ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

گلهای صورتی (2)

سلام به دوستای خوب و مهربونم

اینم قسمت بعدی. کوتاهه چون صبح یه عالمه مهمون دارم. دعا کنین مهمونیم خوب برگزار شه.

خوش باشین همیشه


صبح غرق خوابم. دارم خواب می بینم که رضا و مهرداد دارند کشتی می گیرند. مهرداد بدجوری عرق می ریزد. اگر نتواند رضا را به زمین بزند، شیدا را به او نمی دهند. نگران نتیجه ی کشتی هستم. دارم تماشا می کنم که مامان تکانم می دهد.

_: پاشو. پاشو دیگه چقدر می خوابی. پاشو کلی کار داریم.

خواب آلود ساعت را نگاه می کنم و می گویم مامان تازه هفت و نیمه.

با حرص می گوید بله هفت و نیمه. مامان بزرگت فکر کرده لنگ ظهره. نکرد دیشب خبر بده.

چشمهایم را میمالم و می گویم منو قاطی دعواهای عروس مادرشوهری نکنین.

عصبی وسایل روی میزم را جابجا می کند و میگوید الان زنگ زده میگه مهرداد رفته خواستگاری شیدا.

لب برمی چینم. آوار زودتر از آن که فکر می کردم بر سرم خراب شد. کاش اقلاً مهرداد اینقدر موجه و خوب نبود. بچه مثبت فامیل هم پرید.

بالشم را توی بغلم می گیرم و می گویم خب مبارکش باشه.

_: مردم میرن خواستگاری، جورشو ما باید بکشیم.

+: چه ربطی به ما داره آخه؟

_: خونواده ی شیدا گفتن این دو تا قبل از خواستگاری باید یکی دو جلسه صحبت کنن، ببینن اصلاً همدیگه رو می خوان یا نه.

شانه ای بالا می اندازم و می گویم بازم نمی دونم چه ربطی به ما داره.

مامان با حرص نفسش را بیرون می دهد و می گوید مامان بزرگ بهشون گفته خیلیم خوب جمعه بریم باغ نهار مهمون ما. اینام برن بگردن و صحبت کنن. حالا به جای این که همون دیروز عصر به ما بگن، امروز زنگ زده که آره، شما تدارک پذیرایی و زیر انداز و نهار و غیره رو بگیرین به خرج من. سر ساعت نه هم اینجا باشین که بریم. اون عمه خانمت که رفته خواستگاری فقط باید در نقش مهمون بیاد. خرحمالیاش با ماست.

خمیازه ای می کشم و می گویم حالا باید نهار بپزیم؟

_: بپزیم؟ نه بابا سفارش میدیم به رستوران ظهر میریم تحویل می گیریم. یعنی چی بپزیم؟

+: خب بقیش چیه؟ اگه خودمونم می خواستیم بریم باغ که همین وسایل رو می بردیم. حالا گیرم یه کم بیشتر. اصلاً خودم همه ی کارا رو می کنم.

مامان بالاخره نفسی به راحتی می کشد و سؤالی که از دیشب اعصابم را بهم ریخته است می پرسد

_: مهرداد همسن توئه نه؟

در حالی که از اتاق بیرون می روم می گویم خودتون که می دونین. بله. همسنیم.

صبحانه خورده و نخورده مشغول می شوم. باغ خانواده ی پدری یک باغ نیمه محصور با دو تا اتاق است که وسیله ای ندارد. همه چی می بریم.

سبد پیک نیک را از انبار می آورم. یک ظرف پر از قاشق چنگال می گذارم روی میز.

مامان می گوید بشقاب یک بار مصرف بردار. لازم نیست تو ظرفاشونو بشوری. لیوان کاغذی هم هست. لیوان استکان معمولی برندار.

لبهایم را بهم می فشارم. می دانم دلش از کجا پر است. همه ی اینها اعتراض است. ولی ذهن من اینقدر مغشوش است که آن قدری که فکر می کردم از حرفهایش ناراحت نمی شوم.

مثل یک ربات بدون هیچ حسی وسایل را یکی یکی آماده و بسته بندی می کنم. ساعت نه جلوی خانه ی مادربزرگیم و باهم به طرف باغ راه میفتیم. خانواده ی عمه و آقای شاهرخی هم راه افتاده اند. راه زیادی نیست. نهار را سر راه به رستورانی بین راه سفارش می دهیم و نزدیک ساعت ده به باغ می رسیم.

از جاده ی پر درخت با ماشین می گذریم و جلوی عمارت توقف می کنیم. از ماشین پیاده می شوم و نگاهی به اتاقها می اندازم. با خودم می گویم چنان عمارتی میگی که هرکی ندونه فکر می کنه اینجا ویلا دارین! آره افشین جون اینجا ویلای خونوادگی ماست و اون اتاق بزرگه ی طبقه ی دوم که تراسش رو به دریاچه است، اتاق منه!

خنده ام می گیرد. مامان پیاده می شود و با اخم می گوید سنگین باش.

لب بر می چینم و چشم به در باغ می دوزم. گیتا و خانواده هم رسیدند. بچه ها همان دم در از ماشین پیاده می شوند و به طرف عمارت می دوند.

خانواده ی عمه و آقای شاهرخی به استقبال مادربزرگ می آیند و همگی به گرمی سلام و علیک می کنیم.

نگاهم به رضا می رسد، باز قفل می کنم. اما این بار خیلی سریع سلام می کنم و با تظاهر به بی توجهی رو می گردانم. رادین آستینم را می کشد و می گوید خاله بیا توپ بازی.

+: برو با رامتین بازی کن.

_: رامتین باهام قهره تو بیا بازی.

+: خوب نیست برادرا باهم قهر کنن. بیا بریم آشتی کنین.

_: نخیر نمیشه. رامتین گفته تا دستمو گاز نگیره باهام آشتی نمی کنه.

+: یعنی چی؟

_: خب آخه منم گازش گرفتم.

خنده ام می گیرد. رضا هم می خندد. چند قدمی ما ایستاده است. آهی می کشم و خودم را به نفهمیدن می زنم. مامان صدایم می زند. باید بروم کمک بدهم.

مادربزرگ و بقیه روی سکوها نشسته اند. مهران پسر کوچک عمه با احمد برادرم و علی برادر رضا گرم صحبتند.

زیر انداز را از توی صندوق عقب برمی دارم. رضا جلو می آید و بدون حرف آن را از دستم می گیرد و می رود. کیسه های میوه ها را برمی دارم و دنبالش می روم. باهم زیر انداز را پهن می کنیم. سبد را هم می آورد. چایساز را آب می کنم و به برق می زنم. لیوانهای یک بار مصرف و چای و قند را کنارش می گذارم و جیم می شوم.

همین که از دید بزرگترها خارج می شوم، شروع به دویدن می کنم. باد توی گوشهایم می پیچد و اشکهایی که نمی دانم از کجا آمده اند را با خودش می برد.

انتهای باغ نزدیک دیوار کاهگلی کوتاه بالاخره می ایستم و روی علفها دراز می کشم. از لابلای شکوفه های درخت آلوی بالای سرم به آسمان چشم می دوزم و فکر می کنم افشین من عاشق اینجام. نمی دونی چقدر جات خالیه. اگر بودی الان اینجا نشسته بودی. شاید یه ساقه ی گندم تو دهنت بود و یه عالمه عشق تو نگاهت.

با صدای تیری از نزدیک گوشم مثل فنر از جا می پرم و شروع به جیغ زدن می کنم. رضا دستپاچه می گوید معذرت می خوام اصلاً ندیدمت. ببخشین.

بغض کرده ام. عصبی هستم. قلبم هزار بار در دقیقه می زند و اصلاً نمی دانم چه بگویم. رضا تند تند عذرخواهی می کند. دستپاچه توی جیبهایش می گردد و یک دستمال کاغذی پیدا می کند. بعد هم یک شکلات. هر دو را با ندامتی آشکار به دستم می دهد.

اشکهایم را پاک می کنم. شکلات را مزه مزه می کنم و تازه از آن همه جیغ و دادم شرمنده می شوم. نگاهی به اطراف می اندازم. انتهای باغیم. خوشبختانه کسی صدایم را نشنیده است. اگر مامان شنیده بود حتماً نگران میشد. نمی دانست فقط کلاف رویاهایم ناگهانی پاره شده و اتفاق بدتری نیفتاده است.

نفس عمیقی می کشم. رضا که نمی داند دیگر چکار کند، نگاهی به شکوفه های صورتی می اندازد و می پرسد آب می خوای؟

+: نه متشکرم.

دستی به پر نازک گلها می کشد و می گوید شکوفه های صورتی رو هم دوست داری؟

لبخندی می زنم و فراموش می کنم که چقدر نگران اطلاعاتی که درباره ام دارد، بودم. به آرامی می گویم خیلی دوسشون دارم. ولی به درد گلدون نمی خورن. حیفه بچینم. باید میوه بشن. تازه از اینجا تا شهر تمام پراش می ریزه.

تبسمی می کند و در جواب پرحرفی هایم به سادگی می گوید نگفتم بچین.

تفنگش را روی دوشش می اندازد. به مسیر تیرش نگاه می کنم و می پرسم چیزیم زدی؟

شانه ای بالا می اندازد و می گوید نه.

+: شکار رو دوست داری؟

_: نه همیشه. نشونه گیری رو دوست دارم.

با اطمینان می گویم به هدف بخوره احساس قدرت می کنی.

تبسم کمرنگی گوشه ی لبش را بالا می کشد. در حالی که راه میفتد که برود می گوید مثل بازی کامپیوتری می مونه. یه بار برده یه بار باخت. چه ببری چه ببازی دلت می خواد بازم ادامه بدی. به این امید که شاید دفعه ی بعدی بهتر بشه.

می خندم و می گویم از بازیا نگو که دلم خونه.

این بار می خندد. خنده ی کوتاهی که لحظه ای صدایش گوشم را نوازش می دهد و به آرامی قطع می شود. جوابی نمی دهد. نمی دانم چرا همراهش شدم. باید بر می گشتم. اما به طرف اتاقها می رود و فکر می کنم من هم بروم شاید مامان کمکی بخواهد.

چند قدمی می رویم. می پرسد مهرداد خوش اخلاقه؟

قبل از این که جواب بدهم تغییر مسیر می دهد. به دنبالش می روم و می گویم تقریباً. پسر خوبیه.

تفنگش را مثل عصا به زمین می زند و می گوید نگرانم. خیلی. حس خوبی ندارم.

با دلخوری می گویم نفوس بد نزن. بذار خودشون تصمیم بگیرن.

پوزخندی می زند و می گوید من دخالتی نکردم. خودش داره تصمیم می گیره. ولی شیدا خیلی احساساتیه. بچه اس. منطق سرش نمیشه.

با اخمهای درهم می گویم شیدا بیست سالشه. خیلی بچه نیست. اینقدر نگران نباش.

چهره درهم کشیده و لب به دندان می گزد. به نقطه ای نگاه می کند. نگاهش را دنبال می کنم. شیدا و مهرداد به طرف ما می آیند. هنوز ما را ندیده اند. مشغول صحبتند.

رضا از دیوار ریخته ی باغ بیرون می پرد تا با آنها روبرو نشود. مردد می مانم که بروم یا بمانم. می پرسد میای؟

جویده جویده می گویم نمی دونم برم ببینم مامان...

صدای خنده ی شیدا را از دور می شنوم. بدون فکر از دیوار کوتاه رد می شوم و می گویم احتمالاً تا وقت نهار کاری ندارم.

رضا دستهایش را توی جیبهایش فرو می برد و می گوید هنوز خیلی مونده تا نهار.

به سنگی لگد می زند. سنگ می غلتد و می رود. به آرامی می گویم مهرداد واقعاً پسر خوبیه. تو فامیل رو هرکی دست بذاره بهش نه نمیگن.

به تندی می پرسه حتی تو؟

با دلخوری می پرسم منظورت چیه؟ امده خواستگاری شیدا نه من!

بدون این که نگاهم کند می پرسد دلت می خواست میومد خواستگاری تو؟

کلافه می گویم نه نمی خواستم. ما همسنیم و از بچگی همبازی بودیم. مهرداد مثل برادرمه. نمی تونم به چشم همسر نگاش کنم.

لگد محکمتری به سنگی جلوی پایش می زند. بی حوصله لب بر می چینم و فکر می کنم مسخره است. اگه به جای رضا افشین بود حالیش می کرده یه من ماست چقدر کره داره! به تو چه که من نظرم درباره ی مهرداد چیه؟ به چه حقی سین جیمم می کنی؟

اما حرفی نمی زنم. دوربین جیبی کوچکم را در می آورم و از کوهها عکس می گیرم. رضا سر پا می نشیند و به هدفی که نمی دانم چیست نشانه می رود. تیری رها می کند. با وجود این که این بار دیدم و منتظر بودم باز هم از جا می پرم. ولی جیغ نمی زنم. فقط به نفس نفس می افتم و سعی می کنم خودم را آرام کنم.

جلو می رود. شکارش را از روی زمین برمی دارد. با رضایت لبخند می زند. نشانم می دهد و می گوید کبک.

احساس تهوع می کنم. سر به زیر می اندازم و می پرسم حیوون بدبخت چکار به تو داشت؟

جلو می آید و می گوید معذرت می خوام. مامان عاشق گوشت کبکه. تا دیدمش ذوق زده شدم. یادم رفت اینجایی. باید ملاحظه می کردم. ببخشید.

سری به تایید تکان می دهم و با حرص فکر می کنم اوای مامانم اینا! افشین کجایی این پسره بی ادب رو ادبش کنی؟ بیست و هفت سال سنشه هنوز نمی فهمه این قهرمان بازیای جلوی پسرا جالب و مفرحه نه دخترا!

به طرف باغ راه میفتیم. خیلی حرف نمی زنیم. بیشتر توی فکرهای خودم هستم. گاهی سؤالی می کند، جواب می دهم. درباره ی کارم حرف می زند و پیشنهاداتی برای قابل تحمل تر شدنش می دهد. خیلی گوش نمی کنم. قضاوت اولم این است که حرفش را قبول ندارم.

به در ورودی باغ می رسیم. آرام آرام وارد می شویم. رضا سرش را بالا می گیرد و به شاخه های درختهای دو طرفمان نگاه می کند که درهم فرو رفته اند. با لبخند می گوید این راه چقدر خوشگله.

سرم را بالا می گیرم. آفتاب چشمهایم را می زند. چشم بسته می گویم عاشقشم!

پایم به سنگی گیر می کند. به زحمت تعادلم را حفظ می کنم.

با خنده می گوید عاشق جلوی پاتو نگاه کن.

با خودم فکر می کنم هیچوقت واقعاً عاشق نشده ام. هرچه بوده هوسهای کوتاه مدت نوجوانی بوده که حتی آنها هم چند سالیست که از دلم رفته اند. فقط مانده افشین افخمی که این هم احتمالاً مهمان چند روز است!

به جمع بزرگترها می رسیم. هیچ کس نگاهمان نمی کند. همه نگرانند. رضا زودتر می فهمد. به سرعت جلو می رود و می پرسد چی شده؟

به دنبالش می روم. تا برسم جواب را گرفته است. می پرسم چه خبره؟

برمی گردد و نگاهم می کند. با لحن خسته ای می گوید مهرداد و شیدا به توافق نرسیدن.

با اخم می پرسم باید خوشحال باشی. مگه همینو نمی خواستی؟

دلخور می گوید من اینو نگفتم. فقط نگران بودم.

نگاهی به شیدا که کنار مادرش کز کرده است می اندازد. چند لحظه فکر می کند بعد به طرفش می رود. کنارش می نشیند و آرام می گوید چیزی نیست.

پرنده ی مرده را کناری می گذارد و به مادرش می گوید کبک زدم.

مادرش تبسمی می کند ولی جوابی نمی دهد.

نظرات 31 + ارسال نظر
نرگس چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:27 ب.ظ http://www.khate-akhar.blogfa.com

سلام
یه عالمه خجالت زده شدم واقعا ممنون
ممنون که وقت گذاشتی
در مورد ویرایش هم درست میگی مجبورم انجامش بدم وگرنه دیگه نوشته هام قابل خوندن نیست
بیشترین وقتی که برای ویرایش ، جمله بندی و خلاصه چیزای دیگه گذاشتم برای همون داستان نیکزاد بودش

سلام

خواهش می کنم نرگس جان! این چه حرفیه؟



بله نیکزاد ویرایشش بهتر بود. ولی موضوع همشون خوب بودن

هدی سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام
حس خیلی قشنگی داره ولی آخه چرا اینقدر تکراری ؟؟؟؟
این که شد شبیه مائده و فواد!!!

سلام

اصلاً خیال ندارم مثل اون داستان ادامه بدم. نگران نباش!

Leonard سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ب.ظ

سلام غرض از مزاحمت در اوردن ناراحتی از دلتون بود
داستان بسی جالب با شخصیت های جالب و طرز فکرهای جالب و ... میباشد

منتظر قسمتهای بعدی هستم
اگه هنوز درنیومده نگرش دارین تا دفعه بعد

سلام
ای بابا! کدوم ناراحتی؟ گیر دادی باز!!
متشکرات!

آفتابگردان دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:11 ب.ظ http://ghulecheragh.blogsky.com/

خسته نباشید
مهمونی خوب بود؟

سلامت باشی
خدا رو شکر. خوب بود. ممنون

نرگس دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:03 ب.ظ http://www.khate-akhar.blogfa.com

سلام
من الان دقیقا اینطوریم فکر نمی کردم با این همه مشغله اینقد زود بخونیدشون
ممنون
خیلی لطف داری
از اونحایی که شما خیلی وقته می نویسی وقتی اینقد به نوشته هام لطف داری حس خیلی خوبی دارم ممنون
اگه بگم الان همچین انگیزه دار شدم به داستان جدیدم بیشتر فکر کنم و وقت بذارم دروغ نگفتم
می دونید مشکل اینه که من نمی تونم اصلا بشینم و دوباره نوشته هام رو بخونم و ویرایش کنم برای همین نگارشش خوب نمیشه حالا بی تجربگی هم که یه داستان جداست
ممنون شاذه خانمی
منتظر ادامه نظرات هستم

سلام
شرمنده می کنی نرگس جان! کاری نکردم.
خوشحالم که خوشحالی. نه تعارف کردم نه اغراق
خوشحال میشم بازم نوشته هاتو بخونم.
بالاخره چاره ای نیست. ویراستاری کار سخت و حوصله سر بریه. ولی اگه بخوای ادامه بدی باید این کارم بکنی. مثل این می مونه بگی آشپزی می کنم ولی ظرفا رو نمی شورم. بسیار خب اگه کسی هست که برات این کارو بکنه که چه بهتر. ولی اگه کسی نیست مجبوری جورشو بکشی
خواهش می کنم گلم
حتما می خونم بهت میگم

سوری دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:02 ق.ظ

من از این سبک خوشم میاد یه حس خوبی بهم میده..
جالبه که تو همیشه شنبه ها کلی کار داری!!!

مرسی! خوشحالم که خوشت میاد.
آره! عجیبه ها! چرا شنبه هام همیشه پره؟!!

ففر یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:13 ب.ظ

سلام شاذه جون چقده مهمون داری. تو انگار از منم بدتری که. البته من شاغلم همستم. ولی خوب رفت و آمدمم زیاده. نکن این کارو با خودت دختر. آخرش خدایی نکرده مثل من از کت و کول نیفتی. راستی از گلهای صورتی 2 ممنونم. دستت درد نکنه

سلام عزیزم
اوه نه دیگه من شاغل نیستم. ولی اینقدر برای خودم کار می تراشم که هروقت فکر کار بیرون می کنم مو به تنم راست میشه!
تو بچه هم داری؟ کار بیرون با بچه حتما خیلی سخته!!
من همین الانشم از کت و کول افتادم. ولی عاشق مهمونی دادنم
خواهش می کنم گلم. سلامت باشی

نرگس یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:58 ب.ظ http://www.khate-akhar.blogfa.com

سلام شاذه خانمی
نوشته هام رو براتون ایمیل کردم
واقعا ممنون که میخواید وقت بذارید و بخونیشون
دوست دارم نظرتون رو هم بدونم
بازم ممنون

سلام نرگس جونم
خیلی ممنونم. رسید
بعدازظهر داستانهای کوتاهتو با گوشی خوندم و الان داستان بلندتو دانلود کردم که در اولین فرصت بخونم. وقتی خوندم حتماً میام بهت میگم.
ولی در مورد داستانهای کوتاهت از دید خاصت خیلی خوشم اومد. واقعا گیرا و جذاب بود. بدون تعارف میگم. نکته بینیت عالی بود. فقط رو نگارش یه کوچولو بیشتر کار کنی بهتر میشه.
خواهش می کنم. من متشکرم که نوشته هاتو در اختیارم گذاشتی

راز نیاز یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:03 ب.ظ http://razeeniaz.blogfa.com

چرا رضا اینجوری میکنه مگه نمیدونه یه دختر چقدر روی خواستگار حساسه وقتی هم که اطرافیانش بیشتر گیر باشند که دیگه بدتر یکم ملاحظه کن آققققققققققاااااااااااااا

رضا یه دختر که احساساتشو اونم وقتی خیلی بروز نمیده درکشون کنه. ولی کاش می کرد...

مائده یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:45 ب.ظ

سلام
مرسی قشنگ بود یه جورایی سبک نوشتنش داره واسم جا می افته
خوش به حالت حداقل نصف مهمونیای تو ذهنت عملی میشه من فقط نقشه میکشم همش میذارمش برای فردا و فرداها
داستانو دیروز خوندم ولی کیبوردم خراب شد نتونستم نظر بدم
موفق باشی منتظریم

سلام
خواهش می کنم. خوشحالم که کم کم باهاش کنار اومدی
من خودمو میندازم تو پرتگاه بعد فکر می کنم حالا چکار کنم؟! در اولین لحظه ای که به فکرم می رسه امکان مهمونی دادن رو دارم، یا نه... فقط مثلا دوره ی دوستام نوبتمه، اولین اس ام اس رو می زنم و بعد دیگه مجبور میشم تا آخرش برم. خوب یا بد بالاخره برگزار میشه...
خیلی ممنونم عزیزم

رها یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:07 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام
صبح مهمان داشتن جالبه !!! تا حالا همچین تجربه ایی نداشتم . امید...
مثل فیلم هندی ها شده بودا!!! نزدیک بود دختر مردمو ناکارش کنه

سلام
شما شاغلین. ولی برای ما خونه دارا تفریح خوبیه.
خدا رحم کرد

آهو یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:02 ق.ظ

بله من همه ی دانلودی ها رو خوندم حوصلم سر رفته. هر کدومشونو سه چهار باری خوندم منتظرم دو سه تا داستان آخریتونو فا بذاره برای دانلود.

اوه جدی؟ باشه. آخری رو خودم گذاشتم. بزرگ شدم یاد گرفتم

آهو شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:14 ب.ظ

سلااام
اه من دور رسیدم من که داستانتون رو نمی خونم بازم میذارم بعد از این که گذاشتین برای دانلود چون با موبایل سخته بخونم. فقط اظهار وجود کنم

سلااااام
حالا مگه همه ی دانلودیا رو خوندی که میگی!!

coral شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:11 ب.ظ http://cupoflife.blogfa.com/

دختر تو چقدر مهمون داری.خوش به حالت.میخوای بعضی هاش رو پاس اینور سمت ما.اینجوری هم تو خسته نمیشی و هم من تنهایی حوصله ام سر نمیره...
راستی اصلا فکر نمیکردم شیوا اینا به تفاهم نرسن.موضوع جالب شدش بسیار...

تازه نصف اونایی نیست که هرروز تو ذهنم ردیف می کنم و می خوام دعوتشون کنم!
آره منم تعجب کردم به توافق نرسیدن! نمی دونم الهام بانو این دفعه چه نقشه ای داره! کلاً راه خودشو داره میره. البته من که مانع نمیشم. بیاد... هرجا می خواد بره!

زی زی شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:39 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/


سیلااااام
دوست می داشتیم...خیلی زیاد خیلی !
اشک از چشمهایمان روانه شدیه ....
آخی ! آخی !
چقدر این گلنوش عینه خودم چله !
آخا اینو عینه اولین بوسه همونجوری رمانتیک بنویس ! خواهچ...البته منظورم رمانتیک تر بود
مغسی !
فهلا !


علیک سیلام زی زی گلی
حالا چرا اشکت جاری شد؟ نکنه تو هم از صدای تیر رضا ترسیدی؟
چشم سعی می کنم دوز رمانتیکشو ببرم بالا همچین خوشحال شی

مهرناز شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:10 ب.ظ

سلااااااام وای خیلی قشنگ ود گفتم هنوز گلهای صورتی 1 ولی دیدم مطلب جدید گذاشتی خوشحال شدم زیاااااااااااد...مرسی

سلاااااااااام
خیلی ممنونم. خوشحالم که خوشحال شدی

بوژنه شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:28 ب.ظ http://biology90-mazandaran.blogfa.com

سلام شاذه جون!!
مرسی که بهمون سر زدی مهربون
بازم بیا خوشحالم می کنی

سلام عزیزم!!
خواهش می کنم گلم

مهندس بیسکویت خور شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:59 ب.ظ http://rainy-girl.persianblog.ir

خدا روشکر خوب برگزار شده
ممنون از داستان قشنگتون

خیلی ممنونم گلم

پرنیان شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:27 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com/

سلام عزیزم خیلی قشنگ بود
دست گلت درد نکنه
دختر گلت چطوره؟

سلام گلم
خیلی ممنونم
خوبه. همیشه احوال پرستون هست. شر و شور وبلاگ نویسیش فروکش کرده. مشغول امتحاناتشه.

シوシ فرنگی شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:30 ب.ظ http://lahzeham.blogsky.com/

سلام خواهر جونم
قشنگ بود مرسی....فکر کنم زیر همون درخت آلو با گلهای صورتی عاشق هم بشن...اینجوری رویایی تره
وایی خدا جون بهار بهترین فصله واسه این حرفا و داستانای عشقولانه...با خوندنش انگار خودم هم همونجا هستم...
فقط یه کاری کن همه اش تو همون فصل باشه...احساساتی تر می شه

سلام خواهری گل
متشکرم. چه پیشنهاد قشنگی! باشه سعی می کنم حتما تو همین بهار عاشق هم بشن

بهاره شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:20 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جونم
خوبی؟
عزیزم تا اینجا که داستانی زیبا و دلنشینه... منکه دوستش دارم... اتفاقا از این سبک نوشتاری هم بسیار بسیار زیاد خوشم میاد
بیصبرانه منتظر ادامه داستان هستم دوست جون

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
خوشحالم که لذت می بری دوست جونم

هما شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ب.ظ http://www.alone55555.blogfa.com

راستی ممنون به خاطر حضورت عزیزم

خواهش می کنم

[ بدون نام ] شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 ب.ظ

مرسی از حضورت و از اینکه رمانا رو برام گفته بودی

خواهش می کنم

قصه گو شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:23 ق.ظ http://ghesego.blogsky.com/

لطافت و استارت جوونه زدن یه حس کما بیش تو دل رضا !
دوسش داشتم

چه تعبیر لطیفی!
مرسی

زهرا۷۷۷ شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:27 ق.ظ

دقیقا حس واقعیمو نسبت به این داستان هنوز نیافتم ...مجموعه ای حسهای خوب ... توام با کنجکاوی

مچکرم..

آزاده شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:04 ق.ظ

خیلی قشنگه مثل همیشه

خیلی ممنونم گلم

بوژنه شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:29 ق.ظ http://biology90-mazandaran.blogfa.com

LIKE

مرسی!

مامانی شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:59 ق.ظ

سلام خانومم!!!!!!!!!!!!
باز شوکه شدم.مرسی عالیه.
آمدم سر بزنم سورپرایز شدم.

سلام عزیزم!
خوشحالم که ناامید نشدی.

یلدا شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:38 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

مرسی شاذه جان
ایشالا که فردا خوش بگذره
شبت بخیر خانمم

خواهش می کنم گلم
خیلی ممنونم
شب و روزت بخیر

نازلی شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:28 ق.ظ http://nazligolestan.blogsky.com

سلام شاذه جون...
یه دنیا ممنون...نصفه شبی کلی خوشحالم کردی...به دلم بود الان می ذاری، هی صفحه وبت رو باز می کردم...
خیلی خیلی ممنون.
ایشالا مهمون به خوبی برگزار بشه.
ما بازم منتظریم.

سلام عزیزم...
خواهش می کنم گلم. خوشحالم که دوستش داری
متشکرم. خدا رو شکر خوب بود

فاطمه شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:27 ق.ظ

سلام مامانی

ایشالا همه چیز بخیر و خوشی باشه

بدوام بخونم بوووووووووس


راستیییییییی اولللللللللللللل

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. خدا رو شکر خوب پیش رفت.
بووووووووووووووووووس
آفرین!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد