ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (23)

سلام به روی ماه عزیزان جان

ببخشید که اینقدر طول کشید و دیر شد. از همیشه شلوغتر بودم. گرفتار روزمرگیهایی به اسم زندگی.... سفر و حضر و عروسی و فوت ناگهانی و نامزدی و مریض داری و.... همه چی کنار هم.... خدایا شکرت.... نیمه دوم تعطیلات با ماشین رفتیم مشهد. به یاد همتون بودم. اینقدر شلوغ بودم که نشد قبلش خداحافظی کنم. بعدشم هرکار می کردم نمیشد بیام سر بزنم. دیگه از دیشب دل رو یه دل کردم و نشستم به نوشتن. کلی خیاطی دارم که موندن پشت این قسمت داستان.... خدا کنه امروز به همشون برسم.





ده روز از سفر پر ماجرایشان گذشت. هنوز مکه بودند و هنوز موسم حج نرسیده بود. هرروز اول زیارت بعد گردش و خرید و این طرف و آن طرف. ریحانه به عمرش این همه خوش نگذرانده بود! تمام پولشان صرف تاکسی میشد. همه ی فروشگاههای دور و نزدیک شهر را می گشتند. پول زیادی هم برای خرید نداشتند. در نتیجه فقط گردش می کردند و در نهایت کمی خوراکی می خریدند. مادرجون هم برای زیارت همراهشان میشد و بعد از حرم به اصرار به تنهایی به هتل برمی گشت. اهل خرید و گردش نبود، دلش هم نمی آمد مزاحم زوج جوان بشود.

آن روز بعدازظهر ریحانه اتفاقاً به هتل برگشته بود. توی اتاق مشغول استراحت بود تا عصر بشود و دوباره با حمید بیرون بروند.

روی تخت لم داده بود و بحث هم اتاقیها را تماشا می کرد. رعنا با شوهرش دعوا کرده بود و عصبانی بود. خواهرش ریحانه حق را به شوهرش میداد و لیلی به شدت از رعنا دفاع می کرد. یک دفعه لیلی به طرف ریحانه برگشت و به تندی پرسید: تو چرا به جای اظهار نظر هی لبخند ملیح می زنی؟

ریحانه خندید و پرسید: چی بگم؟

رعنا گفت: از من دفاع کن جبهه مون سنگین بشه.

ریحانه با لبخند پرسید: حیف نیست دعوا می کنین؟ من الان دو ساعته حمید رو ندیدم دلم براش تنگ شده.

=: حساب توئه تازه عروس با ما کهنه عروسا فرق می کنه.

+: چه فرقی می کنه؟ مهم این سفره که نباید تلخ بشه.

لیلی گفت: ما که نمیگیم روز اولی داشتی از نگرانی و عصبانیت خودتو و شازده دوماد رو می کشتی! حالا که شکر خدا رفع نگرانی شده یاد نصیحت کردن افتادی.

+: من غلط بکنم نصیحت بکنم. اصلاً هرکار دوست دارین بکنین.

با صدای زنگ تلفن اتاق، رعنا گفت: بیا شازده داماد حلال زاده هم هست. لابد اونم دلتنگه زنگ زده صداتو بشنوه دلش وا شه.

ریحانه میعاد گوشی را برداشت. با خنده سلام و علیک کرد و بعد گفت: شوهر شماست رعناجان!

رعنا متعجب و حرصی گفت: نه بابا!

ولی پنج دقیقه بعد خوش و خندان بود. آشتی کرده بودند.

 

حمید چمدانش را کف اتاق خالی کرده بود و مرتبش می کرد. داریوش پاکت سسی به طرفش پرت کرد و گفت: تو فکری بچه. چی شده؟

حمید بدون این که سر بردارد گفت: هیچی. چیزی نشده.

آرش از دستشویی بیرون آمد و گفت: آخیش! یه دفه این پسره نبود یه دسشویی با فراغ بال رفتیم!

حمید پوزخندی زد و گفت: خوش به سعادتت!

بعد دوباره متفکرانه مشغول تا زدن شلوارش شد.

داریوش هم با اخم نگاهش کرد. آرش روی تخت کنار داریوش نشست و آرام پرسید: این چشه؟

داریوش گفت: صد بار گفتم خوشم نمیاد بشینی رو تختم! من چمیدونم. از خودش بپرس.

حمید برگشت و پرسید: باز چیه؟

آرش در حالی که برمی خاست با خنده گفت: از بس گیر میده رو تخت من نشینین، آدم کرمش می گیره که حتماً بشینه ببینه چی قسمت می کنن اونجا!

حمید دوباره چشم به چمدانش دوخت و گفت: خودآزاری داری! می بینی که مثل دخترا جیغش در میاد. ولش کن.

آرش که حالا قهقه می خندید گفت: والا! عین دخترا وسواس داره. این اداها چیه آخه؟

داریوش گفت: تو هم مثل نمی دونم کیا سه ساعت میری دسشویی. خوبه بیام هی مشت بکوبم پشت در؟

حمید غر زد: بس کنین بابا.

داریوش برگشت و به حمید نگاه کرد. با اخم گفت: ولی تو یه چیزیت میشه.

حمید در چمدانش را بست. از جا برخاست و در حالی که به طرف در می رفت گفت: خوبم بابا.

بدون هدف از در بیرون رفت. ناراحت بود. از این که اینقدر دستش تنگ بود که جز خوراکی چیزی برای ریحانه نخریده بود عصبانی بود. درست بود که توی گردشهایشان کلی خوش می گذشت و ریحانه هم همیشه از همین گشت و گذار راضی بود ولی دلش نمی خواست فقط همین باشد. ریحانه تنها چند قلم کفش و لباس، آن هم با پول خودش از حراجیها خرید کرده بود و با هزار شوخی و عشوه راضی نشده بود که حمید پول بدهد.

دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد. لگدی به زمین زد و بی حوصله راه افتاد. هنوز به سر راهرو نرسیده بود که در اتاق باز شد و داریوش صدایش زد. برگشت و سؤالی نگاهش کرد.

داریوش به اتاق اشاره کرد و گفت: بیا خانمت پای تلفنه.

به اتاق برگشت. قبل از این که از کنار داریوش رد شود، داریوش ضربه ی دوستانه ای سر شانه اش زد و گفت: دعوا نمک زندگیه. غصه نخور. آشتی می کنین.

پوزخندی زد و گفت: دعوا نکردیم.

گوشی را برداشت و گفت: جانم ریحانه؟ سلام.

+: سلام حمید خوبی؟

_: خوبم. تو خوبی؟

+: خوبم. ببین... لیلی اینا دارن عصری میرن سوق الحجاز. ما هم باهاشون بریم؟ اونجا یه شعبه ی جریر هست. لوازم تحریره. خیلی دوست دارم ببینمش. حمید نگو نه. بریم؟

لبخند غمگینی بر لبش نشست. آرام گفت: میریم. چرا که نه؟

+: واااای مرسی! عاشقتم. دوست دارم. می بوسمت. خداحافظ.

و بدون این که منتظر جواب بشود قطع کرد. حمید به تلخی خندید و گوشی را گذاشت.

لوازم التحریر! ریحانه حاضر بود از کفش و لباس و حتی خوراکش بزند اما یک عالمه لوازم التحریر خوشگل و رنگی بخرد.

غم عالم به دلش ریخت. از جا برخاست و دوباره از اتاق بیرون رفت. بدون این که بگذارد فکر بیشتر مانعش بشود، به طرف اتاق آقای داورفر رفت.

در اتاق باز بود. آقای داورفر پشت میز نشسته بود و چیزی می نوشت. حمید ضربه ای به در زد و گفت: سلام. میشه بیام تو؟

=: به سلام حمید خان گل! چه عجب از این طرفا! بیا تو.

وارد اتاق شد. با دیدن آقای محبی یکی از دستیاران آقای داورفر لب برچید. جلوی او نمی توانست حرف بزند. اما خیلی معطل نشد. آقای داورفر نوشتنش را تمام کرد. کاغذ را به طرف محبی گرفت و گفت: بیا فعلاً همینا. برو ببین چکار می تونی بکنی.

محبی کاغذ را گرفت. با هر دو خداحافظی کرد و بیرون رفت. آقای داورفر به طرف حمید برگشت و گفت: خب. من در خدمتم. چرا نمیشینی؟

حمید به آرامی لب تخت نشست. قرض کردن همیشه سخت بود، این بار از همیشه سختتر.

هرچه کرد نتوانست بگوید. آخر هم چند جمله ی بی ربط سر هم کرد و خداحافظی کرد. هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که آقای داورفر دست روی شانه اش گذاشت. با لبخند مرموزی گفت: اصل کاری رو نگفتی!

آب دهانش را به سختی قورت داد و پرسید: اصل کاری؟

آقای داورفر با همان لبخند اعصاب خرد کن پرسید: اتاق خالی می خواستی؟ روت نشد بگی؟ پسر خوب من که تو جلسه اعلام کردم که هرکی می خواد بیاد بگه. بیا عزیزم. کلید همین جاست.

حمید از خجالت و ناراحتی چشمهایش را بست. حتی کمی عصبانی بود. بالاخره از بین دندانهای بهم فشرده گفت: من کلید نمی خواستم. من... من هیچی نمی خواستم. ببخشید که مزاحم شدم.

=: چرا ناراحت میشی؟ خجالت نداره پسرجان. اصلاً شماره منو که داری. هروقت خواستی کافیه یه پیام بدی. اگه نوشتن برات راحتتره. بیا بیا لوس نشو. کلید همین جاست.

حمید در حالی که به شدت سعی می کرد صدایش از عصبانیت بالا نرود، نیم نگاهی به در باز اتاق انداخت و غرید: من کلید نمی خوام. پول کم آوردم. که... اونم نمی خوام. متشکرم.

و به سرعت از اتاق بیرون رفت. در دل مدام به خودش لعنت می فرستاد و حرص می خورد. تنه ای به مردی که صورتش را ندید زد و زیر لب تند گفت: ببخشید. معذرت می خوام.

و به همان سرعت به راهش ادامه داد. داریوش بود که شانه اش را کشید. با چهره ای درهم نگاهش کرد و آرام گفت: حمید!

تعجب کرد. اما کمی هم خیالش راحت شد. این که یک رفیق آبروریزی اش را بفهمد خیلی بهتر بود تا یک غریبه!

نفس عمیقی کشید و نگاه از او برگرفت. داریوش با دلخوری پرسید: میمردی بگی پول می خوام؟ بعد از چند وقت نون نمک همدیگه رو خوردن حالا دیگه من غریبه ام؟

سر برداشت و نگاهی به آن بچه پولدار کرد که روز اول جلوی در کلاس حج او را کنار ماشین گرانقیمتش دیده بود. ولی بعد از آن حتی یک لحظه رفتاری از او ندید که دال بر پولداری او باشد. داریوش اینقدر خاکی و صمیمی بود که از همه زودتر با او دوست شده و انس گرفته بود. ولی در همان دنیای رفاقت دلش نمی خواست از او پول بگیرد. مبادا این پول کثیف خللی در دوستی شان وارد کند. ولی حالا...

داریوش با همان دلخوری و طلبکاری ادامه داد: اهل گوش وایسادن نیستم. ولی هرچی پرسیدم نگفتی چه مرگته. نگرانت شدم که دنبالت امدم.

آقای داورفر از جلوی اتاقش صدا زد: حمید... یه لحظه بیا.

برگشت و به او نگاه کرد. بعد نگاه دیگری به داریوش انداخت و کلافه از هر دو دور شد. هیچوقت اینقدر از دست خودش عصبانی نشده بود. با همان حال بد از هتل بیرون زد و تا حرم پیاده رفت. چشمش که به خانه کعبه افتاد اشکش ریخت. به سجده افتاد و نالید: خدایا غلط کردم که به مخلوقت رو انداختم. خدایا ببخش که فراموش کردم که کجا هستم و با چه لطفی منو طلبیدی.

آنقدر نشست و مناجات کرد تا با صدای زنگ گوشیش به خود آمد. نگاه کرد. چندین از تماس از دست رفته که اصلاً توی آن شلوغی صدایش را نشنیده بود. این دفعه هم اتفاقاً از ذکر خدا غافل شده بود و حواسش به جایی غیر از خانه ی عشق رفته بود که شنید.

با صدایی گرفته جواب داد: الو ریحانه؟

ریحانه با گریه پرسید: حمید خوبی؟

_: سلام. خوبم. ببخش خیلی زنگ زدی؟ حرم هستم. نشنیدم.

+: علیک سلام. دلم هزار راه رفت. میمردی قبل از رفتن یه خبری بدی؟ هممون نگرانتیم. به داریوشم یه زنگی بزن. رفته بیرون دنبالت بگرده.

_: من... من خوبم. معذرت می خوام. یه کم... یه کم حالم گرفته بود امدم حرم. ببخش. الان میام بریم حجاز.

+: من غلط کردم گفتم بریم بازار. نمی خوام. لیلی اینا رفتن. تو فقط سالم برگرد. هزار بار مردم و زنده شدم.

_: ریحانه... من...

+: هیچی نگو. فقط بیا. خداحافظ.

نفس عمیقی کشید و آرام گفت: خداحافظ.

قطع کرد و با ناراحتی به گوشی نگاه کرد. سر برداشت. شب شده بود! خانه کعبه همچنان با شکوه و عظمت روبرویش بود. پاهایش خواب رفته بودند. به زحمت برخاست.

دستی روی شانه اش نشست. برگشت. داریوش بود و نگاهی غرق در تأسف، شماتت و هزار حرف نگفته. داریوش بازویش را گرفت و بدون هیچ حرفی تا کنار ایستگاه اتوبوس همراهی اش کرد. سوار شدند. بازهم بینشان فقط سکوت بود.

بالاخره حمید به حرف آمد و گفت: داریوش من... من نمی خواستم پول بینمون فاصله بندازه.

داریوش بدون این که نگاهش کند گفت: من عزت نفس تو رو می فهمم حمید. ولی یک لحظه هم خودتو بذار جای من. اگه جای من بودی... اگه داشتی و کمک نمی کردی... روت میشد بری زیارت؟ امدیم اینجا چکار کنیم حمید؟ من اگه فقط دلم می خواست برم سفر خارج میومدم اینجا؟ نه والا! باور کن کشورایی دیدم از اینجا خیلی باحالتر! امدم اینجا یه چیزایی یاد بگیرم. یه چیزایی بفهمم. امدم اینجا خودمو بسازم حمید. بعد تو می ترسی دو قرون از من قرض کنی بینمون فاصله بیفته؟؟؟ لعنت به پولی که بخواد بین من و تو فاصله بندازه. آتیشش می زنم اون پولو!

حمید با ناراحتی به چشمهای تر او نگاه کرد. بعد با نگاهش اشاره ی کوتاهی به در باز اتوبوس کرد. پیاده شدند. توی ایستگاه کُدَی بودند. باید اتوبوس عوض می کردند. داریوش کیف پولش را در آورد و به طرف او گرفت. با اخم گفت: اینو بگیر بذار جیبت. نمی دونم چقدر توشه. ولی برای امشب کارتو راه میندازه. دست زنتو می گیری می بریش گردش. اما و اگر بیاری به والله آتیشش می زنم.

حمید با خنده ای زورکی گفت: کیفشو بگیر حداقل.

داریوش پشت به او کرد و در حالی که به طرف اتوبوس بعدی می رفت، دستی توی هوا تکان داد و گفت: مهم نیست. بعداً پسش بده.

حمید نیم نگاهی به صد دلاریهای تو کیف انداخت. نفسش را پف کرد و زیر لب غر زد: این همه داده دست من نمیگه اگه گمش کنم باید چه خاکی تو سرم بریزم؟!

سر برداشت. داریوش داد زد: بدو! الان میره.

دوان دوان خودش را به اتوبوس رساند. جا نبود. دوتایی وسط ایستادند. دستش را روی جیبی که محتوی کیف پول بود نگه داشت و تا هتل ایستاده رفتند.

اتوبوس مثل همیشه جهت مخالف هتل توقف کرد. باید از خیابان رد می شدند. سر برداشت. ریحانه را بالای پله های ورودی هتل دید. آهی از ناراحتی کشید و با داریوش از عرض خیابان گذشتند.

ریحانه آنقدر ایستاد تا حمید عرض خیابان را هم بسلامت رد کرد. بعد پشت به او کرد و با قدمهای سریع توی هتل رفت. تا جلوی آسانسور بانوان تقریباً دوید و با دیدن در باز یک آسانسور خودش را توی آن انداخت و بالا رفت. جلوی اتاقشان ایستاد. گردنبند محتوی کارت شناسایی و کلید کارتی را بالا گرفت. یاد گرفته بود. با یک حرکت در را باز کرد. همین که در اتاق را بست، لباسهایش را کف اتاق پرت کرد و زیر دوش رفت.

حمید با داریوش وارد شد. چشم گرداند و متعجب پرسید: کجا رفت؟

=: به نظرم رفت تو آسانسور. لابد اتاقشه. برو از دلش در بیار. خیلی نگرانت بود.

حمید سری تکان داد و به طرف آسانسورهای آقایان رفت.

پشت در اتاق ریحانه ایستاد. صدای دوش می آمد. با این حال چند ضربه به در زد. چون جوابی نیامد کمی محکمتر کوبید.

ریحانه بین اشک و آب صدای در را شنید اما موضعش را تغییر نداد. کمی بعد صدای گوشیش را شنید، اما باز هم توجه نکرد.

حمید توی راهرو می رفت و برمی گشت. هنوز صدای آب می آمد. مگر یک حمام رفتن چقدر طول می کشید؟! صدای آب که قطع شد دوباره در زد و جوابی نگرفت.

ریحانه با حوصله لباس پوشید. موهایش را توی حوله پیچید. از توی چشمی نگاه کرد. حمید گوشی به دست پشت در بود. گوشی ریحانه هم زنگ می خورد. بالاخره رضایت داد که در را باز کند.

حمید گوشی را پایین آورد. نفسش را پف کرد و گفت: غلط کردم.

ریحانه از جلوی در کنار رفت و گفت: بیا تو. بچه ها نیستن.

وارد اتاق شد و در را آرام پشت سرش بست. ریحانه خم شده بود و لباسهایی را که کف اتاق انداخته بود جمع می کرد. در همان حال گفت: می شنوم.

حمید نفس عمیقی کشید. سری تکان داد و گفت: گفتنی نیست. دلم گرفته بود رفتم حرم. معذرت می خوام که بی خبر رفتم.

با احتیاط پا پیش گذاشت. بازوی ریحانه را گرفت و گفت: این گردن من از مو باریکتر. هر تنبیهی بگی قبول دارم.

+: برو عقب بوی گاو مرده میدی.

حمید فروخورده خندید و قدمی عقب رفت. ریحانه لباسهایش را روی چمدانش ریخت و خودش روی تختش انداخت. ساعدش را روی چشمهایش گذاشت و گفت: تموم شد حمید. برو. خوشحالم که سالمی. حالا تنهام بذار و اجازه بده با خودم کنار بیام. فردا همه چی مثل قبله. بهت قول میدم.

_: من تا فردا دق می کنم.

ریحانه دستش را از روی چشمش برداشت. نگاهش کرد و با چهره ای گرفته پرسید: اصلاً فهمیدی به من چی گذشت؟! تو کشور غریب... بی خبر گذاشتی رفتی... گفتم تصادف کردی... گرفتنت... هزار بلا سرت امده... دیگه می بینمت یا نمی بینمت....حالا طاقت نداری تا فردا صبر کنی؟! قهر نیستم. ولی نمی خوام ببینمت. خواسته ی زیادیه؟!

_: حق داری. هرچی بگی حق داری. ولی تنها بمونی و فکر و خیال بکنی خیلی بدتره. حاضر شو بریم حجاز.

+: الان؟؟؟ ساعت هشت شبه!

_: فقط میریم جریر. بقیه ی مغازه هاشو یه دفعه دیگه میریم. یه شامم می خوریم میاییم.

+: برو یه دوش بگیر. اینجوری باهات هیچ جا نمیام. تو ماشین بشینم کنارت خفه میشم.

_: اینم چشم. امر دیگه؟

+: برو حمید.

_: تا حاضر شی بری پایین، منم سریع یه دوش گرفتم و امدم.

ریحانه فقط سری تکان داد و با بی صبری منتظر رفتنش شد. بعد برخاست. آرام آرام آماده شد و به لابی هتل رفت.

حمید با عجله به اتاقش برگشت. سلام کرد. داریوش رو تختش دراز کشیده بود و از تلویزیون ایران فوتبال میدید. هیجان خاصی هم نداشت. با آرامش تماشا می کرد. با دیدن او سر برداشت. جواب سلامش را داد و پرسید: تو چرا هنوز اینجایی؟

_: یه دوش می گیرم بعد میرم. ضمناً این کیفت...

در حال در آوردن کیف پول از جیبش به طرف داریوش رفت. کیف را باز کرد. دو تا صد دلاری برداشت و شکل بادبزن چینی باز کرد که داریوش تعدادش را ببیند.

توضیح داد: خیلی از لطفت ممنون. دویست دلار برمی دارم. بیشتر از این واقعاً احتیاج ندارم. تازه می خواستم از داورفر صد دلار بگیرم ولی چون اصرار کردی...

با خجالت کیف را کنار دست داریوش روی میز پاتختی گذاشت. داریوش سری تکان داد و گفت: باشه. بهرحال اگه تعارف کردی نکردی. بذار منم از این سفر نصیبی ببرم.

حمید با لبخند خجالت زده ای گفت: می بری. خیلی زیاد. مهم نیت خیرته. لطفتم که زیاده. خیلی متشکرم.

=: خواهش می کنم. بدو بیشتر از این معطلش نکن.

_: باشه.

به سرعت دوش گرفت و بیرون آمد. در حالی که آماده ی رفتن میشد از داریوش پرسید: تو چرا تنهایی؟

داریوش نیم نگاهی به او انداخت و بعد دوباره به تلویزیون چشم دوخت. در همان حال گفت: وقتی امدم دنبال تو، خانمم با مامان باباش رفت پاساژ.

_: وای ببخشید! به خاطر من تنها موندی!

=: دیوونه شدی؟ برو به زنت برس. من حالم خوبه. بذار یه شب آسوده باشم. چقدر برم پاساژ؟ دارم کیف دنیا رو می کنم. برو بذار باد بیاد.

حمید خندید و در حالی که بیرون می رفت، گفت: خوش بگذره. خداحافظ.

توی لابی با ریحانه که هنوز هم سر سنگین بود همراه شد و بیرون آمدند. با دو سه تا راننده تاکسی چک و چانه زد و بالاخره به یکی راضی شد. طبق قوانین امنیتی اول خودش سوار شد، بعد اجازه داد ریحانه سوار شود. راننده هم که قبلاً مقصد را پرسیده بود، بدون سؤال راه افتاد.

جریر با آن شعار "لیس للمکتبه فقط" که همه جا ذکر کرده بود، جای دیدنی ای بود. انواع کتاب، لوازم التحریر، وسایل مختلف نقاشی، کارهای چوبی تزئینی و مصرفی، کامپیوتر، تلفن همراه و.... دنیایی تماشایی بود. مخصوصاً با آن همه ذوق و شوق ریحانه که برای همه چیز هیجان زده میشد و با خوشحالی یکی یکی را تماشا می کرد. برخلاف مغازه های دیگر حتی حاضر به خرید هم شد.

حمید تهدید کرد: هرچی می خوای بردار. من دارم. میدم. برنداری من می دونم و تو! هیچی نذاشتی من بخرم.

ریحانه با نگاهی درخشان گفت: باشه اینا رو تو بخر. چون خیلی دوسشون دارم. همیشه یادم میمونه که تو برام خریدی.

حمید با عشق نگاهش کرد. چه کرده بود که خدا نعمتی به این عزیزی به او ارزانی کرده بود؟ چطور باید شکرش را می کرد؟

لبخندی زد و گفت: خیلی دوستت دارم. می خوام اینو یادت بمونه.

شوق کعبه عشق خانه (22)

سلام سلام سلامممم
عیدتون مبارک!

تنتون سالم لبتون خندون دلتون شااااااد

این کامپیوتر ما بالاخره جا گیر و اصلاح شد شکر خدا. فقط کارت گرافیکش کمی مشکل داره که انشاءالله اونم کم کم درست بشه رنگ و روش باز شه
قصه هم نشده بنویسم. یه پست کوچولو داشته باشین به قول کرمونیا سُکِش بشکنه تا بعد بیام انشاءالله

حمید گفت: دور یک تموم شد. ریحانه انگشتر پلاستیکی ای که به همین منظور تهیه کرده بود را روی انگشت کوچکش نشان داد و گفت: دور یک.

دستش را دوباره مشت کرد که انگشتر نیفتد. به حجر چشم دوخت. به در خانه. به رکن حطیم. به نیم دایره ی حجر اسمعیل که سربازی در ورودی اش ایستاده بود و اجازه ی ورود نمی داد. حمید او را به کنار دیواره ی حجر هدایت کرد. ریحانه در حالی که به دیوار دست می کشید به راهش ادامه داد. سر برداشت. ناودان طلا را به دقت نگاه کرد. در دل برای یک یک عزیزانش دعا کرد و بهترینها را برایشان از خدا خواست.

حمید سر برداشت و به خانه چشم دوخت. سیل کاروان زردپوستی آن دو را بیشتر به دیوار حجر فشرد. ریحانه را محکمتر گرفت و به خاطر داشتنش از ته دل خدا را شکر کرد.

ریحانه دست حمید را که روی قفسه ی سینه اش را می فشرد، گرفت و کمی کنار زد. سر برداشت و به زحمت نفس عمیقی کشید. هوا مرطوب و جمعیت زیاد و نفس کشیدن سخت بود.

حمید خم شد و پرسید: حالت خوبه؟

ریحانه نفس دیگری کشید و گفت: خوبم.

به راهشان ادامه دادند. دوباره مستجار... به دیوار کعبه آویختند و از ته دل دعا کردند. باز راه افتادند. دور دوم هم تمام شد.

ربع ساعتی بعد حمید نفس عمیقی کشید و گفت: تموم شد.

ریحانه با عشق به خانه چشم دوخت و از ته دل شکر کرد.

بیرون آمدن از بین سیل جمعیت در حال طواف خودش داستانی بود. آرام آرام جمعیت را شکافتند و مدتی طول کشید تا توانستند به جایی که مادربزرگ نشسته بود برگردند.

بین راه حمید گفت: خدا رو شکر که عقد بستیم. از فکر تنها طواف کردنت دیوونه می شدم.

ریحانه با لبی خندان به طعنه گفت: بله. به تو که بد نمی گذره.

حمید با نگاهی خندان پرسید: حاج خانم می دونی کجایی که داری متلک میگی؟

ریحانه لب برچید، شانه ای بالا انداخت و مظلومانه گفت: تقصیر من نیست.

حمید سری از روی تأسف تکان داد. بعد سر برداشت و با لبخند به مامان جون سلام کرد. نماز طوافش را که خواند، ریحانه را به مامان جون سپرد و رفت تا برایشان آب زمزم بیاورد.

ریحانه هم نماز خواند و بعد همان جا کنار صندلی مامان جون روی زمین نشست و سرش را روی زانوی مادربزرگ گذاشت. با قلبی آرام به کعبه چشم دوخت و زیر لب مشغول دعا کردن شد. مامان جون هم با مهربانی نوازشش می کرد.

یک زن میانسال ایرانی هم بعد از رفتن حمید پیش آمد، یک صندلی تاشو را کنار ویلچر مامان جون باز کرد و نشست. تمام مدت با خریداری به دخترک خسته ی زیبا چشم دوخته بود. بالاخره هم سر صحبت را با مادربزرگ باز کرد. از این طرف و آن طرف حرف زد و پرسید. میان کلام مثلاً کاملاً اتفاقی با لبخند به ریحانه اشاره کرد و پرسید: نوه تونه؟

مامان جون نگاهی پرمهر به دخترک انداخت و گفت: بله.

=: خدا حفظش کنه. نازی! خسته شده.

مامان جون هم انگار خسته بود. با وجود این که منظور زن را که اتفاقاً پسر جوانش هم کنارش بود، فهمیده بود، اما حوصله ی توضیح دادن نداشت.

زن هم با اطمینان به این که ریحانه مجرد است، شروع به تعریف و تمجید از پسرش کرد. به آنجا رسید که گفت: نجیب، خوب، سر به زیر، درس خونده، بالای خونمونم یه واحد سه خوابه براش ساختیم که الان فقط تزئینات داخلیش مونده. قبل از سفر می خواست تمومش کنه، گفتم نه مادر جون. خونه مال عروسه. بذار بسلامتی عروس بیاری با سلیقه ی اون کاملش کن.

ریحانه آهی کشید و سر برداشت. چشمش به چهره ی پسر جوان افتاد که با لبخند نگاهش می کرد. رو به زن کرد و گفت: شوهر من معماری داخلی خونده. اگه دوست داشته باشین میتونه برای تزئینات خونه کمکتون کنه.

لبخند از روی لبهای مادر و پسر پرید. زن بریده بریده پرسید: تو... واقعاً... یعنی... شوهر داری؟ اصلاً بهت نمیاد!

ریحانه سر برداشت و با خونسردی گفت: اینهاش... امد.

حمید پیش آمد. با کنجکاوی نگاهی به مادر و پسر انداخت و سلام کوتاهی کرد که جوابهای کوتاهتری هم گرفت.

لیوان یک بار مصرف آب را به طرف مامان جون گرفت. مامان جون هم بعد از کلی تعارف به مادر و پسر، مشغول نوشیدن شد.

ریحانه هم لیوان دوم را گرفت. با لبخندی پر مهر از حمید تشکر کرد و بدون تعارف به لب برد. از بالای لیوان پسر را دید که با بیقراری از مادرش پرسید: مگه نمی خواستی بری خرید؟ داره دیر میشه ها!

هر دو از جا برخاستند. با عجله خداحافظی کردند و رفتند. حمید رفتنشان را نگاه کرد و با اخم پرسید: چی می گفتن؟

ریحانه در حالی که به زحمت جلوی خنده اش را می گرفت گفت: هیچی. مادره داشت می گفت برای پسرم یه خونه ی سه خوابه ساختیم که تزئیناتش مونده. منم گفتم شوهرم معمار داخلیه، اگه بخواین می تونه کمکتون کنه. ولی انگار خیلی از حرفم خوششون نیومد. پا شدن رفتن.

این را گفت و از خنده منفجر شد. مامان جون هم می خندید. حمید سری تکان داد و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: چه خوششم امده!

ریحانه بین خنده گفت: آخه من تا حالا خواستگار گذری نداشتم. خیلی مضحک بود!

حمید کم کم عصبانی میشد. در حالی که می کوشید لحنش عوض نشود، با ناراحتی پرسید: ریحانه می فهمی چی داری میگی؟

مامان جون با آرامش گفت: بسه دیگه مادرجون. شوهرتو حساس نکن. بریم حمیدجان؟

حمید پشت ویلچر ایستاد و گفت: بریم.

ریحانه هم از جا برخاست و آرام و باادب خارج شدند.

+: مامان جون بریم ابراج؟ یه کم خرید کنیم بعد بریم خونه.

=: بریم مادر. منم شدم وبال شما.

+: دهه! این چه حرفیه؟! ناسلامتی شما منو آوردین ها!

=: چی بگم آخه همه اش دارم بهتون زحمت میدم. مخصوصاً بچم حمید!

+: اجرشو می بره. غصه نخورین.

_: راست میگه. چرا نمیذارین با دل خوش اجرشو ببرم؟ یه ویلچر هل دادن کسی رو نکشته. خیالتون راحت.

=: کمرت درد می گیره.

_: کمرم خوبه شکر خدا. قبل از سفرم با ریحانه تقویت کردیم برای این روزا.

=: الهی خیر از جوونیتون ببینین.

_: سلامت باشین.

وارد بازار ابراج البیت شدند. دکه های آبمیوه فروشی و عطر و عود فروشی گوشه و کنار سالن بزرگ را پر کرده بودند. مغازه های برندهای مختلف اروپایی و امریکایی هم دور سالن بودند.

وارد یک لباس بچه فروشی شدند. مامان جون می خواست سوغاتی بخرد. اما قیمتها اینقدر بالا بود که پشیمان شد.

ریحانه یک شلوار یک وجبی صورتی با ستاره های سفید برداشت و گفت: وای این چه موشه!

مامان جون گفت: اینجا نه... ولی یه جایی که قیمت مناسبی دیدین چند تا لباس بچه بردارین تبرک کنین ببرین. بسلامتی هر وقت بچه دار شدین داشته باشین.

حمید که پشت ویلچر ایستاده بود از خجالت رو گرداند. ریحانه هم کمی رنگ به رنگ شد. بعد برای عوض کردن فضا با خوشی گفت: نه من همینو می خوام! خیلی خوشگله. بذارین ببینم. قیمتشم مناسبه. به پول ما حدود سیصدهزار تومن میشه. حمید زود باش. برو حسابش کن.

حمید ابرویی بالا انداخت و گفت: غلط کرده بچم. باباش تا حالا شلوار سیصد هزار تومنی نپوشیده.

ریحانه لباس را سر جایش گذاشت و با عشوه گفت: ایششش خسیس!

حمید نگاهی خشمگین به فروشنده که با لذت به اداهای ریحانه نگاه می کرد انداخت و اخم کرد. ویلچر را عقب کشید و گفت: بریم.

ریحانه معترضانه گفت: تماشا کردنش که خرج نداره. بذار یه کم تماشا کنم.

حمید سعی کرد آرام باشد. به زحمت خودش را کنترل کرد و محکم گفت: بریم ریحانه.

ریحانه پا کشان و غرغرکنان به دنبال او خارج شد. حتی غرغرهای در قالب طنزش هم برای حمید شنیدنی بود. نمی دانست واقعاً همه به اندازه ی او از هر ادای این دختر ذوق می کنند یا فقط برای او اینطور است؟

کلافه دورش را پایید. شکر خدا کسی به ناموسش نگاه نمی کرد. نفسی به راحتی کشید و به هل دادن ویلچر ادامه داد. با آسانسور بالا رفتند. مامان جون توی یک پارچه فروشی مشغول انتخاب پارچه شد.

ریحانه بی حوصله به پارچه ها نگاه می کرد. حمید پرسید: چیزی نمی خوای؟

+: پارچه؟ نه. دردسر داره. بده خیاط... برو... بیا... حوصله ندارم.

_: مامان برات میدوزه.

+: از مامانت مایه نذار. هنوز شرمنده ی اون چار دست لباس خوشگلم. دلیل نمیشه که هر دقه مزاحمش بشم. اصلاً لباس آماده بیشتر بهم می چسبه.

_: خیلی خب بابا دعوا نداریم.

بالاخره مامان جون خریدش را کرد. توی مغازه ی بعدی هم ریحانه یک بلوز ظریف نخی برای خودش خرید. حمید هم از موبایل فروشی برای خودش شارژر خرید. شارژرش را جا گذاشته بود. این دو روز با هم اتاقیها شریک شده بود.


معذرت

سلام به روی ماه دوستام

عذر تاخیر. ما خوبیم و همه چی خوبه به لطف خدا.... فقط کامپیوترم حالی نداره که آقای همسر دارن کم کم بهش رسیدگی می کنن. این چند روز هم تا گردن توی خانه تکانی فرو رفته بودم. هنوز آشپزخانه و کتاب خانه ی عزیزم موندن. تمام اتاقای خونه رو باهم جابجا کردم اینه که حسابی سنگین شد. پرستاری و خیاطی هم که بود و خلاصه زمانه ما را به تاخیر انداخت. فعلا هم با این کامپیوتر نیمه جان و کارهای نیمه کاره نمی دونم کی بتونم بنویسم.

امیدجان ببخش گلم خیلی درگیرم  

شوق کعبه عشق خانه (21)

سلام سلام سلام
خوب هستین انشاءالله؟ سرحال؟ قبراق؟
منم شکر خدا خوبم... همچنان مشغول پرستاری هستیم. ویش می لاک!

آبی نوشت: خیلی جزءجزء و ریز می نویسم. شاید حوصله سر بر باشه ولی دوست دارم خودمو تو اون فضا حس کنم. خدا قسمت همه ی آرزومندان بکنه به خیر و عافیت...

حمید صبح روز بعد با غر و لند فریدون هم اتاقیش، از خواب بیدار شد. فریدون با زیرپوش رکابی و زیر شلواری راه راه مامان دوز پشت در دستشویی ایستاده بود و در میزد. غرغرکنان خطاب به آرش که توی دستشویی بود، می گفت: بابا اسمش مستراح هست ولی محل استراحت نیست جون تو! بقیه ی خوابتو بیا رو تختت بکن بذار ملت به زندگیشون برسن.

حمید پوزخندی زد و به داریوش نگاه کرد. داریوش همچنان سعی داشت خواب بماند. به پهلو خوابیده و بالش را روی سرش می فشرد تا کمتر سر و صدا را بشنود.

حمید بیحال و شل و ول از جا برخاست. سردش بود. به طرف کلید تهویه رفت و درجه اش را کمی بالا برد. بعد همان جا به دیوار تکیه داد و چشمهایش را بست.

یک قدم آن طرفتر در دستشویی باز شد و هنوز آرش بیرون نیامده، فریدون خودش را تو انداخت. آرش غرغرکنان بیرون آمد و گفت: سر صبحی نمیذاره با دل خوش به کارمون برسیم!

حمید بازهم پوزخند زد. بحث کردن فایده نداشت.

فریدون با همان عجله ای که رفته بود برگشت. حمید خواب آلوده پرسید: چیزی جا گذاشتی؟

=: نه تموم شد بیا برو.

بعد دوستانه سر شانه ی آرش زد و افزود: دستشویی اینجوری میرن. نه سه ساعت برن منزل کنن.

آرش دستش را توی هوا تکان داد و معترضانه گفت: من نمی تونم.

حمید آهی کشید و رفت. کسی منتظر نبود با اینحال با عجله مسواک زد و بیرون آمد. جلوی چمدانش نشست و لباس فرم کاروان را بیرون کشید. شلوار پارچه ای و پیراهن کرم. اتوی سفری اش را هم به برق زد و بعد از این که به دقت اتویشان زد، پوشید.

بیرون که آمد نگاهی به راهروی روبرو که اتاقهای خانمها بود انداخت. نفس عمیقی کشید و فکر کرد: ریحانه گفته مزاحم نشم. احوال مامان جون رو که میشه بپرسم!

تا جلوی در اتاق هم رفت ولی باز شک کرد. اگر هم اتاقیها خواب بودند نمی خواست مزاحمشان بشود. برگشت. جلوی آسانسور شلوغ بود. در راه پله ی اضطراری را باز کرد و به طرف رستوران پایین رفت. پیش خدمت بنگلادشی از کنارش رد شد و لبخند زد. او هم لبخندی زد و سلام کرد.

دو طبقه پایینتر وارد رستوران شد. دم در، روی میز، کره و پنیر و مربا و بشقاب و کارد گذاشته بودند. روی میزهای اصلی هم نان باگت و لواش و ترموسهای چای و قندان و لیوان یک بار مصرف بود.

حمید یک بشقاب برداشت و برای خودش پنیر و کره گذاشت. حواسش پیش ریحانه بود. آیا این صبحانه را می خورد؟ اگر خواب بماند و رستوران تعطیل شود چه؟

غرق فکر صبحانه اش را خورد و بعد از تشکر از آقای داورفر که همراه بقیه همکارانش مشغول پذیرایی بود، بیرون رفت. توی راهرو مامان جون را دید که همراه هم اتاقیهایش از رستوران بانوان بیرون آمد.

با خوشحالی جلو رفت و سلام و علیک گرمی کردند. هم اتاقیهایش هم کلی حمید را تحویل گرفتند و گفتند که مامان جون مرتب تعریفش را می کند.

حمید با خجالت تشکر کرد و پرسید: صبحی حرم میرین؟

=: نه مادر. الان می ترسم خیلی گرما بخوریم. فکر کردم عصر بریم.

_: خوبه. ریحانه هم شاید عصر بیاد باهم بریم. کاری با من دارین؟

=: نه مادر. چکار دارم؟ برو بسلامت.

خداحافظی کرد و باز با پله پایین رفت. از در هتل بیرون آمد. زیر هتل یک بقالی و یک داروخانه بود. توی بقالی رفت و فکر کرد صبحانه ای برای ریحانه تهیه کند. بسته های "لوزین" محتوی نان هزارلا با طعمهای شور و شیرین را بررسی کرد و بالاخره دو تا سیب و دارچین و دو تا پنیر و سبزی برداشت. کمی شکلات و مغز شور و آبمیوه هم خرید و بیرون آمد.

توی لابی هتل به انتظار خبری از ریحانه نشست و به روبرو خیره شد.

شوهر لیلی جلو آمد و خندان پرسید: سلام. چطوری شازده داماد؟

سر برداشت و با لبخند گفت: سلام. خوبم. شما خوبین؟

لیلی هم رسید و گفت: وای من کیفمو جا گذاشتم. میرم بالا میارمش.

با دیدن حمید چهره اش از هم شکفت. با خوشحالی گفت: شمایین آقاحمید؟ چرا اینجا نشستین؟

حمید ابرویی بالا برد و متعجب پرسید: کجا بشینم؟

=: بیاین برین پیش ریحانه. پت و مت رفتن حرم، ما هم که داریم میریم. هیچ کدومم تا بعدازظهر نمیاییم.

_: پت و مت؟!

=: همین دوقلوها! سر صبحی بس مسخره بازی کردن بهشون میگم پت و مت. بیاین دیگه.

حمید به سنگینی برخاست و بعد از خداحافظی با همسر لیلی به طرف آسانسور آقایان رفت.

لیلی هم از آن طرف آمد. با عجله در اتاق را باز کرد و گفت: بذارین من یه کم مرتب کنم بعد بیایین.

حمید دستهایش را پشتش بهم گره زد و کمی عقبتر ایستاد. لیلی با عجله اتاق را مرتب کرد. کیفش را برداشت و بیرون آمد.

=: هنوز خوابه. بفرمایین. خداحافظ.

_: متشکرم. خداحافظ.

حمید وارد شد و در حالی که در را می بست سر برداشت. نگاهش تا انتهای اتاق رفت تا به ریحانه ی مو پریشان رسید. یک روسری هم لابلای موهایش بود. رو به دیوار خوابیده بود و متوجه ی ورودش نشد.

حمید کیسه ی خریدش را جلوی آینه گذاشت و با قدمهای مقطع طول اتاق را پیمود. روی تخت خم شد و به آرامی گونه اش را بوسید.

ریحانه چشم باز کرد. چند لحظه فکر کرد بعد برگشت و وحشتزده پرسید: تو اینجا چکار می کنی؟

حمید خندید و گفت: علیک سلام. هم اتاقیت دعوتم کرد.

و خوشحال بوسه ی دیگری از او ربود. ریحانه چشمهایش را مالید. لحاف را بالاتر کشید و خواب آلوده گفت: سلام. دوقلوها که خیلی وقته رفتن. لیلی گفت تنهایم؟

حمید لب تختش نشست و گفت: ها. چقدر اتاقتون خوب شده. خودتون تختا رو جابجا کردین؟

+: من نبودم. بچه ها کردن.

_: کاش ما هم بکنیم. صبحی می خواستم نماز بخونم هیچی جا نبود. به بدبختی یه گوشه خوندم.

+: حمید یه چی بگم ناراحت نمیشی؟

_: چی مثلاً؟

+: قول بده ناراحت نشی.

حمید خندید و گفت: من خوشحالم. بگو.

+: برو بیرون من لباسمو عوض کنم.

_: جااان؟! پاشو ببینم دختره ی لوس.

+: گفتی ناراحت نمیشی.

_: من همچی حرفی نزدم. الانم ناراحت نیستم. ولی بیرون نمیرم.

+: پس چشماتو ببند.

_: ریحانه تو زن منی!

+: می دونم. ولی حمید خواهش می کنم.

حمید نالید: هی هی هی....

و چشمهایش را با دستهایش پوشاند. ریحانه با احتیاط توی تخت نشست و گفت: روتو بکن به دیوار. نگاه کنی خیلی ناراحت میشم.

_: پوههه... خیلی خب بابا.

ریحانه با پیراهن سبک خوابش از توی تخت بیرون پرید. یک چادر دورش پیچید و گفت: خیلی خب می تونی چشماتو باز کنی.

جلوی چمدانش زانو زد و یک تیشرت و شلوار جین برداشت. به حمام رفت. چند دقیقه بعد با لبخند خجولی برگشت و گفت: ببخشیـــــــد...

جلوی میز آینه نشست. در حالی که موهایش را شانه میزد پرسید: اینا چیه؟ تو خریدی؟

_: یه کمی شیرینی و شوری. فکر کردم شاید صبحانه ی هتل رو نخوری.

+: متشکرم.

_: البته رستورانم تا هشت ونیم بیشتر نیست. الان تعطیل شده.

+: ساعت چنده؟

_: 9.

+: هعیییی..... می خواستم تا ظهر بخوابم. خیلی نامردی.

_: بگیر بخواب. من که حرفی ندارم.

+: نه. گشنم شده. نمی دونم اون همه خوراکی که دیشب بهم دادی کجا رفتن!

از جا برخاست و یک بطر آب معدنی توی کتری برقی ریخت و بعد آن را روشن کرد. دو تا لیوان و قاشق هم از تاقچه ی کنار کمد برداشت و توی دستشویی به دقت شست. با خودش فکر کرد که باید مایع ظرفشویی بخرد. پودر لباسشویی و شامپو و صابون و مسواک و خمیردندان توی اتاق موجود بود. فقط مایع ظرفشویی کم داشت. میشد با پودر ظرف بشوید، اما مایع بهتر بود.

_: خیلی هم خوبه که هضم شدن. باید یه کم جون بگیری برای منا عرفات. اعمال اصلی خیلی مشکلترن.

ریحانه در حال ریختن آب جوش گفت: دارم از ترس میمیرم! میگن خیلی سخته! سه روز تو چادر بودن، گرما، خستگی، رمی جمرات، بعد دوباره برگشتن و اون همه اعمالشو انجام دادن!

_: عزیز دلم سه روز تو چادر بودن که کار سختی نیست. فقط باید مرتب آب و املاح بخوری که ضعف نکنی. رمی جمراتم اگه تونستی میری. نتونستی وکالت میدی برات انجام میدم. اعمالم برمی گردیم. لازم نیست همه رو یه جا انجام بدیم. یواش یواش. دو سه روزم طول کشید ایرادی نداره. سه روز فکر کنم تا وقت سفر مدینه فرصت داریم. مشکلی نیست.

ریحانه که به دقت مشغول چیدن صبحانه توی سینی بود، با لبخند پرسید: تو همین الان نگفتی اعمال مشکلن باید جون بگیری؟!

_: گفتم. ولی نه برای این که بترسی. برای این که غذاتو مثل آدم بخوری و رژیم رو بذاری کنار. والا به پهلو وایسی دیگه دیده نمیشی! شدی مثل یه نوار کاغذی! از روبرو یه ذره، از پهلو هیچی.

ریحانه سینی را روی ملحفه ی سفید تمیزی که به جای فرش روی موکت وسط اتاق پهن کرده بودند، گذاشت و گفت: حالا اگه دید زدنتون تموم شد بفرمایین صبحونه بخورین. تو عمرت اینقدر طول و عرض کسی رو وجب کرده بودی؟

حمید خندان سر خورد و همان جلوی تخت روی زمین چهارزانو نشست. در همان حال گفت: نه بابا. من پسر خوبیم. چشم پاک... ماه ماه ماه!

+: بابا اعتماد به نفس! یه اسفندم برای خودت دود کن!

_: باشه حتماً! من چایی می خورم تو بقیه شو بخور. صبحانه خوردم.

+: اگه فکر کردی من مثل دیشب زیر بار خوردن این همه خوراکی میرم کور خوندی.

بعد از ربع ساعت وقتی اصرارهای حمید برای صبحانه خوردن ریحانه نتیجه ی چندانی نداد، ریحانه نالید: بسه دیگه حمید. تو که می دونی من اصلاً اهلش نیستم.

_: این صبحانه نخوردنت اصلاً قشنگ نیست خانم خوشگله.

+: یه دونه از این کیکا با چایی خوردم. خیلی هم خوشمزه بودن. بسه دیگه. خواهش می کنم.

حمید آهی کشید و جوابی نداد. اصرار فایده نداشت.

ریحانه سینی را جلوی آینه گذاشت. کنترل تلویزیون را برداشت و گفت: آیا تلویزیونشون چی داره؟

تلویزیون را روشن کرد و کنار پای حمید دراز کشید. به عنوان عذرخواهی سرش را روی پایش گذاشت. حمید هم لبخندی زد و مشغول نوازش موهایش شد. هر دو به صفحه ی تلویزیون چشم دوختند. اولین شبکه بیت الله الحرام را به طور مستقیم نشان میداد. بعدی یک شبکه ی خبر عربی بود. بعد دو سه شبکه ی عربی دیگر که بیشتر برنامه های مذهبی پخش می کردند و در نهایت چند شبکه ی ایرانی هم برای تماشا موجود بودند.

تا وقت نهار توی اتاق بودند. ساعت یک بود که باهم از راه پله ی اضطراری پایین رفتند که گرفتار صف آسانسور نشوند.

تازه یک طبقه را پایین رفته بودند که یکی از همسفرها از در راه پله وارد شد. حمید با تعجب پرسید: این طبقه چیه؟

=: رختشورخونه.

_: ا رختشورخونه اینجایه؟ من ندیده بودم!

ریحانه با کنجکاوی پرسید: بریم ببینیمش؟

_: بریم.

در را که مثل بقیه ی درهای راه پله های اضطراری با فنر سنگینی محکم میشد باز کردند و وارد راهروی تاریکی شدند. ریحانه غرغر کنان گفت: مثلاً اسمش راه پله ی اضطراریه با این در سفت! اگه اینجا آتیش بگیره تا این درا باز بشن همه سوختن!

_: خدا نکنه!

از راهروی تاریک گذشتند.

+: اینجا چقدر ترسناکه.

_: بیا روشن شد. لباسشویی برادران، خواهران هم اون ته راهرویه. این سالنم ظاهراً مال پهن کردن لباس شسته هایه.

 

+: این یکی سالن چیه؟ اجتماعات؟ کنار لباس شسته ها؟

_: منافاتی داره؟

+: پس چرا درش بسته یه؟

_: خب الان خبری نیست. لابد جشنی چیزی باشه اینجا جمع میشیم.

+: کنار لباس شسته ها.

_: روبروشون! حالا چرا گیر دادی به لباسا؟ بیا بریم ببینیم ماشین رختشوییا چه جوری کار می کنن.

ریحانه جلوی در لباسشویی مردانه سر کشید و گفت: وای از این ماشینای دوقلو من بلد نیستم.

_: من بلدم. تو سربازی هم از اینا داشتیم. بیا یادت بدم. بیا هیچکس اینجا نیست.

+: چقدر خلوته! آدمخوارا نیان درسته قورتمون بدن!

_: مگه تو آدمخوارا رو درسته قورت بدی. مطمئن باش اونا کاری به کارت ندارن.

ریحانه با خنده سقلمه ای به او زد و با کنجکاوی به ماشین لباسشویی نگاه کرد.

_: کاش برم حوله های احرام و لباس چرکامو بیارم، عملاً نشونت بدم. یا می خوای بعد از نهار بیاییم.

+: نه. حتماً بعد از نهار شلوغ میشه دیگه نمی تونم بیام تو مردونه!

حمید خندید و گفت: باشه بریم. تو هم لباساتو بیار.

+: باشه. برم لباسای مامان جونم بگیرم.

دوباره برگشتند بالا. حمید به اتاق خودش رفت و ریحانه در اتاق مامان جون را زد. کمی بعد یکی از هم اتاقیهای مامان جون در را باز کرد. ریحانه با لبخند سلام کرد و پرسید: مامان جون هستن؟

=: بله هستن. داریم میریم نهار. تو خوردی؟

مامان جون هم جلو آمد و گفت: سلام دختر گل. خوبی؟

+: سلام. بله خوبم خیلی ممنون. با حمید می خوایم بریم تو رختشورخونه لباسامونو بشوریم. شما هم لباس چرکاتونو بدین.

=: نه مادر. مزاحم شما نمیشم. خودم می خواستم بعد از نهار برم بشورم. از صبح از بس خسته بودم نا نداشتم از جام پاشم.

+: خب چرا شما برین؟ من و حمید که داریم میریم. کار اضافه ای نیست. میشوریم پهن می کنیم، خشک که شد براتون میاریم. بدین به من.

مادربزرگ با کلی عذرخواهی لباسهای کثیفش را توی یک کیسه ی پارچه ای بزرگ ریخت، به او داد و سفارش کرد که با دقت بشوید. ریحانه هم با روی خوش تمام سفارشها را پذیرفت و ضمن خداحافظی بیرون رفت.

حمید توی راهرو منتظرش بود. ریحانه به اتاق خودشان رفت و لباسهای خودش را هم برداشت. باهم به لباسشویی رفتند. یک مرد میانسال مشغول شستن لباسهایش بود. ریحانه با تردید زمزمه کرد: می خوای باشه برای بعد؟

_: نه بابا بیا. طوری نمیشه. اون که داره کار خودشو می کنه. بیا لباسای مامان جون رو بریز تو این یکی که می خوای جدا بشوری. لباسای خودتم تو این. حوله های منم که به قدر کافی حجیم هستن که یه ماشین رو پر کنن.

ریحانه قوطی های پودر را نشان داد و گفت: پودرم اوردم.

حمید به کیسه ی پنجاه کیلویی پودر لباسشویی اشاره کرد و گفت: اینجا هم هست. بیا به مقدار کافی آب و پودر می ریزیم و بهش زمان میدیم. مثلاً ربع ساعت. وقتی شست آبشو تخلیه می کنیم و دوباره آب می ریزیم تا پودرش پاک بشه. بعدم اینجا آبکشیش می کنیم. بیا عقب خیس نشی.

هر سه ماشین لباسشویی را راه انداختند و تا شسته شدن لباسها روی صندلیهای نهارخوری مخمل قرمز کهنه ای که کنار سالن بود نشستند. بعد هم مراحل بعدی را به دقت انجام دادند و ریحانه خوب یاد گرفت. بعد از شسته شدن و آبکشی لباسها هم آنها را به سالن خشک کردن بردند که پر از طنابهایی بود که به هر سو کشیده شده بودند. سالنی غرفه غرفه که معلوم نبود مصرف اولیه اش چی بوده است. تا آخرین غرفه رفتند و بالاخره رضایت دادند که لباسهایشان را پهن کنند.

آخرین لباس که پهن شد، ریحانه روی پنجه ی پا ایستاد و در حالی که به بقیه ی سالن نگاه می کرد، گفت: اووووه! چقدر لباس! چشم چشم رو نمی بینه. خدا کنه لباسامونو گم نکنیم.

_: نه گم نمیشه انشاءالله. انتهای خط. اینقدر میاییم تا برسیم.

+: لباسامونو نمی برن؟

_: نه دیگه همه پهن کردن. انشاءالله نمی برن.

ریحانه به دیوار تکیه داد. دستهایش را باز کرد و نالید: آه خسته شدم.

حمید نگاهی به دور و بر انداخت. توی سالن فقط لباس بود. با احتیاط پیش آمد. چانه ی او را گرفت و لب بر لبش گذاشت.

ریحانه بعد از چند لحظه با خنده گفت: از این رمانتیکتر نمیشد. یه بوسه ی عاشقانه توی رختشورخونه! باید در تاریخ ثبتش کنیم.

حمید او را از دیوار جدا کرد. دست دور شانه هایش انداخت و گفت: خیلی عاشقانه! بزن بریم نهار.

+: نمیشه رستورانم خلوت باشه دو نفری بخوریم؟

_: بعیده! ولی هم اتاقیهات نیومده باشن می تونیم بگیریم ببریم تو اتاق.

+: ولش کن. شوخی کردم.

خوش و خندان بیرون رفتند. یک طبقه پایین رفتند تا به رستوران رسیدند. دو طرف راهرو سالنهای مردانه و زنانه بود. از هم خداحافظی کردند و وارد شدند. نهار سبزی پلو ماهی خوشمزه ای بود. تنها عیبش این بود که خیلی زیاد کشیده بودند و ریحانه فقط نصف بشقابش را توانست بخورد. بعد هم به اتاقش برگشت و بالاخره توانست بقیه ی استراحتش را که از صبح طلبکار بود بکند!

عصر ساعت چهارونیم بود که با حمید و مامان جون راهی حرم شدند. از هتل بیرون رفتند و به انتظار اتوبوس هایی که به طور رایگان در مسیر حرم رفت و آمد می کردند ماندند. هوا گرم و مرطوب بود و ریحانه با وجود آن که استراحت کرده بود باز هم احساس خواب آلودگی می کرد. اتوبوس رسید و سوار شدند. ویلچر مامان جون را هم بردند.

در ایستگاه کُدَی، اتوبوس را عوض کردند و دوباره به طرف حرم راه افتادند. نزدیک حرم پیاده شدند. دوباره باید از تونل بلند و بدبو می گذشتند. اما مادربزرگ گفت: خانم طاهری که پارسال عمره امده می گفت اینجا که می رسیم میریم تو این آسانسورا و میریم همکف ابراج البیت میاییم بیرون. دیگه پله بالا نمیریم.

+: وای مامان جون واقعاً؟! من دیشب داشتم از بوی بد این راه میمردم! پس این آسانسورا میره تو ابراج؟ چه خوب! مرسی!

طبقه ی همکف بازار ابراج البیت بیرون آمدند. از فروشگاههای رنگارنگ بدون توجه گذشتند و به سوی معبود عشق شتافتند.

وارد حرم که شدند ریحانه با اشک شوق به کعبه چشم دوخت. دیشب آمده بود اما الان انگار دفعه ی اولش بود! شب قبل اینقدر فکر و نگرانی داشت که حساب نمیشد! این بار اما خوشحال و آرام بود. خیلی خوشحال!

مامان جون گفت: منو بذارین همینجا زیارت کنم. خودتون اگه می خواین برین طواف.

_: نه خب شما رو هم می بریم.

=: نه مادرجون. واجب که نیست. هم به تو فشار میاد هم ویلچر مزاحم مردمه. شما برین طوافتونو بکنین. نگاه کردن به خونه ی کعبه هم عبادته. برین مادر. التماس دعا.

_: چشم. چیزی احتیاج ندارین؟ آب زمزم براتون بیارم؟

=: نه مادر الان تشنه ام نیست. برین بسلامت.

_: چشم. با اجازتون. فعلاً. التماس دعا.

ریحانه هم خم شد. گونه ی مادربزرگش را بوسید و با شوق گفت: مامان جون التماس دعا.

مادربزرگ زمزمه کرد: دعاگویم. قدر شوهرتو بدون. پسر خوبیه.

ریحانه با لبخند به حمید نگاه کرد و ذوق زده گفت: می دونم. خداحافظ.

دست در دست هم به طرف خانه ی عشق رفتند. نزدیک حجرالاسود، حمید گفت: بیا جلوی من. کفشاتو بگیر جلوت، پشتتم به من باشه که با مردم برخورد نکنی. اینجوری راحتتره. گم هم نمیشی.

+: خب پشتتو می گیرم میام.

_: نه من پشت سرمو نمی بینم! جلوم باشی بهتره. برو بسم الله...

کتابچه ی دعاهای دورهای طواف را باز کرد و شروع کردند. ریحانه غرق فکر راه افتاد. پارچه ی سیاه کعبه را از پشت مه اشکهایش محو میدید. صدای حمید را که بیخ گوشش دعا می خواند می شنید و سعی می کرد همراهش تکرار کند. حالش خیلی خوب بود. از این بهتر نمیشد. این حال و هوا... مال این دنیا نبود. انگار روی ابرها راه می رفت. پاهایش را حس نمی کرد. حضور جمعیتی را که باهم گرد خانه می گشتند را نمی فهمید. غرق احساسات تازه ای بود که درک درستی از آنها نداشت. آنجا به طور یقین قطعه ای از بهشت بود.