ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

روزهای آلبالوئی (4)

سلاممممم

خوبین؟ منم خوبم خدا رو شکر. نت دارممممممممم. هوراااااااااااا. وسط هوار تا کار گفتم راه نداره ساعت سه تا چهار نت گردی می کنم 

شام هم بنا به اکثریت آراء مرغ می پزم، البته به تنبلانه ترین روش یعنی ته چینش می کنم اونم دم پخت! خیلیم خوشمزه میشه انشااله. سالاد خیار گوجه، اگه حسش بود سوپ، اگه خیلی حسش بود سوفله بادمجون نسخه ی ندا جون :)

یه رو کش دیگه دوخته شد. فرصت کردم عکسم می ذارم فیض ببرین :دی 

ایمیلا رو در اولین فرصت می زنم. فقط اگه زحمتی نیست یادآوری کنین و بگین چی می خواین. اگه نه ایمیل گروهی 20 تا قصه می فرستم! نامه ها هم انشااله جواب میدم. الان فقط بیست دقیقه فرصت دارم. 

یه بازی هم ندا جون دعوت کرده. معرفی اعضای خانواده.

آقای همسر پسر عمه ام 39 ساله  لیسانس الکترونیک کت شلواری جدی کم حرف مهربون

خودم شناسنامه و بدنم 29 ساله ولی هیچ وقت از چهارده سال اون ورتر نرفتم  چادر تیره ی گل ریز می پوشم، مشکی نه. مارک لباس آخرین چیزیه که بهش اهمیت میدم. راحتی و زیبایی از همه چی برام مهتره. تنوع طلبم به شدت. همیشه برای ایده آلهام می جنگم. اگه موجود نباشه درستش می کنم.

دخترم ده سالشه. کلاس چهارمه. بچه اولی و اجباراً مستقله. درسش خوبه. نقاشی خیلی دوست داره.

پسر بزرگه هفت سالشه. کلاس اوله. مثل مامانش عاشق تغییر و تنوعه. دو دقه بیکار بشه حوصله اش سر میره.

پسر کوچیکه نینی دردونه سه سال و نیمشه. نسبتاً ملایمه. البته گاهی هم خیلی شیطون میشه. مثلاً از صبح تا حالا 5 بار رفته آب بازی و لباساشو خیس کرده!



خانواده ی هاتف به گرمی از آنها استقبال کردند؛ اما این استقبال گرم هم یخ ستایش را باز نکرد. او هنوز هم بی قرار و ناراحت بود و دلش می خواست هرچه زودتر به خانه برگردد.

مدتی کنار سمیرا نشست. هایده و هادی پذیرایی می کردند و بزرگترها گرم صحبت بودند. بالاخره هایده سرش خلوت شد. جلو آمد. دست ستایش را گرفت و گفت: بیا بریم اتاقمو ببین.

به دنبال هایده از هال گذشت و به اتاقش رسید. همین که در باز شد، روبروی در چشمش به قاب عکسی افتاد که توی کتابخانه بود. یک عکس پرتره ی سیزده در هیجده که با وجود آن که صاحبش را ندیده بود، یقین داشت که می داند از آن کیست.

هایده او را به دنبال خودش توی اتاق کشید و گفت: بیا دیگه چرا ماتت برد؟

ستایش بدون آن که چشم از عکس بردارد، وسط اتاق ایستاد. هایده نگاهی به عکس انداخت و پرسید: تا حالا عکسشو ندیده بودی؟

ستایش سری به نفی تکان داد. هایده عکس را برداشت و به طرف او گرفت. اما ستایش نتوانست به آن دست بزند. هاتف زشت نبود. اما زمخت و کلفت و خشن بود! نگاه تیره اش خشمگین بود.

ستایش بدجوری تکان خورده بود. هرکار می کرد که حداقل احساسش را آن طور آشکار بروز ندهد، نمی شد. بدون آن که حرفی بزند، صورتش همه چیز را می گفت. هایده عکس را سر جایش گذاشت و با لحن شوخ و شاد معمولش گفت: خودش از عکسش خیلی بهتره، مگه نه؟

ستایش زیر لب گفت: آره.

_: چرا نمی شینی؟

ستایش طوری روی تخت نشست که چشمش به عکس نیفتد. هایده هم موضوع را عوض کرد و مشغول حرف زدن شد.

تا وقت شام توی اتاق بودند. بعد از شام دوباره پیش بقیه نشستند. ستایش غرق فکر بود. دلش نمی خواست ظاهر هاتف تاثیری روی رابطه ی بی دغدغه شان بگذارد. اما فکر نمی کرد بتواند به آسانی فراموش کند. هرکار می کرد این عکس با تصورش از هاتف جور نمیشد.

ناگهان صدای پدر هاتف حواسش را پرت کرد. همانطور که سرش پایین بود، گوش داد. داشت می گفت: والا این روزا ذکر خیر دخترخانمای شما مرتب تو خونه ی ما میشه. تعریفی هم هستن ماشالا! خانوم... با شخصیت... خواستم خواهش کنم اگه ممکنه، منت بذارین سر ما و پسرمونو به غلامی قبول کنین...

رنگ از روی ستایش پرید. هاتف!!!

با خود گفت: مگه دستم بهت نرسه! که خبری نیست، ها؟ خواستگاری می کنی؟ غلط می کنی!

اما ادامه ی صحبت پدر هاتف، رشته ی افکار خشمگینش را پاره کرد:  هادی ما ظاهر و باطن همینیه که می بینین. لیسانسه، کارمند، حقوق و مزایای متوسط، طبقه ی بالا خونه هم دو تا واحد ساختیم که یکیش مال هادیه. حالا دیگه تا نظر شما و سمیرا خانم چی باشه...

ستایش آهی از آسودگی کشید. پس موضوع صحبتشان او نبود! ولی بازهم دلخور بود. هاتف حتماً می دانست و به او نگفته بود! نامرد!

غمگین سرش را بلند کرد. پدر و مادرش ظاهراً بدشان نیامده بود. گفتند در مورد این موضوع فکر می کنند. شاید هم درست ندیده بودند که وقتی مهمانشان شده بودند، نمک بخورند و به سادگی نمکدان بشکنند. ولی به چشم ستایش ناراضی به نظر نمی رسیدند.

بالاخره مهمانی به آخر رسید و ستایش اولین کسی بود که خداحافظی کرد و به کنار ماشین گریخت.  بقیه هم کم کم آمدند و به خانه برگشتند. ستایش از راه نرسیده، همانطور که مانتویش را در می آورد، کامپیوتر را روشن کرد. مامان نالید: وای ستایش نصف شبه بگیر بخواب!

_: چشم چشم. یه کاری دارم تموم که شد می خوابم. زیاد طول نمی کشه.

لباس عوض کرد و برگشت. همین که گوگل تاکش باز شد، هاتف نوشت: سلام خواهر عروس!

_: علیک سلام. می کشمت هاتف! چرا به من نگفتی؟

_: باید چی می گفتم؟ هادی که خواهرتو ندیده بود. اگر خوشش نمیومد این اتفاق نمی افتاد.

_: ولی تو می دونستی!

_: معلومه که می دونستم. ولی دلیلی نداشت بهت بگم. برای چی باید ذهنتو مغشوش تر از اونی که بود می کردم؟ بی خیال... شنیدم از عکس منم خوشت نیومده!

ستایش با ناراحتی نوشت: باید خوشم میومد؟

_: هایده می گفت بدجوری جا خوردی :D

_: امان از این خواهر دهن لق تو!! نگفت چند تا لقمه شام خوردم؟

_: دست بردار آلبالو! خودم دلم می خواست عکس العملتو بدونم.

_: که چی بشه مثلاً؟

_: هیچی... همینجوری.

_: فکر کردی خیلی خوشگلی؟!

_: خیلی! می خواستم برم مدل بشم، پول خوب نمی دادن، گفتم ولش کن :D

_: احمقانه اس. من هنوزم خیلی دلخورم. می دونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس. باید بهم می گفتی. مهم نبود خوشش نمیومد. الان فکر می کنم سرم کلاه گذاشتی.

_: ولی من واقعاً نمی خواستم سرت کلاه بذارم. اصلاً دلیلی نمی دیدم که بهت بگم.

_: یعنی یه ذره هم به من اعتماد نداری.

_: مشنگ جان این چه ربطی به اعتماد داره؟ من به تو اعتماد ندارم؟ من نبودم تمام پسوردامو در اختیارت گذاشتم؟

_: تو اینقدر منو بچه می دونستی که می دونستی محاله خلافی بکنم، الانم اینقدر منو آدم حساب نکردی که وقتی داشتم از نگرانی می مردم بهم نگفتی چه خبره.

_: تمومش کن ستایش!

ستایش با عصبانیت کامپیوتر را خاموش کرد و به رختخواب رفت. ولی ساعتها خوابش نمی برد. از یک طرف از این که هاتف بچه حسابش می کرد، دلخور بود و از طرف دیگر از عصبانیتش می ترسید. تا حالا هاتف اینطور عصبانی نشده بود.

تا سه روز طرف کامپیوتر نرفت. هربار از فکر این که چی بگوید و چطور عذرخواهی کند، از روشن کردنش منصرف میشد.

مامان و بابا به شدت مشغول تحقیق بودند. خانواده ی هاتف بین همسایه ها و کسبه ی محل معقول و پذیرفته بودند. ظاهراً مشکلی نبود. قرار شد سمیرا و هادی چند باری باهم صحبت کنند تا در صورت توافق، خانواده ی هادی رسماً به خواستگاری بیایند.

بعد از سه روز، ستایش بالاخره طاقت از کف داد و ساعتی که می دانست هاتف بیکار و احتمالاً آنلاین است، کامپیوتر را روشن کرد. هاتف نبود. هیچ پیغامی هم نگذاشته بود. ستایش با بغض به چراغ خاموشش نگاه کرد. بالاخره نوشت: سلام

معذرت می خوام شاتوت. من فقط می خوام بدونم کجای این رابطه هستم؟ قهر کردی رفتی؟ این سه ماه هیچ؟!

 

جوابی نبود. وبلاگش را باز کرد. کامنت داشت، ولی نه از کسی که می خواست. با دلخوری مشغول جواب دادن شد. با آنلاین شدن هاتف، گل از گلش شکفت. به گوگل تاکش برگشت.

_: سلام آلبالویی! خوبی؟

_: خوبم. جوابمو ندادی.

_: چی بهت بگم؟ چرا شما دخترا سریع رویا پردازی می کنین و همه چی رو جدی می کنین؟

_: چرا شما پسرا اینقدر به احساسات ما بی توجه هستین؟

_: برای این که احساسات بیخود به خرج میدین! آلبالو من و تو داشتیم باهم حرف می زدیم. نه تعهدی نسبت به هم داریم، نه موضوع عاشقانه ای! چرا اینقدر جدی می گیری؟

_: برای این که نمی خوام اینجوری ادامه بدم.

_: مشخصه! مجبور نیستی.

_: چرا اینقدر بد پیله ای؟

_: بد پیله؟! من فقط گفتم نمی خوام وارد یه عاشقانه ی بی معنی بشم! ما باهم حرف می زنیم شوخی می کنیم و کلی هم خوش می گذره. ولی گذشته از اینها تو هفده سالته و من بیست و شیش سال. من دارم دکترا مو میگیرم و کلی مشغولیت فکری دارم که هیچ ربطی به دنیای لطیف و دخترونه ی تو نداره. حرف زدن با تو برام مثل یه نسیم خنک وسط تابستونه. ولی واقع بین باش. قیافه ی منو که دیدی. من همونم. شاید تو دنیای واقعی صد درجه بدتر. چرا یه تفریح خوشایند رو آلوده ی این فکرهای اعصاب خورد کن می کنی؟ چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟ اگه می خوای اینقدر جدی بگیری همین الان تمومش کن. من و تو هیچ آینده ی مشترکی نداریم.

_: من به آینده ی مشترک فکر نمی کنم. پوه! خودمم نمی دونم چی می خوام.

_: می دونم. برای همین سه روز سراغتو نگرفتم تا تکلیفتو با خودت مشخص کنی. ولی مثل این که کافی نبوده!

_: چرا بوده. بی خیال... کم کم خوب میشم. چه خبر؟

_: هیچ... امتحان دارم. درس می خونم. اعصاب ندارم. با هم اتاقیم دعوام شده قهر کرده رفته بیرون.

_: پس فقط مشکلت من نبودم. حق با کی بود؟

_: تو مشکل نیستی. نمی دونم. یکی من میگم یکی اون میگه. حوصله ی یکی بدو ندارم. اون طرفا چه خبر؟ به نتیجه ای رسیدن یا نه؟

_: امشب رفتن باهم بیرون شام بخورن و حرف بزنن. نمی دونم. راستشو بگو. واقعاً این داستان زیر سر تو نبوده؟

_: چرا. ولی به مامان نگو. هادی دنبال یه دختر خونواده دار می گشت. منم خواهرتو بهش معرفی کردم.

_: ندیده؟ از راه دور؟!!!

_: می فهمیدم که اصیل و با شخصیتین. بقیشم با خودش بود که خوشش بیاد یا نیاد.

_: ولی مامانت می گفت از روزی که با سمیرا رفتیم تو مغازش، ازش خوشش اومده.

_: تو هنوز متخصص زبون بازی خونه ی ما رو نمی شناسی! هادی طوری به خورد مامان داده که خودشم باورش شده اینجوری بوده!

_: چرا بهش دروغ گفته؟

_: هادی نمی خواد دروغ بگه! ولی مامانم نمی خواد به هادی حق انتخاب بده. اگه هادی مستقیم پیشنهاد می داد، محال بود قبول کنه.

_: تو هم برای این که از زیر نفوذش خارج بشی رفتی یونان؟ فرار کردی؟

_: نه من فرار نکردم. شاید به اندازه ی هادی زبون باز نباشم، اما کار خودمو می کنم. ولی به هر حال سعی می کنم مامانو ناراحت نکنم.

_: نمی دونم چی بگم. به نظر من که زن مهربونیه.

_: هیچ کس منکر مهربونیش نیست. فقط نمی خواد باور کنه که ما بزرگ شدیم.

_: مثل خیلی از مادرای دیگه.

_: درسته. خیلی درس دارم آلبالویی. باید برم.

_: باشه. خداحافظ.

_: خدا نگهدارت. 

نظرات 22 + ارسال نظر
پرنیان یکشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:30 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

خونوادهء دوست داشتنی هستین.هر 5تاتونو خیییییلی خیییییلی دوست دارم
ای بابا حالا این چرا شاکیه؟!مگه از این خواستگاری کردن؟!
اینام کرمونین؟!داشتم فکر می کردم یه لوازم ارایش فروشی تو پاساژ آزادی هست من محیطشو خیلی دوست دارم.خنک و خوشبوه.شاید مغازهء ایناس.بعد یادم اومد فروشندش یه پیر دختر فوقه ضایع س!!

مرسی عزیزم. منم هر شیش تای شما رو دوست دارم :*********

کلاً دلش می خواست به عنوان دوست محرم رازش باشه.
یحتمل! خیلی بهش فکر نکردم.
:))))))) خیلی بانمک بود.

ماتیلدا شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:37 ب.ظ http://midnight-o.blogsky.com

کد گوگل ریدر رو تو کامنت بعدی میذارم
لینکای لینکدونی خودتونو پاک کنین فقط یه دونه لینک وبلاگ خودتونو بزنین
بعد تو قالب وبلاگ کدای لینکدونی رو از بعد از تگ لینک دوستان پاک کنین و کدای جدیدو بذارین
یا اگه سخته فقط بالای آمار گیرتون کپی کنین

ووواااای تنکیو وری ماچ :*******
خیلی خوف شد :)

سحر (درنگ) شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:29 ب.ظ

سلام
آقای همسر: مهربونی خصلت مهمیه!
تو: تنوع طلبی خصوصیت بارزته ولی بیشتر از اون جدیتته!
دخترت: خیلی دوستش دارم! گل، خانوم.
پسر بزرگت: فعاله! ای ول!
پسر: ای بلا!


میگم ادی نمی خواست مامانش پیشنهاد بده ولی پیشنهاد برادرش در مورد یه دختر ندیده را بیشتر قبول داره! بیچاره مامانه

سلام
آره خیلی
جدی؟ چو خوب!
خیلی ممنونم عزیزم
آره وقتی بخواد :)
آرره

:*)

سلیقه ی برادرش رو قبول داره. یه حقیقت تلخ جاریه. کاریشم نمیشه کرد. ضمنا اینجا می خواستم بگم مامانش فقط پیشنهاد نمی داد، حکم می کرد و هادی دلش می خواست خودش نظر بده.

خانوم گلی شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:09 ب.ظ http://www.m-ylife2.persianblog.ir

من یه ارتباط خوبی با این داستان برقرار کردم!

خوشحالم. ممنون :)

نازلی شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:07 ب.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام عزیزم
خوبی خانم؟ ولی بازم این داستان خوبه که یه کم جواب رد داده همیشه پسر داستان خیلی عاشقه.
دوستم اونقده داستانهاتو خوندم که چشم درد گرفتم راستی اون داستان دفتر خاطرات دریا رو خیلی دوست داشتم خیلی زیادمیدونی آخه متفاوت بود از طریقه روایت کردنته خوشم اومد.
موفق باشی عزیز دلم .

سلام نازلی جونم
خوبم. تو خوبی عزیزم؟
آره :)
خدا نکنه! سلامت باشی
ممنونم
خوش باشی

ندا شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:32 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

سلام عزیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییزم[قلب]
این آدرس جدیدمه!به دلایلی مجبور به این کار شدم!!:|
این آدرسمو لینک کن لطفا"!
با اسم "دختر شرقی"!:)))))
بوووووووووووووووس.........

سلام ندا جووووووووووووووووووووووونم :****
امان از مزاحمتای وبلاگی :S
حتما عزیزم
بووووووووووووووووووووس....

بلوط شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:15 ق.ظ

ایول روکش ها تموم شد؟
الهی که خدا شما و خونواده ی گلت رو حفظ کنه عزیزم

هنوز دو تا مبل تک مونده :)

سلامت باشی انشااله بلوط جون :*)

ندا شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:48 ق.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

چرا نظر من تایید نشد؟
نکنه ارسال نشده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وااااااااااااااااااای!!!!!!!! خیلیییییییییییییی طولانی بود!!!!!!! اصلا یادم نیس چی نوشته بودم!!!!!!!!!
خولاصه اش این بود که ممنون که بازی کردی!خیلی مختصر بود و کافی:))
ایوووووووول!! کلی حال کردم که پسره مثه همههههههههه داستانه قیافه ی خیره کننده و جذاب و خوشگل نداشتخیلیییی عالی بود که دختره یه کم شوکه شد!! اصلا پسر زمخت خیلیییییییی هم قشنگتره!!بعله! هه ه ه!
بوووووووووووووووس.....

نمی دونم!!!!!!!!!
ظاهرا که نشده
آخخخخخخ چقدر آدم حرصش می گیره :S
متشکرم عزیزم
والا من خیلی وقتا می خوام شخصیتها رو از ایده آل بیارم پایینتر و معمولی تر، ملت تحملشو ندارن :))
آره البته :))
بوووووووووووووووووووووووس...

بهاره شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام آیلا جان
خسته نباشی خانم هنرمند حتما عکس روکشا رو بذار ... خیلی مشتاقم ببینم چه جوری شدند
داستان هم طبق معمول جذاب و زیباست...منتظر ادامه داستان هستم دوس جون.
مواظب خودت باش:-*

سلام دوست جونم

سلامت باشی عزیزم :*)
حتما میذارم :)
خیلی ممنونم. میام انشااله

تو هم همینطور گلم :*)

جودی آبوت شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:22 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

وای چه ضد حال !!!

:)) پیش میاد

مونت شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:29 ق.ظ

سلام جانم.خوبی؟امروزوفردا......

سلام مونت جان
می خواستم بهت زنگ بزنم. در چه حالی؟

زهرا شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:01 ق.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

ای بابا .... یکی دیگه بهش نفع رسید!
میگم سه تا بچه داری چه جالب ..پس یه مامان موفقی

آررره :) ما میگیم کی زنه دسته به جوغن
کی خوره هلیم روغن!
جوغن تو لحجه ی کرمانی به هاون گفته میشه. یعنی معلوم نیست کی زحمت میکشه کی نتیجه رو می خوره :)

مرسی. امیدوارم که باشم :*)

شایا جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:31 ب.ظ

گریه ی واقعی نبود. دلم برای ستایش سوخت و براش غصه خوردم.

خب خدا رو شکر. نگران شده بودم!

i,q جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:16 ب.ظ

آپ

:) اوکی

نگار جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:50 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

سلام سلام
این داستانو کلی دوست دارم
خسته نباشی با خونه تکونیای عید

سلام سلام نگار جونم

مرسی عزیزم
سلامت باشی :*)

نرگس جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:15 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

حتما عکس روکش هارو بذار خاله !

حتماً. عکس گرفتم. ایشالا واسه پست بعدی آپلود می کنم میذارم :)

الهه و چراغ جادو جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:15 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

:-* میخونم

میسی :*)

shaya پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:52 ب.ظ

ghose khordam
alanam gerye mikonam


----------------

doost daram vaghti az khdoet o khanevadat minevisi :D bahale koli etelaate jadid kasb mishe :D

آخی چرا؟؟؟؟
تو و گریه کردن؟!

--------

:)) حالا بیا ازت امتحان بگیرم :)

آزاده پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:51 ب.ظ

خیلی قشنگه شاد باشین

خوش باشی آزاده جوووونم :*********

شی شی پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:01 ب.ظ

واااای این داستانه خیلی جالبه!!! دوسش دارم

مرسی شی شی جووووووووونم :*********

Miss o0o0om پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:27 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

ای جانم ایشالا همیشه یه خانواده ی خوشبخت باشین...
مگه می شه داستانت یه ذره بد باشه....؟! عالی بود مثله همیشه..... یه عالمه بوسسسسس...!

سلامت باشی عزیییییییزم :**********
خییییییییییلی ممنونم
بووووووووووووووووووووووس!

خورشید پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:48 ب.ظ

فکر کنم این دوتا هممم باهم مزدوج میشن هان ؟ حالا الان میزنن تو سر و کله ی هم

آره دیگه... ساده آسان مطمئن :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد