-
عشق دردانه است (3)
شنبه 11 بهمنماه سال 1393 14:00
سلام دوستان خوبم خوبین؟ خوشین؟ منم شکر خدا بد نیستم. هنوز یه کمی سرماخورده ام. رضا هم همینطور. زمستونه دیگه... آقای بهمنی پرسید: چقدر از خدمتت مونده؟ بدون این که نگاهش کند، گفت: تازه ده روزه شروع کردم. =: پس هنوز آموزشی هستی. سر به تایید تکان داد و دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد. آقای بهمنی که دید او میلی به صحبت...
-
عشق دردانه است (2)
پنجشنبه 9 بهمنماه سال 1393 16:13
سلام سلامممم این الهام بانو دید این دفعه دیگه این تو بمیری، از اون تو بمیریا نیست و من می خوام یه حال اساسی از آرمان جان بگیرم اینه که سریع پست جدید رو تحویل داد که یه وقت کلاهمون تو هم نره اساسی هم حال پسرک رو گرفت. یعنی یه ذره نزدیک بود احساسات مادرانم شکوفا بشه دلم براش بسوزه که نذاشتم این اتفاق بیفته با صدای زنگ...
-
عشق دردانه است (1)
چهارشنبه 8 بهمنماه سال 1393 23:39
سلام سلام سلامممممم خوب هستین انشاءالله؟ خوشتان می گذره؟ اینم از قصه ی جدید. هرچی دوست داشتین بهش فحش بدین که خودم هنوز با الهام جان سر این شخصیت دلچسسسب درگیرم! یعنی تا حالا سه بار عصبانی از پشت پی سی پا شدم و به زور الهام جان برگشتم ادامه دادم! باور کنین! می فرمایند قراره از قسمت بعدی شخصیت ایشون کمی ساخته و پرداخته...
-
طبقه ی وسط (پایان)
شنبه 4 بهمنماه سال 1393 13:57
سلام به روی ماه دوستام دلم براتون تنگ شده بود. درگیر چند تا سوژه ی جدید شدم ننشستم اینو تموم کنم بالاخره نتیجه گرفتم سوژه ها رو باهم مخلوط کنم و یه قصه ی بلند از توش دربیارم حالا تا خدا چی بخواد. فعلاً هنوز به نتایج قطعی نرسیدم ولی سعی می کنم زود بیام. اینم یه پست کوچولو به عنوان حسن ختام طبقه ی وسط. آبی نوشت: این...
-
طبقه ی وسط (27)
یکشنبه 28 دیماه سال 1393 15:40
سلام فبلت زنگ زد. بهراد پشت به آنها گفت: فرشته لطفاً جواب بده. فرشته خوشحال از این که بهانه ای پیدا کرده است به سرعت فبلت را برداشت ولی با دیدن اسم هومن آه تلخی کشید و زمزمه کرد: آقاهومنه. بهراد لیوان قهوه فرانسه اش را پر کرد و گفت: بده خودم جواب بدم. فرشته لبش را گاز گرفت و سر به زیر انداخت. می دانست که بهراد لجبازتر...
-
طبقه ی وسط (26)
چهارشنبه 24 دیماه سال 1393 20:17
سلام به دوستای گل و بلبلم خوب هستین انشاءالله؟ اینم یه پست دیگه. الان خسته ام. ویرایش نکردم. آخر شب یه نگاهی بهش می کنم بهراد خندان نگاهش کرد و قبل از این که حرفی بزند، صدای زنگ در بلند شد. طرف دستش را گذاشته بود روی زنگ و برنمی داشت. بهراد ابروهایش را بالا برد و گفت: اونی که دستشویی لازمه اینیه که پشت دره، نه من!...
-
طبقه ی وسط (25)
سهشنبه 23 دیماه سال 1393 16:22
سلام سلامممم این پست سنگین شده! هی می نویسم و هی به دلم نمی نشینه. ده بار پاک کردم و دوباره نوشتم. فعلاً همین رو داشته باشین تا من برم گوش الهام بانوی سر به هوا رو بپیچونم! برای اولین بار هم قدم باهم از پله ها پایین رفتند. بهراد نگاهی به کافی شاپ سهند انداخت و گفت: دیر برسیم خاله جان حسابمو می رسه. ولی بدون شیرینی هم...
-
طبقه ی وسط (24)
یکشنبه 21 دیماه سال 1393 01:16
سلام سلام سلامممم من چی بگم در مقابل این همه لطفتون؟ این پست هم تقدیم به همه ی هواداران این قصه بهراد عصبانی از در بیرون رفت. این یکی را باید کجای دلش می گذاشت؟! سوار ماشین شد و خواست مستقیم تا تولیدی برود و با گلی خانم صحبت کند. اما قبل از استارت زدن مکث کرد. این درست بود که این طور خشمگین خودش را به آنجا برساند و...
-
طبقه ی وسط (23)
جمعه 19 دیماه سال 1393 23:58
سلام به روی ماهتون عیدتون با کمی تاخیر خیلی مبارک از سر شب رضا رو سپردیم به خانواده و تهدید کردیم اجازه ندن پا دور وبر من و الهام جان و کامپیوتر بذاره که ما پستی بسی طویل تحویل علاقمندان بدیم. هنوزم نخوابیده. طفلکی خواهرش... اینطور که آمارگیر کنار صفحه میگه امروز حدود سیصد نفر، بعضیها چندین بار این صفحه رو باز کردن....
-
طبقه ی وسط (22)
پنجشنبه 18 دیماه سال 1393 16:48
سلامممم یه پست طولانی! خودم دوسش داشتم. امیدوارم شما هم دوست داشته باشین بهراد بقیه ی روز هم با ترشرویی ماند و بالاخره هم زودتر از بقیه از جمع جدا شد و به خانه اش رفت. لخ لخ کنان از پله ها بالا رفت. کفشهایش را دم در درآورد و خود را روی تختش رها کرد. به سقف دود گرفته ی کهنه نگاه کرد و به خود گفت: چرا توقع داشتی که به...
-
طبقه ی وسط (21)
دوشنبه 15 دیماه سال 1393 01:39
سلاااااام ببینین من چقدر خوبم و نازم و ماهم و تند تند می نویسم بگو ماشششششالا بس که قسمت قبلی انرژی مثبت دادین تشویق شدم زودی اومدم آبی نوشت: کاش تشویق می شدم خیاطی بافتنی های نصفه ام تموم میشدن کنار قهوه ساز به دیوار تکیه داد و شماره ای گرفت. کمی با مشتری بحث کرد. چانه میزد و قیمتی که فرشته می گفت را قبول نمی کرد....
-
طبقه ی وسط (20)
شنبه 13 دیماه سال 1393 15:12
سلام خوب هستین؟ به نظرتون الهام بانو دقیقاً سرش به کجا خورده؟! (گمونم همون نقطه ای که بهراد بهش اصابت کرده ) نشستم پشت کامپیوتر درباره ی سپیده و وکالت و رفع اتهام و اسباب کشی بنویسم، اینا رو تحویلم داده! حالش خوشه بنده ی خدا! آبی نوشت: گمونم نگران بستنی ها و سیب زمینی های خورده نشده بود! صورتش را توی قیف بستنی فرو کرد...
-
طبقه ی وسط (19)
جمعه 12 دیماه سال 1393 01:32
سلام به روی ماهتون شبتون قشنگ و پر از رویاهای طلایی تلفن ثابت که زنگ زد از جا پرید و گوشی را برداشت. ضربانش بیخودی بالا رفته و نگران بود. صدایی از آن طرف خط پرسید: منزل آقای ایزدی؟ آهی کشید و گفت: نه اشتباه گرفتین. گوشی را گذاشت. دوباره به طرف چایساز رفت و فنجانش را پر کرد. بهراد بدون این که نگاهش کند، گفت: فرشته...
-
طبقه ی وسط (18)
شنبه 6 دیماه سال 1393 16:27
سلام به دوستای خوشگلم دلم می خواست حالا که داستان رو روال افتاده و رفته تو مود عاشقانه بیشتر بنویسم ولی مثل همیشه فرصت ندارم. اینو داشته باشین تا فرصت بعدی. خوش باشین مامان داشت با حبیب حرف میزد. فرشته توی درگاه اتاق پشت در بسته نشسته بود و دعاهای خیر مادرش را برای بهراد می شنید و در دل فکر می کرد کاش بهراد ماشینش را...
-
طبقه ی وسط (17)
دوشنبه 1 دیماه سال 1393 20:48
سلام عزیزانم امیدوارم از این قسمت هم لذت ببرین نیم ساعتی بعد بهراد لباس عوض کرده و مرتب برگشت. دم در ایستاد و ساده و کوتاه به فرشته گفت: بریم. رو به سهند پرسید: تو نمیای؟ سهند از بالای نردبام گفت: نه بابا گفتم که فعلاً ادامه میدم تا شام خاله جان حاضر بشه، اونم بخورم و برم. بهراد ابرویی بالا انداخت و به طعنه گفت:...
-
طبقه ی وسط (16)
دوشنبه 24 آذرماه سال 1393 17:52
سلام به روی ماه دوستان گل و گلاب خودم امیدوارم همگی سلامت و خوشحال باشید جلوی یک سوپرمارکت نگه داشت. گفت: تشنمه. میرم آب بگیرم. چیزی می خوای برات بگیرم؟ فرشته با چشمای گرد شده به این همه مهربانی و توجه نگاه کرد و به زحمت زمزمه کرد: نه ممنون. بهراد پیاده شد. محکم سرش را تکان داد تا از شر آن همه فکر خلاص شود. فرشته...
-
طبقه ی وسط (15)
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1393 23:02
سلام به روی ماه دوستام عذر تاخیر چه توضیحی بدم که هرچی بگم تکرار مکرراته! ولی با یه پست پر و پیمون اومدم فرشته صبح زود به بهانه ی اضافه کار از خانه بیرون زد. نمی خواست تا قبل از آماده شدن اتاق به مادرش بگوید. نزدیک دفتر بهراد نگاهی به ساعت انداخت. شش بود. ناگهان به صورتش زد و فکر کرد: اگه خاله بلقیس خواب باشه چی؟ بنده...
-
طبقه ی وسط (14)
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1393 19:38
سلاممممم صبح زود پله ها را دو تا یکی بالا رفت. بدون این که به بهراد نگاه کند، مستقیم به طرف بخاری رفت و گفت: وووی سرده... سلام... صبح بخیر... شما بهترین؟ دیروز سرما نخوردین؟ صدا دارین یا ندارین؟ برگشت و به انتظار جواب به بهراد نگاه کرد. بهراد با ابروهای بالارفته و نگاه خندان عاقل اندر سفیه به او چشم دوخته بود و فکر می...
-
طبقه ی وسط (13)
شنبه 8 آذرماه سال 1393 14:21
سلام به روی ماهتون ببینم آخر هفته ای این الهام بانوی ما رو ندیدین؟ طرفای شما نیومده بود تعطیلات؟ گم گشته بود. سر به زیر و غرق غم بیرون آمد. توجهی به اطرافش نداشت. بهراد از آن طرفش خیابان نگاهش کرد. لبش را گاز گرفت و به خودش تشر زد: لعنتی گربه صفت! نگاهی پشت سرش انداخت. ماشین را روشن کرد و در حالی که دور میزد رو به...
-
طبقه ی وسط (12)
دوشنبه 3 آذرماه سال 1393 15:55
سلام سلام سلامممم انشاءالله همگی خوب و خوش باشین :) این الهام بانوی ما هم یه چیزیش میشه ها! میگه اسم نامادری بهرادم باشه فرشته! هرچی میگم قاطی میشه میگه نخیر! همینه که هست! عوضش چون بچه ی خوبی شدم و اسم رو عوض نکردم یه پست بلند بالا تحویلم داد آبی نوشت: آبان بانوی عزیز حق المشاوره تون رو بنویسین اومدین ولایت پرداخت...
-
طبقه ی وسط (11)
جمعه 30 آبانماه سال 1393 01:31
سلام به روی ماه همگی یه پست بعد از نیمه شبی دیگه اعتراف می کنم حتی یه بازخونی هم نکردم! بس نشستم گردنم درد گرفته میخوام برم بخوابم. غلطاشو بگین بعداً اصلاح می کنم انشاءالله.... شبتون پر از رویاهای طلایی بعدازظهر پستچی بسته ای آورد. فرشته پایین رفت. پست سفارشی بود. امضا کرد و تحویل گرفت. در حالی که روی بسته را می خواند...
-
طبقه ی وسط (10)
دوشنبه 26 آبانماه سال 1393 02:24
سلام به روی ماه همگی دو سه ساعته دارم با الهام بانو کلنجار میرم یه پست تحویلم بده! این قدر طول کشید که حتی ارکیده جونم خوابیده به نظرم :) شبتون به خیر و شادی صبح روز بعد طبق پیش بینی هواشناسی هوا چند درجه سردتر از دیروز و حسابی یخ زده بود. فرشته که بیدار شد، حاضر بود نصف حقوقش را بدهد ولی رختخواب گرمش را ترک نکند. با...
-
طبقه ی وسط (9)
چهارشنبه 21 آبانماه سال 1393 14:23
سلام نوشتنم نمیاد شرمنده... این کوچولو رو داشته باشین تا بعد... سهیلا برگشت و با دلخوری گفت: می فهمی بچه ی مریض یعنی چی؟ من عاشق مادر شدنم. اگه با اون ازدواج کنم بچه هام مریض میشن. تالاسمی میشن. هزار تا بلای دیگه بر اثر کم خونی به سرشون میاد. محاله باهاش ازدواج کنم. فرشته نفسش را با آه بلندی رها کرد و حیران به او چشم...
-
طبقه ی وسط (8)
شنبه 17 آبانماه سال 1393 16:37
سلام امیدوارم همگی خوب خوب باشین سهیلاجونم چند وقته ازت بی خبرم. امیدوارم تو هم خوب باشی فرشته تا عصر به کارها رسیدگی کرد. بهراد دیگر پایین نیامد. ساعت پنج شد. می خواست برود. کمی پابپا کرد. از بهراد خبری نبود. بالاخره بی خبر رفت. تا صبح کلافه بود. می ترسید که بهرحال اگر تمامش هم نه، بالاخره گوشه ای از مشکل بهراد و...
-
طبقه ی وسط (7)
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1393 00:39
سلام گلهای مهربونم امیدوارم حالتون خوب و طاعات و عباداتتون قبول باشه اینم پست بعدی... خنده داره که اصلاً نمی دونم الهام جان می خواد چه بلایی سر این قصه بیاره ولی خب مجبوووورم بهش اعتماد کنم. می دونی مجبووووورم الان فقط یه مختصر شباهتی به اون قصه ای که من و نینا ساختیم میده دخترعمه های نینا امده بودن اینجا نشد...
-
طبقه ی وسط (6)
یکشنبه 11 آبانماه سال 1393 00:47
سلام طاعات و عبادات و عزاداریهاتون قبول باشه انشاءالله. یه پست خیلی کوچولو صرفاً برای این که بگم به یادتون هستم. انشاءالله بقیه اش بعد از عاشورا... فرشته سر برداشت و نگاهش کرد. با عذاب وجدان گفت: گوشه ی کرکره هم کنده شد. بهراد در حالی که تند تند چیزی یادداشت می کرد، گفت: عیبی نداره. اون طرفشم خراب شده بود. فرشته فبلت...
-
طبقه ی وسط (5)
چهارشنبه 7 آبانماه سال 1393 00:29
سلام دوستام اینم یه پست کوچولوی ویرایش نشده ی نصف شبی. اشتباهاشو بگین صبح اصلاح کنم. شبتون به خیر و خوشی یک هفته از شروع کارش گذشته بود. اوضاع کاری روبراه بود و خوب پیش می رفت. فرشته از تنوع خرید و فروشهای بهراد کیف می کرد و حسابی لذت می برد. آن روز صبح هم ساعت شش وارد شد و گفت: ووووی سلام خیلی سرده. بهراد سر بلند...
-
طبقه ی وسط (4)
یکشنبه 4 آبانماه سال 1393 00:32
سلام به گلهای مهربونم اینم یه پست کوچولوی دیگه! هنوز دستم راه نیفتاده و هرچی سعی می کنم بیشتر از سه صفحه نمی تونم بنویسم. تازه همینم تو چند نشست نوشتم و تکمیل کردم. امیدوارم لذت ببرین شبتون به خیر و شادی قدم زنان برمی گشت که دید فروشنده ی کافی شاپ مشغول چیدن پاکتهای سیب زمینی سرخ کرده روی پیشخوان است. آهی کشید و فکر...
-
طبقه ی وسط (3)
چهارشنبه 30 مهرماه سال 1393 00:18
سلام به روی ماه همه ی خوشگلای مهربونم جمیعاً یه اسفند دود کنین و فووووووت کنین به مانیتور که من دوباره آپ نمودم می دونین که خیلی به چشم نزدیکم و از همه بیشترم خودم خودمو چشم می کنم. بگو ماششششالا چشم نخورم پست بعدیم پشت راست برسه ایششششالا خدا کنه دلنشین هم باشه البته خوب و خوش باشین همگی تلفن ثابت روی میز زنگ زد....
-
طبقه ی وسط (2)
سهشنبه 29 مهرماه سال 1393 01:09
سلامممم یه پست نیمه شبی ویرایش نشده ی کوچولو! غلطاشو بگین صبح اصلاح کنم. الان چشمام تابه تاست اصلاً نمی بینم.... شبتون طلایی و پر از رویاهای شیرین آبی نوشت: جمله ی آخر پست قبل رو حذف کردم و با کمی جابجایی اینجا آوردمش. غرق فکر قهوه را نوشید. ولی افکارش پراکنده بودند و به هیچ نتیجه ای درباره ی کارش نرسید. می دانست که...