ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

گلهای صورتی (2)

سلام به دوستای خوب و مهربونم

اینم قسمت بعدی. کوتاهه چون صبح یه عالمه مهمون دارم. دعا کنین مهمونیم خوب برگزار شه.

خوش باشین همیشه


صبح غرق خوابم. دارم خواب می بینم که رضا و مهرداد دارند کشتی می گیرند. مهرداد بدجوری عرق می ریزد. اگر نتواند رضا را به زمین بزند، شیدا را به او نمی دهند. نگران نتیجه ی کشتی هستم. دارم تماشا می کنم که مامان تکانم می دهد.

_: پاشو. پاشو دیگه چقدر می خوابی. پاشو کلی کار داریم.

خواب آلود ساعت را نگاه می کنم و می گویم مامان تازه هفت و نیمه.

با حرص می گوید بله هفت و نیمه. مامان بزرگت فکر کرده لنگ ظهره. نکرد دیشب خبر بده.

چشمهایم را میمالم و می گویم منو قاطی دعواهای عروس مادرشوهری نکنین.

عصبی وسایل روی میزم را جابجا می کند و میگوید الان زنگ زده میگه مهرداد رفته خواستگاری شیدا.

لب برمی چینم. آوار زودتر از آن که فکر می کردم بر سرم خراب شد. کاش اقلاً مهرداد اینقدر موجه و خوب نبود. بچه مثبت فامیل هم پرید.

بالشم را توی بغلم می گیرم و می گویم خب مبارکش باشه.

_: مردم میرن خواستگاری، جورشو ما باید بکشیم.

+: چه ربطی به ما داره آخه؟

_: خونواده ی شیدا گفتن این دو تا قبل از خواستگاری باید یکی دو جلسه صحبت کنن، ببینن اصلاً همدیگه رو می خوان یا نه.

شانه ای بالا می اندازم و می گویم بازم نمی دونم چه ربطی به ما داره.

مامان با حرص نفسش را بیرون می دهد و می گوید مامان بزرگ بهشون گفته خیلیم خوب جمعه بریم باغ نهار مهمون ما. اینام برن بگردن و صحبت کنن. حالا به جای این که همون دیروز عصر به ما بگن، امروز زنگ زده که آره، شما تدارک پذیرایی و زیر انداز و نهار و غیره رو بگیرین به خرج من. سر ساعت نه هم اینجا باشین که بریم. اون عمه خانمت که رفته خواستگاری فقط باید در نقش مهمون بیاد. خرحمالیاش با ماست.

خمیازه ای می کشم و می گویم حالا باید نهار بپزیم؟

_: بپزیم؟ نه بابا سفارش میدیم به رستوران ظهر میریم تحویل می گیریم. یعنی چی بپزیم؟

+: خب بقیش چیه؟ اگه خودمونم می خواستیم بریم باغ که همین وسایل رو می بردیم. حالا گیرم یه کم بیشتر. اصلاً خودم همه ی کارا رو می کنم.

مامان بالاخره نفسی به راحتی می کشد و سؤالی که از دیشب اعصابم را بهم ریخته است می پرسد

_: مهرداد همسن توئه نه؟

در حالی که از اتاق بیرون می روم می گویم خودتون که می دونین. بله. همسنیم.

صبحانه خورده و نخورده مشغول می شوم. باغ خانواده ی پدری یک باغ نیمه محصور با دو تا اتاق است که وسیله ای ندارد. همه چی می بریم.

سبد پیک نیک را از انبار می آورم. یک ظرف پر از قاشق چنگال می گذارم روی میز.

مامان می گوید بشقاب یک بار مصرف بردار. لازم نیست تو ظرفاشونو بشوری. لیوان کاغذی هم هست. لیوان استکان معمولی برندار.

لبهایم را بهم می فشارم. می دانم دلش از کجا پر است. همه ی اینها اعتراض است. ولی ذهن من اینقدر مغشوش است که آن قدری که فکر می کردم از حرفهایش ناراحت نمی شوم.

مثل یک ربات بدون هیچ حسی وسایل را یکی یکی آماده و بسته بندی می کنم. ساعت نه جلوی خانه ی مادربزرگیم و باهم به طرف باغ راه میفتیم. خانواده ی عمه و آقای شاهرخی هم راه افتاده اند. راه زیادی نیست. نهار را سر راه به رستورانی بین راه سفارش می دهیم و نزدیک ساعت ده به باغ می رسیم.

از جاده ی پر درخت با ماشین می گذریم و جلوی عمارت توقف می کنیم. از ماشین پیاده می شوم و نگاهی به اتاقها می اندازم. با خودم می گویم چنان عمارتی میگی که هرکی ندونه فکر می کنه اینجا ویلا دارین! آره افشین جون اینجا ویلای خونوادگی ماست و اون اتاق بزرگه ی طبقه ی دوم که تراسش رو به دریاچه است، اتاق منه!

خنده ام می گیرد. مامان پیاده می شود و با اخم می گوید سنگین باش.

لب بر می چینم و چشم به در باغ می دوزم. گیتا و خانواده هم رسیدند. بچه ها همان دم در از ماشین پیاده می شوند و به طرف عمارت می دوند.

خانواده ی عمه و آقای شاهرخی به استقبال مادربزرگ می آیند و همگی به گرمی سلام و علیک می کنیم.

نگاهم به رضا می رسد، باز قفل می کنم. اما این بار خیلی سریع سلام می کنم و با تظاهر به بی توجهی رو می گردانم. رادین آستینم را می کشد و می گوید خاله بیا توپ بازی.

+: برو با رامتین بازی کن.

_: رامتین باهام قهره تو بیا بازی.

+: خوب نیست برادرا باهم قهر کنن. بیا بریم آشتی کنین.

_: نخیر نمیشه. رامتین گفته تا دستمو گاز نگیره باهام آشتی نمی کنه.

+: یعنی چی؟

_: خب آخه منم گازش گرفتم.

خنده ام می گیرد. رضا هم می خندد. چند قدمی ما ایستاده است. آهی می کشم و خودم را به نفهمیدن می زنم. مامان صدایم می زند. باید بروم کمک بدهم.

مادربزرگ و بقیه روی سکوها نشسته اند. مهران پسر کوچک عمه با احمد برادرم و علی برادر رضا گرم صحبتند.

زیر انداز را از توی صندوق عقب برمی دارم. رضا جلو می آید و بدون حرف آن را از دستم می گیرد و می رود. کیسه های میوه ها را برمی دارم و دنبالش می روم. باهم زیر انداز را پهن می کنیم. سبد را هم می آورد. چایساز را آب می کنم و به برق می زنم. لیوانهای یک بار مصرف و چای و قند را کنارش می گذارم و جیم می شوم.

همین که از دید بزرگترها خارج می شوم، شروع به دویدن می کنم. باد توی گوشهایم می پیچد و اشکهایی که نمی دانم از کجا آمده اند را با خودش می برد.

انتهای باغ نزدیک دیوار کاهگلی کوتاه بالاخره می ایستم و روی علفها دراز می کشم. از لابلای شکوفه های درخت آلوی بالای سرم به آسمان چشم می دوزم و فکر می کنم افشین من عاشق اینجام. نمی دونی چقدر جات خالیه. اگر بودی الان اینجا نشسته بودی. شاید یه ساقه ی گندم تو دهنت بود و یه عالمه عشق تو نگاهت.

با صدای تیری از نزدیک گوشم مثل فنر از جا می پرم و شروع به جیغ زدن می کنم. رضا دستپاچه می گوید معذرت می خوام اصلاً ندیدمت. ببخشین.

بغض کرده ام. عصبی هستم. قلبم هزار بار در دقیقه می زند و اصلاً نمی دانم چه بگویم. رضا تند تند عذرخواهی می کند. دستپاچه توی جیبهایش می گردد و یک دستمال کاغذی پیدا می کند. بعد هم یک شکلات. هر دو را با ندامتی آشکار به دستم می دهد.

اشکهایم را پاک می کنم. شکلات را مزه مزه می کنم و تازه از آن همه جیغ و دادم شرمنده می شوم. نگاهی به اطراف می اندازم. انتهای باغیم. خوشبختانه کسی صدایم را نشنیده است. اگر مامان شنیده بود حتماً نگران میشد. نمی دانست فقط کلاف رویاهایم ناگهانی پاره شده و اتفاق بدتری نیفتاده است.

نفس عمیقی می کشم. رضا که نمی داند دیگر چکار کند، نگاهی به شکوفه های صورتی می اندازد و می پرسد آب می خوای؟

+: نه متشکرم.

دستی به پر نازک گلها می کشد و می گوید شکوفه های صورتی رو هم دوست داری؟

لبخندی می زنم و فراموش می کنم که چقدر نگران اطلاعاتی که درباره ام دارد، بودم. به آرامی می گویم خیلی دوسشون دارم. ولی به درد گلدون نمی خورن. حیفه بچینم. باید میوه بشن. تازه از اینجا تا شهر تمام پراش می ریزه.

تبسمی می کند و در جواب پرحرفی هایم به سادگی می گوید نگفتم بچین.

تفنگش را روی دوشش می اندازد. به مسیر تیرش نگاه می کنم و می پرسم چیزیم زدی؟

شانه ای بالا می اندازد و می گوید نه.

+: شکار رو دوست داری؟

_: نه همیشه. نشونه گیری رو دوست دارم.

با اطمینان می گویم به هدف بخوره احساس قدرت می کنی.

تبسم کمرنگی گوشه ی لبش را بالا می کشد. در حالی که راه میفتد که برود می گوید مثل بازی کامپیوتری می مونه. یه بار برده یه بار باخت. چه ببری چه ببازی دلت می خواد بازم ادامه بدی. به این امید که شاید دفعه ی بعدی بهتر بشه.

می خندم و می گویم از بازیا نگو که دلم خونه.

این بار می خندد. خنده ی کوتاهی که لحظه ای صدایش گوشم را نوازش می دهد و به آرامی قطع می شود. جوابی نمی دهد. نمی دانم چرا همراهش شدم. باید بر می گشتم. اما به طرف اتاقها می رود و فکر می کنم من هم بروم شاید مامان کمکی بخواهد.

چند قدمی می رویم. می پرسد مهرداد خوش اخلاقه؟

قبل از این که جواب بدهم تغییر مسیر می دهد. به دنبالش می روم و می گویم تقریباً. پسر خوبیه.

تفنگش را مثل عصا به زمین می زند و می گوید نگرانم. خیلی. حس خوبی ندارم.

با دلخوری می گویم نفوس بد نزن. بذار خودشون تصمیم بگیرن.

پوزخندی می زند و می گوید من دخالتی نکردم. خودش داره تصمیم می گیره. ولی شیدا خیلی احساساتیه. بچه اس. منطق سرش نمیشه.

با اخمهای درهم می گویم شیدا بیست سالشه. خیلی بچه نیست. اینقدر نگران نباش.

چهره درهم کشیده و لب به دندان می گزد. به نقطه ای نگاه می کند. نگاهش را دنبال می کنم. شیدا و مهرداد به طرف ما می آیند. هنوز ما را ندیده اند. مشغول صحبتند.

رضا از دیوار ریخته ی باغ بیرون می پرد تا با آنها روبرو نشود. مردد می مانم که بروم یا بمانم. می پرسد میای؟

جویده جویده می گویم نمی دونم برم ببینم مامان...

صدای خنده ی شیدا را از دور می شنوم. بدون فکر از دیوار کوتاه رد می شوم و می گویم احتمالاً تا وقت نهار کاری ندارم.

رضا دستهایش را توی جیبهایش فرو می برد و می گوید هنوز خیلی مونده تا نهار.

به سنگی لگد می زند. سنگ می غلتد و می رود. به آرامی می گویم مهرداد واقعاً پسر خوبیه. تو فامیل رو هرکی دست بذاره بهش نه نمیگن.

به تندی می پرسه حتی تو؟

با دلخوری می پرسم منظورت چیه؟ امده خواستگاری شیدا نه من!

بدون این که نگاهم کند می پرسد دلت می خواست میومد خواستگاری تو؟

کلافه می گویم نه نمی خواستم. ما همسنیم و از بچگی همبازی بودیم. مهرداد مثل برادرمه. نمی تونم به چشم همسر نگاش کنم.

لگد محکمتری به سنگی جلوی پایش می زند. بی حوصله لب بر می چینم و فکر می کنم مسخره است. اگه به جای رضا افشین بود حالیش می کرده یه من ماست چقدر کره داره! به تو چه که من نظرم درباره ی مهرداد چیه؟ به چه حقی سین جیمم می کنی؟

اما حرفی نمی زنم. دوربین جیبی کوچکم را در می آورم و از کوهها عکس می گیرم. رضا سر پا می نشیند و به هدفی که نمی دانم چیست نشانه می رود. تیری رها می کند. با وجود این که این بار دیدم و منتظر بودم باز هم از جا می پرم. ولی جیغ نمی زنم. فقط به نفس نفس می افتم و سعی می کنم خودم را آرام کنم.

جلو می رود. شکارش را از روی زمین برمی دارد. با رضایت لبخند می زند. نشانم می دهد و می گوید کبک.

احساس تهوع می کنم. سر به زیر می اندازم و می پرسم حیوون بدبخت چکار به تو داشت؟

جلو می آید و می گوید معذرت می خوام. مامان عاشق گوشت کبکه. تا دیدمش ذوق زده شدم. یادم رفت اینجایی. باید ملاحظه می کردم. ببخشید.

سری به تایید تکان می دهم و با حرص فکر می کنم اوای مامانم اینا! افشین کجایی این پسره بی ادب رو ادبش کنی؟ بیست و هفت سال سنشه هنوز نمی فهمه این قهرمان بازیای جلوی پسرا جالب و مفرحه نه دخترا!

به طرف باغ راه میفتیم. خیلی حرف نمی زنیم. بیشتر توی فکرهای خودم هستم. گاهی سؤالی می کند، جواب می دهم. درباره ی کارم حرف می زند و پیشنهاداتی برای قابل تحمل تر شدنش می دهد. خیلی گوش نمی کنم. قضاوت اولم این است که حرفش را قبول ندارم.

به در ورودی باغ می رسیم. آرام آرام وارد می شویم. رضا سرش را بالا می گیرد و به شاخه های درختهای دو طرفمان نگاه می کند که درهم فرو رفته اند. با لبخند می گوید این راه چقدر خوشگله.

سرم را بالا می گیرم. آفتاب چشمهایم را می زند. چشم بسته می گویم عاشقشم!

پایم به سنگی گیر می کند. به زحمت تعادلم را حفظ می کنم.

با خنده می گوید عاشق جلوی پاتو نگاه کن.

با خودم فکر می کنم هیچوقت واقعاً عاشق نشده ام. هرچه بوده هوسهای کوتاه مدت نوجوانی بوده که حتی آنها هم چند سالیست که از دلم رفته اند. فقط مانده افشین افخمی که این هم احتمالاً مهمان چند روز است!

به جمع بزرگترها می رسیم. هیچ کس نگاهمان نمی کند. همه نگرانند. رضا زودتر می فهمد. به سرعت جلو می رود و می پرسد چی شده؟

به دنبالش می روم. تا برسم جواب را گرفته است. می پرسم چه خبره؟

برمی گردد و نگاهم می کند. با لحن خسته ای می گوید مهرداد و شیدا به توافق نرسیدن.

با اخم می پرسم باید خوشحال باشی. مگه همینو نمی خواستی؟

دلخور می گوید من اینو نگفتم. فقط نگران بودم.

نگاهی به شیدا که کنار مادرش کز کرده است می اندازد. چند لحظه فکر می کند بعد به طرفش می رود. کنارش می نشیند و آرام می گوید چیزی نیست.

پرنده ی مرده را کناری می گذارد و به مادرش می گوید کبک زدم.

مادرش تبسمی می کند ولی جوابی نمی دهد.

گلهای صورتی (1)

سلام بر همه ی دوستان گل و مهربانم

انشاالله که خوب و خوشحال و سالم باشین

اینم قصه ی جدید. با سبک جدید. زمان حال تا حالا ننوشته بودم. امیدوارم بتونم خوب پرداختش کنم. شروع قصه برداشت آزادیه از داستان خوبتر از آن که واقعیت داشته باشد، نوشته ی کریستین هیگینز و ترجمه ی آیدا از کاربران سایت نودهشتیا. بقیشم که دیگه زحمت رفیق قدیمی الهام بانو و یه دوست عزیز که خودش می دونه و این داستان رو بهش تقدیم می کنم

امیدوارم که لذت ببرین


آبی نوشت: هنوز جمعه است. ولی این قسمت آماده بود و منم فردا خیلی کار دارم. انشاءالله شنبه ی آینده با قسمت بعدی میام.


بنفش نوشت: شدیداً امیدوارم قبل از نصف شب خوابم ببره! یعنی ممکنه؟!


گلهای صورتی

 

به دیوار تکیه داده ام و دارم به کفشایم نگاه می کنم که خانم دکتر میگوید خانم صبحی یه دستمال بذار اینجا. اون چراغم روشن کن. این دریل رو استریل کردی؟

دستمال را کنار دستش میگذارم و می گویم بله تمیزه.

سر راه چراغ را هم روشن می کنم و فکر می کنم کاش میشد کارم را عوض کنم.

از صدای دریل چندشم میشود. چشمهایم را می بندم و فکر می کنم کاش اقلاً به جای یک خانم دکتر اخموی پنجاه ساله با یک آقادکتر جوان تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده طرف بودم.

همانطور چشم بسته قیافه ی دکتر جوان را مجسم می کنم که از بالای ماسک با نگاه نافذی نگاهم می کند و میگوید حواست کجاست خانم صبحی؟

البته این را آقای دکتر خوش تیپ نگفت. خانم دکتر خودمان گفت. نفس عمیقی می کشم و دو واحد آمالگام آماده می کنم. توی سرنگ مخصوص می کشم و به دکتر میدهم. تو خیالم به آقای دکتر خوش تیپ میدهم و یک لبخند هم می زنم. البته لبخند را در واقعیت هم زدم و باعث شد خانم دکتر بدبینانه ابرویی بالا ببرد و بپرسد تو حالت خوبه؟

لبخند روی لبم ماسید. سری به تأیید تکان دادم و گفتم بله خوبم.

رو برگرداندم و تقویم روی میز را بدون این که چیزی بخوانم ورق زدم. اگر آن دکتر خوش تیپ بود، شاید کم کم عاشقم میشد و یک روز همینطور که سرش پایین بود و خیلی جدی مشغول بررسی کردن فرزها و دریل ها بود، می پرسید: تو قصد ازدواج نداری خانم صبحی؟

آن موقع یک چیزی توی دلم می ریخت پایین و می گفتم امم... چی بگم... راستش قصد ادامه تحصیل دارم.

او هم ابرویی بالا می انداخت و با شیطنت می پرسید واقعاً؟

خب واقعاً! کتابهایم را با خودم می آورم و هروقت فرصت کنم درس می خوانم. گرچه علاقه ای به درس و دانشگاه ندارم. اگر داشتم توی این چند سال بالاخره یک ده کوره ای قبول شده بودم. موضوع اینست که بیشتر دخترهای فامیل دانشگاه دیده اند و قبول نشدن من برای مامان باعث سرشکستگیست. خواستگار درست و درمانی هم که ندارم. پس قصد ادامه تحصیل دارم! آن هم نه دانشگاه های بدون کنکور. فقط سراسری!

خانم دکتر میگوید یه وقتی برای همین هفته براشون بذار.

به مریض که بلند شده و به طرفم می آید نگاه می کنم و می پرسم ببخشین اسمتون؟

سعی می کنم صفحه ی امروز را پیدا کنم و اسم مریض را بخوانم که خودش میگوید افخمی هستم.

سری تکان میدهم و باز ورق می زنم. بعد میگویم چهارشنبه صبح خوبه؟ ساعت ده؟

خوبه...

به کفشهای راحتی اش نگاه می کنم و فکر می کنم راستی اسم دکتر خوش تیپه چیه؟ افخمی خوبه؟ بهش میاد؟ شاید از اقوام این خانم باشه. نه اگر قوم و خویششون بود که نمیومد پیش خانم دکتر! شایدم باشه ولی خانم افخمی ترجیح میده پیش یه دکتر با تجربه بره. یا کلاً هم جنساشو بیشتر قبول داره.

اسم خانم افخمی را در صفحه ی چهارشنبه یادداشت می کنم و کنارش می نویسم ده صبح. تشکر می کند و میرود. و من دوباره غرق رویایم درباره ی آقای دکتر افخمی می شوم. اسم کوچکش چیست؟

مریض بعدی ناله کنان رویایم را برهم می زند. دارد به دکتر میگوید از دیشب دندانش یکسره درد دارد.

برایش پیش بند می بندم و دور و بر دکتر را مرتب می کنم. مریض میگوید افشین گفت همون دیشب بیام، اما راستش فکر کردم خوب میشه.

افشین؟ نه دوست ندارم. ولی خوب میشه ها! افشین افخمی. آخه افشینم شد اسم؟ بیشین بابا. خوبه دیگه. واقعی که نیست حرص می خوری!

تا بعدازظهر با تجسم کار کردن برای افشین افخمی می گذرانم. اینطوری تحمل کارم آسانتر میشود. وقتی بیرون می آیم هوا اینقدر خوبست که ترجیح میدهم پیاده بروم. سر راه جلوی گل فروشی می ایستم و به دسته های گلهای رنگارنگ خیره میشوم. همه رنگ هست. ولی من گلهای صورتی را ترجیح میدم. رزها، میخک ها، گلایل ها و بقیشان که اسمشان را بلد نیستم. افشین افخمی همیشه برایم گل صورتی می خرد. می دانید... آخه قرمز به نظرم خیلی تند است. البته گل در هر صورت زیباست و علامت محبت، اما خب... من ترجیح میدهم صورتی باشد. این را افشین خوب می داند. مثل امروز که وقتی وارد مطب شد و یک شاخه گل صورتی گذاشت روی میزم!

وارد گل فروشی میشوم و یک شاخه رز صورتی برمی دارم و بو می کشم. لعنتی هیچ بویی ندارد. باز میخک ها بهترند. کمی عطر دارند. میخک برمی دارم. ولی یک شاخه میخک خیلی رویایی نیست، هست؟ هست آقای افخمی؟

تو خیالم بهم یک لبخند جذاب می زند و میگوید مهم حسیه که پشتشه.

سری به تأیید تکان میدهم. نگاهی به فروشنده می اندازم که دارد فوتبال تماشا می کند. این مردها همه ی زندگیشان فوتبال است؟ فوتبال و اخبار! افشین هیچ وقت فوتبال نگاه نمی کند. خوشش نمی آید. اخبار هم گهگداری. بالاخره نمی شود از دنیا بی خبر بود.  

گل را روی پیشخان می گذارم و توی کیفم دنبال کیف پول می گردم. در همان حال می پرسم چقدر شد؟

می پرسد همین یه شاخه؟

پ ن پ... پوه! خب می بینی که همین یک شاخه است! درست است که افشین افخمی خیلی دست و دلباز است و دلش می خواهد دنیا را به پای من بریزد ولی خب بنده خدا اول کارش است. تازه کلی هم قرض و وام برای راه انداختن مطبش دارد. نمیتواند که هرروز برای من دسته گل بخرد!

لب برمی چینم و با دلخوری میگویم بله همین یکی. لطفاً بپیچین ولی شلوغش نکنین. فقط یه کم برگ بذارین. بله همینا خوبه.

پول را روی پیشخان می گذارم و سر به هوا بیرون می آیم. آفتاب چشمم را می زند. چشمهایم را می بندم و بینیم را توی گل فرو می کنم. نفس عمیقی می کشم و میگویم مرسی آقای افخمی.

به یک نفر تنه ی محکمی می زنم. در کسری از ثانیه که طول می کشد تا چشمهایم را باز کنم و عذرخواهی کنم، فکر می کنم افشین افخمی؟ آیا واقعاً همانقدری که فکر می کنم خوش تیپ است؟

هنوز توی تجسم موهای مجعد زیبایش بودم که واقعیت مثل سیلی تو صورتم خورد. روبرویم مرد اخموی سبیل کلفت ترسناکی بود که با صدای نخراشیده اش داد زد: حواست کجاست خانم؟

چی میشد به جای این مردک نخراشیده، افشین افخمی بود؟ لابد الان خنده اش می گرفت و می گفت: هی تو که باز تو هپروتی!

چقدر خنده اش رو دوست دارم! ولی در واقع باعجله عذرخواهی می کنم و بر سرعت قدمهایم هم اضافه می کنم. از قیافه ی آن مرد ترسیده ام. ولی نه... افشین افخمی شانه به شانه ام می آید و نمی گذارد هیچ کس کوچکترین جسارتی به من بکند! اوه خدایا چقدر دوستش دارم!

به خانه رسیدم. ولی هیچ افشین افخمی ای در کار نیست که برایم کلید بیندازد و در را باز کند، بعد کنار بایستد و با لبخند بگوید بفرمائید.

کلیدم را به زور از لای خرت و پرتهای ته کیفم پیدا می کنم و در را باز می کنم. دوباره نگاهی به اطراف می اندازم بلکه افشین افخمی همین دور و بر باشد. اما نیست. آهی می کشم و وارد می شوم.

خب... من می دانم او وجود خارجی ندارد. ولی تجسمش حالم را بهتر می کند. پس چرا این کار را نکنم؟ خواهش می کنم بهم انگ دیوانگی نزنید. حتماً شما هم رویایی برای خودتان دارید.

بی حوصله از حیاط رد می شم و به اتاق می رسم. بلند سلام می کنم. همه سر میز هستند. جوابم را می دهند. مامان میگوید امروز دیر کردی. بیا بخور تا یخ نکرده.

تقریباً نهارشان را خورده اند. بابا بلند می شود و جلوی تلویزیون می نشیند. ساعت دو است. اخبار شبکه یک.

دستهایم را می شویم. گل را توی گلدان سر میز می گذارم و می نشینم.

مامان میگوید نصف حقوقتو میدی گل می خری.

یک کفگیر چلو می کشم و می گویم نصف حقوقم نیست. چند روز یه بار یه شاخه می خرم.

مامان برایم خورش می ریزد و میگوید تو باغچه که گل هست. اگه ذوق داشته باشی و یه کم زحمت بکشی خیلی بیشتر از اینم میشه.

سری تکان میدهم و ترجیح میدهم بحث نکنم. گرسنه تر از این حرفها هستم. نهارم را می خورم و گل را به اتاقم می برم. کنار کامپیوتر می گذارم. کامپیوتر را روشن می کنم. تا راه بیفتد لباس عوض می کنم و می نشینم. هنوز درست بارگیری نشده است که وارد اینترنت میشوم و با بی حوصلگی به آن دایره ی چرخان نگاه می کنم. بعد فکر می کنم نه... من خیلی هم خوشحالم. الان می خواهم با افشین چت کنم و بهش بگویم که چقدر دلم براش تنگ شده است!

پوزخندی می زنم و می گویم چقدر مسخره! هنوز یک ساعت نشده که از مطب آمده ام. اگر واقعی بود هم دلم برایش تنگ نشده بود. بی خیال بابا... ول کن این افشین افخمی را. وبلاگ را عشق است!

مدیریتم را باز می کنم. سه تا کامنت. کلیک می کنم و چشمهایم را برای چند لحظه می بندم. حدس می زنم. اولیش تبلیغاتیه، دومیش فروغ، سومیش... اوممم... بهراد.

چشمهایم را باز می کنم. از اسم افشین نفسم بند می آید. سریع کامنتش را می خوانم. مسخره... یک کامنت تبلیغاتی! به سایت ما بیایید و با چند کلیک پولدار شوید! اهه... حالمو گرفتی. اصلاً افشین افخمی هم بره بمیره. اصلاً از دندان پزشک جماعت خوشم نمیاد.

وا رفته و درهم میروم سراغ بعدی. اما با دیدن اسم بهراد لبخند می زنم و نفس عمیقی می کشم. از اسم بهراد خوشم می آید. می دانم اسم واقعیش نیست. ناسلامتی قوم و خویشیم. ولی اولین و آخرین بار که دیدمش هشت سال پیش بود. آخه اینجا زندگی نمی کردند. قوم و خویش نزدیک هم نیستیم که سالی یک بار همدیگر را ببینیم. پدرش می شود پسردایی مادربزرگم یا یک همچین چیزی. اسمش رضاست. وقتی دیدمش داشتم با دختر خاله اش حرف می زدم. قبل از این که از این شهر بروند، تو خانه شان یک مهمانی بود. به چه مناسبت بود اصلاً یادم نیست. با تنها دختر نوجوانی که نزدیکم نشسته بود سر صحبت را باز کردم. صحبت رسید به وبلاگ و گفتم تازه وبلاگ باز کردم.

نسرین هم با هیجان گفت رضای ما هم وبلاگ داره.

گفتم خب تو هم یکی باز کن.

گفت نه بابا من حوصله ی خوندنشم ندارم. چه برسه نوشتن. رضا بیا. آدرستو به گلنوش بده.

رضا که داشت پذیرایی می کرد، با ظرف شیرینی جلو امد و پرسید آدرس چی رو بدم؟ گلنوش کیه؟

نسرین کلافه گفت آدرس وبلاگتو دیگه! گلنوش اینه. دختر آقای صبحی. قوم و خویش شماست. من باید معرفی کنم؟

رضا هم گفت معذرت می خوام.

بعد هم آدرس وبلاگش را طبق دستور نسرین روی کاغذ نوشت و به من داد.

از آن موقع شدیم دوست وبلاگی. الان بعد از هشت سال که من هفت تا وبلاگ و او هم سه تا وبلاگ عوض کرده ایم، هنوز هم برای هم کامنت می گذاریم. دیگر هم ندیدمش. شنیده ام که دوباره ساکن اینجا شده اند. ولی خب معاشرتی نداریم.

راستش را بخواهید علاقه ای هم به دیدنش ندارم. یعنی به دیدن هیچ دوست وبلاگی ای علاقه ندارم. نمی دانم چطور توصیف کنم. ولی من همین حالت مجازی رو دوست دارم. دلم نمی خواهد تصویر ذهنیم بهم بریزد. مثلاً آن پسربچه ی لاغر سبزه حالا بعد از هشت سال حتماً عوض شده است. یا بقیه ی دوستهای مجازی که اصلاً ندیدمشان. مثلاً همین فروغ که خیلی هم جون جونی هستیم، به فرض اگر ببینمش اصلاً نمی دانم بهش چی بگویم. یا سمیرا... اگر خیلی زشت باشد چکار کنم؟ یا آفرین... یا نوشا... یا...

بی خیال... فعلاً برویم سراغ کامنتها. کامنت تبلیغاتی افشین را پاک می کنم و کامنت بهراد را با لبخند می خوانم.

سلام زیتونی (اسم مستعارم زیتون است)

ببین می گویم اگه سر خانم دکتر رو بکنی زیر آب خیلی بهتره ها (نیشخند)

می خندم. پستم گلایه از کار و خانم دکتر بود. کامنت بعد مال نوشاست که کلی همدردی کرده است. جواب میدهم و فکر می کنم دوستی وبلاگی در همین حدش عالیست. برای چی میروند قرار وبلاگی میگذارند؟ دلم نمی خواهد با دیدن طرف حسم نسبت بهش عوض بشود. ندیده راحتترم. خب بابا خجالت می کشم. توضیح واضحتر از این؟!

میروم وبلاگ بهراد. عید نوروز کیش بوده اند. سفرنامه با عکس گذاشته است. توضیحانش جالبست. از لحن طنز و زاویه دید خاصش خوشم می آید. یک عکس بانمک از دستش روی نرده ی راه پله گرفته است. نوری که روی دستش افتاده با برگی از گلدان کنار راه پله، ترکیب جالبی درست کرده است.

درباره ی دانه دانه ی عکسها و حرفایش نظر میدهم. مجبور میشوم سه تا کامنت بگذارم. می آیم بیرون. به بقیه ی وبلاگها سر می زنم. دوباره برمی گردم وبلاگ بهراد. معمولاً این ساعت آنلاینست و احتمالاً الان جواب داده است.

نامرد عوضی! تأیید کرده و به جای جواب فقط زیر کامنت سومی نوشته است به اندازه ی سه تا پست کامنت گذاشتی. چقدر حرف می زنی تو!

ای بدجنس! می نویسم تو لیاقت نداری! خجالت بکش! این به جای تشکرته که وقت گذاشتم و به این دقت خوندم و نظر گذاشتم؟ زود عذرخواهی کن. زووووود!

یک آیکون خنده و بعد هم ارسال... می خندم و فکر می کنم اینجوری خیلی خوبه. شوخی می کنیم سربسر هم میذاریم، ولی هیچی پشتش نیست. هیچی...

کمی دیگر توی نت می چرخم. درباره ی مشاغل تحقیق می کنم. واقعاً دلم می خواهد کارم را عوض کنم. البته مامان حتماً اجازه نمیدهد. باید بازم کنکور بدهم. پوووف!

 

 

صبح لای چشمهایم را باز می کنم و یادم می آید پنج شنبه است و تعطیل. هوراااا... با لذت دوباره چشمهایم را می بندم. اما عادت ندارم و خوابم نمی برد. یک کم دیگر سعی می کنم. اما فایده ندارد. بی حوصله بلند می شوم. چشمم به کامپیوتر می افتد. به شوق می آیم.

صبحانه ام را می آورم جلوی کامپیوتر و مدیریت وبلاگم را باز می کنم. یک پست درباره ی این که عاشق پنج شنبه ها هستم می نویسم. چایی می خورم با ساندویچ نان و پنیر... برای بر و بچه ها کامنت میگذارم. به همه سر می زنم و صبح بخیر میگویم. برمی گردم مدیریت وبلاگم. فقط بهراد کامنت گذاشته است.

"آفتاب از کدوم طرف دراومده روغن زیتون؟ خیلی سرخوشی! خواستگار پیدا کردی به سلامتی؟"

جواب می دهم خواستگار کجا بود؟ فکر می کنی من اینقدر رو دست مامانم موندم که فقط خواستگار می تونه صبحمو قشنگ کنه؟ نخیرم. صبح خیلی عالی ایه. بدون خواستگار، بدون خانم دکتر، بدون بوی مطب، با بوی میخک صورتی دیروزی!

ده دقیقه بعد دوباره کامنت میگذارد نه بابا... کاش یکی واسه ما هم گل می خرید.

+: من که خودم برای خودم گل می خرم. دستتو بکن تو جیبت برای خودت گل بخر خسیس!

_: خودتی خسیس! زورش میاد هیجده تومن شلوار جین بخره، اون وقت من خسیسم؟

+: معلومه که تو خسیسی! من اگه مثل تو حقوق ملیونی می گرفتم، شلوار هیجده تومنی که سهله، هرروز برای خودم دسته گل می خریدم.

_: ملیونی؟ خواب دیدی روغن زیتون سر صبحی؟ خیر باشه! چپ نزنه از کار بیکار بشم.

+: تو اگه به جای کامنت بازی به کارت برسی از کار بیکار نمیشی. سر کار که جای وبگردی نیست! روغن زیتونم خودتی.

_: تعریف کردم بابا. مثل روغن نرم و لطیف شدی! آخی نازی و اینا! بعدم الان عجالتاً کاری ندارم. پنج شنبه اس. خلوته.

+: برو بابا دلت خوشه.

 

میروم وبلاگش آپ نکرده است. ولی همه ی کامنتهایم را دور از جانش مثل آدم! جواب داده است. باز براش کامنت میگذارم و یک کم دیگر اینطوری چت می کنیم.

 

خب متوجه شدید؟ من اصلاً دلم نمی خواهد با این پسر رودررو بشوم. خوبیت ندارد! درست است که از این حد صمیمی تر نمیشویم و تمام حرفایمان عمومی است ولی با تمام اینها اگر ببینمش چی بگویم؟ از خجالت می میرم!

مامان میگوید بیا بریم خرید. شب مهمون اکرم خانمیم. عروس پاگشا کرده. برم کادوشو بخرم همونجا بهش بدم.

به بهراد میگویم میخوایم بریم برای عروس کادو بخریم.

میگوید ایشالا عروسی خودت

جواب می دهم برو بابا...

 

با مامان کلی راه میرویم. کلی ظرف و وسیله بالا پایین می کنیم، تا بالاخره یک ظرف میوه خوری انتخاب می کنیم. می خریم. توی راه برگشتن برای خودم یک تونیک می خرم و خوشحال و راضی به خانه می رسم.

امروز فعال شده ام. بعد از نهار باز وبلاگ آپ می کنم. از خرید و مهمانی میگویم و کلی دخترانه ذوق می کنم. بهراد سربسرم میگذارد و بقیه ی بچه ها هم کامنت میگذارند. خوش می گذرد. با فروغ توی مسنجر چت می کنیم. عکس تونیکم را نشانش میدهم. تبریک میگوید.

دیگر کم کم باید بروم حاضر بشوم.

تونیک نو را با شلوار جین میپوشم. خوب است. آستینهایش بلندند و همه چی مرتب است. یک شال بزرگ آبی بنفش هم دور سرم می پیچم و کاملاً موهایم را می پوشانم. تو آینه به خودم لبخند می زنم و میگویم آفرین دختر خوب!

به خل بازی خودم می خندم. برمی گردم می پرسم افشین تو آماده ای؟

اککهی! مگر افشین نمرده بود؟! حالا شده شوهرم؟ بی خیال. افشین برو بمیر!

دوباره می خندم و افشین خیالی را رها می کنم. مانتویم را برمی دارم و در حالی که می پوشم از اتاق بیرون میروم.

مامان می پرسد نمی خوای یه رژ بزنی؟ ناسلامتی دیگه بیست و چهار سالته.

نفسم را با حرص بیرون میدهم و به اتاق برمی گردم. نالان فکر می کنم افشین من همینجوریشم خوشگلم مگه نه؟ تازه اصلاً دلم نمی خواهد بیست و چهار ساله باشم.

رژ صورتی را کمی روی لبهایم می کشم. همین قدر که برقی بزند و خیال مامان راحت بشود. به مهمانی نرسیده همش را خورده ام می دانم. ولی مهم نیست. الان حس آرایش ندارم.

خیلی خب! به خودم که نمی تونم دروغ بگویم. عروسی که امشب پاگشاش کرده اند هجده ساله است. نه خوشگل است نه پولدار. ولی شوهرش هم خوشگل است هم پولدار! شانس را می بینید؟ ما که بخیل نیستیم. خدا کند خوشبخت باشند کنار هم.

کفشایم پاشنه سرخود با تزئین کنفی هستند. رویه شان هم جین است. دوستشان دارم. با شلوار جین ست میشوند. خوب است. جورابهایم هم اسپرت سفید.

مامان میگوید کاش دامن می پوشیدی و کفش پاشنه بلند.

همونطور که به کفشایم نگاه می کنم، می گویم دامن بلند با تونیک خوب نمیشه. می خواستم تونیکمو بپوشم.

_: عین بچه ها تا یه لباس نو پیدا می کنی می خوای بپوشی.

نفس عمیقی می کشم و دوباره افشین بدبخت را از گور بیرون می کشم. اگر الان با افشین داشتیم می رفتیم مهمانی... خب افشین خیلی خوب است. اصلاً کاری به سر و لباس من ندارد. هرچی بپوشم میگوید عالیه. خب البته من خیلی هم ایده آلیست نیستم. افشین هم مثل بقیه ی مردها نمی تواند خیلی درباره ی لباسم نظر بدهد. اگر من گونی بپوشم یا لباس شب، در هر صورت میگوید عالیه و اصلاً نگاه نمی کند چی پوشیده ام. خب چه میشود کرد؟ همشان سر و ته یک کرباسند!

بابا از تو راهرو داد می زند نمیاین؟ دیر شد. مگه نباید دنبال گیتا هم بریم؟

گیتا خواهرم است. ازدواج کرده و دو تا بچه داره. رادین و رامتین.

یک برادر هم دارم که الان کنار بابا تو راهرو است و دارد با کامپیوتر دستیش بازی می کند. اسمش احمد و سیزده ساله است. گیتا هم پنج سال از من بزرگتر است. توی دانشگاه با شوهرش آشنا شد و بعد از لیسانسش عروسی کردند.

بالاخره می رسیم مهمانی. وای چه جمعیتی! احساس خفگی می کنم. بعد از جمعیت چشمم می افتد به کتابخانه ای که به جای کتاب با اشیاء تزئینی پر شده است. بعد از سلام و علیک کوتاهی می خزم کنارش تا کمی خودم را پیدا کنم و بعد با جمع همراه بشوم.

اعظم دختر اکرم خانم همسن منست. سه سالست ازدواج کرده و یک پسر یک ساله دارد.

پوووه! اینقدرها هم برایم مهم نیست که کی چند سالش است  و کِی ازدواج کرده است. ولی امان از حرف مردم و حرفهای مامان... حوصله ام سر رفته است. ولی لبخند می زنم و با اعظم سلام و علیک می کنم. اعظم هم با خوشرویی بهم خوشامد میگوید.

از گوشه ی چشمم یک کت شلوار تیره می بینم که اتفاقاً یک آدمم وسطش است!

اعظم برمی گردد و میگوید به سلام آقارضا! خوش اومدین!

رضا؟ اولش هیچ زنگ خطری برایم روشن نمی شود. اعظم میگوید گلنوش جون رو که می شناسین؟

سرم را بالا می برم و هم زمان نفسم بند می آید. اسم بهراد تا پشت لبهای بسته ام می آید. رضا یک لحظه نگاهم می کند بعد سرش را میندازد پایین و میگوید بله. سلام.

حتی نمی توانم جواب سلامش را بدهم. به زحمت نفس میکشم و نمی دانم به کجا نگاه کنم. برمی گردم و از پشت سرم الکی یک مرغ بلوری برمی دارم و فکر می کنم افشین کمک!

ولی افشین همچنان در مرگ بسر می برد و خبری ازش نیست. خیلی خب. آب دهنت را قورت بده. قوی باش. حداقل جواب سلامش را بده!

سرم را بالا می آورم و در حالی که مرغ بلوری را توی دستم فشار میدهم می گویم سلام.

به خودم می گویم این مرغ جادوی اعتماد بنفس داره. الان اعتماد بنفست می چسبه به سقف. آره. خوبه. سلام کردی.

بهراد یا همان رضا، همان طور که سرش پایینست می خندد و انگشتش را زیر بینیش می کشد. بعد سرش را بالا می آورد و میگوید ساعت خواب زیتون خانم.

وای خدا! گمانم پنج دقیقه طول کشیده است تا جواب سلامش را بدهم. می دانید پنج دقیقه یعنی چقدر؟ خب از همین الان زمان بگیرین. به خودتان سلام کنید و بعد از پنج دقیقه هم جواب بدهید. آن وقت می فهمید که چقدر ضایع شدم!

حتی مرغ بلورین هم فایده نکرد. دارم آب میشوم. دارم فکر می کنم مرغ مردم را بذارم سر جایش.

رضا سری تکان میدهد و میگوید مزاحم نمیشم.

برمی گردد میرود پیش بقیه. منم همینطور تنها و بی هدف ایستاده ام. مرغ را به دقت کنار جوجه هایش می گذارم و برمی گردم. میروم کنار مامان می نشینم.

مامان میگوید چرا نشستی اینجا؟ برو پیش همسنات بشین.

همسن هایم؟ اعظم که کار دارد و اصلاً نمی نشیند. فریده که کنار شوهرش نشسته است. بقیه هم هرکدام یک جوری. هرکی هرکیست و منم اصلاً حالم خوش نیست. چشمم به رضا می افتد و دوباره از حرص و خجالت خیس عرق میشوم.

به خودم می گویم آخه ضایع بازی تا کجا؟ فقط سلام می کردی و می رفتی. دیگه لازم نبود پنج دقه اون جوری بهش زل بزنی تا یک کلمه از دهنت دربیاد!

ای افشین کجایی که یادت بخیر. اگر بودی حداقل مثل فریده الان یک جایی داشتم بنشینم و یک کسی که وقتی اینقدر حالم بد است یواشکی دستش را بگیرم و اعتماد بنفسم را جمع و جور کنم.

صاف می نشینم و خودم دست خودم را می گیرم. خیلی هم حالم خوب است. سعی می کنم لبخند بزنم اما موفق نمیشوم. سرم را پایین می اندازم و به دستهایم که توی هم گره خورده اند نگاه می کنم.

یک نفر جلویم چایی می گیرد. اما با حرکت سر رد می کنم. نمی توانم گره دستایم را باز کنم و چایی بردارم. میترسم. از چی؟ نمی دانم.

شیرینی را هم رد می کنم. حتی میوه. مامان ابرویی بالا می برد و با شک می پرسد خوبی؟

با بغض سری به تأیید تکان میدهم. معلوم است که خوبم. عالیم. فقط نمی دانم چرا هیچ حرفی از دهنم در نمی آید که به مامان بزنم. فقط سر تکان میدهم و دوباره دستایم را نگاه می کنم.

شام سر یک میز بزرگ سرو میشود. هرکسی برمیدارد می آید می نشیند. بعضیها هم همان دور و بر ایستاده اند.  

مامان که بلند می شود دنبالش راه میفتم. سایه به سایه. مثل نی نی کوچولوها.

مامان میگوید اه چرا به من می چسبی؟ چی شده؟

هیچی نمی گویم. چی بگویم؟

فقط سرم را کج می کنم و کمی دور می شوم. به ستون تکیه میدهم و به میز شام نگاه می کنم.

صدایی از کنارم میگوید نمیری شام؟

از گوشه ی چشم به دکمه ی براق کتش نگاه می کنم. آب دهانم را به سختی فرو میدهم. خب این نهایت تلاشم است. دیگر نمی توانم جواب بدهم.

چند لحظه صبر می کند و بعد می پرسد میخوای برات بکشم؟

سرم را به نفی بالا می برم و به زحمت می گویم نه ممنون.

دهانش را باز می کند که حرفی بزند، اما انگار پشیمان میشود. بدون حرف دور میشود و کنار همان کتابخانه ای که بار اول دیدمش، می ایستد. یکی دو لقمه می خورد. سعی می کنم مستقیم نگاهش نکنم. ولی بی اختیار از گوشه ی چشم می پایمش. خیلی عوض نشده است. هنوز هم لاغر و سبزه روست. فقط کمی مردانه تر. خجالت زده سر به زیر میندازم. کاش مهمانی تمام میشد. کاش می رفتیم خانه.

سرم را کمی بالا می آورم. باز نگاهم به آن طرف کشیده میشود. بشقابش را کنار مرغ بلورین میگذارد و به طرف میز میرود. یک بشقاب دیگر برمی دارد و از روی شانه های مهمانها روی میز سرکی می کشد. حالا پشتش به من است. دارد چکار می کند؟ با دقت از هرچیزی کمی برمی دارد. آخر بار یک سون آپ باز می کند. یک برش لیمو از کنار یکی از دیسها برمی دارد و توی نوشابه میفشارد. می داند که سون آپ با لیمو دوست دارم.

بشقاب را برمی دارد و با بطری نوشابه به طرفم می آید. بدون این که نگاهم کند، آنها را روی عسلی کنارم میگذارد و میگوید یه چیزی بخور.

هنوز دارم تلاش می کنم که تشکر کنم، اما او رفته است. به کتابخانه تکیه داده و دارد شامش را می خورد.

به بشقاب نگاه می کنم و فکر می کنم تمام خاطرات مرا می داند. نمی خواستم ببینمش. نمی خواستم...

 

وارد اتاقم می شوم. به صفحه ی خاموش مانیتور نگاه می کنم و می گویم بد اشتباه کردی. حتی اگر فامیل هم نبود، حتی اگر آن طرف کره ی زمین زندگی می کرد، باز هم توی دنیای به این کوچکی، امکان داشت یک روز باهم روبرو بشوید. اگر نمی خواستی زندگیت را بداند، نباید می گفتی.

سری تکان می دهم و فکر می کنم حالا که اتفاقی نیفتاده است... باهم مهمانی بوده اید. حتی حرف خاصی هم بینتان رد و بدل نشده است. چرا شلوغش می کنی؟

کامپیوتر را روشن می کنم. مانتویم را روی تخت میندازم. به صفحه ی در حال بارگذاری چشم می دوزم و فکر می کنم وبلاگم را ببندم؟ خیلی احمقانه است. مثلاً وبلاگت را ببندی، خاطرات هشت ساله اش را می خواهی چه کنی؟ منطقی باش. تو این پسر را می شناسی. آزاری ندارد که اینقدر حرص می خوری.

اما هنوز چیزی قلبم را می فشارد و حرص می خورم. لباس عوض می کنم و می نشینم. مثل همیشه اول وارد مدیریت وبلاگم می شوم. ولی هم زمان صفحه ی وبلاگ بهراد را هم باز می کنم. به امید این که از امشب نوشته باشد؟ نمی دانم. اصلاً نمی دانم دنبال چه می گردم. نگاهی به کامنتهایم می اندازم. خبری نیست. ولی چرا... یک کامنت خصوصی. بازش می کنم. اسم بهراد را که می بینم دلم می ریزد. چرا خصوصی؟

نوشته است سلام. امشب اساسی سورپریز شدم! اصلاً فکرشم نمی کردم اونجا باشی! ولی غرض از مزاحمت... درباره ی مهرداد پسرعمه ات چی می دونی؟ چند سالشه، چکارست، چی خونده، چه جور آدمیه... لطف می کنی اگه کمی بهم اطلاعات بدی و ضمناً به کسی هم چیزی نگی.

انگار آب سردی روی تمام نگرانیهایم ریخت. لبخندی می زنم و فکر می کنم مهرداد؟

وبلاگش باز شده است. پست جدیدی ندارد. کامنت هایش را باز می کنم و خصوصی می نویسم مهرداد اومده خواستگاریت؟ آخی چقدر بهم میاین!

گذشته از شوخی مهرداد همسن منه. بیست و چهارسالشه. مهندس عمرانه، بچه ی سربراهیه. شغلشم تو دفتر ساختمانی باباشه. باباش داره یه مجموعه آپارتمان میسازه که یه واحدش مال مهرداده. ماشین نداره. دیگه همینا! مبارکت باشه.

بلند می شوم. دور و بر اتاقم را مرتب می کنم و کم کم آماده می شوم که بخوابم. دوباره مدیریتم را چک می کنم.

بهراد می گوید ممنون. پس از من سه سال کوچیکتره. نه مرسی! من قصد ادامه تحصیل دارم. حالا شاید خواهر کوچیکه ازش خوشش بیاد. ولی نامردیه ها... خیلی حس بدیه. به من باشه عمراً بذارم. شیدا فقط بیست سالشه!

لبخندی عمیق رو لبهایم می نشیند. حسهای مختلف باهم قاطی می شوند. به شیدا غبطه می خورم. بیشتر از همیشه دلم برادر بزرگ می خواهد. اگر من یک برادر بزرگ داشتم... مثلاً الان ماوس را از زیر دستم می کشید و میگفت نصف شبه بگیر بخواب!

من هم می گفتم اهه بذار یه دقه...

شاید میگفت نه دیگه بخواب فردا بریم کوه.

وای آن وقت ذوق زده کامپیوتر را خاموش می کردم و می گفتم آخ جوووون!

احتمالاً از شوق تا دیروقت خوابم نمی برد و صبح با پارچ آب داداش بزرگه بیدار می شدم و با جیغ و داد و شوخی راه میفتادیم. هی... داداش کجایی آخه...

دوباره چشمم به صفحه ی مانیتور می افتد. از کجا به کجا رسیدم! پس مهرداد رفته خواستگاری شیدا...

انگشتم را به پرهای گل میخک صورتی ام می کشم و می گویم چه شود! حتی مهرداد هم نامزد شد. مامان خانم سر به تنم نمیذاره!

خاطرات علیا مخدره (2)

سلام سلامممم

اینم قسمت دوم و آخر خاطرات علیا مخدره. انشاالله شنبه ی آینده با یک قصه ی جدید خدمت می رسم.


از در مجلس که وارد شدیم دخترهایم با زن صاحبخانه که مادر عروس بود، روبوسی کردند. من هم می خواستم با او روبوسی کنم. مرا به یاد کسی می انداخت که فراموش کرده بودم. ولی سولماز تلفنش را گرفت دم گوشش و تند تند به من گفت که کجا بروم بنشیم.

سروصدا زیاد بود. تعداد زیادی کنیزک داشتند کار می کردند. به سولماز گفتم این کنیزها مال کجا هستند؟

نزدیک بود از تعجب قالب تهی کند!

_: کنیز؟! اینجا کنیز نیست. اینها قوم و خویشها و دوستهای ما هستند.

+: پس چرا سنگین نمی نشینند و اینطور بزک کرده اند؟

سولماز آهی کشید و گفت: راست می گوئید. ولی دیگر کسی نمی خواهد عاقل باشد. باب روز نیست.

کم کم رفتم و همه جارا نگاه کردم. سفره ی عقد عجیب و غریب بود. شمع های کوچک و بزرگ، نقره جات و بلور آلات و آینه، روی یک سفره ترمه که پهن کرده بودند روی میز، با سهل انگاری آویزان بود و حتی روی زمین هم گل و میوه و شمع های متعدد بود. می خواستم مرتبشان کنم که سولماز مانع شد و گف این هارا برای قشنگی چیده اند و آیا چقدر پول داده اند.

پرسیدم: و حالا قشنگ است؟

این دختر همیشه می خندد به عوض جواب. خدا حفظش کند.

سولماز با یک دوربین به غایت کوچک از عروس و داماد عکس می انداخت. من رفتم پشت سر عروس، از من هم گرفت. نفهمیدم که در عکس افتادم یا نه؟

از اتاق گرم و شلوغ خسته شدم. دری به ایوان باز بود. رفتم آنجا چند نفر روی صندلی های راحتی نشسته بودند. بانوی مجلّله ای روی یک صندلی عجیب که زیرش چرخهایی به بزرگی غربیل داشت، نشسته بود که می توانست بچرخ و برود. از ترس زبانم بند آمده بود! بعد دیدم آشناست. یک قدری دقیق شدم، ناگهان یادم آمد. شبیه عیال امین التجار بود ولی شکسته تر و فربه تر. ولی خودش بود. حالا یادم آمد، سفره ی عقد ترمه را کجا دیده بودم. در پنج دری امین التجار روی میز بود. خانم می گفتند هدیه ی شاه باجی است. بسیار مقبول بود، با مفتول دوزیهای طلا و نقره. حالا اینجا آویزانش کرده بودند لب میز و احتمال می رفت که شمعها خرابش کنند. داشتم آن خانم را تماشا می کردم ناگهان نگاهم کرد. اول خندید و بعد ترسید. دیدم دست روی قلبش گذاشت، اما نگاه از من برنمی داشت. من صدایش زدم: کوثرالسلطنه... منم حوریه بانو. مرا می بینی؟

همه دورش را گرفتند اما من هنوز می دیدمش. گفت من هم کوثر هستم، اما نوه ی آن کوثرالسلطنه، دوست شما. عکستان را دیده ام.

ظاهراً فقط من صدایش را می شنیدم. دیگران مرتب به او می گفتند چه می گوئید؟ بلند بگوئید.

و ما تعجب می کردیم. او کاملاً داشت بلند صحبت می کرد. بصورتش آب زدند و حبّی به او خوراندند و بعد دیگر نگاهم نکرد. همه نفسی براحتی کشیدند و من هم خودم را پشت پرده مخفی کردم. خدا رو شکر بخیر گذشت. اما غیر از دخترهایم اولین کسی بود که مرا می دید. از پله ها پائین رفتم و پا به حیاط گذاشتم. حوضی بود و آلاچیقی. چه عجب! اما زیاد آشنا نبود. چند دختر کوچک بازی می کردند. یکیشان هم سر حوض نشسته بود و دستش در آب بود. خیلی وجیه و ظریف بود. نشستم کنارش، دستی به سرش کشیدم، خواستم ببوسمش، تکانی خورد و نگاهم کرد. بعد کمی سرش را عقب برد و پرسید شما از کجا آمدید؟

گفتم همینجا. مگر تو مرا می بینی؟

جواب داد: آره یه کم.

+: اسمت چیه؟

_: فروزان. پنج سال دارم.

+: اسم دیگری هم داری؟

_: افشار.

+: آه خدای من... مادر و پدرت؟

_: هانی جون و هومان جون!

خدا به نسل ما رحم کند با این اسمهایشان!

همان وقت زن جوانی صدا زد: فرو فرو با کی حرف می زنی؟

دخترک دست مرا گرفت و گفت: من باید شما را به مامان نشان بدم. اگه نه فکر می کنه من دیوانه ام. منو می بره پیش دکتر روانشناس.

گفتم دکتر بداخلاق است؟

_: نه. ولی هیچ چیز نمی داند. فقط سؤال می کند.

دخترک کشان کشان مرا به نزدیک پله ها برد و به مادرش گفت: مامان ببین من با این خانم حرف می زنم.

مادر که صورتش بزک غلیظی داشت، به طرف من نگاه کرد و مات زیر لب گفت: خدایا دوباره...

و به زن دیگری گفت: همون دوستای خیالی. این دفعه یه خانمه.

هرچه به او گفتم بچه خیال نمی کند، من واقعاً وجود دارم، نمی شنید. بالاخره با دو دست تکانش دادم. (چون دخترش گریه می کرد که من دارم راست می گویم.) نزدیک بود از روی پله بیفتد که گرفتمش و خوب توی صورتش نگاه کردم و گفتم مرا ببین و دیگر هم این بچه را به دکتر نبر، ما که آزاری نداریم، شاید تو هم نوه ی من باشی. آخر من این بچه را خیلی دوست دارم. می دانی پدربزرگت کیست؟

با لکنت زبان گفت: امین التجار.

+: و مادربزرگت؟

_: انیس شوکت.

+: چه خوب! انیس نوه ی من بود. پس عاقبت به خیر شد.

چشمهای بزک کرده ی دخترک پر از اشک شد و روی پله نشست و دامن مرا گرفت و گفت: خدای من پس فروزان دیوانه نیست؟ خدا را شکر.

دور و اطراف او عده ای رفت و آمد می کردند، ولی خوشحالی من زیاد طول نکشید. احساس کردم از این به بعد هر دوی آنها را دیوانه می پندارند.

علی الظاهر حضور ما مجلس عروسی را دچار آشوب مضاعف کرده بود. خدا را شکر که کسی سولماز و والده اش را مقصر نمی دانست. طفلک هروقت می خواست با من حرف بزند آن تلفن عجیبش را کنار گوشش نگه می داشت و چیزی را که می خواست به من می گفت. گفت مادربزرگ شام آورده اند. بیئین برویم سر میز.

رفتیم. میزی به غایت طویل و مملو از ظرفهایی که انواع و اقسام اطعمه و اشربه در آنها بود. بلورجات اعلی. خوب نگاهشان کردم که برای میرزا ایوب توصیفشان کنم. البته توفیر زیادی با ظروف زمان ما داشت. یکی را وزن کردم. بسیار وزین بود. سولماز با وحشت آن را در هوا گرفت. دیدم که دختری با دهان باز داشت ما را نگاه می کرد. سولماز خندید و به او گفت: بند کیفم گرفت، خدا رحم کرد نشکست.

گفتم چقدر هم سنگین بود.

جواب داد قیمتش هم!

خواستم از غذاها امتحان کنم. شیرین پلو را شناختم. جوجه و ماهی را هم بد نپخته بودند. اما آنقدر چیزهای بیخود دور ظرف چیده بودند که حیوانات بیچاره به زندگیشان ندیده بودند.

و اما گل. همه جا گل بود. پرسیدم اینها را از کجا خریده اند؟

گفت از بازار می خرند.

سبحان اله... مگر گل هم خریدنی است فردا که خراب شد، دلشان برای پولشان نمی سوزد؟

سولماز می گوید: راست می گوئید مادرجان. روزگار ما جای پول حرام کردن است. اصلاً پول چیست؟ کاش من وقتی بودم که پولی در کار نبود.

میگویم عزیزکم، خدا غارها را هم ساخته. می توانی بروی آنجا.

_: اوه مادر جان! اونجا که برق نیست. این را کجا شارژ کنم؟

و غش غش می خندد. بانوی فربه ای می گوید: چی شد؟ چرا می خندی؟

می گوید مسیج آمده.

به در نگاه کردم. کی آمده؟

سولماز آن قدر خندید که اشک از چشمانش سرازیر شد.

دیگر خسته شده بودیم. بچه ها خداحافظی کردند و دوباره سوار کالسکه ی خودمان شدیم. در طول راه چرت زدم. آقاجانم را دیدم. پرسیدند: عروسی خوش گذشت؟

در منزل از شدت خستگی به فوریت خواب رفتم. وقتی بیدار شدم به سولماز گفتم برویم کنار دریاچه.

سرش را به یک طرف داد و پرسید: دریاچه؟ کدام دریاچه؟

گفتم: فرقی نمی کند. دلم چشم انداز آب می خواهد.

گفت خیلی راهست. منظورم تا شمال. ولی شما کجا می خواهید بروید؟

گفتم هیچ جا. مگر همین جا نمی توانم کنار دریا بنشینم؟

حیران شد. گفت: آخه دریایی نداریم!

یادم آمد. خواب مرا آشفته کرده بود. گفتم عزیزکم آنجا اگر ما خیال چیزی را بکنیم، آن را خواهیم داشت.

عمیق نگاهم کرد و آرزومندانه گفت: کاش اینجا هم میشد. ولی نمی دانم چرا اسباب کار اینجا سخت است. شاید برای این که قدرش را بدانیم، شکرش را بکنیم.

چند روزی که گذشت، پدر سولماز از سفر آمد. خدایا! معاینه دائی جانم بود. مشیردیوان، فقط نمی دانم این لباسها چیست که اینها می پوشند. داشت با عیال و اولادش سلام و علیک می کرد، گفتم: سلام. چه نسبتی با مشیرخان داری؟

اصلاً توجه نکرد. سولماز با سرعتی که از هر ذی وجودی بعید می نمود با پدرش حرف زد. قیافه ی مبهوت آن مرد مرا به خنده انداخت. اطرافش را ابلهانه نگاه کرد. بعد از زنش پرسید: این حالش خوب است؟

زنش مستأصل دستهایش را باز کرد ولی چیزی نگفت.

سولماز گونه های پدرش را بوسید و گفت: من از توی شجره نامه ی شما چیزهایی فهمیده ام که حدسش را هم نمی زنید.

ولی پدرش فقط صورتش را خاراند و در حالی که به عینه مثل دائی جان سرش را تکان می داد، گفت: من می خواهم بروم حمام. تو هم یک کم استراحت کن تا برگردم و سوقاتی ات را بدهم.

 

چند روز است که این مادر و دختر سعی می کنند مرا برای مرد خانه توجیه کنند، اما نمی شود. یک جای کار عیب دارد. وقتی به من نگاه می کند، توی خیال خودش را می بیند نه شکل و قیافه ی مرا.

از سولماز پرسیدم پدرت چکار می کند؟

گفت: شغلش؟ مهندس است. خانه های بزرگ می سازد.

گفتم: به قیافه اش نمی خورد که اهل آب و گل باشد.

خندید و گفت: نه کار او در حد نقشه و نظارت است. آن هم اغلب دیگران انجام می دهند.

+: پس آنها مهندسند نه او.

_: خب ببینید... او درس خوانده. می داند چطور می تواند ده تا خانه روی هم بسازد و خراب نشوند! دستور کار را می دهند و آنها می سازند. این روزها خانه ساختن خیلی با قدیم فرق کرده. راستی مادرجان میائین یک روز برویم و یک خانه ی خیلی قدیمی را ببینیم؟ البته الان خانه نیست، موزه است.

گفتم من از که از حرفهای توی چیزی نمی فهمم ولی برویم. راستی آنجا هم دست به آب جفت اتاقهایشان است؟

سولماز به صدای بلند خندید. پدرش با وحشت نگاهش کرد. گفتم چرا خوف کردی؟ ما باهم زیاد اختلاط می کنیم.

دیدم که عینکش را برداشت. کاغذی که به دستش بود را زمین گذاشت و به طرف ما آمد و با احتیاط پرسید: سولماز این صدا از دهان تو بود؟

سولماز به طرف من اشاره کرد و گفت: نه. مادربزرگ بودند. پدر شما را به خدا نگاه کنید. دقت کنید. شاید ببینیدشان. دستتان را به من بدهید.

دست پدرش را روی صورت من گذاشت. من توی چشمهای او نگاه کردم. آخر او نوه ی من بود. محرم بود. دقیق نگاهش کردم. ناگهان روی زمین نشست. دستهایش را روی زانوهایم گذاشت و سرش را روی آنها و شروع به گریه کرد. الله اکبر! این را دیگر چکار کنم؟

سولماز با گریه گفت: بابا بابا گریه نکنید. این مادربزرگ است.

گفت می دانم. و همچنان می گریست.

مادر سولماز هم با چشمهای گریان ایستاده بود. نگاهش کردم. اشاره کرد که بعداً توضیح می دهد.

بعد لیوان آبی برای شوهرش آورد. سرش را نوازش کردم و رویش را بوسیدم و آنقدر برایش آرام آرام حرف زدم تا حالش بهتر شد. بعد نهار آوردند و خوردند. من هم امتحانی کردم. از این همه چیزهای رنگارنگی که به آنها سالاد می گویند سردرنمی آورم ولی قشنگند.

پدر سولماز (که اسمش شاهرخ است) بعد از نهار خسته بود. انگار از سفر قندهار برگشته باشد. گونه ی مرا بوسید و رفت که کمی بخوابد.

شیرین مادر سولماز آمد روبروی من نشست و گفت: از رفتار شاهرخ تعجب کردید، حق دارید. میدانید طفلک وقتی که خیلی کوچک بود مادرش را از دست داد. و با خواهر بزرگش و خاله هایش بزرگ شده. من همیشه می دانستم چقدر کمبود مادرش را حس می کند. امروز او حسابی عقده ی سالیان سال را خالی کرد. چقدر خوشحالم که شما اینجائین، خیلی!

سه تایی همدیگر را بغل کردیم تا بیشتر از باهم بودن لذت ببریم.

 

قرار است امروز به آن خانه ی بزرگ برویم. پناه برخدا. سولماز می گوید بلیط خریده.

می پرسم: چی خریدی؟

می گوید برای تماشای آن خانه باید پول داد و اجازه ی ورود گرفت.

خدایا به همه مان رحم کن! کدام بیچاره پول داده خانه ساخته، حالا که از دنیا رفته، کسان دیگر پول می گیرند که خانه اش را نشان مردم بدهند.

پدر و مادر سولماز و من سوار شدیم و به طرف آن خانه حرکت کردیم. جایی که پیاده شدیم مثل کالکسه خانه بود و ما از آنجا مبلغی راه رفتیم تا به دری رسیدیم که کمی شباهت به در خانه می داد. ولی کاغذهایی را قاب گرفته و به در و دیوار آویزان کرده بودند.

پرسیدم اینها چی هستند؟

سولماز گفت تاریخ بنا. بنّای آن و بعضی از صاحبان آن.

مردی آنجا پشت میزی بود و به خاطر اجناس مختلفی که جلویش بود، تقریباً پنهان از نظر بود. سولماز با او حرف زد و او با کمال بی اعتنایی، کلامی گفت و رقعه ای به دست او داد و فوراً به کارش برگشت.

پرسیدم آیا او منتظر کس مهمی است؟

از در که خارج شدیم و به صحن حیاط رسیدیم، سولماز انگشتهایش را بالا آورد و گفت: یک! مادرجان او که نمی داند که چه خانم باحشمتی الان از جلویش رد شده، دو! هرروز صدنفر مثل من به اینجا می آیند، او هم کار زیادی دارد؛ نمی تواند که با همه چای نبات بخورد و خوش و بش کند!! ولی اگر شما را می دید چی میشد!! ولی آسایش شما قطع میشد.

حیاط یک چشم انداز عالی و دلنواز بود. چمن های قشنگی که مسلماً در قدیم اینجور نبودند، ولی درختهای کاج و سرو و شمشادهای هرس کرده، حتماً خاطرات طولانی ای از صاحبخانه ها داشتند.

از باغچه ها که رد شدیم و به فرش انداز جلوی عمارت رسیدیم. حوضی به غایت نظیف و بزرگ جلوی پله ها بود. پله هایی سفید با لبه های گرد و گلدانهایی که از پائین تا بالا دو طرف را مثل تارمی گرفته بودند.

چیزی مرا مشغول به فکر می کرد. قیل و قال اطرافیان را دیگر نمی شنیدم. دفعتاً احساس کردم که یک بچه ی ده ساله ام. از پله ها بالا رفتم و وارد ارسی سه دری شدم. خان بابا به پشتی لم داده بودند و قلیانی میل می کردند. کنیزک سیاهشان که اسمش یادم نمی آمد، داشت انگشتان پایشان را که همیشه درد می کرد با روغن بنفشه می مالید. مرا که دیدند، نی پیچ را از لب برداشتند و خندیدند: باباجان کجا بودی؟ مادرت داشت صدایت می زد.

خودم را در پوستین خان بابا جا دادم و گفتم: قایمم کنید. می خواهند به من روغن کرچک بدهند.

خان بابا مرا پنهان کردند و به قلیان ادامه دادند.

صدای مادرم را شنیدم: حوری، حوری...

و بعد ناگهان دیدم سولماز می گوید: مادربزرگ مادربزرگ نروید. اگر بروید من دق می کنم.

دیدم روی ایوان هستیم. با شاهرخ و شیرین و سولماز. سولماز نفس بلندی کشید و گفت: خدا رو شکر. پررنگ تر شدید. داشتید محو می شدید. کجا بودید؟

نگاهی به سه دری کردم. به دیوار تصاویر قدیمی آویزان کرده بودند که معلوم نبود کی بوده اند. نه خان بابایی، نه کنیزکی، نه مادرم...

همه را برای بچه ها گفتم. سولماز گفت: چه جالب! دِژاوو!! پس اینجا هم مال اجداد خودمانست!

+: بله. خان بابا پدر خانم جان من بودند. در این خانه به روی صد نفر بسته میشد.

سولماز پرسید: یعنی چی؟

+: اهل خانه، با خدمه که توی زیرزمین و عمارت پشت سکنی داشتند. با این جمعیت خان بابا هیچ وقت سرشان خلوت نبود. ولی در واقع اگر هم بود خسته می شدند و احوال همه را می پرسیدند.

تمام عمارت را گشتیم. به غایت نظیف و پاکیزه و مرمت شده. ولی مثل یک جنازه ی مومیایی بود. آن روحی که ما می خواستیم در آن نبود. در راه پله ای که به پشت بام می رفت، ایستادم. صدایی بود. گوش دادم. بچه ی کوچکی به نجوا مرا می خواند: حوری، حوری...

پله را بالا رفتم. صورت خندان پسرکی که کلاه به سر داشت، از بالا به من نگاه می کرد. گفتم آخان آنجا چکار می کنی؟ یک وقت می افتی!

گفت نمی افتم. تو بیا بالا... دستم را بگیر. خانم جانم این را دادند که به تو بدهم.

دستش را گرفتم. نرم و کوچک در همان سنی بود که از دستش داده بودیم.

گفت برویم پیش آقاجان؟

گفتم بله با تو می آیم.

از بالا دستم را برای سولماز و والدینش حرکت دادم و گفتم مجوز منست. باید بروم. راستی سولماز در جعبه ات عکس آخان را داری برادر کوچک من؟

 

تمام شد

2/2/91