ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

روزهای آلبالویی (3)

سلااااام

خوبین؟ خوابین یا بیدار؟ ساعت یک و بیست دقیقه اس و به دو دلیل بیدار موندم! اول این که این روزا اینقدر کار دارم که صبح و ظهر و شب وقت قصه نوشتن ندارم و دلیل دومیش این که اینترنت کارتی شب نیم بهاست و جوش نمی زنم الان یهو تموم شه  حالا فردا پس فردا انشااله وصل میشه. مرسی از زحمتات پسر همسایه.

یک کاناپه تموم شد! هوراااااا. دو تا مبل تکم تا فردا عصر باید تموم کنم. پس فردا شب مهمون داریم. دو تا مبل دیگه می مونه که میذارمشون بیرون فعلاً! 

پ. ن 1 پیشنهاد شام آسون خوشمزه بدین لطفاً!

پ.ن 2 اگه گذرتون احیاناً به خونه ی ما افتاد خیییییلی از روکشا تعریف کنین خوشال شم :دی فقط سعی کنین قیافتون خیلی دروغ گو نزنه! می تونین سوت بزنین 



وقتی برگشتند، ستایش پشت کامپیوتر نشست و با قیافه ای خطاکار گوگل تاکش را باز کرد. احساس می کرد وارد مرحله ی جدیدی از رابطه اش شده است. هرچند هنوز هم مطمئن نبود. آدرس جیمیلش هم به اسم آلبالو بود. اسم هاتف را به آدرسهایش اضافه کرد و با دیدن چراغ روشنش، نوشت: سلام

بلافاصله جواب آمد: علیک سلام! خودتی آلبالو؟!!

_: آره. خوبی؟ فکر کردم مشغول درس خوندنی.

_: خوبم. درسم می خونم. دارم چند تا مطلب رو دانلود می کنم که بخونم. الانم اومدم ایمیلامو چک کنم و ببینم تو چند تا از نامه هامو باز کردی بعد از اون همه تهدید!    :D

_: نخوندم. ولی به هر حال بی احتیاطی بود.

_: هییییییی الان یه اس ام اس برام رسید. خانم بی احتیاط رفتی مغازه ی مامان؟؟؟!!! نه فکر نکردی هایده درسته قورتت بده؟ هاهاها! جوک سال بود ها! جدی چطور همچو بی احتیاطی ای کردی؟!

_: مسخره می کنی؟ حالا من یه ذره هم بخوام آروم بگیرم، با این مسخره بازیات پشیمونم می کنی.

_: خیلی خب، خیلی خب، نمی خندم. ولی بگو چی شد رفتی؟ آخ کاش اونجا بودم.

_: اگه تو بودی که محال بود برم!

_: آخ اینقدر منو تحویل نگیر پررو میشم. ضمناً اگه فکر کردی منم مثل هایده واست غش و ضعف می کنم کور خوندی!

_: دست شما درد نکنه.

_: خواهش می کنم! دست تو هم درد نکنه. وسط خستگی درس، فان جالبی بود! هم آدرست هم رفتنت. نگفتی چی شد رفتی؟

_: سمیرا می خواست لوازم آرایش بخره، من گفتم بریم اونجا.

_: بهش گفتی می خوای هایده رو ببینی؟

_: نه. وقتی فهمید خیلی تعجب کرد. به نظرش مسخره بود. اصلاً اهل این بازیا نیست.

_: یاد بگیر. یه کم سنگین باش.

_: جااان؟ به تو چه؟

_: به من خیلی چه!

ستایش با حرص صفحه را بست و به عکس بک گراند چشم دوخت. یکی از سواحل یونان بود که از وبلاگ هاتف کپی کرده بود.

با حرص عکس را عوض کرد و یک عکس خانوادگی را گذاشت. اما انگار همه ی افراد توی عکس با نگاهی سرزنش آمیز او را می پاییدند. باز هم عکس را عوض کرد و یک بک گراند ساده ی ویندوزی گذاشت. دوباره گوگل تاکش را باز کرد. هاتف رفته بود. ولی یک پیغام گذاشته بود:

معذرت می خوام آلبالویی

قصد ناراحت کردنتو نداشتم.

اصلاً آلبالو همین جوری خوبه. خوشمزه و مهربون

مرسی که آدرس ایمیلتو بهم دادی ستایش خانم!

ستایش که داشت با عذرخواهی اش آرام می گرفت. با دیدن اسمش دوباره بُراق شد. بعد از چند لحظه فکر کردن نوشت: اون خواهر دهن لقت دیگه راجع به من چی بهت گفته؟ خوشم نمیاد به اسم خودم صدام کنی. من تو نت آلبالوئم. همین.

مشغول وبگردی شد. نیم ساعتی بعد هاتف جواب داد: هایده فقط نوشته تو رو دیده. خیلی از اونچه فکر می کرده خوشگلتری و اسمتم اینه. ولی به نظر من آلبالو بیشتر بهت میاد!

_: به چشم مهربونیای هایده شاید، ولی به چشم منتقد تو حتماً خیلی زشتم. خیالی نی. خوشحالم که آلبالو برات راحتتره.

_: حالا تو هم هی منو بکوب! نمیشه ما وارد معقولات نشیم؟ اصلاً تو خوب خوشگل ماه! ولش کن. بذار زندگیمونو بکنیم. تو آلبالو باش به منم بگو شاتوت!

_: باشه شاتوت خان. تمومش می کنیم. من می خوام برم نهار. کاری نداری؟

_: چرا! نهار چی دارین؟

_: فسنجون.

_: اومممممم جای منم بخور.

_: من فقط یه شکم دارم! فعلاً خداحافظ.

_: خدافس!

 

زندگی مجازی و حقیقی بدون تداخل دیگری کنار هم پیش می رفت. معاشرتش با هایده بیشتر شده بود. یکی دو بار او را به خانه دعوت کرد. اما پیش نیامده بود که به خانه ی آنها برود.

خوبی معاشرت با هایده این بود که هایده برای هر چیز کوچکی ذوق می کرد و کلاً ستایش را سر حال می آورد. بر خلاف تصور هاتف، ستایش اصلاً به آن شادی و راحتی نبود. فقط سعی می کرد نوشته هایش شاد باشد. ولی خودش بسیار محتاط، کم رو و کم حرف بود.

یک خوبی دیگر هایده این بود که هیچ وقت به باعث آشناییشان اشاره نمی کرد. اصلاً نه یک کلمه درباره ی هاتف می گفت و نه راجع به نت حرف می زد. برعکس راجع به موضوعات حاضر حتی پشه ی روی دیوار می توانست یک ساعت وراجی کند!

ستایش با هاتف هم کماکان در ارتباط بود. چت و ایمیل و کامنت... متلک دعوا آشتی دلسوزی... عین دو تا خواهر برادر واقعی!

هایده که کلاً ترک نت کرده بود. حتی ایمیل هم برای هاتف نمی فرستاد. فقط تلفنی حرف میزد و گاهی اس ام اسی میزد. میدان را تمام و کمال برای ستایش خالی گذاشته بود.

بعد از چند بار تلاش نافرجام هایده، برای دعوت کردن ستایش به خانه شان، یک روز مادر هایده زنگ زد و کل خانواده را برای شام دعوت کرد. ستایش خیلی تعجب کرد. اما مادرش که با مادر هایده حرف زده بود، (قبلاً هم به مغازه اش رفته و او را دیده بود) می گفت خانواده ی خوبی به نظر می رسند و اشکالی در معاشرت نمی دید.

سر شب ستایش پشت کامپیوتر نشسته بود و با بی صبری انتظار آنلاین شدن هاتف را می کشید. چند تا کامنت و آف برایش گذاشته بود که زود بیا کارت دارم!

_: هی! چه عجب! بالاخره تشریف آوردین!

_: علیک سلام! چه خبره؟ چرا هولی؟

_: سلام. تو از کجا فهمیدی من هولم؟ قیافمو که نمی بینی!

_: یعنی بعد از سه ماه باید قیافتو ببینم که بدونم در چه حالی؟!

_: سه ماه مدت زیادی برای آشنایی نیست.

_: چرا طفره میری؟ چته؟ تو الان باید مهمونی باشی!

_: منتظر باباییم. هنوز نیومده. می خواستم ببینم چرا مامانت همه رو دعوت کرده؟

_: مامانه دیگه! عاشق مهمونی! چرا نداره.

_: مطمئنی؟

_: مثلاً چه دلیلی باید داشته باشه؟

_: چه می دونم. چی بپوشم؟

_: لباس!

_: اه نه بابا! خونوادتون چه جورین؟ اسپرت بپوشم؟ ساده بپوشم یا نه... توقع دارن با لباس شب برم؟

_: ای بابا چقدر شلوغش کردی! مگه قراره بیان خواستگاریت؟!! یه تیشرت شلوار جین بپوش برو دیگه! دیر شد. مامانم از انتظار بدش میاد.

_: ولی بابا هنوز نیومده.

_: تا تو لباس بپوشی تنبل خانم، صبح میشه. پاشو.

_: تنبل خودتی.

_: خیلی خب زرنگ خانم. برو حاضر شو.

_: بابات اینا چه جورین؟

_: شاخ دارن، دم دارن، غریبه ها رو هم گاز می گیرن! زره بپوش برو.

_: شاتووووووت...

_: خودتو لوس نکن.

_: چرا فکر کردی دارم خودمو لوس می کنم؟

_: حرف جدی بخوای بزنی میگی هاتف. ولی می خوای خرم کنی میگی شاتوت! امشبه رو خر خودتی! برو!

_: آخه یه ذره به من اطلاعات بده لعنتی!

_: چیزی نیست که ازش بترسی آخه! مامان و هایده رو که دیدی. بابا و هادی هم دو تا آدم معمولین! تا حالا شام مهمونی نرفتی؟ مامانم چلو خورشت قیمه درست کرده و کبابم از بیرون سفارش داده. اینم اطلاعات! لو ندی ها! کله مو می کنه!

_: خسته نباشی! انگاری من نگران شکم بودم!!! مامانم صداش دراومد. میرم لباس بپوشم. هییییی بابا هم اومد.

_: نه می خوای بشین چه عجله ایه؟!!!

_: شب بخیر.

_: شبت قشنگ. مامان و هایده رو از قول من ببوس.

_: حتماً. ولی بهشون نمیگم ؛)

هاتف چند سمایلی خنده گذاشت و آفلاین شد.

نظرات 24 + ارسال نظر
پرنیان یکشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

مام شبی جلسه داشتیم.شامم کتلت بود!از اول به مامی گفتن من کمکتون نمی کنم!!کتلت واسه جلسه خیییییلی سخته!!
چقدر اذیت می کنه هاتف!!ولی بازم خوبه!!

واییییییی کتلت خییییییلی سخته :( یه عالمه زحمت می کشی تازه آخرش میشه کتلت! جلوه نداره.
آره دیگه. هویجوری خوش و خشال برن که زود تموم میشه :))

... شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:39 ب.ظ

eeeee...naaaaaaa!unke man naraftam ba mamanina...ye siahate kheili kheili shansie khande daar:D:P;)

eeeeeeeeee ؟؟؟؟ حالا از فضولی ترکیدم کهههههههههه! کجا بودی؟ چه جوری؟

... جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:14 ب.ظ

eva khaaak var jooon!!!ghesseye siahatam be shoma ham reside?!!?!!:D:P:)) jeddan kheili shansaki bud:D:P

جزیره که با مامان اینا بودین. اگه غیر از اون جایی رفتی نه :)) :دی
اون هتل محشره. منم یه بار رفتم خییییییلی خوش گذشت.

... پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:07 ب.ظ

ma in chanvaght nabudim khooob in webetun ostokhoon terekoondehaaaaaa!!!:D

بهله زیارت و سیاحت و... خوش گذشته انشااله؟
ها یه ده پونزده سانت قد کشیده :دی

i,q پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:40 ب.ظ http://sirio.blogfa.com

اصلا از این پسره خوشمان نیومد چه زود پسر خاله شد
آپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ
کامی جونمون درست شد

آفرین دختر گل :)
چه خوب. الان میام

s.v.e پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:09 ب.ظ

salam khubin?khub bid mese hamishe.in setayesh chand salesh?.

سلاااام
خوبم. تو خوبی؟
ممنونم. هفده سالشه

ندا چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ب.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

سلام عزیزممم
بله که میدم:))
اول مواد لازمش:
بادمجان قلمی:4عدد
گوشت چرخ کرده:200گرم
پیاز متوسط:1عدد
پنیر پیتزا:180گرم
جعفری خرد شده:1ق.س
سس سفید
رب گوجه فرنگی

طرز تهیه
بادمجانها را پوست کنده و حلقه کنید،به بادمجانها نمک زده و سرخ کنید.گوشت ها را با پیاز سرخ کرده و رب گوجه را بریزید ونصف لیوان آب اضافه کنید و بگذارید تا آب تمام شود!3قاشق از سس سفید را کف ظرف بریزید،بادمجان ها را چیده و روی بادمجانها گوشت ها را بریزید،کمی جعفری،بعد دوباره سس سفید بریزید و به همین ترتیب ادامه بدید.در آخر سس سفید را بریزید!و روی سس ها پنیر پیتزا بریزید در فر175 درجه،که از 15دقیقه قبل روشن شده است بگذارید به مدت 20-30 دقیقه بپزد

حالا این سوفله رو به مدلایه مختلفی می پزنش،ولی این مدلش از همه سریع تر و آسون تره:)) فک کنم یه سه چهار باری این سوفله رو پختم،واسه همین هم حفظ حفظ شدمنوش جان:)
بوووووووووووووووووووس....
آپ هستم عزیزم:)

سلام ندا جوووونم
خیلی ممنونم :)

به نظر خوشمزه میاد. موادش رو هم به غیر از پنیر پیتزا تو خونه دارم. شاید درست کردم.
مرسیییییییییییی
بووووووووووووووووووووووووووووس...

مونت چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:35 ب.ظ

ممنون از داستانت.خیلی میترسم.میدونم موندنش دردش بیشتره.مامان هم فردا دستشونو عمل میکنن.دعا کن برامون.بوووس.موفق باشی.

خواهش می کنم
حق داری. انشااله همه چی به خوبی و آسونی بگذره
بووووووووووس سلامت باشی

ندا چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:26 ب.ظ http://neda.persianblog.ir

ایووووووول:)) همش چت؟!! دختره بد!! کارو زندگی نداره؟
هاتف!! اسم قشنگیه به نظرم.....انتخاب اسم خیلیی سخته!نه؟
غذا؟؟ سوفله بادمجون دوس نداری؟خیلییی راحته:) هه هه فقط همینو بلدم

مرسیییییییی :))
تابستونه بیکاره :))))
نه زیاد. تصمیمش با قوه ی الهاممه!! یعنی همون الهام بانو!
دوس دارم بلد نیستم. یادم میدی؟

الهه و چراغ جادو چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:18 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

گوشت چرخ کرده زود بخته میشه با سیب زمینی سرخ شده

آره خوشمزه هم هست. ولی گمونم همون مرغ بپزم
مرسی :)

الهه و چراغ جادو چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:08 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

من زودتر خوندم ولی فرصت نشد کامنت بذارم برا همین گفتم صحر خیز

آهان از اون لحاظ! باشه قبول :)

سحر (درنگ) چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:32 ب.ظ

چه زود خودمونی شدن
راجع به این داشتان بیشتر از این کامنتم نمیاد
به هر حال ممنون از داستان
قشنگه

آره!
اشکال نداره عزیزم
ممنونم

سحر (درنگ) چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:26 ب.ظ

چه خوب که رومبلیهات داره تموم میشه.
تازه خیلی هم خوب شد. این بیرونیها اصلا قشنگ نیست. ولی اینا خیلی شیک و ساده و قشنگ و دوست داشتنیه :)

ها خدا رو شکر. ممنونم
از کجا معلوم؟؟؟ :) حالا عکس میذارم ایشالا.

میگم این همه سرب خوردیم نمردیم هنوز! من هیچ وقت رژامو امتحان نمی کنم. اینقدری که من و تو آرایش می کنیم طوری نمیشه انشااله...

بلوط چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ب.ظ

سلام آیلا جون
وای درست کردن روکش مبل خیلی زحمت داره خسته نباشی!
مرسی که به فوتوبلاگم سر زده بودی عزیزم.
دعاکن منم یه کم برای کارهای عیدم مثل تو پشتکار داشته باشم!

سلام بلوط جونم :*)

خیلی ممنونم عزیزم.
خواهش میشه
انشااله هممون موفق بشیم :)

زهرا چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:05 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

این خانواده کلا زود پسر خاله میشنا!

آررره :))

مینا از کرمانشاه چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ق.ظ

سلام و خسته نباشی. کاشکی یک عکس از مبلات میگذاشتی تا دسته گلت را ببینیم. مهمونی خوش بگذره

سلام
خیلی ممنون. انشااله میذارم.
متشکرم.

فاطیما چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:14 ق.ظ

سلام بر خانوم نویسنده ی عزیز آیلا جان
خوبی؟!اوضاع و احوال دستت در چه حاله؟
ما فقط در حالی گذرمون به خونت میفته که یه شام مشتی ما رو مهمون کنی

اونوخته که هی واست نوشابه باز می کنیم و هی تعریف می کنیم

وای من چقد از این شکلکه () خوشم میاد!خیلی با نمکه



شام آسون خوشمزه؟! عاشق مرغ ترشم! هم آسونه هم خوشمزه

در مورد داستانت،داره کم کم با نمک میشه ... بزار تا آخر بخونیم نظراتمان را اعلام می کنیم.
هـــــــــــــــــــــــــــــــــی روزگاررررررررررررررررر
مخلصیم

سلام بر دوست عزیز فاطیما جان
خوبم. ممنون. دستم هم بد نیست. گاهی بهتره گاهی بدتر. تو خوبی؟

باشششه :))

آره منم به همین نتیجه رسیدم! یه خوراک عالی و آسون. همه هم دوست دارن

خیلی ممنون
سلامت باشی

خورشید چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:02 ق.ظ

می گن شوخی شوخی جدی میشه اینه دیگه آیلا جون رو مبلیا تکمیل شدن عکس بذار ازشون دلمون رفت
غذا هم همین کباب با خورشت قیمه خوبه دیگه

آره :)
میذارم که ببینی همچو دلبری هم نیستن :دی
آره خوبه :)) ولی مرغ تصویب شد.

الهه و چراغ جادو چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:42 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

سلام . میگن سحر خیز باش تا کامروا شوی همینه ها . خیلی خوشگل بود . خاله هی میترسم داستانمو اینترنت بذارم . میترسم کسی خوشش نیاد آبروم بره

سلام
یعنی ساعت نه و نیم تو شهر شما سحره؟!!!
خیلی ممنونم. نه بابا نترس. همیشه نظرهای مخالف و موافق وجود داره. ولی خیلیا قصه دوس دارن.

یه دوست-یزد چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:55 ق.ظ

سلام
اگه ممکن باشه داستان دفترچه خاطرات دریا رو می خواستم

سلام
نتم وصل بشه حتما :*)

نازلی چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:52 ق.ظ

سلام عزیزم
خوبی؟ من عاشق این کل کل کردنهای داستانهای توام خیلی حال میده . خوشم میاد اینهمه خوب دیالوگ مینویسی . میدونی که دیالوگ نویسی توی داستان یک قسمت خیلی سخته عزیزم .
واقعا هنرمندی.
راستی اون پیغامت رو دریافت کردم الان هم میام که از همون طریقی که یادم دادی پیغام بگذارم.
مراقب خودت باش عزیزم.

سلام نازلی جونم
خوبم. تو خوبی؟
خوشحالم که خوشت میاد.
نه برام سخت نیست. اول درست میرم تو حس داستان، بعد جای هر دو نفر فکر می کنم و می نویسم.
خیلی ممنون. خوندم. منم خیلی خوشحالم که باهم دوستیم. در اولین فرصت میام جواب میدم.
تو هم همینطور گلم

شایا چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:33 ق.ظ

1- فکر نکنم دیگه الان اول شده باشم! ولی وقتی آپ کردی اینجا ساعت 3 بعد از ظهر بوده و من این پستت رو ساعت 4 تو اتوبوس به سمت خونه خوندم! خیلی هم چسبیییید کلی ذوق کردم. ولی چون با موبایل بود نشد کامنت بزارم.

آخرش ناز بود

2- لین یعنی اون حوضچه ای که زیر آبشار درست میشه. فکر نکنم ربطی به آیلین داشته باشه چون لین انگلیسی است.

3- در مورد داستانا راست میگی حواسم به هری پاتر و اینا نبود تازه! پس خیلی سلیقه هامون تو این مورد فرق داره این داستان اشک لیلی رو وسطاش رو نتونستم بخونم! تحملش رو نداشتم! دیگه وسطاش رو ول کردم و پریدم آخرش رو خوندم ببینم چی میشه! قدیما اینجوری نبودم ها! نمیدونم!
ولی تو خوب میکنی شاد مینویسی! خدا رو شکر که تو هستی حداقل که شاد بنویسی

4- میشه از روکش مبلها عکس بزاری ببینیم که اینجا هم بتونیم تعریف کنیم؟! اینجوری بی انصافیه ! دلم میخواد ببینم!

1- نه ولی سومم خوبه دیگه :)
چه بامزه! تو اتوبوس! چه دنیای کوچیکی!
مرسی :******

2- ا جدی؟ فکر می کردم تو مایه ی نور و سپیده دم باشه! از بغل گوشم رد شد :)))

3- هری پاتر تا جلد ششم راحت خوندم. ولی هفتمی رو اصلاً نتونستم. دارن شانها رو هم سری اول خوندم بقیشو نه. اشک لیلی رو هم وسطشو نخوندم. منم پریدم آخرش. گفتی قصه گریه دار می خوام، گفتم این.

سلامت باشی و خوشحال همیشه :**********

4- آره تقاضاها زیاده! ایشالا میذارم ببینین همچو تعریفی هم نیستن :))

جودی آبوت چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:37 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

ببین اگر مهمونی اسپرته لازانی درست کن با یه سوپ خوشمزه ولی اگر رسمیه ... باز یه سوپ خوشمزه با باقالی پلو با مرغ

معمولیه. نه اسپرت نه رسمی. تنبلیم میاد لازانیا درست کنم. احتمالا سبزی پلو با مرغ. مرسی از پیشنهاد :)

آزاده چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:19 ق.ظ

خوش باشی آزاده جونم :*)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد