ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (۴)

سلامممم

خوب هستین انشااله؟ منم خوبم. 

گمونم الهام یه نموره افسردگی گرفته! قسمت قبلی و این قسمت یه ذره غمگین شدن. ولی قول میدم دیگه نذارم جولون بده. از اینجا به بعد شاذه حکومت می کند :دی 

بعدا نوشت: دیدین چی شد؟ یک صفحه اش رو جا انداخته بودم و هی فکر می کردم من که درست توضیح دادم، چرا هیشکی نمی فهمه چی شد!!! امروز یهو کشف کردم مشکل چیه!!!! حالا اینو داشته باشین، من میرم سراغ قسمت بعدی و انشااله تا بعدازظهر آپ می کنم. 


صبح که وارد دانشگاه شدم، هرجا چشم گرداندم، زارع را ندیدم. اولین کلاسمان مشترک بود. فکر کردم بعد از کلاس با او صحبت میکنم. ولی سر کلاس هم نبود. ناراحت شدم. دلم نمی‌خواست مقروض باشم. ظهر کمی توی محوطه چرخیدم، بلکه پیدایش کنم، اما نبود. برگشتم پیش بچه ها. از بوفه ساندویچ سرد و نوشابه گرفته بودند. ساندویچم را برداشتم. گلنوش با قیافه ای جدی و اخم آلود داشت مطالعه می‌کرد و گهگاهی گازی به ساندویچش میزد. پرسیدم: چی می خونی؟

بدون اینکه سر بردارد، گفت: پروژه ی زارع.

با تعجب پرسیدم: خودش بهت داد؟

گازی زد. با حوصله لقمه اش را خورد و اصلاً به من که بیتاب جوابش بودم نگاه نکرد. بعد از این فرو داد، گفت: نه داده بود به سهرابی بیاره. سهرابی هم داشت دنبال تو می گشت، دید ما اینجاییم داد به ما.

دست دراز کردم و گفتم: ببینم...

_: دارم می خونم ها! ناسلامتی خودم موضوع داده بودم!

_: به نظرم مفصل میرسه. عکسم که داره.

با ناامیدی گفت: خیلی مفصله. ببین چه همه توضیحات!

مریم نگاهی کرد و گفت: پس این موضوع هم پرید.

گلنوش گفت: آره. خوش باش آوین خانم. نمی ریم میمند.

_: من که از اولشم قرار نبود بیام. بیاین عقلامونو بذاریم رو هم یه فکر درست حسابی بکنیم.

گلنوش پروژه را کنار گذاشت و پرسید: مثلاً چی؟

مریم پیشنهاد داد: مثلاً تأثیر تزئینات ساختمان در تحکیم بنا.

یک ابرویم را بالا بردم و پرسیدم: بعد خودت فهمیدی چی گفتی؟

_: خب فکر کردم راجع به تزئیناتی تحقیق کنیم که به استحکام بنا هم کمک کنن.

_: استحکام بنا چه ربطی به ما داره؟ اون کار بچه‌های عمرانه.

گلنوش گفت: نه نه خوشم نمیاد. بس که این چند وقت دنبال این تزئینات ساختمون دویدم، نسبت بهشون آلرژی پیدا کردم.

کاغذ ساندویچ را گلوله کردم و در حالی که به طرف سطل پرت کردم و گفتم: می‌خواستی عروس نشی عزیز من!

با حرص گفت: هنوز که عروس نشدم. ولی اعصابی ازم خورد شده سر این کاشی و کلید پریز و شیرآلات و کاغذدیواری و دیوارکوب، که می‌ترسم روز عروسی هم عصبانی باشم!

مریم او را تسلی داد: نه بابا... روز عروسی اینقدر فکرت درگیر لباس و آرایش و مجلس و دیر کردن عکاس و زشت شدن ماشین و کم نیومدن شام میشه که خونه فراموشت میشه!!

گلنوش با عصبانیت گفت: اِه!!! مریم!!!!!

مریم گفت: مگه دروغ می گم؟ تو همیشه یه موضوع تازه برای نگرانی پیدا می کنی! دائم باید خودتو حرص بدی. اون از آوین که خودشو زیر بار فداکاری له کرده، این‌ام از تو!

عصبانی گفتم: خدا رو شکر که تو مشکلی نداری.

عاقلانه گفت: منم مثل بقیه مشکل دارم آوین جون. ولی خودمو خفه نمی کنم!

گلنوش گفت: خب تو خونسردی. می تونی.

پوزخندی زدم و گفتم: مریم خونسرده؟ با اون سر و صدای دیروزیش؟!!

_: اگر خونسرد نبودم نمی تونستم اونطور محکم جلوی همه عذرخواهی کنم.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: این‌ام حرفیه. بریم تا استاد نیومده.

زارع سر کلاس بعدی هم نبود. روز بعد هم نیامد و همینطور روز بعد از آن. کم کم داشتم عصبی می شدم. روی آنکه از سهرابی بپرسم را هم نداشتم. مثلاً باید چی می گفتم؟ چکارش دارم؟

عصر روز سوم باز با گلنوش و مریم نشسته بودیم. هنوز هیچ برنامه‌ای برای پروژه مان نداشتیم. مریم بالاخره تسلیم شد.

_: بچه‌ها بریم یزد؟

گلنوش آهی کشید و پرسید: فکر می کنین بعد از اون ماجراها هنوزم حاضر به همکاری باشن؟

نگاهش روی من ثابت ماند. دستهایم را بالا بردم و گفتم: رو من حساب نکنین. من دیگه باهاشون طرف نمیشم.

مریم از جا برخاست و گفت: کار خودمه. بشین.

سر جایش روی نیمکت نشستم و رفتنش را تماشا کردم. ده دقیقه‌ای طول کشید. داشتیم با گلنوش گپ می‌زدیم که مریم و سهرابی را دیدیم. داشتند با هیجان و حرکات سر و دست صحبت می‌کردند و به طرف ما می آمدند.

با سهرابی سلام و علیک کردیم و بعد گفت: برنامه ی من و حامد آینه که احتمالاً روز دوم فروردین با ماشین بریم یزد. گفتیم روز اول که همه می خوان کنار خانواده باشن و به دید و بازدیدشون برسن، می ذاریم روز دوم. اونجا هم داییم یه خونه ی قدیمی خوشگل داره که تبدیل به مهمونخونه اش کرده. زنگ زدم یه اتاق رزرو کردم. شما هم می تونین با ما بیاین. تماس می‌گیرم میگم یه اتاق دیگه هم نگه دارن.

گلنوش گفت: آره خوبه. ما می تونیم با ماشین آوین بیاییم.

سهرابی گفت: حامد ماشین نداره. با ماشین من میاد.

مریم گفت: حامد نه، آوین!

به من اشاره کرد و افزود: آوین مهرنیا!

سهرابی که با فاصله ی دو قدم روبرویم ایستاده بود، خنده ی کوتاهی کرد و گفت: ببخشین شنیدم حامد. راستی آوین یعنی چی؟

جا خوردم. زیر چشمی نگاهی به مریم و گلنوش که دو طرفم ایستاده بودند، انداختم و بعد به سرعت گفتم: نمی دونم. فقط می دونم کردیه.

مریم و گلنوش آسمان را نگاه کردند و به شدت تلاش کردند نخندند. از قیافه شان خنده ام گرفته بود. سر به زیر انداختم. چی باید می گفتم؟ صاف توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم آوین یعنی عشق؟!!

سهرابی مکثی کرد و گفت: بسیار خب، بر‌می‌گردیم سر بحث خودمون. پس شماها با ماشین خانم مهرنیا میاین.

گفتم: نه معذرت می خوام. روی من حساب نکنین. من نمی تونم بیام. بچه‌ها می دونن. شما به تحقیقات برسین، من کارای تایپ و ادیتشو می کنم.

مریم با حرص گفت: آوین لج نکن. این دفعه دیگه باید بیای.

گرد نگاهش کردم و گفتم: لج نمی کنم. آخه چه‌جوری ولش کنم؟

مریم تندتند پیشنهاد داد: از خاله‌ات بخواه، بیاد پیشش بمونه، یا داییت. یا براش پرستار بگیر. اصلاً سه روز بذارش خانه ی سالمندان!

از جا پریدم. احساس تنگی نفس می کردم. دست روی گلویم کشیدم و تقریباً داد زدم: مریم! می‌فهمی چی میگی؟ پاره ی وجودمو بذارم خانه ی سالمندان؟!!!

گلنوش دست روی شانه ام گذاشت و گفت: آروم باش. نفهمید. یه چیزی گفت. مگه نه مریم؟ منظوری نداشتی.

مریم که از ترس من قدمی عقب رفته بود، دوباره جلو آمد و گفت: معذرت می خوام. منظوری نداشتم. ولی خاله و داییت که می تونن پیشش بمونن. مادرشونه!

با ناراحتی گفتم: یه جوری نگو که انگار یه مزاحمه. من نمی خوام بیام. مگه زوره؟

سهرابی غائله را ختم کرد: نه خانم مهرنیا زور نیست. اصلاً حامدم شاید نتونه بیاد. ما تحقیقاتشو می کنیم، شما بعداً کارای تایپ و ادیتشو باهم بکنین.

برگشتم و در حالی که هنوز صدایم کمی می لرزید، پرسیدم: اصلاً آقای زارع کجاست؟

_: یه مشکلی براش پیش اومده که این چند روز نمی تونه بیاد.

_: یه امانتی پیش من داره. باید تحویلش بدم.

_: بدین من بهش میدم.

_: نه باید به خودش بدم. پیش از عید میاد دانشگاه؟

_: بعید می دونم. ولی اگه واجبه، می تونین تو بیمارستان... پیداش کنین. پدرش تو سی سی یو بستریه.

لرزیدم. ناامیدانه پرسیدم: حالشون خیلی بده؟

آهی کشید و گفت: نمی دونم.

لحنش طوری که بود که انگار نمی‌خواست حرف مرا تأیید کند. قدمی عقب رفتم و گفتم: ممنون. میرم ببینمش.

راه افتادم. نزدیک بیمارستان جلوی یک گلفروشی توقف کردم و پنج شاخه رز سفید لب صورتی خریدم. دادم گل فروش دسته گل کوچکی پیچید و دوباره راه افتادم. توی بیمارستان با کمی جستجو راهروی منتهی به سی سی یو را پیدا کردم. آنجا بود. تنها. روی یک صندلی نشسته بود و سرش را بین دستهایش گرفته بود. بغض کردم. یاد آخرین روزهایی که پدرم توی بیمارستان بود، افتادم. همین جا، پشت همین در...

ولی نباید گریه می کردم. لبم را محکم گاز گرفتم. گرمی خون را روی زبانم حس کردم. سر بلند کرد. با دیدنم از جا برخاست. سلام کردم. سعی کردم، صدایم نلرزد. دسته گل را به طرفش گرفتم.

_: سلام. چرا زحمت کشیدین؟

دستمالی روی لبم گذاشتم. خاطره ها بدجوری آزارم میداد. حالم خیلی بد بود.

زمزمه کردم: حالشون چطوره؟

آرام گفت: دکتر راضیه. خدا رو شکر به درمان جواب داده.

آه بلندی کشیدم. بی‌اختیار لبخندی زدم و گفتم: خدایا شکرت.

_: بعله. خیلی خدا رحم کرد. خوشبختانه به‌موقع رسیدم خونه. می دونین اون شب قرار بود با بچه‌ها بریم بیرون. ولی اومدم با شما، بعدم دیدم دیگه دیر شده و برگشتم خونه. اگه رفته بودم با بچه ها، زودتر از نصف شب برنمی گشتم. مامانم پیشش بود ولی اینقدر هول کرده بودکه خودش غش کرد.

گیج و مبهوت گفتم: چقدر عجیب... راستش من غیر از احوالپرسی می‌خواستم امانتتون رو پس بدم. اون شب اینقدر حواسم پرت بود که یادم نیومد پول داروها رو حساب کنم.

خنده ی ملایمی کرد و گفت: خوبه دارم اینقدر روضه می خونم که چقدر مدیون شمام!

متفکرانه گفتم: مدیون من نیستین. شما مزد لطفتونو گرفتین. اونی که من نمی تونستم جبران کنم. به هر حال خواهش می‌کنم بگین چقدر شده.

_: میشه تمومش کنین؟ اصلاً یادم نیست چقدر دادم.

ناباورانه نگاهش کردم. گلها را بو کرد. همانطور که داشت بو می‌کشید، نگاهم کرد. چشمانش می خندید. سرم را کج کردم. دسته گل را پایین آورد و خندید.

_: بگین. خواهش می کنم.

_: آخه چرا اینجوری نگام می کنین؟ باور کنین تعارف نمی کنم. باور کنین یادم نیست. این چند روز خیلی گرفتار بودم. چشم به محض اینکه یادم اومد هوارکشون میام در خونتون، طلبمو صاف می کنم.

خندیدم. گوشیم زنگ زد. دستپاچه از اینکه فراموش کرده بودم صدایش را قطع کنم، با عجله جواب دادم.

_: بله. بفرمایید.

_: سلام آوین.

_: سلام. خاله شمایین؟

_: کجایی؟

_: بیمارستانم.

_: بیمارستان؟

_: اومدم عیادت پدر یکی از همکلاسیام.

_: خیلی خب. قبل از اینکه بری خونه، یه سری به من بزن.

نگاهی به ساعت انداختم و پرسیدم: مهمون که ندارین؟ سه ربع ساعت دیگه باید خونه باشم.

_: اینقدر نگران نباش. به‌موقع می رسی. فقط زود بیا.

_: چشم. اومدم.

با زارع خداحافظی کردم و ضمن آرزوی سلامتی برای پدرش از آنجا رفتم. خانه ی خاله سر کوچه ی خودمان بود. پارک کردم و با عجله پیاده شدم. خاله در را باز کرد و به استقبالم آمد. توی گوشم گفت: خانما اومدن ببیننت.

گیج پرسیدم: منو ببینن؟ چرا؟ کیا؟

_: دست و صورتتو بشور، زود بیا تو اتاق.

توی دستشویی نگاهی به صورتم انداختم. دوهزاری کجم ناگهان افتاد! خواستگار!! اککهی!!!


مادر و دختر چادری و مرتب بودند. از قیافه و سر و وضعشان خوشم آمد. کمی هم از آن وضع دانشجویی خودم خجالت کشیدم. سلام و علیک گرمی کردم و نشستم.

مادرش گفت: راستش آوین خانم ما باید با پسر و شوهرم منزل مادربزرگتون خدمت می رسیدیم. اما چون یه آشنایی قدیمی با خاله تون داشتیم، گفتیم اول مزاحم ایشون بشیم تا مزه ی دهنتونو بچشیم.

پوزخندی زدم و گفتم: مَحبت کردین که اول اینجا اومدین. برای آسایش مادربزرگم میگم. چون من اصلاً قصد ازدواج ندارم.

دخترش پرسید: حتی نمی خواین در موردش فکر کنین؟ برادر من...

_: تصمیم من قطعیه خانم.

مادرش گفت: ما می تونیم تا تموم شدن درستون صبر کنیم.

_: من تا قبل از تموم شدن درسم هیچ فکری نمی خوام در این مورد بکنم. بعد از اونم تنها در مورد کسی حاضرم فکر کنم که منو با مادربزرگم بپذیره.

خاله گفت: ولی آوین...

از جا برخاستم و گفتم: از زیارتتون خوشوقت شدم.

از در بیرون آمدم. خاله از آن‌ها عذر خواست و دنبالم آمد. با ناراحتی گفتم: دیگه تمومش کن خاله! آخه یه ذره هم به فکر آبروی من باش! مگه رو دستت موندم که هی واسم لقمه می گیری؟

_: نه رو دستم نموندی. ولی خیلی حرف بیخودی زدی که باید منو با مامان بزرگم بپذیره.

_: این حرف اول و آخر منه، اونم بعد از تموم شدن درسم. دیگه هم خواستگار نمی خوام. خواهش می کنم.

_: ولی تو داری خودتو از بین می بری.

_: من حالم خوبه.

_: امروز دوستت مریم زنگ زد بهم. گفت عید باید برین یزد.

_: باید برن یزد. به من ربطی نداره. مریم الکی اصرار می کنه منم برم. ولی من اصلاً دلم نمی خواد برم.

_: پریا دوره ی کمک‌های اولیش تموم شده. انسولین زدن یاد گرفته.

_: مبارکش باشه. ولی عیده. می خواین سفر. منم نمی خوام جایی برم.

_: ما بلیطتمون مال هفتمه. مریم گفت دوم باید برین، اونم سه روزه.

_: ولی خاله...

_: ولی خاله نداره. شوهر منم که بلده انسولین بزنه. پس دیگه نگرانی نداری. وسایلتو جمع کن. باید بری. تو به این هواخوری احتیاج داری. اگه نری به مامان میگم به خاطر اون نرفتی.

نگاهی به خاله انداختم و آرام گفتم: باشه میرم.



نظرات 33 + ارسال نظر
zebra شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:06 ب.ظ

سلام!میخواستم بگم از این یکی داستانه خوشم اومد یه جورایی لحنش با بقیه داستانات فرق می کنه،انگار پخته تر شده
راستی حالا که اون تیکه اولی رو اضافه کردی یه چیزی به ذهنم رسید:درسته که اینجوری ما بهتر می فهمیم موضوع از چه قراره اما بد نیست یه گاهی هم اینجوری خواننده ها رو غافلگیر کنی....یعنی اگر اضافش نمی کردی هم اتفاقی نمی افتاد.اگر همه چی رو مو به مو توضیح ندی و بذاری گاهی وقتا خواننده ها صحنه ها رو توی ذهن خودشون بسازن هم جالبه.منظورمو می فهمی که؟
یه دلیل دیگه هم که از این یکی خوشم اومد اینه که از اول موضوع داستان ازدواج مزدواج و اینا.... نیست!و شخصیت های داستانت هم ناز پرورده و تی تیش نیستن!
یه ذره غمگین هم باشه اشکالی نداره.من یکی ناراحت نمیشم
موفق باشی

سلام!
ممنون. امیدوارم اینطور باشه.
می فهمم. ولی حدی داره. من خودم بعضی چیزا رو تو قصه های نویسنده های دیگه دوست دارم تصور کنم. اما این که هیچی توضیح نده و قرار باشه همه چی رو خودم بفهمم عصبی میشم! مثلا نصف داستان رو بخونم و تا اون موقع فکر می کردم مثلا آقای میم پسرخاله ی شخصیت اصلیه. بعد یهو بفهمم نخیر همکارشه. در حالی که هیچ دلیل یا سورپریزی برای توضیح ندادنش نبوده.
نه این داستان پایه اش ازدواج نیست. حاشیه اش خیلی بیشتره.
متشکرم
سلامت باشی

سحر (درنگ) شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ب.ظ

سلام
میگم! میگم
بازم یاد رفت!

سلام
هول نشو بگو :)

سحر (درنگ) شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ق.ظ

بووووووووووووووووووووووووووسسسس

بوووووووووووووووووووووووووووس

الهه و چراغ جادو شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

از دست خاله ی حواس پرت

:)

سحر (درنگ) شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ق.ظ

خیلی بیشتر از یک صفحه بود انگار!
کلی خوشم اومد.
خیلی قشنگ بود. مرسی!
اووووووووووم! یه چیزی دیگه هم میخواستم بنویسم!!!‌چرا یادم رفت

نمی دونم دقیقا
مرسییییی
هروقت یادت اومد بگو :)

baran شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ق.ظ

shazze joon kojayi bia dige mordim az khomari!! bayad ghesmate indafeyit lheyli toolani bashe jarime shodi :*)

این روزا خیلی سرم شلوغ بود. اینقدر که حتی نفهمیدم یه صفحه از پست قبلی جا انداختم!!! فعلا اونو بخون میام. ضمنا من خیلی لجبازم. اگر دو بار تهدید کنی ممکنه بزنم وبلاگ رو بترکونم!

سحر (درنگ) شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ق.ظ

چرا حرص میخوری گلم :*)
ببین اگه تو تا حالا یکی زده بودی تو سر من که اینقدر غلط تایپی نداشته باشم. حالا وضعم این نبود. اینقدر غلط غولوط نمی نوشتم. یک کم حواسم را جمع میکردم

کلا دیشب اعصاب نداشتم و ببخشین اولین نفر تو دم پرم بودی :*)

نه بابا من که فهمیدم چی نوشتی!

تکشاخ جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ

عالی!

مرسی!

الهه و چراغ جادو جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:35 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

قسمت دهم به روز شدم
(کشتمت شاده جونم)

دیشب دیدمت تو بروز شده ها. دیروقت بود رفتم خوابیدم. امروزم از صبح نبودم. ولی الان میرم یه قهوه ی دبش درست می کنم میشینم می خونم همچین حالشو ببرم :دی

نه هنوز زنده ام :))

نینا پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

امروز شدیدا جاتون خالی بود. همه بودن. به بد بختی تو حال جا شدیم. دختر عمه گرام میخواد بقیه داستان بشنوه هی پرسید کی میاین؟
منم یکم براش خوندم بعد دیگه رفتم کمک

خیلی دلم می خواست بیام. ولی مشغول کدبانوگری (تو بخون کوزت کاری!) بودم شدید!!!
اگه یه نسخه از پرینتشو پیدا کنم، فردا براش میارم.
آفرین دخمل گل :*)

الهه و چراغ جادو پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:04 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

یزد؟؟؟؟؟؟؟؟/ ولی آخر سر قرار شد برن غار دستکند که؟ حتی میخواستند پروژه زارع رو برای کمک بگیرند!

نوشتم که پروژه ی زارع خیلی مفصل بود، اینا کم آوردن، گفتن میریم یزد!

Miss o0o0om پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:46 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

هوم داره جالب می شه ها...
خوپ بعدش...دی:!

مرسی!
میام میگم. آخر هفته ای سرم شلوغه. انشااله شنبه.
:*)

باران پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ب.ظ

سلام هر چند که کم بود اما خوب بود
۲۰۶ هم خوبه

سلام
مرسی :دی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ق.ظ

واقعا اینا همشونو از خودت مینویسی؟؟؟؟؟
آفرین عسیسم
منم مزاحم داشتم مجبور شدم وب قبلیمو ببندمو بیام اینجا....

آره :)
مرسی :)
:( خیلی بده!

سحر (درنگ) پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ق.ظ

الگوی لباست عالی شده مگه نه؟
من خودم هزار تا دوغ برات باز میکنم

بعد از کلی تلاش و یه سری روزنامه بیرون ریختن، بار دوم خوب شد و راضیم. مونده بریدن آستر و رویه و دوختن و اوووووووه... تا تموم بشه هیهات!
مرسییییی. عالیس باشه پلیز :پی

خورشید پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ

واییی چه کاری بود کرد آخه گربرو دم حجله کشته ها اساسی

:))) حرص نخور جانم. موهات سفید میشه :))

شایا پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ق.ظ

باحال شد. چه دختر گل و از خود گذشته ای

آخرشم باحال شد که قرار شد بره از اول داستان فکر میکردم چطوری میخوای بفرستش اونجا

مرسی. آره :)

ممنون. منو دست کم گرفتی شایا جان!! بالاخره جورش می کردم :))

soso پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ق.ظ

in mobile kollan chize mozahemie!!!!:P
rasty,chera bayad beran yazd?!mage nemiran meymand?!!!:-"

آره :دی
پروژه ی زارع خیلی مفصل بود، حرفی برای اینا باقی نذاشت! مجبور شدن برن یزد!

مونت پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ق.ظ

ساعت یکه.هنوز نیومدی؟میخواستم اولین نفر بشم.هه

نت قطع بود عزیزم

ندا پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 ق.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

هه هه ناز آورده بود که نمی خواد بره..می خواس اصرارش کنن
واقعا هم یزد ارزش بیشتر از سه روز موندنو نداره....
من عاااشق اسم شاذه ام:)))) خیلی قشنگتر از آیلاست..
بووووووووس......

آررره :))
اینا که به قصد کار میرن. شاید بیشتر طول بکشه.

مرسیییییییییییی
بووووووووووووووووووس....

نینا پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ق.ظ http://ninna.blogsky.com

نههههههه تورو خدا اینا مامان و خواهر زارع نبوده باشناااا. د باباهه تو بیمارستانه اون موقع اینا اومدن خواستگاری؟ میدونم زارع اینو با مامان بزرگه هم ممکنه قبول کنه. پسر خوبیه. اما این چه موقش بود

ایکون نینای وحشی!

نه بابا یه چی میگی ها!!!

:))) ترسیدم!

پرنیان چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

از جوابات معلومه چقدر فکرت درگیره الگو لباسته.ایشالا زودی درست شه :)
این قسمت که خیلی کوتاه بود.هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.منتظر قسمت بعدی می مونم :)

فکر کن پارچه پولکی با برشهای خاص. آی مخ می سوزونم!!! ولی اگه موفق بشم چی میشه!!!
مرسی :)

مونت چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ

سلام.بسیار عالی بود خوشمان امد.به نظرم میاد داری با توشتههای قبلیت فرق میکنی.پیشرفت داری.متشکرم شاذه جون.

سلام
خیلی ممنون. نظر لطفته.

منیژه سالاری چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ب.ظ

بسیار عالی بود.ممنون.راستی اجازه دارم بخونمشون؟

خواهش می کنم. منظورت از ایم مستعار قصه ها بود؟؟؟ اینا که قصه اس. بله برای خوندنه!

زهرا چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ب.ظ

واییییییی اینجور ادما کم پیدامیشن!آوین رو میگم

آره ولی پیدا میشن :)

آنیتا چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

سفر به یزد و آشنایی بیشتر و اینا....

و ماجراهای دیگر...

نرگس چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

هی داشتم فکر میکردم که بیمارستان رفته چیکار !!
اینا که تصمیمشون شده بود دست کند ! کی رفتن سراغ یزد ؟!!
چه خاله ی هم مهربون و هم بدجنسی

ظاهر قضیه که برای دیدن بابای زارع و دادن پولش و اینا... باطنشم از دلش بپرس :دی

آره ولی پروژه ی زارع خیلی پر و پیمون بود. دیگه جایی برای تحقیق نذاشته بود.

آره :)

مریم چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ب.ظ



سلام عزیزم خسته نباشی‌

من از طریقه سایت ۹۸یاا با قلم شما و داستانهای قشنگت آشنا شدم

۱ روزه هم تمام داستانهای این وبلاگتو خوندم

خیلی‌ دوست دارم داستانهای قبلیتم بخونم اما خوب چون شما مخالف بودید تو خماریه دستانتون موندم آخه دیگه ادامشو نذاشتند اونجا

بازم ممنون

سلام دوست عزیز

خیلی لطف داری

من با انتشارشون مخالفم. دوست دارم خواننده هام همین جا داستانامو بخونن. اگر قصد انتشار نداشته باشی می تونی ایمیل بذاری برات می فرستم.

خواهش می کنم :*)

الهه و چراغ جادو چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ب.ظ

بالاخره تلاشهای رفرش من جواب داد

تبریک می گم :دی

نینا چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:20 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

سلام اچه جواب منم تو الگو لباس باشه کلی بهم بر میخوره

خوبیییین؟
دیشب خوشحال بودین با پارازیتای ما؟
باز خوبه اگه من دیشب با الهام صحبت نکرده بودم که الان این مرده بود. شما شاهدین من چقدر باش سرو کله زدم تا راضی شد
این خواستگار این وسط چی بود. ددد
سه روزه که به هیج جا نمیرسن

خلاصه ش اینکه من امروز شنگولم خوشم میاد اذیت کنم پس فردا میبینمتون؟

سلام
فعلا تو گردن تو الگو ام! اینقدر سخته که فکم پیاده شده. ولی من مرض دارم. خوشم میاد با خودم کشتی بگیرم :دی

خیلی :دی

نه بابا قرار نبود بمیره :))))

پیشنهاد شایا

یزد دو وجب بیشتر نیس!

خوووبه :))

انشااله :*)

فا چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:10 ب.ظ

چی شد یهو پرید تو بیمارستان و بابای پسره!!!!

میگم نکنه اینا مامان و خواهر زارع بودن؟

چه عروس خشنی!!!!

چم!

هاین؟!!

یس!!

آزاده چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ

:*)

سحر (درنگ) چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:54 ب.ظ

آخی!
حالا حال بابای پسره خوبه؟
میگم خواهشا وقتی پسره خواستگای کرد اینجوری قطعی نگه نمیخوام و اینا! همینوطر بمونه که به این نمیتونه این حرفها را بزنه! حالا چیکار کنه! بعد هی با خودش کلنجار بره!
هیچ خوشم نیامد قبلا از اینکه تلفنی هماهنگ یهو خانوما تشریف آرودن عروس را ببیند و مزه دهن را بچشند. باید قبلش یه زنگ میزند. باید خالهه با آوین مطرح میکرد. بعد اونا می اومدند! هیچ خوشم نیامد!
ایییییییش
ولی قسمت قشنگی بود
فقط اوین خیلی محترمانه با اینها برخورد. باید میگفت من اصلا نمیام تو خونه. بیخود تشریف آوردند

آره مرخص میشه که آروینم بیاد یزد :)
باشه
آره...
مرسی
آره :))
جواب طولانیم نمیاد. حواسم تو الگوی لباسمه. مدلش خیلی سخته. اگر بتونم الگوشو خوب در بیارم کلی واسه خودم نوشابه باز می کنم :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد