ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

گذر از سی (4)

سلام سلام
حلول ماه مبارک رمضان رو تبریک میگم. خدایا با دست خالی امدیم. انشاءالله با دست پر و دل سبک این ماه رو بگذرونیم.
خیلی دلم می خواد بیشتر بنویسم ولی واقعاً نمی رسم.
پ.ن ارکیده جانم ناپیدایی... امیدوارم که حالت خوب باشه
پ.ن 2 دلم برای دوستای وبلاگی قدیمی تنگ شده


با صدای شماطه بیدار شد. دستی روی ساعت قدیمی کوبید. این ساعت را فرشید برای خودش خریده بود. اگر روی آن میزد فقط چند دقیقه صدایش قطع میشد و باز صدایش بلند میشد. باید دست می برد و شاسی کوچک پشتش را به راست می کشید تا قطع شود.

بار دوم دست برد و چشم بسته زنگش را قطع کرد. تلوتلو خوران برخاست. چشم بسته دست و رویش را شست و به آشپزخانه رفت. قرص تیروئیدش را خورد و فکر کرد از آخرین باری که آزمایش داده است بیش از شش ماه می گذرد. باید به لیست کارهای قبل از عیدش آزمایش را هم اضافه می کرد. کاش وقت گرفتن از فوق تخصص غدد اینقدر سخت نبود.

چایساز را روشن کرد و کمی چای توی صافی قوری ریخت. شبنم خواب آلوده به آشپزخانه آمد و سلام کرد. از این که خودش بیدار شده بود خوشحال شد ولی از این که آرامش اول صبحش بهم می ریخت خوشش نیامد. به خودش بود اول صبحانه می خورد و سرحال میشد بعد سراغ بچه ها می رفت.

وقتی فرشید بود چی؟ سعی کرد به خاطر بیاورد اما خاطره ی واضحی به یاد نیاورد. روزهای معدودی که فرشید خانه بود هرکدام یک طوری می گذشت، برنامه ی مشخصی نداشت.

شبنم صورتش را شست و دهانش را باز کرد! بلافاصله مثل یک پرنده ی شاد مشغول جیک جیک کردن شد. از همه چیز حرف میزد و شایسته نمی شنید. معمولاً سعی می کرد به حرفهای دخترها گوش بدهد ولی الان اصلاً حوصله اش را نداشت.

شبنم در حال حرف زدن قوطی شیرکاکائو را بهم زد و توی لیوان ریخت. روی کابینت کثیف شد. شایسته مثل یک ربات، پارچه برداشت و بدون حرف تمیزش کرد.

کمی چای نوشید و لقمه ای نان و پنیر آماده کرد. با صدای زنگ در خواب آلوده سر برداشت. آه کیوان!

در را باز کرد. سراغ شمیم رفت. داشت دیر میشد. دخترک چشم بسته را توی دستشویی برد و در را به رویش بست. برگشت. در آپارتمان را باز کرد. به آشپزخانه رفت و برای شمیم شیرکاکائو ریخت.

کیوان با سروصدا وارد شد: سلام سلام. صبح بخیر!

شبنم به گردنش آویزان شد و کمی بعد شمیم هم رسید. حال و احوالشان که تمام شد به طرف شایسته آمد که داشت لیوان چای را می شست. دست دور شانه هایش انداخت. گونه اش را بوسید و پرسید: احوال خانباجی چطوره؟ تحویل نمی گیری!

بوسه اش را کوتاه جواب داد و گفت: خوابم میاد.

=: یعنی اگه من نمیومدم می خوابیدی!

+: نه بابا. می بینی که باید بریم بیرون. بچه ها زود بخورین برین حاضر شین. سوغاتیا بمونه برای بعد از مدرسه.

#: مامان خواهش...

*: ماماااان.... همین الان یه نگاه می کنیم میریم.

کیوان چمدانش را کنار اتاق باز کرد و گفت: یه چی میگی شایسته! این طفلکا چه جوری طاقت بیارن!

برایشان دفتر سیمی طرح دار و مداد فانتزی خریده بود. باز خوب بود. به درد می خورد. نفسی کشید و تشکر کرد. صدای تشکرش بین هیاهوی شاد بچه هایش گم شد. کیوان بچه ها را به طرف اتاقشان برد و گفت: خیلی خب حالا اینا رو بذارین تو کیفاتون و زود برین حاضر شین.

*: دایی میشه ببریمشون مدرسه؟

#: دایی دفتر مشقم داره تموم میشه. امروز تو این بنویسم؟

*: دایی رکسانا مثل این مداد داره. اینقدر دلم می خواست منم داشتم!

#: دایی...

=: بدوین. زود باشین حاضر شین. بعله ببرین مدرسه و هرچی دوست دارین توشون بنویسین. فقط سریع آماده بشین.

در اتاق بسته شد. کیوان به طرف هال برگشت. روی صندلی بلند اپن نشست و توی لیوان چایی که شایسته برایش ریخت قند انداخت.

+: گفتی هشت... الان یادم امد. خوب شد زودتر رسیدی. دارم میرم جایی. اول وقت مهدکودک نیستم.

=: آره اشتباه کرده بودم. فکر کردم هشت میرسه. شش و نیم رسید. خوشبختانه تاکسی هم بود زود امدم.

+: خدا رو شکر. وای دیر شد. بچه ها بدوین! راستی کیوان کلید اضافه دم دره. خواستی بری بیرون برش دار.

خودش را توی اتاق انداخت و آماده شد. بچه ها را به مدرسه رساند. به مهدکودک زنگ زد و مرخصی ساعتی گرفت. با پریشانی به ساعتش نگاه کرد. شهر کوچک و راهها نزدیک بود. با این وجود به جای هفت و نیم، کمی قبل از هشت به دفتر هرمز رسید.

از در کوچک نیمه باز گذشت و از پله های موزاییکی قدیمی بالا رفت. نفس نفس زنان وارد دفتر شد. یک مرد جوان پشت میز رو به در، جلوی پنجره ای با قاب چوبی نشسته بود. هرمز هم جلوی میز ایستاده و پشتش به در بود که با ورود شایسته برگشت.

با دیدن او لبخندی زد و گفت: سلام. صبح بخیر.

شایسته به زحمت نفسی تازه کرد و گفت: سلام. ببخشید دیر شد.

هرمز با خونسردی چرخید. یک لیوان یک بار مصرف از کنار آبسردکن برداشت. در حالی که آن را پر می کرد گفت: هیچ اشکالی نداره.

لیوان را توی بشقابی گذاشت و جلوی او گرفت. شایسته با ناباوری به لیوان نگاه کرد و گفت: اوه متشکرم!

هرمز به در باز دفترش اشاره کرد و گفت: خواهش می کنم. بفرمایید.

شایسته جرعه ای نوشید و وارد دفتر شد. انتظار داشت یک دفتر با میز بزرگ مدیریتی ببیند با مبلهای اداری چرمی دسته چوبی.

اما با کمال ناباوری دو کاناپه ی دو نفره ی تمام پارچه ی مخمل خاکی قهوه ای روبروی هم دید. روبرویش هم کف تاق پنجره ی قدیمی با تشک و کوسنهای کرم قهوه ای مبله شده و فضای صمیمانه ای ساخته بود. گوشه سمت راست رو به در یک میز کار کوچک بود.

شایسته آرام وارد شد. خدا را شکر کرد که کف هر دو اتاق با کفپوش لمینت نرم پوشیده است و پاشنه هایش صدا نمی دهند. این کفشهایش را دوست داشت. قدش را بلندتر نشان می داد و اعتماد بنفسش را بیشتر می کرد. ولی احساس کرد اگر الان در این سکوت پاشنه هایش صدا می دادند دستپاچه میشد.

هرمز به کاناپه اشاره کرد و دوباره گفت: بفرمایید.

شایسته با تشویش نگاهش کرد. انگار می خواست سرش را ببرد! تجسم کرد که روی مبل می نشیند و هرمز می گوید سرش را روی میز جلوی مبل بگذارد تا با تبر قطعش کند!

نفسش جایی زیر گلویش گیر کرد و دیگر بالا نیامد. هرمز با نگرانی پرسید: حالتون خوبه خانم؟ یه کم آب بخورین.

تازه به یاد لیوان آبی که هنوز به دست داشت افتاد و کمی دیگر نوشید. بعد با تردید پرسید: میشه... میشه من اونجا توی پنجره بنشینم؟

هرمز نگاهی به پنجره انداخت. لبخند کمرنگی زد و گفت: بله حتماً. هرجا دوست دارین بشینین.

نفسی تازه کرد. به دنبال اعتماد به نفسش توی پستوی ذهنش را کاوید. سعی کرد قدمهایش را محکم کند اما فقط توانست از لرزش پاهایش جلوگیری کند. با احتیاط به طرف پنجره رفت. سر سه گوشه بیخ دیوار نشست و یک کوسن را روی کیفش گذاشت و هر دو را در آغوش گرفت.

هرمز جلو آمد. روی دسته ی مبل با فاصله ولی رو به او نشست و آرام پرسید: از چی اینقدر می ترسین؟

لیوان خالی آب را کنارش رها کرد. لیوان فقط لحظه ای ایستاد. بعد غلتید و کف اتاق افتاد. خواست برخیزد که هرمز گفت: راحت باشین.

با نوک پنجه ی کفشش لیوان را زیر میز کارش شوت کرد و لبخند زد. بعد شانه ای بالا انداخت و گفت: کی به کیه؟ بعدش برش می دارم. صبحانه خوردین؟ چیزی می خورین براتون بیارم؟

+: خوردم. باید چکار کنم؟ کجا رو امضاء کنم؟ راستی این مدارکم...

کوسن را کنار گذاشت و پوشه را از توی کیف بزرگش در آورد. کیف را خواهرش شیرین، سفر قبل که رفته بود تهران کادو داده بود. پرسیده بود کیف به این بزرگی برای چی خوبه و شیرین گفته بود مد شده. بگیر دستت شیک باشی!

تا امروز مصرفی برایش پیدا نکرده بود. ولی امروز که می خواست لباس بپوشد فکر کرده بود که توی آن "کیف شیک" پوشه اش جا می شود و خودش هم احتمالاً احساس اعتماد بنفس می کند. ولی نه کفش پاشنه هفت سانتی و نه کیف بزرگش فایده ای نکرده بود. تمام وجودش داشت می لرزید.

هرمز پوشه را گرفت و گفت: متشکرم.

بدون نگاه کردن به آن، آن را روی میز گذاشت و گفت: من واقعاً نمی خوام شما رو اذیت کنم. می تونین هر وقت که آمادگیشو داشتین بیاین.

+: می دونم که آقاجون سفارش کرده باهام مدارا کنین، ولی نه... هرچه زودتر تموم بشه بهتره.

_: هر جور میلتونه. من تمام سعیمو می کنم که زود تموم بشه. علاوه بر این آپارتمانتونم باید به اسمتون بشه و یه سری کارای دیگه.

سری به تأیید تکان داد و فکر کرد: و بعد... همه چی تموم میشه. دیگه فرشید نمیاد و اصرار همه برای این که چرا ازدواج نمی کنی شروع میشه. شاید مامانم دوباره اصرار کنه که پاشو بیا تهران... نمی دونه تهران با دو تا بچه چقدر خرج داره؟؟؟

هرمز مدارک را ورق زد. از جا برخاست و بیرون رفت. به منشیش گفت که برود و از مدارک کپی بگیرد.

دوباره با قدمهایی مقطع و آرام به اتاق برگشت. شایسته سرش پایین بود. همچنان درگیر و دار آرام کردن خودش بود و متوجه ی برگشتش نشد.

هرمز چند لحظه به او چشم دوخت. قبلاً چند باری توی مراسم مختلف او را دیده بود. عروسیش... ختم شوهرش... عیدها خانه ی پدرشوهرش و غیره... همیشه به نظرش یک زن سخت و نفوذ ناپذیر و لجباز می رسید. زنی مستقل و محکم که به احدی اجازه ی دخالت نمی داد. و حالا از دیدن زنی تا این حد پریشان حیران شده بود.


گذر از سی (3)

سلام سلام
اینم قسمت بعدی
نقد کنین. بگین چطور داره پیش میره.

به اتاق برگشت. نازنین وسط هال ایستاده بود. با ورود او گفت: خاله شایی وایسا یه عکس ازت بگیرم.

ایستاد و با لبخند به دوربین او چشم دوخت. بعد پرسید: چی شد؟ قیافم خیلی جوان و جذاب به نظر می رسه؟

صدایی در ذهنش گفت: قیافت شبیه یه مادر سی ساله ی خسته به نظر می رسه که دلش می خواد بچه ها رو اینجا جا بذاره و یکی دو ساعتی بره با خودش خلوت کنه.

نازنین شاد و پرانرژی گفت: البته! خیلی جوان و جذاب!

بعد نیم چرخی زد و گفت: عمه حمیده بشینین کنار همسر گرامی یه عکس عاشقانه ازتون بگیرم.

لبخندی روی لب شایسته نشست. صدای مزاحم ذهنش تکرار کرد: یه عکس عاشقانه. یعنی اگر فرشید اینجا بود الان عکس دو نفره ی عاشقانه می گرفتیم؟ شایدم امروز باهم دعوامون شده بود و سعی می کردیم به زور تو جمع کنار هم لبخند بزنیم. یا نزنیم. اصلاً فرشید خیلی لبخند نمیزنه. همیشه جدیه.

زمان حال! فرشید توی ذهنش زنده بود. البته معمولاً مراقب بود که این را بلند نگوید که اطرافیان به جنون متهمش نکنند.

از وسط هال گذشت. کارت هرمز را روی میز غذاخوری جلوی در آشپزخانه رها کرد. توی آشپزخانه یک لیوان آب برای خودش ریخت. دوباره به این که بدون بچه ها به خانه برگردد فکر کرد. اتفاقی نمیفتاد اما...

نفس عمیقی کشید. بیرون آمد. سری به بچه ها زد. توی اتاقی که معمولاً در آن بازی می کردند جمع شده بودند. شبنم و دانیال دور از هیاهوی اتاق بازی فکری می کردند. گوشه ای نشسته بودند. بازی را سه گوشه ی دیوار گذاشته بودند و خودشان پشت به جمع نشسته بودند که بچه های دیگر بازی را بهم نریزند. قیافه ی هر دو شان سخت متفکر بود. دانیال چنان صفحه ی مقوایی را بررسی می کرد که انگار باید مسئله ای بین المللی را حل کند. شبنم هم چنان به دانیال چشم دوخته بود که گویا سعی می کرد ذهنش را بخواند.

شمیم و نگار سر یک عروسک دعوا می کردند. دعوایشان خیلی جدی نبود. بدون توجه بیرون آمد.

از اتاق کناری که اتاق خواب آقاجون بود، اسم خودش را شنید. نمی خواست گوش بایستد ولی چون اسمش را بردند ایستاد.

فرشاد معترضانه گفت: خب به شایسته بگین.

آقاجون گفت: نمی خوام بهش فشار بیارم. هرمز خودش باهاش حرف می زنه.

فرشاد با حرص جواب داد: به هرمزم سفارش کردین اذیتش نکنه. اگه اون زمین به اسمتون نشه چکار می کنین؟ میرین زندان؟!

=: ساکت باش فرشاد. صداتو رو من بلند نکن. اینقدر خرفت نشدم که تو برام تصمیم بگیری.

نمی دانست از چی حرف می زنند ولی از ترس این که از لای در باز اتاق او را ببینند با عجله از جلوی اتاق گذشت.

چی می گفتند؟ یعنی شایسته چکار می توانست بکند؟ آیا با چند تا امضای او مشکل آقاجون حل میشد؟ این که مسئله ای نبود. اگر می توانست چرا که نه.

روی میز بین قندان و نمکدان و شکردان و جعبه ی قفل دار داروهای آقاجون و خانمجون دنبال کارت هرمز گشت. دستهایش می لرزید. نمی دانست چرا اینقدر پریشان شده است.

خانجون در حالی که از پشت سرش رد میشد پرسید: حالت خوبه شایسته؟ دنبال مسکّن می گردی؟

چرخید. خنده ای گناهکار به لب آورد و گفت: نه نه خوبم... خانجون ببخشید...

خانجون توی درگاه آشپزخانه مکث کرد. سؤالی نگاهش کرد.

+: میشه... میشه بچه ها یکی دو ساعتی اینجا باشن برم خونه؟ یه کم کار دارم. همه جا بهم ریخته. فردا هم فرشـ .... کیوان میاد.

خانجون با غصه نگاهش کرد. آرام گفت: برو. خیالت راحت باشه. حواسم بهشون هست.

بعد هم رو گرداند و به آشپزخانه رفت تا شایسته اشکش را نبیند. ولی شایسته متوجه شد. نفس عمیقی کشید و در دل به خودش تشر زد: حواست کجاست احمق! سی سالت شده هنوز نفهمیدی دل یه مادر رو نشکنی؟! خیلی خری!

چرخید. کارت را دید که از روی میز سر خورده بود و کنار دیوار روی زمین افتاده بود. خم شد برش داشت. نگاهی به آن اسم و شماره تلفن انداخت و توی جیب شلوار جینش گذاشت.

خداحافظی کوتاهی با جمع کرد و بیرون آمد. به خانه برگشت. مانتو و شالش را کناری انداخت و روی صندلی گهواره ای محبوبش نشست. چند لحظه از پنجره به آبی آسمان چشم دوخت. بالاخره کارت و گوشی را از جیبش بیرون کشید. علاوه بر شماره ی دفتر، شماره ی همراه هرمز هم روی آن درج شده بود.

شماره را گرفت و منتظر ماند. بعد از سه بوق هرمز جواب داد : بله بفرمایید.

+: سلام... من...

اسمش را باید می گفت؟ فامیلش؟ فامیل فرشید؟ ترجیح داد فامیل فرشید را بگوید.

+: اکملی هستم.

_: سلام خانم. در خدمتم.

+: زنگ زدم... بدونم... من چطور می تونم به آقاجون کمک کنم؟ من که به جز این آپارتمان چیزی ندارم. اینم که مال فرشیده. درست نمی دونم چقدر می ارزه. ولی اگه کمک می کنه... بدینش آقاجون.

اشکش آرام راه گرفت. اگر آپارتمان را می داد باید چه می کرد؟ می رفت خانه ی آقاجون؟ استقلالش را دوست داشت ولی نه به قیمت زندان رفتن آقاجون.

هرمز کوتاه خندید. بعد گفت: نه خانم به آپارتمان کاری نداریم. عموجان یک زمانی به دلایلی سند خونه ی پدریشون رو به اسم خدابیامرز فرشید کردند. اونم امضاء داده که هر موقع لازم بود مالکیت رو بهشون برگردونه. و الان... لازمه.

به پشتی تکیه داد. نفس عمیقی کشید. صندلی آرام تکان خورد. پس بی خانمان نمیشد.

آرام گفت: باشه. هر وقت بگین میام.

به نشانی نوشته شده روی کارت چشم دوخت.

_: فردا اول وقت توی دفترم هستم. ولی ساعت نه دادگاه دارم. ساعت هفت و نیم می تونین بیاین؟

+: با این همه عجله؟

_: می خواین بذاریم پس فردا؟

آهی کشید و گفت: نه. فردا میام.

_: لطف می کنین. مدارک شناسایی، قباله ی ازدواج و... گواهی فوت.... همراهتون باشه.

چشمهایش را بست. گواهی فوت را در انتهایی ترین نقطه ی کمد لباسی اش، جایی که عید به عید هم دستش نمیزد که با آن برخورد نکند گذاشته بود. شاید برای عید امسال گوشه ی کمد را هم باید تمیز می کرد. شاید وقتش بود که کلمه ی ترسناک "بیوه" را بپذیرد. کلمه ای که از نبود همسری که فرصت نشده بود او را بشناسد، ترسناکتر به نظر می رسید.

هرمز که جوابی نشنید با تردید پرسید: حالتون خوبه خانم؟ اگر... سخته...

+: نه نه. فردا میام. هرچی زودتر تموم بشه بهتره.

_: بله همینطوره.

+: پس... پس فعلاً خداحافظ.

_: خدانگهدار.

گوشی را کناری گذاشت و با عجله برخاست که بیشتر فکر نکند. تخت جلوی تلویزیون را برای کیوان آماده کرد. ملحفه را عوض کرد و دور و برش را مرتب کرد. خرگوش صورتی پشمالوی شمیم را زیر یکی از کوسنها پیدا کرد. دیشب دخترک در فراق خرگوشش یک ساعت بی وقفه اشک ریخته بود!

خرگوش را روی تخت شمیم گذاشت. اتاق دخترها را مرتب کرد. بلوز پشت و رویی را صاف کرد و سعی کرد قیافه ی فرشید را زنده و سلامت به خاطر بیاورد. ولی جز آنچه در عکسهایش میدید چیزی به یاد نیاورد. بلوز را توی سبد رخت چرک پرت کرد و به اتاقش رفت. با عجله در کمد را باز کرد و هرچه جلو بود بیرون ریخت. گواهی فوت را روی پاتختی گذاشت و بعد دوباره هرچه ریخته بود را توی کمد پرت کرد. با خودش گفت: وقت خونه تکونی مرتبش می کنم.

شناسنامه ها و قباله ی ازدواج توی آن یکی پاتختی بودند. باید تخت دو نفره را دور میزد. اتاق کوچک بود. پایش را محکم به تخت کوبید و فکر کرد: برای عید یه تخت یه نفره می گیرم.

از این فکر خودش جا خورد. برای چند لحظه ایستاد و ناباورانه به تصویر خودش توی آینه نگاه کرد. انگار برای اولین بار خودش را میدید. دستی به صورتش کشید و لبخند زد. به تصویر توی آینه گفت: به نظر نمیاد سی سالت باشه. خوب موندی. خیلی باشی بیست و پنج. البته اگه این موهای فلفل نمکی رو یه رنگ خوب بزنی. چطوره برای عید یه رنگ فانتزی جیغ بزنیم؟ ها؟ فرشید خوشش میاد یا عصبانی میشه؟ اگه بدش اومد عوضش می کنم.

هنوز درگیر بود. خودش هم می دانست. اصراری به تغییر ذهنش هم نداشت. مدارک را یک جا توی یک پوشه گذاشت و با عجله از اتاق بیرون رفت. انگار از چیزی فرار می کرد.

دوباره روی صندلی گهواره ایش نشست و مشغول تماشای تلویزیون شد. اواخر فیلم سینمایی بود که بچه ها رسیدند. با عمه آمنه آمده بودند. آمنه تا بالا آمد و آنها را تحویل داد.


گذر از سی (2)

سلام سلام
الهی که حال و احوالتون خوش و ایام به کامتون باشه
مرسی از استقبال گرم و پرشورتون. امیدوارم که بقیه اش هم باب میلتون پیش بره و لذت ببرین


بچه ها و کارگرها و آقاجون را توی حیاط جا گذاشت و وارد اتاق شد. توی اتاق هم در تب و تاب عید بودند. هرکسی به کاری مشغول بود و ورودش توجهی جلب نکرد.

مهدیه خواهر کوچک شوهر مرحومش اولین کسی بود که دید. یک بشقاب سبزه نو رسته دستش بود و داشت بلند می گفت: مامان به این جوونه ها آب بدم؟ خشک شدن.  

و صدای خانجون از انبار که به آن صندوق خانه می گفتند آمد: صبح آب ریختم پاش. نریختم؟ اگه خشکه بریز.

مهدیه هم بدون این که شایسته را ببیند چرخید و به طرف آشپزخانه رفت. فرشاد با یک بغل رختخواب از صندوق خانه بیرون آمد. آنها را نزدیک در گذاشت و دوباره برگشت.

شایسته آرام و با لبخند قدمی تو گذاشت. این خانه ی قدیمی همیشه زنده و پر رفت و آمد بود. مخصوصاً جمعه ها که همه جمع می شدند.

حمیده خواهر بزرگتر، از آشپزخانه بیرون آمد. با دیدن شایسته لبخندی زد و گفت: سلام. خوش اومدی.

لبخند شایسته جان گرفت. سری تکان داد و گفت: سلام.

چشم گرداند. گوشه ی هال فرهاد و یک مرد میانسال که او را نمی شناخت نشسته بودند. یک لپ تاپ و چند تا کاغذ روی میز جلویشان بود و آرام حرف می زدند. با دیدن او سر برداشتند و سلام کوتاهی کردند و دوباره مشغول کارشان شدند.

حمیده حال و احوالی با او کرد و به صندوق خانه رفت. همگی مشغول خانه تکانی بودند. از ذهنش گذشت همه هستند غیر از همسر او. سری تکان داد و فکرش را منحرف کرد. به یکی از اتاقها رفت. جاریهایش زیبا و ناهید با آمنه خواهرشوهر دومش آنجا نشسته بودند.

بعد از سلام و علیک در را بست و با لحنی خندان و پر از کنجکاوی پرسید: این آقاهه کیه؟

زیبا با خونسردی گفت: واست خواستگار امده.

خنده اش گرفت و گفت: ولی به نظر میاد خواستگار فرهاد باشه نه من!

ناهید گفت: چرا فرهاد؟ اصلاً خواستگار نازنینه!

زیبا اخم کرد و پرسید: نازنینو بدم به این پیرمرد؟؟؟ خدا به دور!

کنارشان روی زمین نشست. به پشتی تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. ابرویی بالا انداخت، قری به سر و گردنش داد و پرسید: منظورت اینه که من پیرم که میگی خواستگار منه؟؟؟ دور از جونم! سی ساله ها خیلی هم جوونن!

در حالی که خودش هم به این حرفش معتقد نبود و ته ذهنش هنوز صدایی می نالید: سیییی سااااال!

آمنه با لبخندی پر لطف گفت: البته که جوونی و لیاقتت یه شوهر جوون و خوبه. ولی این یکی اتفاقاً خواستگار نیست.

لبخندی به لطف آمنه زد و گفت: حالا منم یه چیزی میگم. همینم مونده شوهر کنم. چه کاریه؟

ناهید گفت: بالاخرش که چی؟ اون مرحوم خدا بیامرز که زنده نمیشه. تا کی می خوای تنها بمونی؟

+: واقعاً برای این امده؟ بیخیال.... نمی خوام.

=: نه بابا.... کلی میگم. خواستگار کم نداشتی تو این مدت. ولی به همه میگی نه.

+: موضوع اینه که تنها نیستم. من دو تا دختر دارم. خیلی هم خوشحال و خوشبختم. حالا می خواین بگین این بنده خدا کیه یا نه؟

زیبا از جا برخاست و گفت: من میرم چایی بریزم. کسی می خوره؟

شایسته پرسید: نیکی و پرسش؟

آمنه آرام گفت: هرمز وکیل آقاجونه.

چشمهایش را در حدقه چرخاند و پرسید: چه خبره عصر جمعه ای تو این آشوب اینجاست؟

آمنه لبهایش را بهم فشرد. آهی کشید و با ناراحتی گفت: ایرج پسر عمه ام چند ماه پیش امد پیش آقاجون کلی التماس کرد که ضامن چکش بشه. قول داد که می پردازه. کلی وعده و وعید. حالا هم مرتیکه الدنگ ورشکست شده و غیبش زده.

شایسته با تعجب پرسید: غیبش زده؟

آمنه با حرص تأیید کرد: غیبش زده. گم و گور شده. بابا مونده و یه چک سنگین.

شایسته زمزمه کرد: چقدر سنگین؟

=: ناقابل! چارصد و بیست ملیون.

شایسته سوتی کشید و پرسید: حالا باید چکار کنیم؟

=: چه می دونم. هرمز برای همین اینجاست.

+: فامیلش هرمزه؟

=: نه بابا اسمش. باباشم وکیل بود. الان بازنشست شده. با آقاجون خیلی دوست بودن. بهش می گفتیم عمو. اون موقع خیلی معاشرت داشتیم. هرمز همسن منه. هم بازی بودیم.

شایسته توی ذهنش گفت: سی و هفت سال.

زیبا به اتاق برگشت و گفت: همه تو هال نشستن. شما هم بیاین.

از جا برخاستند. برگشت و به آمنه گفت: خدا کنه وکیل قابلی باشه و موفق بشه.

آمنه ابرویی بالا برد و با اطمینان گفت: کارش حرف نداره.

نفس عمیقی کشید و بدون جواب از اتاق بیرون رفت. همه یکی یکی آمدند. شوهرهای خواهرشوهرها هم رسیدند. سر و صدای بچه ها همه جا را پر کرده بود.

هرمز از جا برخاست و خطاب به آقاجون گفت: عموجون با اجازتون.

=: خدا خیرت بده. لطف کردی. بمون یه لقمه نون پنیر بخور.

_: اختیار دارین. ما اینجا زیاد پذیرایی شدیم. ولی امشب مهمونم باید برم.

=: بسلامت عمو. خوش بگذره. به بابات سلام برسون.

_: حتماً. بزرگیتونو می رسونم. با اجازه.

داشت هنوز با یکی یکی خداحافظی می کرد. شوخی می کردند. سربسر هم می گذاشتند.

شایسته هم توی دستشویی دم در با شمیم که لباسش را توی باغچه کثیف کرده بود، کلنجار می رفت. وقتی کارش تمام شد کلافه بیرون آمد و شمیم مثل فشنگ از کنارش گریخت.

با نگاه خسته ای رفتنش را تماشا کرد. بعد سر برداشت و با هرمز و فرهاد روبرو شد. هرمز داشت کفش می پوشید و با فرهاد خداحافظی می کرد.

با دیدن او انگار چیزی به خاطر آورده باشد، گفت: ببخشید خانم من مدتیه که باید با شما تماس بگیرم ولی به دلیل مشغله های مختلف نشده.

تلفن همراه فرهاد زنگ زد. فرهاد نگاهی به صفحه ی آن انداخت و ضمن عذرخواهی از هرمز در پشت سرش را باز کرد و رفت تا جواب بدهد. هرمز هم نگاهی به او انداخت. عذرخواهی اش را جواب داد و بعد دوباره به طرف شایسته برگشت.

شایسته با تعجب پرسید: با من؟!

_: بله. یه سری کارهای انحصار وراثته که معذرت می خوام. مجبوریم انجام بدیم. من تمام تلاشمو می کنم که بهتون سخت نگذره.

انگار خوب می دانست که شایسته نمی خواهد در این باره کاری بکند. تمام این هفت سال فرار کرده بود. اگر می رفت و امضاء می کرد به معنای قبول رفتن فرشید بود و او دلش نمی خواست قبول کند. ترجیح می داد فرشید توی ذهنش یک جایی در مسیر جاده ها زنده باشد. سر قبرش هم نمی رفت. خانه و زندگیش را هم رها نکرده بود. می توانست برگردد تهران پیش پدر و مادرش زندگی کند، اما به هزار و یک بهانه سر جایش مانده بود و روند زندگی متأهلی اش را حفظ کرده بود.

سرد و خشک به هرمز چشم دوخت. هرمز کارتی به طرفش گرفت و گفت: خواهش می کنم خانم. مجبوریم. لطفاً هروقت که تونستین با دفتر من هماهنگ کنین و تشریف بیارین.

سرش را تکان داد. خداحافظی هرمز را هم بی جواب گذاشت و با لبهای بهم دوخته ای که مثل یک خط سرد و سخت شده بودند رفتنش را تماشا کرد.


گذر از سی (1)

سلام سلام!
چقدر دلم برای شما و اینجا تنگ شده بود. این چند روز هی نمیشد بنویسم. بالاخره امروز قسمت شد و فرصتی پیدا کردم شکر خدا.


کافه آنا  و بحث درباره ی ادبیات زنانه این ایده رو بهم داد که این بار درباره ی یک زن بنویسم. امیدوارم دوست داشته باشید.

گذر از سی

 

فنجان قهوه اش را برداشت. تقویم را ورق زد. جرعه ای نوشید. فنجان را کنار گذاشت و خودکار را برداشت. کنار عدد بیست و چهار نوشت: آرایشگاه ساعت ده ونیم.

ناگهان تکانی خورد. ناباورانه به صفحه ی باز تقویم نگاه کرد. بیست و چهار اسفند تولدش بود! سی سالش تمام میشد. دهه ی بیست می گذشت. فقط بیست روز مانده بود تا دیگر برای همیشه بیست و چند ساله نباشد.

سرش را خم کرد. تمام برنامه های روزش را فراموش کرد. غرق فکر چشمهایش را بست و تا وقتی که صدایش نکردند سر برنداشت.

#: مامان؟ ماماااان....  

*: مااااام.... ور آر یو؟

سر برداشت و به روی بچه ها خندید.

شبنم پرسید: مامان نهار چی داریم؟

و هم زمان نگاهش را به طرف قابلمه ی روی اجاق چرخاند.

شمیم لب برچید و با غصه گفت: من ماکارونی می خوام.

بینی دکمه ای کوچکش را بین دو انگشت گرفت و با لحنی کودکانه گفت: ما ماکارونی داریم. دخترک آشفته چرا موهاتو باز کردی؟

*: می خواستیم عروس بازی کنیم. این دفعه من عروس شدم. خیلی خوشگل شدم! ولی شبنم نذاشت بیام ازت رژ بگیرم. گفت سرت درد می کنه.

+: سرم؟!

نگاهی سوالی به شبنم انداخت.

شبنم شانه ای بالا انداخت و گفت: شایدم خواب بودی. نمی دونم.

+: و شما بی اجازه رژ برداشتین.

شمیم وحشتزده دستهایش را باز کرد و گفت: بدون رژ که نمی تونستم عروس بشم! مجبور شدیم مامان! ببخشید. خواهش می کنم ببخشید. ماماااان...

برخاست. پشت به بچه ها کرد تا صورت خندانش را نبینند. با لحنی که می کوشید به اندازه ی کافی قاطع و بدون خنده باشد گفت: بهرحال بار آخرتون باشه که میرین سراغ وسایل من.

شبنم پا به زمین کوبید و گفت: مامان! به خاطر خودت بود. ترسیدم سرت بدتر بشه.

دستی به پیشانیش کشید. واقعاً درد می کرد. ولی شدید نبود. به روی خودش نیاورد. از کنار کابینت رد شد و پا به آشپزخانه که در واقع جزئی از اتاق کوچک پذیراییش بود گذاشت. دو بشقاب از توی ظرف شسته ها برداشت. قابلمه را کنارشان گذاشت و مشغول ظرف کردن غذا شد.

دخترها از صندلی های بلند، بالا رفتند و کنار کابینت نشستند. بشقابها را جلویشان گذاشت. خم شد. از توی یخچال سس را برداشت و بین دو بشقاب گذاشت. به بحثشان درباره ی این که کی زودتر سس بریزد گوش نداد.

به کابینت تکیه داد. بدون این که بشنود نگاهشان می کرد. بالاخره شبنم برای هر دوشان سس ریخت و روی ماکارونی ها گل کشید. مثل وقتهایی که خودش حوصله داشت و برایشان با سس نقاشی می کرد.

"سی سالگی" دوباره مشغول رژه رفتن توی ذهنش شد. اصلاً رهایش کرده بود؟ فقط چند لحظه ای توی سر و صدای بچه ها صدایش محو شده بود. الان که آرام گرفته بودند و مشغول تلاش برای با ماکارونی خوردن با چنگال بودند دوباره برگشته بود.

به خودش تشر زد: دردت چیه؟ تنت سالمه. دو تا دختر مثل دسته گل داری. چه مشکلی داری که عزای سی سالگی گرفتی؟ پیر شدی؟

اصلاً کاش میشد زمان را همین جا نگه دارد. دخترها برای همیشه همین قدر کوچک و شیرین می ماندند و خودش پیر نمیشد.

آهی کشید و تنش را از کابینت جدا کرد. آرام به طرف مبل برگشت. تقویم آهنربایی را برداشت و دوباره به یخچال چسباند. قهوه ی سرد شده را توی ظرفشویی ریخت و فنجان را شست.

با صدای "وای" دخترها برگشت. بشقاب شمیم روی زمین افتاده بود. دخترک جیغ جیغ کنان گفت: همش تقصیر شبنمه. بشقابمو هل داد.

شبنم با صدای بلندتری داد زد: تقصیر من نبود. خودش افتاد.

با صدای آرامی تشر زد: بچه ها ساکت. همسایه ها ناراحت میشن.

شبنم چهره درهم کشید. صدایش را پایین آورد و غرغرکنان گفت: همسایه ها همیشه خودشون سر و صدا می کنن.

کنار صندلی شمیم روی زمین زانو زد و مشغول جمع کردن ماکارونی ها شد.

شمیم نالید: من هنوز گشنمه.

شبنم فاضل مأبانه گفت: برو همون ماکارونیهای کثیف رو زمین ریخته رو بخور که یادت بمونه که مواظب باشی.

نفس عمیقی کشید و تشر زد: شبنم! تمومش کن. شمیم یه لحظه آروم بگیر. الان دوباره برات می ریزم. اینقدر وول نزن. پات خورد تو دماغم.

بشقاب را توی سطل خالی کرد. دستهایش را شست. گوشی اش جایی زنگ میزد. چشم گرداند. پشت ظرف شکر بود. دکمه ی سبز را زد و آن را بین گوش و شانه اش نگه داشت. در همان حال دوباره برای شمیم ماکارونی ریخت و با یک پارچه زیر صندلیش را تمیز کرد.

+: سلام داداش.

شبنم داد زد: دایی کیوانه؟

=: علیک سلام. اوه! بچت بلندگو قورت داده؟.... هوم؟ شایی؟ الو؟

+: الو هستم. بگو. زیر صندلی بودم.

=: زیر صندلی چه خبره؟

+: ماکارونی ریخته بود. داشتم تمیز می کردم.

#: دایی کیوااااان صد ساله پیش ما نیومدی ها! داییییی....

+: شبنم آروم بگیر.

از جا برخاست و به اتاقش رفت.

=: بهش بگو میام.

+: باشه حالا میگم. امدم تو اتاق. چه خبر؟ خوبی؟ مامان اینا خوبن؟

=: اممم... خوبیم... آره... میگم شایسته... میشه چند روز بیام کرمون؟

+: خونه ی خودته. بیا. چی شده؟ باز چه دسته گلی به آب دادی؟

=: اه! شایی! تو هم که فقط غر می زنی! اصلاً نمیام.

خنده اش را فرو خورد. سری تکان داد و گفت: من غر می زنم؟ میگم چه خبره یاد ما کردی؟

+: اینو نگفتی. غر زدی. خبری هم نیست. مامان قضیه ی نرگسو فهمیده. اوضاع خونه یه کم بهم ریخته. می خوام یه چند روزی بیام پیشت تا آبا از آسیاب بیفته.

روی تختش نشست. نفس عمیقی کشید. پرسید: قضیه چقدر جدیه؟

=: خیلی دوسش دارم. ولی مامان میگه... چه می دونم. اصلاً نمی خواد باهام راه بیاد.

+: بذار ببینم کیوان! کجایی؟ این صدای قطاره؟

=: آره. دارم با قطار میام.

+: زهرمار! اول راه میفتی بعد زنگ می زنی؟ اگه من کار داشتم یا خونه نبودم چکار می کردی؟

=: میومدم تو خونه ی خالیت. اتفاقاً خوش می گذشت!

+: خیلی بیمزه ای.

=: خب حالا چیکار کنم؟ برگردم؟ سوغاتیای بچه ها چی؟ پستشون کنم؟

+: پوووه! فعلاً که کاری ندارم. بیا.

=: آره بابا چیکار داری تو؟ یه مهدکودکه، دو تا بچه. آقا بالاسری نیست که به برادرت چشم غره بره.

چشمهایش را بست. نفس عمیقی کشید.

کیوان بلافاصله متوجه ی اشتباه لفظیش شد. شتابزده گفت: ببین من معذرت می خوام. از دهنم پرید. شایسته ببین... اصلاً همش تقصیر شوهر شیرینه. از بس که گیره. این دختر اصلاً تکون نمی تونه بخوره. ببین من منظورم...

+: بسه کیوان. طوری نشد.

=: ببخشید به خدا.

+: خواهش می کنم. کی می رسی؟

کیوان آهی کشید و گفت: صبح... نمی دونم. شاید هشت.

+: بیا دم مهد کودک کلید بگیر بعد برو خونه.

=: دم خونه آقا اکملی اینا هم می تونم برم.

+: نه نرو. پیرمرد پیرزال اگه تنها باشن سخته براشون. می خوان ازت پذیرایی کنن مزاحم میشی. بیا دم مهد.

=: بااااش.... کاری چیزی نداری؟

+: نه. بسلامت.

+: خداحافظ.

دکمه ی قرمز را زد و لب زیرینش را توی دهانش کشید. آقابالاسر... اصلاً سر جمع چقدر شوهرش را دیده بود؟ موقع نامزدی که او تهران بود و فرشید کرمان. بعد از ازدواج هم که دائم توی جاده بود که زودتر پولدار بشود! مهندس راه سازی بود. عاقبت هم همان جاده جانش را گرفت. سه سال از ازدواجشان نگذشته بود. اواخر دوره ی بارداری شمیم بود.

نمی خواست فکرش را بکند. از جا برخاست و از اتاق بیرون آمد. بچه ها نهارشان را خورده بودند و کارتون می دیدند.

دوباره فکرش چرخید. چند روز قبل از بیست سالگی اش ازدواج کرده بود و حالا چند روز قبل از سی سالگی اش بود. سالگرد ازدواجش دو سه روز پیش بود. یادآوریش نکرده بود. تنهایی فایده ای نداشت.

عصر مثل همه ی عصرهای جمعه بچه ها را آماده کرد که به خانه ی پدر و مادر شوهرش بروند. توی آسانسور شانه های شمیم را گرفته بود که از شادی بپر بپر نکند. همین که به حیاط رسیدند رهایش کرد. دخترک تا دم در پرید و دوید. بقیه ی قد کوچه را هم به همین منوال طی کرد. در گاراژی قدیمی انتهای کوچه بن بست درست روبرویشان بود. کلید را توی در چرخاند و وارد شد.

نگاهش از گاراژ که سقفش با چسبکهای تازه جوانه زده پر شده بود گذشت. توی باغچه عباس باغبان سر پا نشسته بود و بنفشه می کاشت.

لبخندی روی لبش نشست. بهار داشت می رسید. دخترها با سر و صدا وارد شدند. به عباس سلام کردند و به طرف تاب رفتند. به دنبالشان رفت.

عباس سلام کرد. لبخندی زد و گفت: سلام عباس. برای منم یه جعبه بنفشه بیار. می خوام بذارم تو بالکن.

=: چشم خانم.

آن طرفتر دو تا کارگر مرد مشغول شستن فرشها بودند. آقاجون روی صندلیش نشسته بود و به عصایش تکیه داده بود. با اخم گفت: اینقدر آب نریز! ساختمون خیس می خوره. یه عالمه پول آب میشه. این فرشم تا عید خشک نمیشه.

=: چشم آقا. چشم.

لبخندی زد و گفت: سلام آقاجون.

=: سلام بابا. خوبی؟

دخترها حالا خود را به پدربزرگ رسانده بودند و او داشت پیشانیشان را می بوسید.

لبخندی زد و سر تکان داد. نگاهشان کرد. خوب بود. مشکلی نداشت جز این که داشت سی ساله میشد.