ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

روزهای آلبالویی (۵)

سلاممم

ببخشید دیر شد...


سمیرا و هادی یه توافق رسیدند و چند روز بعد مراسم خواستگاری و بله برون با حضور بزرگترهای فامیل برگزار شد.

ستایش با وجود آن که خودش نخواسته بود رابطه را بهم بزند، اما هرکار می کرد ته دلش صاف نمیشد. کم کم ارتباط را کم کرد تا این که به صفر رسید. هرچند سخت و دلتنگ کننده بود، اما اتفاق افتاد. نوشته های ستایش رنگ و بوی شادش را از دست داد و توی نت هم شد همان دختر کم حرف و کمرویی که در دنیای واقعی اطرافیانش می شناختند.

در طول تابستان سرگرم مهمانی های آشنایی دو خانواده و خرید جهیزیه ی سمیرا بودند. هرچه پیشتر می رفت، پدر و مادر بیشتر از این انتخاب اظهار رضایت می کردند. هادی خوش اخلاق و مهربان بود. خانواده ها هم توافق داشتند.

توی یکی از این مهمانی ها پسرخاله ی هاتف، ستایش را دید و پسندید. روز بعد هم مادرش زنگ زد و با مادر ستایش صحبت کرد. ستایش سیاوش را دیده بود. خیلی خوش تیپ و قدبلند و خوش قیافه بود. اما... ستایش نمی دانست اشکالش چیست. شاید زیاد جذاب نبود. ولی بعد از تحقیقات جایی برای ایراد گرفتن نماند، جز این که سیاوش دیپلمه بود. بعد از دیپلم رفته بود تو کار تجارت و حالا سرمایه ای بهم زده بود. البته وضع پدرش هم خوب بود، هم او بود که سرمایه ی اولیه را در اختیارش گذاشته بود؛ ولی حالا سیاوش از تمام فامیل درآمدش بیشتر بود. رفتارش بسیار مبادی آداب و فاخر بود. و بالاخره ستایش قبول کرد.

درست بعد از اعلام موافقت ایمیلی از هاتف دریافت کرد:

سلام آلبالو

درسته از من خوشت نمیاد، ولی اینقدرم به من اعتماد نداشتی که قبل از اعلام تصمیم نهاییت، برادرانه منو در جریان بذاری و یه سوالی از من بکنی؟ توقع نداشتم با من درد دل کنی، یا دوستانه بهم خبر بدی. ولی سیاوش پسر خاله ی منه و همسن و سالم. دوازده سال باهم همکلاسی بودیم. فکر می کنی هیچ کس به اندازه ی من اونو می شناسه؟ چه اشکالی داشت اگر فقط تو یه جمله از من می پرسیدی، سیاوش چه جور آدمیه؟

بیشتر فکر کن ستایش. بیشتر بشناسش و عجله نکن.

 

ستایش مدتی به صفحه ی مانیتور چشم دوخت و بالاخره با حرص نوشت: علیک سلام آقای همه چی دون!

چی شده؟ فکر می کردی برای همیشه منو داری؟ بعد از اون همه حرفا من باید تا آخر عمر ماتم بگیرم؟ حالا یادت اومده حسودی کنی؟ اونم به پسر خاله ای که هم از تو خوش تیپ تره هم پولدارتر و هم بسیار مبادی آدابه؟ دیر اومدی آغاجان. خدا روزیتو جای دیگه بده.

 

به محض ارسال شدن پیامش صفحه را بست و کامپیوتر را خاموش کرد. از جا برخاست و با آرامش حاضر شد. از آرایشگاه وقت داشت. می خواست برای روز خواستگاری موهایش را های لایت کند. وقتی کارش تمام شد، خوشحال و راضی به آینه چشم دوخت. موبایلش زنگ زد. شماره ناشناس بود. با تردید جواب داد: بله؟

صدای خوش آهنگ سیاوش توی گوشی پیچید: سلام ستایش خانوم.

آهی کشید و با لبخند گفت: سلام.

_: زنگ زدم خونتون، گفتن آرایشگاه تشریف دارین. می خواستم اگه اجازه بدین قبل از روز خواستگاری چند کلمه ای باهم صحبت کنیم. می تونم الان بیام دنبالتون؟

ستایش نگاهی رضایتمند به آینه انداخت و گفت: بله.

_: آدرس رو مرحمت می کنین؟

ستایش آدرس را از روی کارت خواند و سیاوش گفت: تا ده دقیقه دیگه اونجام.

 

ده دقیقه بعد، ستایش نگاهی به ماشینی که از خیابان توی کوچه پیچید، انداخت. حتی به خواب هم نمی دید که شوهرش اینقدر پولدار باشد.

سیاوش جلوی پایش ترمز کرد. پیاده شد و در را برای ستایش باز کرد. ستایش با شرم خندید و سوار شد.

سیاوش پشت فرمان نشست. قبل از روشن کردن ماشین، نگاهی طولانی به ستایش انداخت و گفت: زیبایی شما ستودنیه!

ستایش حیران از جمله ی سنگین او،  سر به زیر انداخت و تشکر کرد.

_: شنیدم شما خیلی خجالتی هستین.

ستایش تبسمی همراه با تایید و حیرت کرد، ولی جوابی نداد.

_: خب این اصلاً خوب نیست. دلم می خواد با من راحت باشین.

ستایش به زحمت زمزمه کرد: سعی می کنم.

_: خب اینجوری بهتره. سوالی چیزی هست که بخواین بپرسین؟

ستایش بدون این که نگاهش کند، سرش را به نفی تکان داد.

_: خب پس با اجازتون من شروع می کنم. اوممم فکر کنم اول با محل زندگی شروع کنیم. دوست دارین کجا زندگی کنین؟ خب من یه آپارتمان و یه خونه ی ویلایی دارم. خونه تا آخر سال اجاره اس، ولی بعدش میشه برای زندگی آماده اش کنم. آپارتمان هنوز دو سه ماه کار داره تا تموم بشه. و البته هر دو تاشون بهترین نقاط شهرن.

ستایش جویده جویده گفت: نمی دونم. فرقی نمی کنه.

_: فکر می کنم آپارتمان امنیتش بیشتره. ضمناً زودتر حاضر میشه. دلم می خواد قبل از زمستون عروسی بگیرم.

_: من نمی دونم.

_: من نمی دونم که نشد جواب! آپارتمان دوس دارین یا به حیاط علاقه دارین؟ البته این آپارتمان اصلاً کوچیک و خفه نیستا! نزدیک سیصد متر زیر بنا داره.

_: خوبه.

_: عالیه! این از این. برای درستون چه برنامه ای دارین؟

_: مطمئن نیستم.

_: به نظر من این همه زحمت برای چی؟ من قول میدم هرگز احتیاج به کار کردن نداشته باشین. برای چی بخواین ادامه بدین؟

ستایش فکر کرد: می ترسه سطح سوادم بالاتر از خودش بره! باشه. مهم نیست.

آرام گفت: باشه نمی خونم.

_: خوبه! به چه ماشینی علاقه دارین؟

_: نمی دونم. بهش فکر نکردم.

_: در موردش فکر کنین. می خوام برای تولدت هیجده سالگیتون ماشین مورد علاقتون حاضر باشه.

ستایش با تعجب گفت: متشکرم.

_: مجلس عروسی دوس دارین کجا باشه؟

_: تو باغ. هوای آزاد.

_: اوه نه! اون وقت مجبوریم تا تابستون صبر کنیم. من نمی تونم. بهترین سالن شهر رو کرایه می کنیم. فکر می کنم جمعیت حدود پونصد نفر خوب باشه.

ستایش خواست چیزی بگوید، اما ترجیح داد سکوت کند.

وقتی به خانه رسیدند، ستایش گیج و خسته بود. سیاوش مهربان و پرهیجان و جالب بود. خوبیش این بود که خیلی نگران کم حرفی او نبود، خودش به جای هر دو یشان حرف میزد و تصمیم می گرفت و بهترین پیشنهادها را میداد.

نظرات 28 + ارسال نظر
maryam پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:39 ق.ظ

دوباره سلام
اینم ایمیلم

مرسیییییییییی

سلام عزیزم

آدرستو دوباره بنویس. به این آدرس فرستادم، ولی میگه این آدرس اشتباهه.

maryam چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ب.ظ

سلام من تازه این وبلاگ رادیدم
منم که عاشق داستانم .خیلی زیبا ست ممنون

سلام
خیلی خوش اومدی
اگر خوشت اومد ایمیل بذار از داستانای قدیمیم هم برات بفرستم

نرگس چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:13 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

ای خاله ای خاله
من دپرشن گرفتم بسکه اومدم اینجا رو نگاه کردمو رفتم
اون ای خاله ای خاله رو هم با ناله بخونین

ای نرگس نرگس اگه بدونی چقدر کار داشتم!!! اصلا نشد بیام.
باشه :))

ندا چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:50 ق.ظ http://n--m.persianblog.ir

سلام آیلایی:))
هووووووم!!وبلاگ سوم!!:| خیلیییی مسخره اس که به خاطر یه آدم مسخره آدم مجبور به اسباب کشی بشه!نه؟! خب من اینباری دیه اسبابام رو نکشوندم دنبال خودم!!:) می خوام با یه خونه خالی شروع کنم......از اول!!!!!!!:)) لینکم نکن!چون هنوز اسمم نداست!!شکی نیس که پیدام کنن!!:|

سلام ندایی :))
بیا بلاگ سکای حالشو ببر :))
آره خییییلی مسخره اس!
باشه عزیزم :*)

سحر (درنگ) چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:45 ق.ظ

سلااااااااااااااااام
خوووووووووووووبی؟
منم خوبم
همینجوری الکی i feel happy

سلااااااااااااااااام
خوبم. خوشحالم که خوبی
عالیه! امیدوارم همیشه اینطور باشی :*)

نرگس سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:07 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

ولی 17 ساله و های لایت ؟!
ندیدم والله !
آخه های لایت خیلی سن رو می بره بالا :-؟؟
کار خیلی زنونه ایه به نظر من :-؟؟
راستی خاله شروع کردم به ترجمه . یه وبلاگ هم زدم که ترجمه هامو توش بنویسم ولی حوصلم نمیشه :دی
نمی دونم این کارو بکنم یا نه .
فکر کنم اگه دیگرون بیان بخونن و در مورد روون شدنش نظر بدن دستم بهتر راه بیفته نه ؟!

هوس کرده خب! مثلا های لایت سرخابی و آبی سن رو بالا نمی بره.

چه خوب! به نظرم بهتره که بخونن و نظر بدن. خود من قصه های اولیم تا الان کلییی فرق کرده. حالا نمیگم دیگه الان توپم. ولی منصفانه اش اینه که به هر حال با نظر و کمک دوستام پیشرفت کردم.
خوشحال میشم بیام بخونم :)

الهه و چراغ جادو سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:03 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

ای خدا چقدر این دختر کله شقه
سیاوش خوبه ها . ولی آدم باهاش راحت نمیتونه باشه . خیلی باکلاسه p-: خداکنه ستایش از این جور تیپ آدما رو دوست داشته باشه

خییییییییییلی :)
آره. این جور آدما فقط به درد مدل شدن یا هنرپیشگی می خورن!

الهه و چراغ جادو سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:44 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

آخ جون قسمت بعدی هم نوشتی
تا اطلاع رسانیمو بکنم برمیگردم دل راحت میخونم
قسمت دوم داستان به روز شد

آره :)
مرسیییییییییی
عالی بود!

بهاره سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:58 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام آیلا جونم
خوفی؟
مرسی عزیز دلم از پیام تبریکت
متاسفانه نظیر ستایش که از رو لج و لجبازی بختشون رو با دستای خودشون سیاه میکنند کم نیست
منم مثل بقیه زیاد از سیوش خوشم نیومد... از اون آدماست که فقط خودش مهمه و بس
منتظر ادامه داستان هستم دوست جون
پ.ن. چشم... منم در اسرع وقت داستان جدید می نویسم

سلام بهاره جونم
خوفم. تو خوفی؟

خواهش می کنم گلم :*)

آره متاسفانه. خیلی تلخه. خیلی!

مرسی عزیزم. میام :*)

اوه تنکیو وری ماچ :*)

سحر سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:42 ق.ظ

سفارش دادم
مرسییییییییییییییییییییی

مبارکت باشه :*******

انشااله زود و سالم برسن به دستت :*******

اول شبی در رم و اشکها و لبخندها رو ببین!

خانوم گلی سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:19 ق.ظ http://www.m-ylife2.persianblog.ir

وای من چقد از دست ستایش حرص خوردم!همه ش نمی دونم ،شاید؛باشه!

حرص نخور عزیز من. درست میشه :) داستانای من همیشه آخرش خوشه.

نازلی سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:16 ق.ظ

سلام عزیز دلم
خوبی خانم ؟ میدونی یه کم حدس زدنش خیلی راحته یعنی حتما حتما این سیاوش یه ایراد گنده داره بعد ستایش میره سمت هاتف بعد اون دوتا با هم خوب میشن. ولی خدایی یه شوهر مثل سیاوش خیلی خوبه ها کاش تو واقعیت هم بود که این همه پولدار و وضع خوب چه میدونم مادر
مراقب خودت باش عزیزم .

سلام نازلی جونم
می دونی یه کم هنگم. ولی باید بنویسم.
سیاوش ایرادی غیر از اینی که گفتم نداره. خیلی سطحی و از خود راضیه. همین. اینطور آدمی چه پولدار چه بی پول به درد زندگی نمی خوره.
تو هم همینطور

جودی آبوت سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:56 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

خوب دیگه ! از یه دختر 18ساله بیشتر از اینم توقعی نمیشه داشت !

از اونم بدتر! 17 سال!!

Miss o0o0om سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:15 ق.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

می گما... ایم وبلاگ نویسی هم انگار همچین بد نیستا....
هه...
وای ایلا جونم... دلم می خواد... یهو بیام ببینم کلی اپ کردی... بعد تند تند بخونمت... و کلی کیف کنم....

نه کی میگه بده؟ :دی
میسی اوووووم جونم :*********

shaya سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:45 ق.ظ

baba jan hatef harf zada!!! khob yekam fekr kone bad tasmim begire in che vazeshe?! badesham shoma o elham khanom chera enghad bi hoseleyid?

آره دیگه. ستایش مثل من اعصابش خط خطی بود اون موقع! سر یه موضوعی که هیچ ربطی به من نداره بهم ریختم. یعنی خط خطی هم نه... هنگ کردم کلا... حالا دارم سعی می کنم ریستارت بشم!

miss smith دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:44 ب.ظ http://miss-smith.persianblog.ir

اییییییییییییییی اقققققققققققققق

خالهههههه این چی بوددددد؟

الهام بانو تبی چیزی کرده؟ مراقب باشین یه دفعه نزنه سرش ستایشو بکنه زنه این مردک هاتف خیلییییم خوبهههه هر چقدرم قیافه ش خشن باشه این سیاوشو بندازین بیرون لطفا روحمو ازار میده البته اگه مشکلی نیست :*****

اعصاب خوردی من بود! :)))

نه اون تب نکرده. من بهم ریختم :))) حالا حالم جا اومد :دی

میندازمش. نگران نباش :************

خورشید دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:32 ب.ظ

نه همه چی درست میشه من میدونمممممم

آررره :)

لیمو دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:48 ب.ظ

بعضی از آدم ها سوال میکنن ولی انتظار جواب ندارن فقط تائید طرف رو میخوان این آقام قضیه اش همینه چه از خود متشکر اه اه
میگم به الهام بانو بگو این فنچ که هیچی نمیدونه چه وقت شوهر کردنش بود اخه
شاذه جونی حد اقل تو تو داستانات نشون نده دخترا از اونایی هستن که از کاه برا خودشون کوه میسازن خب قسمت قبل میخواستم سر این دختره رو بکوبم به دیوار بچه چه پر رو هم هست
داستان داره به جااااااااااااااهاااااااای حسااااااااااااااااااااااااااسش میرسه

آره :)
همینو بگو تو رو خدا!!!!!!!!
حقیقت تلخه عزیزم :)) دخترا اونم نوجوان واقعا از کاه کوه می سازن
:) امیدوارم

سحر دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:23 ب.ظ

تنکیو
آی ویل بای ایت

یور ولکام دیر :*)

نرگس دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:50 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

من از سیاوش خوم نمیاد !
به نظر از اینا میاد که خیلی حرف حرفه خودشه و زیادی به پولش می نازه !
بعد میگم خاله این دختره چند سالشه که رفته موهاشو های لایت کنه ؟!
می ذاشت عروسی کنه بعد هر کاری می خواست می کرد دیگه !

منم همینطور :)
آره از هموناس
هفده سالشه
ای بابا اون دوره که دخترا این کارا رو میذاشتن برای بعد از عروسی گذشت :)))

مونت دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:45 ب.ظ

خیلی عصبانی .حساس.زودرنج وخلاصه بی تحمل شدم.شاید هم چون بعداز چند ماه....یادم رفته .فکرکنم ضعیف شدم؟میشه؟دلم میخواد یه دل سیر گریه کنم ولی وقتشو ندارم.کاش ادم بودم.

ضعیف که شدی. در اولین فرصت بشین گریه هاتو بکن. نذار بمونن رو دلت. اینجوری اخلاقت برنمی گرده سر جاش. تقویتم بکن. جگر بخور. ویتامین آهن کلسیم. نذار اینجوری بمونه. باید خودت به خودت برسی.

آزاده دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:43 ب.ظ

آخی...دلم تنگ شده بود برای قصه مشکوکه این سیاوش خان!!

نازی... :*) آررره ؛)

مونت دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:40 ب.ظ

سلام.ستایش داره خودشو میفروشه؟درس مهمه ها.اگه سیاوش درس نخونده پس چطور بلده خوب و مبادی اداب حرف بزنه؟بیشترین وقتی که معلوم میشه درس به چه دردی میخوره در طرز حرف زدنه.

سلام
نه بیشتر داره با هاتف لج می کنه.
منم دیپلم ندارم ولی بلدم قشنگ حرف بزنم :)))
ولی البته حرفتو قبول دارم

ندا دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:12 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

!!!!!
چرا آدرس من تو لینکات نیس؟؟؟؟؟

ادت کردم یادم رفت بذارم تو فولدرم. یعنی بلد نبودم. بعدش ماتیلدا گفت اینجوریه. الان میرم درستش می کنم.

ندا دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:11 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

اوه اوه!!با این سیاوشه بودم! اوااا!!خب دختره دلش می خواس عروسیش توی باغ باشه !!!! پسره پرو!!!!طفلکی هاتف!!!!!!!!!!!دلممممم سوووووووخت!!! نه!!!!! من مطمئنم آخرش میرسه به هاتف ها؟!! هاتفو دوس میداشتم خو!!:)))))
دستت درد نکنه عزیززززززم:)) معرکه اس داستانات:)))همینکه یه دفه آدمو می پیچونی جالبه:)
بووووووس.....
آپ هستم:)

:)) منم هاتف رو دوس داشتم.
اگه الهام بانو تصمیم دیگه ای نگیره یهو،‌ آره :)

بوووووووووووس
مرسی. میام

سحر (درنگ) دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:52 ب.ظ

سلااام
میدونی اینطور سریع به توافق رسیدن برام قابل درک نیست. البته اکثرا همینطورند. ولی من فکر میکنم برای من خیلی سخت باشه. اصلا تصمیم گیری خیلی سخته!
چقدر خوبه که هر چی بگذره بیشتر احساس رضایت کنند.
چه سریع دختر 17 ساله را می خوان شوهر بدن! ای بابا! زودی سیاوش ستایش را دید و پسندید! اونم قبول کرد!
نیدونم شاید من گیر دادم به این موضوع!
آخی هاتف چه دلسوزانه نوشته!
هیچ از جواب ستایش خوشم نیامد. خیلی بچگانه و بی ادبانه بود. اون برادرانه نوشت ولی این بد جواب داد.
البته داستانه و مثل دنیای واقعی همه رفتاری توش هست.
آخه ستایش از مامان و باباش اجازه نگرفته. همینجوری میخواد با سیواش بره بیرون صحبت کنه. آخه کم سنه! باید با هماهنگی قبلی باشه!
به نظر من خیلی صحبتهای محض شناخت مهمتر از محل زندگیه.
البته محل زندگی هم مهمه!
نمیدونم. شاید اگه هاتف اون موج منفی را نمیداد. فکرمیکرمدیم سیاوش حتما پسر خیلی خوبیه. زرنگ و پولدار!
بوس

سلااااام
آره منم تصمیم گیری برام سخته. ولی موضوع این بود که اصلا حس نوشتن ندارم. اینا رو فرمالیته نوشتم. نتیجه اینه که شاخ و برگ نداره اصلا.
آره خوبه
گاهی پیش میاد. تا قسمت چی باشه.
آره خیلی سعی کرده مهربون باشه.
اینجا می خواستم لج و لجبازی ستایش رو توصیف کنم. یه لجبازی کودکانه که البته جوابی بی ادبانه رو به دنبال داره.
می خواستم بنویسم اجازه گرفت یادم رفت. یعنی سیاوش که زنگ زده بود خونشون اجازه گرفته بود.
آره. می خواستم سیاوش رو کمی سطحی نشون بدم.
آره شاید... ولی نمی خواستم به سیاوش برسه :)
بوس بوس

شی شی دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:20 ب.ظ

kheyli kam bood vali az hichi behtar bood taze jaleb ham bood vali bayad yek zare be hataf fekr mikard

خییییلی ممنونم شی شی جونم
آره درسته. بد با هاتف تا کرد.
:**********

زهرا دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:51 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

ای بابا یعنی نمیشد برای چند لحظه هم که شده به حرفای هاتف فکر کنه؟!

ازش دلخور بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد