ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آرد به دل پیغام وی (12)

سلام

ببخشید. هم کوتاهه هم با تاخیر. انگشتام خیلی درد می کنه. نمی تونم زیاد تایپ کنم. همینم به چند نوبت نوشتم.


چند روز بعد کیهان با شرکای گالری اش تصمیم به برپایی یک نمایشگاه داشتند. اما بیشتر دوندگیها با کیهان بود. البته کورش سعی خودش را می کرد، اما به اندازه ی کیهان وقت آزاد نداشت. کتایون هم که ازدواج کرده و از کشور رفته بود. فخری هم بزرگترین هنرش تلفنهای پی در پی به کیهان بود و ریختن یک عالمه نگرانی بر سرش که بدجوری اعصاب کیهان را بهم می ریخت.

شایان و بهاره قول دادند که تا حد امکان کمکش کنند. آن روز سه شنبه بود. قرار بود بعد از دانشگاه به دنبال شایان بروند تا باهم برای آماده کردن سالنی که کیهان و کورش اجاره کرده بودند، بروند. صبح تا عصر بهاره توی دانشگاه و شایان بیرون، آگهی می چسباندند.

ماجرای تلخ هفته ی گذشته کم کم فراموش میشد، تنها چیزی که به جا مانده بود، قهر فرزانه بود که بهاره از هر راهی وارد شده بود، نتوانسته بود دلش را به دست بیاورد. آن روز هم با دو بسته شیر و کیک به طرف فرزانه که تنها روی نیمکت نشسته بود، رفت. کنارش نشست. فرزانه رو گرداند. بهاره کیسه ی خوراکی را وسط گذاشت و گفت: باشه قهر باش. ولی دلم برات تنگ شده. بیا حداقل هم سفره ام باش، دلم خوش باشه. تو اینقدر بد کینه نبودی. ببینم نکنه اون آقاهه چیزی به بابات گفته؟

فرزانه بدون این این که نگاهش کند، سری به نفی بالا برد. بهاره دوباره گفت: من اشتباه کردم. من غلط کردم. تاوان لحظه لحظه شو پس دادم. اینقدر تو و کیا و میتی رو اذیت کردم که از خودم بیزار شدم. ولی دیگه بسه دیگه! حتی اگه مرده بودم خاکم تا حالا سرد شده بود!

فرزانه نگاهی بی حوصله به او انداخت و دوباره رو گرداند. بهاره آهی کشید و به روبرو نگاه کرد. با دیدن شایان چشمانش درخشید. شاید شایان غیرمستقیم می توانست وساطت کند.

_: سلام عمه جون!

به فرزانه هم سلام کرد که فرزانه زیر لب جواب داد.

بهاره گفت: علیک سلام بابابزرگ! اینجا چیکار می کنی؟ این دانشگاه اینقدر بی در و پیکره که هرکی رد شد راش میدن؟

در واقع رویش به شایان نبود. داغ ماجرای هفته ی گذشته در دلش تازه شده بود.

_: نه بابا اتفاقاً تازگی خیلی سخت می گیرن. کارتم دم دست نبود، سه ساعت قسم خوردم که دانشجویم باز رام نداد، بالاخره گشتم کارت بی زبونو از هفت تا سوراخ کشیدم بیرون تا اجازه داد بیام تو!

_: تقصیر خودته. قیافت خیلی خلاف می زنه.

_: امروز از دنده ی چپ پا شدی ها! پاچه می گیری!

بهاره نگاهی ناامید به فرزانه انداخت و گفت: بعضیا اینقدر بدکینه ان که دل و دماغ واسه آدم نمی ذارن.

_: بی خیال... پاشو بریم، دو تا تابلو تراز کنی، حال و روزت میاد سر جاش!

_: فرزانه هم بیاد؟

_: اگه بیان که لطف می کنن. کلی کار داریم.

_: بیا دیگه فرزانه!

فرزانه نگاهی دلخور به بهاره انداخت. اما همراهی شایان اتفاقی نبود که هرروز برایش پیش بیاید. بنابراین برخاست و گفت: میام.

شایان گفت: باعث زحمتتونه.

_: نه چه زحمتی؟

بهاره با شوق بلند شد و باهم به دنبال کیهان رفتند. توی راه پرسید:  تو اگه دانشجویی چرا من تا حالا اینجا ندیدمت؟

_: این ترم مرخصی گرفتم یه خورده کارامو راست و ریس کنم.

_: چوخوب.

دوباره نگاهی پر از لذت به فرزانه انداخت. خیلی از شایان ممنون بود. امیدوار بود آن دو حسابی باهم جور شوند.

کیهان نزدیک در منتظر آنها بود. باهم به سالن رفتند. چهار نفری مشغول مرتب کردن سالن و نصب تابلوها شدند. بهاره همانطور که کنار کیهان مشغول کار بود، در ذهنش به دنبال راهی می گشت که شایان و فرزانه را بیشتر بهم معرفی کند. تازه ده دقیقه بود که شروع کرده بودند. برگشت پیش شایان تا سوالی بپرسد که با تعجب دید آن دو چنان گرم شوخی هستند که انگار صد سال قوم و خویش درجه یک هم بوده اند!

_: هی این تابلو رو نگه دار.

_: خودت نگهش دار.

_: د بگیرش لوس نشو. حالا برو یه کم عقبتر...

_: می خورم تو دیوار.

_: طوری نیس. بلکه هیکل کج و کوله ات صاف شه!

_: من کج و کوله ام گامبو؟

_: من خیلیم باربی ام! دیگه این حرف زشتو به من نزن.

_: باشه باربی خانم. ولی به جان خودت این تراز نیست.

_: از جون خودت مایه بذار. خیلیم ترازه.

_: نیست. والا نیست. عمه جون یه کم برو عقبتر ببین ترازه؟

بهاره قدمی به عقب برداشت و منتقدانه به تابلو خیره شد.

_: هی عمه جون، نگفتم تابلو رو تفسیر کن. رفت تو بحر نقاشی! با تو ام. صافه؟

_: نه سمت راستشو یه کم بده بالا.

فرزانه گفت: هر چی کجی هست مال طرف خودته!

_: به شما توهین نکردم باربی خانم!

_: هی بگیرش نیفته.

بهاره لبخندی زد. خیالش راحت شد. سوالی که می خواست از شایان بپرسد یادش رفت. آن دو را به حال خود گذاشت و پیش کیهان برگشت.

آن روز به هر ترتیب سالن را آماده کردند. از روز بعد هم نمایشگاه آغاز شد و به مدت ده روز هم ادامه داشت. هرروز بهاره و کیهان و فرزانه از دانشگاه و شایان هم از هر جا بود، خودشان را به نمایشگاه می رساندند و تا ده شب از بازدید کنندگان استقبال می کردند. اگر خلوت بود، سر شب شایان، به خرج کیهان، ساندویچ می خرید و همان توی سالن می خوردند. اگر هم شلوغ بود، بعد از نمایشگاه شام می خوردند؛ بعد کیهان شایان و فرزانه را می رساند و با بهاره به خانه می رفت. وقتی می رسیدند، بهاره از خستگی بیهوش میشد.

 یک هفته از شروع به کار نمایشگاه گذشته بود. آن شب نسبتاً خلوت بود. بهاره نزدیک شایان و فرزانه ایستاده بود و به شوخی های بی وقفه ی آنها می خندید.

شایان گفت: این عمه خانم که ولمون نمی کنه دو کلمه خصوصی اختلاط کنیم!

بهاره در حال خندیدن دو سه قدم عقب رفت و گفت: بفرمایید. راحت باشین!

ناگهان پایش سر خورد و اگر یک نفر مثل دیوار پشت سرش نایستاده بود، حتماً به پشت زمین می خورد. بهاره محکم به مرد پشت سرش برخورد کرد. محافظش لحظه ای او را دو دستی گرفت تا تعادلش را به دست آورد و بعد رهایش کرد.

بهاره هنوز داشت می خندید. در میان خنده گفت: ببخشید. خیلی ببخشید.

و برگشت تا رودررو از ناجی اش تشکر کند. اما با دیدن منوچهر صالح پور، خنده بر لبش ماسید. به دنبال کمکی سر به اطراف چرخاند. فرزانه جلو آمد و خیلی رسمی سلام و علیک کرد. بهاره با ناراحتی عقب کشید. اما منوچهر صدایش زد و گفت: صبر کنین خانم برومند. من می خوام یکی دو تا تابلو برای دفترم بخرم. میشه لطفاً راهنماییم کنین؟

بهاره به شدت سرش را تکان داد و در حالی که دور میشد، گفت: نه نه. از من نخواین.

کیهان دست روی شانه ی منوچهر گذاشت و گفت: میشه خواهش کنم از اینجا برین بیرون؟

منوچهر نگاهی به کیهان انداخت و بدون اعتراض خارج شد. 

آرد به دل پیغام وی (11)

سلاممممم

خوبین؟ منم خوبم. ملالی نیست جز انگشت درد که نفری یه صلوات خرجش کنین خوب شه که قسمت بعدی زمین نمونه! قربون یو :***

به بازی زندگی نامه دعوت شدیم. و چون اصولاً بازی برای بچه ها خوبه، بازی می کنیمممم!


1- متولد 20 تیر 1359 هستم! 

2- بچگیم هوشم خوب بود ولی درس نمی خوندم.

3- صبح تا شب کتاب قصه و علمی و غیره می خوندم.

4- کلاس خیاطی و انگلیسی و قلاب بافی و گلدوزی و غیره رفتم و از هر انگشتم مشت مشت هنر می ریزه!

5- پونزده سالگی در یک اقدام انتحاری ترک تحصیل کردم. 

6- شونزده سال و نیمگی نامزد شدم. هیجده و نیم ازدواج کردم. نوزده و نیم دخترم به دنیا اومد.

7- دو تا پسرم دارم. یکی هفت سالشه یکی سه سال و نیم.


و اینم بقیه ی داستان...


باید آرام می گرفت؛ باید فکر می کرد؛ و کجا بهتر از کوه عزیزش؟

اولین کوچه را پیچید و مستقیم به طرف کوه رفت. بعد از چند تا کوچه پس کوچه، بالاخره رسید. کمی بالا رفت و نشست. سرش را بین دستهایش گرفت و شروع به جنگیدن با وجدان زخم خورده اش کرد.

صدای زنگ موبایلش او را به خود آورد. فرزانه بود. آهی کشید و چشمهایش را بست. با صدای گرفته ای پرسید: بله؟

_: بله و زهرمار! کجایی هرچی بهت زنگ می زنم در دسترس نیستی؟ معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟ تو مگه صبح نرفتی به این بابا بگی سر کارش گذاشتی؟ قرار واسه عصریت چی بود؟ ببینم آبروی من یه ذره برات مهم نیست؟ می دونی اگه بابام بفهمه چی میشه؟ تو خجالت نمی کشی؟ نکنه عاشقش شدی و می خواستی قاپشو بدزدی! موفق شدی یا نه؟ نه صبر کن! اصلاً مهم نیست. بعد از این دوستی به اسم بهاره ندارم. تموم شد.

فرزانه مثل مسلسل حرفهایش را زد و قطع کرد. بهاره ناباورانه به گوشی خیره شد. فرزانه به این راحتی عصبانی نمی شد، ولی وقتی هم میشد، طوفان به پا می کرد! حالا باید چطور از دلش در می آورد؟ می دانست الان با تلفن و عذرخواهی حل نمی شود. باید می گذاشت آرام بگیرد بعد اقدام می کرد.

هنوز غرق فکر بود که دوباره موبایلش زنگ زد. کیهان بود. با بیحالی جواب داد: سلام.

_: علیک سلام. چطوری؟ گریه کردی؟

_: نه. خوبم. شاید یه کم سرما خوردم. چه خبر؟

_: از یه ساعت پیش داریم دنبالت می گردیم، موبایلت در دسترس نیست.

_: می گردین؟ با کی؟

_: با مهتاب. می خواستم سه نفری باهم شیرکاکائو بخوریم.

صدای مهتاب را شنید که میگفت: این بابای خسیست شام که نمیده. همینم غنیمته. پاشو بیا.

کیهان گفت: بذار بیاد، شامم میدم.

مهتاب دوباره توی گوشی گفت: مگه به خاطر تو سر کیسه رو شل کنه. زود باش بیا دیگه!

بهاره گفت: نه به اون نمی خوام و نمیشه ی صبحتون، نه به قرار گذاشتن عصری!

کیهان گفت: هنوزم قراری باهم نداریم. فقط فکر کردم ما هیچ وقت یه جمع سه نفره نداشتیم. خوشم اومد دور هم باشیم. حالا میای یا نه؟

_: آره میام. ولی یه کم طول می کشه.

_: می خوای بیام دنبالت؟

_: نه نه میام. خدافظ.

قطع کرد. نگاهی به آسمان انداخت.هوا داشت تاریک میشد. بهتر بود که تنها این مسیر طولانی را نمی رفت، اما روی آن که برای کیهان توضیح بدهد که آنجا چه می کند را نداشت. توان دروغ گفتن را هم در خود نمی دید. هنوز آرام نشده بود؛ اشتباه خودش یک طرف، قهر کردن فرزانه از طرف دیگر اعصابش را می کشیدند.

کوچه پس کوچه ها را برگشت و بیرون آمد. باید دوباره از جلوی دفتر منوچهر رد میشد؛ ولی الان این موضوع آنقدر اهمیت نداشت که تاریکی اذیتش می کرد. هوا کاملاً تاریک شده بود و توی خیابان پرنده پر نمی زد. حتی چراغها هم کامل روشن نبودند و بدتر آن زیر درختهای پیاده رو هیچ نوری نمی تابید. با قدمهای سریع راه افتاد تا هرچه زودتر از این کابوس نجات یابد. نفهمید کی جلوی دفتر منوچهر رسید، اما تازه دو قدم رد شده بود که با صدای باز و بسته شدن در پشت سرش، در آن سکوت و خلوت، از جا پرید و جیغ کوتاهی کشید.

منوچهر از پشت سرش گفت: نترسین خانم.

قدمی به جلو برداشت و وقتی بهاره را شناخت، با تعجب پرسید: شما هنوز اینجایین؟

بهاره با عصبانیت گفت: نخیر رفته بودم جایی، دارم برمی گردم.

_: اجازه بدین برسونمتون.

_: شما از دخترای شل و ول و آویزون بدتون میاد، اتفاقاً منم از اوناش نیستم. مزاحمتون نمیشم.

_: ولی رشادت شما تو این خیابون تاریک و خلوت، جسارتاً احمقانه اس!

_: من می تونم از خودم دفاع کنم!

_: جداً؟ چطوری؟

بهاره مشتش را نشان داد و در حالی که از عصبانیت می لرزید، گفت: مشت می زنم!

منوچهر دستش را مشت کرد و کنار مشت گره کرده ی او گرفت. با تبسم تایید کرد: مشت می زنی.

بهاره نگاهی به مشت او انداخت. اقلاً دو برابر مال خودش بود. با نارا حتی دستش را انداخت و گفت: خب نمی زنم.

منوچهر با مهربانی لبخندی زد و گفت: سوار شو.

بهاره اعتراض کرد: نمی خوام با شما بیام.

_: چرا؟ می ترسی یه لقمه چپت کنم؟ تو دفترم آسونتر بود.

_: نخیر من از شما نمی ترسم.

_: خوبه. پس سوار شو.

بهاره با صدایی لرزان پرسید: چطور انتظار دارین بعد از اون حرفا....

_: بعد از کدوم حرفا؟ این که من خیلی از خودراضیم و با خواستگاریم به شما لطف کردم؟ باید بگم هیچ لطفی در کار نبوده و فقط چون هم قصد ازدواج دارم و هم از شما خوشم اومد، این درخواست رو کردم. الانم که شما رد کردین خیال ندارم برم خودمو بکشم. و تمام اینا هیچ ربطی به این که وجدانم اجازه نمیده شما رو وسط خیابون ول کنم نداره.

_: شما وجدانم دارین؟

_: شما دست از جنگ لفظی نمی خواین بردارین؟ خیلی خب، سوار شین تو ماشین ادامه میدیم.

بهاره به دیوار تکیه داد و گفت: زنگ می زنم میگم بابام بیاد دنبالم.

_: بسیار خب. ولی اینجا خیلی سرده. تا می رسه بریم بالا. اتفاقاً خوشحال میشم با ایشون آشنا بشم.

_: ولی من دلم نمی خواد...

_: دلت نمی خواد چی؟ این آشنایی چه ضرری بهت می زنه؟ می ترسی بابات عاشقم بشه و به زور دخترشو بهم قالب کنه؟

بهاره به دنبال جوابی دندان شکن، چشمهایش را بست و سعی کرد کلمات مناسبی پیدا کند. منوچهر گفت: دختر کوچولو اینقدر ادا درنیار. سوار شو.

بهاره چشمهایش را باز کرد و با عصبانیت گفت: من کوچولو نیستم.

_: ولی درست عین خواهرزاده ی پنج ساله ی من لج می کنی! تمومش کن دیگه!

بالاخره لحنش کمی تهدیدآمیز شده بود. اما نه تهدیدی خطرناک، درست مثل همان دایی که حوصله اش از دست خواهرزاده سر رفته باشد.

بهاره لب برچید سر به زیر انداخت و به طرف ماشینش رفت. در پشت سر راننده را باز کرد و با دلخوری خودش را توی ماشین انداخت.

منوچهر سوار شد و پرسید: کجا برم؟

_: کافی شاپ گل سرخ. می دونین کجاست؟

_: البته. مهمون من؟

_: نخیر مهمون بابام! گفت منتظرمه. من احمق نگفتم بیاد دنبالم!

_: آروم باش. اتفاقی نیفتاده.

_: اتفاقی نیفتاده؟ دیگه از این بدتر؟

_: آره خیلی بده! واقعاً غم انگیزه! بهت تسلیت میگم. تو یه مناظره ی بزرگ بازنده شدی. نه این که از شبکه ی سراسری هم به صورت زنده پخش شده، اینه که...

بهاره از جا جهید با عصبانیت گفت: چرا مسخره ام می کنین؟ شما خیلی خیلی...

_: ادامه بده. خیلی چی؟ بگو. همه رو بریز بیرون، بعداً افسوسشو نخوری که چرا نگفتی.

_: ازتون متنفرم!

_: بسیار خب. اینو از اول بگو! چرا اینقدر می جنگی! داری فقط خودتو خسته می کنی کوچولو.

_: من کوچولو نیستم!

_: می خوای بگم موش موشک؟

_: نخیر!

_: خیلی خب. آروم باش. تمومش کن. اصلاً من تمام افتخار برنده شدن تو این مناظره رو به تو تقدیم می کنم. اگر لوحی تقدیری چیزی هم گرفتم، حتماً برات ارسال می کنم. تو برنده. کم آوردی داد می زنی. بسه دیگه!

بهاره دستهایش را روی سینه بهم گره زد و با عصبانیت به بیرون خیره شد. این مرد چه اصراری داشت که این طور آزارش بدهد؟

منوچهر در داشبورد را باز کرد. یک شکلات کیت کت برداشت و بدون این که برگردد به طرف عقب گرفت. با ملایمت گفت: آشتی.

_: نمی خوام.

_: باشه قهر، ولی بگیرش.

_: دوس ندارم.

_: جداً؟ خواهرزاده ی من عاشق کیت کته. همیشه باید همرام داشته باشم.

بهاره  اخم آلود به بیرون خیره شد. ولی از این حرف اینقدر بهش برخورد که بی اختیار اشکش ریخت. فکر نمی کرد منوچهر ببیند. ظاهراً آینه اش رو به او نبود. هوا هم تاریک بود. اما او بلافاصله کنار زد و به عقب برگشت. چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد. بعد دوباره صاف نشست و به روبرویش چشم دوخت. با صدای گرفته ای گفت: معذرت می خوام.

بهاره بغض داشت. جوابش را نداد. منوچهر مکثی کرد و گفت: بی شوخی تو بردی.

بهاره با دلخوری سری به نفی بالا برد و به بیرون خیره شد. منوچهر گفت: چی می خواستی؟ می خواستی این مردک از خود راضی رو که به همه از بالا نگاه کنه، بکشیش پایین و بندازیش زیر پات؟ خب. موفق شدی. تبریک میگم. در حالی که از اولم این قدری تو فکر می کنی از خودراضی نبودم.

بهاره سر به زیر انداخت. منظورش را نمی فهمید. علاقه ای هم نداشت بفهمد. زنگ موبایلش نجاتش داد. مهتاب بود. بغضش را به سختی فرو داد و جواب داد: سلام.

_: علیک سلام! بدجوریم سرما خوردی! با این حالت داری پیاده میای؟ کجایی تو؟

_: تا ده دقیقه دیگه می رسم.

منوچهر ماشین را روشن کرد و راه افتاد.

مهتاب گفت: ببین بیا این رستوران سنتیه هست یه کم بالاتر از کافی شاپ...

کیهان توضیح داد: یه صدمتری بالاتر.

مهتاب ادامه داد: آره صدمتر بالاتر. اینقد نیومدی گشنه ام شد. اومدیم اینجا. برای تو چی سفارش بدیم؟

_: فرقی نمی کنه.

_: یعنی چی که فرقی نمی کنه؟ تو چته دختر؟ کجایی اصلاً؟ بیام دنبالت؟

_: نه دارم میام. یه کم خیابونا شلوغه.

_: بهاره؟

_: ولم کن میتی.

بهاره جمله ی آخر را با خستگی گفت و قطع کرد. سرش را روی پشتی تکیه داد و به چراغهای خیابان که از کنارشان رد می شدند، خیره شد.

صدای منوچهر او را به خود آورد: رسیدیم.

بهاره انگار از خوابی عمیق بیدار شد. نگاهی گیج به کافی شاپ انداخت و گفت: رفتن تو همین رستوران سنتی... می دونین کجاست؟ یه صد متر بالاتر...

نمی خواست اینطور از او در خواست کند. ولی واقعاً توان راه رفتن را در خود نمی دید. مطمئن بود بعد از آن همه پیاده روی با پوتین های شیکش، پاهایش تاول زده است. گذشته از آن روح و جسمش خسته بود.

منوچهر چیزی نگفت. فقط ماشین را روشن کرد و صد متر بالاتر دوباره توقف کرد. بهاره نگاهی به تابلوی رستوران انداخت. فکر کرد با این حال و روزش اگر برود تو، مهتاب که حتماً سکته می کند؛ کیهان هم که این روزها امتحان نگرانی را پس داده بود. کاش گفته بود نمی آید. ولی حالا دیر شده بود. نمی توانست برگردد.

در را باز کرد و با صدای گرفته ای گفت: خیلی متشکرم.

منوچهر چیزی نگفت. پیاده شد و بعد از این که بهاره پیاده شد، در را بست. کنار ماشین ایستاد تا بهاره برود. بهاره مثل یک برگ لرزان پاییزی به طرف رستوران رفت. بیش از تحملش شنیده بود و بدتر از آن این که گرسنه مانده بود. صبح صبحانه ی مهتاب را داده بود، اما خودش نخورده بود، نهار هم از هیجان روبرو شدن با منوچهر از گلویش پایین نرفته بود. حالا فشارش افتاده بود و هر لحظه آماده ی سقوط بود.

تا این که ناگهان نفهمید چطور شد. افتاد، ولی به زمین نرسید. یک نفر بین زمین و هوا او را گرفت و از زمین برداشت. اتفاقات را می فهمید، ولی درک نمی کرد. منوچهر پله های رستوران را به سرعت پایین رفت و از دم در صدا زد: آقای برومند؟

بهاره این را شنید و سعی کرد بگوید حالش خوب است، اما نتوانست. کیهان و مهتاب باهم به طرف منوچهر دویدند. منوچهر او را روی اولین تخت رستوران گذاشت و مهتاب کمی آب به صورتش پاشید. کیهان برایش آب قند آورد و کم کم به حال آمد. منوچهر با رنگی پریده تر از همیشه کنار تخت ایستاده بود و نگاهش می کرد.

مهتاب یک تکه ی کوچک کباب را جلو آورد و به زور دهانش کرد. کیهان با مهر صورتش را نوازش کرد و گفت: بخور عزیزم.

بعد از جا برخاست. جلوی منوچهر ایستاد و گفت: از لطفتون متشکرم.

منوچهر با لحنی بی احساس گفت: خواهش می کنم. شبتون بخیر.

رو گرداند و بدون هیچ حرف دیگری از رستوران خارج شد.

مهتاب و کیهان تمام تلاششان را کردند که بهاره در آرامش و با علاقه شامش را بخورد؛ و تازه وقتی که دسرش را هم تمام کرد، سوالاتشان شروع شد.

کجا بودی؟

چکار کردی؟

چرا این اتفاق افتاد و....

بهاره داستان را از اول تا آخر تعریف کرد. فقط خواستگاری منوچهر و حرفهای ناراحت کننده را فاکتور گرفت، چون اصلاً نمی خواست بهشان فکر کند.

کیهان بعد از یکی دو سوال ساکت شد. باقی سوالها را مهتاب می پرسید و با هیجان به ماجرا گوش می داد. اما کیهان در سکوت گوش می داد و هر لحظه برافروخته تر میشد. بالاخره وقتی ماجرا تمام شد، رگ گردن کیهان برجسته شده بود و به شدت نبض میزد.

بهاره با شرمندگی سر به زیر انداخت. مهتاب با نگرانی نگاهی به کیهان انداخت و گفت: تو حالت خوب نیست؟ یه چیزی بگو!

_: دختره پررو خجالتم نمی کشه. اگه خونه ی داییتم بود، به همین راحتی همه رو واسه باباجونش تعریف می کرد؟

_: به جای خوشحال شدنته؟ دلت می خواست از اعتمادت سوءاستفاده کنه؟

کیهان رو گرداند. با عصبانیت غرید: خیلی احمقی بچه! خیلی! آخه چرا با دم شیر بازی می کنی؟ یارو با این هوا هیکل هر بلایی می تونست سرت بیاره! اون وقت تو پا شدی رفتی تو دفترش، اونم واسه چی؟؟؟؟؟ مسخره بازی!!!!!! تو کله ی پوک تو چی فرو کردن؟

بهاره سر بلند کرد و با ترس و شرمندگی گفت: اگه می خوای بزنی، بزن. حق با توئه. می خوای حبسم کنی یا هرکار دیگه بکنی، بکن. من اعتراضی ندارم.

کیهان از جا برخاست. دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و چند قدم راه رفت. بعد برگشت و گفت: امشب می برمت وسایلتو جمع می کنی، میریم خونه ی ما. از فردا خودم می برمت دانشگاه و برت می گردونم. بدون اجازم آبم نمی خوری! هیچ بهانه ای هم پذیرفته نیست.

بهاره سر به زیر انداخت. چون انتظار تنبیهات خیلی سخت تری داشت، این برایش مثل یک هدیه بود. بدون اعتراض قبول کرد.

توی خانه توضیحی نداد. فقط گفت می خواهد پیش کیهان زندگی کند. بابا و مامان حرفی نداشتند. می دانستند دیر یا زود این اتفاق می افتد.

کیهان منتظرش بود. مهتاب کمکش می کرد تا هرچه سریعتر آماده شود. وسایلش را تا حد امکان جمع کردند. با غمی سنگین با خانواده اش خداحافظی کرد و بیرون آمد.

پدر و مادر کیهان به گرمی از او استقبال کردند. اتاق کار پدربزرگش را به او دادند و قول دادند به زودی دکور دخترانه ای برایش تدارک ببینند. کیهان هم هیچ توضیحی به خانواده اش نداد.

آن شب حتی یک لحظه هم نخوابید. صبح هم بعد از صبحانه با کیهان راهی دانشگاه شد. 

آرد به دل پیغام وی (10)

سلاملیکم

خوب هستین شما؟ خوش اومدین. بفرمایین. آخر هفته خوش گذشته انشااله؟


بهاره با ناراحتی نگاهی متفکرانه به فرزانه انداخت و ناگهان گفت: می خوای برم الان بهش بگم؟ یه عذرخواهی تر و تمیزم می کنم.

_: آره برو. من حوصله ی قرار گذاشتن ندارم. به قدر کافی آبروم رفته. بدو دیگه!

_: خیلی خب. وسایل منو بگیر.

کوله پشتی بزرگش را بین دستهای فرزانه رها کرد و شروع به دویدن کرد. چند قدم مانده بود تا به او برسد که صدایش زد: آقای صالح پور!

مرد رو گرداند. بهاره نفس نفس زنان خم شد و زانوهایش را گرفت. آقای صالح پور با قدمهای مقطع جلو آمد و یک قدمی او ایستاد.

بهاره همان طور که سرش پایین بود، گفت: من... راستش من اومدم عذرخواهی کنم ازتون. رفتارم درست نبود.

بالاخره نفسش جا آمد. سر بلند کرد و توی چشمانش نگاه کرد، تا اثر عذرخواهیش را ببیند. ولی نه... با آن عینک و کت شلوار بی اندازه مغرور به نظر می رسید. انگار انتظار این عذرخواهی را داشت و از کنف شدن بهاره لذت می برد. بهاره حرصش گرفت. این مرد لیاقت شنیدن حقیقت را نداشت. دلش می خواست با مشت به آن لبهای باریک بکوبد.

یک کلمه هم جواب نداد. همانطور منتظر ایستاده بود. انگار می دانست که بهاره حرف دیگری هم دارد. ولی محال بود که بهاره حقیقت را بگوید. تا او را از رو نمی برد، دلش خنک نمیشد.

_: می تونم بعدازظهر شما رو ببینم؟ من تا ساعت دو و نیم کلاس دارم.

_: شما رو ساعت سه تو دفترم می بینم.

از توی جیب بغلش کارتی درآورد و به او داد. بهاره از این همه غرور حالش بهم خورده بود. دلش می خواست روی کت شلوار شیکش بالا بیاورد!

کارت را گرفت و بدون نگاه کردن توی جیب مانتویش گذاشت. سرد و جدی گفت: خیلی ممنون.

_: خواهش می کنم. به امید دیدار.

رو گرداند و رفت. بهاره هم رو گرداند و در جهت مخالف شروع به دویدن کرد. وقتی به کلاس رسید، استاد آمده بود. بهاره با ناراحتی عذر خواست و کنار فرزانه نشست. فرزانه زمزمه کرد: چی شد؟

بهاره با دهن کجی گفت: عذرخواهی کردم. حالمو بهم می زنه با این همه غرورش. به سایه اش میگه دنبال من نیا بو میدی!

فرزانه که قانع شده بود، رو به استاد کرد و مشغول درسش شد. بهاره با عذاب وجدان از گوشه ی چشم نگاهش کرد. امیدوار بود آبروی فرزانه و خانواده اش را نبرد. ولی بازی ای بود که شروع کرده بود و دلش نمی خواست الان پا پس بکشد. تا این حریف را سر جایش نمی نشاند، آرام نمی گرفت.

بعدازظهر سر کلاس طراحی لباس بودند. ساعت هنوز دو نشده بود. بهاره این را خوب می دانست. از وقتی که وارد شده بود، هزار بار ساعت را نگاه کرده بود. خانم فروغی استاد طراحی لباس، صدایش زد: خانم برومند؟

_: هان؟ بله استاد؟

_: کار واجبی دارین؟

_: راستش... بله استاد.

_: می تونین برین.

_: ممنون استاد.

مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد، از کلاس بیرون پرید. جلوی دانشگاه تاکسی دربست گرفت و خودش را به خانه رساند. بی صدا وارد شد. بچه ها نبودند و مامان و بابا هم خواب بودند. با حداقل سر و صدای ممکن دوش گرفت و لباس پوشید. پالتوی مشکی شیکی را که فقط در مناسبتهای خاص می پوشید به تن کرد. شال بزرگی با گلهای سبز و آبی و صورتی به سر انداخت و خط چشم آبی هم کشید. نگاهی توی آینه کرد. می توانست کمی بیشتر آرایش کند، اما او نمی خواست زیبا به نظر برسد، فقط می خواست شیک باشد.

موهایش را محکم بست و با شال کاملاً پوشاند و صورتش را به زیبایی قاب گرفت. عینک آفتابی زد و نگاهی رضایتمند به آینه انداخت. بالاخره هم کیف و پوتینهای چرمش را به دست گرفت و روی نوک پنجه از خانه خارج شد. توی حیاط کفشهایش را پوشید. کارت را که لحظه ی آخر از جیب مانتویش برداشته بود، نگاه کرد. "خیابان آلاشت" اگر قرار به بخششی بود به خاطر این که دفترش نزدیک کوه واقع شده بود، می بخشید! ولی نبود! می خواست بجنگد.

وقتی رسید ساعتش را نگاه کرد. یک دقیقه تا سه مانده بود. عقب رفت. نگاهی به پنجره ها انداخت. دوباره جلو رفت و بالاخره زنگ زد. در بدون سوال باز شد. آیفون تصویری نبود. نگاهی به پنجره ها انداخت. اما از پشت آن کرکره های بسته چیزی دیده نمی شد.

برای آخرین بار توی شیشه ی رفلکس در، نگاهی به خودش انداخت. در مشکی بود و با فرفوژه تزئین و محفوظ شده بود. با احتیاط وارد شد. پله ها گرانیت خاکستری تیره و دیوارها فیلی بودند. ساده و بدون هیچ تزئینی. راه پله گرچه یک خط پله بود و دو طرفش دیوار داشت، اما زیاد باریک نبود. شاید همین تیرگی اش بود که قلبش را فشرد. به پاگرد که رسید توانست بالا را ببیند. فقط چهار پنج پله مانده بود. پاگرد هم خالی بود. نه گیاهی، نه قاب عکسی! بی اختیار یاد گالری و محیط تزئین شده و آرام بخشش افتاد. ولی این راه پله عصبیش کرده بود. برای این که آرام بگیرد، توی پاگرد مکث کرد. عینکش را برداشت و با دقت به اطراف نگاه کرد. سعی کرد به این فکر کند که با چه نوع تزئینی می تواند این راه را به راهی دلپذیر تبدیل کند. چند گلدان کوچک توی راه پله، قاب عکسهایی از مناظر بدیع به دیوارها...

احتمالاً لبخندی رویایی هم بر لبش نشسته بود که صدایی از بالای پله او را به خود آورد: تشریف نمیارین خانم؟

آه! آن بالا ایستاده بود. کت و عینک نداشت. اما جلیقه ی کت شلوارش روی پیراهنش به تنش بود و دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برده بود. بهاره بازهم عصبانی شد و گارد گرفت. امیدوار بود او لبخندش را ندیده باشد. حرصش گرفته بود. دلش می خواست با همان ژست او ، عینک از چشم برگیرد و از بالا نگاهش کند. اما واقعاً کار سختی بود! عینکش توی دستش بود و او بود که چهار پنج پله بالاتر از ایستاده بود و مغرورانه نگاهش می کرد.

سر به زیر انداخت و با عصبانیت پله ها را بالا رفت. غرغرکنان در دل گفت: معلوم هست می خوای چکار کنی؟ بگو فرزانه نیستی و راه آمده رو برگرد.

بالای پله ها رسید و سر برداشت. اقلاً بیست و پنج سانتیمتر از او بلندتر بود. انگار با قدش هم داشت پز می داد! بهاره سر به زیر انداخت. نه! نمی توانست برگردد. دلش می خواست او را با دستهای خودش خفه کند.

آقای صالح پور در دفترش را کامل باز کرد و گفت: بفرمایید.

بهاره از درگاه گذشت. امیدوار بود صدای سنگین پاشنه های کلفت کفشش تاثیر لازم را بگذارد!

وارد شد. فضای دفتر هم مثل راه پله ترکیبی از فیلی، خاکستری و مشکی بود. کرکره ها کشیده و چراغ نه چندان پرنوری روشن بود. بهاره چهره درهم کشید و با ناراحتی پرسید: اینجا قلبتون نمی گیره؟

منوچهر از پشت سرش گفت: مشغول تر از اونم که به دلم فکر کنم.

بهاره نیم چرخی به طرف او زد و با تحقیرآمیزترین لحنی که صدای لرزان و خجالت زده اش اجازه میداد، پرسید: کور نمی شین؟

هیچ تعارفی در کار نبود. دلش می خواست خوردش کند. اما او هم بیدی نبود که به این بادها بلرزد. بدون هیچ تغییری در چهره و ژستش آنجا ایستاده بود و اگر صورتش به لبخندی باز میشد، چیزی جز یک نیشخند تمسخرآمیز نبود. با همان لحن پر نخوت جواب داد: تا حالا که مشکلی نداشتم.

به مبلهای چرم سیاه اشاره کرد و پرسید: چرا نمی شینین؟

بهاره به تندی گفت: چون کسی بهم تعارف نکرده.

منوچهر در حالی که ادبش کمی لحن تمسخرآمیزش را می پوشاند، گفت: خواهش می کنم بفرمایید خانم!

_: متشکرم.

روی مبل نشست و کیفش را کنارش گذاشت. پاهایش روی هم انداخت، تا هم شیک باشد و هم پوتین هایش را به نمایش بگذارد. عینکش هنوز توی دستش بود.

منوچهر پشت به او کرد و در حالی که کتری برقی را به برق می زد، پرسید: چای میل دارین یا قهوه؟

بهاره با دیدن دستگاه قهوه فرانسه، با مغرور ترین لحنی که می توانست گفت: قهوه فرانسه لطفاً. بدون شیر و شکر.

فکر کرد خانمهای شیک توی فیلمها همیشه رژیم دارند و قهوه ی سیاه می نوشند!

منوچهر سری به تایید خم کرد و مشغول آماده کردن قهوه فرانسه شد. بهاره با نگاهی منتقدانه به اطراف خیره شد و پرسید: میشه لطف کنین کرکره ها رو بکشین؟ من واقعاً احساس خفگی می کنم.

_: بله حتماً.

بدون هیچ احساسی در چهره اش، به طرف پنجره رفت و کرکره ها را باز کرد. بعد هم برگشت و مشغول سرو قهوه شد. بهاره از پشت سر نگاهش کرد. به نظر نمی آمد با این حرفها ناراحت شده باشد، یا اصولاً رگ غیرتی داشته باشد که به آن بربخورد.

دو فنجان قهوه ی سیاه روی میز گذاشت و نشست. فنجان خودش را برداشت و به لب برد. بهاره فکر کرد: نه دیگه. این یکی از عهده ام خارجه! قهوه ی تلخ و گرم را ممکنه بتونم فرو بدم، اما تلخ و داغ هرگز!

فنجانش را به دست گرفت و در حالی که آرام آن را توی نعلبکی می چرخاند، پرسید: میشه لطفاً در مورد اومدن من به اینجا به هیچ کس حرفی نزنین؟

_: دلیلی نداره که این کارو بکنم. بحث من و شما راجع به ازدواج، یه مطلب کاملاً خصوصیه.

بهاره متفکرانه سری به تایید تکان داد. به نظر نمی آمد دروغ بگوید. امیدوار بود آبروی فرزانه و خانواده اش را نبرد. سر بلند کرد و پرسید: شما چرا می خواین ازدواج کنین؟

_: آدما زوج آفریده شدن. هرکسی نیاز به یه همدم داره.

_: از همسر آینده تون چه توقعی دارین؟

_: صداقت، وفاداری.

بهاره ابروهایش بالا برد و با لحنی که بوی تمسخر می داد، گفت: همین؟ چه قانع!

_: نه اتفاقاً. این روزا این دو مورد کیمیاست. غیر از اینام... می خوام همسرم همین جوری که هستم قبولم کنه و دوستم داشته باشه.

_: و برای این دوست داشته شدن چکار می کنین؟

_: سعی می کنم نیازهای معقول مادی و معنویش رو تا حد امکان برآورده کنم.

_: نیازهای معقول از نظر شما چه ربطی به نیازهای معقول یک دختر هیجده ساله داره؟

بهاره نگاهی به اطراف کرد و افزود: شما خیلی خشنین!

منوچهر به نرمی گفت: لطافت شما رو هم دارم می بینم!

بهاره به تندی پرسید: منظورتون چیه؟

برای اولین بار تبسم ساده ای بر لب منوچهر نشست و بهاره کشف کرد، چقدر وقتی می خندد، زیبا می شود!

_: شما چرا شمشیر از رو بستید خانم؟

آخرین دیوارها هم فرو ریخت. بهاره با لحنی تحقیرآمیز گفت: آخه شما خیلی از خودراضی هستین! فکر می کنین لطف بزرگی کردین که ازم خواستگاری کردین و می خواین تا آخر عمر منتشو بذارین. ولی من رو دست بابام نموندم، نیازی هم به این لطف شما ندارم. مطمئن باشین اگر سی سالم هم بود، باز ترجیح می دادم زن یه پیرمرد مهربان بشم، تا یه جوان از خودراضی!

منوچهر برای اولین بار خندید. همانطور که می خندید، سر خم کرد و آرنجهایش را روی پاهایش گذاشت. بعد از چند لحظه آرام گرفت و سر بلند کرد. صورتش از خنده سرخ شده بود.

_: ولی من هرگز از شما خواستگاری نکردم خانم برومند. هیچ منتی هم بر سرتون ندارم.

دهان بهاره از ترس و تعجب باز ماند و عینکش از دستش افتاد. منوچهر بین زمین و هوا آن را گرفت و روی میز گذاشت. در همان حال گفت: نیم ساعت پیش کاری برام پیش آمد که مجبور بودم برم. زنگ منزل آقای فاطمی که ساعت قرار رو تغییر بدم. با فرزانه خانم صحبت کردم و اون بنده خدا هم با کلی شرمندگی حقیقت رو بهم گفت. گفت بهتون زنگ می زنه که نیاین. ولی ظاهراً موفق نشد. برنامه ی منم بهم خورد و همین جا موندم. باید از هر دوتون تشکر کنم، چون بعدازظهر فوق العاده ای بود.

بهاره گیج و گنگ نگاهش کرد. قاعدتاً باید برمی خاست و بعد از عذرخواهی از آنجا می رفت. اما خشکش زده بود. مغزش هیچ فرمانی نمی داد. اینجایش را نخوانده بود.

منوچهر دوباره جدی شد و با تبسم ملایمی گفت: قهوه تون سرد شد.

اما بهاره فقط توانست نگاهش را از او برگیرد و سر به زیر بیندازد. چقدر همه چیز مصنوعی به نظر می رسید! او اینجا چه می کرد؟ اگر می پرسیدند، کجا بوده؟ چه داشت بگوید؟

منوچهر به آرامی گفت: از سرسختی شما خوشم اومد. از دخترای شل و ولی که همش منتظرن یکی زیر بازوشونو بگیره خوشم نمیاد. در واقع می خوام ازدواج کنم که کنار همسرم زندگی کنم؛ نمی خوام بچه بزرگ کنم.

بهاره طوری که انگار توی خواب حرف می زند، همان طور که میز چشم دوخته بود، پرسید: پس چرا رفتین سراغ یه دختر هیجده ساله؟

_: به من گفتن فرزانه خانم خیلی خانم و مسئولیت پذیره.

بهاره لب برچید و سری به تایید تکان داد. کم کم مغزش بیدار می شد. باید برمی خاست.

منوچهر بعد از مکثی گفت: ولی به هر دلیل درخواست منو رد کرده.

بهاره باز هم بدون این که نگاهش کند، با سر تایید کرد.

منوچهر پرسید: می تونم از شما تقاضا کنم که با من ازدواج کنین؟

بالاخره بهاره بیدار شد. از جا پرید و در حالی که کیف و عینکش را چنگ می زد، گفت: من قصد ازدواج ندارم آقا!

پله ها را دوان دوان پایین آمد و در را بهم کوبید. 

آرد به دل پیغام وی (9)

سلام سلام سلااااااااااااام

خوبین؟ خوشین؟ سلامتین انشااله؟ کسالتی ندارین؟

منم خدا رو شکر خوبم.

این داستان هم همچنان ادامه دارد! دوسش دارم. دلم نمیاد دست از سرش بردارم 


توی خانه همه استقبالی گرم و عادی کردند. انگار از یک اردوی دانشجویی برگشته بود! البته تلاشها برای حفظ موقعیت عادی مشهود بود. هیچکس حرفی از اتفاقات پیش آمده نمی زد. هیچ کس نمی پرسید این دو روزه چه بر او گذشته است. همه فقط گرم و مهربان بودند.

تنها بعد از شام بود که بابا آرام شروع به حرف زدن کرد: بهاره جون، اینجا خونه ی خودته. اتاقت، وسایلت، هرچی داری، هرچی بخوای و بتونم تهیه کنم، مال خودته. نه منتی دارم، نه بیرونت می کنم. ولی کیهان و مهتاب هم به گردنت حقی دارن. کمترینش اینه که بهشون محبت کنی. هر دوشونو داغون کردی، کیهان بیشتر، در حالی که گناهی نداشت. چند ساعتی که ازت خبر نداشت، تا دم مرگ رفت. من بعد از 24 ساعت دیدمش. دیشب کیهان، اونی نبود که پریشب اومد خواستگاری. یک شبه پیر شد. از مهتابم که هیچی نگم بهتره. فقط یه شبح ازش مونده. ولی من سرزنشت نمی کنم. شاید اگر منم تو موقعیت تو بودم، عکس العملم همین بود. ولی دیگه کافیه. ببخش و فراموش کن.

بهاره سر به زیر انداخت. جوابی نداشت. آن شب به آرامی گذشت.

صبح روز بعد هنوز ساعت هفت و نیم نشده بود که از خانه بیرون زد. تا به خانه ی دایی برسد، غرق فکر بود. وقتی به خود آمد که زنگ در را هم زده بود. عمه یا در واقع مادربزرگش در را گشود و به استقبالش آمد. چند لحظه در آغو شش کشید. بغض داشت. مهتاب اصلاً حالش خوب نبود. تو اتاقش بود. آشفته گرفته...

با دیدن بهاره پرسید: منو می بخشی؟

مگر می توانست نبخشد؟ جلو رفت. در آغو شش گرفت و بعد از چند دقیقه هم برخاست. موهای پریشانش را شانه زد. با کلی قربان صدقه لباسش را عوض کرد. صبحانه اش را لقمه لقمه دهانش گذاشت. جای مادر و دختر عوض شده بود. کم کم رنگ به صورت مهتاب برمیگشت.

حالا نوبت کیهان بود. به او زنگ زد. صدای کیهان عادی بود. لحنش هیچ حسی نداشت. این بار هم خیلی ساده سلام کرد.

بهاره نگاهی به مهتاب انداخت و به کیهان گفت: سلام جناب استاد. دانشگاه تشریف دارین؟

_: نه گالریم.

_: ااا الان باید سر کلاس باشین.

_: حالم خوب نیست. نمی تونم درس بدم. تو کجایی؟

_: پیش میتی. نومزدت رو به موته، یه احوالی ازش نمی پرسی؟

_: چطوره؟

مهتاب با اخم زمزمه کرد: چرند نگو. من حالم خوبه.

_: میگه خوبم. ولی دروغ میگه. ببینم میتی تا حالا گالری اومده؟

_: نه... فکر نمی کنم براش جالب باشه.

_: فعلاً که هرچی مترادف با کیا باشه براش جالبه.

مهتاب در حالی که سعی می کرد، صدایش بلند نشود، با عصبانیت گفت: چرا مزخرف میگی بچه؟

کیهان گفت: تو مجبور به فداکاری نیستی بهاره. من و مهتاب همین جوری که هستی دوستت داریم. لازم نیست برای ما کاری بکنی.

_: من نمی خوام فداکاری کنم. فقط می خوام میتی رو از تو خونه بکشم بیرون. یا گالری یا هرجای دیگه.

کیهان پوزخندی زد و گفت: ببرش یه مرکز خرید. بیشتر بهش خوش می گذره. تو چی فکر می کنی بهاره؟ مهتاب مثل من و تو عاشق نقاشی نیست. جایی ببرش که دوست داشته باشه.

بهاره با دلخوری گفت: منم نمی خواستم بیارمش اونجا که نقاشی کنه. تازه میتی نقاش قابلیه!

مهتاب آهی کشید و خود را روی تختش رها کرد. فایده نداشت. بهاره داشت کار خودش را می کرد.

کیهان گفت: نقاشیش خوبه، چون من یادش دادم. به عنوان کار ازش استفاده می کنه. ولی بهاره درک کن. مهتاب طبق وظیفه قلم دست می گیره و کارش رو هم عالی انجام میده. اما وقتی نقاشی می کنه از خود بیخود نمیشه!

_: هوم. آره. راست میگی. اما اصلاً منظور من این نبود. می خواستم بیاد، تو و اون محیطو ببینه.

_: بهاره بازم میگم. فداکاری نکن. اصلاً لازم نیست به ما و ازدواجمون فکر کنی. اون موضوع تموم شده. خوشحالی تو از همه چی برای ما مهمتره.

بهاره با عصبانیت گفت: من خوشحالم و دلم می خواد برم عروسی!

_: خب برو عزیزم. خوش بگذره.

بالاخره لحن کیهان از آن حالت سرد و جدی در آمد و عادی شد.

_: اوووووف کیا اذیت نکن!

کیهان خندید و گفت: من نمی خوام اذیتت کنم.

_: ما میایم اونجا.

_: بفرمایین.

_: پس می بینمت.

مهتاب با چهره ای دلخور مانتویش را پوشید و اتاق بیرون رفت. بهاره به تندی پرسید: کجا؟

_: شرکت.

_: ولی تو حالت خوب نیست!

_: من حالم خوبه و دارم میرم سر کار.

_: من به کیا گفتم...

_: تو هرجا می خوای بری برو. من کلی کار عقب افتاده دارم. باید برم.

_: ولی میتی...

_: ولی چی؟ آبرو برام نذاشتی. نمی تونم بعد از این مسخره بازیت پاشم بیام به اون گالری لعنتی.

_: مگه من چی گفتم؟

_: ببین بهاره! ما قصد ازدواج نداریم. بچه هم نیستیم. منتظر اجازه تو هم همینطور. بذار زندگیمونو بکنیم.

_: ولی شما...

_: تمومش کن.

بغض کرد. از در خانه بیرون زد که بهاره اشکش را نبیند. بهاره با کلافگی رفتنش را تماشا کرد. این همه با خودش جنگیده بود، تا دلش را قانع کرده بود که مهتاب و کیهان باید باهم ازدواج کنند؛ آن وقت حالا هر دو انکار می کردند!! تازه برای این که راحتتر کنار بیاید کلی در ذهنش برای جشن عقد و عروسی و حتی تزئین ماشینشان هم نقشه کشیده بود!!!!! حیف!!

ذوقش کور شد. حس دیدن کیهان را هم دیگر نداشت. برگشت خانه. وسایلش را برداشت و به دانشگاه رفت. به کیهان اس ام اس زد: مهتاب نمیاد. منم میرم دانشگاه.

کیهان هم نوشت: هرجور میلته.

وقتی رسید کلاس قالی بافی تمام شده بود و تا کلاس بعدی هم هنوز چند دقیقه فرصت باقی بود. فرزانه را توی صحن دانشکده پیدا کرد. غرق فکر گوشه ای نشسته بود و ته خودکارش را به دندانش می زد.

کنارش نشست. خودکار را از او گرفت و گفت: سلام!

_: سلام.

_: چته؟

_: چُم.     (چه می دانم با لحجه ی کرمانی)

_: تو چه فکری؟

_: هیچی.

_: هیچی یعنی شایان مثلاً؟

_: نه.

بعد ناگهان اشکهایش روی گونه هایش غلتید.

_: وایییییی خدا! مردم بس که این چند روز اشک ریختم و اشک دیدم! تو چته؟

_: پسر یکی از همکارای بابام اومده خواستگاریم!

_: خب قدمش مبارک باشه.

_: چی چی رو مبارک باشه؟ اونم درست بعد از این که من شایانو دیدم!

_: مجبوری قبول کنی؟

_: نه. قبول که نکردم. ولی مامانم اینا خیلی ناراحتن. حقم دارن. میگن پسر خوبیه. تحصیلکرده اس. خونوادشونو می شناسن. ولی....

_: یعنی اگه شایانو ندیده بودی، الان بادابادا مبارکبادامون به راه بود دیگه!

_: حتی نمی خوام بهش فکر کنم. ولی آره. حتماً قبول می کردم. خودشو تا حالا ندیدم. ولی مامانش خیلی خانوم خوبیه. باباشم که بابا خیلی قبولش داره. و من همشونو ناراحت کردم. حتی نتونستم بهانه ای بیارم. فقط گفتم نه.

بهاره دست روی پشت او گذاشت و گفت: نگران نباش. حتماً قسمت نبوده.

_: نمی دونم. مامان میگه دارم به بختم پشت پا می زنم. اصرار داره که بدونه موضوع چیه. منم نمی تونم بهش بگم. به فرض که بگم... چی داره که بگه جز این که خیلی احمقم؟ فقط یه نظر دیدمش، نه می شناسمش، نه اون علاقه ای که منو بشناسه. ولی بهاره.... همش نگاهش پیش چشممه.

_: خیلی خب. یه دقه آروم بگیر ببینم این کیه داره میاد طرف ما. لامصب چه خوش تیپه! از بچه های دانشگاه که نیست، نه؟

فرزانه با بی میلی نگاهی به روبرو انداخت و گفت: نه تا حالا ندیدمش.

_: اه اه چه از خود راضی. عینکشو! انگاری الان از لای مجله ی مد بیرون اومده. خوشم نیومد.

با نفرت رو گرداند. مرد جوان هم آمد و درست جلوی پای آنها ایستاد. عینکش را برداشت. قد بلند و چهارشانه بود. سفیدرو، چشم و ابرو مشکی و نگاهی خمار و فاخر داشت.

حتی صدایش هم خاص بود. سنگین و کمی زنگ دار. خیلی جدی سلام کرد، که فقط بهاره جواب داد. بعد گفت: من منوچهر صالح پور هستم. با خانم فرزانه فاطمی کار داشتم. گفتن اینجا می تونم پیداشون کنم.

فرزانه رنگش پرید و همانطور که دستش روی نیمکت بود، نیشگون محکمی از پای بهاره گرفت. بهاره لحظه ای از درد چهره درهم کشید. بعد برخاست و گفت: خودم هستم. بفرمایید.

_: می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟

_: خواهش می کنم. حقیقتش من فقط نزدیک ده دقیقه وقت دارم. بعدش کلاسم شروع میشه.

مرد با ظرافت سر خم کرد و گفت: اشکالی نداره.

بعد رو به فرزانه کرد و گفت: از شما هم عذر می خوام.

فرزانه که هنوز عصبی بود، نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت: خواهش می کنم.

بهاره خنده اش گرفت. با خود فکر کرد: اوه هو! چه مبادی آداب!

خنده اش فرو خورد. در کنار او به راه افتاد و گفت: بفرمایید.

_: ممنونم. حقیقتش اینه که من چیز زیادی راجع به شما نمی دونم. بابا شما رو دیده بود و به حساب دوستی چندین و چند ساله با پدرتون، این پیشنهادو مطرح کردن.

_: خب؟

_: و شما رد کردین.

_: بله.

_: به من گفتن یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم.

بهاره نگاهی تحقیرآمیز به سر تا پای او انداخت و گفت: تا حالا برای خودم دلایل خوبی برای نپذیرفتن شما داشتم، اما الان دیگه واقعاً مطمئنم!

_: منظورتون چیه؟

_: شما چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟

_: سی سالمه و فوق لیسانس عمران هستم. چطور؟

_: برام جالبه که یه فوق لیسانس سی ساله، اینقدر از خودش اراده نداره، که دیگران باید براش تصمیم بگیرن که برای زندگی شخصیش چکار باید بکنه!

بهاره سرمست از جمله ی دندان شکنی که تحویل خواستگار از خود راضی داده بود، با لبخند سر خم کرد و گفت: روزتون بخیر.

بعد هم رو گرداند که برود. اما صدای قاطع او را از پشت سرش شنید: صبر کنین خانم. هنوز وقت دارین.

بهاره با حالتی پرسشگرانه و اندکی تحقیر آمیز نگاهش کرد. مرد قدمی جلو گذاشت. ملایم ولی محکم گفت: متهم می کنین، قضاوت می کنین، محکوم می کنین، حتی اجازه ی دفاع هم نمی دین؟ این چه دادگاهیه؟!

بهاره با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت: می شنوم. بفرمایین.

_: من قصد ازدواج دارم. اما شخص خاصی رو در نظر ندارم. چون اصولاً این سالها اینقدر درگیر کارم بودم که فرصتی برای فکر کردن به این موضوع و آشنا شدن با مورد مناسب نداشتم. پدرم، بزرگترم، کسی که غیر از این که بهش اعتماد دارم، حق پدری به گردن من داره، بهم پیشنهادی کرد. از کمبود اراده نبود؛ از احترام بود که قبول کردم. بعد از رد شدن این پیشنهاد از طرف شما، درخواست مادرم بود که یک بار رودررو با شما حرف بزنم. چون شما رو بسیار دوست داره و به این وصلت علاقمنده. ولی در آخر اراده ی خودم رو اعمال می کنم، همونطور که در تمام این سالها کردم. روزتون بخیر. کلاستون دیر نشه.

بهاره اینقدر شرمنده شده بود که نمی توانست، قدم از قدم بردارد. با ناراحتی گفت: من معذرت می خوام.

_: خواهش می کنم. میشه یه سوالی ازتون بکنم؟

بهاره همانطور که به کفشهای واکس خورده ی او نگاه می کرد، گفت: بفرمایین.

_: من و شما سابقه ای باهم نداشتیم که دشمنی ای ایجاد شده باشه. تحقیر من چه لذتی برای شما داشت؟

بهاره به دنبال راه گریزی اطراف را جستجو کرد. و بالاخره با سرگشتگی سر بلند کرد و گفت: شما... شما... هیچی... من معذرت می خوام.

و به سرعت دور شد. توی راه فرزانه بازویش را گرفت و با نگرانی پرسید: چی شد؟ فهمید که بهش دروغ گفتی؟

_: نه بابا گند زدم ولم کن.

_: یعنی چی ولم کن؟ آبروی منو بردی!

_: هیچی بابا. بهش گفتم بچه ننه!

فرزانه با چشمهای گشاد نگاهش کرد و گفت: همون جمله ی اول برداشتی بهش گفتی بچه ننه؟!

_: نه دقیقاً این کلمه. ولی یه چیزی تو همین مایه ها. اونم خیطم کرد.

_: دستت درد نکنه. ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم! فکر کردم الان میری یه ماست مالی تر و تمیز می کنی. نگو همون یه ذره آبرو رو هم به باد فنا دادی! جواب بابامو چی بدم؟

_: خیلی خب. خیلی خب. بسه دیگه. یه قرار بذار من دوباره ببینمش. یه عذرخواهی بکنم که هفت جد و آبادت آبرومند بشن!

_: دستتون درد نکنه. تو فقط بهش بگو که فرزانه نیستی، آبروی جد و آبادم پیشکش خودت!