ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پیشنهاد

سلام

خوبین؟ منم خوبم. فقط هنگم منگم نمی دونم. الهام کلا بلاک کرده رفته!! خیلی ببخشید.

آخرین رو مبلیها رو بریدم و دارم می دوزم. خانه تکانی هم ادامه دارد.

جهت استراحت وسط کارام، کتابای "سیمون آر گرین" رو از تو سایت کتابناک دانلود کردم دارم می خونم. اگر ژانر فانتزی دوست دارین جالبن. من تو ژانر فانتزی فقط با دشمنای زیاد مشکل دارم. اگر خیلی تلخ باشه نمی تونم بخونم. این کتابا به شدت تلخ و تیره ان. ولی قلم جذابی داره که خوشم اومده. 

وبلاگاتونم می خونم و نظر میدم. انشااله چند روز دیگه با دست پر میام. الان اصلاً نمی تونم حدس بزنم قسمت بعدی باید چطور پیش بره  از کار نصفه متنفرم. ولی هرکار می کنم نمیاد! چند روز دیگه با بقیه اش میام انشااله.


روزهای آلبالویی (7)

سلاممممم

خوبین؟ خوشین؟ سلامتین انشااله؟

منم خدا رو شکر خوبم. مشغول تکانیدن خانه می باشم D:  الان که پستم تموم شه باید برم پرده ها رو از تو ماشین لباسشویی بیارم بیرون و آویزون کنم. نه یعنی توقع داری اتوشونم بکنم؟ پرده های اتاق بچه ها؟!!! نه دیگه زورم نمی رسه. خیس آویزون می کنم خودش صاف میشه دیگه! تنبلم گربه ی سر کوچه اس!


پ.ن الهام بانو خونه تکونی که نمی کنه. گمونم از حالا رفته جزایر قناری، تعطیلات نوروزی! خوش به حالش! امیدوارم حداقل چند تا قصه ی توپ سوغاتی بیاره!!


بدون آن که خداحافظی درستی از جمع بکند به دنبال سیاوش که شتابان بیرون رفته بود، رفت. سیاوش توی حیاط پرسید: با هاتف چی می گفتین؟

_: هیچی.

_: داشت مغزتو بر علیه من شستشو می داد، نه؟

_: نه اون هیچی بر علیه تو نگفت.

_: تو میگی و منم باور می کنم. اون حسود عوضی....

_: حسود عوضی تویی نه اون! از وقتی که از راه رسیده یکسره داری ازش بد میگی. آخه اون چه هیزم تری بهت فروخته؟

_: چی گفتی تو؟!

دست سیاوش بالا رفت و سیلی محکمی بر صورت ستایش نواخت. ستایش دوان دوان توی اتاق برگشت. مجلس بهم ریخت. هرکسی چیزی می گفت. سیاوش با لحنی حق به جانب می گفت: حق خیانتکار بدتر از اینه! تا چشمش به هاتف افتاد، زبونش دراز شد.

هرکسی چیزی می گفت. هیچ کس حرف سیاوش را باور نمی کرد. همه از سابقه ی حسادت او خبر داشتند. هرکس هم نمی دانست تا حالا شنیده بود.

نامزدی بهم خورد. همه حق را به ستایش می دادند. اما ستایش ته دلش خودش را محکوم می کرد. هزار بار به خودش گفت: هاتف گفته بود!

دوباره به وبلاگ نویسی پناه برد. تو دنیای حقیقی تا مدتها داشت به همه توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده و چرا بهم خورده است. اما در دنیای مجازی هیچ نگفت. وبلاگش را عوض کرد. آدرس را به دوستان صمیمی اش داد. برای هاتف هم در یک کامنت خصوصی نوشت:

"سلام

یه وقتی از وبلاگم خوشت اومده بود. شاید هنوزم دوست داشته باشی. شایدم نه. ولی من به دلگرمی های برادرانه ات احتیاج دارم تا بلند شم و آلبالوی قدیمی رو احیا کنم."

هنوز نیم ساعت نشده بود که هاتف برایش نوشت:

"به سلام آلبالوخانم قدیمی!

سرحال و سلامت و قبراق می بینمت! خونه ی جدید مبارک  (گل)

امضا: شاتوت خان. داداش بزرگه ی بداخلاق :D "

ستایش لبخندی از سر آسودگی زد. هاتف هنوز آماده بود تا دلداریش بدهد. به روش خودش با لحن مهربان و منطقی اش. بدون آن که پا از گلیمش درازتر کند یا گله و شکایتی از گذشته داشته باشد. مهربان و با گذشت و منطقی.

ستایش گوگل تاکش را باز کرد. آنلاین بود. نوشت: منو می بخشی؟

_: آلبالوها بخشیده نمی شوند!

_: فکر کردم بخشیدی که اومدی.

_: از این فکرا نکن. سلامت کو بچه؟ بهت یاد ندادن به بزرگترت سلام کنی؟

_: سلام J

_: علیک سلام به روی آلبالوییت!

_: حالت خوبه؟

_: نه به خوبی شما!

_: شاتووووت! اذیتم نکن اعصاب ندارم.

_: خب منم ندارم. نیم ساعته دارم سعی می کنم یه پشه رو بکشم، موفق نشدم! یعنی آدم دکترا گرفته باشه، ولی یه پشه رو نتونه بکشه! موندم تو این همه قابلیتم!

_: دارم باهات جدی حرف می زنم.

_: مگه من دارم شوخی می کنم؟

_: یه ذره جدی باش. بگو منو بخشیدی. روحم آروم نمی گیره. همش فکر می کنم این مصیبت به خاطر اذیت کردن تو سرم اومد. آهت دامنمو گرفته.

_: یعنی من موندم یه بند انگشت آلبالو این همه جمله ی ثقیل از کجا آورده!!! من که آه نکشیدم. تو که شلوار جین پوشیده بودی! آه کجا بود؟ دامن کجا بود؟ این چرندیات چیه آلبالو؟ چرا فکر کردی به من برخورده؟

_: خیلی بد باهات حرف زدم. مخصوصاً آخرین بار که گفتی باید باهات مشورت می کردم.

_: بچگی کردی. همین! منم بیش از این توقعی نداشتم. مگه یه بچه همیشه خوش اخلاق و مهربونه؟ نه والا گاهیم برمی گرده آدمو گاز می گیره! حتی اگه اسمش آلبالو باشه.

_: خیلی بهم امید میدی که همش میگی خیلی بچه ای! اصلاً مگه آدم بزرگا عصبانی نمیشن؟ تازه من دارم خیلی عاقلانه و بزرگوارانه ازت عذرخواهی می کنم، اون وقت تو هی مسخره می کنی!

_: باشه باشه من تسلیمم. عذرخواهی شما به دیده ی منت پذیرفته میشود بانو!

_: بازم داری مسخره می کنی.

_: بسه آلبالو. ادامه بدی کلامون میره تو هم ها!

_: من که کلاه ندارم!

_: آهان! حالا شدی یه آلبالوی خوشمزه! خب چه خبر؟

_: هیچی... داداشت و آبجیم تو مهمون خونه ان. مامانم آشپزخونه، بابا داره روزنامه می خونه، منم دارم چت می کنم.

_: جدی؟!! با کی چت می کنی؟

_: با نمکدون! هایده چطوره؟ چیکار می کنه؟

_: اونم خوبه. دو سه روز غصه خورد که تقصیر من بوده که گفتم ستایش داشته با تو حرف می زده. کلی باهاش حرف زدم که فرقی نمی کرده تو اینو بگی یا نگی. بالاخره سیاوش یه آتویی پیدا می کرد که همه چی رو بهم بریزه.

_: اوهوم. خیلی تصمیم احمقانه ای گرفتم.

_: فراموشش کن و بچسب به درس و مشقت.

_: این ترم ثبت نام نکردم.

_: تو غلط کردی! فقط دو هفته از مهر گذشته. فردا برو دنبالش.

_: یعنی من مرده ی این همه لطافت تو ام!

_: شوخی ندارم. می خوای تا آخر ترم بشینی تو خونه و الکی فکر و خیال کنی؟

_: بابامم گفت برم ثبت نام، گفتم اعصاب ندارم.

_: تابستون چرا ثبت نام نکردی؟

_: سیاوش گفت احتیاجی نیست که درس بخونی.

_: می ترسید بگن زنش از خودش باسوادتره.

_: هوم. منم همین فکر رو کردم. ولی مهم نبود. علاقه ای به درس خوندن ندارم.

_: علاقه به چکار داری؟ برو دونبالش. هفت روز هفته تو پر کن.

_: نمی دونم. برنامه ای ندارم.

_: در این صورت فردا میری ثبت نام.

_: هوم. شاید اینجوری بهتر باشه.

_: آره. ثبت نام کن، خبرشو به منم بده. مامان داره صدام می زنه. میرم شام.

_: نوش جان. شب بخیر.

_: شب تو هم بخیر.

روزهای آلبالویی (6)

سلام :)

عیدکم مبروک... 


این سایت رو ببینین. جای باحالیه. یه عالمه کتاب داره. فقط برای دانلود یا آپلود باید حتماً عضو بشین. میگه یا آدرس ایمیلتون رو بدین یا پسورد ایمیلتون. آدرس دادن رو امتحان کردم نشد. نتیجه این که یه ایمیل الکی ساختم بهش پسوردشو دادم. 


مجلس نامزدی اش خیلی مجلل تر از سمیرا برگزار شد. ستایش خیلی ناراحت بود. می ترسید سمیرا ناراحت باشد. اما سمیرا هزار بار گفت که اصلاً ناراحت نیست، برعکس از این که همسران آینده شان باهم قوم و خویش هستند، خیلی خوشحال است.

یکی دو ماه اول همه چیز رویایی و قشنگ بود. رفتار سیاوش عالی بود، هدیه های رنگارنگش چشمهای ستایش را خیره می کرد و خانواده اش پروانه وار دورش می گشتند. اما همه چیز با بازگشت هاتف عوض شد. سیاوش درست از روزی که شنید هاتف دارد برمی گردد، از این رو به آن رو شد. به همه چیز ایراد می گرفت، با همه دعوا می کرد و آرام و قرارش را از دست داده بود. ستایش نمی فهمید موضوع چیست. خیلی بعید بود که هاتف یا هایده ماجرای دوستی شان را به سیاوش گفته باشند.

روز بعد از ورود هاتف، مادرش یک مهمانی خانوادگی ترتیب داد. قرار شد ستایش با سیاوش برود. سیاوش تمام راه عصبانی بود و به زمین و زمان فحش می داد. فقط چند دقیقه ساکت شد، که ستایش جرات کرد و با احتیاط پرسید: هاتف چه جور آدمیه؟

سیاوش با عصبانیت غرید: هاتف؟ یه حسود عوضی! تمام عمرش به من حسودی کرده. همیشه به زور خودشو تو دل فامیل جا می کنه و کاری می کنه که منو از چشم همه بندازه. بایدم حسودیش بشه. همیشه خانواده ی من وضعشون بهتر بود. خود من ظاهرم خیلی چشمگیرتر از اونه. خب طبیعیه که همه خوششون بیاد. بعد اون عوضی هی پشت سر من بد میگه، هی سعی می کنه یه جوری منو ضایع کنه. آخرشم که دید خیلی کم آورده پا شد رفت یونان که مثلاً بگه من یه مدرک قلابی از یونان دارم. تازه به هزار جا نامه نوشت، راش ندادن. والا کدوم احمقی دانشگاه های امریکا و انگلیس رو ول می کنه، پا میشه میره یونان؟!! شم تجارت نداره، آداب معاشرت بلد نیست، حالا عوض این که بره یاد بگیره، هی می خواد منو خراب کنه!! ولی تا چشمش در بیاد. الان که اون بی کار و بی پوله، من هم کار دارم، هم پول، هم محبوبیت و البته دارم با یه دختر خوشگل ازدواج می کنم!

نگاهی خریدار به ستایش انداخت. ستایش با ناراحتی خودش را جمع و جور کرد. از لحن سیاوش اصلاً خوشش نیامده بود. حتی اگر سیاوش راست می گفت، ستایش دلش نمی خواست نامزدش با این صراحت از پسرخاله اش بد بگوید.

سیاوش جلوی در خانه ی خاله اش پارک کرد. ستایش زمزمه کرد: جلوی دَره ها!

_: اینا که مهمون دارن. جایی نمی خوان برن.

ستایش چیزی نگفت، ولی از لحن بی ادبانه ی سیاوش خیلی ناراحت شده بود. به دنبال سیاوش وارد شد. هادی و هاتف با خوشرویی به استقبالشان آمدند. ستایش با حیرت به هاتف خیره شد. هاتف شبیه عکسش بود. قد متوسط، پوست تیره، زمخت و خشن. ولی مهربانیش اینقدر طبیعی و دوست داشتنی بود که از پس ظاهر خشنش کاملاً مشهود بود. رفتارش خیلی بدون تظاهر و ساده بود. سیاوش را در آغوش گرفت و ورودش را خوشامد گفت. بعد هم خیلی دوستانه به هر دویشان نامزدیشان را تبریک گفت.

ستایش منتظر نگاهی یا حرفی حاکی از آشنایی قبلی بود، اما هاتف هیچ اشاره ای نکرد. فقط با خوشرویی آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. ستایش کلافه و گیج به دنبالشان روانه شد. تصاویر ذهنیش بهم ریخته بود. دیگر نمی فهمید چی درست و چی غلط است. دلش نمی خواست فکر کند سیاوش از خرفهایش غرضی داشته است. بخش خوش بین ذهنش می گفت "سیاوش دوستت داره. بهت اعتماد کرده و درددلشو گفته"

اما بخش واقع بین ذهنش می گفت "اون چه که تو ظاهر سیاوش غلط بود و تا حالا نمی فهمیدی چیه، همین تظاهر کردنشه. تلاش برای نشون دادن چیزی که نیست. در حالی که هاتف هرگز به هیچ چیز تظاهر نکرده. ظاهر و باطن همینیه که می بینی."

هایده سر شانه اش زد و گفت: هیییی ستایش کجایی؟

ستایش گیج و منگ سر بلند کرد. نگاهی به او انداخت و گفت: اِ سلام!

_: علیک سلام! ساعت خواب! دستم شکست. شیرینی می خوری یا نه؟

_: اوه معذرت می خوام. نه ممنون.

_: ریجیم دارین؟

_: چی؟ نه بابا نه.

_: داداشمو دیدی؟

_: آ... آره. چشمت روشن.

_: مرسی. اومدم مامان.

به سرعت به طرف مادرش برگشت و ستایش را با افکارش تنها گذاشت. همه دور هاتف جمع شده بودند. اما سیاوش مجلس را به دست گرفته بود و در مورد اقتصاد مملکت داد سخن می داد، آن هم با لحنی که انگار بقیه زیر دستانش هستند و وظیفه دارند حرفهایش را بشنوند. طوری حرف می زد که انگار زندگیش بسته به این سخنرانی و توجه اطرافیان است.

ستایش لبهایش را بهم فشرد. احساس شرمندگی می کرد. حسادت سیاوش خیلی بچگانه به نظر می رسید.

سمیرا کنار ستایش نشست و با خنده گفت: یه اس ام اس بزن به نامزدت، بگو بقیه هم حق حرف زدن دارن.

ستایش با ناراحتی نگاهی به سمیرا کرد و سر به زیر انداخت. سمیرا گفت: ناراحت نشو، من منظوری نداشتم. فقط نمی فهمم چرا امشب این جوش آورده و نمیذاره هیچ کس حرف بزنه. کاش اقلاً ولومشو میاورد پایین!

ستایش با ناراحتی دستهایش را بهم مالید. سمیرا دست روی شانه اش گذاشت و گفت: خیلی خب بابا غلط کردم. نامزدت معرکه اس. این همه اطلاعات اقتصادی عالیه! هیچ وقت تو زندگیش لنگ نمی مونه.

این را گفت و از جا برخاست. طوری که انگار با خودش حرف می زند، گفت: برم ببینم مامان شو تو آشپزخونه چکار می کنه.

ستایش بالاخره تبسمی کرد که البته سمیرا ندید. همیشه از این "مامان شو" گفتن سمیرا خنده اش می گرفت.

سر بلند کرد و دوباره نگاهی به سیاوش انداخت. نخیر! خیال پایین آمدن از منبر نداشت! ستایش از جا برخاست و به بهانه ی آب خوردن از اتاق بیرون رفت. دم در آشپزخانه به هاتف برخورد. هاتف دهان باز کرد که چیزی بگوید، اما لبهایش را بهم فشرد و بدون حرفی از کنارش رد شد. ستایش برگشت. تمام جسارتش را جمع کرد و از پشت سرش گفت: ببخشید...

هاتف ایستاد. رویش را به طرف او برگرداند و پرسید: بله؟

ستایش سر به زیر انداخت و پرسید: شما می خواستین حرفی به من بزنین؟

_: می خواستم بپرسم واقعاً احساس خوشبختی می کنی؟ بعد دیدم به من ربطی نداره.

ستایش قدمی به طرف او برداشت و در حالی که از فرط خجالت برای گفتن هر کلمه با خودش می جنگید، به زحمت گفت: اون موقع که گفتین باید در مورد سیاوش از شما می پرسیدم، چی می خواستین بهم بگین؟

_: فکر می کنم دیگه برای گفتن اون حرفا دیره. یه ضرب المثل فرانسوی میگه، قبل از ازدواج چشماتو خوب باز کن، اما بعدش نیمه باز نگهشون دار. حالا حکایت توئه. الان مهم نیست سیاوش چه جوریه. مطمئن باش عیبهای خطرناکی نداره که نتونی باهاش زندگی کنی.

_: ولی ما هنوز ازدواج نکردیم.

_: ببین تو ازش خوشت اومده، قبول کردی، تو یکی دو ماه گذشته هم مشکلی نداشتین. چه اصراری داری که من بیام ذهنیت قشنگتو بهم بزنم؟

_: چرا ازش دفاع می کنین؟ شما دوتا چه مشکلی باهم دارین؟ این مشکلتون چه ربطی به من داره؟

_: یکی یکی! من ازش دفاع کردم؟

_: گفتین عیب خطرناکی نداره.

_: اونوقت اسمش شد دفاع؟!! می خوای اسمشو بذار تعریف! راحت باش.

ستایش لب برچید و نگاهش کرد. درست مثل آن وقتها که چیزی می نوشت و او مسخره اش می کرد. آن موقع از آن فاصله حالش را می فهمید. رودررو که زحمتی نداشت. لبخندی دلجویانه زد و گفت: ما مشکلی باهم نداریم. اگر هم اختلاف سلیقه ای در بین باشه، قطعاً روی زندگی تو تاثیری نمی ذاره.

_: ولی اون خیلی ازتون بد میگه! میگه بهش حسودی می کنین!

_: حسودی؟ باشه. بذار اینجوری فکر کنه و اعتماد بنفسشو حفظ کنه.

_: ولی حقیقت چیه؟ شما که حسودی نمی کنین!

_: بهت گفتم چشماتو نیمه بسته نگه دار. مشکل من و سیاوش هیچ ربطی به تو نداره.

_: ولی من ناخواسته درگیرش شدم.

هاتف با حالت مهربان یک برادر بزرگتر نگاهش کرد و گفت: تمومش کن آلبالو. تو بیخودی حساس شدی. بهش فکر نکن.

ستایش با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت: یعنی دلت راضی میشه آلبالو بدبخت بشه؟

هاتف که داشت به طرف اتاق پذیرایی می رفت، دوباره ایستاد. لبهایش را بهم فشرد و بعد از چند لحظه گفت: سیاوش می تونه خوشبختت کنه، البته اگه تو بخوای.

ستایش مثل بچه ها پا به زمین کوبید و گفت: ولی من می خوام حقیقت رو بدونم.

هاتف خنده اش گرفت و گفت: چیز مهمی نیست که تو اینقدر شلوغش کردی.

هایده از مهمانخانه بیرون آمد و گفت: کجایی دختر نامزد بی قرارت ده بار پرسید ستایش کجاست؟

ستایش پایش پیش نمی رفت. نگاهی ملتمسانه به هاتف انداخت. هاتف با نگاهی خندان و مهربان گفت:  برو.

ستایش راه افتاد. کنار هاتف مکثی کرد. سر بلند کرد و نگاهش کرد. زمزمه کرد: خیلی نامردی.

هاتف به شوخی گفت: اوه کجاشو دیدی؟

با هایده وارد شد. هایده دست روی شانه اش گذاشت و گفت: بفرما. اینم خانم خوشگل شما. تو هال بود. داشت با هاتف حرف میزد.

سیاوش از جا برخاست. به طرفشان آمد و بدون این که چشم از ستایش بردارد، از هایده پرسید: داشت چکار می کرد؟!!!!

هایده با حیرت گفت: با هاتف حرف میزد. چیه مگه؟

_: بیخود می کرد با هاتف حرف میزد. حاضر شو بریم.

ستایش با تعجب پرسید: کجا بریم؟

_: ما باید باهم حرف بزنیم.

هایده گفت: ولی هنوز شام نخوردین.

_: ممنون. همه چی صرف شده. بدو ستایش!

_: اصلاً قرار نبود برگشتن با تو بیام. با بابام اینا برمی گردم.

_: ولی ما باید باهم حرف بزنیم. می خوای جلوی همه شروع کنم؟

_: نه نه... الان میام.

روزهای آلبالویی (۵)

سلاممم

ببخشید دیر شد...


سمیرا و هادی یه توافق رسیدند و چند روز بعد مراسم خواستگاری و بله برون با حضور بزرگترهای فامیل برگزار شد.

ستایش با وجود آن که خودش نخواسته بود رابطه را بهم بزند، اما هرکار می کرد ته دلش صاف نمیشد. کم کم ارتباط را کم کرد تا این که به صفر رسید. هرچند سخت و دلتنگ کننده بود، اما اتفاق افتاد. نوشته های ستایش رنگ و بوی شادش را از دست داد و توی نت هم شد همان دختر کم حرف و کمرویی که در دنیای واقعی اطرافیانش می شناختند.

در طول تابستان سرگرم مهمانی های آشنایی دو خانواده و خرید جهیزیه ی سمیرا بودند. هرچه پیشتر می رفت، پدر و مادر بیشتر از این انتخاب اظهار رضایت می کردند. هادی خوش اخلاق و مهربان بود. خانواده ها هم توافق داشتند.

توی یکی از این مهمانی ها پسرخاله ی هاتف، ستایش را دید و پسندید. روز بعد هم مادرش زنگ زد و با مادر ستایش صحبت کرد. ستایش سیاوش را دیده بود. خیلی خوش تیپ و قدبلند و خوش قیافه بود. اما... ستایش نمی دانست اشکالش چیست. شاید زیاد جذاب نبود. ولی بعد از تحقیقات جایی برای ایراد گرفتن نماند، جز این که سیاوش دیپلمه بود. بعد از دیپلم رفته بود تو کار تجارت و حالا سرمایه ای بهم زده بود. البته وضع پدرش هم خوب بود، هم او بود که سرمایه ی اولیه را در اختیارش گذاشته بود؛ ولی حالا سیاوش از تمام فامیل درآمدش بیشتر بود. رفتارش بسیار مبادی آداب و فاخر بود. و بالاخره ستایش قبول کرد.

درست بعد از اعلام موافقت ایمیلی از هاتف دریافت کرد:

سلام آلبالو

درسته از من خوشت نمیاد، ولی اینقدرم به من اعتماد نداشتی که قبل از اعلام تصمیم نهاییت، برادرانه منو در جریان بذاری و یه سوالی از من بکنی؟ توقع نداشتم با من درد دل کنی، یا دوستانه بهم خبر بدی. ولی سیاوش پسر خاله ی منه و همسن و سالم. دوازده سال باهم همکلاسی بودیم. فکر می کنی هیچ کس به اندازه ی من اونو می شناسه؟ چه اشکالی داشت اگر فقط تو یه جمله از من می پرسیدی، سیاوش چه جور آدمیه؟

بیشتر فکر کن ستایش. بیشتر بشناسش و عجله نکن.

 

ستایش مدتی به صفحه ی مانیتور چشم دوخت و بالاخره با حرص نوشت: علیک سلام آقای همه چی دون!

چی شده؟ فکر می کردی برای همیشه منو داری؟ بعد از اون همه حرفا من باید تا آخر عمر ماتم بگیرم؟ حالا یادت اومده حسودی کنی؟ اونم به پسر خاله ای که هم از تو خوش تیپ تره هم پولدارتر و هم بسیار مبادی آدابه؟ دیر اومدی آغاجان. خدا روزیتو جای دیگه بده.

 

به محض ارسال شدن پیامش صفحه را بست و کامپیوتر را خاموش کرد. از جا برخاست و با آرامش حاضر شد. از آرایشگاه وقت داشت. می خواست برای روز خواستگاری موهایش را های لایت کند. وقتی کارش تمام شد، خوشحال و راضی به آینه چشم دوخت. موبایلش زنگ زد. شماره ناشناس بود. با تردید جواب داد: بله؟

صدای خوش آهنگ سیاوش توی گوشی پیچید: سلام ستایش خانوم.

آهی کشید و با لبخند گفت: سلام.

_: زنگ زدم خونتون، گفتن آرایشگاه تشریف دارین. می خواستم اگه اجازه بدین قبل از روز خواستگاری چند کلمه ای باهم صحبت کنیم. می تونم الان بیام دنبالتون؟

ستایش نگاهی رضایتمند به آینه انداخت و گفت: بله.

_: آدرس رو مرحمت می کنین؟

ستایش آدرس را از روی کارت خواند و سیاوش گفت: تا ده دقیقه دیگه اونجام.

 

ده دقیقه بعد، ستایش نگاهی به ماشینی که از خیابان توی کوچه پیچید، انداخت. حتی به خواب هم نمی دید که شوهرش اینقدر پولدار باشد.

سیاوش جلوی پایش ترمز کرد. پیاده شد و در را برای ستایش باز کرد. ستایش با شرم خندید و سوار شد.

سیاوش پشت فرمان نشست. قبل از روشن کردن ماشین، نگاهی طولانی به ستایش انداخت و گفت: زیبایی شما ستودنیه!

ستایش حیران از جمله ی سنگین او،  سر به زیر انداخت و تشکر کرد.

_: شنیدم شما خیلی خجالتی هستین.

ستایش تبسمی همراه با تایید و حیرت کرد، ولی جوابی نداد.

_: خب این اصلاً خوب نیست. دلم می خواد با من راحت باشین.

ستایش به زحمت زمزمه کرد: سعی می کنم.

_: خب اینجوری بهتره. سوالی چیزی هست که بخواین بپرسین؟

ستایش بدون این که نگاهش کند، سرش را به نفی تکان داد.

_: خب پس با اجازتون من شروع می کنم. اوممم فکر کنم اول با محل زندگی شروع کنیم. دوست دارین کجا زندگی کنین؟ خب من یه آپارتمان و یه خونه ی ویلایی دارم. خونه تا آخر سال اجاره اس، ولی بعدش میشه برای زندگی آماده اش کنم. آپارتمان هنوز دو سه ماه کار داره تا تموم بشه. و البته هر دو تاشون بهترین نقاط شهرن.

ستایش جویده جویده گفت: نمی دونم. فرقی نمی کنه.

_: فکر می کنم آپارتمان امنیتش بیشتره. ضمناً زودتر حاضر میشه. دلم می خواد قبل از زمستون عروسی بگیرم.

_: من نمی دونم.

_: من نمی دونم که نشد جواب! آپارتمان دوس دارین یا به حیاط علاقه دارین؟ البته این آپارتمان اصلاً کوچیک و خفه نیستا! نزدیک سیصد متر زیر بنا داره.

_: خوبه.

_: عالیه! این از این. برای درستون چه برنامه ای دارین؟

_: مطمئن نیستم.

_: به نظر من این همه زحمت برای چی؟ من قول میدم هرگز احتیاج به کار کردن نداشته باشین. برای چی بخواین ادامه بدین؟

ستایش فکر کرد: می ترسه سطح سوادم بالاتر از خودش بره! باشه. مهم نیست.

آرام گفت: باشه نمی خونم.

_: خوبه! به چه ماشینی علاقه دارین؟

_: نمی دونم. بهش فکر نکردم.

_: در موردش فکر کنین. می خوام برای تولدت هیجده سالگیتون ماشین مورد علاقتون حاضر باشه.

ستایش با تعجب گفت: متشکرم.

_: مجلس عروسی دوس دارین کجا باشه؟

_: تو باغ. هوای آزاد.

_: اوه نه! اون وقت مجبوریم تا تابستون صبر کنیم. من نمی تونم. بهترین سالن شهر رو کرایه می کنیم. فکر می کنم جمعیت حدود پونصد نفر خوب باشه.

ستایش خواست چیزی بگوید، اما ترجیح داد سکوت کند.

وقتی به خانه رسیدند، ستایش گیج و خسته بود. سیاوش مهربان و پرهیجان و جالب بود. خوبیش این بود که خیلی نگران کم حرفی او نبود، خودش به جای هر دو یشان حرف میزد و تصمیم می گرفت و بهترین پیشنهادها را میداد.