ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عکس

سلام دوستام :*)


امروز اصلاً حس نوشتن ندارم. عکس کاناپه رو داشته باشین، انشااله به زودی میام. 

یعنی خودم موندم تو این همه هنر!! بگو ماشااله!  د نزنین خب! خودم می دونم تحفه ایم نیست. خودتون عکس خواستین :)


پ.ن همه مستفیض شدن؟ عکس باز شد یا از جای دیگه آپلود کنم؟


پ.ن 2 لیوانا خودشون کج و کوله ان. به گیرنده هاتون دست نزنین :دی

روزهای آلبالوئی (4)

سلاممممم

خوبین؟ منم خوبم خدا رو شکر. نت دارممممممممم. هوراااااااااااا. وسط هوار تا کار گفتم راه نداره ساعت سه تا چهار نت گردی می کنم 

شام هم بنا به اکثریت آراء مرغ می پزم، البته به تنبلانه ترین روش یعنی ته چینش می کنم اونم دم پخت! خیلیم خوشمزه میشه انشااله. سالاد خیار گوجه، اگه حسش بود سوپ، اگه خیلی حسش بود سوفله بادمجون نسخه ی ندا جون :)

یه رو کش دیگه دوخته شد. فرصت کردم عکسم می ذارم فیض ببرین :دی 

ایمیلا رو در اولین فرصت می زنم. فقط اگه زحمتی نیست یادآوری کنین و بگین چی می خواین. اگه نه ایمیل گروهی 20 تا قصه می فرستم! نامه ها هم انشااله جواب میدم. الان فقط بیست دقیقه فرصت دارم. 

یه بازی هم ندا جون دعوت کرده. معرفی اعضای خانواده.

آقای همسر پسر عمه ام 39 ساله  لیسانس الکترونیک کت شلواری جدی کم حرف مهربون

خودم شناسنامه و بدنم 29 ساله ولی هیچ وقت از چهارده سال اون ورتر نرفتم  چادر تیره ی گل ریز می پوشم، مشکی نه. مارک لباس آخرین چیزیه که بهش اهمیت میدم. راحتی و زیبایی از همه چی برام مهتره. تنوع طلبم به شدت. همیشه برای ایده آلهام می جنگم. اگه موجود نباشه درستش می کنم.

دخترم ده سالشه. کلاس چهارمه. بچه اولی و اجباراً مستقله. درسش خوبه. نقاشی خیلی دوست داره.

پسر بزرگه هفت سالشه. کلاس اوله. مثل مامانش عاشق تغییر و تنوعه. دو دقه بیکار بشه حوصله اش سر میره.

پسر کوچیکه نینی دردونه سه سال و نیمشه. نسبتاً ملایمه. البته گاهی هم خیلی شیطون میشه. مثلاً از صبح تا حالا 5 بار رفته آب بازی و لباساشو خیس کرده!



خانواده ی هاتف به گرمی از آنها استقبال کردند؛ اما این استقبال گرم هم یخ ستایش را باز نکرد. او هنوز هم بی قرار و ناراحت بود و دلش می خواست هرچه زودتر به خانه برگردد.

مدتی کنار سمیرا نشست. هایده و هادی پذیرایی می کردند و بزرگترها گرم صحبت بودند. بالاخره هایده سرش خلوت شد. جلو آمد. دست ستایش را گرفت و گفت: بیا بریم اتاقمو ببین.

به دنبال هایده از هال گذشت و به اتاقش رسید. همین که در باز شد، روبروی در چشمش به قاب عکسی افتاد که توی کتابخانه بود. یک عکس پرتره ی سیزده در هیجده که با وجود آن که صاحبش را ندیده بود، یقین داشت که می داند از آن کیست.

هایده او را به دنبال خودش توی اتاق کشید و گفت: بیا دیگه چرا ماتت برد؟

ستایش بدون آن که چشم از عکس بردارد، وسط اتاق ایستاد. هایده نگاهی به عکس انداخت و پرسید: تا حالا عکسشو ندیده بودی؟

ستایش سری به نفی تکان داد. هایده عکس را برداشت و به طرف او گرفت. اما ستایش نتوانست به آن دست بزند. هاتف زشت نبود. اما زمخت و کلفت و خشن بود! نگاه تیره اش خشمگین بود.

ستایش بدجوری تکان خورده بود. هرکار می کرد که حداقل احساسش را آن طور آشکار بروز ندهد، نمی شد. بدون آن که حرفی بزند، صورتش همه چیز را می گفت. هایده عکس را سر جایش گذاشت و با لحن شوخ و شاد معمولش گفت: خودش از عکسش خیلی بهتره، مگه نه؟

ستایش زیر لب گفت: آره.

_: چرا نمی شینی؟

ستایش طوری روی تخت نشست که چشمش به عکس نیفتد. هایده هم موضوع را عوض کرد و مشغول حرف زدن شد.

تا وقت شام توی اتاق بودند. بعد از شام دوباره پیش بقیه نشستند. ستایش غرق فکر بود. دلش نمی خواست ظاهر هاتف تاثیری روی رابطه ی بی دغدغه شان بگذارد. اما فکر نمی کرد بتواند به آسانی فراموش کند. هرکار می کرد این عکس با تصورش از هاتف جور نمیشد.

ناگهان صدای پدر هاتف حواسش را پرت کرد. همانطور که سرش پایین بود، گوش داد. داشت می گفت: والا این روزا ذکر خیر دخترخانمای شما مرتب تو خونه ی ما میشه. تعریفی هم هستن ماشالا! خانوم... با شخصیت... خواستم خواهش کنم اگه ممکنه، منت بذارین سر ما و پسرمونو به غلامی قبول کنین...

رنگ از روی ستایش پرید. هاتف!!!

با خود گفت: مگه دستم بهت نرسه! که خبری نیست، ها؟ خواستگاری می کنی؟ غلط می کنی!

اما ادامه ی صحبت پدر هاتف، رشته ی افکار خشمگینش را پاره کرد:  هادی ما ظاهر و باطن همینیه که می بینین. لیسانسه، کارمند، حقوق و مزایای متوسط، طبقه ی بالا خونه هم دو تا واحد ساختیم که یکیش مال هادیه. حالا دیگه تا نظر شما و سمیرا خانم چی باشه...

ستایش آهی از آسودگی کشید. پس موضوع صحبتشان او نبود! ولی بازهم دلخور بود. هاتف حتماً می دانست و به او نگفته بود! نامرد!

غمگین سرش را بلند کرد. پدر و مادرش ظاهراً بدشان نیامده بود. گفتند در مورد این موضوع فکر می کنند. شاید هم درست ندیده بودند که وقتی مهمانشان شده بودند، نمک بخورند و به سادگی نمکدان بشکنند. ولی به چشم ستایش ناراضی به نظر نمی رسیدند.

بالاخره مهمانی به آخر رسید و ستایش اولین کسی بود که خداحافظی کرد و به کنار ماشین گریخت.  بقیه هم کم کم آمدند و به خانه برگشتند. ستایش از راه نرسیده، همانطور که مانتویش را در می آورد، کامپیوتر را روشن کرد. مامان نالید: وای ستایش نصف شبه بگیر بخواب!

_: چشم چشم. یه کاری دارم تموم که شد می خوابم. زیاد طول نمی کشه.

لباس عوض کرد و برگشت. همین که گوگل تاکش باز شد، هاتف نوشت: سلام خواهر عروس!

_: علیک سلام. می کشمت هاتف! چرا به من نگفتی؟

_: باید چی می گفتم؟ هادی که خواهرتو ندیده بود. اگر خوشش نمیومد این اتفاق نمی افتاد.

_: ولی تو می دونستی!

_: معلومه که می دونستم. ولی دلیلی نداشت بهت بگم. برای چی باید ذهنتو مغشوش تر از اونی که بود می کردم؟ بی خیال... شنیدم از عکس منم خوشت نیومده!

ستایش با ناراحتی نوشت: باید خوشم میومد؟

_: هایده می گفت بدجوری جا خوردی :D

_: امان از این خواهر دهن لق تو!! نگفت چند تا لقمه شام خوردم؟

_: دست بردار آلبالو! خودم دلم می خواست عکس العملتو بدونم.

_: که چی بشه مثلاً؟

_: هیچی... همینجوری.

_: فکر کردی خیلی خوشگلی؟!

_: خیلی! می خواستم برم مدل بشم، پول خوب نمی دادن، گفتم ولش کن :D

_: احمقانه اس. من هنوزم خیلی دلخورم. می دونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس. باید بهم می گفتی. مهم نبود خوشش نمیومد. الان فکر می کنم سرم کلاه گذاشتی.

_: ولی من واقعاً نمی خواستم سرت کلاه بذارم. اصلاً دلیلی نمی دیدم که بهت بگم.

_: یعنی یه ذره هم به من اعتماد نداری.

_: مشنگ جان این چه ربطی به اعتماد داره؟ من به تو اعتماد ندارم؟ من نبودم تمام پسوردامو در اختیارت گذاشتم؟

_: تو اینقدر منو بچه می دونستی که می دونستی محاله خلافی بکنم، الانم اینقدر منو آدم حساب نکردی که وقتی داشتم از نگرانی می مردم بهم نگفتی چه خبره.

_: تمومش کن ستایش!

ستایش با عصبانیت کامپیوتر را خاموش کرد و به رختخواب رفت. ولی ساعتها خوابش نمی برد. از یک طرف از این که هاتف بچه حسابش می کرد، دلخور بود و از طرف دیگر از عصبانیتش می ترسید. تا حالا هاتف اینطور عصبانی نشده بود.

تا سه روز طرف کامپیوتر نرفت. هربار از فکر این که چی بگوید و چطور عذرخواهی کند، از روشن کردنش منصرف میشد.

مامان و بابا به شدت مشغول تحقیق بودند. خانواده ی هاتف بین همسایه ها و کسبه ی محل معقول و پذیرفته بودند. ظاهراً مشکلی نبود. قرار شد سمیرا و هادی چند باری باهم صحبت کنند تا در صورت توافق، خانواده ی هادی رسماً به خواستگاری بیایند.

بعد از سه روز، ستایش بالاخره طاقت از کف داد و ساعتی که می دانست هاتف بیکار و احتمالاً آنلاین است، کامپیوتر را روشن کرد. هاتف نبود. هیچ پیغامی هم نگذاشته بود. ستایش با بغض به چراغ خاموشش نگاه کرد. بالاخره نوشت: سلام

معذرت می خوام شاتوت. من فقط می خوام بدونم کجای این رابطه هستم؟ قهر کردی رفتی؟ این سه ماه هیچ؟!

 

جوابی نبود. وبلاگش را باز کرد. کامنت داشت، ولی نه از کسی که می خواست. با دلخوری مشغول جواب دادن شد. با آنلاین شدن هاتف، گل از گلش شکفت. به گوگل تاکش برگشت.

_: سلام آلبالویی! خوبی؟

_: خوبم. جوابمو ندادی.

_: چی بهت بگم؟ چرا شما دخترا سریع رویا پردازی می کنین و همه چی رو جدی می کنین؟

_: چرا شما پسرا اینقدر به احساسات ما بی توجه هستین؟

_: برای این که احساسات بیخود به خرج میدین! آلبالو من و تو داشتیم باهم حرف می زدیم. نه تعهدی نسبت به هم داریم، نه موضوع عاشقانه ای! چرا اینقدر جدی می گیری؟

_: برای این که نمی خوام اینجوری ادامه بدم.

_: مشخصه! مجبور نیستی.

_: چرا اینقدر بد پیله ای؟

_: بد پیله؟! من فقط گفتم نمی خوام وارد یه عاشقانه ی بی معنی بشم! ما باهم حرف می زنیم شوخی می کنیم و کلی هم خوش می گذره. ولی گذشته از اینها تو هفده سالته و من بیست و شیش سال. من دارم دکترا مو میگیرم و کلی مشغولیت فکری دارم که هیچ ربطی به دنیای لطیف و دخترونه ی تو نداره. حرف زدن با تو برام مثل یه نسیم خنک وسط تابستونه. ولی واقع بین باش. قیافه ی منو که دیدی. من همونم. شاید تو دنیای واقعی صد درجه بدتر. چرا یه تفریح خوشایند رو آلوده ی این فکرهای اعصاب خورد کن می کنی؟ چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟ اگه می خوای اینقدر جدی بگیری همین الان تمومش کن. من و تو هیچ آینده ی مشترکی نداریم.

_: من به آینده ی مشترک فکر نمی کنم. پوه! خودمم نمی دونم چی می خوام.

_: می دونم. برای همین سه روز سراغتو نگرفتم تا تکلیفتو با خودت مشخص کنی. ولی مثل این که کافی نبوده!

_: چرا بوده. بی خیال... کم کم خوب میشم. چه خبر؟

_: هیچ... امتحان دارم. درس می خونم. اعصاب ندارم. با هم اتاقیم دعوام شده قهر کرده رفته بیرون.

_: پس فقط مشکلت من نبودم. حق با کی بود؟

_: تو مشکل نیستی. نمی دونم. یکی من میگم یکی اون میگه. حوصله ی یکی بدو ندارم. اون طرفا چه خبر؟ به نتیجه ای رسیدن یا نه؟

_: امشب رفتن باهم بیرون شام بخورن و حرف بزنن. نمی دونم. راستشو بگو. واقعاً این داستان زیر سر تو نبوده؟

_: چرا. ولی به مامان نگو. هادی دنبال یه دختر خونواده دار می گشت. منم خواهرتو بهش معرفی کردم.

_: ندیده؟ از راه دور؟!!!

_: می فهمیدم که اصیل و با شخصیتین. بقیشم با خودش بود که خوشش بیاد یا نیاد.

_: ولی مامانت می گفت از روزی که با سمیرا رفتیم تو مغازش، ازش خوشش اومده.

_: تو هنوز متخصص زبون بازی خونه ی ما رو نمی شناسی! هادی طوری به خورد مامان داده که خودشم باورش شده اینجوری بوده!

_: چرا بهش دروغ گفته؟

_: هادی نمی خواد دروغ بگه! ولی مامانم نمی خواد به هادی حق انتخاب بده. اگه هادی مستقیم پیشنهاد می داد، محال بود قبول کنه.

_: تو هم برای این که از زیر نفوذش خارج بشی رفتی یونان؟ فرار کردی؟

_: نه من فرار نکردم. شاید به اندازه ی هادی زبون باز نباشم، اما کار خودمو می کنم. ولی به هر حال سعی می کنم مامانو ناراحت نکنم.

_: نمی دونم چی بگم. به نظر من که زن مهربونیه.

_: هیچ کس منکر مهربونیش نیست. فقط نمی خواد باور کنه که ما بزرگ شدیم.

_: مثل خیلی از مادرای دیگه.

_: درسته. خیلی درس دارم آلبالویی. باید برم.

_: باشه. خداحافظ.

_: خدا نگهدارت. 

روزهای آلبالویی (3)

سلااااام

خوبین؟ خوابین یا بیدار؟ ساعت یک و بیست دقیقه اس و به دو دلیل بیدار موندم! اول این که این روزا اینقدر کار دارم که صبح و ظهر و شب وقت قصه نوشتن ندارم و دلیل دومیش این که اینترنت کارتی شب نیم بهاست و جوش نمی زنم الان یهو تموم شه  حالا فردا پس فردا انشااله وصل میشه. مرسی از زحمتات پسر همسایه.

یک کاناپه تموم شد! هوراااااا. دو تا مبل تکم تا فردا عصر باید تموم کنم. پس فردا شب مهمون داریم. دو تا مبل دیگه می مونه که میذارمشون بیرون فعلاً! 

پ. ن 1 پیشنهاد شام آسون خوشمزه بدین لطفاً!

پ.ن 2 اگه گذرتون احیاناً به خونه ی ما افتاد خیییییلی از روکشا تعریف کنین خوشال شم :دی فقط سعی کنین قیافتون خیلی دروغ گو نزنه! می تونین سوت بزنین 



وقتی برگشتند، ستایش پشت کامپیوتر نشست و با قیافه ای خطاکار گوگل تاکش را باز کرد. احساس می کرد وارد مرحله ی جدیدی از رابطه اش شده است. هرچند هنوز هم مطمئن نبود. آدرس جیمیلش هم به اسم آلبالو بود. اسم هاتف را به آدرسهایش اضافه کرد و با دیدن چراغ روشنش، نوشت: سلام

بلافاصله جواب آمد: علیک سلام! خودتی آلبالو؟!!

_: آره. خوبی؟ فکر کردم مشغول درس خوندنی.

_: خوبم. درسم می خونم. دارم چند تا مطلب رو دانلود می کنم که بخونم. الانم اومدم ایمیلامو چک کنم و ببینم تو چند تا از نامه هامو باز کردی بعد از اون همه تهدید!    :D

_: نخوندم. ولی به هر حال بی احتیاطی بود.

_: هییییییی الان یه اس ام اس برام رسید. خانم بی احتیاط رفتی مغازه ی مامان؟؟؟!!! نه فکر نکردی هایده درسته قورتت بده؟ هاهاها! جوک سال بود ها! جدی چطور همچو بی احتیاطی ای کردی؟!

_: مسخره می کنی؟ حالا من یه ذره هم بخوام آروم بگیرم، با این مسخره بازیات پشیمونم می کنی.

_: خیلی خب، خیلی خب، نمی خندم. ولی بگو چی شد رفتی؟ آخ کاش اونجا بودم.

_: اگه تو بودی که محال بود برم!

_: آخ اینقدر منو تحویل نگیر پررو میشم. ضمناً اگه فکر کردی منم مثل هایده واست غش و ضعف می کنم کور خوندی!

_: دست شما درد نکنه.

_: خواهش می کنم! دست تو هم درد نکنه. وسط خستگی درس، فان جالبی بود! هم آدرست هم رفتنت. نگفتی چی شد رفتی؟

_: سمیرا می خواست لوازم آرایش بخره، من گفتم بریم اونجا.

_: بهش گفتی می خوای هایده رو ببینی؟

_: نه. وقتی فهمید خیلی تعجب کرد. به نظرش مسخره بود. اصلاً اهل این بازیا نیست.

_: یاد بگیر. یه کم سنگین باش.

_: جااان؟ به تو چه؟

_: به من خیلی چه!

ستایش با حرص صفحه را بست و به عکس بک گراند چشم دوخت. یکی از سواحل یونان بود که از وبلاگ هاتف کپی کرده بود.

با حرص عکس را عوض کرد و یک عکس خانوادگی را گذاشت. اما انگار همه ی افراد توی عکس با نگاهی سرزنش آمیز او را می پاییدند. باز هم عکس را عوض کرد و یک بک گراند ساده ی ویندوزی گذاشت. دوباره گوگل تاکش را باز کرد. هاتف رفته بود. ولی یک پیغام گذاشته بود:

معذرت می خوام آلبالویی

قصد ناراحت کردنتو نداشتم.

اصلاً آلبالو همین جوری خوبه. خوشمزه و مهربون

مرسی که آدرس ایمیلتو بهم دادی ستایش خانم!

ستایش که داشت با عذرخواهی اش آرام می گرفت. با دیدن اسمش دوباره بُراق شد. بعد از چند لحظه فکر کردن نوشت: اون خواهر دهن لقت دیگه راجع به من چی بهت گفته؟ خوشم نمیاد به اسم خودم صدام کنی. من تو نت آلبالوئم. همین.

مشغول وبگردی شد. نیم ساعتی بعد هاتف جواب داد: هایده فقط نوشته تو رو دیده. خیلی از اونچه فکر می کرده خوشگلتری و اسمتم اینه. ولی به نظر من آلبالو بیشتر بهت میاد!

_: به چشم مهربونیای هایده شاید، ولی به چشم منتقد تو حتماً خیلی زشتم. خیالی نی. خوشحالم که آلبالو برات راحتتره.

_: حالا تو هم هی منو بکوب! نمیشه ما وارد معقولات نشیم؟ اصلاً تو خوب خوشگل ماه! ولش کن. بذار زندگیمونو بکنیم. تو آلبالو باش به منم بگو شاتوت!

_: باشه شاتوت خان. تمومش می کنیم. من می خوام برم نهار. کاری نداری؟

_: چرا! نهار چی دارین؟

_: فسنجون.

_: اومممممم جای منم بخور.

_: من فقط یه شکم دارم! فعلاً خداحافظ.

_: خدافس!

 

زندگی مجازی و حقیقی بدون تداخل دیگری کنار هم پیش می رفت. معاشرتش با هایده بیشتر شده بود. یکی دو بار او را به خانه دعوت کرد. اما پیش نیامده بود که به خانه ی آنها برود.

خوبی معاشرت با هایده این بود که هایده برای هر چیز کوچکی ذوق می کرد و کلاً ستایش را سر حال می آورد. بر خلاف تصور هاتف، ستایش اصلاً به آن شادی و راحتی نبود. فقط سعی می کرد نوشته هایش شاد باشد. ولی خودش بسیار محتاط، کم رو و کم حرف بود.

یک خوبی دیگر هایده این بود که هیچ وقت به باعث آشناییشان اشاره نمی کرد. اصلاً نه یک کلمه درباره ی هاتف می گفت و نه راجع به نت حرف می زد. برعکس راجع به موضوعات حاضر حتی پشه ی روی دیوار می توانست یک ساعت وراجی کند!

ستایش با هاتف هم کماکان در ارتباط بود. چت و ایمیل و کامنت... متلک دعوا آشتی دلسوزی... عین دو تا خواهر برادر واقعی!

هایده که کلاً ترک نت کرده بود. حتی ایمیل هم برای هاتف نمی فرستاد. فقط تلفنی حرف میزد و گاهی اس ام اسی میزد. میدان را تمام و کمال برای ستایش خالی گذاشته بود.

بعد از چند بار تلاش نافرجام هایده، برای دعوت کردن ستایش به خانه شان، یک روز مادر هایده زنگ زد و کل خانواده را برای شام دعوت کرد. ستایش خیلی تعجب کرد. اما مادرش که با مادر هایده حرف زده بود، (قبلاً هم به مغازه اش رفته و او را دیده بود) می گفت خانواده ی خوبی به نظر می رسند و اشکالی در معاشرت نمی دید.

سر شب ستایش پشت کامپیوتر نشسته بود و با بی صبری انتظار آنلاین شدن هاتف را می کشید. چند تا کامنت و آف برایش گذاشته بود که زود بیا کارت دارم!

_: هی! چه عجب! بالاخره تشریف آوردین!

_: علیک سلام! چه خبره؟ چرا هولی؟

_: سلام. تو از کجا فهمیدی من هولم؟ قیافمو که نمی بینی!

_: یعنی بعد از سه ماه باید قیافتو ببینم که بدونم در چه حالی؟!

_: سه ماه مدت زیادی برای آشنایی نیست.

_: چرا طفره میری؟ چته؟ تو الان باید مهمونی باشی!

_: منتظر باباییم. هنوز نیومده. می خواستم ببینم چرا مامانت همه رو دعوت کرده؟

_: مامانه دیگه! عاشق مهمونی! چرا نداره.

_: مطمئنی؟

_: مثلاً چه دلیلی باید داشته باشه؟

_: چه می دونم. چی بپوشم؟

_: لباس!

_: اه نه بابا! خونوادتون چه جورین؟ اسپرت بپوشم؟ ساده بپوشم یا نه... توقع دارن با لباس شب برم؟

_: ای بابا چقدر شلوغش کردی! مگه قراره بیان خواستگاریت؟!! یه تیشرت شلوار جین بپوش برو دیگه! دیر شد. مامانم از انتظار بدش میاد.

_: ولی بابا هنوز نیومده.

_: تا تو لباس بپوشی تنبل خانم، صبح میشه. پاشو.

_: تنبل خودتی.

_: خیلی خب زرنگ خانم. برو حاضر شو.

_: بابات اینا چه جورین؟

_: شاخ دارن، دم دارن، غریبه ها رو هم گاز می گیرن! زره بپوش برو.

_: شاتووووووت...

_: خودتو لوس نکن.

_: چرا فکر کردی دارم خودمو لوس می کنم؟

_: حرف جدی بخوای بزنی میگی هاتف. ولی می خوای خرم کنی میگی شاتوت! امشبه رو خر خودتی! برو!

_: آخه یه ذره به من اطلاعات بده لعنتی!

_: چیزی نیست که ازش بترسی آخه! مامان و هایده رو که دیدی. بابا و هادی هم دو تا آدم معمولین! تا حالا شام مهمونی نرفتی؟ مامانم چلو خورشت قیمه درست کرده و کبابم از بیرون سفارش داده. اینم اطلاعات! لو ندی ها! کله مو می کنه!

_: خسته نباشی! انگاری من نگران شکم بودم!!! مامانم صداش دراومد. میرم لباس بپوشم. هییییی بابا هم اومد.

_: نه می خوای بشین چه عجله ایه؟!!!

_: شب بخیر.

_: شبت قشنگ. مامان و هایده رو از قول من ببوس.

_: حتماً. ولی بهشون نمیگم ؛)

هاتف چند سمایلی خنده گذاشت و آفلاین شد.

روزهای آلبالویی (2)

سلام سلام سلاممممم

اوممم بالاخره اومدم!! اینترنت نداریم. بعد از کلی تلاش امروز بالاخره یک عدد کارت خریداری نموده و موفق شدم به دنیای مجازی راه یابم!! پسر همسایه مشغول تعویض اشتراک اینترنتمونه و معلوم نیست کی اشتراک جدیدمون نصب بشه :(( سه نقطه زوووود باش پلیززززز

خب خوبین خوشین سلامتین انشااله؟ منم خوبم خدا رو شکر. همچنان مشغول دوختن رومبلی ها هستم. نسبتاً خوب پیش میره خدا رو شکر. دستم راه افتاده.

این قسمت رو داشته باشین، انشااله زود میام. دیگه کارت دارمممم :) 

میرم کامنتاتونو جواب بدم 



به صفحه ی مدیریت وبلاگش برگشت. مدتی به صفحه ی سفید و ابزارهای مختلف بالای صفحه چشم دوخت. اما ذهنش خالی خالی بود. هیچ مطلبی برای نوشتن به فکرش نمی رسید. امتحانات؟ مطلب جالبی نبود! دیدنیهای یونان؟ دلش نمی خواست برای این پسرک پررو تبلیغ کند! انگشتهایش روی کلیدها لغزید. در آخر با بی حوصلگی نوشت:

"می تونی فعل امتحان دادن رو صرف کنی؟ آی باریکلا همون! امتحان می دهم امتحان می دهی امتحان می دهد امتحان می دهیم هممون. هنوز یه هفته مونده و من از همین تریبون اعلام می کنم که کم آوردم. خسته ام. خیلی...

صبر کن امتحانا تموم شه، اول یه خواب اساسی می کنم و بالاخره بعد از ده دوازده ساعت که چشمامو باز کردم، میشینم پشت پی سی و تا خود شب نت گردی می کنم! حالا می بینی!

بی ربط نوشت: من یه دماغ یونانی دارم. فروشی نیست. هویجوری گفتم که گفته باشم! "

 

دکمه ی انتشار را زد و متفکرانه به مانیتور چشم دوخت. حتی به خودش هم حاضر نبود اعتراف کند که چرا جمله ی آخر را اضافه کرده است!

کمی وبگردی کرد. اما همه مشغول امتحان دادن بودند و وبلاگستان خلوت بود. کامپیوتر را خاموش کرد و به سراغ مسائل خسته کننده ی فیزیک رفت.

نتیجه ی یکی دو ساعت سر و کله زدن، حل نشدن سه چهار تا مسئله ی سخت بود. اعصابش خورد شد. توی خانه کسی نبود کمکش کند. مامان که هیچ، سمیرا هم ادبیات خوانده بود. از معلم مدرسه هم خوشش نمی آمد. دبیر فیزیک با آن دماغ کوفته ای آبله رو و اخلاق تندش موجود منفوری بود. هرچند می گفتند معلم خوبیست! ولی ستایش این را قبول نداشت.

مشتی روی کتابش زد. حل نمی شد که نمی شد. با عصبانیت غرید: اگه شانس کچل منه همینا تو امتحان میاد!!

دستی به صورتش کشید. فایده نداشت. اعصابش بدجوری بهم ریخته بود. از جا برخاست و با خود گفت: برم ببینم گلی خانم که منتظر آپ گهربارم بود، کامنت گذاشته یا نه؟!

هنوز هم حاضر نبود اعتراف کند که واقعاً منتظر کامنت کیست! هاتف اولین پسری نبود که برایش کامنت می گذاشت، حتی اولین کسی هم نبود که با نظرش لبخند به لبش آورده بود، اما فرق می کرد. ولی ستایش نمی خواست به این تفاوت فکر کند.

اینترنت کند بود. صفحه ی مدیریت به سختی باز شد. ستایش با حرص فکر کرد: این همه زحمت بکش و بازش کن، تازه هیچی نظر نداشته باشی. حال میده ها!

ولی یک نظر بود. احتمالاً گلی. ستایش روی نظرات کلیک کرد و رفت تا یک لیوان آب بخورد. وقتی برگشت و اسم هاتف را دید، ناگهان آرام گرفت. تمام اعصاب خوردیها و حرص و جوشها به فراموشی سپرده شدند.

"دماغ یونانی تان را بگردم!

تو درسا اگه بتونم کمکت کنم خوشحال میشم."

ستایش لبخندی زد. بلافاصله روی آدرسش کلیک کرد. پست جدیدش را با علاقه خواند و نظر داد. بعد کتابش را آورد و مشغول تایپ کردن مسائل فیزیک شد. و در انتها نوشت: تعارف اومد نیومد داره!

لبخندی زد و دوباره مشغول گشتن توی آرشیو هاتف شد. هرجا را دوست داشت، دوباره خواند و نظر داد. بعد از نیم ساعت به مدیریت وبلاگش برگشت. دو تا از مسئله ها طی دو نظر حل شده بودند. بعد از چند دقیقه ریفرش کرد. مسائل سوم و چهارم هم رسیدند. به علاوه توضیحاتی که دبیر فیزیک طی چهارماه نتوانسته بود برای ستایش مفهوم کند.

ستایش با ذوق و شوق خواند و جیغ و ویغ کنان توی نظرات هاتف تشکر کرد. هاتف زیر نظرش نوشت: قابلی نداره. ولی اگه ایمیل می دادی خیلی ساده تر بود.

ستایش با دلخوری نوشت: زود پسرخاله میشی!

هاتف با زیر نظرش جواب داد: نه این که تو خیلی غریبی کردی و چایی نخورده مسئله فیزیک پرسیدی. از اون گذشته، من که نمی خواستم قربونت برم! می خواستم کمکت کنم. همین.

ستایش با عصبانیت نوشت: اینو پاکش کننننننننننن! دیگه ازت نمی پرسم.

هاتف نظر قبلی را پاک کرد و در جواب آخری نوشت: باشه عصبانی نشو. خوشت میاد اینجا رو بکنی مسنجر؟ بکن. من که حرفی ندارم. گفتم اونجوری آسونتره. حالا اگه اینجوری راحتی باش. می خوای مسئله ی فیزیک بپرسی؟ بپرس. تو هم مثل خواهرم. بابا منم آدمم. خوشم میاد یه نفر این گوشه ی غربت ازم بپرسه بنده ی خدا خرت به چند!

ستایش که کمی آرام گرفته بود، با ناراحتی نوشت: تو که اینقدر غربت غربت می کنی، چرا رفتی اونجا؟ چرا برنمی گردی؟

_: اومدم اینجا تا خودمو بسنجم. ببینم چند مرده حلاجم؟ چقدر تنهایی از پس خودم و مشکلاتم برمیام؟ یونان برام یه سرزمین افسانه ای بود. سرزمین اسطوره ها و دانشمندان. اومدم دو سه سالی اینجا زندگی کنم، درس بخونم، ببینم، یاد بگیرم و وقتی کوله بارمو پر کردم برگردم. حالا اگه از غربت می نالم عجیب نیست. دو سال و نیمه اینجام. دلم برای وطنم، شهرم، خونه و خونوادم یه ذره شده. ولی ترجیح میدم بکوب بخونم و وقتی تموم شد برگردم. وسطش بیام هوایی میشم  :D"

_: چقدر دیگه مونده؟

_: چیه نیومده دلت برام تنگ شد؟ آخی ناااازی :D هنوز یه شیش ماهی مونده... بچه برو بشین سر درست! نشسته منو سین جیم می کنه!!! سوال فیزیک داری بپرس. من و یونان رو بذار بعد از امتحانا. ما فرار نمی کنیم. قول میدم!

ستایش خندید. کتابش را برداشت و مشغول خواندن و پرسیدن شد.

امتحان فیزیک را عالی داد. بعد نوبت به هندسه و جبر و بقیه ی درسها رسید. یک هفته مثل برق و باد گذشت. در طول این مدت ساعتها با هاتف مکاتبه کرده بود. احساس می کرد مثل برادر نداشته اش او را می شناسد و دوست دارد. هاتف آدرس وبلاگ او را به خواهرش هم داد. هایده هم به اندازه ی برادرش مهربان بود و خیلی پرشر و شور تر. او هم امتحان داشت و زیاد وقت سر زدن به نت را نداشت، به اندازه ی ستایش هم به نت گردی علاقمند نبود. همانطور که برادرش می گفت زیاد حوصله نداشت.

دو سه بعد از امتحانها بود. ستایش طبق برنامه ی هرروز و هر ساعتی که پشت کامپیوتر بود، وبلاگ هاتف را باز کرد. امتحانات هاتف تازه شروع شده بود و سخت مشغول بود. در ادامه هم نوشته بود: "دلم می خواد لینکامو گوگل ریدری کنم. اما نه حوصله شو دارم نه وقتشو. به یک عدد پترس فداکار بیکار نیازمندیم! "

ستایش که به شدت احساس دین می کرد، خوشحال از این که موقعیتی که برای جبران پیش آمده بود، نوشت: " نمیشه پترس نباشه، آلبالو باشه مثلاً؟! البته اگه ناراحت نمیشی بهم پسورد بدی."

هاتف جواب داد: "پسوردش مهم نیست آلبالویی. ولی سی چهل تا لینکه. تو هم با اون نت کم سرعت سختته. نمی خوام تعارف کنی. اصلاً مهم نیست. نشدم نشد."

_: نه بابا!!! خودم دلم می خواد. امتحانام تموم شده، بیکارم به شدت!!!

هاتف پسورد جیمیل و وبلاگش را توی کامنتهای ستایش نوشت و تاکید کرد که مجبور نیست این کار را بکند.

ستایش نگاهی به پسورد وبلاگ انداخت و با خود فکر کرد: دیگه چرا رمز وبلاگشو داده؟؟ خب کدشو می دادم می ذاشت تو قالبش دیگه! این که زحمتی نداشت.

شانه ای بالا انداخت و جیمیلش را باز کرد. فکر کرد یک اکانت جدید برای استفاده از گوگل ریدر باز کرده باشد. اما وقتی با تمام نامه ها و آی گوگل هاتف روبرو شد، با ناراحتی عقب کشید.

نظرات وبلاگش را باز کرد و نوشت: تو دیوونه شدی؟ دو هفته نیست منو می شناسی، اونم مجازی. اون وقت زار و زندگیتو برام رو کردی؟ حتی یه بچه هم می فهمه اینا خصوصیه! فکر نکردی نامه هاتو باز کنم؟ از عکسات استفاده کنم؟ تو وبلاگت مزخرف بنویسم؟ فکر کردم یه اکانت جدا برای این کار باز کردی! ببین. اینا رو درست می کنم. بعدش سریع پسورداتو عوض کن.

هاتف با چند سمایلی خنده برایش نوشت: اوه هو هو! چه گرد و خاکی به پا کرده! می تونستم می تونستم! حالا یه دونه از نامه ها رو باز کردی؟ وبلاگمو به روز کردی؟ آی دور دستت اگه به روزش کنی که خوب میشه. این روزا فرصت ندارم، بیخودی واسه خودش خاک می خوره! تو نامه هام چیزی که به دردت بخوره پیدا نمیشه، ولی اگه وجدانت اجازه داد بازشون کن. من طرفمو شناختم. اینقدرا گاگول نیستم که به هرکی جواب سلاممو داد پسورد بدم. نترس. ضمناً حوصله ی رمز عوض کردن ندارم. این روزا اینقدر درس برای حفظ کردن دارم که تحمل یه رمز جدید ندارم.

ستایش به ناامیدی به جواب هاتف چشم دوخت. مسخره! اصلاً از این اعتماد خوشش نیامده بود. خودش هنوز آدرس ایمیلش را به او نداده بود. احتیاط می کرد. فقط ترس نبود. دلش نمی خواست اینقدر سریع پیش برود. و حالا هاتف طوری رفتار می کرد که انگار واقعاً خواهرش بود، شاید هم نزدیکتر!

ستایش سرش را به شدت تکان داد و آخرین فکرش را بیرون راند. بعد مشغول آماده کردن لینکها شد. بعد هم کد را توی قالب وبلاگش جا داد. همه چیز را برای آخرین بار امتحان کرد و بالاخره همه ی پنجره ها را بست.

این بحث و مذاکرات دو سه روزی طول کشید و بالاخره ستایش کارش را تمام کرد و سراغ وبلاگ خودش برگشت. چند نفری از دوستانش نگران نبودنش شده بودند. هایده برایش یک نظر خصوصی گذاشته و نوشته بود:

" سلام آلبالو جونم.

کجایی دختر؟ پیدات نیست. می دونی چند وقته دارم فکر می کنم آیا تو چه شکلی هستی! خیلی دلم می خواد ببینمت. اما شاید تو به اندازه ی من کنجکاو نباشی L به هر حال آدرس مغازه ی مامانمو برات می نویسم. مامانم مغازه ی لوازم آرایشی داره و منم از وقتی امتحانام تموم شده، اومدم کمکش. اگه دوست داشتی بیا ببینمت. خیلی خوشحال میشم.

بووووووووووووس"

ستایش با نگرانی فکر کرد: یعنی چه؟ آیا این یه دامه؟ صفحه ی حوادث روزنامه ها پره از دخترایی که گول دوستای اینترنتی رو خوردن و رفتن سر قرار و هزار بلا سرشون اومده! یعنی این مغازه کجاست؟ منظورش چیه؟

نگاهی به وبگذرش انداخت. هاتف واقعاً از یونان بود. تا اینجا هم هیچی از او نخواسته بود. برعکس هرچه داشت برای او رو کرده بود. خب همین هم عجیب بود. ستایش کلی با خودش کلنجار رفت. آدرس مغازه خیلی سرراست و ساده بود. به راحتی حفظش کرد. بعد نظر را پاک کرد و متفکرانه به اتاقش برگشت. احساس دل آشوبه می کرد.

تا چند روز با هاتف سرسنگین بود. هاتف هم اینقدر گرفتار درسهایش بود که توجهی نمی کرد. هایده کمتر به نت سر میزد. اهلش نبود.

ستایش کم کم آرام می گرفت. توی خانه بود و کسی نمی توانست به او آسیب بزند.

آن روز توی اتاقش کتاب می خواند که سمیرا در را باز کرد و گفت: می خوام برم چند قلم لوازم آرایش بخرم. باهام میای؟

از شنیدن اسم لوازم آرایش مو به تن ستایش راست شد. نشست و پرسید: از کجا؟

_: احتمالاً همون جای همیشگی... چطور مگه؟

ستایش آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: یه نفر یه آدرس به من داده. آرایشی طنّاز...

_: آره... تعریفشو خیلی شنیدم. میشه بریم اونجا. اگه میای زود حاضر شو.

سمیرا بدون این که متوجه ی رنگ پریده ی او بشود از اتاق بیرون رفت. ستایش لباس پوشید. با سمیرا می رفت. لزومی هم نداشت که خودش را معرفی کند. آنها که عکسی از او ندیده بودند. سمیرا تمام راه داشت حرف میزد و ستایش آرزو می کرد او همینطور به تعریف خاطره هایش ادامه بدهد و متوجه ی چهره ی گناهکار او نشود.

مغازه را راحت پیدا کردند. سمیرا وارد شد و ستایش به دنبال او رفت. بالای در زنگوله ی ملایمی ورودشان را اطلاع داد. بلافاصله دختر تپل و سفید بامزه ای به استقبالشان آمد. لبهای غنچه اش سرخ بود و مژه های برگشته اش، چشمهای قشنگش را زیباتر نشان میداد. رفتارش شاد و بی پیرایه بود.

_: سلام! خیلی خوش اومدین. بفرمایین خواهش می کنم.

از آن سوی ویترین مادرش هم سلام کرد و خوشامد گفت. او زنی شیک پوش و مهربان به نظر می رسید. سمیرا خوشامدها را جواب گفت و به طرف خانم فروشنده رفت. ستایش گیج و منگ دم در ایستاده بود. دختر دستش را گرفت و گفت: بفرمایین. شما چی می خواین؟

ستایش سرش را تکان داد و گفت: من... من هیچی نمی خوام.

_: برس نمی خوای؟ این برسای جدید ما رو ببین. اینقده خوبن که نمی دونی. اصلاً مو رو نمی کشن. مارکشونم اصله. یا این آینه های تو کیفی رو ببین. جون میدن واسه کادو دادن. خیلی خوشگلن.

زن فروشنده صدا زد: هایده جون... اون کرم پودر رو بده. آره همون...

ستایش نگاهش کرد. پس واقعاً این هایده بود. همان قدر مهربان و پر شر و شور که خیال می کرد. 

هایده کرم پودر را داد و برگشت. نگاهی به ستایش انداخت و پرسید: لوازم آرایش نمی خوای؟

ستایش آخرین تردیدهایش را کنار گذاشت و به آرامی طوری که سمیرا و مادر هایده نشنوند، گفت: من آلبالوئم.

هایده چند لحظه با ناباوری نگاهش کرد. ستایش با خود گفت: خراب کردی دختر. سر کارت گذاشته بودن. نفهمید منظورت چیه. حالا به خودش میگه، دختره رو! خل شده میگه من آلبالوئم!

اما هایده ناگهان جیغ زد: مامااان این آلبالوئه! الهی قربونت برم آلبالو جونم.

به سرعت ویترین را دور زد و او را محکم در آغوش گرفت. مادرش هم جلو آمد و گفت: خوش اومدی آلبالو خانوم. مشتاق دیدار!

سمیرا مات و متحیر نگاه می کرد. او ابداً اهل وبگردی نبود و هیچ اطلاعی هم از اسم مستعار خواهرش نداشت. مادر هایده برایش توضیح داد: والا از وقتی که هایده وبلاگ خواهر شما رو پیدا کرده، دیگه آلبالو از دهنش نمیفته. اینقده خوشش اومده که نگو!

هایده جیغ جیغ کنان گفت: مامان من و آلبالو بریم بیرون یه چیزی بخوریم؟

بعد رو به سمیرا کرد و به سرعت گفت: اممم شمام تشریف بیارین.

_: برین مامان جون. خوش بگذره.

هایده یک پارچه شور و هیجان بود. تمام مدت حرف می زد و ابراز احساسات می کرد. حتی سمیرا هم عاشقش شده بود و به ستایش برای این دوست جدیدش تبریک می گفت.