدون خجالت گفتم: برادرم. برادری که همیشه برام زنده است. خیلی بچه بودم که اسمشو امید گذاشتم. همبازی تمام بچگیام. همیشه تو ذهنم دارم باهاش حرف می‌زنم و حضورشو کنارم احساس می کنم. میگیم می‌خندیم باهم شوخی می کنیم، وقتی میرم بیرون همرام میاد، مراقبمه. غیرتی میشه، سربسرم میذاره، قهر می کنیم، آشتی می کنیم.... بچه که بودم تمام بازیام دو نفره بود. یه روز امید به خاطر من عروسک بازی می کرد، یه روز من به خاطر اون ماشین بازی می کردم. بزرگ‌تر که شدیم شد بازی فکری و کامپیوتر بازی. هنوزم کامپیوتر بازی رو یه نفره نمی کنم. اگر امید حوصله نداشته باشه اصلاً بازی نمی کنم.


سرم پایین بود و حرف می زدم. چند لحظه ساکت شدم. از گوشه ی چشم نگاهش کردم. بعد گفتم: میگن تنهایی دیوونگی میاره. نگران نباشین. دیوونه ی خطرناکی نیستم.

ناگهان به طرفم برگشت و با عصبانیت گفت: این چه حرفیه؟ شما اگه امید رو نداشته باشین، با چی لبخندتونو نگه دارین؟ چیزی که منو اذیت می کنه ناشکری خودمه! این چند وقت سر نامزدی عارفه و احمد اعصاب ندارم که تنها شدم. مریضی بابا هم که بهش اضافه شد و دیگه نور علی نور! داشتم زمین و زمون رو بهم می دوختم که آی مردم به دادم برسین که تنها شدم! مامان و عارفه هم تشخیص دادن زن می خوام. رفتن خواستگاری یه پس گردنی خوردم حالم جا اومد!

تکان بدی خوردم! ناگهان صحنه ی خواستگاری چند روز پیش، پیش چشمم زنده شد. با صدایی لرزان پرسیدم: پس گردنی خوردین؟ چرا؟

با تمسخر گفت: چون اینقدر ادعام میشد که فکر می‌کردم محاله ردم کنن!

فکر کردم دارد طعنه می زند! با صدایی که حالا به وضوح می لرزید، پرسیدم: چرا؟

نگاهم کرد. پرسید: حالتون خوبه؟ چی چرا؟ چرا ردم کردن؟ نمی دونم. دختر خانم گفته بود اصلاً خیال ازدواج نداره. منم فقط جا خوردم. شکست عشقی و این حرفا نبود! مامان و عارفه پسندیده بودن. من حتی اسمشم نمی دونم. یعنی نپرسیدم.

آب دهانم را به سختی قورت دادم. پرسیدم: این داستان مال قبل از مریضی پدرتونه؟

با تعجب گفت: نه! شما چرا رنگتون پریده؟ مشکلی پیش اومده؟

نفس عمیقی کشیدم و به زحمت سعی کردم عادی باشم. به آرامی گفتم: من خوبم. دقیقاً کی بود؟

متفکرانه گفت: همون وقتی که شما اومدین بیمارستان.

محکم به پیشانیم کوبیدم! به سختی ترمز کرد! وحشتزده پشت سرمان را نگاه کردم. خوشبختانه ماشینی نبود. کنار زد و پرسید: شما بودین؟

بعد طوری که انگار با خودش حرف می زند، گفت: آره شما بودین که گفتین از مادربزرگتون جدا نمیشین... یعنی من خر حتی شَکَّم نکردم!

گیج و منگ گفتم: ولی آخه با اون حال پدرتون چه وقت خواستگاری رفتن بود؟!!!

بدون اینکه نگاهم کند، گفت: خودش اصرار کرد. گفت دارم میمیرم. شما که برنامه شو داشتین، منم می خوام آخرین عروسمو ببینم. هرکار کردیم راضی نشد بذاره برای بعد. عارفه شما رو چند وقت پیش با خاله تون تو هیئت دیده بود و همیشه می‌گفت از این دختره خوشم اومده. مامانم خوشش اومده بود. وقتی بابا اصرار کرد اونام رفتن که صحبت کنن. منم تو بیمارستان بودم و اعصابم خورد که الان اینا قبول می کنن و بعد من که دلم جای دیگه اس، چه خاکی باید به سرم بریزم!

بدون آنکه انتظار داشته باشم، به شدت غمگین شدم. سر به زیر انداختم و گفتم: پس چرا بهشون نگفتین که برن سراغ اونی که می خواین؟

راه افتاد و گفت: چون بر خلاف اون یکی از این یکی به شدت می ترسیدم.

گیج شدم و پرسیدم: منظورتون چیه؟

_: من بدون هیچ دلیل خاصی فکر می کردم اونی که عارفه پسندیده، حتماً جوابش مثبته. و به دلایل بسیاری فکر می‌کردم اونی که من می خوام هرگز قبولم نمی کنه و اگر حرفی بزنم، همون موقعیت عادی رو هم از دست میدم.

به بیرون خیره شدم. بغض کرده بودم.

با ملایمت گفت: خانم مهرنیا آخرین سؤال رو نپرسیدین.

در حالی که به شدت با اشک و بغضم مبارزه می کردم، گفتم: به من ربطی نداره.

زیر لب گفت: البته که داره.

حرفی نزدم. افکارم اینقدر بهم ریخته بود که حرف زدن یادم رفته بود. تا مقصد هیچی نفهمیدم. فقط وقتی ترمز کرد، سر بلند کردم و دیدم توی یک کوچه ی قدیمی هستیم. نفهمیده بودم که وارد شهر شده بودیم. پیاده شدیم. سهرابی جلوی یک کوچه ی باریک و بلند پارک کرده بود و بقیه پشت سرش بودند. به کوچه اشاره کرد و گفت: انتهای این کوچه اس. با ماشین نمی شه رفت. باید چمدونا رو ببریم، بعد ماشینا رو برگردونیم سر خیابون یه پارکینگ هست بذاریم اونجا. اینجا باشن راه عبور رو می بندن.

پیمان گفت: یعنی چه آغا؟! یعنی این همه بارکشی کنیم؟ تازه بعد ماشینو ببریم کجا؟!! من که میرم یه هتل آدمیزادی!

گلنوش هم نگاهی خسته به کوچه ی باریک انداخت و گفت: به نظر نمی رسه جای جالبی باشه. من که یه کم می ترسم.

سهرابی که بهش برخورده بود، با تعجب گفت: خونه ی داییمه خانم! این چی می ترسین؟

گلنوش با ناراحتی به پیمان نگاه کرد. پیمان بی حوصله رو به زارع کرد و گفت: حامد برو بیرون می خوام برگردم. زودتر می گفتین دارین تو چه خراب شده‌ای میرین!

زارع با چهره ای درهم دوباره پشت فرمان نشست. من هم که احساس می کردم، زانوهایم تحمل وزنم را ندارند دوباره نشستم.

زارع دست پشت صندلی من گذاشت. زیر لب ببخشیدی گفت و عقب گرد از کوچه بیرون آمد. پیمان هم آمد. کنار ماشین من ترمز کرد و از زارع پرسید: هتل سراغ داری؟

زارع با اخم گفت: نه.

پیمان هم دستی به خداحافظی بالا آورد و رفت. اما زارع جوابش را نداد. همان‌طور که سرش پایین بود، از من پرسید: شما چی؟

_: من الان دخمه و هتل پنج ستاره برام هیچ فرقی نمی کنن. فقط یه زمین صاف می خوام که بخوابم.

دوباره توی کوچه برگشت. پیاده شدیم. مریم و سهرابی توی سایه ی دیوار ایستاده بودند و با چهره ای گرفته حرف می زدند.

من و زارع هم جلو رفتیم. سهرابی رو به من گفت: خانم به خدا جای تمیز و خوبیه. خیلیم قشنگه!

خنده ام گرفت. ولی اینقدر خسته بودم که بیشتر شبیه دهن کجی بی صدایی شد. گفتم: من که اعتراضی نداشتم.

مریم با خوشحالی گفت: خدا خیرت بده! من که آرزو دارم این خونه ی تعریفی رو سیر تماشا کنم!

پوزخندی زدم و سر به زیر انداختم. مریم به تندی پرسید: به چی می خندی؟

_: هیچی...

سهرابی و زارع مشغول پایین آوردن وسایل شدند. مریم چمدانش را از دست زارع گرفت و دسته اش را باز کرد که راحت به دنبال خودش بکشد. سهرابی هم دسته ی ساک و کیفش را روی شانه اش انداخت و دسته ی چمدان چرخ دار زارع را هم گرفت.

چمدان قدیمیم را از روی زمین برداشتم. زارع در صندوق را بست و گفت: شما اونو برندارین.

خسته گفتم: مال خودمه!

جلو آمد. آن را گرفت و گفت: منم نگفتم مال منه.

در عقب را باز کردم و مشغول برداشتن خوراکی ها شدم، ولی زارع همه را می گرفت.

عصبانی گفتم: آخه نمی تونین همه رو بردارین! یکیشونو بدین به من.

سهرابی جلو آمد و گفت: دسته ی چمدون حامد مال شما. حامد اون یخدونو بده به من.

دسته را گرفتم، زارع گفت: چمدون خودمه. نگاه چپ بهش نندازین!

خندیدم و با مریم راه افتادیم. پسرها هم بعد از قفل کردن درها به دنبالمان آمدند.





پروژه پرماجرا (5)

سلام سلام سلام!

خوب و خوش و سلامتین انشااله ؟ منم خدا رو شکر خوبم.

اینم یه قسمت کاری باری هشت صفحه ای! امیدوارم خوشتون بیاد.


پ.ن میشه لطفاً نفری یه صلوات بفرستین من همت کنم به خیاطیام برسم؟ خیلی زیادن!


دوباره بعداً نوشت برای اونایی که اصلاحات پست قبل رو ندیدن. پست قبل یک صفحه اش اشتباهاً کپی نشده بود، بعداً اضافه کردم. اگر خواستین یه نگاهی بندازین. 


صبح روز بعد همین که توی دانشگاه مریم را دیدم، گفتم: جلو نیا، گازت می گیرم!!! یعنی چی رفتی شکایت منو به خاله‌ام کردی؟

گلنوش گفت: پیشنهاد من بود. چون از هیچ راه دیگه ای راضی نمی شدی. چند ساله مسافرت نرفتی بچه؟ می پوسی تو اون خونه. تو برای مراقبت از مادربزرگت احتیاج به انرژی و روحیه داری. باید به خودت برسی تا بتونی به اون برسی. یه کم زنده باش، زندگی کن، فقط به خاطر اون.

مریم تأیید کرد: راست میگه. یه نگاه به خودت بنداز. شدی آدم آهنی. خونه دانشگاه خونه دکتر خونه دانشگاه! آخر تفریحم خرید اونم از سوپر و نونوای سر کوچه! یه نگاه به ریختت بنداز! اگه خاله‌ات به زور واست لباس نخره، تو خودت عمراً بری دنبالش! باز خدا رو شکر سلیقه ی خاله‌ات خوبه! والا نمیشد تو روت نگاه کرد!

گیج و مبهوت نگاهشان کردم. حرفهایی می‌زدند که من هیچ وقت فکرشان را نکرده بودم. درست بود. دنیای من با آن‌ها خیلی فرق داشت. ولی من این تفاوت را پذیرفته بودم و راضی بودم.

مریم دست دور شانه هایم انداخت و دوستانه گفت: آوین جان، عزیز من، چرا نمی خوای مثل بقیه زندگی کنی؟ تو هم به اندازه ی همه حق زندگی داری.

با صدای تک سرفه و سلامی، هر سه برگشتیم. سهرابی و زارع بودند. ناگهان گل از گلم شکفت و با خوشحالی به زارع گفتم: سلام! حال پدرتون بهتره؟

_: سلام. خدا رو شکر خیلی بهترن. دیروز عصر بعد از رفتن شما آوردنشون تو بخش.

آهی از سر آسودگی کشیدم و زمزمه کردم: خدا رو شکر.

سهرابی با کمی تعجب پرسید: نسبتی باهم دارین؟

مریم گفت: آره منم داشتم به همین فکر می کردم.

زارع نگاهی به من کرد و گفت: نه.

سر به زیر انداختم و گفتم: من از اون بیمارستان و از اون بخش سی سی یو خاطرات خیلی تلخی دارم.

گلنوش دست روی شانه ام گذاشت. اما من عقب کشیدم و به سرعت پرسیدم: خب برنامتون همون دومه؟ من باید حداکثر عصر روز ششم خونه باشم.

سهرابی گفت: اه شما هم میاین؟ چه خوب! بله همون دومه. زنگ زدم دو تا اتاق دیگه هم رزرو کردم.

رو به گلنوش پرسید: شما با همسرتون صحبت کردین؟

گلنوش با خوشحالی گفت: بله میاد!

_: بسیار خب. به هر حال اتاقتون حاضره. و اگر همه موافق باشن، صبح زود راه بیفتیم.

با تردید پرسیدم: مثلاً چه ساعتی؟

_: من که میگم هرچه زودتر بهتر. ولی هرجور شما راحتین.

گفتم: چهار صبح خوبه؟ اینجوری روزمونو از دست نمیدیم.

گلنوش گفت: نهههه! من و پیمان نمی تونیم. چه فایده داره به اون زودی بریم، بعد اونجا برسیم خسته... به هر حال روزمونو از دست میدیم. ولی چه کاریه؟ خب تو تخت خودمون می خوابیم بعد میریم.

گفتم: بسیار خب. من تابع جمعم. ولی من که فرقی برام نمی کنه. به هرحال وقتی هیجان دارم نمی خوابم.

گلنوش سر شانه ام زد و با خنده گفت: طفلکی من! اینقدر سفر نرفته که هیجان‌زده شده!

با عصبانیت دستش را پس زدم و گفتم: میشه بسه؟

زارع گفت: ربطی به سفر رفتن یا نرفتن نداره. منم خوابم نمی بره. اتفاقاً سفرم زیاد میرم.

مریم گفت: منم فکر می‌کنم بهتره زود راه بیفتیم. فقط آوین جون متاسفم! من تمام راه رو می خوابم.

_: اگه صدای موزیک من مزاحمت نمیشه، اشکالی نداره.

_: نه عزیزم راحت باش.

سهرابی که کمی خنده‌اش گرفته بود، به گلنوش گفت: چهار به دو! ما بردیم!

گلنوش آهی کشید و گفت: باشه. به پیمان میگم.

سهرابی گفت: پس ساعت چهار روز دوم، اول جاده ی کمربندی.

سری به تأیید تکان دادم و رو به مریم گفتم: تو می تونی شب بیای خونه ی ما بخوابی، کله سحر اهل خونتونو بیدار نکنیم. مامان بزرگ من که اون ساعت بیداره.

مریم گفت: آره میشه. آخر شب میام اونجا.

قرارها گذاشته شد.


عید نوروز از راه رسید. روز اول مامان بزرگ، به عنوان بزرگ فامیل، صبح تا شب مهمان داشت. تمام مدت مشغول پذیرایی بودم. آخر شب بود که آخرین مهمانها رفتند و مریم هم با چمدانش از راه رسید. قبل از اینکه بخوابیم، با هم چمدان مرا آماده کردیم و وسایل را توی ماشین گذاشتیم. مامان بزرگ هم کلی خوراکی برای توی راهمان حاضر کرد و ده بار سفارش کرد که حتماً صبح از توی یخچال برشان داریم.

صبح هم یک یخدان برایمان آماده کرد و خوراکی ها را در آن چید. دو تا فلاسک آب جوش و فنجانها را هم همراهمان کرد. تمام صندلی عقب پر از خوراکی شده بود! مریم با حیرت گفت: آخه این همه رو ما کی می خوایم بخوریم؟!!!

_: اصلاً مهم نیست که می تونیم بخوریم یا نه. مهم آینه مامان بزرگ فکر می کنه اینا باید همراه من باشن. منم میگم چشم. چرا ناراحتش کنم؟

سری به تأیید تکان داد و گفت: هوم. باشه.

نزدیک ساعت چهار از زیر قرآن مادربزرگ رد شدیم و راه افتادیم. خیابانها خلوت و تاریک بود. خیلی زود به کمربندی رسیدیم. سهرابی و زارع منتظرمان بودند. آن‌ها هم تازه رسیده بودند. چهارتایی پیاده شدیم. مریم پرسید: به گلنوش زنگ بزنم؟

گفتم: آره زنگ بزن بیدارش کن. من دارم یخ می زنم.

زارع گفت: بشینین تو ماشین.

بعد رو به سهرابی کرد و پرسید: تو راه سوپری باز ندیدی؟

مریم در حالی که گوشی به دست، منتظر جواب گلنوش بود، گفت: خوردنی اگه می خواین عقب ماشین آوین هست. جان من تعارف نکنین که ما محاله بتونیم این همه بخوریم.

زارع نگاهی به من انداخت و گفت: فقط یه لقمه. معده‌ام داره می سوزه.

در عقب را باز کردم و گفتم: اگه فقط یه لقمه بخورین بهمون ظلم کردین! نه تو رو خدا یه نگاهی اینجا بندازین.

زارع جلو آمد و با دیدن آن همه خوراکی خندید. یخدان را جلو کشیدم و گفتم: از خودتون پذیرایی کنین. آقای سهرابی شما هم بفرمایین. اون فلاسک کوچیکه توش چاییه. بزرگه آبجوش. کافی میکس و قندم تو اون ظرفه.

زارع همه را روی کاپوت ماشینم چید. طوری که خودمم که صبحانه نخورده بودم و به مامان بزرگ قول داده بودم، تو راه بخورم هوسم شد! چهارتایی صبحانه ی مفصلی خوردیم.

ساعت چهار و نیم گذشته بود که گلنوش و پیمان هم بالاخره رسیدند و راه افتادیم. نیم ساعت بعد هم برای نماز توقف کردیم و بعد دوباره راه افتادیم. دفعه ی اولم بود که آن ساعت رانندگی می کردم. توی جاده هم که هیچ وقت رانندگی نکرده بودم. گیج می زدم. پیمان جلو می‌رفت و سهرابی وسط و من هم سعی می‌کردم عقب نمانم. ولی واقعاً نمیشد. هم خوابم گرفته بود و هم با آن سرعت و تسلط نمی‌توانستم برانم. بالاخره هم عقب ماندم. مریم خواب بود. ضبط را خاموش کرده بودم و ششدانگ حواسم به جاده بود. می‌ترسیدم خیلی دور شده باشند. اعصابم خورد شده بود. یک بار خواستم سبقت بگیرم، اما بوق بلند کامیونی که از روبرو می آمد، زهره ام را آب کرد! بالاخره هم یک پارکینگ دیدم و زدم کنار. سرم را روی فرمان گذاشتم. هنوز قلبم داشت از صدای بوق کامیون تند میزد. نمی‌فهمیدم من که دو سه سال بود توی شهر رانندگی می کردم، حالا چرا اینقدر ترسیده بودم!

با صدای زنگ موبایل مریم از جا پریدم. غریدم: لعنتی!

مریم خواب آلود سر برداشت. نگاهی به من انداخت و پرسید: چرا وایسادی؟

جوابش را ندادم. گوشی اش را جواب داد. نگاهی به ساعت انداختم. شش بود. دوباره سرم را روی فرمان گذاشتم. مریم داشت با گلنوش حرف می‌زد و توضیح می‌داد که حالمان خوب است. یک نفر به شیشه ام زد. با بی حالی سر بلند کردم. زارع بود. در را باز کردم و پیاده شدم. به ماشین تکیه دادم و خسته نگاهش کردم. پرسید: اتفاقی افتاده؟

به آرامی با لحنی تمسخرآمیز گفتم: آره یه اتفاق موحش! یه کامیون بوق زد ترسیدم!

سهرابی هم کنار ماشینش ایستاده بود. پیمان و گلنوش هم رسیدند. مریم هم پیاده شد. سهرابی جلو آمد و گفت: شما چرا عقب موندین؟ لطفاً یه شماره تلفن به ما بدین راحتتر همدیگه رو پیدا کنیم.

منگ نگاهش کردم و گفتم: آقا من کم آوردم. نمی تونم برونم.

مریم گفت: اه آوین مسخره کردی؟ اون سوئیچو بده به من.

_: عمراً! من جونمو دوست دارم. حوصله ی ژانگولر بازیای تو رو ندارم.

_: یعنی آدم باید مثل تو اینقدر ترسو باشه که عمراً نتونه از بیست تا بیشتر برونه؟!

زارع دست دراز کرد و مودبانه پرسید: به من اجازه میدین؟

سوئیچ را توی دستش گذاشتم. پیمان که تا حالا ساکت نگاهمان می کرد، خندید و گفت: بعضیا نخ میدن، بعضیام سوئیچ!

من و زارع با تعجب برگشتیم نگاهش کردیم. زارع با اخم پرسید: منظور؟

گلنوش خندید و گفت: هیچی یاد اون روز بارونی افتادیم که شما آوینو رسوندین. آغا بریم!

و خودش به طرف ماشین پیمان برگشت. زارع با حرص نفسش را بیرون داد و به بیابان نگاه کرد. سهرابی سر شانه اش زد و گفت: حرص نخور پسر. همش سه روزه.

چند قدم دور شدم و به مریم گفتم: همه ی این آتیشا از گور تو بلند میشه!

مریم گفت: ای بابا اعصابمونو بهم نریز اول راهی! پیمانو که میشناسی. رله! هرچی سر زبونش بیاد میگه. برو خدا رو شکر کن که زارع عاقلتر از این حرفاست که به روت بیاره.

_: اصلاً اینا که می خواستن برن ماه عسل، واسه چی با ما اومدن؟

_: تو که میدونی گلنوش بدون پیمان میمیره.

_: حیف گلنوش واسه این!

پیمان داد زد: نمیریم؟

زارع نگاهی به من و مریم که پشت ماشین خلوت کرده بودیم انداخت. سهرابی گفت: خانم صراحی شما با من میاین؟

مریم نگاهی به من انداخت. شانه ای بالا انداختم. مریم کیفش را از توی ماشین برداشت و رفت. صندلی پشت راننده را کمی خالی کردم و خوراکی ها را مرتب کردم. مقداری هم به مریم و گلنوش دادم. حتی از فکر اینکه دارم به پیمان تعارف می‌کنم لجم می گرفت. ولی سعی کردم دیگر فکر نکنم و سوار شوم. زارع هم سوار شد. پشت سرش نشستم و گوشیهای ام پی تری را توی گوشهایم گذاشتم. صدایش را بلند کردم تا فکرهایم را در صدایش گم کنم.

بعد از چند دقیقه از آن همه صدا حوصله ام سر رفت. گوشی ها را بیرون کشیدم و ام پی تری را توی کیفم انداختم. اخم آلود به بیابان چشم دوختم.

زارع با لحنی که بوی طنز میداد، پرسید: هنوزم عصبانی هستین؟ می خواین بپیچم جلوش حالشو بگیرم؟

به تلخی گفتم: نه مرسی. من جونمو دوست دارم.

بعد از چند لحظه پرسیدم: اصلاً چرا اون باید جلو بره؟

با لبخند گفت: چه فرقی می کنه؟ اگه اینجوری حس ریاستش ارضاء میشه بذار جلو بره.

_: هی میگم نمی خوام بیام، هی میگن نه باید بیای. هی میرن واسطه میشن به خاله پیغوم میدن، که چی؟ حالا اگه من می موندم خونه بعداً کارای تایپ و ادیت رو می کردم، به کجای دنیا برمی خورد؟

_: این رفیقایی که من دیدم، بدون شما روزشون شب نمیشه. مگه بده؟

_: آره بده. از انحصارطلبی بدم میاد. از این یارو هم بدم میاد. اصلاً من اعصاب ندارم!

سرم را تا روی زانوهایم خم کردم و بین دستهایم گرفتم.

_: خانم مهرنیا... حالا که اومدی. سعی کن خوش بگذرونی.

بدون این سر بلند کنم، پرسیدم: آخه چه جوری؟ با این مریم که دائم داره راهنماییم می کنه که باید چکار کنم، یا با اون پیمان که رابرا متلک میگه، یا اون گلنوش که هیچ اراده ای از خودش نداره و تمام مدت چشمش به دهن پیمان جونشه و بعدم مریم!

_: با هیچ کدوم. شما خودت به خاطر خودت خوش باش. اگر بی اراده بودن بده، چرا ارادتو نشون نمیدی؟ شما دارین میرین سفر برای تحقیق، برای تفریح، برای استراحت. هم سفریها هم اگر مثل من اعصابتونو بهم میریزن، قابل نیستن. شما به کار خودتون برسین.

کمی سرم را بالا آوردم و متفکرانه گفتم: شما اعصاب منو بهم نمی ریزین.

_: جای شکرش باقیه!

به عقب تکیه دادم و دوباره از پنجره به بیرون خیره شدم. بعد از چند لحظه گفت: به بابا گفتم اومدین عیادتش. خیلی دلش می‌خواست ببینتتون.

_: ممنون. مرخص شدن؟

_: آره پریروز صبح دیگه دکتر اجازه داد بیاد خونه. خدا رو شکر عید رو دور هم بودیم.

_: خدا رو شکر.

_: چند تا خواهربرادر دارین خانم مهرنیا؟

در حالی که از یادآوریش بغض به گلویم پنجه می انداخت، گفتم: من فقط یه برادر دوقلو داشتم که وقت تولدمون همراه مادرم فوت کرد.

_: آه متاسفم. ببخشید که پرسیدم.

_: خواهش می کنم.

بغضم را با یک لقمه نان فرو دادم و سعی کردم دوباره عادی باشم. خیلی معمولی پرسیدم: شما چند تا خواهر برادرین؟

با کمی ناراحتی گفت: هفت تا. من کوچیکه ام.

با تعجب خندیدم و گفتم: اوه عالیه! حتماً بچگی تون تو خونه خیلی خوش می گذشت!

از یادآوریش لبخندی زد و گفت: آتیش می سوزوندیم! بیچاره مامانم.

لبخندی زدم و پرسیدم: چند تا خواهر چند تا برادر؟

_: سه تا برادر دارم. سه تا خواهر. با خواهر کوچیکه و برادر بزرگه از همه بیشتر جورم.

_: چند تاشون ازدواج کردن؟

_: تقریباً همه شون. خواهر کوچیکه عقد کرده است. عروسی شون تابستونه. احمد برادر کوچیکم هم نامزد داره.

با شوق گفتم: پس حتماً یه عالمه خواهرزاده برادرزاده دارین.

_: هشت تا.

_: دردونه تون کدومشونه؟

_: دخترکوچیکه ی محمد... برادر بزرگم.

_: اسمش چیه؟

دستی به سرش کشید. نگاهی خجول از توی آینه به من انداخت و گفت: اگه منم نمیرم تو لیست سیاهتون...

دوباره چشم به جاده دوخت. نفسی عمیق کشید و گفت: آوین.

با تعجب پرسیدم: این معنی خاصی داره؟

_: نه. محمد دو تا پسر داره. آرش و آرین. آوین که دنیا اومد دنبال یه اسم قشنگ با آ می گشتن. منم سر کلاس تو حضور غیاب اسمتونو شنیده بودم. از آهنگش خوشم میومد. گشتم معنیشو پیدا کردم و بهشون پیشنهاد دادم.

سر به زیر انداختم و جوابی ندادم.

بعد از چند لحظه گفت: الان دو سالشه.

گوشی اش را روشن کرد و بدون آنکه چشم از جاده بردارد آن را به طرفم گرفت. از دستش گرفتم. عکس بک گراندش بود. یک دختر بچه ی خوشگل با موهای حلقه حلقه و چشمهای گرد فندقی و لپهای تپل خوردنی!

بی اراده گفتم: وووووووووی این چه خوردنیه!!

لبخندی زد و گفت: اگه محراب کتکم نمی‌زد با خودم میاوردمش!

_: ای جااان! کاش میاوردین!

_: مامان باباش رفتن کیش. پسرا رو بردن. ولی آوین پیش مامانم بود.

_: اووووخی!!! خیلی دلم می خواد ببینمش!

_: حتماً.


نگاهی به جلو انداختم. زارع گفت: بچه‌ها مثل اینکه وایسادن.

پیاده شدیم. کنار یک مسجد بودند. گلنوش حالش بهم خورده بود و رفته بود آبی به صورتش بزند. سهرابی و پیمان سر موضوعی که نمی شنیدم چی بود، بحث می کردند. مریم راه می‌رفت و با موبایلش حرف میزد. زارع هم کنار ماشین ایستاده بود و دست و پای خشک شده اش را می کشید.

فنجان تمیزی برداشتم و از پشت سرش پرسیدم: آقای زارع، چایی یا قهوه؟

برگشت. چند لحظه نگاهم کرد و بعد با لبخند گفت: اومممم.... چی بخوریم؟ چایی صبح خوردم. قهوه!

دو فنجان قهوه آماده کردم و روی سقف ماشین گذاشتم. سهرابی جلو آمد و گفت: داشتیم؟ حالا دیگه تنها خوری می کنین؟

فنجانم را به طرفش هل دادم و گفتم: بفرمایین.

_: نه این مال خودتونه. من یکی دیگه می خورم.

_: نه شما بفرمایید. من ازش نخوردم.

_: خب اشکالی نداره. من خودم میریزم.

اعتراف کردم: آخه فنجون تمیز نداریم. باید برم بشورم.

زارع گفت: تنبیه آدم پررو آینه که خودش بره فنجونا رو بشوره.

سهرابی گفت: پررو خودتی. ولی برای اثبات جوانمردی میشورم.

زارع تو ماشین خم شد و چهار فنجان کثیف را برداشت و به طرف او گرفت. گفت: بفرمایید رادمرد محترم! تو بشور اصلاً جنتلمنی تو!

مریم جلو آمد و گفت: اه منم قهوه می خوام!

سهرابی هم سریع فنجانها را روی کاپوت ماشین جلوی مریم چید و گفت: فنجون تمیز نداریم!

زارع با ابروهای بالارفته گفت: ای مردسالار عوضی!

سهرابی گفت: زز جان خودت بشور!

چهارتایی خندیدیم. فکر کردم اگر این حرف را پیمان زده بود، از عصبانیت منفجر میشدم!

پیمان هم با گلنوش از راه رسیدند. از دور صدا زد: برای ما هم بریزین!

حرصم گرفت. رو گرداندم و زیر لب غریدم: برای تو یکی نمی خوام بریزم.

فقط زارع شنید که خندید و گفت: سخت نگیر. قهوه تو بخور.

سهرابی فنجانها را به طرف پیمان گرفت و گفت: فنجونای کثیف دست تو رو می بوسه.

پیمان با اخم گفت: چرا من؟

گلنوش گفت: من می شورم.

پیمان گفت: نه عزیزم تو حالت خوب نیست.

سهرابی گفت: اککهی ظهر شد!

یک فنجان را برداشت و رفت. مریم هم یکی دیگر برداشت و به دنبالش رفت. بالاخره پیمان هم دو فنجان آخر را برداشت. زارع پوزخندی زد و سر به زیر انداخت. بعد چرخید و مثل من به ماشین تکیه داد و فنجان خودش را به لب برد.

پرسیدم: بازم از آوین عکس دارین؟

با لبخند گوشی را از توی جیبش درآورد که همان موقع زنگ زد. جواب داد: مامان سلام.

اما چند لحظه بعد به پهنای صورتش خندید و گفت: سلام عمو! قربونت برم!____ جون عمو؟___ چی؟ ____ آخ!! من که نمی‌فهمم چی میگی! ____ جونم... آره. هرچی تو بگی! ____ سلام! ____ خوبم. شما خوبین؟ _____ چی میگه این دختر؟

خندید و گفت: چشم!

بعد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: هنوز نزدیک  دویست کیلومتر مونده. سرعتمونم زیاد نیست. شاید تا ظهر طول بکشه. شما نگران نباشین.

خاله هم همان موقع به من زنگ زد و همان توضیحات زارع را دادم. هنوز داشتم حرف می‌زدم که زارع حرفش تمام شد. از توی گوشیش عکسهای آوین را پیدا کرد و گوشی را دستم داد. در این بین بقیه از شستن فنجانها فارغ شده بودند و داشتند به نوبت برای خودشان قهوه و چای می ریختند. شروع به گشتن توی پوشه ی عکسهای خواهرزاده برادرزاده های زارع کردم، که بعضاً بقیه ی خانواده اش هم در عکسها بودند. یکی یکی را معرفی می کرد.

عکسها که تمام شد، سر بلند کرد و گفت: آقایون خانما اگه تغذیه تون تموم شد، بریم.

این بار خودم فنجانها را شستم و بعد راه افتادیم.




پروژه پرماجرا (۴)

سلامممم

خوب هستین انشااله؟ منم خوبم. 

گمونم الهام یه نموره افسردگی گرفته! قسمت قبلی و این قسمت یه ذره غمگین شدن. ولی قول میدم دیگه نذارم جولون بده. از اینجا به بعد شاذه حکومت می کند :دی 

بعدا نوشت: دیدین چی شد؟ یک صفحه اش رو جا انداخته بودم و هی فکر می کردم من که درست توضیح دادم، چرا هیشکی نمی فهمه چی شد!!! امروز یهو کشف کردم مشکل چیه!!!! حالا اینو داشته باشین، من میرم سراغ قسمت بعدی و انشااله تا بعدازظهر آپ می کنم. 


صبح که وارد دانشگاه شدم، هرجا چشم گرداندم، زارع را ندیدم. اولین کلاسمان مشترک بود. فکر کردم بعد از کلاس با او صحبت میکنم. ولی سر کلاس هم نبود. ناراحت شدم. دلم نمی‌خواست مقروض باشم. ظهر کمی توی محوطه چرخیدم، بلکه پیدایش کنم، اما نبود. برگشتم پیش بچه ها. از بوفه ساندویچ سرد و نوشابه گرفته بودند. ساندویچم را برداشتم. گلنوش با قیافه ای جدی و اخم آلود داشت مطالعه می‌کرد و گهگاهی گازی به ساندویچش میزد. پرسیدم: چی می خونی؟

بدون اینکه سر بردارد، گفت: پروژه ی زارع.

با تعجب پرسیدم: خودش بهت داد؟

گازی زد. با حوصله لقمه اش را خورد و اصلاً به من که بیتاب جوابش بودم نگاه نکرد. بعد از این فرو داد، گفت: نه داده بود به سهرابی بیاره. سهرابی هم داشت دنبال تو می گشت، دید ما اینجاییم داد به ما.

دست دراز کردم و گفتم: ببینم...

_: دارم می خونم ها! ناسلامتی خودم موضوع داده بودم!

_: به نظرم مفصل میرسه. عکسم که داره.

با ناامیدی گفت: خیلی مفصله. ببین چه همه توضیحات!

مریم نگاهی کرد و گفت: پس این موضوع هم پرید.

گلنوش گفت: آره. خوش باش آوین خانم. نمی ریم میمند.

_: من که از اولشم قرار نبود بیام. بیاین عقلامونو بذاریم رو هم یه فکر درست حسابی بکنیم.

گلنوش پروژه را کنار گذاشت و پرسید: مثلاً چی؟

مریم پیشنهاد داد: مثلاً تأثیر تزئینات ساختمان در تحکیم بنا.

یک ابرویم را بالا بردم و پرسیدم: بعد خودت فهمیدی چی گفتی؟

_: خب فکر کردم راجع به تزئیناتی تحقیق کنیم که به استحکام بنا هم کمک کنن.

_: استحکام بنا چه ربطی به ما داره؟ اون کار بچه‌های عمرانه.

گلنوش گفت: نه نه خوشم نمیاد. بس که این چند وقت دنبال این تزئینات ساختمون دویدم، نسبت بهشون آلرژی پیدا کردم.

کاغذ ساندویچ را گلوله کردم و در حالی که به طرف سطل پرت کردم و گفتم: می‌خواستی عروس نشی عزیز من!

با حرص گفت: هنوز که عروس نشدم. ولی اعصابی ازم خورد شده سر این کاشی و کلید پریز و شیرآلات و کاغذدیواری و دیوارکوب، که می‌ترسم روز عروسی هم عصبانی باشم!

مریم او را تسلی داد: نه بابا... روز عروسی اینقدر فکرت درگیر لباس و آرایش و مجلس و دیر کردن عکاس و زشت شدن ماشین و کم نیومدن شام میشه که خونه فراموشت میشه!!

گلنوش با عصبانیت گفت: اِه!!! مریم!!!!!

مریم گفت: مگه دروغ می گم؟ تو همیشه یه موضوع تازه برای نگرانی پیدا می کنی! دائم باید خودتو حرص بدی. اون از آوین که خودشو زیر بار فداکاری له کرده، این‌ام از تو!

عصبانی گفتم: خدا رو شکر که تو مشکلی نداری.

عاقلانه گفت: منم مثل بقیه مشکل دارم آوین جون. ولی خودمو خفه نمی کنم!

گلنوش گفت: خب تو خونسردی. می تونی.

پوزخندی زدم و گفتم: مریم خونسرده؟ با اون سر و صدای دیروزیش؟!!

_: اگر خونسرد نبودم نمی تونستم اونطور محکم جلوی همه عذرخواهی کنم.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: این‌ام حرفیه. بریم تا استاد نیومده.

زارع سر کلاس بعدی هم نبود. روز بعد هم نیامد و همینطور روز بعد از آن. کم کم داشتم عصبی می شدم. روی آنکه از سهرابی بپرسم را هم نداشتم. مثلاً باید چی می گفتم؟ چکارش دارم؟

عصر روز سوم باز با گلنوش و مریم نشسته بودیم. هنوز هیچ برنامه‌ای برای پروژه مان نداشتیم. مریم بالاخره تسلیم شد.

_: بچه‌ها بریم یزد؟

گلنوش آهی کشید و پرسید: فکر می کنین بعد از اون ماجراها هنوزم حاضر به همکاری باشن؟

نگاهش روی من ثابت ماند. دستهایم را بالا بردم و گفتم: رو من حساب نکنین. من دیگه باهاشون طرف نمیشم.

مریم از جا برخاست و گفت: کار خودمه. بشین.

سر جایش روی نیمکت نشستم و رفتنش را تماشا کردم. ده دقیقه‌ای طول کشید. داشتیم با گلنوش گپ می‌زدیم که مریم و سهرابی را دیدیم. داشتند با هیجان و حرکات سر و دست صحبت می‌کردند و به طرف ما می آمدند.

با سهرابی سلام و علیک کردیم و بعد گفت: برنامه ی من و حامد آینه که احتمالاً روز دوم فروردین با ماشین بریم یزد. گفتیم روز اول که همه می خوان کنار خانواده باشن و به دید و بازدیدشون برسن، می ذاریم روز دوم. اونجا هم داییم یه خونه ی قدیمی خوشگل داره که تبدیل به مهمونخونه اش کرده. زنگ زدم یه اتاق رزرو کردم. شما هم می تونین با ما بیاین. تماس می‌گیرم میگم یه اتاق دیگه هم نگه دارن.

گلنوش گفت: آره خوبه. ما می تونیم با ماشین آوین بیاییم.

سهرابی گفت: حامد ماشین نداره. با ماشین من میاد.

مریم گفت: حامد نه، آوین!

به من اشاره کرد و افزود: آوین مهرنیا!

سهرابی که با فاصله ی دو قدم روبرویم ایستاده بود، خنده ی کوتاهی کرد و گفت: ببخشین شنیدم حامد. راستی آوین یعنی چی؟

جا خوردم. زیر چشمی نگاهی به مریم و گلنوش که دو طرفم ایستاده بودند، انداختم و بعد به سرعت گفتم: نمی دونم. فقط می دونم کردیه.

مریم و گلنوش آسمان را نگاه کردند و به شدت تلاش کردند نخندند. از قیافه شان خنده ام گرفته بود. سر به زیر انداختم. چی باید می گفتم؟ صاف توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم آوین یعنی عشق؟!!

سهرابی مکثی کرد و گفت: بسیار خب، بر‌می‌گردیم سر بحث خودمون. پس شماها با ماشین خانم مهرنیا میاین.

گفتم: نه معذرت می خوام. روی من حساب نکنین. من نمی تونم بیام. بچه‌ها می دونن. شما به تحقیقات برسین، من کارای تایپ و ادیتشو می کنم.

مریم با حرص گفت: آوین لج نکن. این دفعه دیگه باید بیای.

گرد نگاهش کردم و گفتم: لج نمی کنم. آخه چه‌جوری ولش کنم؟

مریم تندتند پیشنهاد داد: از خاله‌ات بخواه، بیاد پیشش بمونه، یا داییت. یا براش پرستار بگیر. اصلاً سه روز بذارش خانه ی سالمندان!

از جا پریدم. احساس تنگی نفس می کردم. دست روی گلویم کشیدم و تقریباً داد زدم: مریم! می‌فهمی چی میگی؟ پاره ی وجودمو بذارم خانه ی سالمندان؟!!!

گلنوش دست روی شانه ام گذاشت و گفت: آروم باش. نفهمید. یه چیزی گفت. مگه نه مریم؟ منظوری نداشتی.

مریم که از ترس من قدمی عقب رفته بود، دوباره جلو آمد و گفت: معذرت می خوام. منظوری نداشتم. ولی خاله و داییت که می تونن پیشش بمونن. مادرشونه!

با ناراحتی گفتم: یه جوری نگو که انگار یه مزاحمه. من نمی خوام بیام. مگه زوره؟

سهرابی غائله را ختم کرد: نه خانم مهرنیا زور نیست. اصلاً حامدم شاید نتونه بیاد. ما تحقیقاتشو می کنیم، شما بعداً کارای تایپ و ادیتشو باهم بکنین.

برگشتم و در حالی که هنوز صدایم کمی می لرزید، پرسیدم: اصلاً آقای زارع کجاست؟

_: یه مشکلی براش پیش اومده که این چند روز نمی تونه بیاد.

_: یه امانتی پیش من داره. باید تحویلش بدم.

_: بدین من بهش میدم.

_: نه باید به خودش بدم. پیش از عید میاد دانشگاه؟

_: بعید می دونم. ولی اگه واجبه، می تونین تو بیمارستان... پیداش کنین. پدرش تو سی سی یو بستریه.

لرزیدم. ناامیدانه پرسیدم: حالشون خیلی بده؟

آهی کشید و گفت: نمی دونم.

لحنش طوری که بود که انگار نمی‌خواست حرف مرا تأیید کند. قدمی عقب رفتم و گفتم: ممنون. میرم ببینمش.

راه افتادم. نزدیک بیمارستان جلوی یک گلفروشی توقف کردم و پنج شاخه رز سفید لب صورتی خریدم. دادم گل فروش دسته گل کوچکی پیچید و دوباره راه افتادم. توی بیمارستان با کمی جستجو راهروی منتهی به سی سی یو را پیدا کردم. آنجا بود. تنها. روی یک صندلی نشسته بود و سرش را بین دستهایش گرفته بود. بغض کردم. یاد آخرین روزهایی که پدرم توی بیمارستان بود، افتادم. همین جا، پشت همین در...

ولی نباید گریه می کردم. لبم را محکم گاز گرفتم. گرمی خون را روی زبانم حس کردم. سر بلند کرد. با دیدنم از جا برخاست. سلام کردم. سعی کردم، صدایم نلرزد. دسته گل را به طرفش گرفتم.

_: سلام. چرا زحمت کشیدین؟

دستمالی روی لبم گذاشتم. خاطره ها بدجوری آزارم میداد. حالم خیلی بد بود.

زمزمه کردم: حالشون چطوره؟

آرام گفت: دکتر راضیه. خدا رو شکر به درمان جواب داده.

آه بلندی کشیدم. بی‌اختیار لبخندی زدم و گفتم: خدایا شکرت.

_: بعله. خیلی خدا رحم کرد. خوشبختانه به‌موقع رسیدم خونه. می دونین اون شب قرار بود با بچه‌ها بریم بیرون. ولی اومدم با شما، بعدم دیدم دیگه دیر شده و برگشتم خونه. اگه رفته بودم با بچه ها، زودتر از نصف شب برنمی گشتم. مامانم پیشش بود ولی اینقدر هول کرده بودکه خودش غش کرد.

گیج و مبهوت گفتم: چقدر عجیب... راستش من غیر از احوالپرسی می‌خواستم امانتتون رو پس بدم. اون شب اینقدر حواسم پرت بود که یادم نیومد پول داروها رو حساب کنم.

خنده ی ملایمی کرد و گفت: خوبه دارم اینقدر روضه می خونم که چقدر مدیون شمام!

متفکرانه گفتم: مدیون من نیستین. شما مزد لطفتونو گرفتین. اونی که من نمی تونستم جبران کنم. به هر حال خواهش می‌کنم بگین چقدر شده.

_: میشه تمومش کنین؟ اصلاً یادم نیست چقدر دادم.

ناباورانه نگاهش کردم. گلها را بو کرد. همانطور که داشت بو می‌کشید، نگاهم کرد. چشمانش می خندید. سرم را کج کردم. دسته گل را پایین آورد و خندید.

_: بگین. خواهش می کنم.

_: آخه چرا اینجوری نگام می کنین؟ باور کنین تعارف نمی کنم. باور کنین یادم نیست. این چند روز خیلی گرفتار بودم. چشم به محض اینکه یادم اومد هوارکشون میام در خونتون، طلبمو صاف می کنم.

خندیدم. گوشیم زنگ زد. دستپاچه از اینکه فراموش کرده بودم صدایش را قطع کنم، با عجله جواب دادم.

_: بله. بفرمایید.

_: سلام آوین.

_: سلام. خاله شمایین؟

_: کجایی؟

_: بیمارستانم.

_: بیمارستان؟

_: اومدم عیادت پدر یکی از همکلاسیام.

_: خیلی خب. قبل از اینکه بری خونه، یه سری به من بزن.

نگاهی به ساعت انداختم و پرسیدم: مهمون که ندارین؟ سه ربع ساعت دیگه باید خونه باشم.

_: اینقدر نگران نباش. به‌موقع می رسی. فقط زود بیا.

_: چشم. اومدم.

با زارع خداحافظی کردم و ضمن آرزوی سلامتی برای پدرش از آنجا رفتم. خانه ی خاله سر کوچه ی خودمان بود. پارک کردم و با عجله پیاده شدم. خاله در را باز کرد و به استقبالم آمد. توی گوشم گفت: خانما اومدن ببیننت.

گیج پرسیدم: منو ببینن؟ چرا؟ کیا؟

_: دست و صورتتو بشور، زود بیا تو اتاق.

توی دستشویی نگاهی به صورتم انداختم. دوهزاری کجم ناگهان افتاد! خواستگار!! اککهی!!!


مادر و دختر چادری و مرتب بودند. از قیافه و سر و وضعشان خوشم آمد. کمی هم از آن وضع دانشجویی خودم خجالت کشیدم. سلام و علیک گرمی کردم و نشستم.

مادرش گفت: راستش آوین خانم ما باید با پسر و شوهرم منزل مادربزرگتون خدمت می رسیدیم. اما چون یه آشنایی قدیمی با خاله تون داشتیم، گفتیم اول مزاحم ایشون بشیم تا مزه ی دهنتونو بچشیم.

پوزخندی زدم و گفتم: مَحبت کردین که اول اینجا اومدین. برای آسایش مادربزرگم میگم. چون من اصلاً قصد ازدواج ندارم.

دخترش پرسید: حتی نمی خواین در موردش فکر کنین؟ برادر من...

_: تصمیم من قطعیه خانم.

مادرش گفت: ما می تونیم تا تموم شدن درستون صبر کنیم.

_: من تا قبل از تموم شدن درسم هیچ فکری نمی خوام در این مورد بکنم. بعد از اونم تنها در مورد کسی حاضرم فکر کنم که منو با مادربزرگم بپذیره.

خاله گفت: ولی آوین...

از جا برخاستم و گفتم: از زیارتتون خوشوقت شدم.

از در بیرون آمدم. خاله از آن‌ها عذر خواست و دنبالم آمد. با ناراحتی گفتم: دیگه تمومش کن خاله! آخه یه ذره هم به فکر آبروی من باش! مگه رو دستت موندم که هی واسم لقمه می گیری؟

_: نه رو دستم نموندی. ولی خیلی حرف بیخودی زدی که باید منو با مامان بزرگم بپذیره.

_: این حرف اول و آخر منه، اونم بعد از تموم شدن درسم. دیگه هم خواستگار نمی خوام. خواهش می کنم.

_: ولی تو داری خودتو از بین می بری.

_: من حالم خوبه.

_: امروز دوستت مریم زنگ زد بهم. گفت عید باید برین یزد.

_: باید برن یزد. به من ربطی نداره. مریم الکی اصرار می کنه منم برم. ولی من اصلاً دلم نمی خواد برم.

_: پریا دوره ی کمک‌های اولیش تموم شده. انسولین زدن یاد گرفته.

_: مبارکش باشه. ولی عیده. می خواین سفر. منم نمی خوام جایی برم.

_: ما بلیطتمون مال هفتمه. مریم گفت دوم باید برین، اونم سه روزه.

_: ولی خاله...

_: ولی خاله نداره. شوهر منم که بلده انسولین بزنه. پس دیگه نگرانی نداری. وسایلتو جمع کن. باید بری. تو به این هواخوری احتیاج داری. اگه نری به مامان میگم به خاطر اون نرفتی.

نگاهی به خاله انداختم و آرام گفتم: باشه میرم.



پروژه پرماجرا (۳)

سلاااااام

خوب هستین انشاالله؟ منم خوبم. لپ تاپمم خوبه! پیرمردی دلش گرفته بود. لج کرده بود نتمو قطع کرده بود! باور ندارین؟ خب منم اولش باور نکردم. تا ساعت ۴ بعدازظهر نت وصل بود و خوب بود. ساعت پنج بالاخره پستم آماده ی ارسال شد دیدم اککهی! نیست که نیست. هر بلایی بلد بودم سرش آوردم. ریستش کردم. سندباکسیمو خالی کردم. هاب رو از برق کشیدم و دوباره وصل کردم. نشد که نشد. منم پاشدم رفتم دنبال کارم. بعد از دو ساعت برگشتم دیدم نخیر هنوزم نیست. باز دوباره همان مراحل رو تکرار کردم دیدم نخیر آدم نمیشه! از پسر همسایه خواهش کردم، اونم گمونم ریست کرد و مال خودش وصل شد، ولی مال من نشد. بالاخره لپ تاپ رو از تو مهمونخونه آوردم تو تختخواب فکر کردم شاید با سیم درست شه، ولی با همون وی فی حالش خوب شد!!! خوابش گرفته بود گمونم!!!


پ.ن این عکس غارای دست کنده که نرگس جون از تو نت پیدا کرده.


پ.ن ۲ به خواهش دوستان اسمم به همون شاذه تغییر یافت! راستشو بخواین خودمم به آیلا عادت نمی کردم. به دلایلی اسممو عوض کرده بودم که الان حل شدن. این قالبم یه مشکلی داره اسم نویسنده رو نمی نویسه! ولی به هر حال دوباره شدم همون شاذٌه! توضیح برای دوستان جدید هم این که شاذه با تشدید روی ذال یعنی کمیاب. اسم قدیمیم بود. آیلا هم معنی اسم واقعیمه. ولی شاذه رو بیشتر دوست دارم.



سهرابی و زارع را وسط محوطه در کنار پنج شش پسر دیگر پیدا کردم. با فاصله نسبتاً زیادی از آنها، کنار باغچه زیر یک درخت ایستادم و سعی کردم اول حرفهایی که می‌خواستم بزنم را توی ذهنم مرتب کنم. چشم به آن‌ها دوخته بودم و از آن فاصله فقط صدای قهقهه های گاه بگاهشان به گوشم می رسید. داشتم فکر می‌کردم چه می گویند؟ به ما می خندند؟ به فرض اینکه با همکاری ما موافقت کنند، همان روز اول سهرابی و مریم به جان هم نمی افتند؟ بهتر نبود برویم دنبال پیشنهاد گلنوش؟

غرق فکر بودم و متوجه نبودم که به آن‌ها زل زده ام. گرد ایستاده بودند و زارع رو به من بود. انگار گوشی اش زنگ زد. چون همان‌طور که حرف میزد، از جمع جدا شد و به طرف من آمد.

دستپاچه و ناراحت نگاهش کردم. با خودم گفتم: این کاره نیستی دختر! پشه های میمند خیلی قابل تحمل‌تر از زخم زبونای اینا هستن! ولش کن برو. تا بهت نرسیده جیم شو!

ولی انگار پاهایم به زمین چسبیده بودند! اینقدر دست دست کردم تا به من رسید. به مخاطبش گفت: بعداً باهات تماس می گیرم.

گوشی کشویی اش را بست و پرسید: کاری داشتین؟

_: نه... من نه...

لبم را لیسیدم و گاز گرفتم. کمی مو تو صورتم ریخته بود، با دستهای لرزان زیر مقنعه بردم. دستم را که پایین آوردم دیدم هنوز جدی و آرام روبرویم ایستاده است. پرسید: با محراب کار دارین؟

گرد نگاهش کردم و با تعجب پرسیدم: محراب؟!!

حرفش را تصحیح کرد: سهرابی.

رو گرداندم و گفتم: آه نه... نه نه اصلاً!

مکثی کرد. انگار دنبال سؤال مناسبی می گشت. بالاخره باید دلیلی داشته باشد که حدود ده دقیقه به تماشایش ایستاده بودم! تعجبش را می فهمیدم، ولی توضیح بدرد بخوری به ذهنم نمی رسید. خدا را شکر نپرسید: پس برای چی به من زل زده بودی؟!

پرسید: می خواین با ما همکاری کنین؟

با حالتی عصبی موهایی که دیگر توی صورتم نبودند را بیشتر زیر مقنعه راندم و گفتم: نه نه. ما می خوایم در مورد غارهای دستکند تحقیق کنیم.

با دستپاچگی اضافه کردم: میمند... می دونین که؟

سری به تأیید خم کرد و گفت: بله. پروژه ی پارسال منم همین بود. متأسفم جدید نیست.

با حرص گفتم: ولی شاید ما حرفای تازه‌ای داشته باشیم.

از اینکه حرف سهرابی را تکرار کرده بودم، پوزخند نامحسوسی زد و گفت: حتماً همینطوره. اگر بهتون کمک می کنه می تونم پروژه مو در اختیارتون بذارم.

محکم گفتم: نه متشکرم. ترجیح میدم خودمون تحقیق کنیم.

با لحنی که انگار می‌گفت «من قصد دعوا ندارم» گفت: هر طور میلتونه. ببخشید.

از کنارم رد شد و خلاف جهتی که دوستانش ایستاده بودند، به طرف کتابخانه رفت. مکثی کردم. پروژه اش حتماً خیلی کمک می کرد. اقلش این بود که با کلی زحمت نمی رفتیم یک مشت حرف تکراری بنویسیم. برگشتم و صدایش زدم: ببخشید... آقای...

برگشت. با تبسم کمرنگی گفت: زارع هستم خانم مهرنیا!

با حرص نگاهش کردم. چون سکوتم طولانی شد، پرسید: امرتون؟

زیر لب گفتم: عرضی نیست.

و رد شدم. از دست خودم عصبانی بودم. از او عصبانی بودم. از دانشگاه و پروژه عصبانی بودم. خسته بودم!

از پشت سرم گفت: فردا براتون پروژه رو میارم.

جوابش را ندادم. به طرف بچه‌ها رفتم. گلنوش با دیدن چهره ی درهمم پرسید: چی شد؟ قبول نکردن؟

مریم با حرص گفت: به درک!

بینشان روی نیمکت نشستم و گفتم: استاد قبول کرد.

باهم گفتند: خب؟

ادامه داد: به پسرا هم نگفتم. یعنی به زارع گفتم... می خوایم در مورد غارای میمند بنویسیم. گفت این پروژه ی پارسالش بوده.

گلنوش محکم روی پایش کوبید و گفت: اککهی!!! موضوع پیدا کرده بودم ها!!

با بدبینی گفتم: چیه؟ نکنه تو کشفشون کرده بودی که حالا ناراحتی! این غارا چند هزار سال قدمت دارن. بالاخره چند نفری به فکرشون رسیده راجع به تاریخچه شون تحقیق کنن!

گلنوش اعتماد به نفسش را به دست آورد و گفت: ولی ما اطلاعات تازه‌ای پیدا می کنیم. چیزایی که زارع پیدا نکرده باشه.

_: منم بهش همینو گفتم. ولی بلوفه! آخه چی رو می خوایم بنویسیم؟ سر و تهش چقدره اصلاً؟ مونده گوسفنداشو بشمریم!

_: تو که واقعاً نمی دونی اون چی نوشته تو گزارشش!

_: نه نمی دونم. ولی گفت فردا پروژه شو برامون میاره.

مریم گفت: اینکه عالیه! زحمتونم کم میشه. می مونه یه سری تحقیق تو اینترنت و در اولین فرصت یه سفر میمند.

از جا بلند شدم و گفتم: برین بابا دلتون خوشه!

_: ببین وقت کردی یه کم ضد حال بزن دلت نگیره!

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: من مواظب دلم هستم! میاین بریم؟

گلنوش گفت: من نه. پیمان گفته میاد دنبالم.

پوزخندی زدم و گفتم: خوش بگذره. مریم تو چی؟

از جا برخاست و گفت: نه می خوام برم کتابخونه یه کم درس بخونم. با تو بیام حالم گرفته میشه!

_: نه اینکه تو حالی برای ما گذاشتی با این خرابکاری امروزت!

_: خودم درستش کردم. چه ربطی به شما داشت؟

_: چه می دونم. من حالم خوش نیست. هر فکری می خواین برای این پروژه ی لعنتی بکنین. هرجا می خواین هم برین. یادداشت کنین، ضبط کنین، عکس بگیرین، من نمیام. یعنی نمی تونم. فقط آخر بار بدین ادیت و تایپشون کنم.

گلنوش مهربانانه گفت: برو استراحت کن. خیالت راحت. خودمون یه فکری می کنیم.

مریم گفت: آره بابا...ما سفرشو میریم تو حمالیشو بکن!

_: می دونین که نمی تونم بیام.

مریم دست روی شانه ام گذاشت و گفت: آوین خودآزاری داری! چی میشه بسپری دست یه نفر دیگه، یه روز بیای سفر؟

_: حرفشم نزن. می دونی که نمیشه.

_: وقتی نخوای... نه نمیشه.

خسته از بحث تکراری، سری تکان دادم و خداحافظی کردم. دوباره ساعت را نگاه کردم. دیر شده بود. فقط یک ساعت تا وقت انسولین مادرجون مانده بود. قدم تند کردم. با صدای رعد سر بلند کردم. باران شروع به باریدن کرد. اشکهایم همراه باران از گوشه ی چشمهایم نیش زد. ولی پسشان زدم. به ماشین که رسیدم، در را باز کردم. کیفم را روی صندلی کنار راننده انداختم و پشت رل نشستم. دستهایم می لرزید. یادم رفته بود ناهار بخورم. چند شب بود درست نخوابیده بودم. مامان بزرگ بد می‌خوابید و هر شب چند بار صدایم میزد.

نمی دانم. شاید مریم درست می گفت. شاید من لج می‌کردم که تمام مسئولیتش را به عهده گرفته بودم. اما در مورد خاله که حاضر نبود انسولین بزند، که لج نمی کردم! دایی هم که یک بار بد زده بود و مامان بزرگ گفته بود فقط آوین!

شبها هم که هر دو سر خانه زندگیشان بودند. البته کار زیادی نداشت. ولی وقتی همیشگی بود کمی سخت میشد.

با حرص به قطرات باران روی شیشه نگاه کردم و گفتم: لعنت به من! مهم نیست که سخت باشه. مهم آینه که سایه اش رو سرم باشه. من که دیگه کسی رو ندارم.

آن بیرون برادر یکی از بچه‌ها دنبالش آمده بود. دو تا کیسه نایلون روی سرشان گرفته بودند و خندان به طرف ماشینشان می دویدند. آن طرفتر هم پیمان عاشق پیشه بود که چترش را روی سر گلنوش گرفته بود. ای کاش من هم یک برادر داشتم. آن وقت مجبور نبودم توی این جاده ی خیس رانندگی کنم.

نگاهی به ساعت انداختم. ده دقیقه گذشته بود. توی صورتم زدم. پهنای صورتم مثل روی شیشه خیس بود. سعی کردم سویچ را سر جایش بچرخانم، اما نتوانستم. دلم نمی‌خواست رانندگی کنم! نمی توانستم!!

ناگهان از ماشین پیاده شدم. یک نفر پشت به ماشین من، کنار جاده منتظر تاکسی بود، که با حرکت ناگهانی من از جا پرید. برگشت. زارع بود. با دیدن قیافه ی داغانم جلو آمد و پرسید: چی شده؟!

سویچ را به طرفش گرفتم و پرسیدم: میشه منو برسونین؟

_: بله حتماً!

در عقب را باز کردم و خودم را توی ماشین انداختم. زارع پشت فرمان نشست و پرسید: کمک دیگه ای از دستم بر میاد؟

_: نه متشکرم.

تکیه دادم و در حالی که چند لحظه یک بار قطره اشکی آرام روی صورتم می غلتید، به قطره های باران که پشت شیشه می‌خورد و کشیده میشد خیره شدم. فکر کردم چقدر آرام و مطمئن می راند. اگر من بودم تمام مدت با عضلات منقبض سیخ نشسته بودم و فرمان را می فشردم که زیر باران سر نخورم!

ربع ساعت در سکوت گذشت تا وارد شهر شد و پرسید: حالا کجا برم؟

با صدایی گرفته گفتم: ساختمان پزشکان...

ناگهان به طرفم چرخید و گفت: چرا از اول نمی گین؟!! برم اورژانس؟

جا خوردم. بی‌اختیار خنده ام گرفت و گفتم: من خوبم! می خوام برم نسخه ی مادربزرگمو تجدید کنم. اونهاش دفتر بیمه اش جلوی فرمونه.

انگار باور نکرده بود. چون برگشت و نگاهی به دفتر انداخت. بعد آهی کشید و پرسید: پس چرا آروم نمی گیرین؟

آخرین دستمال توی قوطی را بیرون کشیدم و صورتم را خشک کردم. از زیر دستمال گفتم: من فقط خسته ام. همین!

با حرص گفت: همین! هیچ وقت دخترا رو درک نکردم!

دوباره در سکوت به راه افتاد. نگاهی به انبوه دستمالهای مچاله ی کنار دستم انداختم. یکی یکی توی جعبه ی خالی فرو کردم. حالم خیلی بهتر بود. لبخندی زدم. فقط خوابم می آمد. از ته دل دعا کردم مادربزرگ امشب خوب بخوابد. شاید میشد از دکتر بخواهم خواب آوری برایش تجویز کند.

جلوی ساختمان پزشکان ترمز کرد و گفت: شما برین تا من جای پارکی پیدا کنم.

_: نه دیگه خیلی مزاحمتون شدم.

_: این چه حرفیه؟ راستی کدوم دکتر؟

اسم دکتر را گفتم و پیاده شدم. با خودم فکر کردم همینجور پیاده شدی؟ اگر ماشینت را بدزدد چی؟!

جعبه خالی دستمال را توی سطل کنار خیابان انداختم. سر بلند کردم، داشت از بین ترافیک سنگین دنبال راهی برای عبور می گشت. سر به زیر انداختم. درست بود که در این سه سال غیر از چند باری که به دلایلی مثل امروز پیش آمده بود، حتی سلام و علیکی هم با او نداشتم، ولی حقیقت این بود که از بقیه به نظرم قابل اعتمادتر می رسید. حسی می‌گفت می‌توانم روی کمکش حساب کنم. و امیدوار بودم که این حسم دروغ نگوید.

بالای آسانسور نوشته بود: برای استفاده ی بیماران و سالمندان.

من نه بیمار بودم نه سالمند! جلوی آسانسور هم شلوغ بود. پله ها را نفس نفس زنان بالا رفتم و به خودم برای این بی حرکتی که نفسی برایم نمی‌گذاشت غر زدم! قول دادم از فردا هرروز نرمش کنم!

دکتر مریض داشت. روی تنها صندلی خالی به انتظار نشستم. چند دقیقه بعد یک پیرمرد با کمک پسرش وارد شد. از جا برخاستم و جایم را به او دادم. به دیوار تکیه زدم، زانویم را خم کردم و کف پایم را هم به دیوار تکیه دادم.

مریضها را تماشا می‌کردم و برای هرکدام قصه ای می ساختم. صدایی از کنارم پرسید: هنوز خیلی معطلی دارین؟

جا خوردم! یادم رفته بود! با تعجب نگاهش کردم. دستپاچه گفت: ببخشین نمی خواستم بترسونمتون.

لبخندی شرمگین زدم و گفتم: نه نه خواهش می کنم. راستش نمی دونم چقدر کار دارم. دیگه مزاحم شما نمیشم.

همان موقع منشی گفت: خانم شما برین نسختونو بگیرین.

_: ممنون.

وارد مطب شدم. دکتر نسخه را نوشت. داروی خواب آورش را هم عوض کرد و در آخر با آرزوی سلامتی راهیم کرد. از دکترش خوشم می آمد. پیرمرد مهربانی بود.

در را که پشت سرم بستم، نگاهی به ساعت انداختم. محکم توی صورتم زدم. زارع جلو آمد و پرسید: چی شده؟

عصبانی از دیر شدنش، از گیجی خودم و از زمین و زمان، نالیدم: وقت انسولینشه.

دفتر را از دستم گرفت و گفت: تا شما برسین سر کوچه من می‌دوم ماشینو میارم. جای پارک نبود. راش دوره. ولی بیاین سر کوچه، یه طرفه اس نمی تونم بپیچم جلوی ساختمان. نسخه رو هم بعداً میگیرم. تو خونه انسولین دارین؟

گیج گفتم: آره داریم.

دوید و رفت. به دنبالش از پله ها سرازیر شدم و او را که شتابان می‌رفت نگاه کردم. سر کوچه کنار تیر چراغ ایستادم. پسربچه ای دسته گلی جلویم گرفت و گفت: خانم گل نمی خوای؟

بدون فکر گفتم: نه نمی خوام.

_: برای عشقت بخر.

_: من عشقی ندارم.

_: مریض چی؟ برای مریضت بخر.

لبخندی زدم و دسته گل را خریدم. زارع جلوی پایم توقف کرد. در عقب را باز کردم و گفتم: خیلی زحمتتون دادم.

_: لطف می کنین به جای تعارف تکه پاره کردن، آدرس بدین که دیر نشه؟

از تندی کلامش جا خوردم. مثل بچه‌ای که انتظار تنبیه نداشته باشد، توی صندلی فرو رفتم و آدرس را دادم. جلوی در خانه توقف کرد و گفت: شما بفرمایین، من نسخه رو می‌گیرم و میام.

با ناراحتی گفتم: نه خواهش می کنم. من خجالت می کشم. یه ساعته که علافتون کردم.

در حالی که می کوشید، سرم داد نزند، گفت: من علاف نیستم خانم مهرنیا، بفرمایین انسولینتونو بزنین!

به سرعت پیاده شدم. با دستپاچگی در را باز کردم و توی اتاق دویدم. مادربزرگ حالش خوب بود. فقط کلی غر زد که چرا خبر نداده‌ام که دیرتر می آیم.

با ناراحتی گفتم: من که صبح گفته بودم، عصر میرم دنبال داروهاتون.

یادش رفته بود و به کلی منکر شد. انسولینش را زدم. گلها را توی گلدان گذاشتم. دور و بر را مرتب کردم و به غرغرهایش گوش دادم. از صبح تنها مانده بود. خاله مهمان داشت و سر نزده بود. دایی به یک سفر کوتاه کاری رفته بود. بچه‌های دایی و خاله هم یادشان نیامده بود که احوالی از مادربزرگ بپرسند. حتی زن همسایه هم که بعضی از روزها سر میزد، نیامده بود. مادربزرگ تنها می‌ترسید. بهش حق می دادم. برای بار هزارم با ملایمت گفتم: من درسمو می ذارم کنار. احتیاجی بهش نداریم. حقوق بابا و بابابزرگ که هست.

و برای بار هزارم جواب شنیدم: من می خوام تو این مدرک رو بگیری. این همه زحمت باید یه نشونه داشته باشه.

آهی کشیدم. شام را آماده کردم. میلی نداشت. با قربان صدقه و حرف به خوردش دادم. حالا خودم خسته بودم. دیگر حوصله ی خوردن نداشتم. ولی با غرغرهای مادربزرگ خوردم. ظرفها را جمع کردم. بازهم ساعت را نگاه کردم. دو ساعت گذشته بود!

صدای زنگ در بلند شد. مادرجون با دستپاچگی پرسید: کیه این وقت شب؟

جوابی ندادم. رفتم دم در. باران بند آمده بود. زارع کیسه ی محتوی داروها و دفتربیمه را به طرفم گرفت و سویچ را رویش گذاشت. احوال مادربزرگ را پرسید. بعد توضیح داد: چند جا رفتم. هر کدوم یه قلمشو نداشتن. آخری هم که داشت، خیلی شلوغ بود. ببخشید دیر شد.

همانطور که چشم به سوئیچ و کیسه دوخته بودم، گفتم: من چه‌جوری جبران کنم؟

لبخندی زد و گفت: بخیل نباشین بذارین ما هم از این رهگذر ثوابی ببریم! شبتون بخیر.

سر بلند کردم و با لبخند به او که پیاده می رفت، گفتم: شب بخیر.

در را بستم و به پشت در تکیه دادم. لبخندم هنوز روی لبم بود. مادربزرگ در اتاق را باز کرد و پرسید: کی بود مادر جون؟

کیسه ی دارو را نشانش دادم و گفتم: یکی از همکلاسیام. لطف کرد و داروهاتونو گرفت.

_: چرا به دوستات زحمت میدی مادر؟

با رندی گفتم: اجرشو میبره مادرجون!

_: حسابشو کردی؟

ای دل غافل! به کلی فراموش کردم! سری تکان دادم و گفتم: یادم رفت. ولی فردا حتماً می کنم.

تلفن زنگ زد. خاله بود. مادربزرگ گرم صحبت شد. قرص خواب آورش را آوردم. در حال صحبت خورد. لباسهایم را برداشتم و توی هال برگشتم. گفتم: من میرم حمام.

مادر جون سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد. با حوصله دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی بیرون آمدم، روی تخت توی هال خوابش برده بود. اول نگرانش شدم. جلو رفتم. ولی حالش خوب بود و آرام نفس می کشید. پتویش را تا روی شانه اش بالا کشیدم و به اتاقم برگشتم. موهایم را شانه زدم و با روسری بستم. حوصله نکردم خشکشان کنم. بالش و پتویم را آوردم و مثل همیشه نزدیکش خوابیدم.